خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پند آموز 1: برای آنکه باید باشد و نیست !

به نام دوست ترین دوست الله جانم!
سلام هم محله ای ها این اولین پند آموز محله س و هر کدوم دلتون خواست می تونین دو یا سه و شماره های بعدشو بزنین پند آموز من اسمش اینه برای ان که باید باشد و نیست پند آموز اومده تا ما تجربیاتمونو و یا تجربیاتی رو که از زندگی اطرافیانمون داریم رو مبهم بنویسیم ولی صریح احساسمونو دربارش بیان کنیم پند آموز جایی نیست که در موردش کنجکاوی کنیم و بپرسیم چی شد و چرا جاییه که می نویسیم با فلان تجربه چطوری کنار اومدم و حالا احساسم چیه پس منتظر قضاوت تون تو کامنتا هستم که اگه شما جای من بودی یا همچین تجربه ای داشتی چیکار می کردی:
برای آن که باید باشد و نیست می نویسم برای تویی که قرار بود باشی و همیشه باشی باشی تا تنهایی هایم را کول کنی باشی تا چالش هایم را به چالش عمیق بکشی و باشی تا اشک هایم مسیر رفته را باز گردند تا دوباره زودگذر بودن دنیا را فراموش کنم و تا دوباره معنی ماندن ها را باور کنم !برای تو می نویسم که به سرعت نور آمدی و به اعماق تیره ترین جای قلبم نفوذ کردی و ناشناخته های قلبم را با تو شناختم .آمدی و همه ی خزان ها برایم جعبه ای پر از مداد رنگی شد. تو آمدی تا باورهای کهنه بروند و باورهای تازه به فریب لحظه ها بپردازند و حالی نو در افتد و جهان با همه ی کوچکیش ! برایم بزرگ شود آخر جمع تو به اضافه ی دنیا فرمولی شگفت انگیز بود تو دنیایم را به توان رساندی و شب زدگیم را خورشید بخشیدی اینه که سخت شد برایم که به یاد بیاورم که قبل از تو زیستنم چطوری بود من خودِ بی توام را یادم رفته بود و درست آن لحظه ناگهان پرده ها کنار رفت و نقاب از روی زندگی افتاد و من باور کردم که حق با تمام ناباوری هایم بود من باورم را بر مبنای حضور لحظه ایت،، تحریر کرده بودم و معنای این نیز بگذرد را به دست فراموشی سپرده بودم من معنی نقاب را فراموش کرده بودم نه تو فریبم ندادی این من بودم که نقاب خوش باوری به صورتم زده بودم و باور کرده بودم که میشه برای عمری صاحب کسی یا چیزی بود برای تو می نویسم هر شب هر روز تو که دیگه نیستی من اکنون گوشه ای خموده ننشستم من اشک نمی ریزم من فقط باز هم نقاب عوض کردم من می نویسم در حالی که نقابی از ریشخند به صورت دارم من برای رفتنت صبوری هم نمی کنم من به تمام اتفاقات و بودن های بعد تو تنها هدیه ای به نام تمسخر دارم من به آدمها نمی خندم به وفای دنیا و همیشگی بودن و قید زمان فعل های شان می خندم من با این نقاب باور کردم که بی دل بستگی هم می شود بود می شود ماند میشه خندید ….آره میشه، بی تو زیستن هم می شه !

۹ دیدگاه دربارهٔ «پند آموز 1: برای آنکه باید باشد و نیست !»

سلام
راستش ترانه جون من اگه چیزی یا کسی رو که فکر میکردم باهام هست میمونه بعدش برعکسش اتفاق می افته سعی میکنم که خودم رو بی واکنش نشون بدم
ولی فقط این کار و واکنش من یه وانمودِ
یا مثلا وقتی منتظر یه اتفاق هستم و مطمئنم که می افتِ ولی خب نه دقثیقا اون اتفاق نمی افته من احساس میکنم تمام برنامه هایی که واسه آینده با اون اتفاق داشتم از بین رفته
مدتی هم طول میکشه که برام عادی بشه ولی
اصلا فراموشم نمیشه
و خیلی اتفاقات منو به یاد اون میندازه
ممنون از پستت ترانه خانمی خیییییلی عالیِ
درست مثل خودت

سلام. من راستش دقیقاً متوجه قضیه نشدم ولی به هر حال احساس کردم این یادداشتم می تونه هم مطلبی رو که شما بهش اشاره کردید پوشش بده و هم به هر حال ازش خوشم اومده میخوام این جا هم بذارمش.
این هم یادداشت زیبای من:
به این زودی ها وقت رفتن نبود.
خودت می دانی که هنوز بین من و تو خیلی حرف های نگفته باقی مانده است.
هنوز کلی سؤال برایم باقی مانده که باید از تو بپرسمشان.
پای تلفن که نمی شود حرف زد.
این وسایل و در کل این تکنولوژی که وظیفه اش انتقال حرف دل نیست.
راستش را بخواهی به نظر من با تلفن حتی نمی شود احوالپرسی کرد چه برسد بخواهی با کسی همدردی و همدلی کنی.
حتی تماس تصویری هم دردی لا اقل از من دوا نمی کند.
هیچ رسانه و هیچ اختراعی نمی تواند گرمی دست ها و شیوایی بیان تو را به من منتقل نماید.
درست است که مدت زیادی از جدایی من و تو نمی گذرد ولی به همین زودی که البته برای من به اندازه یک قرن زمان برده است آن قدر دلم هوای تو را کرده که نمی توانم اندازه اش را بیان کنم.
این حرف ها را به کسی هم نمی توانم بگویم.
دیگران که این چیز ها را درک نمی کنند.
این حرف ها فقط مخاطبش تو هستی. تو نه هیچ کس دیگر.
جالب است دقت که می کنم حتی به تو هم نمی توانم مقدار دلتنگیم را بگویم.
اول که می خواستم این ها را بنویسم با خودم فکر می کردم پنج شش صفحه ای راحت خواهم نوشت اما حالا می بینم حتی با نوشتن هم نه حرف هایم را می توانم بگویم و نه از شدت دلتنگیم برای تو کاسته می شود.
اصلاً می دانی چیست؟ به قول زنده یاد حسین منزوی:
دلم گرفته برایت زبان ساده عشق است/
سلیس و ساده بگویم، دلم گرفته برایت.

سلام ترانه جان
تمام نوشتتو با تک تک سلولهای بدنم میفهمم و میلایکم
حیف که نمیتونم مثل تو بنویسم فقط میگم که تا به حال تو زندگی من هر کسی اومده به دلایلی منو تنها گذاشته و الآن یاد گرفتم که باید تنها و بدون کسی بی توقع زندگی کنم
یاد گرفتم که هر اومدنی یه رفتنی داره و نباید به خاطر رفتنها ناراحت بشم
یاد گرفتم که حرفهای اول کسی رو که از روی عشق زیادی میزنه باور نکنم حرفهاشو بشنوم و یه لبخند بزنم و تو دلم بگم که اینم دروغه مثل بقیه
یاد گرفتم که هیچ کس تو این دنیا نیست که بدون در نظر گرفتن مصالح خودش به خاطر خودم فقط به خاطر خودم منو دوست داشته باشه و وقتی میگه عاشقتم راست بگه
من خیلی چیزها رو علیرغم سن نه چندان زیادم تجربه کردم و شکستهای زیادی خوردم ولی الآن استوار هستم و دارم برای خودم بدون توقع و بدون هیچ غصه ای زندگی میکنم
زندگی میکنم و به همه ی کسانی که با زندگی من بازی کردن میگم که من هستم خوشحال تر از موقعی که با شما بودم یا قرار بود باشم
فقط ناراحتیم از اینه که تو همه ی این شکستها و عشقهای دروغین کسی که مقاومت میکرد و دنبال این بود که اون ارتباط آغاز نشه من بودم ولی اصرار پشت اصرار و آخرش هم اون کسی که با غصه تنها موند هم من بودم
ولی الآن نقاب نزدم و این خودمم و به این نتیجه رسیدم که
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد

سلام ترانه.
ولی من خیلی با نتیجه گیری پریسیما موافق نیستم.
من معتقدم که هستن آدمایی هم که واقعا از ته دل ابراز عشق و علاقه میکنن و پای عشق شون هم می ایستن.
حالا شاید مواقعی هم پیش بیاد که همه به تمام تعهداتشون نتونن عمل کنن ولی شک کردن به عشق این افراد یا پوچ و توخالی بودن ابراز احساسات شون دیگه خیلی خیلی نامردیه.
ممنون از انتشار این پست.

خانوم اجازه منم حرف بزنم؟!!!
آدم یه هو بخودش میاد می بینه عاشق شده!!!! هوراااااا…. بازم عاشق شدم…اونقدر بخودت اطمینان داری که میری و بش می گی:آقای فلانی…دوستت دارم… بعد آقای فلانی چیکار می کنه بنظرت؟ پس می افته … از خوشحالی؟ نمی دونم…شاید از شدت گستاخی این دختر!!!!میگه: آهای رهگذر بامن ازدواج کن… رهگذر چیکار می کنه بنظرت؟ پس می افته. حتما از خوشحالی…بعد روزا و شبا میان و میرن و آقای فلانی یه دوستت دارم به رهگذر نمی گه!!! رهگذر دلش می شکنه!!! غصه می خوره، گریه می کنه!!! میره و میشینه روبروی آقای فلانی و میگه: بهم بگو که دوستم داری…آقای فلانی چی میگه؟ می گه:دست بردار از این لوس بازیا،این حرفا چندش آوره بنظرم…رهگذر پس می افته! از خوشحالی؟ نه… از غصه…روزا و شبا گذشت و امروز رهگذر وقتی فکر می کنه می بینه دوستت دارم گفتن واقعا چندش آوره براش…تنهایی رو ترجیح میده…نه برای امروز و فرداش…برای همیشه زندگیش…

سلام.
ترانه! موافقم. بی دلبستگی هم میشه زندگی کرد. و با اون نقاب ریشخندت هم موافقم. با همه چیزش موافقم ترانه. چه قدر من حرف دارم که نمیشه بگم خدایا!

بیخیال.
عشق! راست نیست. اصلا نیست! هر کسی می تونه همچین خطای خطرناکی کنه ولی من نمی کنم. تمام ابراز محبت ها…تمامشون…پری سیما تمام کامنتت رو تأیید می کنم با تمام دلم، خاطرات لعنتیم، دردم، دردی که در مقابل تمام چشم ها، حتی اون صمیمی صمیمی صمیمی ها، بهش می خندم و میگم کی من؟ دیگه تموم شد. ابدا دیگه خیالم نیست.
دلم میگه آره جان خودت. دارم می بینم که خیالت نیست!.

این هم بیخیال.
رهگذر! اون ها راست نمیگن. باور نکن. دیگه هرگز باور نکن. عشق سیری چند؟ این ها قصه هستن. قصه هایی بد پایان که واسه داقون کردن خوشبین های شفاف بین ساختن. هرگز هیچ ابراز محبتی رو از هیچ جنسی باور نکن. نه. البته جز خانواده.
به نظرم درست تر اینه که من دیگه تمومش کنم. اگر ادامه بدم ممکنه نشه واسه بار سوم بگم بیخیال.
شاد باشید.

دیدگاهتان را بنویسید