خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تاریکی دیروز. روشنی امروز

چشماتو خوب باز کن. همه جا رو کامل بر انداز کن.
چهره ی مادر رو دقیق به خاطر بسپار. به صورت برادرت خوب نگاه کن. این آخرین ساعاته که میتونی مو های جوگندمی پدر رو ببینی. رنگ سبز گلدان خونه رو خوب به خاطر بسپار. زیبایی های طبیعت را به هم چنین.
این آخرین ساعاته. آخرین دقایق. آخرین ثانیه ها. شاید دلت برای دیدنی های این دنیا تنگ بشه. پس خوب نگاه کن.
از فردا همه جا تاریک میشه. سیاهِ سیاه. از فردا، اون درختی که کناره خونتون همیشه تو بهار و اردیبهشت گل صورتی و قرمز میده، با اون درخت پشت خونتون که گل های یاس بنفش میده، دیگه برای تو فرقی ندارن. فرقی ندارن چون،،،،،،،، ،،،،،،، ،،، …،،،، چون،،،،،،،،،،، ،،،،،،،،، .،.،،،،
،،،،، ،،،،، ،،،،، چون!!!!
ای خداااااا. چرا بیناییم رو در یک شب از من گرفتی.
چراااااا.
آره دقیقا در یک شب.
امشب، سالروز اون شبِ لعنتی و سیاهه.
تا 31 اردیبهشت 1382، دنیا خیییلی قشنگ تر بود.
اما از اول خرداد اون سال دیگه همه جا تاریک شد.
یادش بخیر.
وقتی ابر های سیاه میومدن تو آسمون و نوید یه بارون رگباری رو میدادن، میرفتم پشت بوم و حرکت اون ابر سیاه رو نگاه میکردم تا از سمت مغرب آروم آروم بیان جلو و به بالای سر من برسن. وقتی دونه های بارون رو زمین میریخت، آسفالت کف خیابون تیکه تیکه خیس میشد.
اون روزایی که ابرا با خورشید قایم موشک بازیشون میگرفت چقدر قشنگ بود. مینشستم پشت پنجره، و دنبال بازی ابرا با خورشیدو نگاه میکردم.
یادش بخیر.
روز ها و شب هایی که برف میومد و سپیدی برف کم کم رو ماشینا، چمنا و خاکا رو سفیدپوش میکرد، چه منظره بینظیری شکل میگرفت. چقدر لذت بخش بود صبح هایی که در زمستون از خواب بلند میشدم و میدیدم همه جا سفید شده و دونه های برف، رقص کنان از کنار نور چراغا خودشون رو به کف خیابون میرسونن.
اون درخت کاج دمه خونمون چقدر خوشگل میشد وقتی روش برف مینشست.
یادش بخیر.
هر وقت میخواستیم بریم شمال، از جاده هراز که رد میشدیم، قله دماوند که روش در تابستون هم رگه رگه هنوز سفید بود، چه عظمت و شکوهی داشت. یادمه وقتی میرسیدیم به شهر بابل یا بابلسر، از دور چشم چشم میکردیم که دریا رو ببینیم. گاهی رنگ آبی دریا، لا به لای خونه ها گم میشد. وقتی هم که از راه دور خودشو بهمون نشون میداد، با ذوق و شوق داد میزدیم: دریا، دریاااا.
چقدر زیبا بود در شب. وقتی قرص نور ماه، میفتاد تو آب دریا و اونو روشن میکرد. چقدر زیبا بود وقتی تو شب، دریا موج داشت و جلوی آب، سفیدی موج ها میرقصیدن. فقط کسایی که الان بینایی دارن یا قبلا داشتن میفهمن من چی میگم. فقط اونا میفهمن که وقتی غروب میشد، و خورشید میرفت اون گوشه موشه ها و رنگ نارنجی خودشو پخش میکرد تو آب دریا، چه صحنه بینظیری رقم میخورد.
بچه ها. باید دیده باشین تا بدونید میوه ها چقدر قشنگن. مثلا کیوی، توش خیییلی خوشگله. گل ها هم همینطور. عااااشق گل یاس و مریم بودم. تو همین اردیبهشت و خرداد، دوبار به دشت لار که در این موقع از سال پر از گل شقایق میشه، سفر کردم. اما زیبایی این مناظر پر از گل قبل از سال 82 کجا و یک بارم که سال 92 رفتم اونجا. کجا.
اونایی که میگن اشکال نداره شما نمیبینید. بجاش محیط رو تصور کنید فرقی نمیکنه، یک دروغه. یک دروغ محض.
اصلا زیبایی های طبیعت وقتی که بینایی داشته باشی، یه چیز دیگست. اینو کسی میگه که 13 سالو 4 ماه از عمرشو بینایی خوبی داشته و 12 سال از عمرش رو هم فقط درک نور بوده.
دوست ندارم به موفقیت هایی که تا به حال صرفا به خاطر نابینا بودنم بهشون رسیدم اشاره کنم و اونارو توجیح یا مرهمی برای نابینا شدنم قرار بدم.
چون در سالروز اون شب سیاه، دلم واسه همه ی این خاطرات تنگ شده.
دلم برای اون درخت دمه خونمون که گل های صورتی و قرمز میداد تنگ شده.
12 ساله که دیگه چهره پدر و مادرم رو ندیدم. فکر کنم مو های جوگندمی پدرم بیشترش سفید شده باشه.
دلم برای زیبایی غروب دریا، منظره سفید برف، ابر های سفید و سیاه، گل های خوشگل بهار، دوچرخه سواری، فوتبال بازی کردن با بچه های محل، نقاشی کشیدن، چهره دوستان هم مدرسه ای، میوه های رنگارنگ، و برای تمامی دیدنی های این دنیا تنگ شده.
بچه های محله که هنوز کم بینا یا نیمه بینا هستین. قدر این نعمت بزرگ رو بدونید.
دیگه نیازی نیست چشماتو باز کنی و همه جا رو خوب بر انداز کنی.
الان 12 ساله که دیگه نیازی نیست.
پایان، سحرگاه اول خرداد 1394. 12 سال پس از سپری شدن اون شب لعنتی و سیاه..

۷۱ دیدگاه دربارهٔ «تاریکی دیروز. روشنی امروز»

واآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی کشتی منو امیر. به خدا میفهمم چی میگی. یه زمانی میرفتم تمرین گلبال چشم بند رو که میزدم, دنیا واسم تیره و تار میشد. اون لحظه با خودم میگفتم واآآآآآی خدایا واقعا نابینایی چقدر سخته. تصورش هم اعصاب خرد کنه. ولی موقعی که داشتم پستت رو میخوندم, با خودم فکر میکردم آدم چقدر خوب میتونه پدیده های ساده ای رو که به رغم بینایی محدودش میبینه, توصیف کنه. البته یاد یه خاطره از شیطنتهای دوره نوجوونیم هم افتادم که فکر میکنم تعریف کردنش اینجا خالی از لطف نباشه. تو دوران راهنمایی یه شب داشتیم تو سالن ورزش آموزشگاه با بچه ها شودان بازی میکردیم. من بودم و سه تا از بچه ها که همهشون مطلق بودن. قبل از این که نوبت من بشه, یکیشون گفت: فرهاد نباید زیر نور چراغ بازی کنه. ما که مطلق هستیم اون هم نباید از بیناییش استفاده کنه. من که میدونستم اون رو حرفش میمونه و وقت بازی من چراغ رو خاموش میکنه, چند ثانیه قبل از شروع بازیم یواشکی رفتم و کلید برق رو بیصدا زدم و خاموشش کردم. تا بازی شروع شد, اون رفت و کلید رو زد و به خیال خودش لامپ رو خاموش کرد و من در فضای روشن به بازیم ادامه دادم. البته برای این که شک نکنن, عمدا یه ناشیگریهایی هم میکردم. مثلا برای پیدا کردن توپ راکت رو رو میز میکشیدم و غیره. بنده خدا کلی هم واسه خودش داشت کیف میکرد. آخه من بازیم خوب بود و کمتر کسی میتونست منو ببره. خلاصه اون بازی رو هم با نامردی بردم و کلی هم واسشون کری خوندم که بله با چشم بسته هم حریف من نمیشید. خخخ.
به هر حال این هم یه واقعیته که وضعیت تو بچه هایی که توان تجسم بصری رو دارن, بهتر از بچه هایی هست که در عمرشون هیچ رنگی رو درک نکردن و نمیتونن تصور بکنن.
پس… بیا از هرچی غمه فرار کنیم.
بیا پاییز دلو بهار کنیم. لحظه های عمر ما زود گذره.
با یه چشم به هم زدن میگذره.
پس… چه خندون, چه گریون, داره میگذره عمرا.
دلت رو نرنجون, به کامت باشه دنیا.
سبزبزبزبز باشی خخخ.

سلام فرهاد
آره منم وقتی نه ده سالم بود، همیشه بعضی وقتا چشمام رو میبستم و خودم رو جای دوستان هم مدرسه ایم که نابینای مطلق بودن میگذاشتم. چقدر واسشون غصه میخوردم. غافل از این که چند سال بعدش خودم هم قراره مثل اونا بشم.
خاطرت هم خیییلی باحال بود.
اون مسئله هم که در خصوص درک بصری واقعی از رنگ ها و این جهان گفتی کاملا درسته. حد اقل پیش خودم میگم من چندین سال این دنیا رو دیدم و قشنگی هاش رو به صورت ملموس لمس کردم.

الان من یه پام رو سکوی قهرمانیه یه پام هم رو سکوی نایب قهرمانی. پس بفرست گردنآویز طلا و نقره رو که کلکسیونم مدتهاست که رنگ مدال به خودش ندیده.خخخ امیر جان بیناییت رو از دست دادی فرق بامدادان و شامگاهان رو که دیگه قرار نیست از هم تشخیص ندی. الان که دارم این کامنت رو می نگارم, ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه بامداد یکم خرداده و حدودا ۱۶ ۱۷ ساعت تا شامگاه امروز مونده. یا نکنه تو ساعت ۱۲ به بعد شام میخوری. یه وقت این کارو نکنی هاآآآآآآآآ. واسه معده ذرل داره. ههه میدونی که من از اون خرده گیرهای حرفه ایم. خدا خدایی کرد که ما مادر شوهر نشدیم وگرنه چه سیاه بخت میشد اون دختر بیچاره که عروس من میشد. خخخ در مورد رنگ موی بابات هم امیر جان خیالت راحت اگه تا حالا یه چند تایی تار مشکی هم رو سرش مونده باشه, خرج و مخارج امسالت همون چند تا رو هم مثل دلت سفید و روشن میکنه. خخخ.
سفید بخت باشی داداش.

خخخخ خخخخخ خخخخخ
از دست تو فرهاد.
آره رفتم درستش کردم. نوشتم سحرگاه.
تازه گردن آویز نقره و برنز بهت میرسه. سعید طلایی شده. اما چون کامنت هاش معمولا میره در صف بررسی، اون موقع که تو کامنت گذاشتی هنوز تأیید نشده بوده.
مو های بابا هم آره بنده خدا با این هزینه های سنگینی که این دوره زمونه واسه ازدواج نیازه، فکر کنم کامل سفید بشه دیگه.
البته من بچه ی خوبی هستماااا. کلی تا به حال خودم پس انداز کردم تا بهشون زیاد فشار نیاد.
ممنون فرهاد.
به همسر گرامی سلام برسون.

درود بر امیر عزیز،
همیشه بیشتر از یک نیمه بینایی که بینایی خود را به هر دلیلی از دست می دهد حرص می خورم.
وقتی کسی مادرزاد در یک تاریکی مطلق به این دنیا پا می گذارد در حد توان خود و با لمس برخی چیز ها یک سری تصورات محدود از این دنیای بی کران را برای خو ترسیم می کند.
اما این خیلی درد آور است که شما چندین سال دنیا را با تمامی زیبایی ها و زشتی هایش درک کنی و بی دلیل و بسیار بی رحمانه دنیا شما را از دیدنش محروم کند.
در چنین شرایطی کمتر افرادی می توانند روحیه ی خود را حفظ و این چنین امیدوارانه به ادامه ی زندگی خود بپردازند.
البته که در کشور های توسعه یافته به خود آمدن و با این وضعیت کنار آمدن به مراتب راحت تر از این سرزمین است.
ولی چه می شود کرد.
یکی از همشهریان من در حال حاضر ۳۷ سال دارد.
۱ ماه پیش بر اثر سکته ی مغزی متأسفانه چشمان خود را در کمتر از ۱۰ دقیقه از دست داد.
البته دکتر ها این امیدواری را به او داده اند که بعد از گذشت ۶ ماه و با برداشته شدن لخته ی خون از روی شبکیه ی چشم بینایی وی به او بازگردانده شود ولی صحبت های اقوام بسیار نزدیک وی حاکی از این است که این فقط یک امیدواری کاذب می باشد.
در این یک ماه چنان روحیه ی خود را از دست داده است که گویی یک بیمار روانی چندین ساله را شما مشاهده می کنید. بعضی وقت ها فکر می کنم امثال امیر سرمدی ها پس چگونه با چنین شرایط در اوج نو جوانی و جوانی کنار آمده اند.
به هر حال هر آنچه خداوند بخواهد همان می شود و هیچ کاری هم از دست ما ساخته نیست.
خوشحالم از اینکه دوستم امیر با این موضوع کنار آمده و فقط در یک مقطعی از سال شاید خاطرات دوران بینایی خود را برای خود مرور و احتمالاً کمی هم ناراحتی را برای خود به همراه آورد.
مهم این است که امیر چون کوه استوار است و توانسته آینده ی خود را چون یک فرد بینا آنطور که خودش خواسته و طبق علایقش رقم زند.
با آرزوی روز های بهتر برای تمامی مردم دنیا فارغ از هر گونه تبعیض نژادی، زبانی، دینی و معلولیتی که هر یک از انسان ها بر روی این کره ی خاکی دارند.

با درود مجدد،
دوستان شرمنده اگر برخی از جملاتم فعل درست و حسابی نداشتند و یا جمله کمی مبهم بود.
آمدم درست کنم دیدم دیدگاه ها را نمی توانم ویرایش کنم.
انگار این قابلیت حال به هر دلیلی که می خواهد باشد از کاربران گرفته شده است.
به همین سبب از تمامی خوانندگان عزیز عذر خواهی می کنم.
اینقدر متن امیر ناراحت کننده و زجر آور بود که یک لحظه خودم را جای امی تصور کردم و فقط نوشتم و به این که چه می نویسم بی توجه بودم. فقط آنچه به ذهنم آمد نوشتم

سلام داوود
من چهره ی تو رو کامل به خاطر دارم مثل تمامی دوستانی که در دوران ابتدایی یا راهنمایی باهاشون آشنا شدم.
اما درست گفتی. من کاملا با این مسئله کنار اومدم و در پست هم گفتم روشنی امروزم رو مدیون تاریکی دیروزم هستم. اما هیچ چیز جای داشتن بینایی رو نمیگیره. هیچ چیز.
آدمایی با شرایط من کم نیستن. حتی در این محله تا دلت بخواد داریم افرادی رو که یا به مرور زمان، و یا به یک باره بیناییشون رو از دست دادن.
اونا با همه ی وجودشون دل نوشته ی منو حس کردن. اما خیلی هاشون مثل من چاره ای جز کنار اومدن باهاش رو ندارن.
منم فقط در سالروز اون شب یا روز هایی که در زمستون برف میاد واقعا دلتنگ میشم.
دلتنگ اون روز های زیبا.

سلام امیر سرمدی پروداکشن!! من هیچی ندارم که بگم ولی متنت واقعا غمگین انگیز ناک بود!
خوشحالم که از کوچیکی مشکل بینایی داشتم چون فکر نمیکنم میتونستم مثل شما و امثال شما با این قضیه کنار بیام,! امیدوارم هرجا هستی لبت خندون و دلت شاد باشه! به تبسم سلام برسون,

سلام زهره. نه اشتباه میکنی. خوشحال نباش.
حتی اگه چند ساعت هم میتونستی این دنیا رو ببینی و همونطور که هست درکش کنی، بازم خوب بود.
مطمئن باش تو هم چاره ای جز کنار اومدن نداشتی. البته به شرطی که دیگه زیاد حسرتش رو نمیخوردی. چون در این صورت واقعا تحملش سخت و آزار دهنده میشه.
محبتتو میرسونم.
موفق باشی.

سلام.
گاهی حجم درد چنان زیاد میشه که نه حرفی برای گفتن در ظرف کلام باهاش برابری می کنه نه اشکی واسه ریختن.
نمی دونم چی بگم. فقط اینکه من هستم. هستم تا هم دردی کنم. بگم درد شما رو خوندم، می فهممش، می شناسمش. گاهی که دلم واسه نور ها تنگ میشه یواشکی میرم۱گوشه ای گریه می کنم. چند دقیقه یا کمی بیشتر. بعدش هم بلند میشم می زنم به موج واقعیت های تاریک و می خندم. ولی این آه یواشکی همیشه همراهمه. نور خیلی تدریجی از نگاه من جدا شد. به همین خاطر شاید کمتر از شما که۱دفعه در عرض۱شب این ضربه رو خوردید بهم فشار اومده. ولی حتی اگر حال اون لحظه های شما رو نتونم درست حس کنم، جنس دلتنگی دیشب و شاید امروز و همیشه شما رو می فهمم. دلتنگی برای نور، برای صبح، برای رنگ ها و حتی برای شب. شبی که تاریکیش رو بشه با چشم های باز دید. شبی مثل شب های افراد بینا که می تونه قشنگ باشه.
ترجیح میدم دیگه ادامه ندم. بیشتر از این نباید بنویسم. امیدوارم این دلتنگی تاریک هرچه زودتر، دوباره زیر غبار تکرار های روزمره زندگیتون پنهان بشه تا کمتر احساسش کنید!.
کاش می تونستم دعای بهتری کنم!. کاش می شد!.
به امید رسیدن صبح برای شب۱۲ساله شما.

سلام دوست عزیز فقط میتونم بگم باید سوخت و ساخت برای اینکه من هم مثل شما بعد از بیست و پنج سال در اثر ر یک تصادف بینائیم را از دست دادم ولی این را خدا وکیلی راست میگم از روزی که با شما عزیزان در فضای مجازی آشنا شدم دیگه خودم را تنها حس نمیکنم تونستم با کمک شما عزیزان کار با کامپیوتر را یاد بگیرم و خیلی چیزها دیگهی نمیخوام بنویسم در آخر این هم قسمت ما بوده باز هم خدا را شکر میگم از شما هم میخوام زیاد به خودتان سخت نگیرید من را ببخشید که روده درازی کردم .

سلام یعقوب جان. عجب. پس شما هم به خاطر تصادف بیناییتون رو از دست دادین. واقعا دردناکه.
نه عزیز من به خودم سخت نمیگیرم. اتفاقا از شرایط امروز زندگیم هم بسیار راضی هستم.
اما گفتم این دلتنگی ها کاملا هر از چند گاهی طبیعیه و نمیشه کاریش کرد.
امیدوارم این محله و سایر دوستان همیشه باشن تا هممون از وجود هم دیگه در فضای مجازی، نهایت استفاده رو ببریم.

اگه امیر نبین نمی شد ، کی هواشناس تهرون میشد ؟؟؟
اگه هواشناس نبین نمی شد ، دیگه لبخندیو نمی دید یعنی باهاش آشنا نمی شد خخخخ
ولی به قول مجتبی راستیاتش ایول داری . هاهاها
این (هاهاها )هم از خودت یاد گرفتم . خخخخ هم از لبخند یاد گرفتم .
خدارو شکر پسر . خیلی از نبین ها هستند ، که هنوز بلد نیستن از عصا استفاده کنن ، و تنهایی بیرون نمیرن ، ولی تو که ماشالله ایرانگردی میکنی .

لعنت به تاریکی
لعنت به سیاهی
اعتراف میکنم که نتوانستم نوشته را تا آخر تحمل کنم.
منم شبیه شما دنیای رنگی را کم کم البته نه یک باره ترک کردم نه از این دنیا اخراج شدم چون ترک کردن از اختیار هست ولی در اخراج اختیاری نیست.
اکنون مدتیست میزان بینایی من کم شده البته بسیار سخت هستش ولی تو بگو چاره ای مگر داریم
زندگی بر گردن افتاده بیدل چاره چیست
شاد باید زیستن نا شاد باید زیستن.

سلام آقا عطا. از این که جفتمون به قول شما از دیدن این دنیا بر خلاف میلمون محروم شدیم. متأسفم.
نه دقیقا همینه. چاره ای نیست. البته آدمایی که شرایطی مثل من و شما رو داشتن، فقط امیدمون باید به آینده باشه.
یک سال. دو سال. پنج سال. ده سال.
نمیدونم. اما شک ندارم اگه صباحی چند عمرمون به این دنیا قد بده، پیشرفت های پزشکی مجدداً بینایی رو به ما باز خواهد گردوند.
همین الانشم محققان چشم پزشکی تونستن ریز تراشه هایی رو اختراع کنن که در چشم گذاشته میشه و با رابطه ای که با مغز انسان بر قرار میکنه، بینایی رو به افراد نابینایی که قبلا اندک بینایی داشتن، بر میگردونه و این افراد تونستن به وسیله این ریز تراشه ها، تا چند متری خودشون رو تشخیص بدن، رنگ ها رو شناسایی کنن و….
شک ندارم هر چی علم جلوتر بره، این اختراعات هم کامل میشه.
بشری که تونسته قلب مصنوعی رو بسازه و جنین انسان رو در آزمایشگاه پرورش بده، چرا نتونه یک شبکیه چشم رو از ۰ تا ۱۰۰ درست کنه و بینایی رو به افراد نابینا برگردونه.
پس تا اون روز، فقط تحمل میکنیم
باید صبوری کرد. صبوری.

سلام آقای سرمدی با تک تک جملات و کلمات این پستتون اشک ریختم واقعا وقتی فکر میکنم که چقدر دنیا زیبا بود وقتی که میدیدمش و الآن که تشخیص تمام زیبایی ها برام دشوارترین کار دنیاست دلم میگیره بعضی وقتا به خدا میگم تو که منو میخواستی نابینا کنی چرا از همون ابتدا نکردی میخواستی حسرت دیدن دنیا رو بعد از سالها به دلم بذاری منم درسته که در یک شب نابینا نشدم ولی سخته آدم بدونه یه روزی دنیاش تاریک و سیاه میشه یه روزی همه چیز و همه جا رو میبینه و زمانی میرسه که دیگه قادر به دیدن نیست با دانستن نابینا شدن زندگی خیلی سخت تر از اینه که یک شبه نبینی من هنوز حسرت سالهای قبل رو میخورم و فکر آینده که دیگه حتی نور رو هم نخواهم دید دیوانه ام میکنه منم دلم برای تمام این چیزایی که نوشتید تنگ شده به خصوص دیدن صورت مادرم پدرم خنده های اطرافیانم و باور نابینا شدن من نه تنها برای خودم سخته برای اطرافیانم سخت تر از منه من چه کنم که هنوز اونا باور ندارند که دخترشون نابینا شده ……..

سلام سمانه. معذرت میخوام اگه باعث رنجشت شدم.
نمیدونستم تو هم قبلا بینایی داشتی. به هر حال خانوادت هم مجبورن خودشون رو با شرایط فعلی تو وفق بدن.
چشم ها را باید شست.
اما افسوس که دیگر نمیتوان طور دیگر دید سهراب

سلام امیر
نمیدونم چی بگم چون از همون اولش یه کم بیشتر از اینی که الآن میبینم میدیدم
رنگها رو میدیدم تلویزیون و چهره ها رو میدیدم یادمه همیشه میرفتم خودمو میچسبوندم به تلویزیون تا صورت آقای مجری رو تو فیلم کلاه قرمزی ببینم چون قیافه ی اون کپی بابای منه یادش به خیر
میدونم سخته و میدونم که دو روز دیگه باز برمیگردی سر زندگی الآنت چون بخوای نخوای این زندگی رو باید ادامه بدی زندگی بدون چشم بدون دیدن برف و مناظر زندگی با تجسم با تصور
اشکالی نداره امیر این زندگی هم خوبه خوبتر از زندگی کسانی که نمیتونن مثل تو راه برن و مجبورن تو خونه بمونن
خدا رو شکر تو الآن از یه بینا فعالتری امیر زندگی رو بچسب و با تبسم ادامه بده بذار تبسم چشمهای تو بشه و تو دیوار و تکیه گاه اون
امیر همیشه و همیشه موفق باشی و هیچ وقت غم و ناراحتی رو صورتت نشینه
راستی خیلی خوب مینویسی اینو قبلا گفته بودم یا نه؟
موفق باشی

سلام پریسیما. قیافه آقای ایرج طهماسب رو کامل به خاطر دارم.
یادش بخیر عروسک های کارتونی گذشته. هنرپیشه های فوتبالیستا هم خیلی چهره هاشون باحال بود.
واکاشیزوما همیشه موهاشو میریخت روی چشمهاش. واکیبایاشی با اون کلاه معروفش.
سوباسا و تارو با اون مو های چتریشون. کاکرو که همیشه موهاشو میداد کنار و چشم های درشت و مغرورانه ای داشت. ایشی هم این گوشه مو هاش خالی و کچل بود.
یادش بخیر. چون میدونم پریسیما خیییلی خروس دوست داره، باید بگم بعضی وقتا که خروسمو میبردم حموم میشستمش خیییلی سفید و خوشگل میشد. تاج قرمز خیلی قشنگی هم داشت.
اما به روی چشم پریسیما. قول میدم تکیه گاه محکمی برای دوستت باشم و خوشبختش کنم.
در خصوص نوشته هم نظر لطفته.
در دوره های روزنامه نگاری که میرفتم، در کلاس گزارش نویسی، اون گزارش خاطره یک روز برفی من که در همین سایت هم منتشرش کردم، جز سه گزارش برتر کلاس در بین ۵۰ ۶۰ دانشجوی اون ترم انتخاب شد.
البته دیشب اولش یه مقدمه فوق احساسی نوشته بودم که خودم اعصابم ازش خورد شد پاکش کردم و دوباره از اول یکم ملایمتر نوشتم.

امیر،چرا نوشتی،چرا،همینطوری داره اشکام میریزه،امیر من درکت میکنم،لعنت به این زندگی،اعصابم خورده،داغونم داغون،من شاید در ظاهر با این مشکلم طی این مدت کم کنار اومده باشم اما واقعا دارم از درون میسوزم،خدایا خودت بهمون کمک کن،،اما ای کاش از اول اینطور دنیا میومدم تا الآن شاهد زجر کشیدن خودم و خانوادم نباشم،اونا اما هنوز نمیتونن اینو قبول کنن،دیگه هیچی نمیتونم بگم،فقط همینطوری دارم گوله گوله اشک میریزم،

سلام ملیسا. منو ببخش. واقعا چنین قصدی نداشتم.
خدا میدونه اون روز که شنیدم نسبت به چند ماه گذشته میزان بیناییت کمتر شده و تقریبا دید مرکزیت رو از دست دادی، چقدر حالم گرفته شده و ناراحتم.
از صمیم قلبم از خدا میخوام که دیگه حد اقل بیناییت در همین حدی که الان هست باقی بمونه. اما یه توصیه یا خواهش، از برادر کوچکترت.
از همین الان، پیش خودت، در فکر خودت، در تنهایی و خلوت خودت، آخر کار رو در نظر بگیر و در زندگی شخصیت، همه چیز رو با بدترین شرایط ممکن تطبیق بده.
وقتی که میخوای آشپزی کنی، اصلا به دیدت اکتفا نکن. وقتی که میخوای بیرون بری، فقط از عصا استفاده کن و تمامی کارهای مهم زندگیت رو هم به همین ترتیب.
اینارو گفتم که اگه زبونم لال قصه ی زندگیه ما برای تو هم تکرار شد، دیگه اون موقع یه ملیسای کاملا مستقل و به دور از بحران های روحی این مسئله مثل افسردگی باشی.
البته خدا اون روزو نیاره و امیدوارم پزشکا بتونن حتی بینایی سابقت رو بهت برگردونن. همیشه در جریان احوالت هستم و از خدا میخوام روز به روز شرایطت به جای پسرفت، رو به بهبودی باشه.

سلام امیر
بخدا قسم هر کس تا قبل از خوندن این پست بهم میگفت چه حسی از نابیناییت داری توجیه میکردم و خودم را قانع میکردم.
اما با این پست به زیبایی خلقت خدا و این دنیا اون قدر پی بردم که در حسرت نداشتن بینایی برای اولین بار به خاطرش با تمام وجود اشک ریختم.

درود! خخخخهاهاهاهاهاها منم که به مرور زمان لامپ های نیم سوخته ام کاملا سوخت و برای همیشه خخخخهاهاهاهاها خاموش شد و خیال مرا از شترمرغ بودن راحت کرد! به شترمرغ گفتند تخم کن گفت: شتر که تخم نمیکنه، به شترمرغ گفتند: بار ببر گفت: مرغ که بار نمیبره، نیمه بینا یعنی شترمرغ!

سلام پژو. آره قبول دارم.
افرادی که کمبینا هستن، مثالی که تو زدی شاید واسشون صدق کنه و خود این بچه ها هم از این شرایط ناراحت باشن.
اما من بیناییم خوب بود.
من حتی از پشتبوم خونمون کوه های شمال تهران که روش برف مینشست رو قشنگ میتونستم ببینم، چهره افراد رو حتی از فاصله ۲۰ متری به راحتی تشخیص میدادم، برای دیدن تلویزیون با همه ی جزئیاتش مشکلی نداشتم و و و…
خوشم میاد در برابر همه چیز بیخیالی.

سلام
آقای سرمدی جز تأسف خوردن کار دیگه ای نمیشه کرد.
من هم شرایطی تقریبا شبیه شما داشتم اما میزان بینایی من خیلی کمتر از شما بود ولی بجز تصویر چهره ها همه چیز دیگه رو دقیقا مثل روزهایی که میدیدم تجسم کردم یادش بخیر.
من هم در یک لحظه دیدم رو از دست دادم حتی درک نور هم برام باقی نمونده.
جالب بود که شما هم یاس رو دوست دارید!
یادش بخیر یاسهای ابابصیر از در ورودی تا انتهای دیوار مدرسه رو پوشونده بودن و من هر روز عصر تنها یا با یکی از بچه ها دستم رو به تک تک برگهاشون میگرفتم و رنگهای روشنشون رو میدیدم که از لابلای برگهای سبز بیرون میزدن و بوی بهشتیشون رو با تمام وجود استشمام میکردم… هیچوقت نتونستم فراموششون کنم برای همین توی حیاط خونه یه یاس کاشتم که نه تنها خونه بلکه کوچه و محیط اطراف رو از عطر مست کننده اش پر کرده باشم و تا همیشه یادم بمونه چقدر یاس رو دوست داشتم و دارم.

سلام خانوم شفیعی. آخ گفتین.
یاس رازقی. محشره به خدا این گل.
البته رنگ های مختلفی داره که رایجترینش یاس سفید هستش. اما یاس بنفش و زرد هم داریم.
خوش به حالتون تو این تهران که خونه حیاطدار کم گیر میاد.
به امید دیدن مجدد گل یاس

سلااام امیر
خوبی عزیزم؟
داداش منم قبلا دیدم خوب بود,مثلا ۶ ۷ سال تا ۳۰ ۴۰ متری میدیدم,اما به مرور چراغام خاموش شد
به نظر من بی خیال عزیز ,دنیا ارزش غصه خوردنو نداره
من باورت نمیشه خیلی از نابینا بودنم لذت میبرم,هرکی میگه برو عمل کن اصلا حاضر نیستم
همین ۹ ماه پیش یکی از دوستام رفته بود شیراز که چشماشو عمل کنه,اون بیناییش خوب بود یکم,در حد ۳۰ متری میدید,بعد رفت عمل کرد,خلاصه بهتر که نشد هیییییچ,بدترم شد
بعد جالب اینجاست که منو هم میخاست به زور با خودش ببره که عمل کنم,منم قبول نکردم,گفتم بهترین عملها هم باشه بازم حاضر نیستم
دوستت دااارم امیر ,به تبسم هم سلااام زیاد برسون

سلااام عباس جان. آره خوبم عزیزم.
من هم همیشه به شدت مخالف این بودم کسانی که اندک بینایی دارن، اونو به تیغ جراحی بسپارن. چند نفر از دوستان صمیمی خود من هم هستن که به خاطر عمل های متعدد، بیناییشون رو از دست دادن.
با کلیت حرفات موافقم عباس جون. اما خداییش نابینا بودن چه لذتی داره داداش؟ خخخخ
سلامت رو هم به تبسم میرسونم. ممنون عزیز.

سلام امیر عزیزم.
دوست خوبم
ناراحتم خیلی ناراحتم! 🙁
من خیلی کم میبینم. ولی همیشه دعا میکنم خدا همینو از من نگیره چون تصور این که همین اندازه ناچیز رو هم نبینم منو اذیت میکنه!
حرفاتو با تمام وجود درک میکنم. ولی برای کسانی که از اول نمیدیدند زندگی کردن خیلی راحتتر هست تا این که مثل تو یه شبه چشات تاریک بشه!
قبلنا من زیاد به این که طرف چطوری نابینا شده و اساسا بیماری آرپی چطوری هست توجهی نداشتم یعنی فکر میکردم به هر حال هر کسی یه جوری نابینا شده!
ولی الان که ارتباط بیشتری با بچه ها گرفتم خیلی از این مساله ناراحت میشم! مخصوصا دوستانی که باهاشون بودم و خوب میدیدند و حالا میگن بینایی ما داره روز به روز کم میشه و تا چند سال دیگه کاملا نمیبینیم! خیلی دلم میگیره! من عطا رو یادم میاد که چقدر میدید چند مدت پیش دوباره بعد از چند سال دیدمش خیلی دلم گرفت! این خیلی زجر آور هست! همین چند روز پیش بود که برای کاری رفتم دانشگاه علامه چندتا کتاب از یکی از دوستان گرفتم. من تازه با ایشون آشنا میشدم پسر با معرفت و با محبتی بود. اون دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت اتاق خودش راهنمایی کرد. وقتی خواستم برم خیلی سریع کفش هامو جفت کرد گذاشت جلوم با خودم گفتم ایول این چقدر بینایی داره!
اون بهم گفت تا بزرگراه که بخوای تاکسی بگیری من با تو میام. توی راه ازش پرسیدم امین تو چطور نابینا شدی و چقدر میبینی گفت من قبلا خیلی میدیدم به مرور زمان بیناییم کم شده و سال به سال هم داره کمتر میشه!
اونجا دلم شکست 🙁 گفتم این پسر مهربون و با محبت که الان دست منو گرفته و داره از خیابون عبور میده تا چند سال دیگه اصلا نمیبینه! خدایا چرا! الان گناهش چیه! پیش خودم میگفتم چند سال دیگه من باید دست همین آدم رو بگیرم و راهنماییش کنم و میدونم که امین همون موقع اولین روز آشنایی ما رو یادش میاد که اون دست منو گرفته بود و از خیابون عبور داد! این تازه یکی از یادآوریها هست. کلی موضوعات دیگه هر روز با پیش آمدن اتفاقات تو ذهنش رژه خواهند رفت و هی به یاد زمانی که بینایی داشت میفته!
چه میشود کرد ولی خدا به اندازه مصیبتهایی که برامون نازل میکنه به همون اندازه هم بهمون ظرفیت تحمل میده.
هر چند گاهی اوقات وقتی به ناکامی برمیخوریم یا به اون چیزی که میخواهیم نمیرسیم و همین نابینایی رو مانع سر راهمون میبینیم آستانه تحملمون کم میشه و امکان داره شکایت هم کنیم. دلمون میگیره و خودمونو خالی میکنیم.
به نظرم این عیب نداره ما هر از چند گاهی خودمونو خالی کنیم تا سبک بشیم به هر حال ما هم انسانیم و عواطف داریم و نمیتونیم همه چیز رو تو خودمون بریزیم و صدامون در نیاد
اینطوری از درون منفجر میشیم. مهم اینه که گاهی اوقات خودمونو خالی کنیم تا سبک بشیم بعد خوب که خودمونو خالی کردیم دوباره حرکت کنیم و زندگی رو ادامه بدیم.
خدا رو شکر امیر یکی از افتخارات جامعه نابینایان هست و افتخاریست برای من که باهاش دوستم و استوار ایستاده و روز به روز هم در حال ترقی هست و داره میره سر زندگیش و این منو خیلی خوشحال میکنه.
در آخر این که خوشحالم از این که کنار هم هستیم با هم همدردی میکنیم با هم ناراحت میشیم و با هم خوشحال هستیم با هم میخندیم.
امیدوارم این دوستیهامون همیشه پایدار باشه و به فکر پیشرفت یک دیگر باشیم و با کمک هم موانع رو کنار بزنیم.

سلام به حسین عزیز دوست خوب من
جانا سخن از زبان ما میگویی.
تمامی بخش های کامنتتو لایک میزنم و برای من هم افتخاریه که با فرد خلاقی چون تو دوستم.
خوبیه این محله به همینه.
کوچه ی کناری، جشن تولد یه هم محله ای رو گرفتیم. تو این کوچه با هم درد و دل میکنیم و از خاطرات دوران داشتن بیناییمون میگیم. چند تا کوچه پایینتر بنده خدا بانو رو صندلی داغ نشسته و فکر کنم چند ساعته مشغول جواب دادن به سؤال های من هستش، دوتا کوچه بالاتر یکی از بچه ها اولین پست خودشو تو این محله زده، یه کوچه اونورتر یکی دیگه از بچه ها آموزش اندروید گذاشته، شهروز خبر فوت یکی از هنرمندان این کشور رو منتشر کرده و خلاصه همه در تکاپو و تلاش.
این جهان خواهی نخواهی میگذرد.
پس قدم امروز را باید طوری برداریم تا فردا حسرتشو نخوریم.
اصلا چه ربطی داشت. خخخ
همینو بگو به خدا. شاید فقط با واژه ها بازی کردم.

سلام امیر.
خب به جای این همه دلداری دادنها بهتره تولد دوازده سالگیتو بهت تبریک بگم.
آدم نباید روز تولدش ناراحت باشه.
در ضمن اصلاً مگه میشه دل به اون گندگی تنگ هم بشه.
حد اقل شش ماه رژیم طاقتفرسا میخواد تا اون دلی که من دیدم تنگ بشه خخخ.
امیر هیچکس نمیتونه با تقدیرش در بیفته.
من که میبینی انقدر میگم و میخندم، یه کوه مشکل تو زندگیم دارم که احتمالاً تا آخر عمرم هم این مشکلات از زندگیم بیرون نرن و خودت هم کامل در جریانشون هستی.
کاریش نمیشه کرد.
هر کس یه طور میکشه.
یکی مثل من، یکی مثل تو، یکی مثل اون.
بیخیال.
متبسم باشی خخخ.

سلااام شهروز. آره تولد ۱۲ سالگی هم تعبیر جالبیه.
چون واقعا زندگی من از اون زمان به بعد رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفت.
خودت خوب میدونی که از شرایط فعلی زندگیم راضی هستم و تمامی اونچه که منطقی بوده و دوست داشتم بهش برسم، رسیدم. حالا مسائل آرمانی بحثش جداست.
این دلتنگی ها هم مقطعی هستش. در ضمن اون کوه مشکلات هم که تو گفتی، به نظر من تپه ای بیش نیست که به دست خودت هم قابل حله. فقط یکم زمان نیاز داره.
ملسیم باشی. خخخخخ. البته صفحه خوانم بد میخونه. بذار یه بار دیگه امتحان کنم
مُلِسَیِم باشی. اه بازم بد خوند. خودت برو با اعرابش چک کن. هههه

سلام موجی. چی شده داداش. دقیقا الان مشکل کجاست. خخخخ
بگو شاید کاری از دست ما بر بیاد هااااا. نه خب هیچ چیز که جای چشم رو نمیگیره.
اما تعارف نکن. اگه گیرو گوری تو کارت هست بگو حلش میکنیم هااا. خیلی نگران نباش. هه هه هه هه هه هه

درود! شنیدید که میگن: خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه؟، خدا از دیوونه تکلیف نمیخواهد؟، خوب من دیوونه ام دیوونه… برو بابا چشم چیه دیگه؟، چشم کم بینا یعنی ظروف یکبار مصرف، من و خواهرم که کور شدیم و نه آسمان به زمین اومد و نه زمین به آسمان رفت، یه زمانی یه مقداری میدیدیم حالا دیگه نمیبینیم، خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاها، به امید برپایی اردوی دوم محله و جمع شدن بچه ها دور هم و شاهد خنده ها و شادی ها و فریاد ها و کل کشیدن ها و خیابان گردی ها و بیابان گردی های جمعی! زندگی را باید آسان گرفت و شاد بود و شاد زندگی کرد که داشتن چشم هنر نیست، بلکه بدون چشم شاد بودن هنر است!

درود! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها، من اگه تا شب هم بهت بخندم کمه، منم خوب میدیدم اما نسبت به خواهرم خوب میدیدم، مهمتر از همه اینه که حالا دیگه کوووووووووووووووووووووووریم، گذشته ها دیگه برنمیگرده و آینده را باید ساخت، اگه منتظری که با علم پزشکی اتفاق جدیدی بیفته: دوزار بده آش: به همین خیال باش عزیزم،

سلام مجدد پژو.
نه من که دست رو دست نگذاشتم تا صرفا منتظر علم پزشکی و این حرفا بمونم و آینده زندگیم رو هم دارم به سرعت و اونطور که دوسش دارم، میسازم.
اما اینجا رو دیگه اشتباه کردی. بشر در علم پزشکی، در همین پژوهشکده رویان خودمون در اصفهان، تونسته یه جنین کامل رو خارج از بدن انسان و در آزمایشگاه پرورش بده و به صورت سالم به دنیا بیاره. دیگه رسیدن به علم تولید یک شبکیه چشم به صورت کامل، اصلا دور از انتظار نیست.
کما این که در قرنیه به دستاورد های بزرگی رسیدیم در علم چشم پزشکی و خیلی از افرادی که مشکل قرنیه دارن، با پیوند مشکلشون قابل رفعه.
در آینده ای نه چندان دور، همین دستاورد ها برای درست کردن یک بافت کامل از شبکیه چشم میتونه رقم بخوره.
حالا بیخیال. الان یه هندونه خنک دارم میزنم به بدن. آی جیگر آدم حال میاد.

سلام. چه قدر بد.
من هنوز می تونم رنگ ها و نور رو تشخیص بدم؛ نمی دونم اگه قرار باشه یه روز دیگه کامل نبینم چه طوری میشم و چه حالی پیدا می کنم. البته که این بینایی اون قدر ها نیست که بتونم باهاش چهره های افراد رو ببینم و فقط می تونم آقا یا خانم بودنشون و از نزدیک رنگ لباسشون رو ببینم ولی همین قدر هم خیلی خوبه. بچگی هام نزدیک نزدیک تلویزیون می رفتم تا چهره های بازیگرا رو بهتر ببینم و کلی هم ذوق می کردم ولی از وقتی فهمیدم دیدن واقعی یعنی چی و ممکنه با همین کارم همین اندازه که می بینم هم از دست بره دیگه بی خیال دیدن تلویزیون شدم و فقط به صداهاش اکتفا کردم.
یکی از بهترین صحنه هایی که در ذهنم مونده چرخیدن تو هوای توپ فوتبالیست هاست که وقتی مثلاً سوباسا شوت می کرد کلی می چرخید و خال های سفید و سیاهش معلوم می شد یکی دیگه هم از صحنه های خاطره انگیزی که دیدم بابانوئل بود که نمی دونم در چه انیمیشنی سوار بر گوزن ها هدیه های سال نو رو می آورد و کلی صحنه های دیگه که از وقتی فهمیدم فشار چشم خیلی شدید دارم دیگه بی خیال دیدنشون شدم.
آقای عصمتی هم که شاعر هستند تا دوازده سالگیشون کامل می دیدند و یک شب به علت بیماری نابینای کامل شدند.
این یکی از شعر های ایشونه که در مورد نابینا شدن یک فرد بینا سروده شده اسم شعر ساحل آیینه ها:
……..
زمانی لحظه لحظه رود بودم ،
زمانی آنچه باید بود بودم .
زمانی دفترم از کوه پر بود ،
و از بی برگی اندوه پر بود .
قناری بال ، در بالِ پرستو ،
خدائی می شد از حال پرستو .
میان دفترم گل باز می شد ،
شبیه لهجه ی اعجاز می شد .
گل نقّاشی من زیر باران ،
شکوفا می شد از اکسیر باران .
زمانی مادرم را دیده بودم ،
و از چشمش ستاره چیده بودم .
نگاه مادرم آبی ترین بود ،
بهشتی روی اندوه زمین بود .
فروغ چشمهایش آه مهتاب !
مرا می برد تا شهر گُل و آب .
مرا می برد تا دروازه ی گل ،
به باغ خنده های تازه ی گل .
زمانی حیف شد دیگر نیامد
نشستم تا … ولی آخر نیامد
زمانی حیف شد مانند یک خواب
مرا گم کرد در لبخند یک خواب
دل نقّاشیم یک شب تَرَک خورد ،
و پیش چشم من رنگین کمان مرد.
خدایم مصلحت را این چنین دید ،
که آن شب عطر باغ دیده را چید .
مرا با وسعت شب آشنا کرد ،
دلم را تا ستاره ها رها کرد .
به انگشتان دستم دیدن آموخت ،
و از سمت خدا گل چیدن آموخت .
اگر چه بعد از آن آئینه خندید ،
به چشمانی که دیگرگونه می دید .
اگر چه روی مادر را از آن پس ،
ندیدم مثل رؤیا ها ، از آن پس .
اگر چه دست در دست سکوتم ،
فرو خورده ترین بغض فلوتم .
اگر چه بعد از آن دیگر ندیدم ،
تمام جاده تا آخر ندیدم .
خدا در آخر این جاده ی سرد ،
غروبم را پر از رنگین کمان کرد .

سلااام حسین. از خدا میخوام همین مقدار اندک بینایی هم واست بمونه.
قدر همین یه ذره رو هم بدون که نعمتیه واسه خودش.
آره توپ فوتبالیستا طول زمین رو طی میکرد و یهو میرفت اون گوشه طاق دروازه میچسبید به تور و جالبه دیگه پایین نمیفتاد. خخخخ
بازی قارچ خور میکرو های قدیمی هم یادش بخیر. چقدر سکه میخوردیم تا امتیاز بگیریم تا برسیم به قولِش.
شعر هم فوق العاده زیبا بود
دلِ نقاّشیم یک شب تَرَک خورد ،
و پیش چشم من رنگین کمان مرد.
لذت بردم

مثل این که هنوز بی خیال نشدم این شعر هم از آقای عصمتیه به نام تخته سنگ که حال یک نابینا رو اون طوری که من دوست دارم وصف می کنه. عادت منه وقتی نثر کم میاره شعر می تونه حال دلم رو بازگو کنه.
…………..
جاده ای دوباره در مه جاده ای اسیر رفتن
جاده ای بدون مقصد من و این تب رسیدن
من و این هوای دلگیر من و این مسیر خسته
من و این غروب تردید بین رفتن و نرفتن
چتر پرشکسته ام باز شرمسارِ دو سه سوراخ
نقش های سردِ تاریخ لا به لای شال گردن
کفش های خسته ی من در هوای گرگ و میش است
گرگ های مثل یک دوست میش های عین دشمن
رو به رو سکوت سنگین سنگ های خیره اما
پشت سر تمام پل ها گرمِ بی صدا شکستن
جاده ای دوباره در مه من و یک عصا که هرگز
من و عینکی که مات است مات این همه ندیدن
جاده ای بدون برگشت تا ابد خدانگهدار
جاده ای بدون تردید جاده ای شبیه حتماً
* * *
جاده ای که رفته اما این طرف کنار جاده
باز مانده تخته سنگی که نوشته روی آن … من.

باز هم گل کاشتی
دمت گرم با این نوشته ات که چقدر خوب پردازشش می کنی و زیبا می نویسی
من که از دو سالگی مطلق بودم و دقیقا حرفهای تو را نمی فهمم البته دقیقا که چه عرض کنم هیچی نمی فهمم ولی من وقتی این بیت را شنیدم انگار واقعا خیلی منظور این پست را گرفته بودم
دلم دیوانه دیدار گلهاست. که می گویند گل خوشرنگ و زیباست
یکی گوید که ایوان ماه تابیست. شقایق سرخ و دریا آبیست

سلام
این پستِ عالیتون رو با تمام وجود لایک میکنم
بچه که بودم دو بار دیدم
رنگها رو دیدم
بعضی از صحنه هایی که شما گفتی رو دیدم
آره هیچ وقت نمیشه مقایسش کرد با تجربه این صحنه ها
من اول که به دنیا اومدم نابینای مطلق بودم ولی بعد عمل کردم یه سال دیدم بعو یک بار دیگه هم همچین موردی تکرار شد
من یه نقاشی اون موقع که دیدم کشیدم یه دختر که داره بادبادک بازی میکنه
یه دریا هم کشیدم
اون نقاشی مونده و همیشه که پیداش میکنم خاطره هام تازه میشه
دو بار به مدت یه سال که میشه دو سال دیدم و خاطره هایی که قشنگ بودن ولی روزای تلخو برام به وجود آوردن رو تجربه کردم
دو سال پیش که پیش پزشک رفته بودم قرار شد عمل کنم
اون پنج ماه فقط اون نقاشی رو با تمام عکسای دوستان و آشنایانم جمع کردم تا بعد از اینکه چشمام دوباره دیدن ببینمشون
اما نشد
نشد که دوباره بتونم ببینم
دکترها خیلی ساده و راحت گفتن که نه ما فهمیدیم که نمیشه فعلا

من وانمود کردم که خوش حالم از اینکه نشده ولی هر عقل سلیمی ناراحتمیشه از اینکه آرزوهاش نقش بر آب شدن کاش بشه یه بار دیگه فقط یه بار خالای ته گل شقایق رو ببینم

سلام زینب. عجب. شرایط تو رو هم نمیدونستم. این حالت هم خییلی عجیبه. اگر دوست داشتی بگو مشکل چشمت چی بوده که دو بار تونستی بیناییت رو به دست بیاری و مجدداً از بین رفته.
آره منم نقاشی زیاد میکشیدم تو دوران کودکی و با دقت اون هارو رنگآمیزی میکردم. حیف که دفتر نقاشیم رو گم کردم.
اما تو نگهدار و امیدوار باش به آینده.
گل سرخ شقایق هم واقعا زیباست. ما در ۳۰ ۴۰ کیلومتری تهران یه دشت لار داریم که تو این فصل پر از گل شقایق میشه.

درود بر امیر عزیزم. پسر خوبم نمیدونستم که وضعیت به این شکل بوده و تا ۱۲ سالگی میدیدی و به یکباره بیناییت از بین رفته. به هر حال بخاطر این قضیه ناراحتم ولی از اون طرف وقتی میبینم امیری این چنین فعال و خلاق و با همت و پشتکار دارم شدیدا خوشحال میشم و بهش افتخار میکنم.
من هم امیدوارم که علم پزشکی آنقدر پیشرفت کنه که بخش بزرگی از نابینایی را بتونه از بین ببره. و تو این قضیه شانس کسانی که مشکل شبکیه دارند بسیار بالاست. ولی بچه ها یه چیزی بگم و اون اینکه اگه واقعا فکر میکنید که عامل نابینایی من و شما خداست اشتباه میکنید. حیف که خدا نمیتونه باهامون حرف بزنه و بگه که من کسی رو نابینا یا ناتوان نمیکنم. اینها اتفاقات و رویدادهای طبیعی هستند و برای همین هم وقتی یکی یا تعدادی از شماها دست به تحقیق و پژوهش میشند و عامل یک بیماری یا مشکلی رو پیدا میکنند من جلوشون رو نمیگیرم. اگه شماها تا حالا نابینا مونده اید بخاطر اینه که هنوز از بین خود شماها نتونسته اند به ریشه ی بسیاری از بیماریها پی ببرند و اگه بیشتر مطالعه کنند بیشتر تحقیق کنند قطعا میتونند بر بسیاری از معلولیتها خط بطلان بکشند.
پس لطفا در هر فرصتی اسم منو مطرح نکنید و منو مقصر ندونید. من جهان را کامل و بی عیب آفریدم و این خود شما هستید که در آن دست کاریهایی میکنید و خود را به درد سر می اندازید آنگاهفکر میکنید که کار من بوده من نظام علت و معلولی را در جهان بنا گذاشته ام یعنی هر معلولی علتی دارد حال اگر شماها به هر دلیل خواسته یا ناخواسته عمدا یا سهوا در این علتها دست کاری کنید خب دیگر تقصیر من چیست؟ من به شما این اختیار را داده ام که جهان را یا بسازید یا خراب کنید یا مطالعه و تحقیق کنید و به رمز و راز جهان پی ببرید و یا اینکه متوسل به خرافات و موهوماتی بشوید و هیچ پیشرفتی در هیچ عرصه ای نداشته باشید این دیگر تقصیر من نیست.
برای من چه فرقی میکند که امیر یا امثال او ببینند یا نبینند من به همه با یک چشم مینگرم. پس بروید بیشتر کنکاش کنید بیشتر تحقیق و مطالعه کنید چرا که همه چیز در اختیار شماست هم خوشبختی و هم بدبختی. هم پیشرفت و هم عقبماندگی
بچه ها شرمنده که تو این حس و حالی که داشتید اومدم و احیانا اذهانتون رو مشوش کردم. ولی خب خواستم یادآوری داشته باشم که ریشه ی مشکلات و گرفتاریها و بیماریها را در آسمان جستجو نکنیم که هرچه هست همینجا و در بین خودمان هست.
پیروز باشید امیر جان بار دیگر پوزش میطلبم. و برایت آرزوی بهترینها را دارم. سربلند باشید.

سلام عمو جان. ممنون از لطفتون. آره تا ۱۳ سالگی بینایی خوبی داشتم.
با این حرف که هر معلولی حتما علتی داشته، کاملا موافقم.
علت این که من مشکل بینایی پیدا کردم، این بوده که در هشت ماهگی به دنیا اومدم و همینم باعث شده شبکیه چشمم ناقص تشکیل بشه. منتاها تا ۱۳ سالگی آسیب جدی وارد نشده اما به یک باره به خاطر بیماری کمتر شناخته شده ای به نام R O P که خیییلی هم با بیماری آرپی فرق داره، به یک باره زده تمامی سلول های رنگدانه شبکیه چشم منو تخریب کرده و به همین خاطر من بیناییم رو از دست دادم.
البته دکتر گفت: اگه تا قبل از سه ماهگی این بیماری تشخیص داده میشده، میشد با لیزر، بافت های شبکیه چشم رو ترمیم کرد. اما خب پدر مادر من تا پنج شش سالگی اصلا نمیدونستن من مشکل بینایی دارم. حتی میخواستن منو مدرسه عادی ثبتنام کنن که در سنجش بینایی قبل از مدرسه، مسئول مربوطه میگه بهتره ایشون به مدرسه ویژه نابینایان و کمبینایان بره. چون اگه به صورت مداوم به تخته سیاه نگاه کنه، به مرور زمان بیناییش رو از دست میده.
در خصوص نکته ای هم که گفتین، دو دیدگاه وجود داره. عده ای معتقدن تمام چیز های مرتبط با این جهان، تنها با اراده و خواست خدا صورت میگیره و مثلا در ماجرای من، معتقدن اگر خدا میخواست، میتونست یه کاری کنه که من ۹ ماهه به دنیا بیام و هیچ مشکلی هم از این بابت نداشته باشم.
اما دیدگاه دوم که ماله شما باشه، مسائل فرا زمینی رو در این دنیا دخیل نمیدونه و به مسائل طبیعی معتقده. مثلا در خصوص ماجرای من، اعتقاد داره حتما عدم مراقبت مادرم در دوران بارداری باعث شده که من زودتر از حد معمول به دنیا بیام و و و
این که کدوم دیدگاه درسته در مجال این بحث و این محله نمیگنجه.
من به هر دو دیدگاه احترام میذارم.

درود! باز هم خخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها شبکیه و کور بودن مانند بدن نازنین من است که دکتر ها نمیتوانند از بدن من برای تولید مثل استفاده کنند، با عرضه ترین دکتر در مقابل بدن من بی عرضه ترین دکتر است، حالا باز هم بگو دکتر ها عرضه دارند، منم میگم دکتر ها عرضه ندارند و از بدن من در عجبند! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

با سلام مجدد،
امیر یک سؤال داشتم.
دیشب بعد از نوشتن نظر خودم در هنگام خواب این سؤال به ذهنم رسید.
راستی امیر چگونه فردای آن روز اولین امتحان خود را در ترم دوم داد.
اگر ممکن است توضیح بده چون خیلی برام مهم هست که رفتی و با قدرت امتحان دادی و یا بی خیال قضیه شدی و گفتی فعلاً بشین خونه؟

سلام داوود. نه به اصرار خانوادم رفتم که امتحان بدم. اما چه امتحانی.
البته بر خلاف همیشه که با سرویس به مدرسه میرفتم، در اول خرداد ۸۲ که امتحان عربی هم داشتیم، با پدر و مادرم به مدرسه رفتم و قرار بر این شد که من امتحانم رو بدم و بلافاصله از اونور بریم دکتر.
خانوادم میگفتن ایشالا که چیز خاصی نیست و دکتر معاینه میکنه با عملی قطره ای چیزی خوب میشه. من هم رفتم سر جلسه امتحان و مسئله ای که پیش اومده بود رو به خانوم مجیدایی که معلم عربی اون سالم بود گفتم. البته مادرم هم باهاش صحبت کرد.
قرار شد من هر چی تونستم بنویسم. آخرشم نفهمیدم چی نوشتم چی ننوشتم.
در نهایت کمترین نمره تاریخ دوران مدرسه ام یعنی نمره ۱۴ واسم رقم خورد.
دکتر هم که رفتم گفت همون بیماری R O P پیشرفت کرده و کلا سلول های رنگدانه شبکیه چشمم رو کامل از جا کنده.
گفت دیگه نمیشه کاری کرد و باید تا به نتیجه رسیدن پیوند شبکیه صبر کنی.
البته گفت این اتفاق میتونست در همون شش هفت سالگی واست بیفته. میتونستم در ۲۵ ۳۰ سالگی واست بیفته. اما خب در نهایت در ۱۳ سالگی این اتفاق افتاد.

درود! ضعف بینایی یعنی در آینده ی نزدیک کور واقعی، افراد بینای کامل وقتی به سن چهل به بالا میرسند کور میشوند و با عمل جراحی با نیمه کور بودن خودشان را راضی نگه میدارند، حالا ما نباید توقع داشته باشیم که چشمی که به هر دلیلی آسیب دیده است سالم بماند، اگر امیر از چشمانش زیاد استفاده نمیکرد و به دور دستها خیره نمیشد شاید تا سن چهل سالگی کمی میدید، بنده به تمام کم بیناها قول میدهم که وقتی به سن چهل سالگی رسیدند مثل من و امیر و بقیه که این راه را تجربه کرده اند کور خواهند شد، برای بینا شدن یا ماندن بینایی فکر خود را مشغول نکنید و بیخیال چشم لذت ببرید از زندگی!

سلام
متاسفم متاسف
خوب باور کنید با این که از اول که چشم ها را به زندگی باز کردم نابینای مطلق بودم
اما احساسات شما را درک میکنم
خیلی غم انگیزه چرا! چرا!
بله درست میگید اونهایی که حتی خیلی کم هم میبینند باید قدر این یک ذره را هم داشته باشند،
اما امیر آقا نمیخوام دلداری بدم
به نظر من شاید شما متوجه نشده باشید اما شما باعث افتخار برای ما هم محله ای ها هستید،
تو را به خدا اصلا به اون گذشته ها نرید
فکر آینده باشید.
شما بااااید همین روز ها به ما سور بدید
نکنه ما یعنی من و دوستم را از قلم بندازید ها!
موفقیت شما و تبسم عزیزم را از خدا خواهانم
امیدوارم خوشبخت بشید.
وای خیلی پرچونگی کردم
ببخشید اگر نتونستم درست حق مطلب را ادا کنم.
پیروز باشید.

سلام خانوم کاظمیان
شما همیشه به من لطف داشتین. ازتون ممنونم.
نه اصلا به گذشته ها فکر نمیکنم. اما گفتم گاهی اوقات به خصوص در سالروز اون شب، به هر حال طبیعیه که این دلتنگی ها سراغ آدم بیاد.
اونم به روی چشم. مگه میشه شما و دوست گرامیتون از قلم بیفتین.
بازم تشکر بابت همدردی و لطفتون

سلام از ته دلم گریه کردم خواستم بگم کاش می شد امانتی ها رو امانت داد اونوقت من چشامو امانتی دست همه ی محله می دادم ولی حیف که نمیشه و این آرزوم تنها یه آرزو می مونه اشکام می ریزن و خیلی متاسفم که نمی تونم کاری کنم تو این مدتی که اومدم اوج درد ندیدن رو حس کردم و به الله جانم قسم که حالا وقتی به هر چیزی نگاه می کنم به یاد می آرم این نعمت چه نعمت بزرگیه من خودم عاشق رنگ و طبیعتم چطور ممکنه درک نکنم ته تموم گفته هاتونو؟ گاهی به این فکر می کنم که هست ها ممکنه چه زود نیست بشن پس با طمع بیشتری همه چی رو نگاه می کنم این روزا حتی نسبت به بقیه ی تواناییام هم یه همچین حسی دارم و تنها حرفی که می تونم بزنم اینه امیر سرمدی عزیز یک نعمت بزرگ اگه رفته هنوز کلی نعمت بزرگ مونده همیشه به یاری الله مهربان با اونا پر انگیزه پر از امید و شوق زیستن باشین .

سلام ترانه خانوم. خوشحالم که با دقت و طمع بیشتری حواستون به محیط اطراف هست و از این نعمتی که خدا بهتون داده، با لذت ازش استفاده میکنید.
متأسفانه خیلی از ما ها وقتی یه چیزی رو داریم، هیچوقت نبود و نقصانشو حس نمیکنیم و اصلا از داشتن اون چیز شاکر خدا نیستیم.
همین که شما در بین هم محلی ها هستین و از ایده های خلاقانتون ما رو بهره مند میکنید یه دنیا ارزش داره.
استان کردستان هم در این فصل سرشار از زیباییهای خدادادی میشه پس از مشاهده این طبیعت ناب استانتون نهایت استفاده رو ببرین
مرسی که اومدین

سلام .
من کامنت بچه ها رو نرسیدم و وقت ندارم بخونم
اما دلم ریش ریش شد. آخه من هم بچه که بودم اصلا الانم همینم به آسمون نگاه میکنم و از ابرها شکلک پیدا میکنم مثلا شکل پرنده کوه خونه و الی آخر پس من بعد یاد نوشتتون تا هستم و بینایی دارم خواهم بود.
آقای سرمدی من میدونم که چقدر ندیدن چهره عزیز غمناک هستش دلم بدجور تنگه تنگ خییییییلی تنگ کاش میشد که منم فقط صداشو داشتم. اممممما دریغ دریغ
مهربانم ۱سال و ۷ماه گذشت دلم جمعه در هوایت میگریست. پنجشنبه که میشود دلم با غروب یکی میشود. هنوز یاد آخرین آمدنت و انتظار آخرین بار دیدنت جیگرم را میسوزانذ دیدی که نشد برای با آخر ببینمت همش گناه من نبود مهمانانت زیاد بودند و دل سوختگان سوگوارت حیرت زده و غمگین شلوغ بود خییییلی

دیدگاهتان را بنویسید