خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

26 خرداد 93

خوب. راستیاتش من ی آدم کلا شادم و غم ها اگرم اثری روم بگذارند زودی از بین میره. فقط خواستم یک سری واقعیت یا رویداد روزمره که هزاران بار در روز واسه هزاران جنبنده ی این کره ی خاکی تکرار میشه رو بنویسم و بگم که واسه منم اتفاق افتاد و تکرار شد. بابام بیچاره کهولت سن باباش رو درآورده و حواسش پرت شده شدید. دکتر میگه پتانسیل و آمادگی ابتلا به بیماری فراموشی رو داره ولی من میگم حتما فراموشی رو گرفته و بدجورم گرفته. مثلا دیگه منو نمیشناسه یا به زور میشناسه. اه. پستم داره میره توی فاز دلسوزی و غم و اون چیزایی که نمیخوام. اصن فراموشی گرفته که گرفته. مگه مسئولش من بودم که حالا ناراحت یا خوشحال باشم. من کاملا بی‌طرف و خنثی عمل میکنم. خدا رو شکر خانواده ی من عادت به خوندن چرت‌نوشت های وبم ندارند وگرنه معلوم نبود بعد از این بند، چه بلایی سرم میومد. شمام لطف کنید توی کامنت‌دونی دلسوزی نفرمایید. شتری هست که به هر کسی ی لگدی میزنه دیگه! ایشالا قسمت ما و شما نشه. از خودم یادم به شخصیت گوگول گان‌گولی توی رمان همنام جومپا لاهیری میفته. خخخ. قشنگه. اگه وقت کردید، بخونیدش!

بگذریم. این روز ها دارم دنبال ی کار خوب، با تعداد ساعات کاری کم و یا منعطف و در عین حال با حقوق بالا میگردم که لامسب نیست که نیست. اصل کارش واسم زیاد مهم نیست. دیگه یاد گرفتم بیشتر از اینکه به کار کردن وابسته باشم و حس مفید بودن رو طلب کنم، بیشتر به پولش فکر کنم. اگه شغلی نباشه میتونم سر خودمو با ی چی گرم کنم ولی اگه پول لامسب نباشه نمیتونم زنده بمونم. بابام، همون که الان قدیمی ها و مرده ها رو یادشه و زنده ها رو فرستاده توی ریسایکل‌بین، همون همیشه بهم میگفت که مجتبی، تو اگه گوشه خونه بشینی هیچ خرجی نداری. هیچ خرجی. ی لقمه نون اگه باشه میخوری و نباشه فوقش سنگ میبندی به شکمت. مشکل اینجاست که من ی آدم خوش گذرون و شاد و خوش و دم‌غنیمتی به دنیا اومدم. نشستن گوشه ی خونه رو بلد نیستم. خوش نگذروندن رو یاد نگرفتم. مدارا کردن رو حالیم نیست. فکر کنم ژنتیکم اینطوری باشه. شایدم ژله‌تیکم. این آخری رو هم چون خواستم تمرین تکست نوشتن های مزخرف گاهی از این رپر ها رو ی کمی باهاش فان داشته باشم دور همی نوشتمش.

من ی دیوونه هستم که نه به ازدواج فکر میکنم و نه به پس‌انداز. نه به خونه و نه به ماشین و نه به هیچ چیز دیگه جز لذت. فلسفه ی مزخرف و بیماری دارم که فقط خودم میفهممش و فقط خودم ازش لذت میبرم. البته سر عمل به این فلسفه، بابام هم مییاد جلوی چشمام. همون بابایی که توی بزرگسالیش فراموشی گرفته، مییاد جلوی همون چشم هاییم که از بچگی‌شون فراموشی گرفتند. فلسفه ی من اینه که تا داری بخور و حال کن و وقتی نداری صبر کن و بمیر تا دوباره پول گیرت بیاد و تا داری بخور و حال کن و وقتی نداری صبر کن و بمیر تا دوباره پول گیرت بیاد و همینطوری این چرخه رو ادامه بده تا مرگی که از نظر من یکی از نقائص زیبای خلقت هست بیاد سراغت.

کاری به این حرف ها نداشته باشید. شمام خوش باشید مث من که امشب بودم. با طعم فلافل، سس سفید، نمکدان، شربت تگری خاکشیر، با طعم بچگانگی بچه ای که بوی پوستش، بوی شیطنت هاش و بوی خوشحالیش مخلوط شده با بوی تازگی یک اسباب‌بازی فکری دوکارته به نام بازیتا که قرار گذاشتیم تا همیشه مال خودش بماند.

۲۴ دیدگاه دربارهٔ «26 خرداد 93»

سلام عمو مجتبی، از یه چیزی خیلی خوشم میاد، اونم روحیه ی شادت هست که خودمم دارم، مشکلات زیاده، نا تمومه، ولی ما نباید اجازه بدیم که رومون اثر بذاره بابام همیشه میگه، در دنیا آدم بیغم نباشد، اگر باشد بنی آدم نباشد!، خلاصه دنیا ارزش غم نداره، مرسی از پست آموزنده و مفید، یا حضرت شلغم، نکنه مدال طلا رو از دس دادم، خخخ، شاااد باشی

سلااام.
میگم نمیشه ما به عنوان گوینده ی ایستگاههای اتوبوس بریم وایستیم اون جلو بعد هی داد بزنیم فلان ایستگاه؟
خب دو سه بار مسیرو بریم ایستگاهها رو حفظ میشیم دیگه؟
از اون خانم کامپیوتریه که هی یا صداش کمه، یا کار نمیکنه، یا ایستگاهها رو عوضی میگه بهتریم که.
یا مثلاً بریم گوینده ی استادیوم بشیم.
تعوییییض در تیییم ملی ایران. شماره ی یک، احمدرضا عابدزاده از بازی خارج، و به جای ایشان مارادونا با شماره ی هفتصد وارد بازی شد.
فکر کنم هذیون گفتن توی پستهای تو واگیر داره.
ما رفتیم تا ملت فکرای ناجور دربارم نکردن فکر کنن چل شدم.

سلام
خوب گفتی که دلسوزی نکنیم
هیچی نگیم
ولی من دلم برای اینجور مریض ها میسوزه
فرقی هم نمیکنه که اون مریض کی باشه،
خیلی سخته که آدم بچه ی خودش را نشناسه خیلی سخته
البته برای اطرافیانش خیلی تحمل ناپذیره
من برای مادرت خیلی دلم میسوزه
که با پدرت خیلی خاطره ها داشت
وای خیلی حرف زدم
تا پرتم نکردند بیرون
خداحافظ

سلام بر مدیر خادمی گرامی … شکلک من یه مامانجون یا به عبارتی ننجون دارم که زنده و مرده که هیچ ریاضیات هم یادش نرفته فقط در محاسباتش تورم رو در نظر نمیگیرند یه صفر کم میذارند یعنی اگه سواد داشت با این ذهن و حافظه شاید الآنی رییس جمهور یا وزیر مدیر بازنشسته ای بودند برا خودشون یه فکری هم برا ما میکردندی و دیگه به امید یابندگی شما به زودی خیلی زود

یادم رفت بگم گاهی گوش شنوا داشتن ژنتیک و ژنلیک رو ندید میگیره و دیگه انگشتم درد گرفت دعا کنید سیستم من هم سلامتیش رو بدست بیاره

سلام به جناب مدیر گرامی
بازی فکری به بچه ها هدیه میدین و بچه های محله رو از یاد بردین شکلک تعجب خخخخ شوخی کردم ولی بانی خیر شدین منم تا پست شما رو خوندم سریع رفتم سراغ بازی مار پله که ۶ ماهه میخواستم برای بزرگمهر تغییر بدم نیم ساعته تغییرش دادم تا عصری بزرگمهر بیاد با پدرش بازی کنن ۶تا مار درست کردم با ۶تا نردبون اونم چقدر ساده! ذوق زده شدم مثل همیشه پیروز باشید و سربلند

سلام
منم مثل بانو یه نفرو تو خانوادمون دارم که دقیقا یادش میاد چهار سالش که بوده چه اتفاقاتی براش افتاده تازه زمانو تاریخشم کاملا میدونه خخخخخخ
ولی بعضی مواقع واقعا خودشو میزنه به نشناختن
ما اول فکر میکردیم فراموشی گرفته ولی بعدش دیدیم نه خیر قضیه چیز دیگه ایِ خخخخخ

کلا

باز هم این مجتبای خادمی
این سه شنبه در کنار ساندویچ

شربت خاکشیر را بالا کشید
گفت ای شربت چقدر خوش مزه ای

چون که افزود سس را با نمک
چشمه افکار او ساری گشت
دستبرد بر گوشی و تب لت آن چنان
حاصلش این پست باشد بهر ما

سلام آیییی مجتبی خادمی خخخ شکلک گریه همراه خنده
اون رمانو برامون بیار محله یا اگه قبلا آوردی بگ کجاست برم سراغش خخخ
راستی کار با ساعت کم و با درآمد بالا رو لایک خخخ پیدا کردی بیا اینجا به منم بگو شکلک در گوشی ههه
راستی خیلی برای قضیه باباتون ناراحت شدم هر چند شما اینو یعنی ناراحتی رو دوست نداری اما دست سیتا نبود تازه سیتا چشمش بارانی هم شد نِهی نِهی نِهی

سلام مجتبی عزیز،
من هم پیرو همین فلسفه هستم و حتی در گسترش این فلسفه در بین مردم به ویژه خانواده ی خودم و اطرافیانم می کوشم.
خانه و ماشین و امثال آن ارزانی کسانی باد که به خاطر چنین مادیاتی انسانیت را قربانی می کنند.
پدرم همیشه به من می گوید اگر شیشه های اتکلون پر و یا خالیت را بفروشی می توانیم یک پراید بخری.
من هم در پاسخ می گویم یک قطره اتکلون من فدای میلیارد ها پراید ایرانی
به قول خودت لذت ببر از زندگی. فقط من هم این رو اضافه می کنم. لذت ببر از زندگی بی توجه به آنچه گذشته می گذرد و خواهد گذشت.

ریسایکلبینتو عشق است! نه رفیق از حال و بریز و بپاش حالت به هم می خوره اگه به بیپولی واقعی بیفتی. من خودم آدم متعادلی نیستم توی خرج و پس انداز ولی این فلسفه احساس امنیتو ازت میگیره. بیشتر روش فکر کن هرچند می دونم که سر به سر ما میذاری.

سلام مجتبی! مامان‌بزرگ منم فراموشی گرفته و بیشتر با پسر مرده‌اش قدرت، و آبجی کوچیک مرده‌اش ربابه هست تا ما! زندگیه دیگه چه میشه کرد… فلسفه ریلکس بودن شما رو دوست دارم فراوون.
منم از اون شُغلا میخام خب! میشه دو‌تا پیدا کنی؟ نه راستی سه‌تا، یکی هم برا سیتا!
همیشه شاد باشی

سلام مجتبی جان منم برای پدرت ناراحت شدم ولی دیگه چه میشه کرد
و اما در مورد چیزهای دیگه که گفتی باید بگم ای کاش منم مثل تو بودم که خونه و پول و این چیزها برام مهم نباشه واقعا توی این دور و زمونه الکی خوش بودن یه نعمته

آقای مجتبی خادمی!!!!درسته که فقط تو این فضای مجازی دیدیمت، ولی شناختیمت!!!نشستی و یه نقاب زدی به چهره ت که من خوشم…ناراحت نیستم …. فکر می کنی که ماها نمی فهمیم که زیر اون نقاب چه چهره ی در هم شکسته ای رو قایم کردی؟!!! ناراحتی…خیلی ام ناراحتی…مگر نه اینکه نوشته های آدم آیینه ی روح آدمه!!! ما تو را چندین و چند بار تو آیینه ی نوشته هات دیدیم!!! مگه میشه کسی که احساس از سر و روی نوشته هاش میباره، از فراموشی باباش ناراحت نباشه؟!!! مگه میشه کسی که تو اردوی نجف آباد هوای تک تک بچه ها رو داشت، از جا موندن باباش از اتوبوس زمان ناراحت نباشه؟!!!! مگه می شه کسی که همبازی بچه هاس دلش مث بچه ها پاک نباشه؟!!! یا اونا دروغ بوده! یا این پست!!!خالی نبند دادا… ما خودمون اینکاره ایم!!!!!!میخوای برات دلسوزی نکنند چون مغروری!!! خیلی ام مغروری!!!! اصلا همین غرورته که باعث موفقیتت بوده!!! از ترحم بدت میومده که عصاتا برداشتی و زدی به دل خیابون….تا نشون بدی که توانمندی، که می تونی…خب…قبول…تو در خیلی از موارد از ما بیناها توانمندتری….اما داداش من!ما آدما یه وقتایی نیاز داریم که برامون دل بسوزونن!!! اینطوری آروم میشیم….اینکه آدم تو سختیها ببینه که یه عده هستن که از حیث روحی هوای آدمو دارن بد نیس!!!یه وقتایی هس که غصه بدل آدم چنگ می زنه….مث خوره می افته به جونت و از درون می خورتت…بابا…..دلسوزی و تسلی دیگران می تونه آبی باشه برای آتیش درون! آقای مغرور…
گوگول گانگولی تو زندگیش اشتباهات زیادی کرد! اما یه جورایی تو جبر زمان و مکان گرفتار بود…فضای باز آمریکا با سنتهای بنگالی همخونی نداشت، که از خونوادش فاصله گرفت…من نمیگم سنت شکن نباش، باش….اما هوای خانواده رو داشته باش…از فراموشی بابات ناراحت باش… از تنهایی مامانت ناراحت باش… از غصه خوردن خواهرت ناراحت باش…هواشونا داشته باش…مگه میشه بابات فراموشت کنه… تو باباتی… دست تو دست باباته…جسم تو جسم باباته… قلب تو قلب باباته…کی خودشا فراموش میکنه که بابات تو رو فراموش کنه!!!!اگه الان دست مامانتو نگیری بعدها پشیمون خواهی شد، همونطور که گوگول شد…الان موقع لذت بردن از زندگی نیست….الان باید فقط و فقط هوای خواهر و مامانتو داشته باشی…. آخه شما پسرا کی قراره بدرد مامان و باباهاتون بخورین؟!!!!میگی که کاملا خنثی یی؟!!! بخاطر این حرفت باید شلاق بخوری…..من از طرف همه ی خواهران تو رو به اشد مجازات محکوم می کنم…. نباید با مدیر محل اینطوری حرف زد؟!!! از محله بیرونمم بکنید باز سر حرفم هستم… الان موقع لذت بردن از زندگی نیس آقای خادمی… خدا هدایتت کنه….

سلام رهگذر.
ببخشید اینجا گیرت آوردم دیگه.
ضمن پیشنهاد به نوشیدن یه لیوان آب یخ، اگه منو نمیزنی، لطف کن از داخل حساب کاربریت کامنت بده که کامنتهات توی صف بررسی نرن. چون یکی از قوانین اینجا اینه که کامنتهای کاربران سایت اگر از بیرون از حسابشون بفرستن منتشر نمیشه.
لطف میکنی اگه وارد حسابت بشی و کامنت بدی.
مرسی.

با سلام خدمت جناب آقای حسینی راستش موردی در سایت برای من پیش آمد گفتم به شما هم بگویم من قبل از ثبت نام وقتی به قسمت پاسخ دهید میرسیدم نام ایمیل و سؤال امنیتی را باید مینوشتم و حالا که ثبت نام کردم باز هم مثل زمانی که ثبت نام نکرده بودم در پاسخ دهید به جای وارد شده با نام دریا نام و ایمیل و سؤال امنیتی نیاز است

درود! به نظر بنده بهترین کار برپا کردن اردوی دوم محله در منزل پدرت باشه تا متوجه شوی که او فراموشی نگرفته، پس هرچه زود تر پست برپایی اردو را بزن تا یک روز در حاجی آباد و یک روز پیش بابات و یک روز اصفهان خوش باشیم!

دیدگاهتان را بنویسید