خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دلم خواست حرف بزنم، این بود که…

سلام به همگی.
از بس پست نزدم مدلش یادم رفته. بیخیال هر آشی شد فرستادم بیاد دیگه.
خوب چه جوریایید بچه ها؟ کاش20باشید!
راستش، نمی دونم از کجا شروع کنم. شاید خیلی قابل نباشه اینجا بگم ولی…دلم خواست با یکی در موردش حرف بزنم و جایی بهتر از اینجا و نفر بهتر از شما ها نشناختم. اینجا یکی از جا هاییه که من خیلی لحظه ها توش داشتم و خیلی عزیز توش دارم و خیلی حرف ها رو می تونم توش بزنم و… بگذریم باز من گیر دادم به جاده خاکی.
راستش امروز اومدم قصه بگم. قصه که نه، ماجرایی از ماجرا های خودم رو بگم. می دونم که اگر چند بار بعد از نوشتن می خوندمش و دستکاری و اصلاحش می کردم چیز بهتری از کار در می اومد ولی واقعا دلم نمی خواد دوباره بخونمش و واسه اصلاحش بهش دقیق بشم و درستش کنم. اجازه بدید همین طوری که هست، پر از ایراد و اشتباه و پر از گیر هایی که وقتی سرحال تر بشم به خودم میگم کاش پیش از فرستادن برای انتشار رفعشون کرده بودم بذارمش اینجا تا هرچه زود تر گفته باشم و تموم بشه.
بیشتر از این طولش ندم. پس بزن بریم!
صبح که پا شدم دلم گیر داده بود بهم. آخه از شما چه پنهون، من اگر2روز پشت سر هم توی خونه گیر کنم حالم گرفته میشه. باید تا سر کوچه هم شده بزنم بیرون و مثلا1بسته دستمال جیبی هم شده بخرم بیام خونه تا حالم جا بیاد. عادت خوبی نیست ولی خوب این هم باشه در کنار عادت های منفیم که توی پست انتقادم اگر خدا بخواد می رسیم بهش.
خلاصه، بلند شدم و روزم شروع شد. 2روزی بود که از خونه بیرون نزده بودم و حسابی پروازی بودم که بزنم بیرون. هوا گرم بود افتضاح و من هم از گرما فراریم وحشتناک ولی هرچی می کردم این حال و هوای کلافگی ول کن نبود. تا تونستم مغزم رو چلوندم و فکر کردم ببینم چه کاری بیرون دارم که برم انجامش بدم ولی هیچی که ارزش بیرون زدن وسط گرمای آزار دهنده رو داشته باشه به نظرم نرسید. پا شدم گشتم ببینم توی خونه چی کسر دارم که برم بخرم. بلاخره یکی2تا چیز لازم و غیر لازم پیدا کردم و آماده شدم و زدم بیرون. نزدیک خونه، خیلی نزدیک، 1فروشگاه بزرگ هست که من با وجود دردسر هایی که واسه1نابینای فضول مثل من توی فروشگاه ها پیش میاد و خیلی برام پیش اومده، با پر رویی تمام باز هم میرم اونجا و بنده های خدا مسؤولین اونجا هم هیچی بهم نمیگن. خلاصه زدم به در فروشگاه و رفتم داخل. تقریبا شلوغ بود. طبق معمول مشغول دستکاری یعنی ببخشید دستمالی محتویات قفسه ها شدم و چندتا خرابکاری ریز و درشت هم کردم که چون دفعه اولم نبود بیخیالی طی کردم و ادامه دادم. نفهمیدم چی شد که دیدم پا و پهلوم انگار بمب خورده باشه حسابی درد گرفت و آخم رو در آورد. از قرار معلوم1تصادف کوچولو کردم با1خانم محترم و سبد خریدش. نه خودش چیزیش شد نه سبدش ولی من حسابی دردم گرفت اما چون از این ضربه ها کم نخورده بودم به روی مبارک نیاوردم ولی طرف انگار توپش زیادی پر بود.
-آهای مگه کوری؟
خندهم گرفت. مثل هر بار که اینطور وقت ها می خندم. برگشتم و عصای سفیدم رو گرفتم دستم که بهتر ببینه و با لبخند لعنتیم گفتم ببخشید ولی با اجازه شما بله.
زنه1دفعه مثل رادیویی که پلاکش رو از برق کشیده باشن ساکت شد. 1لحظه خیال کردم نفس هم نمی کشه. صدای1آقایی هم که نفهمیدم کیش می شد اومد که با سرزنشی آهسته بهش گفت:
-درست نمیشی تو؟ مگه ندیدی از اینا دستشه؟
به نظرم عصای سفیدم رو می گفت. نشونه ندیدنم!. نشونه ندیدن هامون!.
دقیقا نفهمیدم بعدش چی شد. به خودم که اومدم، دستم توی دست زنه بود و طرف حالش افتضاح. کشیدم کنار و بعد از کلی عذرخواهی که شرحش رو نه من حوصله دارم بنویسم نه شما حوصله دارید که بخونید، زدیم به جاده سوال و جواب. طرف چنان مات بود که انگار عجایب دیده.
-اصلا نمی بینی عزیزم؟
-نه اصلا.
-الهی بمیرم! جانم! جان دلم! فدات بشم من! چرا تنها اومدی پس؟
-خوب آخه لازم بود که بیام.
-خاک به سرم تو رو خدا ازم که ناراحت نیستی؟
-نه واسه چی؟
-خاک به سرم حلال کن الهی قربونت برم من! توی دلت نمونه نفرینم کنی؟ فدات بشم.
-خانم بیخیال چیزی نبود که! اتفاق بود پیش میاد. نفرین واسه چی؟
-آخ الهی فدای مهربونیت بشم. تو چیکار می کنی؟ این طوری سخت نیست؟
-خوب من، … نه زیاد. دیگه عادت کردم. تا زمانی که بتونم بخندم همه چیز درسته.
در تمام این لحظه ها که حرف می زدیم همچنان لبخندم رو حفظ کرده بودم و اون لحظه بی اختیار لبخندم شاید کمی پهن تر شد. مثل هر بار که این بحث های تکراری بین من و بینا ها پیش می اومد. ولی نتیجه این بار1خورده ترسناک بود.
-وای خداجونم! خانم شما خوبید؟
هیچ وقت اینهمه از لبخند زدن هام پشیمون نشده بودم. چشم که باز کردم خانمه رو بغل زده بودم و طرف داشت بیخیال فروشگاه و جمعیت و تمام تشکیلات زنده اطرافمون زار می زد. مونده بودم چی بگم. خیال کردم باز باید بخندم ولی…
-خانم! خانم تو رو خدا! آخه چی شد1دفعه؟
دیگه نمی شد خندید. طرف جدی1چیزیش بود. تمام احساساتش رو ول کرده بود روی شونه من و هقهق گریه می کرد. اون آقای همراهش هم شبیه خودش بود البته بدون هقهق.
-شما خیلی اذیت میشید مگه نه؟
-نه آقا نه خیلی. من واقعا عادت کردم.
-یعنی اصلا سخت نیست؟ اینطور زندگی رو میگم. همهش توی تاریکی؟
-خوب واقعیتش سخت که اگر بگم نیست راست نگفتم. ولی سعی کردم باهاش کنار بیام. تا حد خیلی زیادی موفق هم بودم.
-یعنی الان اصلا اذیتتون نمی کنه؟
-گاهی اذیت می کنه. زمان هایی که توی انجام کار های خیلی کوچیک که نگاه لازم داره گیر می کنم. ولی نه اون قدر که از زندگی بی افتم و اجازه بدم دیگران ببینن که گریه می کنم.
زنه گریه هاش بیشتر شد و من حسابی ترسیدم چون طرف جدی می لرزید. اون هم توی بغل من.
هرچی کردیم آروم نشد. با کمک1مسؤول فروشگاه و اون آقاهه رفتیم1گوشه نشستیم. زنه رو بغل زده بودم مثل بچه ها تکونش می دادم یواش یواش پشتش رو نوازش می کردم ولی هر کاری می کردم طرف عوض اینکه گریهش کم بشه هر چند دقیقه1بار مثل انار می ترکید و باز از اول. باید1کاری می کردم.
-خانم! خانمی! به من گوش بدید! زندگی برای همه سختی های خودش رو داره. شما که چشم هات سالم هستن هم واسه خودت1سری گرفتاری داری که اگر من بدونم شاید خیلی دردم بیاد از شنیدنش. من اینهمه اذیت نمیشم که شما الان داری تصور می کنی. اینطوری گریه نکن باور کن من وضعم خیلی بهتر از ترسیم شماست. درسته که نمی بینم و این واقعیت شاد و قشنگی نیست، ولی اگر بشه باهاش کنار بیاییم اینهمه هم غیر قابل تحمل نیست که شما واسهش اینطوری داری گریه می کنی. من باهاش کنار اومدم. اگر راهی باشه که ببینم بدم نمیاد ولی حالا که نمیشه پس زمان واسه گریه زاری از دست نمیدم. ببینید؟ من الان اینجام. وسط همه بینا ها. اومدم بیرون. اومدم خرید. مثل همه شما. الان هم میرم به باقی کار های خونه می رسم درست مثل شما. این زندگیه. زندگی با تمام سیاه و سفیدش. شما هم گریه نکن. اوضاع می شد بدتر باشه و من خوشحالم که نیست. من همه جام سالمه جز چشم هام. جز چشم هام باقی سلامتیم رو عشقه! بسه دیگه گریه نکن حسابی دلگیر میشم اگر شما همین طوری گریه کنی.
خانمه کم کم آروم تر شد و شروع کرد به سوال کردن. از همون سوال ها که همه ما باهاشون آشنا هستیم. وسط سوال و جواب هامون گاهی باز بغض می کرد و من همون طور محکم و شاد و مطمئن دلداریش می دادم و مطمئنش می کردم که با خودم، با چشم های بستهم و با تاریکی زندگیم درست و حسابی کنار اومدم. نفهمیدم چه قدر طول کشید.
-ما رو باش که تا فشار بهمون میاد دادمون میره به عرش. تو چطور تحمل می کنی؟
زنه با صدای گرفته این رو گفت و من با صدای باز و شاد جوابش رو دادم.
-با تکیه زدن به همون عرش که گفتید.
زنه نزدیک بود دوباره گریه کنه ولی به اصرار من و اون آقاهه خودش رو نگه داشت.
دیر شده بود. باید می رفتیم. دم رفتن خانمه محکم بغلم کرد و وسط بوسه هاش بهم گفت:
-اینکه امروز ببینمت خواست خدا بود. آخه این روز ها من خیلی ناشکری می کنم. ضعیف شدم. حواسم به لطف های خدا نیست. خدا خواست امروز من بیام اینجا ببینمت تا قوی باشم. تو خیلی قوی هستی و خیلی پاک! زندگی من در مقایسه با روز و شب های تو خیلی راحته و من ناشکرم. تو بهترین سرمشقی بودی که تا الان توی عمرم داشتم. از امروز حسابی قوی میشم. مثل تو.
خندیدم. دستش رو گرفتم و بلند و مطمئن بهش گفتم:
-زندگی شیرینه خانمی! با دیدن تیرگی هاش واسه خودت تلخش نکن. سعی کن روشنی هاش رو ببینی. مثل من که سعی می کنم، پیدا می کنم و می بینم.
آقاهه که انگار بد جوری حرف دلش رو زده بودم آهی از ته دل کشید و بدون اینکه بتونه لحنش رو جمع و جور کنه گفت:
-آخ بگو تو رو به خدا.
خندهم گرفت. ازشون جدا شدم تا2تایی با هم حلش کنن.
از فروشگاه زدم بیرون. برگشتم طرف خونه. توی راه، مثل تموم وقت هایی که اشک های درد یکی رو که به خاطر رو به رو شدن با من و ندیدنم از چشم هاش پایین میاد پاک می کنم، درست مثل همه اون دفعه ها، ولی خیلی بیشتر از تمام اون دفعات قبلی، احساس خستگی، فریبکاری و تهی بودن می کردم.
ایام به کام همگی شما.

۱۰۸ دیدگاه دربارهٔ «دلم خواست حرف بزنم، این بود که…»

سلام
عجب داستان بازی شده بودا
یاد کارتن پت و مت افتادم
بخاطر اینکه از طرفی اون با گریه سوال میکرد از طرفی هم تو با خنده جوابشو میدادی .
ولی اگه من جای اون مرده بودم تا یه ماه به زنه خرجی نمیدادم
ایول که کم نیاوردی
موفق باشی یا حق

سلام فری.
چه عالی تو هم اینجایی! خداییش دلم تنگ شده بود اِیوَل که هستی! دقیقا پت و متی بود صحنه واسه خودش. اون گریه می کرد من می خندیدم آقاهه هم این وسط مونده بود حیرون. وای فری باید بودی می دیدی. مطمئنم اگر اونجا بودی توصیف صحنه ای که از داستان می کردی تا۱سال تموم هر شنونده ای رو می خندوند.
ممنونم از حضورت فری.
ایام به کامت.

سلام. میدونم چی داری میگی خیلی برام پیش اومده. خیلی ناراحت شدم ولی چه میشه کرد همینه: فقط همین باورش کن که بعضیها وقتی به ما نگاه میکنند یادشون میاد چه کارهایی رو نباید انجام بدند و خدای خودشون رو برای چیزهایی که دارند شکر کنند. انشا الاه که بهتر بشی دوست من. نمیخوام غمهات رو ببینم. پس زودتر بهتر بشو.

سلام فاطمه جان.
گاهی تحملش۱خورده سخت میشه فاطمه. گاهی دلم می خواد من هم مثل اون ها که ضعف هاشون رو به دیواری که توی تصورشون از ما می سازن تکیه میدن، خستگی ها و فراموشی ها و کم آوردن هام رو به توان یکی دیگه تکیه بدم. البته بهتر که اینطوری نیست. چون اگر اینطوری باشه شاید اون بنده خدا هم حسی رو به من داشته باشه که من امشب به اون خانم و امثالش دارم. و این چیزی نیست که من دلم بخواد.
شاد باشی دوست عزیزم.

با درود
جدی میگم بسیار زیبا و صمیمی نوشتید، منم واقعاً لذت بردم ها
بعضی از صحنه هایش آنچنان احساسی بود که مرا به یاد فیلمهای بالیوودی می انداخت
راستی این سوژه شما میتونه خوراک خوبی برای برنامه ماه عسل و احسان علیخانی باشه ها

من برای اولین بار بخش شناسنامه شما را میخوانم، جالب بود، متولد اهواز، شهر من.
به هر حال بعد یه مدت طولانی یه پست عالی و سرشار از احساس، آن هم از نوع خالصش اینجا خواندم.
خیلی ممنونم.
همیشه شاد و همیشه خوش باشی.

سلام آقای ویسیپور.
ممنونم از اینهمه لطف شما. خجالت کشیدم خیلی زیاد. سعی کردم صحنه ها رو همون مدلی که اونجا اتفاق افتاده بود توصیف کنم. کاش تونسته باشم درست و حسابی از پس این توصیف کردن بر بیام!
باز هم ممنونم از اینهمه لطف شما و خیلی زیاد ممنونم از حضور شما.
پیروز باشید.

یک پاراگراف از کتاب دیوانه وار رو به دل مهربونت هدیه می کنم:
شما دختران،هنوز جوانید و خوشگل، و به زودی از میدان مدرسه و تحصیل خارج می شویدو خود را در گستره ی روشن زندگی می بینید. در آن فضا اشک شوق می ریزید، چیزهایی را بدست می آورید و در عوض، چیزهایی را از دست می دهیدو همه چیز شاید در یک لحظه اتفاق می افتد.در زندگی همه چیز را می توان بخشید، جز یک چیز را…به عقیده من بخشیدن و هدیه کردن، زیباترین راه از دست دادن است.آنچه را که اکنون برای شما تعریف می کنم، از مادر بزرگم آموختم، درست چند ساعت قبل از مرگش! او زنی روستایی و تنها زنی بودکه در روستایشان ادعای کمونیستی می کرد. در تمام سالهای زندگی اش بدبختی پشت بدبختی را تحمل کرد.فقر و بیماری همچون رگباری بر سرش فرو میریخت.من در آن زمان دوازده ساله یا سیزده ساله بودم. یکبار از او پرسیدم:
مادر بزرگ، پر اهمیت ترین چیزی که در زندگی وجود دارد چیست؟
پاسخی که بمن داد را هیچگاه از یاد نبرده ام: دخترم، تنها یک چیز پر اهمیت است، آنهم شادی و نشاط توست، هیچگاه اجازه نده شادی و نشاطت را از تو بگیرند…
پریسیما جان، بطور کامل حالت رو درک نمی کنم!!!چرا دروغ بگم؟!!!ولی اینرو می دونم که خدا هیچ کدوم از بنده هاشو بدون رنج خلق نکرده!!! حالا منظورش چی بوده؟ اینم نمی فهمم!!! ولی اینو می دونم که بزرگترین درد ناامیدیه!!! پس دعا می کنم نور امید همیشه تو دلت روشن باشه… ما که بقول هدایت بریدیم…انشاالله تو نبری…بقول هدایت: همه از مرگ می ترسند، من از زندگی سمج خودم…
خوش باشی خواهر مهربونم…بیخیال….

سلام رهگذر عزیز. هم محلی عزیز ما.
خدا نکنه شما ببری عزیز. تا زندگی هست و صبح هست و شیرینی های کوچیک و بزرگ زندگی هست بریدن چرا؟ دیگه نمی خوام حتی سایه این تصور هم توی ذهنت باشه. گوش کنی ها بریدن توی کارشون نیست. نق زدن ایرادی نداره چون من می زنم ولی…
ما مجاز نیستیم ببریم عزیز. باید ایستاده موند و باید رفت هرچند اگر یقین داشته باشیم که رسیدنی در کار نباشه. رفتن تعریف زندگیه. پس بزن بریم!
ممنونم که هستی.
شادکام باشی.

با درود به بانو پریسا
سپاس از مطلب زیبا و پربارتان
به نظر من کار شایسته ای کردین که دست کاریش نکردین چرا که هرچه از دل بر آید لا جرم بر دل نشیند.
ببینید این مشکل تمامی نابینا ها چه مرد و چه زن هستش.
راستش من فرهنگی هستم و در شهرمون تنها معلم به قول معروف متخصص در زمینه ی کار با نابینا ها هستم. برای همین به تمامی مدارسی که در اون نابینا ها درس می خونن به صورت تلفیقی میرم.
وقتی برای اولین بار پا به مدرسه گذاشتم جوری دو سه نفری چپ و راستمو گرفته بودن و منو به اصطلاح خودشون راهنمایی می کردن که داشت نفسم بند میومد. من خودم برای عوض کردن این نگاه دو سال جون کندم حتی غذا هم براشون پختم و بردم.
بدونید درک از معلول و باور کردن توانایی و استقلال اون ربطی به سواد نداره. بلکه باید جوامع و رسانه های جمعی تلاش کنن که…. بزارید یه جریان کوتاه بگم شما هم شاید کمی از ناراحتیتون کم شه. باجناق پسر عمم سال ۹۱ اومده بود خونمون این یه پسر ۵ یا ۶ ساله داشت که یکی دو روز از من می ترسید و دوری می کرد تا اینکه یک روز براش از بیرون لُپ لُپ خریدم بردم که به اصطلاح بهم نزدیک شه آخه من بچه هارو خیلی دوست دارم. خلاصه اومد پیشم و اونوقت بود که فهمیدم داستان از کجا آب می خوره گفت: عمو شما تو بچگی (دوستان ببخشید) تو جات جیش کردی بعد به مامانت دروغ گفتی خدا کورت کرده؟ گفتم نه عمو این از اول بوده. گفت: آخه مامانم میگه هر کی دروغ بگه خدا کورش می کنه. دوستان مادر و پدر این بچه با سواد بودن و جالب اینجاست دایی پدرش هم نابینا بود.
بانوی گرامی. باید بگم مشکل از عدم شناخت جامعه و احساسات زیاد ما شرقیاست.
شرمنده سرتون رو درد آوردم.

سلام آقای حسینی.
راهنمایی ها و بعضا آزار هایی که مردم به نام کمک به ما می رسونن. گاهی چنان به خاطرش می خندم که اشک تمام چهرهم رو می گیره. توی محل کارم از هر کسی بپرسم و نپرسم طرف۱کتاب ردیف می کنه که وای ما می دونیم تو خیلی توانایی و خیلی قابلیت داری و خیلی کارآمدی و خیلی…
و من خودم شنیدم یکی از این ها شاید به تصور اینکه مفهوم کلامش رو نمی فهمم، خیلی راحت به همکارم می گفت فلانی هوای فلان شاگرد رو توی کلاس نابینا داشته باش. گناه داره. ترکیدم و بهش گفتم فلان شاگرد گناه نداره. اون و چندتای دیگه توی کلاس من هستن. طرف با لحنی معلمانه، مثل اینکه داشت به بچه ابتدایی درس می داد برام توضیح داد که، خوب آره می دونم. ولی این ها باید به درجات عالی برسن و… خداییش مونده بودم برای تفهیمش لازمه باز تلاش کنم تا بفهمه درجات عالی که این بچه باید بهش برسه کجاست یا نه. هنوز هم نمی دونم سکوتم که۱۰۰۰حرف داشت و اون خانم یکی از۱۰۰۰تا رو هم نفهمید درست بوده یا نه.
ممنونم که هستید آقای حسینی. خیلی ممنونم که هستید.
سربلند باشید.

سلام.
خیلی عالی بود.
این که بتونیم به کسی امید بدیم، هرچند با نقص و معلولیتمون خیلی هم بد نیست.
این که یه نفر با دیدن ما و شرایطمون، بتونه خودشو پیدا کنه، این که بتونه بفهمه که زندگیش اونقدرا هم که فکر میکنه بد نیست و میتونه از زندگیش هرطور که هست لذت ببره، دیگه خیلی اهمیتی نداره که با چه فرهنگی باشه و چه برخوردی باهامون داشته باشه.
مهم اینه که دلی رو به زندگی قرص میکنیم هرچند اگه کمی برنجیم که اونم حل میشه. با همین درد دلها با دوستامون حل میشه ولی اون زن الآن نگاهش به خیلی چیزها عوض شده و این اگر اسمش ثواب باشه، اگر اسمش پاداش باشه، و اگر اسمش هرچی باشه نصیب تو شده و مطمئن باش این دنیا طوری هست که در قبال هر کار و انرژی مثبتی که به اطرافت و اطرافیانت بدی نتیجش برای تو ارسال خواهد شد.
در ضمن اگه توی این خریدهات بستنی مستنی هم بوده که حقته.
میخواستی تنها خوری نکنی.
ایام به کاااام.

سلام شهروز. بله درسته ولی گاهی آدم دلش تنوع می خواد. مثلا اینکه حالا۱خورده جا ها عوض. بذار ما جای اون ها بشینیم و یکی دیگه پیدا بشه مارو اینطوری قوی و آگاه کنه و عبرت ما بشه. چرا همیشه این به عهده ما باشه؟
حالا که بعد از خوندن کامنتت بهش فکر می کنم می بینم در مورد بهتر شدن اوضاع با درد دل باهات موافقم. آره۱خورده بهتر میشه ولی کاش اون بنده خدا دسته کم به این زودی دیده ها و شنیده هاش رو یادش نره!
بستنی! بستنی و آب زرشک و۱عالمه چیز خوشششمزه! تمامش رو هم خوردم و می خورم و در ثانیه ثانیه این خوردن هام به خاطر دارم که در غیاب تو دارم کیف این خوردن هام رو می برم. آخ جون!.
ممنونم از حضورت و از کامنتت و از آرامش داخل کامنتت شهروز.
کامیاب باشی.

سلام.
خیلی عالی بود.
این که بتونیم به کسی امید بدیم، هرچند با نقص و معلولیتمون خیلی هم بد نیست.
این که یه نفر با دیدن ما و شرایطمون، بتونه خودشو پیدا کنه، این که بتونه بفهمه که زندگیش اونقدرا هم که فکر میکنه بد نیست و میتونه از زندگیش هرطور که هست
لذت ببره، دیگه خیلی اهمیتی نداره که با چه فرهنگی باشه و چه برخوردی باهامون داشته باشه.
مهم اینه که دلی رو به زندگی قرص میکنیم هرچند اگه کمی برنجیم که اونم حل میشه. با همین درد دلها با دوستامون حل میشه ولی اون زن الآن نگاهش به خیلی چیزها عوض
شده و این اگر اسمش ثواب باشه، اگر اسمش پاداش باشه، و اگر اسمش هرچی باشه نصیب تو شده و مطمئن باش این دنیا طوری هست که در قبال هر کار و انرژی مثبتی که به
اطرافت و اطرافیانت بدی نتیجش برای تو ارسال خواهد شد.
در ضمن اگه توی این خریدهات بستنی مستنی هم بوده که حقته.
میخواستی تنها خوری نکنی.
ایام به کاااام.

ببخش دیگه پریسا خو وختی نظرم با این یکیه چه کاریه دیگه

سلام پرواز.
الان خوبه من هم جوابم رو از اون بالا کپی بزنم اینجا؟ تقصیر منه که نذاشتم بچه ها توی قهوه خونه دود به خوردت بدن.
ببین پرواز الان تقلب کردی میدم وردپرس بخوردت ها!
ممنونم که اومدی. با تقلب هم قبوله. حضورت در هر حال برای من با ارزشه. پرواز! بیشتر این طرف ها ببینیمت. موج های بلند زیادن. سعی کن پرش هات بالا تر باشن تا ازشون جا نمونی و اذیت نشی. می دونم که متوجهی چی میگم.
به امید دیدار هرچه بیشتر و شاد تر تو در محله.
پایدار باشی.

سلام مریم.
این طوری نیست مریم. اسم عزیز ها روی سنگ قبر رو میشه لمس کرد. سرمای سنگی رو که به جای گرمای حضور عزیز رفته نشسته. سختی و سنگینی سنگی رو که باید باور کنی هر زمان دلتنگ عزیزت میشی باید با گلاب و گل بپوشونیش بلکه دلت آروم بگیره ولی نمی گیره. واسه حس کردن این درد ها دیدن لازم نیست مریم. بدون اینکه ببینی هم میشه کنار سنگ عزیز ها درد کشید و درد توی وجود عزیز رو لمس کرد و از سنگینیِ فشارِ سرطانِ روحِ ناشی از تماشای آب شدن پاره جون که داری از دستش میدی و کاری ازت بر نمیاد داقون شد.
ممنونم از حضورت.
پاینده باشی.

درود بر پریسای مهربون. خاطره جالبی بود. همچون همیشه زیبا نوشتی. با این اوصافی که کردی فکر کنم همه مشتریهای اون فروشگاه دست از خرید برداشتند و محو تماشای شما دوتا شدند. عجب صحنه ی تراژدیکی بوده. راستی نگفتی بالاخره چیزی خریدی یا نه؟
بازم تشکر میکنم و قلم زیبایت را می ستایم.

سلام عمو جان. بله به نظرم مردم فروشگاه حسابی فیلم تماشا کردن. صحنه مضحکی بود. خنده های من و گریه های اون بنده خدا و ترس و تعجب من و قربون صدقه رفتن های اون بنده خدا و… وای عمو خوراک خنده بود جای تمام محله خالی!
ممنونم که اومدید عمو جان.
سر افراز باشید.

سلام
پریسا پریسا دلم برات تنگ شده
چقدر قشنگ نوشتی!
چه کار خوبی کردی!
پریسا تو اون خانمو روشن کردی تو آگاهش کردی تو یه مسیر خوب به اون نشون دادی آفرین
پریسا جان از اینا زیاد پیش میاد یادمه رفته بودم مراسم دعای آل یاسین با سه تا از نابیناهای دیگه باهم رفته بودیم حالا ظاهر یکیشون معلوم بود خانمه اومد به من گفت خانم شما هم نابینا هستید؟ گفتم بله
نشست کنارم شروع کرد به گریه میگفت خواب دیدم بچه دار شدم و بچم نابیناست میگفت دو بار این خوابو دیدم خودشو انداخته بود تو بغل من و گریه میکرد به قدری هم چاق بود که داشتم میمردم خخخ
گفتم چرا این خوابو میبینی میگفت همش میترسم همش به این فکر میکنم که مبادا بچم معلول باشه که این خوابو دیدم
میگفت شما چطور اومدید بیرون میگفت فلج از نابینا بهتره من گفتم که نه نابینا فقط چشم نداره میتونه هر کاری انجام بده گفتم ببین ما الآن چهار تایی پا شدیم اومم اینجا گفتم ما آشپزی میکنیم گفتم من کارمندم گفت مگه میشه بدون ندیدن شماره گرفت چه برسه به آشپزی گوشیمو نشون دادم یعنی اون روز فقط توی مراسم هشدار بهمون میدادن که خانما ساکت ما سخنرانی رو از دست دادیم ولی خب اون خانمه آروم شده بود اون میگفت دیگه به این فکر نمیکنم که نابینا ناتوانه میگفت دوست دارم بچم سالم باشه ولی اگه نباشه هم اشکالی نداره گفتم بچت سالمه مطمئن باش چون دلیلی برای معلولیت بچت نیست علل نابینایی رو بهش توضیح دادم و قانعش کردم که بچش سالم خواهد بود اگه خدا بخواد و گفتم که اگه سالم هم نشه خدا صبرش رو بهت میده کارهایی که مامانم برا ما انجام داده رو بهش گفتم و فکر کنم تونستم اون روز آرومش کنم
باورت نمیشه تو هر کلمه یه بار با تمام وجودش می افتاد رو پاهای من و گریه میکرد باهم دوست شدیم و هنوز هم بچه دار نشده فکر کنم ولی آرومه و الآن دیگه اون فکرهای گذشته رو نداره
پریسا در عین حال که از نوشتت لذت میبردم و یاد اون خانم می افتادم خندم میگرفت از بی اطلاعی مردم و اینکه ما هنوز علیرغم این همه موفقیت خوب شناخته نشدیم
پریسا کلی خندیدم وقتی اینو خوندم که طرف هر کاری میکردم که آروم بشه گاهی مثل انار میترکید خخخخ تجربه هامون یکسانه اون خانم هم همینطور بود خخخ
در کل عالی بود عزیزم

سلام پری سیمای عزیزم.
دل من هم تنگ شده برات عزیز. وای پری سیما به جان خودم جدی طرف۱کمی ساکت می شد تا می اومد خاطرم جمع بشه۱دفعه می ترکید و باز ولو می شد روی دست و بالم و می زد زیر گریه. وای گریه ای بود گریه هاش! آره دقیقا سوال ها و ناباوری های این یکی هم شبیه اون دوست شما بود که گفتی. تقریبا همه این ها۱مدل تعجب می کنن و۱سری سوال های مشخص می پرسن و۱حالت میشن. گریه هم خیلی پیش اومده بود کنن ولی این یکی جدی ترسناک بود. گفتم الانه که کار بده دستم. خدا نصیب نکنه ترسیدم حسابی. ولی الان که فکرش رو می کنم دلم می خواد بخندم. حقیقتش حال خندیدن نیست شاید فردا که ماجرا کهنه تر و حال من رو به راه تر باشه بتونم بخندم. بیخیال که خنده هام چه رنگی هستن. خنده هست دیگه!
بیخیال.
شادکام باشی.

سلام امین.
وای امین اصلا حس و حال جالبی نیست امیدوارم هرگز برات پیش نیاد. طرف خودش رو ول کرده بود روی دست من بلند هم گریه می کرد من مونده بودم این رو جمعش کنم یا خودم رو در ببرم که ملت نبینن داشتم از ترس و تعجب و خجالت دیوونه می شدم این خانمه هم ول کن نبود من بیچاره هم باید مثل آدمک کوکی هی لبخند می زدم هرچی هم شاد تر باهاش حرف می زدم عوض اینکه اوضاع بهتر بشه بدتر می شد. جدی خدا هیچ وقت قسمتت نکنه! آزمونیه واسه خودش!
ممنونم از حضورت.
موفق باشی.

سلام.
خیلی عالی بودپریسا ایول

این بار آخرم بود ، دیگر دوباره ای نیست

دنبال من مگردید ، قلبم اجاره ای نیست

تازه رسیدم از راه ، حال سفر ندارم

باید دوباره کوچید ، انگار چار های نیست

این جاده های خاکی ، انگار قد گشیدند

ای شانه های زخمی ، راه کناره ای نیست

دستم به دامن تو ، ای کور سوی فانوس

در آسمان این شب ، حتی ستاره ای نیست

این آسمان شکسته ، ماندن ندارد اینجا

حالا زمان کوچ است ، حرفی ، اشاره ای نیست

دیگر گناه و تقصیر ، علت نمی شناسد

انسان خسته حتی ، این بار کاره ای نیست

سلام طاها.
ممنونم طاها که هستی. شعرت عالی بود طاها خیلی خیلی عالی. اون قدر عالی بود که مجبور شدم با وجود کندی دستم و سختی این کار، بشینم وقت بذارم توی گوشی لمسی بنویسمش تا همراه متن های قشنگم نگهش دارم.
ممنونم از حضورت، ممنونم از شعرت، ممنونم از لطفت.
شاد باشی و شادکام تا همیشه و همیشه.

fiiiiiilllllllllllllllmmmmmmmmmmmmmeeeeeeeehhh hennnndeee
فیلم هندی شد که
سلام غم غم غم گریه گریه گریه
با این که تمام غمهامونو یادمون آوردی
خخخخخخخخ
حالا ی کمی بخندیم تا حالمون خوب بشه
ده ثانیه بخندید آفرین دوستان
خخخخخخخخخخ خیخیخیخیخیخیخیخ خهخهخهخهخهخه خَخَخَخَخَ هههههههه هاهاهاها

چی بگم پریسا جون ؟من گریه م گرفت هه البته نه از نوع این زن !بلکه به این نوع دید !به این برخوردهایی که ته دل آدمو خالی می کنن و این که ما کی می خوایم قدمی واسه یاد گرفتن هم برداریم که همو بفهمیم که دشناممون کور نباشه و مهربونیمون تو ذوق امیدمون و تحملمون نزنه مدتها فکر کردم چی بنویسم تاپیکت اذیتم کرد و من این اذیت رو به هر دانش آموزم انتقال می دم تا دیگه خوبی و بدی ازین جنس رو ندونسته به دیگران هدیه ندن !

سلام ترانه جان. هم محلی مهربونم.
معذرت می خوام عزیز که اذیت شدی. ولی لازم بود بنویسم. به خاطر دل خودم و به خاطر اینکه شاید یکی این وسط با خودش بگه عجب! من نمی دونستم. و از این به بعد بدونه. دانشآموز های شما مطمئنا مثل خودت دوست های خوبی برای ما ها میشن. چون شما در آگاه شدن هاشون همراهیشون می کنی و شما همراه خوبی هستی ترانه. کاش در این لحظه دیگه بارونی نباشی دوست من.
شادکام باشی.

لازم نیست تو بابت چیزی معذرت بخوای اونایی باید عذر بخوان که برای فهم هیچ چیزی تلاش نمی کنن تا بقیه بتونن کنارشون آسوده تر باشن نه فقط مشکل نا بینایی، کیه که تو دنیا درد نداشته باشه ولی آیا باید ما علاوه بر دردمون همیشه بار نفهمیدن بقیه رو هم به دوش بکشیم؟اینه که ناراحتم می کنه مخصوصا اگه براش شما هم محله ای های خوبم باشه که دیگه بدتر آرزو می کنم پریسا جون همیشه دلشاد باشی من اینو بهت هدیه می دم : وقتی وارد جامعه میشی باور کن که همه جور آدمی اون بیرون هست و تو نمی تونی همشونو اصلاح کنی پس حرفاشونو و نگاهشون و طرز فکرشون از یه گوشت بیاد و از گوش دیگه بره واقعا” طرز برخورد یا فکر بعضیا ارزش فکر کردن رو هم نداره

عزیز من! یاد گرفتم باور کنم همه رو نمیشه عوض کرد. باید خودم عوض بشم. سفت بشم. محکم بشم. این طوری کمتر دردم میاد. ولی اگر می شد همه این ها که گفتی رو یاد می گرفتن ما هم راحت تر نفس می کشیدیم. مشکل من دقیقا همینهو اینکه مجبوریم بار ندونستن های بقیه رو روی شونه هامون ببریم. اون هم اشخاصی که خودشون رو حسابی استاندارد تر از ما می دونن فقط چون می بینن.
بیخیال. شونه هام رو عشقه که چه سفتن و زیر فشار اون جناب هیکل فقط کمی کوفته شدن. آخ آخ به جان خودم دفعه دیگه جاخالی میدم طرف ولو بشه روی زمین اصلا به من چه؟ شونه هام داقون شد. جدی۲بار دیگه از این بلا ها بهم نازل بشه عیب و ایراد پیدا می کنم. ترانه! بخند دیگه! نبینم گرفته باشی عزیز.
شاد باشی از حال تا ابد.

سلام آریای عزیز.
گاهی بعضی چیز ها در عین سادگی چندان آسون نیستن. دقیقا همون چیزی رو از نوشته هام درک کردی که من الان دارم بهش فکر می کنم. کاش طرف امروز رو یادش بمونه. به خاطر خودش و اون آقای همراهش و به خاطر دل من که روزم رو کمی تا قسمتی…
بیخیال.
ممنونم که هستی آریا.
شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه.

سلاام بر پریسای این ور شب خودمون
چه عجب شوما رو در جایگاه پستیدن مشاهده مینماییم شکلک اسفند دود کردن
میگم تا انگشتم یاری میکنه اولش بگم ای ول به خودم با گوشی تکبال خون شدم جدی ای وللل و میگم تکبال رو خیلی آبکی دادی تکمار ها ولی داستان اون خارپشته رو خوب اومدی
میگم اون وقت که تکبال خواب میدید من جدی فکر کردم خورشید زنده ست ولی گرفتار که خوب شایدم شکلک نمیدونم ولی میتونم حتی تصور کنم جایی همین دور یا نزدیک زنده هستش و شاید هم ناظر البته اگه بخام هیجانش رو بالا ببرم یه فراموشی هم چاشنیش می کنم

سلام بانو جان. دوست همچنان بسیار عزیز من.
جدی؟ با گوشی تکبال رو می خونی؟ این عالیه بانو! کاش کد نداشت می شد با گوشی هم کامنت بدی. من توی محله یاد گرفتم با گوشی کامنت بدم ولی این بلاگ اسکای بدجنس با اون حروف تصویرش! داشتم می رفتم وردپرس ها! اگر می شد کامنت ها رو با خودم ببرم الان داشتیم اونجا کیف می کردیم!. بیخیال منتظر میشم بلکه راهش باز بشه.
بانو! تو رو به خدا نخند جدی می پرسم. یعنی تو فکر می کنی میشه خورشید۱جایی زنده باشه؟ من نمی دونم چه جوری ولی مثلا۱معجزه یا هر چیزی. مثلا۱طوری از اون انفجار در رفته باشه و۱جایی زیر دست های مهر پروردگار زنده مونده باشه. بانو! بانو! با فراموشی هم قبوله. اصلا هر مدلی که باشه قبوله. تا ابد هم چیزی یادش نیاد قبوله. تکبال هر مدلی باشه می خوادش بانو! فقط ببیندش. فقط لمسش کنه. فقط دستش رو بگیره، صداش رو بشنوه. نفسش رو احساس کنه. دل این کبوتره خیلی تنگ شده واسه خورشیدش بانو! کاش بشه که این تصورت درست باشه!
زده به سرم. عاقل که نیستم که! ببخش. نمی دونم چرا من این طوری هستم.
ممنونم از حضور عزیزت عزیز!.
ایام به کامت.

من که میگم آره چرا امکانش نباشه تنها قراین و اماراتی که داریم اینه که خورشیر وارد دژ تکمار شد حالا هرچند که آتیش بود و خرابی و جنگ و … ما چیز دیگه ای نه دیدیم نه شنیدیم نه میدونیم
البته اینکه تکبال دوباره آیا خورشید رو ببینه یا نه فرض های مختلفی داره که انگشتم حال نداره بیانشون کنه و البته در این مختصر نمی گنجه

سلام به پریسا خانم خیلی عالی بود گریه ی من رو درآوردی آفرییین داری هیچ وقت نباید خودمون رو به این روزگار ببازیم ما همیشه برنده ایم نمیذاریم سختی های این زندگی ما رو از پا در بییاره مااااا مییییتوووونیم هیچ وقت نباید احساس تو خالی و پوچ بودن بکنیم این باعث میشه توان مقابله با مشکلات رو از دست بدیم کاملا درکت میکنم میفهمم چی میگی ممنونم ازت که این قدر قشنگ نوشتی زنده باشی

سلام عادل.
نمی خواستم اذیت بشی معذرت می خوام. امیدوارم الان شاد باشی. خیلی شاد.
بله درست میگی باید سفت باشیم ولی گاهی واقعا به لطف این جماعت۱خورده سخت میشه. آخه من چه جوری می شد سفت وایستم در حالی که اون هیکل خودش رو با تمام احساسات سنگینش ولو کرده بود روی شونهم! به جان خودم سخت بود.
ممنونم از حضورت.
ایام به کامت.

سلام خانم کاظمیان.
زندگی ما هم مثل همه زندگی ها بالا پایین ها و دردسر های خودش رو داره که البته هر طور شده باهاش کنار میاییم. ولی مشکل از اونجا شروع میشه که علاوه بر کنار اومدن با گیر های زندگی خودمون، با گرفتاری ها، کجبینی ها و ضعف ها و ناشکری ها و ایراد های بینش بقیه نسبت به زندگیشون هم به جای اون ها کنار بیاییم. تصورش رو کنید! وسط رد کردن دردسر های خودمون، با تمام ملزوماتش که من نمی خوام بگم و شما ها همه می دونیدشون، باید بینش اشتباه اون هایی که به صرف داشتن۲تا چشم سالم بیشتر از ما، خودشون رو عادی و ما رو غیر معمول به حساب میارن رو نسبت به خودمون و زندگیمون و خودشون و زندگیشون اصلاح کنیم تا نسبت به مشکلاتی که از نظرشون خیلی بزرگه مثبت بین تر باشن، تا قوی تر بشن و قدر زندگی خودشون رو بیشتر و بهتر بدونن، تا عبرت بگیرن و تا شاکر پروردگار باشن که اون ها رو شبیه ما نیافریده. راستش من خیلی با این بخش های اضافی موافق نیستم. همون دردسر های زندگی خودم برام بسه. شاید الان که چندان حوصله ندارم اینهمه بدجنسم و فردا و فردا ها مهربون تر باشم ولی در حال حاضر این اضافه کاری زندگیم رو هیچ دوست ندارم.
ممنونم از حضور پر ارزش شما.
ایام به کام.

سلام،
کمی عجیب و غریب به نظر میرسید.
من با اینطور افراد سر و کار داشتم ولی نه تا این حد.
این داستان شما منو به فکر فرو برد که باید شاکر همه نعمتهایی باشیم که خدا بهمون داده. ای کاش بعضی از دوستان نابینای ما این داستان شما را بخونند و یاد بگیرند نحوه برخورد کردن با اینطور مسائل را. در هر صورت خیلی باحال بود. ایام به کامتون باشه.

سلام آقای ضیایی فر.
نت خودم هم با این موارد زیاد سر و کار داشتم. خیلی ها با دیدنم متأثر میشن، سوال می پرسن، حتی گریه هم می کنن ولی این یکی دیگه واقعا شور بود. با شما موافقم کمی عجیب بود. به طوری که راستش از خدا چه پنهون اولش من به طرف شک کردم که نکنه، خدایا منو ببخش، نکنه دزدی چیزی باشه ولی اون بنده خدا هیچی نبود جز۱بنده خدا که خیال می کرد من به خاطر چشم های تاریکم چنان پاک و چنان پیش خدا عزیزم که ممکنه به خاطر بدرفتاری که باهام کرد برم نفرینش کنم و۱بلایی سرش بیاد. باور کنید چندین بار همهش می گفت الهی من قربونت برم. الهی فدات بشم عزیزم۱وقتی توی دلت نمونه من نمی دونستم و از این چیز ها. طفلک غافل بود از پرونده ای که من توی بایگانی پروردگار دارم.
بیخیال. به نظرم آدم ها چه ببینن و چه نبینن، حتما چیز های مثبت توی زندگیشون پیدا میشه که بهش متمرکز بشن و به خاطر داشتن اون چیز ها از پروردگار ممنون بشن. کاش حواس هامون باشه و در هر موقعیتی که هستیم، لازم نباشه حتما۱مایه عبرت ببینیم تا داشته هامون رو به خاطر بیاریم. امیدوارم اون خانم هم فراموش نکنه که به خودش و به خدا چه قولی داده بود.
ممنونم از حضور عزیز شما.
شادکام باشید.

درود! آهااااااااااایییییی پریسا تو داری خواب میبینی، ورپریده از خواب بیدار شو وگرنه به اسی میگم بادکنکمو کنارت بترکونه تا از خواب بپری، زودباش بیدار شو وگرنه اسی هشتاد کیلویی را حولش میدهم تا بیفته رویت و لهت کنه تا از خواب بپری، میدونی همون اسی که بادکنکمو ترکوند و من بازوهاشو گرفتم و با التماس هایش رهایش کردم، پس زودتر از خواب بیدار شو و بگو که اینهارو در خواب دیدی! خوب حالا برم نظر دوستان را بخوانم و دوباره بیام!

سلااام عدسی خودمون. ببینم عدسی! شما کجا بودی با این جناب اسی بادکنکی که۱بمب بادکنکی توی گوش اون زنه بترکونی طرف از حالت نیمه غش در بیاد و درست و حسابی غش کنه بی افته من زیر بار قد و قامت رعناش۱وری نمی شدم؟ خواب چیه بابا به جان خودم داشت لهم می کرد. آی شونه هام آی شونه هام این چه بلایی بود سرم اومد آی آی آی!
بیخیال. شادی رو عشقه! ممنونم که هستی عدسی.
شاد باشید همگی از حال تا همیییشه.

سلام، ۴ سال پیش بود یک مادری که الآن نمیدونم در قید حیات هست یا نه من رو توی کوچه دیده بود و مثلاً میخواست به من کمک کنه. نه تنها دست من رو نمیگرفت بلکه از عصای من هم برای کمک کردن به من استفاده نمیکرد.
همش میگفت بیا چپ، برو راست، و بالاخره کار دستم داد و من رو توی جوب انداخت. هروقت منو میدید همین کلمات را به کار میبرد تا اینکه یک روزی بهش گفتم من نمیخوام شما به من کمک کنی. در شهرمون خیلیها به جای اینکه به ما کمک کنند می ایستند و فقط نگاه میکنند.و شروع به نچ نچ کردن میکنند.
ولی ما از جهتی باید خیلی خدا را شکر کنیم و اون هم اینکه وقتی مردم ما را میبینند به یاد خدا میافتند خدا ما را سر راه اینچنین بندگانی گذاشت که خدا را فراموش نکنند.

ای کاش ما بنده های خدا یاد بگیریم که واسه به یاد خدا بودن یکی دیگه رو عبرت نکنیم. اطراف ما اون قدر نشونه هست که واسه دیدن حضور پروردگار بنده های دیگه خدا رو آزار ندیم.
باز هم ممنونم از حضور و نظر شما.
ایام به کام.

سلام بر آبجی پریسای خود خودم الان چطوری کجو کوله که نشدی ایشالا سلامتی برقراره منظورم اینه که رو به راهی پس حالا که همه چیز درسته این شب جمعه قهوه خونه ی پریسا با ده بیستا چترباز افتادیم گرفتی چی شد آره بخواهیم یا نخواهیم اگر هر کدوم از نوع بشر به پایین تر از خودش نگاه کنه یادش میفته که خدا چیا بهش داده که اون تا وقتی که بنظر خودش کوچیک تر یا پایین تر یا دارای امکانات زندگی ی کم تر از خودشه اون وقت یاد داشته هاش میفته و از خدا شاکر و ممنون میشه از اون چه که بهش عنایت شده و اون ازش غافل بوده ما همه آیینه ی عبرت هم دیگه هستیم حتی یه سنگ هم میتونه آیینه ی عبرت برای ما باشه آیا تو با خودت فکر کردی اگر یه تکه سنگ باشی که هیچ اراده ای از خودش نداره چه وضعیتی پیدا میکردی اگر توی خشکی باشی با پای هر کسی به طرفی پرتاب میشی تا کوچک تر و کوچک تر بشی تا جایی که جز مشتی شن ازت باقی نمونه اگر هم توی یک رود خونه باشی انقدر با جریان آب به جلو میری و با سنگهای ریز و درشت بر خورد میکنی تا به همون سر نوشت سنگ توی خشکی دچار بشی پس لابد خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنی که انسان اشرف مخلوقات آفریده شدی که میتونی خودت برای زندگیت تصمیم بگیری به اختیار خودت حرکت کنی بد و خوب رو از هم تشخیص بدی و و و هزاران کار دیگه ای غیر از انسان هیچ مخلوق دیگه ای قادر به انجام اونها نیست شرمندم که کامنتم طولانی هست و طولانی تر هم میشه ببخش و شما هم دوستان سالها قبل زمان مجردی چاهار نفری من و برادر بعدی ی خودم و پسر عمه ام و پسر عموم رفیق شفیق و برادر عزیزم شهید نعیم که حتما یادت هست پدر زهرا که هنوز اون وقت با خواهرم ازدواج نکرده بود و همه مجرد بودیم رفتیم زیارت امام هشتم مشهد قبلا هم گفتم من و نعیم همیشه با هم بودیم یکی از روزهایی که من و اون رفتیم زیارت یه ماشین حمل مجروحین جنگ رو دم یکی از ورودیهای حرم دیدیم که تعدادی از جانبازان رو برای زیارت اورده بودند داشتند ویلچری ها رو پیاده میکردند که نعیم دست منو کشید و دویدیم تا به اونها رسیدیم یه باره نعیم پرید و یکی از مجروحین رو بغل کرد و غرق بوسه کرد و هر دو شروع به گریه کردند فهمیدم که هم خدمتی بودن اون جانباز از سرپرستشون خواست که ما هم همراه شون باشیم وقتی به صحن ضریح رسیدیم تمام صحن خالی شد و همه ی مردها و زنها بیرون اومدن تا ما برای زیارت وارد بشیم این همه رو گفتم تا به اینجا برسیم موقع ورود به صحن این همه مجروح یه طرف و من یه طرف همه ی زنها دورم رو گرفته بودن در حالی که زار میزدن و به سر و سینه و مردها هم عقبتر های های گریه میکردن وقتی از دستشون خلاص شدم به زیارتی رفتیم که اگر هزار سال دیگه از خدا عمر بگیرم دیگه قسمتم نمیشه ما بودیم و ضریح و ضریح بود و ما تمام دور تا دور ضریح متعلق به ما بود زیارت دل چسب و عالیی بود ولی اون صحنه هرگز از خاطرم نرفته که اون همه مجروح رو گذاشته بودن و برای من که تو جنگ هم نابینا نشده بودم زار میزدن شاید برای شما خانمها هر روز هم از این اتفاقها بیفته و خدا هم به شماها توان بیشتری برای نشکستن داده ولی برای آقایون کمتر از این اتفاقها میفته و بیشتر شاهد نوچ نوچ عابران هستیم تا هوار شدن شون روی خودمون خداییش ما هم اگر کسی رو ببینیم که روی ویلچر نشسته و از گردن یا کمر به پایین فلج هست یا کسانی رو که دست یا پا ندارند رو ببینیم خدا رو شکر نمیکنیم که فقط چشم نداریم و خیلی از کارها رو که انجامش برای اونها آرزو و رؤیا شده رو ما به راحتی آب خوردن انجام میدیم خدا رو بارها و بارها شکر و سپاس نمیگیم شرمنده ام که دیر کامنت میدم و شاید هم دیگه به این پست نیای و نبینیش ولی دلم میخواست جواب دوستان رو به پستت ببینم و جوابهای تو رو بعد بیام و با تو و دوستان حرف و درد دلم رو بگم ولی از آخر پستت بد جوری دل خورم اونجایی که میگی احساس گناه میکردی یعنی چی یعنی به حرفهایی که به اون خانم زدی باور نداشتی یا من کودن شدم و بد فهمیدم من توی عمرم هیچ وقت حرفی رو که قلبا بهش باور نداشته باشم رو به کسی نمیگم تورو خدا بیا و بگو که من اشتباه برداشت کردم بازم شرمنده ام که زیاد حرف زدم

سلام داداش علی. شکر خدا بدک نیستم. فقط۱خورده۱وری شده بودم که الان به نظرم تازه فهمیدم شونهم سر جاشه.
من با اجازه شما دوباره در ارتفاعات هستم و با گوشی وارد شدم و خلاصه اینکه قهوه چایی آب زرشک نوشابه دوغ بستنی یواشی و هیچی نمیدم.
داداش علی. شکر خدا رو که هرچی به جا بیارم باز از عنایتش دنیا ها عقبم. ولی من مخلوقم. ۱مخلوق ضعیف مثل تمام مخلوق های پروردگار. گاهی خسته میشم داداش علی. گاهی حس می کنم دیگه نمی تونم بعضی چیز ها رو تاب بیارم. صحنه افتضاحی بود آخه. توی اون فروشگاه شلوغ. وسط اونهمه آدم. داشتم از خجالت دیوونه می شدم. دلم می خواست دود بشم برم هوا نبیننم. تفاوت ها چه بد هستن! افتضاحه که آدم متفاوت باشه! من توی اون فروشگاه وسط اون جماعت متفاوت بودم و اون بنده خدا هم ابدا خیالش نبود که شاید من دردم بیاد از اینکه اون مدلی تابلو تر از این که هستم بشم. اذیتم کرد این اتفاق داداشم.
اذیتم می کنه!.
خدا کم تحملیم رو ببخشه! گاهی کم میارم. خدا ببخشدم.
شهید نعیمی رو البته که یادمه. بابای زهرا رو فراموش نمی کنم داداش علی. نمی دونم چه جوریه. شاید به خاطر مدل اولین توضیح شما از ایشون بود که حس می کنم۱آشنایی دور و عجیبی بین من و خاطره ایشون هست.
خدا باز هم از این مدل زیارت ها نصیبتون کنه داداش علی. نصیب شما و نصیب من و نصیب هر کسی که دلش این رو می خواد. اگر خدا بخواد حتما میشه.
درسته ما هم وقتی گرفتاری های گرفتار ها رو می بینیم دردمون میاد. یادمه۱بار۱بچه ناز بغل مادرش دیدم که نابینا بود. وای مثل عروسک بود. وقتی رفت من از شدت هقهق نفسم بالا نمی اومد. ولی من وقتی گریه کردم که پدر و مادرش گریه هام رو ندیدن. من اجازه نداشتم دردم رو توی دل اون پدر و مادر دلشکسته خالی کنم. ما اگر از دیدن دردی دردمون بیاد به صاحب درد انتقالش نمیدیم. اون بنده خدا تمام حس و حال اعجابش رو ریخت روی شونه های من اون هم جلوی اونهمه چشم که آماده دیدن سوژه های این مدلی هستن و اونهمه دهن که حاضرن با۱اشاره باز بشن و هی نوچ نوچ کنن و آه بکشن و واااییی! خیلی از این انگشتنما شدن ها بدم میاد داداشم. این لحظه ها حس می کنم قلبم داره از جاش در میاد.
بیخیال.
شما دیر کامنت بدید یا زود، کم بنویسید یا زیاد، اصلا هر مدلی که به من و پستم سر بزنید، حتی اگر سر هم نزنید، باز هم داداش علی عزیز من و محله هستید. هرچه از داداش رسد نیکوست به جز داستان قهوه خونه من.
ممنونم که اومدید.
ایام به کام شما.

سلام یادم رفت بگم اگر قابل دونستی و دلت خواست کمی بخندی یه سری به پست ملیسا بزن و کامنتهای منو بخون دوست دارم نظرتو راجع بهشون بدونم همون پست راهنمایی به نابیناها که هنوز توی همین صفحه است چندتا پست پایین تر از پست تو

دوباره سلام داداش علی. وای ملیسا جونم کجا پست زده اصلا ندیدم چرا! من گاهی دیر دیر میام محله و پست ها از زیر گوش هام در میرن. اگر این اینترنتم دست از هقهق برداره و اجازه بده حتما سر می زنم.
باز هم ایام به کام شما.

سلام زهره عزیز من!
احوالت چطوره عزیز؟
وای الان که فکرش رو می کنم اولا از شدت خجالت یادآوری ماجرا و اون صحنه تمام مو های سرم سیخ میشه، دوما کلی خندهم می گیره. گریه و خنده و همه چیز توی هم قاتی بود. وای خدا نصیب نکنه!
اگر نمی نوشتم می ترکیدم. راستش وقتی می نوشتم و اینجا می ذاشتم اصلا فکر نمی کردم اینهمه همراه توی این پست داشته باشم. ممنونم زهره از شما و از همه بچه هایی که اومدن، باهام حرف زدن، خندوندنم، جریان رو رنگ لبخند زدن و حالا حس می کنم شاید بشه راحت تر بهش بخندم و بگم بیخیال.
من پفک کام از اون قدیمی هاش می خوام!
شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه.

سلام پریسایی خوبی نانازم،
پریسا من با تک تک کلمات پستت اشک ریختم،اشک ریختم چون میدونم که قراره واسه منم در آینده چنین اتفاقاتی بیوفته،البته اگه همت کنم و تنهایی از خونه بزنم بیرون،ولی احسنت به تو که میخندیدی و اون خانم رو آرومش میکردی،سخته،واقعا سخته،وای خدای من،ما چقدر گناه داریم،پریسا ای کاش تو اینجا بودی یا یکی مثه تو اینجا بود تا من با دیدنش که مستقل هست اونو الگوی خودم قرار میدادم،اصن اعصابم خورده،پریسا عزیییزمی بخدا،همیشه از استقامتت اینجا برامون بنویس تا ما یعنی بهتره بگم منم یکمی ازت یاد بگیرم،از نگاههای مردم میترسم،از خانواده،دوست،آشنا،فامیل،از همه و همه، خدافسی

سلام ملیسا جان. هم محلی شفاف و مهربونم. عزیز من! اگر می دونستم دلت می گیره نمی نوشتمش. اشک هات رو هرچند ندیدم ولی خدا می دونه که دردم اومد از شنیدنشون. مادرم دیشب اینجا بود و دید که با خوندن کامنتت۱دفعه چه مدلی شدم. معذرت می خوام عییز جان.
حال و هوات برام آشناست ملیسا. آخه خودم هم آخر هاش همین طوری بودم. بعدش هم۱هفته عزا گرفتم. ولی الان دیگه کمتر به خودم فرصت میدم بهش فکر کنم. اگر بگم دیگه اصلا دلتنگ نمیشم که راست نگفتم. ولی حالا دیگه قوی تر شدم. تو هم میشی عزیز. اصلا نگران نباش. آخر جهان که نیست. فقط۱کمی مدل زندگی عوض میشه. ولی ملیسا باور کن امید خوبه. من همیشه فکر می کنم نور ها نرفتن بلکه۱جایی پشت پلک های تاریکم منتظر نشستن تا شاید۱روزی خدا بخواد و این پرده سیاه بره کنار و اون ها دورابه برگردن. تو هم…اصلا تو هنوز می بینی و ایشالا همیشه ببینی. نمی دونم درست شنیدم یا نه ولی یکی می گفت برای حفظ باقی بینایی اون هایی که هنوز می بینن دارن خیلی کار ها می کنن. از اطرافت هم باکیت نباشه. ۱چند وقتی عجیب غریب میشن بعدش براشون عادی میشه. ملیسا باور کن اوضاع دور و بر من الان حسابی عادی تر شده. منظورم توی خونواده هست. واسه منفی که هنوز نیومده از حالا خودت رو اذیت نکن. از کجا معلوم که اصلا بیاد؟ از خدا می خوام و خیلی هم می خوام که چشم های ملیسای عزیز من برای همیشه باز و روشن بمونن و دیگه اشک رو نشناسن.
به امید اینکه همیشه در حال و هوای بهار ببینمت بهار محله!
شاد باشی از حال تا همیشه.

پریسایی،تو خیییلییی مهربونی دختر،ممنونم از دلگرمی که بهم میدی نانازم،
وااااای عجب توصیف باحااالی،بهاره محله،خخخخ،کلی خوش خوشانم شد که خخخخی،
کلا با خوندن کامنتات آروم میشم،آرامش محله،خخخخ،بووووٱووووٱووووٱووووٱوووس

ملیسا۱چیزی رو می دونی؟ من۱مدل با حالی دوستت دارم. مثل از اون نسیم های تند و خوش عطر این طرف عید می مونی برام ملیسا. مثل هوای خوش صبح های سفر. شبیه صدای جریان خنک آب توی هوای آفتابی هستی. به خدا نه شعار میدم نه شعر میگم. من از هر کسی یا هر چیزی۱تصوری توی خاطرم میاد. تو واسم این شکلی هایی که گفتم هستی. دلم می خواد هیچ زمانی این هوای خوش بارونی نباشه عزیز من.
بوس بوسسس خیلی زیاد بوس.
پاینده باشی ملیسای عزیز.

سلام آبجی بازم اومدی که نسازی بازم که زیر آبی رفتی میگم این ارتفاعات کجاست شیطونه میگه بیام همونجا یه قهوه خونه ی شیش دانگ بخرم و بنام آبجیم کنمهاآآآآآ به شرطی که هوامونو داشته باشیهاآآآآآ پست ملیسا یه پستیه درباره نابیناها و نحوه ی راهنمایی کردن اونها از طرف بیناها است برو بخون و بخند کمی دلت واشه فکر هم نکنی از این همه یواشکی میگذرمها آخه کی گفته تو الان تو ارتفاعات خنک با بستنی ی خنک آب زرشک خنک نه با اون حال نمیکنم همش مال خودت و کلی چیز خنک دیگه اونم از همه بدتر یواشکی حال کنی و من دربدر الان اینجا از گرما عرق بریزم شهروز کجایی بخدا این ظلمه پریسا مگر دستم بهت نرسه آخه چراآآآآآآآآآ

باز هم سلام داداش علی خودم.
اول اینکه قدمتون روی جفت چشم های هرچند بسته ولی پر از بارون و پر از عشق دیدنم. من در ارتفاعات پالند از نواحی سوادکوه هستم. شما قهوه خونه به نامم نزنید من۶برابر توی قهوه خونه های دیگه هواتون رو دارم.
راستی داداش علی۱چیزی توی گوشتون بگم؟ به کسی نگید ها! داداش علی داستان اون آب زرشک های منحصر به فرد و مخصوص من تمامش از بیخ تا بن داستانه. البته من آب زرشک خیلی دوست دارم و دستم برسه زیاد هم می خورم ولی آب زرشک های واقعیم شبیه آب زرشک های شما هاست داداشم. از اون مدل ها که اینجا حرفش رو می زنم فقط شوخیه. توی تمام عمرم حتی نوک پیکان فکرم هم طرف اون مدل آب زرشک ها نرفته. خیال هم نداره بره. من فردای قیامت باید بتونم جلوی بابای زهرا و بابا های زهرا های مملکتم حاضر بشم. اگر جز این باشم جواب مولای پدر زهرا رو چی بدم؟
خدا ببخشدم اگر حتی شوخی در این مورد هم گناهه ولی من باز هم میگم تا همه بخندیم. کاش خدا بهم این ها رو نبینه! نمی بینه. خدا خیلی مهربونه. خلاصه اینکه نمی دونم چرا دلم نمی خواد شما تصور کنید که من… به نظرم اگر نمی گفتم بابای زهرا ازم دلگیر می شد واسه اینکه تصور شما رو از این کدورت پاک نکردم. دیگه بیشتر توضیح نمیدم مطمئنم شما می دونید چی میگم.
شکلک پایان در گوشی.
خلاصه داداش علی آب زرشک ها مال خودمه. به کسی نمیدم. باقی یواشکی هام هم که مال خودمه به کسی نمیدم. اینجا هم جای خودمه شهروز اگر بیاد بهم گیر بده از این ارتفاعات میندازمش پایین. بهش نگید. وای اون بالای محله قهوه خونه هست تا اینترنتم حواسش نیست برم بلکه بتونم وارد بشم. ببینم شهروز این طرف ها نباشه! شکلک فرار.

بله پریسا شاید تعجب شما و بقیه را با خواندن این مسئله تا حدود زیادی مرتفع شود .نمی دانید با چه احساسی از رفتن به زاهدان و امیدی که پروفسور شهریاری در او ایجاد کرده بود برای من گفت /بخش اعظم کلاس را به او اختصاص دادم تا برای من بگوید که کجا رفته و چه شده است ولی در دلم ناراحت بودم که این حس قشنگ تحقق نخواهد یافت و هنوز هم با گذشت یک دهه محقق نشده است !
خدایا من الان هنوز در درک حقیقی نابینائی وا مانده ام چطور باید انتظا رداشته باشم تا بینا جماعت بداند درد نادیدن را ؟!
ایام همگی به کام و این مطلب را در پستی منتشر خواهم کرد .بدرود .

با پوزش از اشکالی که در ارسال کامنتم به وجود آمد کامنت قبل در ادامه این کامنت است .
درود
بسیار زیبا به نگارش در آوردی ، خیلی زیبا و شاید زیبائی اش به خاطر عدم ویرایشش بود ؟ احسنت بر شما و چه جالب از منبری بودن دست کشیدی و اکنون به شغل شریف سوپری مشغول هستید !خخ دستان توانمندت را به زیبائی تمام برای مخاطبانت تکان دادی ! جملات قشنگ و منحصر به فرد ، انتقال برداشت اجتماع از نابینائی و برجسته شدن کلمه کور که تمام لحظات با اینان است ولی متنبه و آگاه نمی شوند و اینبار هم بعد از اینچنین تخلیه باز هم از خاطرشان حذف و محو خواهد شد ؟ اینان دردی دیگر و ترسی مضاعف دارند .نمی توانم بنویسم درک می کنم تمام نوشته ات و پیام مطلبت را که عاجزم !؟
در طول تمام دوران طلائی کار و حضور مستقیم خودم در کلاس درس تنها و تنها یک نابینا داشتم ! پسر بچه ای ساده و پر احساس و با محبت در کلاس دوم راهنمائی .من بمدت هشت سال در آن مدرسه شلوغ شهر مشغول به تدریس بودم .در هنگامی که او کلاس اول بود من با آن کلاس درس نداشتم و در روز توضیح در خصوص او هم در آن مدرسه نبودم .در سال دوم بدون لیست حضور و غیاب وارد شدم .اسامی را خواندم از لیست دستی و مختصری با آنها آشنا شدم و در هنگام معرفی خودم و روش کارم زنگ خورد و آن طفل معصوم در وسط کلاس مشغول بازی و راه رفتن شد که من ناراحت شدم و با فریاد او را متوجه حضورم ساختم و او بلافاصله به جایش رفت و نشست ؟ قضیه تمام شد و هفته بعد در ذهنم داشتم که دلیل این کار او چه بود و دیدم که او بی توجه به حضور من هست و کتاب بر روی میز ندارد ؟! به گونه ای خاص دور زدم و یکا یک بچه ها را کنترل کردم تا به او رسیدم و دستم را به آرامی به او زدم و او متوجه حضور مستقیم من شد تا این لحظه حتی نمی دانستم که او نابینا است ؟به نا گاه دانش آموز میز جلو برگشت و گفت آقا اجازه او نابینا است ؟! شکلک نقس عمیق کشیدن و احساس شرم کردن در حال حاضر
دیگر نفهمیدم ! از کلاس به آن شلوغی زدم بیرون کلاس چهل نفری .نفهمیدم چه کا ر کردم فقط دیدم مدیرم که خدا رحمتش کند آمد و متعجب از دیدن من بود و به دنبال جواب سوالش می گشت ! از من پرسید اما جوابش ندادم .یک ربع شاید طول کشید وقتی برای بار دیگر آمد فقط توانستم خودم را جمع کنم و بگویم چرا به من نگفتید که دانش آموز نابینا دارید ؟سریع موضوع را گرفت و عذر خواهی کرد و گفت فکر کردم که از سال قبل شما می دانستید ؟!
آه خدای من چه لحظه تلخ و وحشتناکی بود ! عرق سردی که ناشی از ندامت بود بر من نشسته بود .بالاخره جمع و جور کردم و به کلاس برگشتم .واقعا نمی دانستم چکار باید کنم ؟رسالت من چه بود و چه کار کرده بودم .یادم نیست اما دست و پا شکسته جلسه را رد کردم .واقعا با اینکه مختصر مشکلات بینائی من شروع شده بود اما نمی توانستم نابینا را درک کنم ؟نمی دانستم چطور با او به شخن بپردازم .برای من جالب بود با ابزاری خاص می نوشت و معلم رابطش آن را به خط نستعلیق در می آورد تا معلمان بتوانند اوراق او را تصحیح کنند ؟ اما معلم رابطش بسیار خشک بود .هنوز یادم نرفته که با شور و شوق قرآن می خواند و چه عالی می خواند ولی من به دلیل عدم آشنائی با خط او سرعت بیشتری از او می خواستم. بعد از چند جلسه خودم را جمع وجور کردم و روابطم را با او خوب نمودم و او همواره انتقاد از من می کرد که چرا به او بیست نمی دهم و من هم حس اذیت کردنم گل انداخته بود و تا مرز نوزده پیش رفتم و نمره بیست به او نمی دادم که روزی برای اعتراض از جایش بلند شد و به زور از من نمره بیست را گرفت !
واقعا اعتراف می کنم نمی توانستم درکش کنم ؟ به خدا تقصیر من نبود .وقتی تعریف او را می شنیدم که فوتبال بازی میکند و شور و شوق فراوان دارد متعجب می شدم ؟ اعتراف می کنم من که لحظه ای لوح و قلم را در دستم نگرفتم چطور می توانم سختی آن را درک کنم ؟ او در مقابل چشمان متعجب من به راحتی قدم بر میداشت .مثل سایرین در محوطه حاضر می شد فقط مختصر نوری را بصورت سایه می دید و من این را در روز امتحان نهائی فهمیدم که از من سوال می کرد با اشاره به مکانی دیگر که آقا اینها چی هستند ؟تعداد زیادی جایزه بود که در مقابلش چیده بودند و او با اشاره به مکانی دیگر جنس آن را می پرسید .

سلام عمو قنبر عزیز ما.
الان اون آقا کجاست؟ هنوز باهاش رابطه دارید؟ می دونید عمو؟ شما می تونید بهش خیلی کمک کنید و اون هم به شما. از بینا ها نمیشه خیلی انتظار داشته باشیم. من واقعا توقعی ازشون ندارم. جز اینکه شبیه اون خانمه نباشن. کاش همه، بینا و نابینا یاد بگیریم وقتی در برابر چیزی، هر چیزی قرار می گیریم، اول رفتار و عکس العمل خودمون رو پیش از انجام بسنجیم و اگر اون پدیده به۱آدم زنده مربوط باشه حتما پیش از بروز هر رفتاری خودمون رو جای طرف مقابل بذاریم و ببینیم اگر با خودمون این مذلی تا کنن چه حسی بهمون دست میده. مثلا اون خانمه خوشش می اومد اگر جاش با من عوض می شد و من به عنوان۱فرد سالم سر می ذاشتم روی شونهش و واسه خاطر ندیدن ایشون بلند گریه می کردم و هی می گفتم وای الهی بمیرم این طوری خیلی سخته و از این مزخرف ها که خودمون می دونیم و دلمون نمی خواد بهمون یادآوریش کنن؟ مطمئنم که هیچ بینایی از همچین چیزی خوشش نمیاد. بیخیال. خدا بینش همه رو باز تر کنه! چی بگیم دیگه!
ممنونم که اومدید عمو.
ایام به کام شما.

درود
بالاخره آمدی خانم خانمی ، پاسخ بسیار زیبا نوشتی .این پست شما باعث شد تا دردم ورم کنه دیگه .به عنوان پست منتشرش کردم : تجربه ای تلخ ولی حقیقی … ” همین موضوع است .نگرانی اون خانم شاید بخاطر اینه که ترس عجیبی از ندیدن داره .هرگز مردم به خاطر اینکه نابینا نباشند حاضر به رودر روئی با ما نیستند ؟
پیامت مبنی بر اینکه جلسه انتقادت را برگزار خواهی کرد به من رسید .پاینده باشید و ممنون از صداقت در بیانتان .

سلام بر شما
واقعا نمیدونم باید بخندم یا گریه کنم!!!. اما فرقی نداره چون خنده ی تلخ از گریه غم انگیز تره!
خیلی وقت ها فکر میکنم این همه درد و رنج حق ما نیست. اما چه میشه کرد! همینه که هست.
به هر حال خیلی عالی نوشتید و چه خوب که بدون دستکاری و اصلاح نوشتید.
بعد از مدت ها یه پست خیلی عالی خوندم که واقعا به دلم نشست.
به قول خودتون, ایام به کام.

سلام آقای شریفی.
امیدوارم بخندید همیشه بخندید ولی خنده هاتون از جنس اون خنده های توی فروشگاه من نباشه. بیننده ندید و نفهمید ولی واسه خودم خیلی تلخ بود خیلی!.
بله نمیشه عوضش کنیم. زورمون نمی رسه. بن بستی رو که نمیشه کنارش زد باید باهاش کنار اومد. در امتدادش به راه افتاد و پیش رفت بلکه بشه۱جایی دورش بزنیم. نمی دونم تونستم این درد تاریک رو توی زندگیم دور بزنم یا نه. کاش من بتونم و کاش همه بچه های محله ما بتونن!.
ممنونم بابت اینهمه لطفی که به من و به نوشتهم دارید. و ممنونم از حضور عزیز شما.
شاد باشید و کامیاب.

من قهوه خونه زدم اگه خواستید بیایید با همه هستم ها اونجا تنها نشستم خخخخ این هم تبلیغ بود دیگه بابا اینا این بعضی از بینا ها وقتی نابینا میبینن از خودشون در میان مخصوصا اون پیرزنها که من وقتی میشنوم هزاران لعنت بهشون میفرستم وقتی رد میشم میگن مثلا ای بچه خانوادت بیچاره بشه آخه من نمیدونم خانواده من چه هیزم تری به اونا فروخته که بیچاره بشه خیلی این پیرزنا ببخشید که میگم نفهم هستن و اگه خودشون ی فامیل نابینا داشته باشن فکر میکنن چی شده

علیرضا تازه چند دقیقه پیش تیتر قهوه خونه رو بالای محله دیدم الان کامنت های اینجا رو جواب بدم این اینترنت نقطه چین رضایت بده حتما میام. مگه میشه قهوه خونه باشه من بهش سر نزنم؟ باشید اومدم.
این بینا ها. چی بگم. واسه من گاهی از خونوادهم مایه می ذارن و بیچاره مادرم که بیشتر هدف این مایه گذاشتن هاست. یادمه۱بار خیلی خیلی عصبانی شدم برگشتم به خانمه توپیدم که مادرم جوونه تو به جاش برام بمیر که زیادی توی دنیای خدا لولیدی و هنوز یاد نگرفتی کجا دهنت رو باز کنی مگه من ازت دعا خواستم که تو واسه چشم هام مادرم رو می فرستی اون دنیا؟ خلاصه طرف موند معطل و دوست هام زدن زیر خنده و خودم هم که از حرص حسابی انفجاری.
بیخیال. قهوه خونه رو عشقه. الان میام. ایام به کامت.

سلام پریسایی بالاخره که از اون بالا میای پایین راستی خدا بدور هیچ وقت من فکر بدی در مورد تو نمیکنم منظورم از آب زرشک همون آب زرشک واقعیه در این مورد شانس اوردی من اصلا دوست ندارم همه ی آب زرشکای دنیا مال خودت ولی اگر شده یه بستنی ی خانواده اونم نسکافه ای بگیرم و بیام جلوی روحت وایسم و همه رو خودم تهنای تهنا بخورم و بترکم این کار رو میکنم تا انتقام سختی ازت بگیرم

سلام داداش علی.
آب زرشششششک! تمامش مال خودم. بستنی هم مال خودم. شما بستنی رو بخر موقع خوردنش با هم صحبت می کنیم.
من الان از اون بالا اومدم پایین ولی آخر هفته ها میرم اون بالا. آخه هوا اینجا وحشتناک گرمه و ما خیلی از آخر هفته ها میریم اون بالا.
وای شکلک دست زدم زیر چونه دارم۸چشمی نگاه داداش علی می کنم کی بستنی می خره نذارم تنها بخوره.
سربلند باشی داداش علی.

درود! اینجا چه خبره؟ باباجان ما همه کوریم و پذیرفتیم که کوریم و از ابراز احساسات دیگران هم ناراحت نمیشویم، دیگران هرقدر دوست دارند گریه کنند و زجه بزنند که چرا ما کوریم، باباجان کوریم دیگه و کوری ما به کسی مربوط نیست، کور کور کور کور کور کور: هرچه بگویم کور بازم کم گفتم!

سلام عدسی. از دست شما! ببین عدسی ملت اگر واسه خودشون برن گریه هاشون رو کنن خیالی نیست. پیش از این و بعد از این خیلی ها واسه من گریه کردن ولی کاش دیگه روی شونه های خود ما زار نزنن اون هم اینهمه واضح. وسط اونهمه آدم از خجالت تموم شدم خوب! ای بابا!
شکلک از اون حرص ها که آدم می خواد در۱لحظه هم حرص بخوره هم گریه کنه هر۲تاش با هم نمیشه،
همیشه شاد باشی عدسی.

سلام پریسای گل وای درک میکنم چی میگی چقدر سخته بغض داشته باشه آدمو خفه کنه درست مثل یه هیولا که قصد کشتن یه فرشته رو داشته باشه. ولی مجبور باشیم بخندیم. خیلی برام پیش اومده. من تو این شرایط مثل تو رفتار میکنم خنده های تلخ اما بعدش به محض تنها شدن تا نشینم یه دل سیر گریه کنم حالم خوب نمیشه. احساسی رو که تو خط آخر نوشتی وقتی دارم به والدین بچه های نابینای کوچولو امید میدم بهم دست میده. امید میدم که به بچه رسیدگی بشه و ناامیدی والدین باعث ضربه خوردن بچه طفل معصوم نشه. ولی از اینکه میدونم این کوچولو وقتی بزرگ بشه چه چیزهایی در انتظارشه سخت میرنجم. امید حتی از نوع توخالیشم بهتر از ناامیدیه.

سلام ندا جان.
در مورد والدین بچه ها دقیقا شبیه خودمی عزیز. آخ که چی میشم بعد از رفتنشون و تنها شدن خودم!
بیخیال. کاریش نمیشه کرد. حالا این روز ها موندم این دفعه اگر خواستم بزنم بیرون یا برم خرید دیگه کدوم طرفی برم که اهل اون فروشگاه نبیننم.
شوخی کردم. دوباره هم میرم اونجا و دوباره هم می خندم و دوباره دم برگشتن…
خدایا!
ممنونم که هستی ندا.
پیروز باشی.

سلام پریسایی میگم خداییش مگه چیزی از اون فوروش گاه باقی مونده که دوباره بخوای بری اونجا مگه اخبار رو نشنیدی گوینده میگفت بنا به گزارش اسوشیتِت پِرِص یک فوروش گاه با حمله ی یک خانم نابینا بکلی منهدم شد نام برده که در پوشش خریدار به فروش گاه وارد شده بود بعد از خوردن چند کیلو بستنی ی یواشکی به سراغ قفسه ی آب زرشکها رفته و مبادرت به خوردن آنها به صورت کاملا یواشکی کرد که فروشنده ای متوجه شد و برای دستگیری ی وی اقدام کرد که اون دختر خانم نابینا فهمید و در حین فرار موجب وارد آمدن خسارت صد در صدی به فروش گاه شد به گفته ی این خبر گزاری پلیس در تعقیب نام برده میباشد و برای دستگیری ی وی یک دستگاه کانتینر سردخانه دار مخصوص حمل بستنی اون هم پر از انواع بستنیهای خوش مذه تعیین کرده است پس بگو چرا رفتی توی ارتفاعات برای این خراب کاریها بوده فقط نفهمم کجایی زدم تو گوش کانتینر بستنی شهروز بده اون خطشو ردیابی کنند که برای باقی عمرمون ویتامین ب و س و ت و ن و ی مون رسید میدونی چی بیشتر از خود بستنیها می چسبه خوردن بستنیها جلو روحت آی میچسبه آی می چسبه یعنی مگه حالی از این حال خوشتر سراغ داریهاآآآآآآآآ

سلام داداش علی. یعنی به جان خودم تمام لذت جهان رو بده۱بستنی یواشکی بگیر آخ آخ داداش علی امتحان کنید بار بستنی یواشکی بخورید به این شهروز نگید ببینید من چی میگم. راستی این شهروز کجاست؟ کسی می دونه؟ غیب شده توی محله نیستش. البته من خیلی کم توی محله می چرخم. یعنی میام ولی از همون سر کوچه توی کوچه هاش رو۱نگاهکی میندازم میرم دیگه نمیرم داخل کوچه ها و پارتی ها و و و و و و.
من رفتم آب زرشک یواشکی چیز یعنی من رفتم همین طوری.
ایام به کام.

سلام پریسا شهروز پیداش نیست کم کم دارم نگران میشم توی اسکایپ هم نیست میخوام عکس شو بدم رادیو شاید پیداش کنن ولی فکر کنم داره مخفیگاه تورو پیدا میکنه از قله ی اورست هم شروع کرده مگه دستش بهت نرسه هنوز هم میگی بستنی ی یواشکی آخه چراآآآآآآآآ

دیدگاهتان را بنویسید