خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پندآموز 7: خودم را اینگونه شناختم

سلام دوستای خوبم. حالتون که خوبه. امیدوارم جوابتون “عالی |باشه.

تصویری که تا چند وقت پیش از خودش داشت تصویر دختری بود که تمام غم های دنیا را به دوش می کشه و انگار توی دنیا هیچ کس به اندازه اون واسه خواسته ها و انگیزه هاش تلاش نمی کنه. خوب می دونست که آدمای زیادی تو این کره خاکی حالشون بدتره و با شرایط به مراتب سخت تری دست و پنجه نرم می کنن اما ….. اما این موضوع رو فقط زمانی به خاطر می آورد که حال خودش و اطرافیانش را تا حدی که امکان داشت بد می کرد و هزار تا مثال جور و واجور از این ور و اون ور, از آدمای مختلف بهش می رسید که بابا جونم …. فقط که تو اینطوری نیستی. خودش رو لایق  رسیدن به قله های مرتفع می دید ,انگار که دیگران بدشون میاد به قله برسن! خودش رو عاشق زیستن می دید و فکر می کرد فقط خودشه که داره واسه رسیدن به هدفش تلاش مضاعف می کنه!جوابش به دنیا و خودش و اطرافیانش این بود که “من دارم واسه رسیدن به یه چیز کوچیک هم بیش از دیگران تلاش می کنم”

بذار صادقانه بهت بگم… “یه جورایی خودخواه شده بود”

زمان گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به روزی که از تکرار دلگیر شد1رسید به جایی که پوچی لحظه های خوب زندگیشو گرفت و رسید به زمانی که از خودش پرسید” الان وقتش نشده که از یکی بپرسم چطوری از این وضعیت خلاص شم؟”

پرسید… و شروع کرد به گفتن و حرف زدن از خودش. اونی که فکر می کرد تو این دنیای بزرگ هیشکی حالشو درک نمی کنه و حتی اگه درک کنه هم کاری از دستش بر نمیاد, بالاخره شروع کرد به حرف زدن از خودش. حرف زد و گفت و گفت و گفت تا یه دفعه دید اونی که داره ازش حرف می زنه خودشه. تازه فهمید که چقدر با خودش بیگانه بوده!تازه فهمید که چقدر آسون می تونسته تمام اون روزای تنهایی رو از لاکش بیرون بزنه و با یکی حرف بزنه!احساس می کرد خودش رو دوست داره !احساس می کرد دلش واسه خودش تنگ شده! خودش رو دوست داره …. آره …. ولی اینبار دوست داشتن خودش از روی خودخواهیش نبود. یقین داشت که این دوست داشتن جنسش از روی خودخواهیش نیست!رسیده بود به این باور!!!

کم کم شروع کرد به ارتباط و پیدا کردن دوستای جدید. کم کم انزوا رو واسه همیشه جواب کرد و شد اونی که هیچ وقت نبود!

وقتی دلش می گرفت مطمئن بود که این دل گرفتن ها واسه همه هست! این بار دیگه لازم نبود هزار نفر بیان و واسش داستان غم انگیز از اقصی نقاط دنیا بگن تا اون بفهمه … خب دله اگه نگیره که اسمش دل نیست دیگه!

یقین داشت وقتی می خنده از ته دلش شاده و مطمئن بود هزاران و میلیون ها آدم همزمان با اون دارن می خندن!

تو یه مدت کوتاه از لاکش بیرون اومده بود. دیگه فقط خودش رو نمی دید. شاید قبلاً هم می دونست دنیا پر از قصه ی آدمای متفاوته اما, تا این اندازه درکش نکرده بود!

حالا اما …. با دیدن تمام سختی هایی که تعریفش رو شنیده و قصه های فراوونی که تو ذهنش نقش بسته به یه باور حقیقی رسیده. رسیده به اینکه “ترحم “تنها حقیقتیه که می خواد واسه همیشه از زندگیش بیرون کنه. رسیده به اینکه از این حقیقت تا جایی که می تونه باید دور بشه. رسیده به اینکه همه ما آدم های معمولی و گاهاً شاد و گاه غمگینی هستیم که فقط دردهامون و دغدغه هامون با هم متفاوته و بس….. رسیده به اینکه تو حقیقت زندگی کنه و  مشکلات خودش و  مشکلات آدمای اطرافشو بیخودی بزرگ نکنه!

می خواد باور کنه و این بار ….. واقعاً باور کنه که هیچ آدم خاصی تو این دنیا نیست و همه یکی هستن درست مثل خودش که با مشکلاتشون کنار اومدن و با بعضی مشکلاتشون هم کنار نیومدن…. درست مثل خودش!

می خواد حرفاشو بگه و مهم نیست که درسته یا اشتباه. همه دارن حرفای درست و نادرست می زنن و این طبیعت آدماست!

می خواد گوش کنه!گوش کنه و خوب گوش کنه!

می خواد حدیث زندگی آدما رو از زبون خودشون بشنوه و نه از زبون دیگران!می خواد وقتی کسی میگه حالم خوبه ,باور کنه که اون حالش خوبه هر چند تموم دنیا بگن که اون آدم با داشتن اون مشکل خاص , حال خوبی نداره و داره نقش بازی می کنه!می خواد به “نقش بازی کردن ” آدم ها هم احترام بگذاره چون همه رو شایسته این احترام میبینه!

می خواد از صمیم قلب دوست داشتن رو تجربه کنه و این دوست داشتن رو تعمیم بده به تمام اونایی که در این جهان هستی نفس می کشن. دیگه براش مهم نیست که دیگران بهش بگن داره نقش بازی می کنه چون اون تمام آدمایی که می خوان یه وقتایی نقش بازی کنن رو سرزنش نمی کنه!

می خواد خودش باشه و وقتی دلش برای خودش عمیقاً تنگ می شه , همون کاری رو بکنه که دوست داره.

بیاد و یه جایی …. با هر لحنی که بلده …. با هر ادبیاتی که می تونه…. با هر احساسی که داره…. خودش رو بنویسه!می دونه شاید نوشتن بلد نباشه اما …. خوب می دونه که عاشق نوشتنه!!!!!!!!!

شاد و سلامت باشید و قلبتون پر از عشق به زیستن!

 

۲۲ دیدگاه دربارهٔ «پندآموز 7: خودم را اینگونه شناختم»

سلام زینب جون. واقعاً همین طوره ولی وقتی می رسی ته خط باید با یکی مشورت کنی و امیدوار باشی که اون آدم حداقل بتونه حرفاتو خوب گوش بده. مرسی عزیزم که هستی. راستی علی آقای قهرمان مدال طلاشو داد به نفر بعدی یعنی تو!!!!!!!!!!
بفرمااااااااااااااا اینم مدالت عزیزم.

وااااااااااااای مرسی پریسیما جونم. مرسی که پستامو میخونی و بهم انگیزه نوشتن میدی. خدا رو شکر که دوست خوبی مثل تو دارم و حالم با وجود دوستی چون تو خوبه. امیدوارم که بتونم بهتر بنویسم عزیزم.

سلام به رهگذر عزیز. حق با شماست . وقتی آدم دنبال کسی واسه حرف زدن باهاش می گرده باید تمام سعیشو بکنه که از حرف زدن با اون آدم پشیمون نشه و حسن ظن اون آدمو نسبت به خودش بدونه. مرسی از نظر لطف شما.

سلام بر لِنا.
بسیار زیبا بود.
ای کاش آدما بتونن زودتر از اونی که بخواد دیر بشه به اون درجه از فهم و درک برسن که معمولا میرسن.
یعنی خیلی کند و به آهستگی به نتایجی میرسن که باید خیلی پیش ترها میرسیدن.
از شما و ترانه گرامی برای انتشار سری مطالب پندآموز بسیار تشکر میکنم.
بازم میگم که بسیار مطلب زیبا و قابل تاملی بود، ممنون.

سلام عمو. همین دیر رسیدن ها هست که ای کاش ها رو رقم می زنه. همین ندیدن ها و نشنیدن ها و خود بینی هاست که ما رو می رسونه به جایی که دیگه خیلی دیر شده. مرسی از نظر ارزشمند شما.

می گن که نحوه ای که روزتان را آغاز می کنید می تواند روی کل آن روز تاثیر بگذارد… می گن هر روز را با یک لبخند، آرامش خیال، خونسردی و قلبی سرشار از قدردانی از خدا آغاز کنید. می گن زندگی یعنی اعتماد کردن به احساسات، استفاده از فرصت ها، درس گرفتن از گذشته و درک اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد.مرسی لنا جان

دیدگاهتان را بنویسید