خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

باز من اومدم با درد دل های عجیبم!

سلام به همگی.
احوالات؟ خوبه یا بهتره؟ کاش دومیش باشه! راستش مال من که1خورده… اشتباه نکنید نه فروشگاه رفتم و نه زمین خوردم. هیچی نشده فقط… نمی دونم چه مدلی توضیحش بدم. فقط اینکه من باز1خورده درد دلم گرفته.
به احتمال قریب به یقین بعدش که تا آخر خوندید به جای هم دلی1دل سیییر بهم می خندید. ولی خداییش بعد از اینکه سیر خندیدید1ثانیه بشینید جای من. جای1دیوونه که من باشم و فکر کنید من چیکار کنم؟ چه معامله ای کنم با این حس مزخرف که ول کنم نیست؟
داشتم به گذشته هام فکر می کردم. این روز ها زیاد این کار رو می کنم. دارم زور می زنم لکه هاش رو پاک تر کنم. به خصوص اون بخش هاییش که به بنده های خدایی جز خودم مربوطه. پایان ها دست خداست و کی می دونه؟ بذار تا جایی که میشه سبک تر باشم. نخندید بابا داشتم حرف می زدم! عجبا!
خلاصه، داشتم به گذشته هام فکر می کردم. می رفتم عقب و باز هم عقب تر. رسیدم به بچگی هام. از شما چه پنهون، من همون زمان هم معصومیت باقی بچه ها رو نداشتم. به نظرم این رو پیش از این هم گفته بودم ولی… بذارید اینجا هرچی میشه گفت رو بگم. معذرت می خوام. ولی این طوری شاید بشه سبک بشم.
دوستی داشتم که می گفت من بد جوهرم. به نظرم درست می گفت. از همون بچگی بد جوهر بودم. نمی دونم واسه چی. کاش اینطوری نبود!
طولش ندم. اون زمان من بیناییم خیلی خیلی بهتر از الان بود. هرگز بینا به حساب نیومدم ولی بچه که بودم کم هم نمی دیدم. اون قدر بینایی داشتم که اطرافم رو واسه شیطنت و جست و خیز و خراب کاری راحت تشخیص بدم. از اونجایی که دکتر تشخیص داده بود که نباید از چشم هام استفاده کنم سعی بر این بود که با تصاویر بیگانه باشم ولی مگه به سرم می رفت؟!
توی مدرسه استثنایی درس می خوندم. اونجا ما چندتا نابینا بودیم و بچه های ناشنوا و بچه های کم توان ذهنی و حرکتی. ما نابینا ها10تا هم نبودیم و عوضش اون ها تا دلت بخواد زیاد بودن. من شیطون بودم و قلدر. همیشه در حال این طرف اون طرف پریدن و شیطونی دیده می شدم. 3تا پله بلند از سکوی مدرسه به حیاط رو جفت پا می پریدم و این واسه1نابینا واقعا در نظر بینا ها زیادی زیاد بود ولی اولا چون درسم خوب بود بهانه ای نبود که بهم گیر بدن، دوما چه فایده داشت؟ کنترلم تقریبا غیر ممکن بود.
دوران ابتدایی این مدلی می گذشت. قاطی بچه هایی با جنسیت و سن و معلولیت های متفاوت.
نمی دونم به خاطر شیطنت هام بود یا قلدری هام یا هر چیز نکبتی که توی ذهن معصوم بچه های کم توان ذهنی می چرخید، بعضی هاشون از تلفیق تجسم1نابینا و ناآرومی من خوششون می اومد و شاید واسه امتحان این ترکیب ناهمگون و شاید فقط واسه تفریح معصومانه خودشون گاهی به سرشون می زد اذیتم کنن. به خیال خودشون یواشکی می اومدن، با1ضربه کوچولو و خیلی یواش دست می زدن پشتم و فرار می کردن. اصلا درد نداشت. اصلا. ولی من آتیش می گرفتم. می ذاشتم دنبالشون و1نفس می دویدم و تا نمی گرفتم و سیر نمی زدمشون ولشون نمی کردم. گاهی هم که از من می ترسیدن، می اومدن این بازی رو سر باقی همکلاسی های نابینای من در می آوردن که اون ها هم جیغشون در می اومد و من هم خیر سرم غیرتم می زد بالا و به حمایت از دوست هام از جا می پریدم و دِ بدو. معمولا همیشه هم موفق می شدم طرف رو بگیرم. به خدا ضربه های اون ها اصلا ضربه نبود و فقط واسه اذیت1دستی بهمون می زدن و حتی1بار هم کمترین دردی ازش حس نکردم ولی من اینهمه مهربون نبودم. هر بار این قدر با سماجت طرف رو تعقیبش می کردم که آخر سر موفق می شدم بگیرمش و اینقدر بزنم که به هوار بی افته. شاید در یکی2درصد در گرفتن مجرم ناموفق بودم که به عنوان آخرین راه می زدم زیر گریه و اینقدر شلوغش می کردم که مدیر مدرسه سر می رسید و طرف رو جلوی خودم تنبیه می کرد و من دلم خنک می شد.
خلاصه اوضاعی بود که الان به نظرم بی توصیف میاد.
یادمه بین اون بچه های کم توان ذهنی1پسرکی بود با لباس راه راه که خط های افقی سفید روی تمام لباسش داشت. این بچه گاهی سر به سرم می ذاشت و واقعا بی درد، می زد و در می رفت و من می مردم که بگیرم بزنمش.
و1روزی که من یادم نیست سر چی حال و حوصله درست و حسابی نداشتم این بچه اومد و به خدا یادم نیست من رو زد یا همکلاسیم رو و در رفت. مثل بمب ترکیدم. افتادم دنبالش. من با تمام زورم و تمام حرصم تعقیبش می کردم و اون در می رفت. چندتا از کم توان های ذهنی که سابقه این مدل نحسم رو داشتن و از طرفی قلدری هام نمی دونم روی چه حسابی شاید جذبشون می کرد، به هواداریم پا شدن و ازم می پرسیدن که ببین ببین کی رو می خوایی؟
کی رو می خوایی؟
من که اسم و رسم طرف رو نمی دونستم فقط می گفتم اون پسره که لباسش خط خطی سفید داره. کجا رفت زود بهم بگید زود! ما رو می زنه در میره الان هم من رو زد و فرار کرد بگید کجا رفت؟
اون ها هم بهم آدرس می دادن که رفت این طرف، رفت سالن، رفت کلاس. بلاخره وسط بدو بدو هام و رنگ ها و لباس های بچه ها دیدمش. لباس راهراه با خط های سفید افقی روی تمام لباسش. دفعه اولی نبود که این بچه این بازی رو سرم در می آورد و دفعه اولی هم نبود که من می گرفتم می زدمش ولی این دفعه واقعا کفری بودم. دویدم طرفش و اصلا نفهمیدم که اون تا لحظه آخر که بهش رسیدم از دستم در نرفت. تا لحظه ای که1دفعه از قیافه وحشتناک عصبانیم ترسید ولی دیگه دیر شده بود. با تمام زورم بازوش رو چسبیدم و دستم رو بردم بالا و آوردم پایین. بردم بالا آوردم پایین. بردم بالا آوردم پایین. بردم بالا…
کیفم که شبیه کوله بود روی دوشم صدا می کرد از شدت ضربه هایی که به پشتش می کوبیدم و الان می تونم حیرتش رو انگار درست رو به روی خودم با این چشم های تاریکم ببینم. بچه کتک خورد و کتک خورد و1دفعه از حالت حیرت در اومد. با تمام دلش ترکید و از ته وجودش ولی بدون صدای بلند، با صدایی شبیه نفسی که به شدت بیرون داده میشه، صدایی شبیه فیسسس، از ته دلش ترس و دردش رو زد زیر گریه.
دلم خنک شده بود. گریهش رو در آورده بودم و چه در آوردنی! سبک شدم. تمام حرص اون روزم رو ریختم سرش و دیگه حالم جا اومده بود. ولش کردم رفتم پی کار خودم.
ظهر شد. ما توی مدرسه 2تا سرویس مینیبوسی داشتیم. من رفتم توی سرویس خودمون نشستم. دیگه باقیش رو کامل یادم نیست که سرویس دومیه خراب شده بود و همه با هم توی1سرویس بودیم یا همه همون بچه های سرویس خودمون بودن که اون روز نمی دونم سر چی به هم ریخته و نامنظم سوار شدن. با خیال راحت نشستم روی صندلی و اطراف رو نگاه می کردم. سر چرخوندم طرف در که بسته شده بود و بزرگ تر ها داشتن بچه ها رو منظم می کردن که برن بشینن ولی اون روز جا انگار کم بود یا من این طوری یادمه. خلاصه1عالمه بچه کنارم ایستاده بودن و به هم فشار می آوردن که دیدمش. همون پسر با لباس راهراه با خط های سفید افقی روی لباسش. ولی… وای! خدای من! خدای مهربون من! چشم هام چی شده بودن؟ چرا2تا می دیدمش؟! همه آدم های اطرافم1نفر بودن ولی این2تا بود!. 2تا پسر با لباس هایی کامل کامل شبیه هم!
صدایی مطمئنم کرد.
بیا بچه برو پیش فامیلت.
جفتشون ایستاده بودن. درست کنار هم و درست کنار من. با تقریبا1قد و قواره و درست با1مدل لباس!.
تازه فهمیدم، بعد از اونهمه روز که از سال تحصیلی گذشته بود تازه فهمیدم چرا وقت هایی که این بچه با این لباس که تنها مشخصه تشخیص من بود اذیتم می کرد و در می رفت، زمان هایی که واسه تلافی دنبالش می کردم، گاهی فرار می کرد و گاهی می ایستاد و مات تماشام می کرد تا بهش می رسیدم و می گرفتم و به ضرب تمام می زدمش. و چرا زمان هایی که می گرفتم و می زدمش، محکم می زدمش، بی رحمانه صدای گریه کردن هاش در زمان های مختلف متفاوت بود. این ها2نفر بودن و من بار ها و بار ها، نمی دونم چند بار، این2تا رو با هم اشتباه گرفته بودم و به چه خشونتی زده بودم! و اون طفلکی که هر بار بی گناه بوده به ذهن معصومش نمی رسید چرا هر بار با این بی رحمی کتک می خوره و هر بار فقط زار می زد و دفعه بعد هم از خاطر شفافش پاک می شدم من و وحشی گریم. چون بی گناه بود هر بار می ایستاد و گیر می افتاد و هر بار کتک می خورد و هر بار زار می زد و هر بار هم یادش می رفت و این قصه دردناک خدا می دونه چندین بار تکرار شده بود.
قشنگ یادمه که1لحظه سرم منگ شد. دردی عجیب توی وجودم پیچید. دردی از جنس1حیرت تلخ. هیچی به کسی نگفتم. تا امروز هم به کسی نگفتم چون حس می کنم بلد نیستم شفاهی واسه کسی توضیحش بدم و اگر هم بتونم، به نظرم واسه همه مایه خنده میشم. ولی این توی ذهنم موند. فراموش نشد و توی گرفتاری های زندگی، در جریان بزرگ شدنم کم رنگ تر می شد ولی بود و گاهی عجیب واضح و عجیب دردناک بر می گشت. مثل الان که برگشته و باعث شده دوباره چشم هام و دست هام و کیبوردم اینهمه افتضاح خیس بشه.
بچه ها اینجا می تونم بنویسم. اینجا خیلی راحتم. می تونم گریه ها و خنده هام رو بنویسم. اینجا می تونم درد های وجدانم رو بنویسم. اون روز لعنتی، اون حیرت دردناک، اون گریه آخر از ته دل، اون ناآگاهی معصوم، اون درد کشیدن های بی صدا این روز ها وحشتناک داره اذیتم می کنه. من هیچی از اون2تا فرشته بی گناه نمی دونم. جز اینکه بعدا فهمیدم اسم اونی که سر به سرم می ذاشت نعمت بوده. فقط همین.
بعد از اون روز، دیگه هرگز اونهمه خشن با ضارب های معصومم تا نکردم مگر در مواردی که واقعا مطمئن بودم طرف کیه و به چه نیتی اذیتم کرده و اصلا فهمیده داره چیکار می کنه یا نه. ولی دیگه خیلی کم پیش اومد که کسی رو اون طوری توی مدرسه بزنم. دیر شده بود ولی من دیگه هیچ بچه ای با لباس راهراه رو تعقیب نکردم و کتک نزدم.
از همون اولین لحظه درک واقعیت اشتباهی که کرده بودم، شونه های کوچیکم از سنگینی این بار تاریک سنگین شدن. حالا از اون سال و اون روز1عمر می گذره. شونه های من قوی تر و محکم تر شدن ولی این بار تاریک همچنان سنگینه. خیلی سنگین! گیریم که یکیشون خیلی حرصم می داد ولی خدا می دونه که هیچ کدوم از ضربه هایی که واسه تفریح بهم می زد هیچ دردی نداشتن و ای کاش من اینهمه بد نبودم!
لحظه های بدی دارم با خاطراتم این روز ها. من هیچ طوری نمی تونم اون2تا رو پیدا کنم. اگر هم می تونستم، چیکار می شد کنم؟ چه جوری این رو از دل هاشون پاک می کردم؟ چه جوری اون صدای بی صدای گریه از ته حلق رو از خاطر خودم و از دل های سفید و خاطره شفاف اون2تا پاک می کردم؟ من باید چیکار کنم با سنگینی این بار روی شونه هام؟
خدایا ببخش! منو ببخش! من نمی خواستم. نمی دونستم.
بعد از خندیدن، بعد از1دل سیر خندیدن، اگر حوصله داشتید، بهم بگید چه خاکی به سرم بریزم با این خاطره تاریک.
بچه ها به سبک شدن شونه هام از این بار های تاریک به شدت نیاز دارم. کاش می شد زورم به پاک کردن این خاطرات تاریک می رسید! کاش می شد دستم به اون2تا می رسید! به اون2تا بچه کم توان ذهنی، با لباس های راهراه، با خط های افقی سفید روی لباس هاشون. درست شبیه هم. درست قد هم. و درست به معصومیت و پاکی هم!.

۴۸ دیدگاه دربارهٔ «باز من اومدم با درد دل های عجیبم!»

یا امامی زمون…یا حضرتی عباس…یا قمر بنی هاشم..
علیا حضرت پریسا…والا مقام پریسا…قربان خاک مبارک آسایتان…عجب شانسی آوردم تو نجف آباد مانتوی راهراه نپوشیدم!!! یا خدااااا….احساس میکنم دوباره متولد شدم!!!
بیخیال پری…نهایتش خدا برای خاطر مردم آزاری و بچه زنی یه چند هزار سالی رو تو جهنم جزغاله ت میکنه!!! همین…برو شاد باش و شاد زی… لا اقل این دنیاتو آبادش کن…اون طرفا که از دست دادی….خخخخخخخخخ………..

سلام. شاید دوم شده باشم.
نقره نقره نقره.
اما جدیش کنیم
به نظر من واقعاً کار خاصی نمیشه کرد
همین که پشیمونید فعلاً کافیه و می تونید جاش به دیگران خوبی کنید.
من از اون طرف خبری ندارم که نتیجه اش چی میشه ولی به هر حال می دونم هیچ کس رو به خاطر اشتباهش مجازات نمی کنند
اما در مورد زدن هایی که خیلی آروم بودند و شما خیلی محکم پسشون می دادید شما مقصرید حتی با وجود بچگیتون که اون دیگه به روحیه شما بر می گرده.
حالا از من بشنوید که دقیقاً تو همچین مدرسه ابتدایی درس خوندم و دنبال کردن کم توان ها و کتک خوردن و زدنشون هم به فراوانی برام اتفاق افتاده ولی مثل ماجرای شما نداشتم.
خیلی هم به اون موقع ها فکر می کنم ولی دیگه هر چی بوده گذشته.
اون ها می گفتند: کور کور نمی بینه
و من شروع می کردم به دویدن و دنبال کردنشون و زدن و زدن و خوردن و زدن و همین جور ادامه می دادیم تا بالاخره من پنجم ابتدایی رو تموم کردم و رفتم مدرسه نابینایی
خیلی چیز ها در مورد تفاوت اون ها با من رو بعد ها فهمیدم یعنی لغوی فرقمون رو می دونستم ولی عمیق درک نمی کردم وگرنه شاید هیچ وقت دنبالشون نمی افتادم.

سلام.
دومی هم داداش اولیه.
دقیقا گیر همین تفاوت بین من و اون بچه ها بود که من باید می فهمیدمش و اون زمان در اون سن نفهمیدمش. اگر درک می کردم امکان نداشت جواب اون آزار های بی درد رو بدم. ولی من بچه بودم و اون ها اذیتم می کردن و من حس می کردم اگر اون ها بزنن در برن و من جواب ندم حتما باختم.
خدا ببخشدم.
خدا ببخشدم!

نمی دونم میشه یه خورده دیگه هم نوشت یا نه.
به هر حال برنز رو هم باید بگیرم دیگه.
داشتم می گفتم به هر صورت درسته که آدم نباید خیلی بی خیال باشه و همیشه بگه گذشته ها گذشته اما در مورد مسائل بچگی خیلی وقتا واقعاً باید به خودمون و حتی دیگرانی که عذاب وجدان نسبت به اون وقتا پیدا کردند باید بگیم گذشته ها گذشته چون دیگه کاری نمیشه کرد.
اتفاقاً زمان خیلی وقت ها باعث میشه درد ها تسکین پیدا کنند و برای همین هم در مورد بعضی جرایم سنگین مرور زمان قرار میدن یعنی میگن اگه مثلاً این قدر سال از وقوع جرمی گذشت و هیچ شکایتی هم نسبت به عمل انجام شده به دادگاه نرسید از اون زمان به بعد اگه شکایتی هم بشه مشمول مرور زمان قرار می گیره و دیگه جرم فراموش شده حساب میشه.
فایده اش هم هزینه نکردن اموال و ایجاد روحیه گذشت و عدم کینه توزیه برای همین هم به شما و خودم و احتمالاً دیگران که موارد مشابهی رو تجربه کردند میگم که از همین الآن شروع کنیم و کنید و کنند که خوب باشیم و باشید و باشند و زندگی رو طوری که می خواهیم و می خواهید و می خواهند بسازیم و خیلی داره مسخره میشه حرفام اما گذشته از شوخی از همین حالا هر کدوممون سعی کنیم کمتر اشتباه کنیم.
شکلک پایین آمدن از منبر
موفق باشید.

تا جایی که به من مربوطه توی پست های من هر چه قدر دلتون می خواد میشه نوشت.
درضمن تا یادم نرفته، آخر کامنت شما اصلا هم مسخره نشد. این ها درست هستن حتی اگر ازدحام افعالش لبخند همراه داشته باشه.
و این قانون گذشت زمان رو نمی دونستم. جالبه. در مورد چه جرم هایی این طوریه؟ خوب چیکار کنم میگن از هر فرصتی واسه آموختن استفاده کنیم من هم دارم استفاده می کنم دیگه جارو واسه چی بالا می برید ای بابا!
با تمام این ها، اون بچه ها، اون۲تا بچه،
خدا ببخشدم!
شاد باشید.

درود. من یه راه حل کاربردی, ارائه میدم, امیدوارم واقعاً بهش عمل کنی. البته, اگه عذاب وجدان داری. اگه میخوای این خاطره, از ذهنت پاک بشه, راهش اینه.
لباس راهراه بپوشی, بعد تو یه اردو, جلوی هم محلیها میسپاریمت دست خانما, تا سیر کتک بخوری. این یه راه کاربردی و عملیاتیه. اینجوری دل اونا هم خنک میشه.
البته, یه چند باری, باید این کار تکرار بشه, تا خدا از سر تقصیراتت بگذره. در ضمن برا گفتن: این راه حل, باید بهم جایزه بدی. چون از عذاب وجدان خلاصت کردم.
حرف تا حرف باشه قشنگه. نمیدونم, چرا وقتی نوبت به عمل میرسه, هممون جا میزنیم.
بچه ها هم میتونن, در مورد این راه حل, نظر بدن.

سلام.
اگر این طوری از این گناه پاک بشم موافقم. پای عملش هم هستم. واقعا هستم. کاش خدا و اون بچه ها این بار رو از روی شونه هام بردارن!
جایزه، بذار ببینم! هوممممم! جایزهت۱کتاب به نام پندنامه. خوبه این مدلی؟
موفق باشی!

سلام.
میگم بیا یه کاری کن.
هر وقت به این قضیه فکر کردی، ببین واقعاً الآن اون بچه ها کارهای تو رو یادشون هست یا نه.
مطمئن باش که اونها فراموش کردن و هیچی یادشون نمیاد.
پس بیخود خودتو اذیت نکن.
به جای این که عذاب وجدان برای این چیزا داشته باشی، عذاب وجدان داشته باش که چه طوری تونستی بدون ما بستنی بخوری.
هااااان!

سلام شهروز.
نمی دونم اون ها اصلا چیزی در خاطرشون هست یا نه. اصلا نمی دونم زنده هستن، نیستن، وای خدایا من چم شده! همین الان که دارم بهش فکر می کنم اشک های لعنتیم دست خودم نیست. الان اگر باشن بزرگ شدن. مرد شدن. ولی کاملا بی حفاظ مثل همون زمان ها. به نظرم اون یکی که اذیتم نمی کرد و اشتباهی کتک می خورد رو اگر همین حالا هم کسی بزنه باز همون طوری… وای خدا دلم داره می ترکه امشب زده به سرم!
بستنی! نه عذاب وجدان ندارم پشیمون هم نیستم باز دستم برسه تکرارش می کنم.
شهروز! کاش خدا معذرتم رو بشنوه و به اون بچه ها برسونه! واقعا امشب این یکی از آرزو های خیلی بزرگمه.
ممنونم که هستی.

سلام پریسا اول بگم من که اصلا خندم نگرفت در عوض یاد بچگی ی خودم افتادم و آموزشگاهی درندشت که اولش مال خود خود ما نابیناها بود و بعد از مدتی ناشنواها که تعدادشون خیلی هم زیاد بود و خیلی ما رو و مخصوصا منو اذیت میکردند و منم زورم بهشون نمیرسید اومدند یادم بروزی افتاد که معلممون که خانم و بینا هم بود روی نیمکت سه نفره که دوتا از بچه های دو طرف من شیطونی میکردند و اون معلم نامرد اومد و منو که هیچ کاری نمیکردم و سرم رو روی میز گذاشته بودم رو یه سیلی یی زد که خودش وحشت کرد و من وقتی رفتم خونه و ظهر خابیدم بعد از مدتی با جیغ و گریه از دردی شدید در گوشم که حالا هم که سالها از اون موقع میگذره یادش میفتم باز هم همون درد رو حس میکنم از خاب پریدم و از گوشم خون بیرون میریخت هنوزم اون گوش شنوایی نداره هنوز هم اون خاطره روحم رو آزار میده اون روز پدرم خیلی دوندگی کرد تا من به حقم برسم ولی اون معلم که شوهرش هم معلم ما و نابینا بود مخبرهای ساواک بودند و ما به حقی که نرسیدیم تهدید هم شدیم که قضیه رو دنبال نکنیم بعدا فهمیدم که اون خانم سرطان حنجره گرفت و مرد من تا این حد مجازات برایش راضی نبودم ولی خدا جای حق نشسته توی دین من میگه تا پونزده سالگی که هنوز عقل کامل نشده گناهی برای کسی نوشته نمیشه یعنی شما خیلی ناراحت نشو دیدید بعضی وقتها آدم یه کاری میکنه بهش میچسبه لذت میبره قلبش مطمین میشه از ته دل از خودش و کاری که کرده راضی میشه اون همون کار ثؤابیه که آدم رو خوش حال میکنه اون وقت ثؤاب اون کار رو به اون بنده ی خدا هدیه کن امیدوارم سبک بشی ولی خودت گفتی یادش میرفت شاید هم واقعا یادش میرفته و حالا هم دیگه یادش نباشه که پریسایی بوده و اون رفتار رو باهاش میکرده من جوگیر شدم بذار از اون حالت بیام بیرون آخه جایی که پریسا و رهگذر باشن نمیشه من باید کار خودمو بکنم پریسا بابا تو توی بچگی این کارا رو میکردی این رهگذر که حالا داره نابینا آزاری رو انجام میده همین امروز توی پست خانم مظاهری منو تهدید کرده که توی اردوی بعدی یا راهنماییم میکنه یا یه ساندویچ پفک بخوردم میده از دست کارهای یواشکی ی تو زنده در رفتم از دست این خدا بیامرزدم میگم پریسا شما باهم نسبتی ندارین فکر کنم دارینهاآآآآآ راستی پریسا تو توی فیلم معصومیت از دست رفته بازی نکردی یا یکی از اواملش نبودی جدی خیلی به این فیلم میای

سلام داداش علی.
از آخر به اول.
من و رهگذر۲قلوییم دیگه! ای وای لو رفتیم که!
این فیلمه جدیه؟ نمی دونستم باید برم توی اینترنت بگردم پیدا کنم ببینمش به نظرم نقش اولش من باشم.
اون خانم معلم نما. معلم ها اجازه ندارن دستشون رو سلاح کنن واسه ریختن خشم. حتی اگر خیلی خیلی عصبانی بشن. گاهی واسه تنبیه شاید هشدار، داد و حتی ضربه هایی که وانمود میشن قراره خیلی محکم باشن ولی نیستن لازمه ولی این ضربه که شما از اون دست خوردی حکما جوابی داشت که خدا باهاش حسابش کرد. من خیلی بدجنسم داداش علی. اون قدر بدجنسم که اصلا واسه اون خانم احساس تاسف نکردم. عدالت خدا رو خیلی دوست دارم.
حالا من. به نظرم مجازات های من… من در اختیارشم. هرچی خودش صلاح می بینه. اگر گناه هام بخشیدنی نیستن بذار عوضش رو ازم بگیره و اگر میشه که ببخشه من چه حس سعادتی می کنم از تصورش!. ولی اون بچه ها… به خدا من نمی خواستم ظلم کنم. من فقط نمی خواستم اذیتم کنن. خدا ببخشدم!.
راستی داشت یادم می رفت. ساندویچ پفک! تا حالا امتحان نکردم. باید سر یکی رو گول بمالم این رو به خوردش بدم و بعدش ازش بپرسم چه مزه ای بود.
پیروز باشید!.

سلام پریسا جان
ازت ترسیدم خخخ
من همیشه از بچه‌هایی که بقیه را توی مدرسه می‌زدند بدم می‌آمد, ولی الآن دیگه تو بزرگ شدی اونها هم یادشون رفته
بذار یک کم فکر کنم چون تو مدرسه مظلوم بودم ببینم اونهایی که مرا اذیت می کردند یادمه و ازشون دلخورم

یادمه ولی دلخور نیستم ولی دوست داشتم که همیشه به جای بچه شرها باشم
خوبه که گفتی ول کن بابا راه درازو پر پیچ و خمی روبه روت داری

سلام مریم جان.
مریم به خدا من شروع کننده نبودم. همیشه اول اون ها شروع می کردن و نمی دونم این چه مرضی بود که حتما باید جواب می دادم. البته خیلی پیش می اومد که همکلاسی هام رو خیلی زیاد اذیت می کردم ولی اون ها از جنس خودم بودن. یعنی نابینا بودن. درد هم و حرف هم رو می فهمیدیم. اون ها هم اذیتم می کردن و دفعه بعد دوباره با هم بودیم ولی این بچه ها، آخ خدا! چیزی ندارم بگم جز اینکه خدا ببخشدم!
ایام به کامت.

سلام پریسای عزیز من حتی قبل از اینکه پستت رو بخونم در صورت کامنت دهی میخواستم بهت بگم اگه هر چقدم شیطون یا حتی قلدر یا مثلن به فرض عصبی مزاج تند یا اهل انتقامم که باشی یه مهربونی و صداقت خاصی داری یه جور انسانیت قشنگ
من چند روز پیش که توی فکرت بودم با خودم گفتم خیلی ازت خوشم اومده کاش یه جوری باهات آشنا میشدم آدم جالبی هستی
خیلی خوبه که این عذاب وجدان باهات بوده اما به شرطی که دیگه تلاش کنی و خودتو رها کنی و ازین اذیت شدن کنده بشی
خدا خیلی مهربونه و حتمً تو رو بخشیده و این حست هم یه نشونست فقط باید جبران بشه که خوب واسه هر چیزی راه هست اینم همین طور تا اون جا که الان من میدونم وقتی ازش خبری پیدا نمیکنی و نمیشه ازش عذر خواست میتونی از خدا براش بهترین ها رو بخوای و در حق اون پسر دعا و طلب خیر و غفران کنی بقیشو بسپاری بهش که حلش کنه
و دیگه هی توی فکرش نری که این احساس گناهت سنگین بشه و فک کنی بخشیده نمیشی که این کاملً یه فکر شیطانیه پس دیگه به خودت کمک کن و آروم بگیر با خیال راحت
و اطمینان داشته باش وقتی از خدا بخوای یه کاری میکنه که نه سیخ بسوزه نه کباب
خوشحال کننده هست وقتی میبینیم آدمهایی مثل تو هم وجود دارن ولی خیلیها زمانی به این نتیجه میرسن که دیگه دیره البته تو نه
چون اگرم این طوره هم بچه بودی هم وجدانت عذابشو کشیده هم نمیدونستی که این اون نبوده و اصن فکرشو نمیکردی و هم دنیا هم تو این سالها تاوانشو ازت گرفته جای دیگه پس دیگه بدون نگرانی سعی کن به این شادی فکر کنی

سلام ثنای عزیز.
ممنونم از اینهمه لطفی که بهم داری عزیزجان.
خدا خیلی مهربونه و نمی فهمم من که اسم انسان رو با خودم یدک می کشم و میگن خدا از روح خودش در انسان دمید تا انسان انسان بشه، چرا اینهمه بد بودم و هستم! دستم هیچ مدلی به اون بنده های خدا نمی رسه. واقعا نمی دونم راه پیدا کردنشون چیه. ولی دعا. همیشه دارم واسشون دعا می کنم. خدا می دونه که چه قدر درد دارم از تصور این خاطره تلخ! کاش اون ها ببخشنم! کاش خدای اون ها هم ببخشدم!
درد و دردسر زیاد داشتم و دارم که هرچی پیش تر میرم، بیشتر حس می کنم مجازات هاییه که اصلا یادم نیست مال چه اعمالی هستن. ممنونم از خدا که همینجا بین خودم و خودش حساب هام رو سبک تر می کنه. کاش این رو هم سبک کنه تا سنگینیش داقونم نکرده!.
برای اون بچه ها، برای همه بچه هایی که مثل ااین بچه ها هستن، برای تمام بنده های خدا که بار تاریکی از جنس خاطرات من روی دوششون سنگینی می کنه، از پروردگار رحمت می طلبم. کاش اجابت بشه!
ممنونم از حضور عزیزت.
ایام به کام.

سلام پریسا.
تو هرچی که به این کارهایی که میکردی پشیمونی نشون بدی مسلما اعمالت از من بدتر نبوده که.
میدونم که اگه بگم مریم از من بدش میاد، برای اینکه میگفت من از بچه هایی که دیگران رو میزدن بدم میومده، ولی با این حال باید بگم که من زمانی که دبستان میرفتم همه جور معلولیتی توی مدرسه ما بود، و من هم از روی شیطنت دوستان نابینام رو میزدم و تقصیرش رو به گردن ناشنواها و معلولین ذهنی مینداختم، امان از دست من.
که البته در بار آخر ظاهرا در حضور معلمین و مدیر مدرسه این کار رو انجام میدادم و خودم خبر نداشتم که یه صبح تا ظهر این حضرات این اعمال کثیف من رو رصد میکردن و مثل یه فیلم تماشا میکردن تا اینکه نزدیکیهای ظهر دیگه خیلی دلشون میسوزه و من رو به دفتر احضار کردن و با یه خط کش خیلی مرقوب چند ضربه به کف دستان من زدن که هنوزم دردش رو احساس میکنم.
الآن هم خودم شرمنده خودم و این کردار دور از انسانیتم میشم، که عذابش بیشتر از درد اون خط کش هستش.
پس تو بیشتر به خونخواهی دست به این کار میزدی و من از روی جنایت، خداییش کار کدوم ما بدتر بوده؟
پس خیلی غصه نخور و بدون که در دنیای کودکی از این ماجراها بخصوص برای ما نابینایان تقریبا عادی و قابل درکه.
خوش باشی.

سلام آقای چشمه.
خخخ! آخه نابینا رو چه به یواشکی جنایت کردن! واسه۱لحظه هم احتمال ندادید بینا ها ببیننتون؟ دوباره خخخ! این طوری نمیشه باید۳تا بشه. خخخ!
خوب دسته کم شما طاوانش رو همون زمان پس دادید و الان باری روی دوشتون نیست. و من… وای خدایا لعنت بر شیطون!.
پاینده باشید!.

سلامی مجدد.
تازه باقیش رو خجالت کشیدم که بگم، ولی الآن میگم.
چیزه، یعنی اینه، میخواستم بگم که:
وقتی اولین مرحله جنایتم به پایان میرسید، تازه دومین مرحله شروع میشد.
یعنی اون نابینای ستمدیده رو وادار میکردم که اون معلول بیگناه رو بزنه.
میبینید که من چه جنایتکار خبیصی بودم؟
تازه وقت کتک خوردن از مدیر توی دفتر کتک نخوردم، بلکه پیش همون بچه ها و مثل یک محکوم به اعدام با قرایت متن مجازات نامه اون خط کشها رو از مرحوم جناب آقای داوری خوردم.
آخش، چقدر احساس سبکی میکنم که این اعترافات رو کردم.
بازم خوش باشید.

دوباره سلام آقای چشمه.
یعنی دیگه مطمئن شدم سر۱فرصت مناسب باید قربون خودم برم از خوشی اینکه:
اولا به این یقین رسیدم که تنها خبیس جهان با این ابعاد بدجنسی خودم تنها نیستم، خخخ،
دوما ثواب کردم با گشودن باب این اعترافه و باعث شدم شما هم اعتراف کنید و الان احساس سبکی کنید و آخیش بگید و از این چیز ها، باز هم خخخ،
و سوما وااای ولش کن سوما رو در پیشگاه جمیع خطادیدگان مجازات شدید پس دیگه تردیدی نیست که حسابتون از این گناه کاااملا پاکه البته اگر این پرونده موارد دیگه ای نداشته که شما هنوز نگفتیدش.
خدا اون آقای داوری رو رحمت کنه. من نمی شناسمشون ولی روحش شاد. دسته کم اینقدر بیخیال نبود که فقط مدرسه رو اداره کنه و بچه هاش مثل ما اینطوری جون هم رو بجویم و آخرش هم معلوم بشه من نابینا۱سال تمام از حرص آزاری که۱بچه کم توان ذهنی بهم می داد همیشه و هر لحظه توی مدرسه آماده دفاع و گرفتن و زدن بودم و آخر کار هم خودم فهمیدم که۱بچه بی گناه رو۱سال تموم اشتباهی به جای یکی دیگه کتک می زدم.
پاینده باشید.

سلام عزیزم
آروم باش خدا بزرگه و مهربونتر از اون چیزاییه که ماها فکرشو میکنیم
خدا هر لحظه آماده ی بخشیدن بنده های خودشه پس سخت نگیر مطمئن باش بخشیده شدی مطمئن باش اون طفل معصومم بخشیدتت
وقتی پست رو خوندم اول هنگ کردم بعدش دلم برا اون بیگناهه سوخت بعد دلم برا همشون سوخت چون تقریبا اون یکی هم غرضی نداشته بعدشم دلم برای تو سوخت که باز هنوزم که هنوزه خودتو نبخشیدی
پریسا تو بچه بودی تو به اندازه ی عقل بچگانه ی خودت اون موقع این کارو انجام دادی خیالت راحت باشه بخشیده شدی و مطمئن باش اون دوتا هم بخشیدنت یا شاید یکیش اونا یادشون نیست چه اتفاقی براشون افتاده سخت نگیر عزیزم آروم باش

سلام پری سیمای عزیز من.
به خدا من تصور می کردم این یعنی دفاع از خودم و حریمم و خیال می کردم این درسته. کاش۱کمی فقط۱کمی سرم می شد!
آره درست میگی اون ها شاید یادشون نباشه ولی من و خدا یادمون هست. همیشه از خدا۱چیزی رو خواستم و تا آخر عمرم هم می خوام. اینکه با وجود جنس و جوهر لعنتیم حساب هام رو بین خودم و خودش نگه داره. اجازه نده پیش بنده هاش ضایع بشم. خدا هم الحق تا امروز هوام رو داشته. شکرش! کاش بعد از این هم داشته باشه. و کاش نمیگم این گناه تلخم رو یادش بره که می دونم نمیره. کاش بشه از دفتر عملم پاکش کنه و کمک کنه که سبک بشم. خودم و دلم و شونه هام.
ممنونم که اومدی عزیز.
ایام به کامت.

سلام.
برای سؤالی که پرسیدید آدرس لینکی رو میذارم که می تونید بخونید در مورد مرور زمان و مسائل مربوط به اون.
اگر سؤالی بود بپرسید.
البته نویسنده اش خوب توضیح داده آدرس لینک:
http://www.shamslawyers.com/blog/%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D9%85-%D9%85%D8%B4%D9%85%D9%88%D9%84-%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B1-%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86

اگه من جای اون پسره بودم اینجووری میگرفتم میزدمت بعد این موهااااااااااااااتو میگرفتم میکشیدم بعدم کیفتو کتاباتو پااااااااااااااااااااااااااااااااااره میکردم ..بعد میرفتم سرتو میکوبیدم به دیوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار بعدشم هیچی دیگه //
ببخش روحم خستس خو …

سلام پرواااآااااآااااز.
جدی به داد برسید واسه روح این بنده خدا خسته گیر نصب کنیم گناه داره خوب!
تو بیا، همین مدلی که هستی قبوله. فقط پرواز گوش کن باش.
اون پسره اگر این ها رو می تونست کنه که اینهمه مدت اشتباهی از دستم کتک نمی خورد که! اصلا به من چه تقصیر به قول اون خانمه فامیلش بود واسه چی می زد در می رفت؟ اصلا من شکایت دارم آقا شکایت دارم به کی باید بگم آقااا؟!
نه مثل اینکه امروز دوباره۱کمی بیدارم! خوب به نظرم بدک نیست. ولی پروااااز! هیچی سر کاری بود به جای اونهمه بلا که خواستی سرم بیاری. چشم غره هم نرو من نابینام فایده نداره.
شاد باشی.

سلاااام،خوبی پریسایی،واااای منم خعععلی شیطون بودم اما نه به اندازه تو،هیچوقت هم دست روی کسی بلند نکردم،مگه از روی مجبوری که اونم خعععععلی کمه،خداییش جلادی بودی واسه خودت،خخخخ،خیلییی دلم واسه اون پسر بچه سوخت،اشکم واسش در اومد،اما غصه نخور،خدا کریم و بخشنده هست،ایشالاه خدا از سر تقصیرات هممون بگذره….بوووس نانازم،

سلام ملیسای عزیز دلم.
ببین من چه حالی بودم وقتی می نوشتمش. به خدا اشک هام همین طور می ریخت. خدا ببخشدم! آره جونوری بودم واسه خودم هنوز هم البته… چیزه یعنی هیچی من حرف نزدم که!
وای ملیسا من مسقتی دلم می خواد.
بوس بوس چندین تا بوس.
ممنونم اومدی عزیزم و ممنونم که امیدم رو به لطف و بخشش پروردگار تجدید می کنی.
به امید۱دیدار خیلی خیلی خیلییی نزدیک و خیییلی شاد.
شاد باشی.

ظالم. چرا باید بخندیم؟ تا حالا ندیده بودم یک آدم ظالم اینقدر براش مهم باشه که ظلمشو جبران کنه. بیش از اندازه دارید خودتونو عذیت می کنید پریسا خانم. براشون انرژی خوب بفرستید. همین کافیه. حتما اون ها هم قلب پاک و مهربونی داشتن پس اصلا از شما ناراحت نیستن. مطمئن باشید.

سلام.
شاید من عجیب ترین ظالم دنیا باشم. اون زمان اصلا فکر نمی کردم این کارم ظلم باشه. خیلی هم سرم بالا بود که کسی جرات نمی کنه اذیتم کنه و بی جواب در بره.
نمی دونم. نمی دونم این شفاف های خاکی الان کجا هستن. اصلا بین ما هستن، نیستن، ولی من هر لحظه که یادشون می افتم، براشون۱جهان شادی بی نظیر از خدا می خوام. خدایا شادشون کن خیلی زیاد شادشون کن. اندازه وسعت تمام بهشت شادشون کن! هر جا که هستن. حتی توی خود بهشت.
ممنونم از حضور و از توصیه امیدبخش و ارزنده شما که به خاطرم آورد این لحظه با نهایت اخلاصی که می شد در این لحظه داشته باشم، برای اون بچه ها۱چیز خوب از خدا بخوام. بهترین چیزی که به نظرم رسید.
شادی، شادی و باز هم شادی.
شاد باشید.

سلام پریسا! من که میترسم ازت.تو رو خدا با من کاری نداشته باش. قول میدم نندازمت تو آب.
خخخخ یاد خاطرات مادرم افتادم که تعریف میکرد، چجوری پسرها رو میزد. البته اونا جد اندر جد اینجورین. نمیدونم تو هم اینجوری یا نه.

به نظر من اینقدر آیندتو به خاطر اون گذشته مبهم خراب نکن. حیفه. خیلی چیزهای خوب دیگری در تو هست که میتونی به اونا فکر کنی. سعی کن به آینده ی خوبی که با خوبیهات رقم خواهی زد فکر کنی.
خوب آدما همیشه بچگیشون با بزرگیشون فرق میکنه. من تو بچِگیم خیلی مظلوم و ساکت بودم. ولی الان تو سی و چند سالگی دارم شیطنت میکنم. دانشآموز راهنمایی که بودم یه بار به اشتباه منو گرفتن و زدن من حتی نگفتم اشتباه گرفتید. اونا که کارشونو کردن، پا شدم و شلوارمو تکون دادم و رفتم. ولی الان اصلا ازشون ناراحت نیستم. بالاخره بچه بودن. خیلی از آدمها تو بچگیشون شیطنتهای زیادی کردن. این دلیل نمیشه خودشونو عذیت کنن. چون اونا هم بچه بودن و مهربون حتما یادشون رفته.
امیدوارم که دفه بعد خاطرات شاد برامون تعریف کنی.

سلام یکی از ما. شکلک تهدید. یادم رفته بود می خواستی بندازیم توی آبببب! شکلک تهدید بیشتر.
من بچگیم هر کسی سر به سرم می ذاشت رو می زدم. دختر و پسر نداشت. الان مدت هاست دیگه کتک نزدم. حالا که گفتی یادم افتاده باید برم۱کِیس واسه زدن پیدا کنم طبیعت نهفتهم داره قلقلکم میده. اگر به کسی نگی مادر من هم شبیه مادر شما بود هنوز هم وقت هایی که عصبانی میشه ما دور و بری هاش۱سوراخ موش رو خدا تومن می خریم. باور کن جدی میگم.
. . .
نمی دونم واسه پاک کردن لکه های دیروزم چه عملی در امروز و فردام باید انجام بدم. چی می تونه اون قدر مثبت باشه که این منفی ها پاک بشن. کاش بشن! کاش بشن! واقعا دلم می خواد۱صبح خدا بیاد بهم بگه پاشو. بلند شو همه چیز از اول. این دفترت رو پاکش کردم ببینم از حالا به بعد چیکاره ای. پاشو برو دفترت رو از اول بنویس.
ممنونم که هستی یکی از ما.
ایام به کامت.

یه جمله دیگه اضافه کنم.یاد، فراموش میکنن. ولی عذیت بزرگها خیلی عذیتشون میکنه. بعدم تو میخواستی ثابت کنی ضعیف نیستی. ثابت هم کردی. کرم نداشتی که. مردم آذاری نبود که. ولش کن دیگه گیر نده به وژدانت. گناه داره.
بچهها بین خودشون هرچی پیش ب

نمی دونم یکی از ما شاید درست بگی. البته من در مواقع دیگه فرشته نبودم. اذیت هم داشتم ولی همون طور که گفتم مثلا هم کلاسی هام رو اذیت می کردم که می فهمیدن با چی طرف هستن. اون ها هم اذیتم می کردن و بی حساب می شدیم. ولی این… کاش یادشون رفته باشه!

سلام پریسای عزیز
امیدوارم سلامت باشی
ببخش که دیر آمدم
هعی پریسا چه میشه گفت و چه میشه کرد. بیخیال کاریه که شده خیلی دلم برای مظلومیتش سوخت
مهم اینه وقتی فهمیدی که اشتبا گرفتیش دیگه این عملت رو انجام ندادی
مطمئن باش خدا می بخشتد
چون خیلی از ما انسان ها تو بچگی و نادونیمون خیلی ختا هایی مرتکب شدیم
غصه نخور خدا از دلت خبر داره خدا بخشنده هستش پریسا هیچ وقت بخشندگی ی خداوند رو فراموش نکن.
….. ….
خوب من انتقام اون پسرو ازت میگیرم
ی پیراهن راه راه میپوشم میام به سندلی میبندمت جلو روت همه آب زرشکاتو با اشتهاااا ی کاذب میخورم خخخ
شاد باش پریسا شاده شاااااااد

سلام آریای عزیز.
دیگه هرگز جرات نکردم صاحب اون لباس راهراه رو تعقیب کنم از تسر اشتباه رفتنم. می ترسیدم آریا. کاش این طوری باشه که میگی! کاش خدا به اون فرشته هاش بگه که من اشتباه کردم و حالا خیلی دلم می خواد این اشتباه رو پاکش کنم! خدایا باز هم توکل به خودت.
. . .
وای مجسم می کنم آریا با لباس راهراه ایستاده جلوم داره بطری بطری آب زرشک می خوره و گیج میره من هی جیغ می کشم آریا خیالش نیست با اون لباس راهراهش همین طور می خوره. خداییش نمیشه نخندم دیگه ببخشید آریا.
ایام به کامت.

من که تمام کتکایی رو که تو بچه گیم خوردما یادمه!!! مگه میشه آدما بگیرن بزنن بعد آدم یادش بره؟!!! آخ آخ پریسا…خدا سنگت میکنه!!! پریسا…پریسا…ننگ به نیرنگ تو…خون جوانان ما میچکد از چنگ تو…پریسا…پریسا….ای ز شرار ستم شعله به عالم زده…امن و امان کلاس یک سره برهم زده…پریسا پریسا……

سلام به پریسا خانم.
احتمالا شما تا حدی دارای صفت بیش فعالی بوده اید که شناخته نشده باقی مانده است, ولی در خصوص اینگونه اشتباهات باید بگویم که خود من نیز که در بزرگسالی نابینا شده ام نیز دچار این اشتباهات شده ام, ولی همیشه بهترین راه آن است که در نخستین لحظه که متوجه اشتباه می شویم بلافاصله از طرف عذرخواهی کنیم و موضوع را برای او توضیح دهیم. ولی خانم عزیز, اشتباه بزرگ را کسانی کرده اند که شما را در مدرسه کودکان استثنایی و در کنار کودکان کم توان ذهنی قرار داده اند. طبیعی است که شما با آن کودکی نتوانید فضای ذهنی و شوخی ها و بازی های اینگونه کودکان را درک کنید.
من هم زیاد به یاد اشتباهات دوران کودکی ام می افتم, ولی کاری نمی شود انجام داد و بهترین کار این است که از آنها درس بگیریم و کنارشان بگذاریم, در غیر این صورت همچون خوره ای ذهن را می خورند بی آنکه ثمره دیگری داشته باشند.

سلام آقای صابری.
بیش فعال. شاید. آخه هنوز هم نمی تونم۱جایی آروم باشم. رفتن ها و ناآرومی ها رو ترجیح میدم.
در مورد اینکه اون ها نباید ما رو۱جا می ذاشتن۱دوست دیگه هم دقیقا با شما موافقه و توی وبلاگ خودم همین رو بهم گفت. نمی دونم چی بگم. اون بنده های خدا ظاهرا توی این حال و هوا نبودن که شاید لازم باشه بیشتر مواظب هوای ما بچه ها بشن.
اون زمان ذهنم به معذرت خواهی نرسید. اصلا وا رفته بودم. الان هم که اون ها دیگه در دسترسم نیستن. امیدوارم خدا خودش حلش کنه!
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.

سلام پریسا میگم فکر نمیکنی خدا یه جورایی به این بندگان خدا رحم کرده و از دسترست خارجشون کرده والا بعدشم تو نقدو ول کردی چسبیدی به نسیه خوب راست میگه شهروز منم شاکیم بستنیهای یواشکی نمیگی یه روزی گلوتو میگیره تازه اینا یه طرف این تنهایی ددر رفتنات رو چی میگی اون غاری که تنهایی میری توش و بستنیهایی که اونجا قایم کردی رو میشینی و دو لپی میخوری رو چرا واسش وجدان درد نمیگیری نکنه توی بستنیها قرص خواب آور جا سازی کردی و اون موقع وجدانت لالا میکنه چراآآآآآآآآ راستی اگر حالشو داشتی یه سری به اسکایپ بزن درباره یه موضوعی میخوام ازت نظر خواهی کنم هر وقت که حالشو داری و کار هم نداری نمیخوام برات مزاحمت درست بشه ضمنا بالاخره اون غار رو پیدا میکنم و یه روز سر بلند میکنی و میبینی منو شهروز بالا سرت وایسادیم آی حال میده در حال ارتکاب جرم پریسا رو دیدن و دستگیر کردن

سلام داداش علی.
در مورد بستنی ها با وجدانم مشکل ندارم چون تا وجدانه میاد حرف بزنه۱لیس بستنی یواشکی بهش میدم حل میشه و از اونجایی که روی اون لیسش خوابآور زدم وجدانه لالا می کنه و حالا بستنی رو می زنم به سلامتی همه محله آی می چسبه آی می چسبه!
قربون مهربونی خدا برم که هوای اون بنده هاش رو داره! لطف کنه به هوای من و مغز داقونم رو از دسترس این خاطره های خاک گرفته دور کنه آخ که ممنونش میشم. البته حالا هم ممنونشم ولی…
اسکایپ. روی جفت چشم های نداشتم. به محض اینکه زمان بی دردسر و درست و حسابی گیر بیارم در خدمتم. ایشالا خیر باشه.
وای آخجون بستنی. به جان خودم راست میگم این بستنیه کاملا حقیقیه. به سلامتی محله!
من رفتم بستنی.
شاد باشید.

سلام پریسا
خوبی پریسا
آقا طلبیده بود رفته بودم شمال مسافرت بودم
فکر کنم اگه جای من بودی الان روح سرگردون بودی خخخخ
جنگجو باش جنگجو
حیف نیست آرامش و انرژی تو هدر میدی بخاطر این داستان ها
چرا از دید مثبت نگاه نمیکنی به این قضیه
چرا به فال نیک نمیگیری
تو بیا از این دیدگاه نگاه کن که طرف که اذیت میکرده خیلی ها رو اذیت کرده حالا تو جسور بودی و پر روع ولی خیلی های دیگه توان مقابله شدن رو نداشتن چرا به خودت نمیگی دمم گرم چرا چون شاید همونی که دلش یبار شکسته بارها دل خیلی ها رو شکسته که اونای دیگه ناتوان بودن که باهاش درگیر بشن
و همین کار تو باعث شده باشه نتونه دیگه به افراد ضعیف زور بگه یا هم کمتر شده باشه زور گفتنش
حالا هم بی خیخیل جون داش خود خوری و خود آزاری نکن اونم بخاطر یه مسیله که دوران بچگی هست و اصلا این یه اتفاق ساده بوده
یادش بخیر آخر میز میشستیم خودکار رو لوله جوهر توش رو در میاوردیم یه تیکه سوچولو کاغذ مینداختم دهنم بعد با آب دهن هم میزدم بعد کاغذ رو شوت میکردم تو لوله خودکار بعد نشونمم که قربون چشای هیزم برم عالی بود عالی
گوش یارو رو نشونه میگرفتیم چنان فوتی میکردم گوشش شبیه گوش گوگوش میشد خیلی درد داره خدا نصیب لر بیابون نکنه
یبار هم بچه بودم با یکی از رفیقام دعوا کرده بودم و ازش کینه داشتم یعنی شبیه کینه شتر شده بودم بعد یجا توی بیابون گیرش اوردم با طناب بستمش به درخت اومدم خونه
حالا بی خیال انشا زیاده
خوش باشی یا حق

سلام فری. سفر بی خطر. ایشالا خوش گذشته باشه بهت!
نمی دونم فری تا حالا این مدلی بهش نگاه نکردم. راستش این روز ها۱خورده درصد عاقل نبودنم زده بالا توی همه موارد چپکی شنا می کنم یعنی توی همه موضوعات منفی در میارم و منفی ها حسابی اذیت کن از آب در میان. باید عقلم رو بلندش کنم سر پا وایسته بلکه این مدلی نباشه و نباشم.
فری عجب بچگی شیطون بودی مثل من! این خودکاره رو دلم می خواد آزمایش کنم ولی توی مرحله هدفگیریش می مونم. حیف شد!
فری! ممنونم که اومدی. سر صبح۱دفعه ذوق کردم اینجا دیدمت.
شاد باشی خیلی هم زیاد.

دیدگاهتان را بنویسید