خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجربه تلخ ولی حقیقی خودم از داشتن دانش آموز نابینا در کلاس درس

درود

از ساکنان قدیمی و منتقد این محله هستم ولی تاکنون  به خودم اجازه نداده بودم که شغلم را بیان کنم ؟ مجتبی مدیر محله می دانست که من کارمند هستم و برخی از دوستان خودم ولی برخی دوستان هم بودند که با زیرکی خاص این مطلب را دریافتند که بگذریم ! امروز پست پریسا را خواندم و آن داستان که در ذیر می آید در ذهنم زنده شد .علی رغم اینکه در کامنت آن مطلب نوشتم تصمیم گرفتم تا بصورت مطلب مجزا در قالب یک پست منتشرش کنم .همانطور که میدانید امور اجتماعی دارای یک بعد و رو نیستند و می توان از ابعاد متفاوت مورد بررسی قرارشان داد .اگر لطف کردید و این مطلب را خواندید  بر این حقیر منت بگذارید و آن نظر صادقانه که پس از خواندنش در شما پدید آمد را جهت بالا بردن دانش این حقیر در برخورد با نابینایان و همچنین جهت یادآوری دوستان درج بفرمائید .بخاطر انتقال اندوخته هایتان پیشاپیش سپاسگزار هستم ….

.

در طول تمام مدت  تدریسم در مدارس روزانه و عادی تنها یک دانش آموز نابینا داشتم  آن زمان سالهای اول دهه هشتاد خورشیدی بود .او دانش آموز کلاس دوم راهنمائی بود و بدون عصا و به سهولت  در رفت و آمد بود .من تجربه کار در مدارس شلوغ شهری را از همان ابتدای خدمتم  داشتم اما هرگز فکر داشتن دانش آموز معلول بینائی را نمیکردم؟  به مدت هشت سال در آن مدرسه شلوغ شهر مشغول به تدریس بودم .در هنگامی که او کلاس اول بود من با آن کلاس درس نداشتم و در روز توضیح در خصوص او هم در آن مدرسه نبودم
.در سال دوم بدون لیست حضور و غیاب وارد شدم .اسامی را خواندم از لیست دستی و مختصری با آنها آشنا شدم و در هنگام معرفی خودم و روش کارم زنگ خورد و آن طفل معصوم
در وسط کلاس مشغول بازی و راه رفتن شد که من ناراحت شدم و با فریاد او را متوجه حضورم ساختم و او بلافاصله به جایش رفت و نشست ؟ قضیه تمام شد و هفته بعد در
ذهنم داشتم که دلیل این کار او چه بود و دیدم که او بی توجه به حضور من هست و کتاب بر روی میز ندارد ؟! به گونه ای خاص دور زدم و یکا یک بچه ها را کنترل کردم
تا به او رسیدم و دستم را به آرامی به او زدم و او متوجه حضور مستقیم من شد تا این لحظه حتی نمی دانستم که او نابینا است ؟به نا گاه دانش آموز میز جلو برگشت
و گفت آقا اجازه او نابینا است ؟! شکلک نفس عمیق کشیدن و احساس شرم کردن در حال حاضر
دیگر نفهمیدم ! از کلاس به آن شلوغی زدم بیرون کلاس چهل نفری .نفهمیدم چکار کردم فقط دیدم مدیرم که خدا رحمتش کند آمد و متعجب از دیدن من بود و به دنبال
جواب سوالش می گشت ! از من پرسید اما جوابش ندادم .یک ربع شاید طول کشید وقتی برای بار دیگر آمد فقط توانستم خودم را جمع کنم و بگویم چرا به من نگفتید که دانش
آموز نابینا دارید ؟سریع موضوع را گرفت و عذر خواهی کرد و گفت فکر کردم که از سال قبل شما می دانستید ؟!
آه خدای من چه لحظه تلخ و وحشتناکی بود ! عرق سردی که ناشی از ندامت بود بر من نشسته بود .بالاخره جمع و جور کردم و به کلاس برگشتم .واقعا نمی دانستم چکار باید
کنم ؟رسالت من چه بود و چه کار کرده بودم .یادم نیست اما دست و پا شکسته جلسه را رد کردم .واقعا با اینکه مختصر مشکلات بینائی من شروع شده بود اما نمی توانستم
نابینا را درک کنم ؟نمی دانستم چطور با او به سخن بپردازم .برای من جالب بود با ابزاری خاص می نوشت و معلم رابطش آن را به خط نستعلیق در می آورد تا معلمان بتوانند
اوراق او را تصحیح کنند ؟ اما معلم رابطش بسیار خشک بود .هنوز یادم نرفته که با شور و شوق قرآن می خواند و چه عالی می خواند ولی من به دلیل عدم آشنائی با خط
او سرعت بیشتری از او می خواستم. بعد از چند جلسه خودم را جمع وجور کردم و روابطم را با او خوب نمودم و او همواره انتقاد از من می کرد که چرا به او بیست نمی
دهم و من هم حس اذیت کردنم گل انداخته بود و تا مرز نوزده پیش رفتم و نمره بیست به او نمی دادم که روزی برای اعتراض از جایش بلند شد و به زور از من نمره بیست
را گرفت !
واقعا اعتراف می کنم نمی توانستم درکش کنم ؟ به خدا تقصیر من نبود .وقتی تعریف او را می شنیدم که فوتبال بازی میکند و شور و شوق فراوان دارد متعجب می شدم ؟
اعتراف می کنم من که لحظه ای لوح و قلم را در دستم نگرفتم چطور می توانم سختی آن را درک کنم ؟ او در مقابل چشمان متعجب من به راحتی قدم بر میداشت .مثل سایرین
در محوطه حاضر می شد فقط مختصر نوری را بصورت سایه می دید و من این را در روز امتحان نهائی فهمیدم که از من سوال می کرد با اشاره به مکانی دیگر که آقا اینها
چی هستند ؟تعداد زیادی جایزه بود که در مقابلش چیده بودند و او با اشاره به مکانی دیگر جنس آن را می پرسید .

بله دوستان عزیز اولین تجربه برخورد با یکنابینا برای من اتفاق افتاد ؟ هزینه سنگینی دادم برایش و وقتی که این داستان برایم تکرار می شود احساس شرم و خجالت و تنفر یکجا در من مستولی می شود .الان او بعد از یک زندگی نافرجام  با یک هم نوع ازدواج کرده دارای فرزند سالم و خردسال است .لیسانس گرفته و همواره با چهره خندان با من صحبت می کند اما من هنوز ناراحت از ندانستن و ناتوانی در برخورد با او .

آدم یک کامیون کارتن خالی بار کنه ؟ اما همچین اتفاق برایش پیش نیاد به خدا .

شاد و پاینده باشید .

۴۸ دیدگاه دربارهٔ «تجربه تلخ ولی حقیقی خودم از داشتن دانش آموز نابینا در کلاس درس»

سلام عمو قنبر خوندم واقعً غم انگیز بود خوب به هر حال شما نمیدونستید که او نابینا هست و خوب نمیتوانستید درکش هم کنید اما میبینی واقعً این دنیا چه دنیای عجیبیست که به هر حال الآن خود شما هم نابینا شده اید ممنون از پست زیبایت تشکر موفق باشید.

افتخار آفرینی ات را صمیمانه به شما تبریک می گویم . از لطف بی شائبه شما سپاسگزارم و اعلام می کنم که من شاگرد کوچکی هستم که در این فضا از شما بزرگواران یاد می گیرم .من شاگرد کوچک در این محله هستم .من همواره سعی دارم تا یک دوست صمیمی برای هم محله ای هایم باشم . .مجدد از ابراز لطف و حضور سبزت تشکر می کنم .

درود
امپراطور نابینایان چطورید ؟
بله دنیا ، دنیای عجیبی است کسی از لحظه بعدش خبر ندارد ! همیشه سعی در تحقیر دیگران داریم ! به توانائی های اندک و نسبی خودمان افتخار می کنیم ؟ اما همیشه می بینیم که عجب اشتباهات بزرگی برایمان رخ داده است . از حضورت سپاسگزارم .

سلام آقای ملکانی.
مشکل اکثر دوستان نابینا و کمبینا همین هست.
متأسفانه اکثر دوستان برخوردار از نعمت بینایی در شروع رابطه کارهای عجیبی میکنند.
نابینایان تنها از لحاظ بینایی درک پایینتری دارند, نه شنوایی یا اجتماعی یا تحصیلی.
البته همین عدم بینایی کمی سرعت رشد آنها را کمی کاهش میدهد.
من بارها به افراد بینا تذکر دادم چرا وقتی به یک نابینا کمک میخواهید کنید, ساکت کنار او قرار میگیرید دست او را گرفته و گاهی حتی نمیپرسید که آیا او نیاز به کمک دارد؟ و اگر دارد تا چه حد. مقصدش کجاست و غیره؟
همچنین اساتید دانشگاه تا مدتها خجالت میکشند که از دانشجوی نابینای خود سؤال کنند.
بهترین راه شناخت یک نابینا صحبت مستقیم و بی کنایه و خجالت و خلاصه بی غل و غش است.
امیدوارم همگی ما بتوانیم بهترین تعامل و روابط اجتماعی را با افراد مختلف داشته باشیم.
با تشکر از آقای ملکانی.

درود
آقای غلامی بزرگوار ، ممنون از حضور گرمت .راستش مدتی است که ردی از شما ندارم .نگران بودم و الان که شما را دیدم خوشحال هستم .شما هم همانند سایر هم محله ای ها فردی توانمند هستید و از ارکان این محله حضور بیشتر از شما طلب می کنم .
اما در خصوص سخنان ارزشمندتان به عرض می رساند که همه سخنانتان را می پسندم و قبول دارم .راستش درک طرف مقابل و واکنش مثبت و درست در روابط اجتماعی بسیار مهم است و بخاطر همین باید فرهنگ سازی شود و می توان برای حصول به آن از همین تجربیات اندک به نتایج شگرف رسید . ممنون که هستی
ارادتمند شما : قنبر ملکان

قنبر خان اصلا و ابدا درکت نمیکنم که چرا تا این اندازه ناراحت شدی ؟؟
شکلک رعععد بزرگ احساسات نداره . خب این احساسم بود خخخ
حالا چرا بهش نمره ۲۰ نمیدادی ؟؟
راستی من اون اوایل با کنجکاویم فهمیدم که معلم بودی خخخ
یادمه توی همه پست ها میرفتم و با هر کی میدیدم سلامو علیک و فضولی
میکردم ههه
واقعا مثل خلا رفتار میکردم . بعد از ی مدت فهمیدم که اگه ی تخته از عقلم کم بشه میتونم با همون ی تخته صدتا پله بسازم و هر جا دلم خواست برم ههههه

درود
رعد بزرگ دلم می خواد تجسم کنی که در کلاس بر روی سکو ایستادی و با اشاره به همه اعلام کردی که بنشینند ! اما یکی مثل پروانه داره وسط کلاس دور می زند ؟ آنوقت چهره متعجب و شگفت زده من را هم تصور کنید .سکوتی که حاکم شده بود و ناگاه فریاد غرش وار من ؟! و سرعت عمل و نشستن در میز خودش که میز دوم سمت راست من قرار داشت . اصلا این واقعه را نتونستم از یاد ببرم و فکرم را مشغول کرده بود اما برخورد او در جلسه بعد که به چشمم آمد بی حوصله بود و خودش را بر روی میز انداخته بود و دستش روی سرش بود مرا عصبانی کرد و چون عملکرد او را در جلسه قبل یادم بود و در حال پیگیری بودم تا مسئله را برای خودم حل کنم موجب شد که این جریان ساده تبدیل به یک خاطره تلخ برای کارم شود ؟! من از تنبیه دانش آموز اصلا نگرانی ندارم اما این دانش آموز را تنبیه که نکردم ولی تصور می کردم که شاید بخاطر فریاد جلسه قبل قصد اخلال داشته باشد .حالا با همه این تصورات و گذاشتن دست روی سر این طفل معصوم و فهمیدن موضوع معلولیت مرا کاملا شکست و نابود کرد ؟
رعد عده ای با زیرکی شاید شما باشید مگه نه اما خوب باشه کنجکاوی را می پسندم .
با سن رعد بزرگ احساسات هم مقابل شما کم آورده دیگه !
خل ها درست تره رعد بزرگ تنها به دلیل اینکه ماهور داره درست می خواند ش ؟!. ممنون از شما رعععد بزرگ

سلام. این نو ع اتفاقات در زندگی هر شخصی ممکن است به گونه های متفاوتی رخ ده و هیچکس از عذاب وجدان نسبت اتفاقاتی که می افتد مصون نیست. درک افراد به طور عام و درک معلول به طور خاص هم ذاتی است هم اکتسابی. شاید نه؛ بلکه حتماً خیلی از ما با وجودی که نابینا هستیم ممکن است نابینا را درک نکنیم. حتی ممکن است شخصی با ما در یک خانواده سال ها زندگی کند ولی هنوز نتواند یعنی بلد نباشد چگونه در کنار ما راه برود. من خودم دوستانی دارم که در رابطه ی دوستی باهم خالص هستیم ولی هنوز بلد نیستند در خیابان یا ادارات درست مر را راهنمایی کنند. ولی اشخاصی هستند که در اولین برخورد درک عجیبی داند که از لحاظ عددی در اقلیت هستند. شما که عمداً چنین نکرده اید و بعد هم در مقام جبران بر آمده اید و تجربه هم ارزان به دست نمی آید. شما همینکه دارید این تجربه را انتقال میدهید کار بزرگی میکنید. من هم یک بار سر کلاس شیمی اول دبیرستان (سال ۷۶) نشسته بودم؛ یک دفعه شخصی با دو دستش محکم بر سرم کوبید و گفت کتابت را بیار بیرون! من هم که قفل کرده بودم )آنوقت ها اصطلاح هنگ کردن وجود نداشت یا دسته کم به گوش من نخورده بود) اول گمان کردم نماینده ی کلاس است و گفتم “مگه مرض داری” بعد فهمیدم که معلم است! او عذرخواهی کرد و گفت که متوجه وضعیت من نبوده است. من متوجه حضور ار در سر کلاس نشده بودم. با وجودی که اصولاً اهل بخشایش نیستم از او کینه ای به دل ندارم ولی همچنان از وضعیت رخ داده و یا وضعیت های مشابه ناراحت هستم. موفق باشید.

درود
محمد رضا عزیزمی ، ممنون از حضور بسیار زیبا ، ابراز عقاید قشنگ و خلاصه تشکر از انتقال مختصر و مفید نگرشت نسبت به موضوع . از ایراد تجربه خودت هم سپاسگزارم .موفق باشید .

درود بر آقای وکیل پایه یک محله
خوشحالم که هستی و نظرت را هم کاملا قبول دارم که تجربیات تلخ آزار دهنده هستند . اما من کاملا بی تقصیرم به خدا .می دانی مقصر واقعی کی هستش ؟ بگم آیا ؟
در یادآوری این قضیه واقعا این پریسا مقصر بود و گرنه که من یادم نبود !
حالا بهش نگی ها می دانم کجا تلافی کنم تا بی حساب شویم با او ؟
سخت منتظر برگزاری جلسه به فول خودش ” انتقادش ” هستم که متاسفانه به قولش داره بد قولی میکنه و نفر سوم برای نقد نخواهد بود ؟! یاسر جان ممنون که هستی .

درود رهگذر خوبید آیا .ممنون که بخشیدی ما را اما فکر نمی کنم بخشش لازم باشد .
بخشش ، لازم نیست اعدامش کنید . در مورد من درست نیست ؟
بلکه
بخشش لازم نیست ، اعدامش کنید ! . شاید درست تر باشه .
اگه میشه یک کم ا زاو ها که گفتی رو برای محله لو بده دیگه !؟
آیا می تونه یکی اش همین باشه که شما رهگذرید و از این محله در حال گذشتن .اما در پاسخ به خانم شمس گفتید که ببخشید که نتونستید به جلسه انتخاب بازرس بروید ؟ و رای خودت را در محله به معرض دید نابینایان گذاشتی .؟ نمی دونم تونستم مطلبم رو برسان یا نه .
خوشحال هستم که هم محله ای های بسیار فهیم و مهربان همچون شما در محله داریم . پاینده باشید .

من اوایل رهگذر بودم…خیلی وقته موندگار شدم، ولی دیگه اسممو عوض نکردم…با بچه ها خیلی در تماسم…خصوصا بچه های اصفهان…و بینا هستم…
دیروز که پستتون رو خوندم، یه چیزی به نظرم رسید…بگم؟ باشه میگم…آقای قنبر عصای نابینایی برای اینه که آدم باهاش راهشو پیدا کنه داداش…شما چرا قورتش دادی؟ راحت باش…راحت…چقدر زندگی رو بخودت سخت می گیری؟اون عصایی رو که قورتش دادیا با یه آب نمک میشه مشکلشا حل کرد و راحت تر و شادتر به زندگی ادامه داد…گذشته ها رو ول کن..آینده رو بیخیال شو…حال رو بچسب…حالت خوبه؟ خب خدا رو شکر…همین کافیه….

درود
رهگذر در حد نامت می شناسمت و خوب میدانم که با نابینا یان با محبت هستید .بینا بودنتان هم موکدا تاکید شده از سوی شما .کمی هم ناراحتی هایتان در ذهنمان هست اما خوشحالم که نظر واقعی و تجسم یافته خودتان را الان نوشتید .این برای من مهمه .از شما خالصانه تشکر می کنم و توصیه با ارزشتان را را در مکانی که گنجینه اسرار علم خداوندی است نگه می دارم تا با اجرای توصیه شما گرامی به سرعت در مسیر هدایت قرار بگیرم .من نظر ارزشمندتان را به دیده جان و منت می پذیرم و به آن عمل خواهم کرد .باز هم ممنونم .بسیار سپاسگزارم از حضورت و ابلاغ رسالت خطیری که بواسطه همین پست بدان عمل نمودید .همیشه انسان ها از حضور خود و ارزش حضورشان شاید چیزی نمی دانند والا که حضوری پر رنگ تر خواهند داشت .
ممنون از شما و پیروز و کامروا باشید .

درود بر شما. به نظر من ناراحت کننده ترین قسمت این داستان این بود که شما سعی در شناخت بیشتر دانشآموزتان نداشتید و تا به حال با این برخوردتان با ایشان کنار نیامده اید. در واقع برداشت من از نوشته شما این بود که با زاویه دید خوبی با ایشان وارد تعامل نشدید و هنوز به دیدگاه مطلوبی در موردشان نرسیدید. در مقابل متوجه شدم که دانشآموز نابینای شما دقیقا مثل شاید تکتک ما نابینایان که روزانه با همه تیپ آدمی برخورد های خوب و ناملایمی داریم و با لبخند و خوشرویی سعی می کنیم همان برخورد نامناسب یک شخص را به فرصت مناسبی برای شناساندن بهتر خودمان به مردم تبدیل کنیم با شما برخورد داشتند. منظورم دقیقا این است که برای دانشآموز شما اتفاق بسیار پیش پا افتاده و معمولی افتاده بوده ولی شما نتوانستید این دید را نسبت به چنین برخوردی پیدا کنید. به هر حال خدا رو شکر که دانش آموز شما موفق هستند و شما هم شهامت مطرح کردن این موضوع را دارید. سربلند باشید.

درود
آقای قنبری خدا می داند که خیلی از حضورت خوشحال شدم و بس .
دقیقا این عدم کنار آمدن با موضوع را خودم فهمیدم و بسیار هم برایم سخت بود تا بتوانم با آن کنار بیایم ؟ در آن زمان خاطرم اگر یاری کند هنوز فعالیت های مربوط به نوشتن نمره را خودم انجام می دادم ؟ اما آثار و تبعات بروز مشکل در من یواش یواش داشت خودنمائی می کرد ! سه سال قبل از آن به زاهدان رفته بودم ولی علی رغم وجود مشکل اصلا تصورش را نمی کردم که روزی نتوانم بخوانم و بنویسم ؟ این بود که در آن زمان دقیقا من در مرز دیدن و ندیدن بودم و اطلاعات کمی در خصوص ندیدن داشتم و شاید علت اصلی یادآوری هم بخاطر وضعیت خودم باشد .حالا که به این وضعیت رسیدم به حماقت خودم و اشاره دست خودم برای عدم حرکت دانش آموزان مینگرم و اینکه آن دانش آموز نمی توانسته ببیند . و الان هم من با این گونه موارد دارم برخود میکنم دردم ورم می کند ؟
نمی دانم چطور همسان سازی کنم : برادر مرده می داند داغ برادر مردن را ؟!
بخاطر همین آن واقعه به دلیل درک واقعی برایم تلخ جلوه می نمایاند .
موفق و سربلند باشید .

با درود به عمو غمبر.‏ عمو این حرکات از همه ممکن هست سر بزنه.‏ خودتو زیاد سرزنش نکن.‏ خیلیهارو میشناسم که باهاشون بدتر از اینا رفتار شده.‏ در کل هم خواستم اینجا کامنت بدم.‏ هم اینکه بگم ارادت دارم شدید.‏ خلاصه بدجور دوست دارم.

درود
سامان چطورید شما ؟
ممنون که هستی و کامنت دادید . یادش بخیر یک سامان داشتیم ما و یک مسعود و آن چت روم های سامان .خخخخ
خب زمانه رو به جلو در حال حرکت است و من بزودی شاهد نبوغ استعداد های همه شما عزیزانم خواهم بود .موفق باشید .

درود
امان از این حس های زهره ای .
راستش را بخواهید من نزدمش ! حتی اون زمانیکه رفتم روی سرش دستم را به آرامی روی بازویش می خواستم بگذارم که هنوز تماس کمی نگرفته بود دستم ، سامان ! یعنی همان دانش آموز جلوئی به من گفت که نابیناست و من دیگه چیزی نشنیدم و نفهمیدم ؟
از نظر خودم که هیچ گاه هم اعتراف نکردم اون نگاه غضب آلود خودم در جلسه اول و فریاد و غرش ناخواسته من اشتباه خیلی بزرگ بود .از آنجائیکه من به عنوان معلم اگر دانش آموزی را زده باشم که حتما هم زدم بخاطر تلنگور و آگاه شدنش بوده ولی اینجا که اون طفل معصوم گناهی نداشت .من با اشاره به همه فهماندم که بنشینند و اونا هم نشستند اما اون ندید .الان هم که مواجه با اشاره کردن می شوم واقعا دردم ورم میکند ؟

سلام بر عمو قنبر گرامی
خب من فقط موندم چرا شما کلاس رو ترک کردید آخه فکر نمی کنم دیدن یه نابینا توی کلاستون دلیل ترک کلاس می بوده باشه یا حتی این که شما دستتون رو بهش زدید حالا محکم یا یواش این نکته ش فقط یه طوریی بود …. و این که اصولا برای این که یه دانش آموز نابینا متوجه حضور معلم در کلاس بشه که نیازی به شنیدن صدای معلم یا دیدن او نیست چون با حضور معلم جو کلاس تغییر می کنه و صداها هم تغییر دارند البته شاید در مدارس پسرانه این قضیه حاکم نباشه که خب منم حرفمو پس می گیرم ….
در کل که اصلا بی خیااال و راحت باشید که طوری که نشده فقط یه خاطره برای اون دانش آموزتون ایجاد کردید و به قول آقای قنبری هم که برای اون این مسأله یه طورایی عادی بوده و برخورد درست هم باهاش داشته …. و این که الآن ایشون موفق و خوشبخت هستند و با شما هم در ارتباط دیگه نشان دهنده خیر بودن اون ماجرا هستش …. راستی قراین و امارات من هم متوجه شده بود شما الآنی کارمندید و قبل تر ها هم معلم بودید ….
همیشه شاد موفق و سربلند باشید و عباداتتون هم مقبول و التماس دعا ….
امضا بانو که قبلتر همون نخودی بوده

درود
درود بر یگانه بانوی وکیل محله
همانطور که کامنت همه را خواندم و بعد شروع به پاسخ دادن نمودم کمی ابهام در مطلبم بود که قبل تر حل شد اما مجدد درج می کنم ،
من در جلسه اول با اشاره به همه فهماندم که بنشینند اما او ندید و صدای فریاد من بر سرش باعث بروز حادثه ترک کلاس شد .اگه تنبیه اش می کردم که خدایییا معلوم نبود که الان چه باید میکردم ..درسته آدم ها شبا شرایطشان کنار می آیند و ذاتی رفتارهای مناسب با وضعیتشان را به نمایش میگذارند .
این شواهد و قرائن همانا قانون استخدام و مدنی و کیفری که نیستند لکن .
طاعات و عبادات شما و سایرین مورد قبول حق باشد انشاء الله سرافراز و پیروز و همیشگی در محله باشید .مشکل اینترنت هم نداشته باشید .بدرود

سلام عمو
در وسط کلاس مشغول بازی و راه رفتن شد که من ناراحت شدم و با فریاد او را متوجه حضورم ساختم و او بلافاصله به جایش رفت و نشست ؟ قضیه تمام شد و هفته بعد در
ذهنم داشتم که دلیل این کار او چه بود و دیدم که او بی توجه به حضور من هست و کتاب بر روی میز ندارد ؟! به گونه ای خاص دور زدم و یکا یک بچه ها را کنترل کردم
تا به او رسیدم و دستم را به آرامی به او زدم و او متوجه حضور مستقیم من شد تا این لحظه حتی نمی دانستم که او نابینا است ؟به نا گاه دانش آموز میز جلو برگشت
و گفت آقا اجازه او نابینا است ؟!
:
حالا اینجا عمو قنبر خیلی با هم شبیهن
:
و این موضوع آنطور شد که برای مراسم خاک سپاری یکی از مردان خوب رفته بودیم و هنگام بازگشت و بمنظور تسلی خانواده مرحوم به خانه رفتیم و هنگام خروج من کفش هایم را نیافتم و فردی با صدای بلند خندید و عنوان کرد که کفش هایش را نمی شناسد ؟!
عمو قنبر داستان شما مثل داستان روزه گرفتن میمونه
کسی که روزه گرفته و ندونسته میخوره یه لحظه میدونه که باطل نیست ولی کسی که روزه شک دار بگیره یجورایی باورش سخته
یا حق عمو

درود
حاجی خوش آمدی . ممنون که هستی ، اما دیشب که نبودی ؟ آخه چطور آمدی ؟! ای حاجی فری هر چی بگی از این دم بریده بر می آد ؟
حتما می دونی که گفتند : خرس تخم می گذارد ؟! یکی گفت : از این دم بریده هر چی بگی بر می آد !
خوشحال هستم که شناختم از شما در حد مناسب است ! اما در خصوص نحوه ندیدنت به علت تلاقی علل نابینائی و عدم سخن مستقیم گفتن با شما خوب یادم نیست . همانطور که گفتم من در آن زمان نتوانستم درکش کنم و هنوز هم بعد از سخنان پریسا و مطلبش هم نمی دانم و به قول حافظ هم بهضی ها طوری نگاه میکنند که انگار یک مریضی بدی دارد نابینا /؟
نه قصد توجیه دارم و نه مصر به پاسخ گفتن برای نغییر موضع و برداشت شما .اما اگه بینا جماعت را نگاه کنی می بیند .در هنگام رانندگی هم با چشمانش بیشتر فعالیت میکند .اما اغلب تصادفات بخاطر ندیدن است و حواس پرتی راننده و یا خواب آلودگی یعنی دقیقا قبل زا تصادف نابینا می شود .خب این تا اینجا ! دوستان و فامیل های بنده هم همواره به من تذکر میدادند که به مردم نگاه کن و جواب سلامشان را بده ، اما من همواره سرم به زیر بود و بدون نگاه سلام می کردم .راستش من که از اول نابینا نبودم و الان هم مطلق نیستم .در خلال آن سالها که به تدریج داشت جشمانم به قهقرا می رفت مسائل کوچک داشتم یعنی با خودکار قرمز نامه اداری می نوشتم و رنگ آن را مشکی تلقی میکردم ؟ در آفتاب حتی سکه یا کلید درب اگر بر روی زمین می افتاد نمی توانستم بیابمش ؟ آنقدر دست مالی میکردم تا بیابمش !موتور سواری هم میکردم .سالها بر همین منوال گذشت اما فشارهای عصبی ناشی از کسب مستندات و بوروکراسی اداری و همچنین شکل گیری زندگی جدید و فشارهائی که برای خواسته های افراد در زندگی به وجود می آورد و فشارهائی که جامعه بر خانواده وارد میکند و بروز تصادف در سالهای قبل از آن اینگونه رفتار را برای من آفرید .آنچه که مهم است الان من ، در برزخی از دیدن و ندیدن دست و پا می زنم و بدین منوال اگه بگذرد هرگز بهشت و جهنم خدا را درک نخواهم کرد ؟! منظور من قشنگی دیدن یا زیبائی ندیدن است نه بهشت و جهنم واقعی ؟
به هر حال در مسئله روزه اگه خواستی راحت بخوری اگه توانائی نداشتی حق روزه خواری نداری فقط باید به سفر بروی و مسافر باشی ؟ در اینجا هم حکم گفتم و هم لزوم شعر بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی را به شما تذکر می دهم و یادآوری میکنم. نگران نباشید دوست من من از ابراز عقاید شما استفاده می کنم .در ارائه نظراتت برای این حقیر اصلا به دنبال مستند سازی نباش بلکه عین واقعیت و حقیقت اندیشه ات را بدون ابا بازگو نما .با تشکر از شما .دوستدار حقیقی دوستان هستم.

درود! خاطره ات کامل نبود، راستی یه معلم چگونه کارمند بانک میشود؟، ما نفهمیدیم که تو کوری یا نیمه کور؟! راستی نکنه با شکستن دل نابینا به سزای عملت رسیده باشی؟! هرکی کوری را اذیت کنه در آینده کور میشه از تجربیات غمبرک محله، راستی من که کورم و همه را اذیت میکنم قراره در آینده چی بشوم؟! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

درود
خاطره ام چی نبود ؟ناقصه ؟ آخه چرا ؟شاید هم باشه به من چه ؟خودت باید بفهمی ؟ خوب هم می فهمی !
من معلم بودم الان هم هستم اما منظور بانو اینه که کارمند اداری شده ام ؟ یک پست آبکی که در دیماه سال قبل در سطح استان می خواستند حالم را بگیرند ؟ چون حالشان را گرفته بودم و به بازرس کل بخاطر عدم وقا به عهدش درگیر شدم و چه کیف داشت اون برنامه ؟وقتی فهمیده بودند که بله من کورم بد جوری هوس کرده بودن حالم رو بگیرند که راهنمائی بالا دستی ها مجبورشان کرد تا تماس بگیرد و قضیه ختم به خیر شود و در فروردین امسال یک و نیم میلیون تومان اعتبار که باز هم مسخره است که اینان به خودشان حق میدادند تا آن حقوق را بخورند ولی سهم من به دلیل نابینائی باید به عنوان هدیه به ادارات اینان اعطا می شد و اگه نمی شد اعتبار برگشت میخورد ؟پس من کارمند بانک نیستم ؟اگه فهمیدی که توضیح دیگه ندم ؟
آخه اگه من کور اذیت کردم و کور شدم پس تو هم حتما مارهای کور را اذیت کردی و بوقلمون های کور را شکار کردی که حالا باید به درد من گرفتار بشی ؟!خخخ .
عدسی به خدا من خودم مانده ام که کورم یا نیستم ؟اگه اطرافیانم نباشند من تمام کارهای بینا ها را انجام می دهم از خیابان میگذرم و … الان هم خیلی ها در عین حالیکه میدانند وضعیت مرا باز هم نمی توانند قبول کنند ؟حالا باشه تا بعد …

درود! خوب من رفتم کامنتهارو خواندم و دوباره اومدم، راستش نمیدونم حالا باید به خودم بخندم یا با نظر دوستان موافق باشم، تو در کامنتی که در یادم نیست در پست پریسا بود یا ملیسا یه طور دیگه تعریف کردی، آهان پست ملیسا بود که ظهر خوندمش،یه جایی گفتی موقع زنگ استراحت پرخاش کردی و جایی دیگه گفتی موقع ورود به کلاس، پس نتیجه میگیریم که تو چندین بار به آن کور پرخاش کردی و کور شدن و قصاص حقت بوده که قصاص شدی و دیگه یا قابلامه برگشت نداره! من پیشنهاد میکنم بری آن کوره را به این محله بیاوری تا خودش خاطراتش را از کلاسهایی که با تو داشته را اینجا بنویسه و من در کامنتهایش حال تورو بگیرم!

درود
عدسی به خودت بخند که داری مستند سازی می کنی و ادای مدیران را در می آوری اما پیر شدی و از خاطرت محو شده است .باید برم پست ملیسا را بخوانم ببینم که کدام شیر پاک خورده پیرمرد بودنت را به من ثابت کرد .بعدش هم این مطلب دقیقا که نه اونجا کمی بیشتر بود در مطلب پریسا نوشتم و الان هم اعتراف می کنم که پریسا و داستانش بود /که مرا اغفال کرد والا که الان تو نمی دانستی واز کجا میخواستی حالم رو بگیری !
آخ خدا بی ادعا کجائی بیائی این قابلمهرا محکم بر سر عدسی بکوبی تا یادش بیاید . اهه اصلا میسر نیست که اون بیاید و شما حال معلمش را بگیرید اما وقتی که من به او گفتم همه اش فقط می خندد و گفت که چه جالب چطوری شد ؟! آخه الان مرد شده و اون دوران نوجوانی را کمتر به یاد دارد .باز هم ممنون از شما باشه که من حالت را بگیرم .راستی خودت را نقد نمی کنی ؟وضعت که خوب است اما باز هم باید خریدار داشته باشی .تا جلسه انتقادت منتظر می نشینم.

سلام عمو
به نظر من شما دارید سخت میگیرید
خب شما نمیدونستید که ایشون نابینا هستن و همچنین طبیعیه که بعد از اشاره ی شما و ننشستن ایشون و تو جلسه ی دوم بی اعتنایی ایشون به اومدن معلم یعنی نداشتن کتاب شما خشمگین بشید
مهم نیست الآن هم که دیگه فکر کنم خوب اون دانشآموز رو درک بکنید و علت اینکه از اشاره خوشتون نمیاد هم اینه که الآن نابینا هستید
منم از اشاره خوشم نمیاد همیشه میگم زبون به اون کوچیکی رو میذارن با دست حرف میزنن که کلی هم زحمت براشون داره خخخ
پست قشنگی بود امیدوارم بعد از نقل این اتفاق برای ما دیگه آروم بشید و این ماجرا دیگه اذیتتون نکنه

درود
چه جالب به تمام ابعاد داستان نگریستید.ممنون از شما بخاطر توصیف اون حالات و واکنش های ایشان .مگه می شود که فراموشش کنم .من دانش آموز معلول حرکتی داشتم .یکی شر و شور و دیگری ساکت و آرام اما این دانش آموز نابینا برای من که همان موقع گفتم مشکل جشم داشتم اما عود نکرده بود برایم متفاوت بوده و هست ؟هر روز که علم بیشتر پیشرفت میکنه و توان علمی و عملکردی نابینایان هم رشد میکند ؟به سختی زمان گذشته بیشتر فکر می کنم .دیگه اینکه واقعا همانطور که گفتم من دانش آموز معلول داشتم اما نابینا را نه در آن زمان درک می کردم و نه الان برای من حل شدنی است ؟اما تا حدود زیاد مسائلش را می فهمم. شاید هم بخاطر دیدن و ندیدن همزمان باشه و یا شاید هم بخاطر اینکه واقعا ملاک های اجتماعی مردم از نابینا چیزی جز فعالیت های تکدی گری با عرض معذرت و ناتوانی نیست و هر چه بیشتر تلاش می کنم کمتر موفق شده ام .نگرش بهزیستی هم از همین نوع است ولی توان نابینایان خیلی زیاد است اما … ولش کن .
ممنون که آمدی از مطالب ارزشمندت بهره بردم و به امید بالا بردن توان ما از تجربیات شما .

درود سامان
خوشحال هستم که بازی را ضدیدا دنبال میکنید . مسعود رو هم کم می بینم ولی در این بازی ها کمتر ابراز احساسات دارد ! با وجود مشکلات خاص در تهران از ادامه راه نگهداری مرغ و حروس دست نکشیدی عجبا و مرحبا به شما .ممنون که هستی .

درود عمو جون من شوکه شدم. به نظر من این یه رخدادی عادی بوده که برای اشخاصی پیش میاد که برای اولین بار یه نابینا رو می بینن و به نظر من شما تقصیری نداشتین.
این خاطره من رو یاد خاطره ای مشابه انداخت که هیچوقت یادم نمیره.
دوستان شهرستان خوی دادستانی داشت به نام خدا بیامرز حاج قولی زاده ایشون مردیی بیباک و عدالت طلب بود. ایشون تو دانشگاه شهر ما تو دوره ی کارشناسی تدریس می کرد و من اون زمان یه هم خونه داشتم که حقوق می خوند روز اولی که اومدم کلید اتاقمون دست اون بود و من رفتم دانشگاه تا کلیدو ازش بگیرم و وقتی از حراست پرسیدم که فلانی کدوم کلاسه گفتن با حاج قولی زاده درس داره منم رفتم در رو زدم من چون با کلی وسایل اومده بودم مجبور شدم وگرنه عادت به مزاحمت برای کلاس کسی رو ندارم. دوستان من عینک آفتابی به چشمم می زنم. وقتی در رو باز کردم گفتم سلام استاد ببخشید میشه بگید سعید … بیاد بیرون کارشون دارم واجب هستش. اونم گفت سعید منم چی کار داری؟ گفتم استاد شرمنده من با ایشون کار دارم و قصد مزاحمت ندارم. گفت سعید منم پسر کارتو بگو. دانشجو هام دارن هر هر می خندن. منم که دیدم حسابی ضد حال خوردم گفتم الحق که بیشعوری و درو محکم کوبیدم به هم و رفتم بیرون دیدم یکی از پشت بدو بدو تو پله ها بهم رسید و منو گرفت و سر و صورتمو بوسید و گفت آقا به خدا من شرمندم من نشناختم آخه بعضی از اوباش شهر چون میدونن من درس دارم مثل تو عینک می ذارن میان تو کلاس و یا ماشینمو خط میندازن تو رو خدا منو ببخش بچه ها به من گفتن که تو نابینایی. خلاصه منو می بوسید و عذر می خواست بعدش کلید و داد و رفت.
و هروقت منو تو حیاط می دید می گفت سید تو رو خدا منو حلال کن.
به هر حال ایشون به دست گروهک پ ک ک شهید شد.
ولی خداییش مردی با شرف بود ببینید اینجور چیزا برای هر یک از افراد بینا ممکن اتفاق بیفته.
من یقین دارم اون دوستمون هم الآن شمارو درک می کنه.
و من خوشحالم که شما نمره ای رو که حقش بوده بهش دادین.
سپاس.

درود
برادر عزیز و بزرگوارم ، معلم دلسوز ،
میر حافظ جان چرا ” شوکه ” ؟ بله این واقعیت به طرق مختلف در مواردی متفاوت هم روزانه در جامعه اتفاق میافتد ! اما در کلاس درس عادی امکان اتفاق آن بعید به نظر می رسید آن هم در مدرسه ای که معلم اگر ضعیف می شد کار تدریس برایش مشکل بود ! افرادی که قلدر بودند و در هر جلسه ای دانش آموزی ضعیف را در میان بازوهای ستبرشان قایم میکردند و به جای درس به اذیت او می پرداختند ؟ در این فضا واقعا بودن دانش آموز نابینا بسیار سخت بود ! در مورد این مسئله که نمی دانم شما یا دیگر دوستان مطرح کردند چرا با نابینا اینطور برخورد میکنند انگار که مرض لاعلاج دارد کمی فکر کردم و تا اینجا رسیدم که به علت اینکه دیدن تمام هستی افراد است و تصور لحظه ای نادیدن را نمی توانند بکنند ! اینان تصور میکنند نابینائی نوعی زندان و شکنجه است که اگر تا الان بوده اما حالا نیست و امکانات به سمت پیشرفت و خودکفائی است برای نابینایان .بخاطر همین ترس از ندیدن فرار میکنند نه از فرد .
نظرات ارزشمند شما بسیار آرزنده است و حاوی تجربیات بزرگی هستند .از شما درخواست دارم تا با تعامل بیشتر با این محله نسبت به اطلاعات تجربیاتت برای هم نوعان بکوشید .با تشکر از شما .

درود راستش من از خاطرتون شوکه نشدم من برای اولین بار شناسنامتون رو خوندم و اینکه یه معلم عادی اینم اینجوری که با یه نابینا و دنیای اون اشنا شده حالا پا به این دنیا بزاره.
این برام تعجب آور و دارای اندیشه و تفکر زیاد بود.
سپاس.

درود
ممنون که صادقانه حضور دارید . راستش درک عالم جدید خیلی برایم سخت بود .سخت . اما هنوز هم درد سرهایش را دارم .با اون نگاه های اولی .حضور مستمر در اجتماع . افکار بلند و توانائی های مختلف اداری الان به این روز افتاده ام که آنچه بر می آید از گفتار و سکناتشان همانا لطف کردن به من حقیر است .ترس دارند از من و بخاطر فائق آمدن بر ترس همانا اقداماتی انجام میدهند که من بترسم .و دردم از این بابت است که دوستان خودم هستند ! دوست .اما منافع رفتارشان را همانند سایرین نموده است ، منفعت خواه و پول پرست .؟ تصورش کن اونیکه در یک خانه از بچگی تا پیری زندگی میکند و زحمات و شکنجه های ساخت آن را تجربه نکرده فکرش آرام و تنش هرگز خسته نیست ! اما اونیکه از خانه ای به خانه دیگر می رود و در واقع خانه ای می سازد و با اموراتش دست و پنجه نرم می کند ! چه افکاری او را خواهد آزرد ؟
دنیای جدید سخت است اما باور کردنی دوست من .اینکه بخاطر چه آمدیم ؟ چرا در اینجا مانده ایم مرا نیم آزارد ؟اینکه برای چه مانده ام مرا در فکر انداخته است .وای حافظ جان دوباره درهم نوشتن من … ببخشید و ممنون از شما .

درود
سرکار خانم کاظمیان ممنون از حضورت و ممنون از ابراز احساسات پاک شما که برگرفته از قلبی مهربان است . فراموش کرده حتما با بیست که گرفته فراموش کرده لابد ! من خودم یادش آوردم اما به جای گوش کردن فقط خندید و خندید و بیان کرد چه جالب ؟الان برای خودش مردی شده . خانم کاظمیان ممنون که هستی .

درود! ۱-پیرمرد خودتی و من همچنان سیزده ساله ام، ۲-من از سن ۸ سالگی نام مقدس کور یا کوره را همراه خود داشته و دارم و هر روز که نام مقدس کور را نشنوم خوابم نمیبره و فراموش میکنم که کی بوده ام و کی هستم، ۳-اون قابلامه یک احساس است و دو مفهوم دارد که یکی بجای دیگه یا دیگر بکار میرود و قابلامه بعدی قابلامه ای است که علی کریمی طلب کرد تا باهاش تمبک بزنه و مجلس را شاد کنه که بنده لطف کردم و آن قابلامه ی مخصوص را در بقلش قرار دادم، یه قابلامه بسیار باحال بود که علی ترسید باهاش تمبک بزنه!

درود
وای خدای من به این میگن مدیریت کامنت ددانی .شکلک نفس راحت که عدسی به جای ایراد و ایجاد حاشیه فعلا به دور میدان دفاع از خودش می چرخد ؟ عدسی بچرخ تا بچرخیم .به جای عصبانیت من تو داری عصبانیتت را مها رمیکنی ؟ عدسی دست بالای دست بسیار است .
هدف من هم از قابلمه همان دومی هست که گفتم بی ادعا یا همان علی کریمی بیاید و بر سرت بگوبد ؟

درود! خخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها یادش بخیر روزگاری دوستت داشتم و خواستم باهات همسخن شوم و تو تفره رفتی و فرار کردی، راستی علت کور شدنت را نگفتی که من فکر کردم قصاص شدی! ای معلم تو ای رهنمای ما: ای معلم بیا ۲۰ بیست بده به ما… مرگ بر امتحان دشمن کودکان و نوجوانان… ابر و باد و مه و خورشید همه در کارند: بچه ها درس نخوانید که لیسانسه هایش هم بیکارند…!

درود
عدسی خیلی دوستت دارم .جدای از همه بی نمکی هائی که از خودت در می آوری من معتقدم خیلی هم بانمک هستی .راستش من پر حرفم بخاطر همین طفره رفتم ولی اگه روزی نبینمت در محله ناراحت می شوم .ضمن اینکه پشیمانم از اینکه به خانه اتان نیامدم .راستی نگفتی که اون چادر را که بر زمین اطاق انداختی تا بعد از مسافرت جمعش کنی خودت جمع کردی یا بچه همسایه ات ؟ خخخ .
در خصوص نمره بیست که هنوز هم متاسفانه نتونستم جواب رعد را بدهم .: اول بخاطر اینکه سرعت بیشتر در خواندن از او می خواستم ولی نم یدانستم که تنها بانو توان سرعت خوانی با خط بریل را دارد .دوم کمی هم حس اذیت و آزار بود که بیشتر تلاش کند و با تعامل بیشتر بتواند نمره کامل بگیرد .بالاخره هم با هدایت خودم و سماجت خوب و خنده دار او باعث این اتفاق شد .
اینو گفتم که بگم اگه گیر من بیفتی و آدرس بخواهی کج ترین آدرس را مستقیم به شما ابلاغ میکنم.و حس مردم آزاری خصوصا شما را عمیق در وجودم دارم .بدرود .

دیدگاهتان را بنویسید