خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مردگان متحرک در دنیای واقعی، فصل اول!

سلام به هم محله ای های خودم.

خب، دارم آموزش فرانسه رو آماده میکنم، فردا یا پس فردا میزارمش!

حالا بیاین یه داستان بخونین، حالشو ببرین!

توجه: این داستان هیچ ربطی به سیاست یا چیز دیگه ای نداره، فقط در قالب یه داستان اسم ارتش اورده شده!

راستی، دو تا از بچه های محله اومدن تو داستان!

دکتر شهروز، بیا کامنت بده ببینم از نقشت خوشت اومده یا نه!

خخخخخ، کسی مایل بود بیارمش تو داستان بگه، از فصلای بعد که میخام نقش جدید اضاف کنم بیارمش!

مهدیم که تو داستانه، قطعا میاد کامنت میده!

خب، برین فصل اولو که یه خورده طولانیه بخونین!

گفتم طولانی بزارم، حالشو ببرین!

.

مردگان متحرک در دنیای واقعی، فصل اول
صبح که از خاب بیدار شدم، دیدم همه جا ساکته، هیچ کی تو خونه نیست، اصلاً از خونوادم خبری نیست.
(ای خدا یعنی چی شده؟)
پا شدم یه آبی به دستو صورتم زدم، دیدم کل خونمون بهم ریخته!
همه چی برام جالب بود، اصلاً آخرین باری که با خونوادم حرف زده بودمو یادم نمیومد، انگار یه تیکه از ذهنم پاک شده بود.
دیدم هیچی برا خوردن تو خونه نیست، خیلی گرسنه بودم، انگار که صد ساله غذا نخوردم.
تصمیم گرفتم برم مغازه یه چیزایی بخرم، لباسمو پوشیدم رفتم به سمت در.
ای خدااااا، چی میبینم!
در خونه بااااازه!
رفتم از خونه بیرون، دیدم یه صداهایی تو کل آپارتمان پیچیده.
صداهاش اینجوری بود تقریبا، خاا خااا!
دیگه همه چی برام سوال بود، این صداها چیه؟ اصلاً چرا خونه زندگیمون اینجوریه؟
بالاخره دیدم یه چیزی داره از خونه ی رو به روییمون میاد بیرون، راه میرفت و میگفت:
خااااا خاااا.
بهش سلام کردم، وقتی اومد قیافشو دیدم، دیدم صورتش پر از خونه.
دستاشو جوری گرفته بود و مثل پنگوئن پاهاشو باز گذاشته بود و آروم آروم میومد سمتم.
تعجب کرده بودم، (این چرا حرف نمیزنه؟)
یه دفعه همینجور که داشت می اومد یه صدایی ازش در اومد!
خااااا خااااا خاااا!
فهمیدم میخاد بهم آسیب بزنه، ولی نمیدونستم چه جوری!
دیگه کم کم ترسیده بودم، از یه طرفم گرسنه بودم!
فشارم افتاد، یه دفعه سرم گیج رفت!
خوردم زمین، جلو چشام داشت سیایی میرفت، هم ترسیده بودمو نمیدونستم چی کار کنم، هم از گرسنگی شدید فشارم اومده بود پایین!
یه لحظه رفتم تو یه عالم دیگه، یه دفعه باز اومدم پا شم!
یه دفعه دیدم اون آدمه بالا سرمه، اومد کنارم!
سرشو اورده بود کنار گوشم مونده بودم چی کار کنم، اصلاً نمیدونستم میخاد چی کار کنه!
یه دفعه مثل وحشیا سرمو گرفت، گوشمو تا نزدیک دهانش برد و گفت: خاااا خااا!
دیگه داشتم سکته میکردم که یه دفعه دیدم یه چیزی ریخت رو کمرم!
دیدم اونم منو ول کرد!
پا شدم، دیدم یکی با چاقو بالا سرمه، اون آدم ترسناکه هم مرده!
گفتم: لعنتی چرا آدم کشتی؟
حالا میخای چی کار کنی؟
پلیس میاد میبردمون زندان!
دیدم یه پوز خند زد، گفت: تو واقعا احمقی!
گفتم: این چه طرز صحبت کردنه؟
زدی آدم کشتی، طلبم داری؟
گفت: تو واقعا نمیدونی؟
گفتم: من چی رو نمیدونم؟
گفت: تو میدونی اصلاً این که کشتمش میخاست چی کار کنه؟
گفتم: راستش نه، لطفا بهم توضیح بده چه خبره!
من صبحی از خاب پا شدم دیدم هیچ کس تو خونه نیست!
اومدم از خونه بیرون که با این رو به رو شدم، اصلاً هم  یادم نمیاد آخرین شبی که خوابیدم!
فقط تونستم بفهمم یه مدت طولانی خواب بودم!
گفت: ببین پسر، درکت میکنم، اینجا وقت توضیح دادن ندارم، این چاقو رو بگیر دستت بیا با هم بریم تو کمپ برات توضیح میدم!
گفتم: کمپ؟ پس خونوادم چی؟
گفت: میریم کمپ همه چی رو برات طعریف میکنم!
گفت: حالا پا شو این چاقو رو بگیر دستت، هر چی از اونا دیدی بکش!
گفتم: از کدوما؟
گفت: از همونایی که الآن یکیش نزدیک بود تو رو بخوره!
گفتم: بخوره، اینجا رو با texas اشتباه گرفتی ؟
گفت: حالا که میبینی نگرفتم، اه خستم نکن، پا شو بریم دیگه!
منم پا شدم باهاش رفتم، از آپارتمان اومدیم بیرون سریع سوار ماشین شدیم!
تو راه که داشتیم میرفتیم، گفتم حد اقل اسمتو بهم بگو!
گفت: رضام، خوشبختم داداش!
گفتم: منم علیرضام خوشبختم!
یه دفعه رفتیم تو یه کوچه، تقریبا رسیده بودیم وسطای کوچه!
دیدیم جلومون پر آدم عجیبه!
رضا اومد دور بزنه، که دیدیم از پشتم دارن میان!
رضا گفت: ببین پسر، اینایی که میبینی، اسمشون زامبیه، باید با چاقو بزنی تو سرشون تا بمیرن!
اگه گازت بگیرن، تو هم تبدیل میشی به زامبی!
گفتم: چی؟ یعنی اگه منو گاز بگیرن، منم مثل اونا وحشتناک میشم و میرم آدم میخورم؟
گفت: دقیقا، حالا با هم پیاده میشیم، میکشیمشون، یادت نره، باید بزنی تو سرشون!
گفتم: باشه، نگران نباش!
همینجور که گرم حرف زدن بودیم، زامبیا به ماشین حمله کرده بودن و داشتن از ماشین بالا میرفتن!
هی به شیشه های ماشین ضربه میزدن، صدای خااا خاااا خااا خاا همه جا رو پر کرده بود!
رضا گفت: آماده ای؟ سه رو که گفتم بپر پایین!
گفتم: یه کم برام سخته؟ آخه تا حالا آدم نکشتم!
گفت: میدونم، ولی اگه میخای زنده بمونی باید بکشی!
منم که دیدم چاره ای ندارم، گفتم باشه، بزن بریم!
اومدیم در ماشینو باز کنیم دیدیم باز نمیشه، نه دری که سمت رضا بود باز میشد، نه این دری که سمت من بود!
یه لحظه یه صدایی از عقب اومد، منو رضا نگاه کردیم، دیدیم شیشه ی عقب از بس فشار اومده بهش، ترک خورده و داره میشکنه!
رضا گفت: آماده باش، نمیتونیم بریم بیرون، ولی باید بزاریم بیان تو، بکشیم که بتونیم بریم بیرون!
گفتم: باشه!
همینطور که حواسمون پرت بود و داشتیم حرف میزدیم، یه چیزی گردن رضا رو گرفت!
اومد رضا رو گاز بگیره، با چاقو زدم تو سرش، رضا درو سریع باز کرد پرید پایین!
منم اینجا تو ماشین با یه چند تا زامبی دیگه در گیر بودم!
داشتم میکشتمشون، هر چی بیشتر میکشتم، برام عادی تر میشد!
یه دفعه دیدم رضا داره داد میزنه، کمک! کمککککککککککککککککککک!
منم به هر بد بختیی بود درو باز کردم، پریدم بیرون، دیدم سه تا زامبی پریدن رو سر رضا!
رضا نمیدونست از کدوم شروع کنه، من رفتم اونی که گردن رضا رو گرفته بود کشتم!
یه دفعه صدای، قرچ قروچ اومد، حدس زدم که رضا رو گاز گرفتن!
سریع اون دو تا هم کشتم!
حالا دیگه راهمون آزاد تر بود، راحت میتونستیم فرار کنیم!
من سریع رضا رو گذاشتم رو کولم، هنوز نمیدونستم کجاشو گاز گرفتن، رضا هم همش ناله میکرد!
منم ازش نپرسیدم، با تمام سرعتم دویدم، یه دفعه نگاه کردم دیدم، خیلی ازم دورن!
زامبیا رو میگم!
بعد رضا گفت: علیرضا، اونا خیلی آروم راه میرن داداش!
بعد آدرس کمپو ازش خاستم!
گفت: قبل از این که بریم اونجا، حالا که اینجا خلوته بیا یه کاری کن!
گفتم: داداش، شرمنده که نتونستم کاری کنم، بخدا شرمندم داداش!
گفت: داداش، باید به این چیزا عادت کنی، وقتی دوست پیدا کنی، هی از دستشون میدی، هی دوباره پیدا میکنی، یا شایدم خودت زود تر از همه خدایی نکرده بمیری!
گفتم: داداش، حالا که اونجا نتونستم برات کاری کنم، بگو اینجا برات چی کار کنم؟
گفت: علیرضا! دستمو قطع کن!
گفتم: چی؟ دستتو قطع کنم؟ دیوونه شدی؟
گفت: داداش، اونا همینطور که میبینی دستمو گاز گرفتن، اگه هر چه زود تر دستمو قطع نکنی، منم یکی از اونا میشم!
از رو کولم گذاشتمش رو زمین، زامبیا از ما دور تر بودن، ولی داشتن می اومدن!
یه تیکه از لباس خودمو پاره کردم، گذاشتم تو دهان رضا که جیغ نزنه!
لباسو از تو دهانش در اورد، گفت: آفرین خاستم بگم این کارو کنی، زامبیا، رو بو، و صدا خیلی حساسن، مخصوصا، بوی انسان یا خون!
باز لباسو تو دهانش کرد، گفتم: داداش، قبل از این که دستتو قطع کنم آدرس کمپو بده!
آدرس کمپو ازش گرفتم، گفتم داداش اون چیه رو درخته؟
خاستم حواسشو پرت کنم، وقتی که به درخت نگاه کرد، یه مشت تو گیج گاه سرش زدم که بی هوش شه!
نمیخاستم دردو احساس کنه!
وقتی مشتو زدم، صداش کردم، دیدم جواب نمیده، خیالم راحت شد که بی هوشه!
شروع کردم، دستشو قطع کردم، زامبیا مچ دستشو گاز گرفته بودن، من از آرنج دستشو قطع کردم!
بعد کولش کردم، خودمم نا نداشتم!
تا کمپ راهی نبود، یه دو سه تا کوچه بیشتر نمونده بود!
رضا خیلی سنگین بود، فقط یه کوچه ی دیگه مونده بود، داشتم میرفتم، دیدم دو تا زامبی دارن میان!
یکی از دستام آزاد بود، چاقومو در اوردم، نزدیکشون شدم، با چاقو زدم تو سر یکیش، ولی هر کاری کردم، چاقو در نیومد!
اون یکیم داشت میومد سمتم، اومدم با لگد بزنمش، با پشت پا زدم تو پاش، افتاد زمین!
یه دفعه پامو گرفت، داشت پامو میکشید سمت دهانش، یه دفعه خوردم زمین!
منم رضا رو همونجا ول کردم، اومدم بداد خودم برسم، تا اومد پامو گاز بگیره، با دست زدم تو صورتش!
بعد پامو آزاد کردم، این زامبیه رو بلند کردم، با سر زدم زمین، خدا رو شکر، مرد!
باز رضا رو کول کردم، به راهم ادامه دادم، دیگه داشتم میخوردم زمین، نا نداشتم!
بالاخره رسیدم جلو در کمپ، همونجا بود که سرم گیج رفتو خوردم زمین!
بعد یه دفعه، چشمامو باز کردم، دیدم یکی بالا سرم نشسته، سریع فهمیدم که تو کمپم!
تا چشمامو باز کردم، همونی که بالا سرم بود، صدا زد، آقا مهدی، بیا چشماشو باز کرد!
بعد یه دفعه یکی با صدای بلند گفت:، سارا، آقا مهدی رفته بیرون، هنوز نیومده!
من یادم اومد به رضا، سریع گفتم:، سارا تویی نه؟
سارا گفت: آره منم!
گفتم: سارا، سارا رضا چی شد؟
گفت: دکتر داره به وضعش رسیدگی میکنه!
گفتم: من خیلی گرسنم هست، اینجا غذا دارید؟
چیزی نگفت، فقط رفت، من بیحال تو رخت خواب افتاده بودم، یه دفعه دیدم سارا با یه ظرف اومد!
گفت: اینم غذا، من پا شدم رفتم دستامو شستم، عین این نخورده ها نشستم پای غذا!
حالا نخور، کی بخور!
غذامو حسابی خوردم، بعد پا شدم یه سری به رضا زدم!
دیدم یه نفر بالا سرشه، انگاری دکتر بود، گفتم: حال رضا چطوره؟
گفت: به لطف تو خوبه، اگه دستشو قطع نکرده بودی زامبی میشد، راستی، من شهروزم!
گفتم: خدا رو شکر، خوشبختم شهروز!
یه دفعه دیدم سرو صدا میاد، رفتم تو حیاط کمپ، دیدم یه چند نفر درو باز کردن، یه چنند تا ماشین اومدن تو کمپ!
یه دفعه، دیدم صدای مهدی داره میاد، اصلاً باورم نمیشد، گفتم: خدایا مهدی اینجاست؟
با عجله رفتم سمت مهدی، مهدی منو دید، اونم با عجله اومد، گفت: علیرضا، تو چه جوری اینجا رو پیدا کردی؟
گفتم: حالا بیا بشین، حرف برا زدن زیاده!
مهدی گفت: علی، امشب بچه ها رو جمع کن جلسه داریم!
علیم گفت: چشم رئیس، و رفت!
گفتم: مهدی، حالا دیگه واس من رئیس شدی؟
گفت: حالا که میبینی آره، بیا بریم بشینیم با هم حرف بزنیم!
منو مهدی رفتیم رو یه دیدبان نشستیم، مهدی یه تفنگ دوربین دار برداشته بود و داشت دورو برمونو نگاه میکرد!
یه دفعه کولشو باز کرد، یه تفنگ به من داد، هفت تیر بود!
یه صدا خفه کنم زد بهش، گفت: وقتی که زامبیا هفت یا هشتا هستن از این استفاده کن، ولی اگه دیدی خیلی زیادن، دیگه صدا خفه کنش به درد نمیخوره!
منم که دیگه، زامبی کشتن برام شده بود مثل آب خوردن!
مهدی گفت: امشب تو جلسه، اول بچه ها رو بهت معرفی میکنم، بعد از فردا میگم بچه ها باهات تمرین نشونه گیری کار کنن!
گفتم: مهدی، تیر کمون ندارین؟ من یه تیر کمون کراسبو میخام!
گفت: عزیزم مگه انسان های اولیه هستیم تیر کمون بگیریم دست، همین تفنگ خوبه!
من چیزی نگفتم، فقط تا شب در مورد اتفاقاتی که افتاده بود حرف زدیم، من به مهدی گفتم: که هیچ اطلاعی از خونوادم ندارم، مهدیم با ناراحتی گفت: مجبور شده برادرش که زامبی شده بوده رو با دست خودش بکشه!
یه دفعه، بغض گلومو گرفت، دیگه داشت اشک از چشام میریخت!
گفتم: نکنه منم یه روز مجبور شم کسایی که برام عزیزنو بکشم؟
مهدی یه نفس عمیق کشیدو گفت: والا، تو این دنیای لعنتی، بعیدم نیست، ولی خدا اون روزو برا هیچ کس نیاره!
مهدی گفت: فعلا بهش فکر نکن، بیا برو حموم!
من رفتم یه دوش گرفتم، بعد مهدی یه سریع لباس برام اورد که بپوشم، لباس کثیفام داد یه نفر به اسم مژده که بشوره!
لباسامو پوشیدم، با مهدیو بچه ها رفتیم شام خوردیم، قرار بود بعد از شام، همه جمع شن برا جلسه!
شام، همه چی داشتن، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد!
گفتم: مهدی، تو این اوضاع، این غذاها از کجا اومدن؟
گفت: یه وقتایی باید بریم بیرون، برا قشنگی که نمیریم، میریم از این ورو اون ور غذا میاریم!
شامو خوردیم، بعد مهدی به یه پیرزن به اسم ستاره گفت: که یه چایی برا همه درست کنه، و زود بیاد که میخاد جلسه شروع بشه!
همه دور هم نشسته بودیم، تقریبا یه ده نفری میشدیم، بعد ستاره خانم با چایی اومد، برا همه یکی یه لیوان ریخت، مهدی شروع کرد به صحبت کردن!
بچه ها، همینطور که میدونید، این یکی از بهترین دوستای قدیمیم علیرضاست، فرق نداره،، منو علیرضا اینجا رو مدیریت میکنیم!
من تعجب کردم، چرا این همه آدم اعتراضی ندارن که مهدی رئیس بازی در میاره؟
چیزی نگفتم، مهدی شروع کرد به معرفی کردن بچه ها!
علیرضا، ستاره خانم مادر علی و مژده، دکتر شهروزم دایی مژده و علی هست!
با بغضی که تو گلو داشت گفت،: سارا هم، سارا هم خونوادشو از دست داده، از حالا، وظیفه ی ماست که ازش محافظت کنیم!
من فکر میکردم ده نفرن، ولی هفتا بیشتر نبودیم!
یعنی با من میشدیم هشتا!
حالا یه نفر دیگه بود که معرفی نشده بود، اونم مهدی گفت: که اسمش دانیال هست!
خب، هیچ کس چیزی نگفت، یه سکوت عجیب بینمون بود، بعد از چند دقیقه، مهدی به آرومی گفت: بچه ها چاییاتونو بخورین سرد نشه!
بچه ها با یه کم تعارف تیکه پاره کردن، چاییاشونو خوردن، بعد همه میخاستن برن دنبال کارو زندگیشون، که یهو مهدی گفت: بچه ها، امشب کی میخاد با من نگهبانی بده؟
گفتم: مهدی، من خوابم نمیاد، من میام!
مهدی هم به نشانه ی قبول کردن سری تکون دادو رفت، منم رفتم یه گوشه نشستم، داشتم به همه چی فکر میکردم، یه دفعه مهدی اومد سمتم، اشاره کرد که برم طرف دیدبان، منم پا شدم رفتم!
مهدی بالا نشسته بود، رفتم بالا، گفتم: مهدی، چرا هیچ کس اعتراضی نداره که تو رئیسی؟
گفت: اونجوریم که فکر میکنی نیست، باید یکی باشه بچه ها رو مدیریت کنه، همه قبلا اینو قبول کردن که هیچ کس بهتر از من مدیریت نمیکنه!
گفتم: متوجه هستم چی میگی، یه دفعه پایینو نگاه کردم، دیدم ستاره خانم با سینی چایی داره میاد بالا!
اومد بالا گفت: بچه ها، قهوه درست کردم که شب خوابتون نبره، اومد قهوه رو گذاشت بالاو رفت!
منو مهدی هی از این ورو اون ور صحبت میکردیم، دیگه نیمه های شب بود، گفتم: مهدی، احساس میکنم تو کوچه یه صدایی داره میاد!
مهدی گفت: آره منم، انگار یکی داره جیغ میکشه، با عجله رفتیم پایین، دور کمپو حسابی دیوارو فنس کشیده بودن، امن بود، ولی بازم برا احتیاط نگهبانی میدادیم!
تو راه سارا رو دیدیم  که داشت قدم میزد، مهدی بهش گفت: دانیالو بیدار کن بیاد نگهبانی بده، سارام سری تکون دادو رفت!
منو مهدی با عجله داشتیم میرفتیم، در کمپو باز کرده بودیم، یه لحظه صدا قطع شد، نمیدونستیم از کدوم طرف بریم!مهدی، داشت اطرافو نگاه میکرد، یه دفعه بازم صدای جیغ اومد، گفتم: مهدی فکر کنم از کوچه ی پشت کمپه، تا اینو گفتم، مهدی در کمپو بست، گفت: علیرضا، عجله کن!
هر چی دیر تر برسیم، جون یکی به خطر می افته، یعنی طرف زود تر به مرگ نزدیک تر میشه، شایدم زامبی شدن!
با عجله رفتیم کوچه ی پشت کمپ، ای خدااا، چی میدیدیم!
یه مادرو دو تا بچه گیر افتاده بودن، مادره با هر بد بختیی بود خودشو رسونده بود بالای دیوارو داشت جیغ میزد، زامبیا هم اینقدر بودن که پریده بودن سرو کله ی هم دیگه، یکی از زامبیا یکی از بچه ها رو از دست مادره گرفته بودو داشت میخورد!
دیگه داشتم از این اوضاع دیوونه میشدم، یه بچه ی دو سه ساله داشت خورده میشد!
اصلحمو انداختم اون ور، با چاقو رفتم جلو، اینقدر عصبانی بودم، که وقتی به خودم اومدم، دیدم همشون تارو مار رو زمین افتادن!
البته، مهدیم بی کار ننشسته بود، اونم کمکم زامبی میکشت!
بعد که همشونو کشتیم، مادره با گریه اومد سمتم، بچشو داد به من، گفت: قسمت میدم، تو رو خدا از این بچه مراقبت کن!
یه دفعه دیدم، یه چاقو از تو کولش در اوردو، خودشو با چاقو زد!
مهدی، شکه شد، یعنی من از مهدی بیشتر شکه شدم!
بچه رو برداشتیم رفتیم کمپ، رفتیم بالای دید بان، بچه رو دادیم دانیال، مهدی ماجرا رو واسش طعریف کرد، دانیال گفت: هیچ کس بهتر از ستاره خانم از این بچه مراقبت نمیکنه!
بی سرو صدا رفت پایین، مهدی، گفت: من یه کم میخوابم، یه دو ساعت دیگه منو بیدار کن، بعد خودت بگیر بخواب!
منم یه سری تکون دادم، حسابی قاطی کرده بودم، (این لعنتیا چقدر بی رحمن، به یه بچه ی دو سه ساله رحم نکردن)!
تمام این دو ساعتو تو فکر بودم، هر چی سعی کردم گذشتمو بخاطر بیارم، نتونستم، فقط آخرین چیزی که یادم می اومد، این بود که با خانوادم سر یه موضوع دعوام شده بود، یادمه شبش! یه قرص سردرد خوردمو خوابیدم بقیشم، خدا داند و بس!
خوابم نمیومد، ولی از اونجا که قرار بود فردا تمرین نشونگیری کنم، تصمیم گرفتم بخوابم!
بالاخره مهدی رو صدا کردم، خودم گرفتم خوابیدم!
یه دفعه با صدای بچه ها بیدار شدم، دیدم صبح شده، رفتم پایین، دیدم بچه ها نشستن دور هم دارن صبحونه میخورن!
برا منم جا باز کردن که بشینم، داشتیم صبحونه میخوردیم که مهدی گفت: علیرضا، حسابی بخور که امروز کار داریم!
(باید تمرین نشونگیری کنم، دخل اون زامبیای عوضی رو میارم، به یه بچه رحم نکردن، منم به هیچ کدوم رحم نمیکنم، نابودشون میکنم!)
مهدی گفت: علیرضا زیر لب چی میگی؟ گفتم: هیچی، قصد دارم حسابی تمرین نشونگیری کنم، حساب زامبیا رو برسم!
مهدی گفت: ایول، حتما این کارو بکن، بعد از صبحونه مهدی پا شد، گفت: علیرضا بریم!
منم پا شدم، رفتیم، مهدی یه سری گلوله ی مشقی گذاشت تو تفنگ که تمرین کنیم!
مهدی مثل زامبیا دنبالم میکرد و میخاست که من بهش شلیک کنم!
دو ساعت از نشونگیری ما گذشت، دیگه از نظر مهدی و بچه ها نشونگیریم خوب شده بود، خوشحال بودم که میخام دخل زامبیا رو بیارم!
یه دفعه یادم به رضا افتاد، سریع رفتم سراغ شهروز!
شهروز، شهروز!
بله علیرضا، اینجام!
رضا کجاست؟ رضا چی شد؟
شهروز گفت: حالام زوده، ولی خوب بیا بریم پیشش، هنوز بیهوشه، بعد از این که دستشو قطع کردی، کلی خون از دست داده!
با عجله رفتم سراغ رضا، انگار بهوش اومده بود، داشت سعی میکرد از جاش بلند شه!
رسیدم بالا سرش، رضا، رضا، داداش منو یادت میاد؟ یادت میاد چه اتفاقی برات افتاد؟
رضا بریده بریده گفت: علیرضا، خیلی خوشحالم که اومدیم کمپ!
آروم گرفتمش تو بغل، گفتم: دادا، از یه چیز دیگه هم خوشحال باش، منم یاد گرفتم زامبی بکشم، هم با چاقو، هم با تفنگ!
رضا هیجان زده شد، شهروز یه لیست آماده کرد، رفت پیش مهدی، درست متوجه نمیشدم چی میگن، ولی انگار شهروز یه لیست دارو برا رضا نوشته بود!
مهدی داد زدو گفت: بچه ها، میخام برم داروخونه، کی میاد بریم؟
من با عجله دویدم، مهدی، من میام، دیگه باید همه جوره باهاشون رو به رو شم!
مهدی به نشونه ی رضایت سری تکون داد، من دیگه میدونستم باید چی کار کنم، رفتم طرف اتاقم، هفت تیری که مهدی بهم داده بودو برداشتم، دیدم روش یه چیزی نوشته، انگلیسی بود، خوندمش، اسم تفنگ بود، اسمش، revolver ، بود!
تو تموم زندگیم آرزوم بود یه revolver  داشته باشم، رفتم مهدی رو بغل کردم، از خوشحالی یه ماچ آبدار کردمش!
همه خندیدن، دانیال اومد جلو، گفت: به چه مناسبت؟
گفتم: به مناسبت revolver!
بعد مارک هفت تیرمو جوری گرفتم که همه ببیننش، همه منظورمو متوجه شدنو با یه لبخند بد رقمون کردن!
منو مهدی سوار یه جیپ شدیم، علی درو باز کرد که بریم بیرون، تا اومدیم از در بریم بیرون، دیدیم ستاره خانم با تمام قدرتش داره میاد سمت ما، مهدی ماشینو نگه داشت، ستاره خانم رسید!
ستاره خانم گفت: خدا خیرتون بده، شماها یادتون نیست که اینجا بچه داریم؟ برا بچه هم شیر خشک بیارین!
مهدی گفت: چشم ستاره خانم، خوب شد یادمون اوردین!
منو مهدی رفتیم، تو شهر پره زامبی بود، هر جا رو نگاه میکردی، میدیدی یه زامبی داره پرسه میزنه!
تو ماشین یه خورده با مهدی صحبت کردیم، دیگه تقریبا به داروخونه نزدیک شده بودیم، دیگه رسیدیم، یا خدا!
جلو داروخونه پره زامبی بود!
مهدی یه نارنجک در اورد، ماشینو دور تر از داروخونه پارک کردیم که ماشین نره هوا!
مهدی ضامن نارنجکو کشید، گفت: با شماره ی سه سریع بخواب رو زمین!
منم به نشونه ی رضایت سری تکون دادم، مهدی نارنجکو پرت کرد، خوابیدیم رو زمین، بعد از چند دقیقه بلند شدیم!
تقریبا زامبیا مرده بودن، ولی بعضیاشونم وسط آتیش این ورو اون ور میرفتن!
خندم گرفته بود!
(ای خدا، این زامبیا چقدر احمقن، عقل ندارن وسط آتیش نچرخن!)
یه دفعه مهدی منو نگاه کردو گفت: باز زیر لب چی میگی؟
منم حرفمو بلند گفتم که مهدیم متوجه بشه، وقتی گفتم، مهدی گفت: آره عقل ندارن، وقتی تبدیل به زامبی میشن، تمام فکرو زکرشون میشه خوردن!
چیزی نگفتم، مهدی اشاره کرد که بریم سمت داروخونه، وقتی رفتیم مهدی خیلی آروم درو باز کرد، بعد پشت در ایستادو هی به در ضربه میزد!
خیلی آروم گفتم: مهدی، چرا هی به در ضربه میزنی؟
گفت: میخام اگه زامبی این تو هست بیاد بیرون بکشیم، بعد با خیال راحت بریم وسایل جمع کنیم!
یه کمی فکر کردم، دیدم فکر بدیم نیست، بعد از یه چند دقیقه، بلاخره صدای، خااااااا! خااااااا! خاااااااا! خااااااااا، از تو داروخونه بلند شد!
مهدی گفت: آماده باش، زامبیا دارن میان!
منم هفت تیرم دستم بودو آماده بودم، یه دفعه یه سه چهار تا زامبی اومدن که به درک فرستادیمشون، بعد هر چی سرو صدا در اوردیم دیدیم از زامبیا خبری نیست!
مهدی گفت: علیرضا، عجله کن، تا نیومدن باید هر چی میخایمو جمع کنیم!
رفتیم تو، درو بستیم، طبق لیست شهروز دارو ها رو مهدی میریخت تو کولش، منم یه کوله دستم بود که شیر خشک جمع میکردم!
دیگه تقریبا کارمون تموم شده بود، اومدیم بریم بیرون، هنوز به در نگاه نکرده بودیم که صدایی شنیدیم، انگار یکی به در ضربه میزد!
منو مهدی سرمونو چرخوندیم طرف در، وای خدا چی میدیدیم!
حد اقلش من، تا حالا تو زندگیم این همه زامبی یه جا ندیده بودم!
مهدیم از تعجب شاخ در اورده بود، تازه متوجه شدم، اونم این همه زامبی ندیده!
مهدی با عصبانیت گفت: حالا چه غلطی کنیم؟
من همینجوری داشتم فکر میکردم، وای خدا خیلی زیاد بودن!
گفتم مهدی: این زامبیا خیلی بوی بد میدن درسته؟
گفت: آره خیلی، بعضی وقتا حالم بهم میخوره!
گفتم: بیا یکیشونو تیکه تیکه کنیم، خونشونو بمالیم به بدن خودمون، شاید اینجوری بوی اونا رو بدیمو اونام فکر کنن که ما از خودشونیمو بهمون کار نداشته باشن!
مهدی گفت: چی؟ من خون اینا رو بمالم به خودم؟ عمرن!
گفتم: منم خوشم نمیاد از این کار، یعنی متنفرم، ولی برا زنده موندنمون تنها راه چارست!
مهدی با عصبانیت یه مشت زد تو دیوار، گفت: نمیدونم بزار یه چند دقیقه فکر کنم، شاید راه بهتری هم باشه!
چیزی نگفتم، همونجوری با مهدی ایستاده بودیمو برو بر همو نگاه میکردیم!
یه پنج دقیقه سکوت بینمون بود، بالاخره مهدی سکوتو شکستو گفت: اینجا یه چند تا پلاستیک هست، پلاستیکا رو مثل لباس بپوشیم، خونا رو به پلاستیکا بمالیم!
از اونجا که این پلاستیکا خیلی بزرگ بود، حرفش منطقی بود، این کار شدنی بود، به نشونه ی موافقت سرمو تکون دادم، پلاستیکا رو آماده کردیم، پوشیدیم!
بعد، رفتیم سراغ زامبیای لعنتی، شکمشونو پاره کردیم، خون دلو رودشونو به خودمون مالوندیم!
اوف، چه بوی بدی میده، به هر حال، مجبور بودیم با این اوضاع بسازیم!
بعد مهدی گفت: علیرضا، یه چیزیو یادت رفت، حالا که قراره مثل زامبیا عمل کنیم، باید راه رفتنمونم مثل اونا باشه، بیا تمرین کنیم مثل اونا راه بریم!
دیدم حرفش درسته سری تکون دادمو یه نیم ساعتی مشغول تمرین شدیم، بالاخره تونستیم مثل زامبیا رفتار کنیم، از صدا کردن، تا راه رفتن!
ما هم باید مثل زامبیا، خااااا! خااااا! میکردیم!
کوله هامونو انداختیم کولمون، خیلی آروم مثل زامبیا رفتیم، در داروخونه رو باز کردیم!
دیگه قاطیه زامبیا شده بودیم، ایول! نقشمون گرفت!
از بس با مهدی، خاااا خااااا! خااااا! خاااااا! کردیم، گلومون خشک شده بود، دیگه میخاستیم سرفه کنیم!
لعنتی، بد جور سرفم گرفته، چه غلطی کنم؟
بالاخره تاقت نی اوردم، سرفه کردم، ولی خدا رو شکر زامبیا متوجه ی این کار نشدن!
همینجور که داشتیم میرفتیم، یه زامبی اومد طرفم، اومد یه تنه بهم زد، من کاری نکردم، همش نگران بودم نکنه مهدی از ترس کار احمقانه ای انجام بده!
بالاخره رسیدیم به ماشین، دور ماشینم پر از زامبی بود، خیلی آروم با کمی وحشی بازی سوار ماشین شدیم!
خب، تا اینجای کار همه چی عالی بود، زامبیام به ما شک نکردن!
تو ماشین نشسته بودیم، منتظر یه فرصت بودیم که ماشینو روشن کنیمو فرار کنیم!
زامبیا از جلو ماشین رفتن کنار، حالا دیگه موقعیت جوره جور بود!
من سریع ماشینو روشن کردم، استارتو که زدم، همه ی زامبیا برگشتن طرف ماشین!
راه افتادیم، خیالمون راحت بود که فرار میکنیم، همینجور که داشتیم میرفتیم از خوشحالی سرمو از شیشه اوردم بیرونو گفتم: یووووووووووووووووووووووووووووووهووووووووووووووووووووووووووووو!
مهدی گفت: دیوونه چی کار میکنی؟ الآن از زمینو آسمون زامبی میریزه دورو برمون، یه دفعه مهدی نگا کرد دید رسیدیم کمپ، یه بوق زدم، علی درو باز کرد رفتیم تو!
همه تعجب کرده بودن چرا ما پلاستیک تنمون کردیم، بلاخره همه چیزو براشون طعریف کردیم!
همشون گفتن: ایده ی خوبی بوده، قرار شد از حالا هر جا گیر افتادیم، خودمونو مثل زامبیا کنیم!
بعد یه دفعه دیدم از تو ماشین صدای خش خش میاد، برگشتم سمت ماشین، دیدم صدا از رادیوه، درستش کردم، انگار یکی داشت صحبت میکرد، میگفت: چون ارتش نتونسته با زامبیا مقابله کنه، میخاد کل شهرو بمب بارون کنه!
از عصبانیت یه داد زدم، ای خدا! زامبیا کم بودن! این ارتشیا هم روش!
یعنی اینا نمیفهمن با این کارشون مردم عادی رو هم میکشن؟
همه برگشتن با تعجب منو نگاه کردن، جریانو به همه توضیح دادم، مهدیم عصبانی شد، همه میگفتن: که باید از اینجا بریم!
مهدی گفت: همه آماده شن از اینجا میریم، دیگه دیوونه شده بودم، داشتم به این زندگی لعنتی تفو لعنت میفرستادم!
همه آماده شده بودن، قرار شد بعد از ناهار کمپو ترک کنیم!
بالاخره ناهارم خوردیم، وسایله مورد نیازم برداشتیمو، با سه تا جیپ راه افتادیم!
تو راه یه هواپیما دیدیم که داشت میومد سمت شهر، متوجه شدیم میخان همین الآن شهرو نابود کنن
مهدی اومد کنار جیپ ما، داشتم رانندگی میکردم، خودشم راننده ی یه جیپ دیگه بود، گفت: به علی بگو سرعتشو تا آخر کنه، وگرنه نابود میشیم!
من سریع زدم کنار جیپ علی، بهش گفتم، ما دیگه دیوونه شده بودیم، با تمام سرعت میرفتیم!
دیگه داشتیم از شهر میرفتیم بیرون، چیزی نمونده بود!
اه! اه! لععععععععععععععععنتی!
شانس نیست که!
راهمون بسته بود، تقریبا شصت هفتاد تا ماشین جلو راهمون بود، همه پیاده شدیم مجبور شدیم پیاده به راهمون ادامه بدیم!
سریع وسایل مورد نیازو برداشتیم، نباید دورو برمونو شلوغ میکردیم، چون هر لحظه ممکن بود با یه لشکر زامبی رو به رو بشیم!
اصلاً حس خوبی نداشتم، اگه زامبیا حمله میکردن دخلمونو می اوردن!
همینجور که داشتیم میرفتیم، تو راه چند تا چنند تا زامبی میدیدیم که میکشتیم!
بالاخره از شهر رفتیم بیرون، هوا خیلی گرم بود، همه داشتن از پا می افتادن!
از شدت گرما، بطریای آبمونم داشت تموم میشد، باید هر چه زود تر یه جای درستو حسابی پیدا کنیم!
دیگه رسیدیم به آخرین ماشین که جلومون بود، یه اتوبوس بزرگ پیدا کردیم، همه سوار اتوبوس شدن، اتوبوس سر یه کوچه بود، داشتیم جمو جور میکردیم، یه دفعه دیدیم سارا یه جیغ بلند زد!
همه با تعجب سارا رو نگاه کردن، سارا گفت: زامبییییییییییییییییییییییییییی!
لعنتی، یه لشکر صد هزار نفره بودن، شاید اگه زنو بچه بینمون نبود میشد یه کاری کنیم، ولی درست نبود جون زنو بچه ها رو به خطر بندازیم!
همه وحشت کرده بودن، مهدی یه نفس عمیق کشید، گفت: ای خدا، دیگه از زندگی سیر شدم، هر چی بیشتر تلاش میکنیم، بیشتر تو در به سر می افتیم!

امیدوارم از داستانم خوشتون اومده باشه!

خوش باشید تا همیشه!

۱۲ دیدگاه دربارهٔ «مردگان متحرک در دنیای واقعی، فصل اول!»

سلام علیرضا.
داستان جالبیه.
نمردیمو دکرت هم شدیم خخخ.
البته یه بار توی رادیو نقش یه دکتر روانپزشک رو بازی کرده بودم.
رزومه دارم خخخ.
ولی به نظرم یه کم قسمتها رو کوتاهتر ببندی بهتره.
ممکنه خواننده رو خسته کنه.
مثلاً به نظرم میتونستی همونجا که دیگه خوابیدی قسمت اولو تموم کنی و از صبح که بیدار شدی رفتی برای صبحانه قسمت بعدی رو بنویسی.
البته این نظر من هست وگرنه هرطور صلاح میدونی.
موفق باشی.

دیدگاهتان را بنویسید