خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت 10 تیر 94 از من و تهران و زندگیم

خوب سلام میکنم به همه که گاهی چرند نوشت های منو عادت کردید بخونید.

اول از همه بگم که اینجا رو حواستون باشه اینجا ی پله ی کوچیک هستش پاتونو آروم بذارید پایین. اینجا وارد تالار خاطرات و زندگی خصوصی من میشید که من قصد دارم شما رو به یکی از اتاق های به هم ریخته ی این تالار ببرم که مربوط به ی هفته پیش تا حالا میشه و دقیقا مث اتاق اکثر ما پسر مجرد ها شولوغه و به طویله ی لوکس بیشتر شبیهه تا ی اتاق واقعی.

ای کاش تابلویی که سردر این اتاق شلوغ دارم نصب میکنم شکل سفرنامه نشه که متنفرم. نمیدونم چرا حال نمیکنم این تابلو این دفعه شکل سفرنامه بشه. بگذریم. پنجشنبه صبح با بلیت اینترنتی که شب قبلش توی خوابو بیداری گرفته بودم و متأسفانه از بخت بد جیب بیچاره ی من وی آی پی هم بود، راه افتادم به سمت تهران. فکر نمیکردم با صبحانه ای که نخوردم، شانسی هم واسه ناهار داشته باشم! بالاخره مأموران مبارزه با خوردن توی این ماه، خعلی فعالند و خوب اصن این ماه، خوراکی فوروشی از صبح تا شب کلا تعطیله. اینقدر فشار روم بود که زود بیام تهران که اصن دوشم نگرفتم، ریشم نزدم و مث مستر پشمکیان برعکس همیشه که خوشتیپ بودم، با ی من ریشو دو من گشنگی و سه من کثیفی در حد ی خوک گرسنه، نشستم توی اتوبوس.

این تیکه اش رو بعد از افطار بخونید که مأمور ها بهتون گیر ندند. شاگرد راننده، بسته های حاوی خوراکی به همراه رانی رو توزیع کرد که کلی باعث شادی و خوشحالی ما گردید. قرنیه ی چشمم که سوراخ، مسافرم که بودم، دیگه اصن روزه موزه تخته بود اون روز. نه اینکه بی احترامی باشه ولی خوب حالو روز گشنه ی من درمونده اقتضا میکرد که از خنکای قوطی رانی و بوی عطر کیک ها و مواد خوراکی کلی مشعوف بشم.

ی نفری سمت چپ من حتی صبر نکرد عرق سرد رانی هایی که توی یخچال از سرما خیس خالی شده بودند خشک بشه، کیک ها و رانی رو مغز فنی کرد و باعث شد منم ترغیب به همین کار بشم. بگذریم. این سناریوی خوراکی رو خیلی کشش ندم. مشکل از وقتی شروع شد که هرچی به این بابا گفتم که سطل آشغال بغلت کجاست و یا هرچی گفتم آب میخوام بلند شو تا من برم آب بخورم و اینا رو بندازم سطل، گوشش بدهکار نبود که نبود. خودشم که مطمئنا به من بدهکار نبود. اصن شاید اگه ی کم دیگه روی عرایضم اصرار میکردم طلبکار هم میشد!

اولش فکر کردم ناشنواست، بعدش فکر کردم گوشی تو گوششه، در نهایت هم بیخیال فرضیه سازی شدم و آشغالامو دادم به یکی که روی صندلی باند مقابلم نشسته بود و ایشون ترتیبشونو داد اون جور که باید میداد.

تا ظهر صبر کردیم و من تا تونستم کتاب خوندم و خوندم و خوندم. دوباره شروع کرده بودم به مرور دوباره ی مردی که میخندد از هوگو. باید شیره ی جون این کتاب رو میکشیدم بیرون. باید از این کتاب، کره میگرفتم و واسه این کارم مصمم بودم. الحق که هوگو چقدر قشنگ نوشته و چقدر قشنگ به هم آمیختگی ی کودک چند روزه ی بی لباس رو با ی کودک ده ساله ی عریان توی ی کلبه ی سیار توصیف کرده و چه قلمی داشته این مرد.

وقت ناهار، که من دستام میلرزه واسه نوشتن اینجور چیز هایی از ترس مأمور های فضای سایبری، رسیدیم به ی رستوران گرون بین راهی. مارال! والا اگه شخصی به نام مارال خانوم رییس این رستوران بود و میشد ببینمش واقعا ازش میخواستم این غذا ها رو ارزونتر حساب کنه و حد اقل الان مطمئنم اگه همچین کسی رو میشد دید، مهربانتر از اونی میبود که ی ژامبون رو به من هشت هزار تومان قالب کنه! توی همون گیرو دار رفتن به مارال بود که دیدم این بغل دستی من داره به انگلیسی از مسافر ها جهت رستوران و ی سری مسائل رو میپرسه که کسی هم بلد نبود جوابشو درستو حسابی بده. یکی میگفت مستر پیلیز از این طرف. یکی دیگه میگفت آی ام هپی هپی غذا بخوریم. خلاصه که خنده بازاری شده بود و این بابا هم کانفییوز شده بود در حدی بیشتر از قاطی! دیدم اینجوری پیش بره خدا رو خوش نمییاد. تازه از ی طرف هم متوجه شدم چرا این بابا صبحی جوابمو واسه یافتن سطل و بلند شدن نداده بوده. چون اصن فارسی حالیش نبوده. خلاصه که باهاش وارد صحبت به زبان دستو پا شکسته ی شینگلیسی شدم و هم رستوران رو پیدا کردیم هم سوال هاشو جوابیدم.

توی ماشین هم دیگه هرچی میخواستم یا هر سوالی داشتم ازش راحت میپرسیدم و حتی واسه اینکه حوصله هیچ کودوممون سر نره، ی سی چهل دقیقه باهم گپیدیم و بعدشم خوابیدیم تا برسیم. از چیزای خوب خوبی که روح منو تو توی خوابم نمیبینه میگفت. از اینکه مال شیلیه. از اینکه ی چند هزار یورو آورده چند ماهی داره توی آسیا حالشو میبره. یک ماهه توی ایرانه و همین روز هاست که بپره ی کشور دیگه و هی حال کنه و حال کنه و حال کنه. چرا نکنه؟! توی ایران ما دو یورو که بده، میتونه ی معجون توپ بخوره ی چیزی هم پسش میدند.

ترمینال جنوب که پیاده شدم، سگ از گرما رادیاتور میسوزوند و منم که ضعیفتر از سگ بودم داشتم رسما به بخار تبدیل می شدم. از هرکی هم میپرسیدم مترو کجاست، میگفت اگه بخواهی دربست میبرمت وگرنه که بلد نیستم. ای بر پدرتون لعنت که توی گرما به آدم رحم نمیکنید. بترکید. منفجر بشید. امیدوارم ی روزی توی غذاتون سوسک پیدا بشه بخوریدش و نظریه ی سوسکی چشمه رو خووووب درک کنید. خلاصه که سگ شده بودم و کاری که نمیکردم این بود که فقط هاپ هاپ نمیکردم. اونم چون با خودم میگفتم شاید هاپ هاپم واقعی نباشه و اگه خواستم روزی هاپ هاپ کنم، باید قبلش خوب تمرین کرده باشم که توی ذوق ملت نزنه. ی دفعه همون خارجکی که مال شیلی بود به سان ی پارادوکس، به سان ی فرشته ی نر پیداش شد و بهم گفت که مسیرش مث من طرف مترو به سمت امام خمینی هستش.

مسیر گرم سگی رو باهم میرفتیم و اونم بدتر از من چندین تا ساک با خودش حمل میکرد. دیوونه برداشته بود ی عالمه گلیم و جاجیم خریده بود سوغات ببره. بدشانسی بدتر از این نمیشد که در اثر گرمای زیاد، ساکم هم داشت دیوونه میشد. ی تیکه روی دست میبردمش و ی تیکه با چرخ هاش، روی زمین ناهموار میکشیدمش. چند باری توی چند تا پله و چک و چاله، پر و پای ساکم رو زخمی کردم و کلا قلم پاش رو قلم کردم. خوووب تحمل کرد. هیچ نگفت و نگفت و نگفت و ی دفعه اونم مث من سگ شد. البته فکر کنم سگی که من شدم، نژادش از این سگی که ساکم شده بود با ادب تر بود. آخه من هرچی به سرم میومد رو تحمل میکردم ولی این ساک سگی یا شایدم این سگ ساکی، تحملش تموم شد و چرخ هاش رو تف کرد کف خیابون! حالا هم باید چرخ های جناب رو پیدا میکردم، هم باید ایشون رو روی دست با احترام میبردم و هم اون وضعیت افتضاح رو تحمل میکردم. داشتم از سگ به خوکی، ببری، پلنگی چیزی تبدیل میشدم و خدا خدا میکردم اگه دارم واقعا مسخ میشم، مث شخصیت داستان کافکا سوسک نشم! ی سوسک بزرگ که شاید روزی غذایی رو به کام یکی از راننده های بیرحم که مسیر مترو رو به من نگفت، زهر کنه.

خدا رو شکر همون خارجکیه متوجه وخامت اوضاع شد و چرخا رو داد دستم که منم چپوندم توی حلق اون سگ هار. رفتیم به سمت مترو و بعد از اینکه هر کسی سوار شد، از هم جدا شدیم. مسیر خونه دوستمو پیدا کردم. رفتم استراحتی کنم که دیدم وقت نیست. فقط میشد دوش گرفت و ریشا رو زد که منم همین کارو کردم. البته انگیزه ای که باعث میشد من ریشا رو بتونم با انرژی هرچه تمامتر بزنم این بود که میدونستم بعدش قراره جایی بریم افطاری. نمیدونم مأموران آیا برخوردی با من که روزه نبودم و قرار بود افطاری برم میکردند یا نع ولی امیدوار بودم به دل رحم مأمور های عزیز و به درک بالایی که همیشه از خودشون نشون دادند و خوب این دفعه هم نشون دادند.

القصه، اون شب، جای شما خالی. افطاری مبسوطی صرف کردیم. از چای و خرما با قند و شکر و زولبیا بامیه بگیر تا حلیم و چلو کباب و نون و باقی مخلفات.

اونجا خیلی ها رو دیدم و با خیلی ها صحبتیدم. بعدشم خونه و بیداری تا صبح و گپ و گفت با دوستان تا حدود های پنج و شش صبح. دیگه عصری که بیدار شدیم، بازم صحبتیدیم و به اتفاق دوستان دیگه، طی اون روز و روز های بعدی جا های مختلف رفتیم و با شخصیت های برجسته ی نابینا و نهاد های مرتبط در تهران دیدار داشتیم و هنوزم داریم.

دوست دارم تا تهرانم بشه برم محله ی لب خط که معلوم نیست بشه. دوست دارم دروازه قار رو برم از نزدیک حس کنم. فعلا یکی دو تا پارک بیشتر نرفتم. مترو هم که واسه خودش دنیایی هست که هیچ وقت واسم تازگیش رو از دست نداده. دقیقا مث خطوط بی آر تی اصفهان که همیشه دوستشون دارم. فقط توی مترو نمیدونم این چیز هایی که میفروشند رو از کجا مییارند و به چه قیمتی میخرند که اینقدر ارزون میفروشند. کلا فیک فروشی ای هست که بیا و ببین! چهار جفت جوراب با رنگبندی های مختلف رو میدند چهار هزار تومان. آخه اگه این جوراب ها رو با تف هم درست کنی قیمت هر جفتش بیشتر از هزار در مییاد. معلوم نیست چند پاشون تموم میشه که تازه به مصرف کننده هزار میدند. پخش کننده ی موزیک با هدفون و به شرط تست رو بین هشت تا ده هزار تومان میفروشند. اگه شما این دستگاه رو با گل هم درست کنی پول خاک و آب و کارگر و بسته بندیش بیشتر از هشت تومان میشه آخه! عججججببببب!

ای کاش میشد من ی کاری میداشتم ی پانسیون توی تهران میگرفتم واسه خودم توی این غربت زندگی میکردم! زندگی تنهایی و آزاد رو دوست دارم و ول بودن توی شهر و شولوغی شهر تا نیمه های شب رو میپرستم. کاش میشد که مث شبگردی های اصفهانم اینجا هم ولگردی میکردم ولی اینجا امنیت نداره و مث اصفهان نیست که هر جایی از شهر که خواستی بتونی بری. یکی از این شب ها توی ی مراسم کنسرت مانند بودم یکی پشت میکروفون توی خاطره ای که تعریف میکرد میگفت ی بچه ی چهار ساله بوده که چهار ماه کنار معتاد ها و آدمکش ها از بیجایی میخوابیده و کلا نمیدونم اگه واقعا بخوام بیفتم توی تهران و بگردمش چه فرمی میشه. فعلا که رویا نمیبافم و صبر میکنم ی شغل خوب گیرم بیاد بعد میرم توی فکر کار هایی که میشه و باید کرد یا نکرد.

دم دوستانم هم گرم که میزبانی عالی ای رو ازم به عمل آوردند و باعث شدند بازم ی سفر رو تجربه کنم و کلا همه چی رو خیلی خوب و فراتر از انتظاراتم فراهم کردند. دم همگیشون گرم! از 42 درجه ی تهران هم گرمتر!

خوشیم ی جور هایی زهر شده بهم. آخه زنگم زدند گفتند مادرم واسه سومین بار توی این دو سه ساله باید آنژیو بشه و من نمیدونم بنده ی خدا با سن بالاش بتونه واسه سومین آنژیو دوام بیاره یا خیر. اصن نگرانم. ی وضعیه که نگو و نپرس. اون از بابام که فراموشی گرفته و این از مادرم که قلبش و فشار خون و هزار تا بیماری دیگه امونش رو بریده. نمیدونم چرا اینا رو این آخر نوشته مینویسم. گفتم که، شما ی اتاق کاملا سردرگم و قاطی رو تصور کنید. این ها هم جزو همون خاطرات و ذهنیاتی هستند که کف اتاق، بطور نامرتبی ریخته شدند.

منتظرم بیام اصفهان، ی کاری رو شروع کنم یا واسه ارشد بخونم. کلا معلوم نیست بخوام چه کار کنم. دیگه سایت رو هم خبر های خوشی فکر کنم بچه ها واسش دارند که اگه چیزی شد، شهروز به اطلاعتون میرسونه. همین دیگه. غیر از سلامتی، آرامش، امنیت و استقلال مالی، دیگه هیچی نمیخوام ولی همین چیزا هم که خواستم با اینکه چهار قلم بیشتر نیستند ولی فکر میکنم وزن سنگینی سنگینتر از سرب دارند که تا حالا نتونستم بغلشون کنم بذارمشون وسط زندگیم!

با این حال، با هرچی که نوشتم و ننوشتم، آدمی شاد و امیدوارم. شما هم شاد باشید، امیدوار باشید و لذت ببرید از زندگی!

۲۲ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت 10 تیر 94 از من و تهران و زندگیم»

سلام. خوندمش و کلی هم کیف کردم! فقط اگه این آخرش که راجع به بیماری پدر و مادرت بود هم به خیر بگذره دیگه خنده هامون کامل میشه. امیدوارم که این چهار قلمو که بغل میکنی میذاری وسط زندگیت هیچ! قلمهای دیگه رو هم بغل کنی بذاری هرجا که خودت دوست داری.

درود
حتما کره خواهی گرفت ! حتما .
خیلی جالب و زیبا بود مثل همیشه .
ببین حال مادر هم خوب میشه حتما نگران نباش .اما راه دیگه ای برای آن نیست کلا روشی محدود را به جای آنژیو نکردن هست اگه بشه اون خیلی راحت و کم هزینه است ها .در ایران سه تا از این مراکز هست اما من نمی دانم بهتره بچرخی و بیابیشان .
خدا کند که خیلی زود زود بتونی بتونی بر این همه دغدغه هایت فائق بیائی . من آرزو می کنم تا بهترین راه برایت گشوده شود و تو با این همه استعداد وتوانائی ویژه لذت و بهره کافی رو از این زندگی ببری .شاید دیر شده باشد اما شک نکن که همه اونا به زودی مرتفع می شود و نظر رهگذر برایت اجرا خواهد شد .من به نوشته ها و روش زندگی و دست نوشته هایت آمخته ام .زیبای من .

سلام به مدیر محترم
ممکنه اتاق ذهنتون نامرتب باشه اما اهدافتون کاملا منظم و با ارزشه. انشا الله که والدین محترم شما هم سلامت باشن و در جشن دامادی شما شرکت کنن، اینم یک آرزوی مادرانه است از طرف من برای شما و همه ی دوستان خوبم در محله . در کنار دوستان خوش بگذره. شاد باشید و سربلند

سلام مجتبی!
به تهرونیا توهین میکنی!!! یعنی چی!!!! تهرون امن نیست!!!
خوب دیگه بسه چون خیلی برات احترام قایلم کاریت ندارم. مجتبی جون اگه هنوز تهرونی و میخوای بری شوش و مولوی و لب خط و دروازه غارو ببینی یه زنگ بزن به خودم میام میبرمت. محله خودمونه. کم و بیش بلدم. اگه به اماکن تاریخی هم علاقه داری دور و ور ما پره.
خدایی جدی میگم اگه خواستی باهام تماس بگیر با هم بریم این جاها رو بگردیم. ۰۹۱۹۲۲۶۱۹۸۹
البته تو باید رفیقای زیادی تهران داشته باشی شایدم دلیل دیگه ای داره که نرفتی. به هر حال چه الان چه هر وقت دیگه خواستی تو محلههای قدیم تهران بگردی ما در خدمت هستیم.

سلام آقا مدیر
امیدوارم پدر و مادر بزرگوارت سلامتشونا زود زود بازیابی کنن و سایهشون بالا سرت باشه.
در رابطه با لب خط و مولوی و…‏ اگه الآن تهرونی زنگ بزن به من تا بریم ولچرخی کنیم حسابی.
یه معجون فروشی تو لب خط هست که قیمتاشم مناسبه,‏ برای نمونه شیر پسته ‏۲۵۰۰‏ تومنه ولی ماه رمضون بستس.
در هر حال اومدی زنگ بزن تا در خدمتت باشیم.‏ شمارمم که داری برات نمینویسم.

سلام. خدایا چی بگم مدیر مجتبی خادمی عزیز، اول صبحی یاد رفتن عزیزم افتادم،
امممما یادت باشه که یکی هست که وقتی نگاهت میکنه حتی پلک هم نمیزنه،
یک روزی واقعا به خواسته هایت میرسی اندکی صبر باید،
موفق باشی و به هزاران قلم های زندگیت برسی. انشاالله

سلام مجتبی. تو خوشی‌های تهران را دیدی! اگه اون دوستان را نداشتی و مثل من مجبور بودی توی تهران تنها توی خیابان‌ها رفت و آمد کنی و سوار تاکسی بشوی یا تاکسی تلفنی بگیری! بهت می‌گفتم چه نفرتی از این شهر پیدا می‌کردی عزیزم!
قدر دوستانت را بدان.

سلام مجتبی جان
خیلی خوشحالم که دوباره برگشتم به محله شما
نوشته ی شما خیلی عالی بود،ولی بابا جاان چقدر انقدر کلافه میشین
اصلا نگران نباشین امیدوارم حال مامانتون زودتر خوب بشه
مجتبی جان یادتون باشه قلب شما وقتی به مادر نزدیک باشد نیازی به آنژیو ندارد چون امواج مثبتی که از قلب شما منتقل میشود را مادر خوب حس میکند
و باعث بهبودی قلبشون میشود
بعدش برادر من اصلا وقتتون رو صرف درست کردن چرخای ساکتون نکنید من خودم کیف دوزی یاد دارم
براتون تعمیرش میکنم
امیدوارم در کاراتون موفق باشید تو ذهنتون باشه که خدا همیشه حافظ بندههاشون هست کافی که یه نیم نگاهی به خدا داشته باشی
میبینی که چه چشمکی به شما خواهد زد ولی تو رو خدا هر موقعی که خدا به شما چشمک زد بهش بگین که یه چشمک به ما هم بزنه
متشکرم از شما که حؤصله کردین این پستو زدین

سلام!
به قول خانم کاظمیان من عااااااااااااااشق نوشته هاتون هستم!
واستون آرزوی پیشرفت روز افزون رو دارم و امیدوارم به حق این ماه عزیز حال مادرتون هرچه زودتر خوب خوب بشه!
خدا خودش فرموده که ادعونی استجب لکم!
پس همه خواسته هاتون رو از خودش بطلبید!
موفق و پیروز باشید!
متشکرم!

سلام.
جالب بود.
مثل این که دارم اثبات می کنم برنامه ام به نابودی کشیده شده.
همون برنامه که در پستی از خودت نوشتمش.
همیشه به سفر همیشه به خوشی و همیشه به شادی.
آرزوم سکونت در تهرانه اصلاً تهران شده برای من یک آرزو.
به کلی دلیل و علت.
برای مادرت هم امیدوارم بهترین ها اتفاق بیفته و همین طور برای خودت.

دیدگاهتان را بنویسید