خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
آموزش والدین کودکان نابینا: جلسه ی دوم. پذیرش و سازگاری والدین با کم بینایی کودک.

سلام بر دوستان هم محله ای عزیز و سلام بر والدین محترم و مسئولیت پذیری که این جلسات رو دنبال می کنند.

می خوام از ی تکنیک به نام تجربه ی شخصی استفاده کنم و به منظور افزایش آگاهی والدین از پیامدهای نوع نگاهی که به مشکل بینایی فرزندشون دارند و همین طور برای کمک به کوچولوهای کم بینای دلبندم که زندگیشون تحت الشعاع این نگاه و پذیرش والدین قرار می گیره و بعضی وقتها آسیبهای جبران نا پذیری می بینند که دیگه نمی شه کاریش کرد، تجربه ی شخصی خودم رو بنویسم و تصمیم گیری رو به خود شما والدین محترم بسپارم تا اینکه فکر کنید می خواهید چه برخوردی با شرایط کودکتون داشته باشید.

از وقتی 5-6 ساله بودم,والدینم متوجه ضعف بینایی من شدند. به چشم‍پزشک مراجعه کردند و اونم برام عینک نوشت و گفت که RP هست و چشمش مشکل شبکیه داره و نمی شه هیچ کاریش کرد.

یادم هست که پدرم هیچ وقت پذیرش مشکل بینایی من رو نداشت و همیشه می گفت که تو فقط ی کم چشات ضعیف هست و مشکل اصلی اینجاست که تو حواست رو جمع نمی کنی و سر به هوا هستی. اگه بیشتر دقت کنی,بالا و پایین های خیابونها رو زودتر و بهتر تشخیص میدی.

تا دیپلم رو بینایی و در مدارس بینایی درس خوندم. اصلاً نمی دونستم مدارسی هست که بچه هایی مثل من میتونن اونجا درس بخونند و خط بریل رو یاد بگیرند تا کمتر به چشمشون فشار بیاد و از باقیمانده ی بیناییشون در زندگی شخصی و برای دیدن محیط اطرافشون استفادش کنند نه اینکه فقط برای درس خوندن تمومش کنند، بره پی کارش.

زمانی که می خواستم کنکور شرکت کنم خواهر بزرگم به پدرم گفت که باید توی بهزیستی براش پرونده تشکیل بدیم تا اینکه روز کنکور کسی رو بفرستند که براش سوالها رو بخونه. آخه هم ریزند و هم زیادند و خودش نمی تونه از پسشون بر بیاد و زمان کم می آره. پدرم عصبانی شد و یک قشقرقی به راه انداخت که اون سرش نا پیدا. که تو چه جوری این حرف رو می زنی. هیچ پیش خودت فکر کردی این توی بهزیستی پرونده داشته باشه دیگه هیچکس باهاش ازدواج نمی کنه. تو می خوای به دخترم انگ بزنی؟ همون سال یعنی سال 78 پدرم فوت کرد و من سال بعدش با همه ی اندوهی که به خاطر از دست دادنش داشتم,در دانشگاه پذیرفته شدم اما متاسفانه بازم کتابهامو بینایی خوندم. با وجودی که دکتر گفته بود نباید به چشمش فشار بیاد وگرنه زودتر بیناییش رو از دست میده. دیگه برام سخت بود بخوام بریل بخونم و بنویسم و نمی فهمیدم بیناییش رو از دست میده یعنی چه؟

سال 83 مادرم رو هم از دست دادم. فقط چند ماه بعد از اینکه لیسانسم رو گرفتم. چون آخرین فرزند خانواده بودم,تنها شدم و چون دوست نداشتم خونه ی خواهر و برادرم باشم,تصمیم گرفتم تنها زندگی کنم. ی دختر 22 ساله که هیچی از آموزشهای نابینایی نمی دونه و پذیرش مشکل بیناییش رو هم نداره.

 

بیناییم نسبت به گذشته کمتر شده بود. برای کار خونه مشکلی نداشتم اما از جهتیابی و عصا و بیرون رفتن مستقل، خبری نبود.

کم کم با انجمن نابینایی شهرمون آشنا شدم و چیزهای زیادی رو از بعضی از دوستان نابینای شهرمون یاد گرفتم. سال 86 شاغل شدم و سال 87 ازدواج کردم و در ضمن با عصای سفید هم آشنا شدم و همیشه همراهم بود.

تصمیم گرفتم کم بینای مستقلی باشم و تقریباً هم شدم. اما برای یک چیز دیر شده بود. اونم چشمام؛ یک روز صبح که از خواب بیدار شدم که برم سر کار,متوجه شدم که نمی بینم یک پرده ی سفید رنگ جلوی چشمم افتاده بود که دیگه حاضر نبود به هیچ وجه کنار بره. اون اومده بود تا برای همیشه مهمون ناخونده ی چشمام باشه و بین من و دیدنیهای دنیا فاصله بندازه.

امروز که تقریباً 7 سال از این اتفاق می گذره دیگه باهاش کنار اومدم. هر چند که بعضی وقتها دلم خیلی برای همه ی چیزهایی که می‍دیدم تنگ می شه. شاید اگه والدین آگاهی داشتم این اتفاق برام دیرتر پیش می اومد و روند تحلیل رفتن بیناییم اینقدر سرعت نمی‍گرفت. این در حالی هست که خیلی از کسانی که مشکل شبکیه داشتند و از همون اول خط بریل رو یاد گرفتند,الان یا بیناییشون تغیر خاصی نداشته و یا اینکه روندش خیلی آهسته بوده. این همه رو گفتم و خستتون کردم تا بگم؛

مامان و بابا های گل و مهربون حالا دیگه تصمیم با شماست که چطور به مشکل بینایی فرزندتون نگاه کنید و چه آینده ای رو براش رقم بزنید. میدونم که شما جزو فهیم ترین والدین دنیایید و سعی می کنید با افزایش آگاهیتون بهترین معلم برای فرزند نازنینتون باشید و بهش کمک کنید تا با آرامش بیشتر و اعتماد به نفس بالا تر بتونه آینده ی خوبی رو برای خودش رقم بزنه.

به امید اون روز

۳۷ دیدگاه دربارهٔ «آموزش والدین کودکان نابینا: جلسه ی دوم. پذیرش و سازگاری والدین با کم بینایی کودک.»

سلام. این مطلب شما هم عالی بود.
دستتون اساسی درد نکنه.
هم بابت مطلب و هم صمیمیتی که در اون بود.
مسأله ای که این طور مشکلات رو در پی داره اینه که والدین نابینایی رو علاوه بر این که یک بیماری مثل بیماری های دیگه نمی دونند بلکه نابینایی و در کل مشکلات چشمی رو برای فرد آسیب دیده به منزله یک عنگ و حتی بالاتر از اون حقارت فرد می بینند و خواه ناخواه چه از روی محبت و چه از روی نا امیدی و یأس رفتارشون صد درصد با بچه شون که حالا بیناییش کمتر شده یا دیگه نمی بینه نسبت به گذشته فرق می کنه.
درسته من هم قبول دارم که شرایط فرزندشون از زمین تا آسمون متفاوت شده ولی این نباید باعث بشه اون فرد رو کاملاً طرد کنند یا حتی در مواردی از پذیرفتنش ابا داشته باشند.
این ها که میگم همه شون تجاربیه که با دوستانی این چنینی به دست آوردم.
واقعاً در حیرتم از بعضی از والدین که لا اقل در بین کسانی که من می شناسم تعدادشون کم هم نیست چرا به محض پیدا شدن مشکل بینایی در چشم فرزندشون تمام عواطف و محبت هاشون رو از اون یا به کلی دریغ می کنند و یا به شکل ترحمی وحشتناک در میارن که دکمه های لباس بچه شون رو هم میخوان ببندند.
واقعاً دوست دارم از خوندن این کامنت به کسی بر نخوره و تقریباً مطمئنم که این طوری نمیشه ولی به هر صورت این ها رو که میگم به عینه باهاش برخورد داشتم و متأسفانه دارم.
شما بچه ای رو در نظر بگیرید که بزرگ ترین فرزند خونواده شونه و چند خواهر و برادر کوچک تر از خودش داره همه این فرزندان از لحاظ بینایی سالم هستند و محبتی هم که پدر و مادر نثارشون می کنند به نسبتشون مساویه ولی به علت یک تصادف یا بیماری مثل rp کم کم یا به یکباره بینایی این فرزند بزرگ تر از بین میره.
حالا خونواده اش با وجود این که از نظر تحصیلی هم در سطح پایینی نیستند به جای این که به شیوه های درستی به بچه شون کمک کنند که با مشکلش کنار بیاد سعی می کنند کمتر در جمع های خونوادگی ظاهر بشه و از دیگران مخفیش می کنند یا حتی در مواردی هم وجودش رو انکار می کنند.
تعجب نکنید نصف شبی به سرم نزده احساس می کردم این حرف ها رو باید یک جایی می گفتم که پست خانم ولیزاده موقعیت خوبی رو پیش آورد.
خلاصه که اون فرزند ارشد که حالا نابینا شده رو رها می کنند به امون خدا و اگه تقدیر یا سرنوشت یا چه می دونم شرایط و زمونه موقعیت پیشرفت رو در سر راه فرد قرار ندن معلوم نیست چی به سر اون فرزند میاد.
به ضرس قاطع میگم که من در این بیست و چهار سال زندگیم خونواده هایی که رفتارشون با فرزند از اول نابینا یا بعداً نابینا شده شون متعادل باشه تا حالا ندیدم.
هر کس داره یا برخورد داشته به قول شیرازی ها خدا براشون بخواد.
واقعاً این طور افراد باید برن خدا رو اساااااااااسی شکر کنند با اون که این حق مسلم هر فرده که خونواده ای درست و درمون داشته باشه.
جداً بابت طولانی شدن کامنت ازتون عذر میخوام ولی نمی تونستم حرف هام رو نگم.

سلام آقای آگاهی
خواهش می‍کنم. یکی از اهداف من از نوشتن این پستها این هست که علاوه بر مطالب من, دوستان دیگه هم بیان و نظرات و تجاربشون رو بنویسند تا نتیجه ی بهتری از بحثمون داشته باشیم و بتونیم اطلاعات ارزنده‍تری رو در اختیار والدین محترمی که این مطالب رو می‍خونند بگذاریم. پس نگران طولانی شدن کامنتتون نباشید.
از همراهیتون سپاسگزارم.

سلام.
واقعاً نمیدونم چه طور تشکر کنم.
اگر چند نفر از متخصصین مثل شما کمی وقت بذارن و مطالب این چنینی رو اینجا بنویسن میتونه خیلی مؤثر باشه.
ببینید بدون شک سطح دانش کامپیوتری و اندرویدی بچه ها با سالهای قبلشون قابل مقایسه نیست.
این یعنی این که آموزشها کار خودشون رو کردن و بچه ها دیگه الآن اکثراً دیگه در بدترین حالت کارهای اساسیشون رو میتونن به راحتی با گوشی و کامپیوترشون انجام بدن.
وقتی این راه جواب داده، قطعاً آموزشهای مهارتی و آموزشهایی که بتونه از جنس زندگی نابینایی باشه و راه درست رو نشونشون بده، اگر مثل آموزشهای تکنولوژیکی توی محله تعدادش زیاد بشه، میتونه تأثیر خودش رو بذاره و ما به طور مشهود میتونیم آثارش رو در ماهها بعد در رفتار و برخورد نابینایان ببینیم.
اما در مورد موضوع پست باید بگم که پذیرش والدین افراد کمبینایی که به مرور نابینا میشن، شاید سی چهل درصد ماجرا باشه.
بخش عمده ی این موضوع به خود اون فرد برمیگرده.
این که بتونه با شرایط جدیدش کنار بیاد و بتونه زندگیش رو با شرایط جدید وفق بده.
قطعاً شاید خیلی از تفریحاتی که تا قبل از این اتفاق داشته رو دیگه نمیتونه داشته باشه. شاید خیلی کارها رو دیگه نتونه انجام بده.
ولی متأسفانه تمام تمرکز این بچه ها روی ناتوانیهاشون منعطف میشه و هیچ توجهی به تواناییهایی که دارن و میتونن ازشون برای بازگشت قوی به زندگی استفاده کنن ندارن.
مطمئنم که خیلی از کمبیناهای دیروز و کمبیناتر یا نابیناهای امروز دارن کامنت من رو میخونن و متأسفانه مطمئنم که هستن کسانی که هنوز خودشون رو پیدا نکردن و اون شور و هیجان سابق رو ندارن.
من تخصصی در این زمینه ندارم.
اما شما به عنوان یه متخصص و مهمتر از اون به عنوان کسی که همین روزها رو پشت سر گذاشتید، میتونید به این افراد کمک بزرگی بکنید و بگید که چی شد که اون روز که چشم باز کردید و دیگه از بینایی خبری نبود، نا امید نشدید و الآن به این درجه رسیدید.
مطمئناً خیلیها پست شما رو خوندن در حالی که سنشون دیگه کودک و نوجوان نیست و در بزرگسالی و جوانی به سر میبرن و اتفاقاً اخیراً هم این مشکل براشون پیش اومده.
حالا یا بر اثر تصادف، یا حادثه یا بیماری یا به مرور بعد از سالها بیناییشون کم و کمتر شده.
بدتر از اون کسانی هستن که الآن شرایط بینایی خوبی دارن و به شدت متکی به این بینایی هستن و تا میتونن از چشمشون کار میکشن بدون این که فکر کنن شاید این کار زیاد باعث بشه که روزی دیگه از این بینایی خبری نباشه.
شاید اونها یه روز جای شما باشن.
از بابت طولانی شدن کامنتم پوزش میخوام.
پست خوب، ارزش وقت گذاشتن و خوندن و نوشتن و بحث کردن رو داره.
موفق و پیروز باشید.
بدرود.

درود بر آقای حسینی
هر کدوم از ما میتونیم با در میون گذاشتن تجارب خودمون و مواردی که از زندگی بقیه ی افراد همگروهمون دیدیم,نقشی در تغیر نگرش مثبت بچهها و خانواده هاشون داشته باشیم. حالا ممکنه این مطالب رو این هفته یا یک ماه دیگه یا چند سال دیگه ببینند. مهم احساس وظیفه ی ماست. ۳ تا دانشآموز دارم که هنوز نتونستم خانوادشون رو متقاعد کنم که اینها باید بریل بخونند. حتماً این مشکل خیلی از بچه ها در کشور ماست.
از لطفتون متشکرم.

سلام
قبل از این که آقای شهروز کامنت بدند من یک کامنت دادم
حرفی که می‌خواستم بگم ایشان گفتند
مثل این که کامنت نیامده
بله, بله, ترس از ندیدن
من هم می‌ترسم یک روز از خواب بیدار شم این کور سوی نور هم نیاد
اومدم تو این محله که آماده بشم
هنوز مادرم اسم محلۀ نابینایان را که ‌می شنوه ناراحت می‌شه
ولی واقعیت همینه, پدر و مادرها باید به فرزندشان کمک کنند نه این که نمک روی زخم آنها بریزند
البته این زخم نیست و یک تجربه است که خدا سعادت آزمودن آن را به ما داده
راستی من هم از طرف پدر و مادرم و حتی چشم پزشک با سوادم به سر به هوایی و
گیجی محکوم می‌شدم

سلام خانم شیبانی
آفرین بر شما.
آمادگی باعث میشه که ما دچار انکار,یاس ,خشم,و خیلی احساسات منفی دیگه نشیم.
ای کاش روزی برسه که همهی والدین عاقلانه به شرایط فرزندشون بنگرند و نه احساسی. بدونند که همیشه زنده نیستند و این بچشون باید بتونه از پس زندگیش بر بیاد.
مرسی که هستی.

سلام
چقدر غم انگیز
به نظر من اونهایی که نیمه بینا هستند همیشه تو بلاتکلیفی هستند
چون نمیدونند که میبینند یا که نمیبینند
مردم هم کمتر بهشون تو خیابون ها کمک میکنند
ولی شما خیلی زجر کشیدید امیدوارم که از این به بعد زندگی سرشار از امیدواری را پیش رو داشته باشید موفق باشید از آموزش های خوبتون هم ممنون.

سلام خانم کاظمیان نازنین
من هم فکر میکردم کمبینایی حالت برزخیه. این طرفی و اون طرفی بودنت معلوم نیست. اما امروز میگم تا هر جا که میبینند و به چشمشون آسیب نمیرسه,باید از دیدنشون بهره ببرند و هر جا هم که اذیت میشن باید از روشهای نابینایی استفاده کنند.
باید این پذیرش براشون به وجود بیاد.
میدونید تجربم به من میگه آدمهایی که توی زندگیشون سختی میبینند,بهتر متوجه واقعیتهای موجود میشن و بیشتر میتونند به خودشون کمک کنند. اجبار انسانها رو میسازه.
از حضورتون سپاسگزارم.

سلام
اتفاق خوبی که در زندگی من افتاد حضور مشاوران خوبی بودند که از من خواستند بیماری فرزندم رو بپذیرم و همزمان که به فکر درمان هستم تربیت بزرگمهر رو فراموش نکنم از خوندن درد دلهای دوستان در این محله هم یاد گرفتم به فرزندم عشق محبت و شادی رو هدیه بدم ، مثل هر مادر دیگری و از همه خواستم در زمان انجام کارها ،نابینایی بزرگمهر رو تذکر ندهند ولی در مواقع لزوم در موردش صحبت کنند، مثلا دیروز برادر بزرگمهر رو بردیم کلاس شطرنج نابینایان تا معلم بزرگمهر برای پسرم تمرینات رو توضیح بدهند تا بتونن در خونه با هم تمرین داشته باشن، من قبلا گفته بودم خواهر مربی، قهرمان جهان شده اند، برادر بزرگمهر سرش رو در گوشم گذاشت و پرسید خواهرشون نابینا هستن؟ من هم بلند گفتم پسرم سوالت رو بلند بپرس ، بله خواهر ایشون نابینا هستن و با تمرین زیاد قهرمان شده اند…به نظر من زندگی مثل یک کلاس درسه هر روز که بیدار میشیم یک تمرین میذارن جلومون حل کنیم ، قبلا فکر میکردم مثلا در شهر کوچک طبس فقط بچه ی من نابینا یا متفاوت هست؟ یادم بود فامیلی که فرزند معلول ذهنی دارن کارگری نگهش میداره و اونو در مهمونی ها نمیارن ، ولی خوب ما هم عادت داریم وقتی نمیبینیم میگیم نیست همه سالمن بجز بچه ی من، یکی از بزرگترها بهم گفت بعضی وقتها که شبها خنک میشه و میریم کنار جوی آب بزرگ در خارج از شهر، متوجه شدیم مردم ساعت ۱۲ شب به بعد فرزند معلول ذهنی رو میارن بیرون تا هوا بخوره و دوستاش رو ببینه و بقیه ی مواقع توی خونه پنهانشون میکنن…از ترس حرف مردم… نمیدونم مردم مهمترن یا خدای مهربونی که ازمون خواسته حواسمون باشه و درست زندگی کنیم، به همدیگه احترام بذاریم، چرا باید از مردم بترسیم یا حساب ببریم؟ خداوند حواسش به من و همه هست …همیشه ازمون خواسته: از تو حرکت از خدا برکت…ما حوصله ی تلاش بیشتر رو نداریم ،والدین نگاه به اطراف میکنن ، همه سالمن بجز بچه ی خودشون، حواسشون نیست بقیه از ترس مردم بچه ی مریض رو قایم میکنن، میگن حالا چطوری می خواد زندگی کنه و… آشنا شدن با معلولینی که یک زندگی عادی و نرمال رو دارن به اونها دلگرمی میده، امیدوارم و تلاش میکنم رفتار مناسب و در شأن یک بنده ی معمولی خداوند داشته باشم و به بزرگمهر آموختم از تنها کسی که باید حساب ببره خداوند مهربون هست و ما هم باید به قوانین خدا احترام بگذاریم و یکی از قوانین احترام به مردم و انسانهاست، همونطور که پیامبر ما وقتی توسط هم شهریانشون مورد آزار و اذیت قرار می گرفتن اونا رو میبخشیدن و باز هم به تلاش ادامه میدادن …به مردم احترام بذار بزرگمهر اما از اونا نترس

سلام به مادر نازنین بزرگمهر
از همکاریتون ممنونم.
البته در مورد پنهان کردن بچه ها باید بگم در مورد بچه های نابینا فکر میکنم در گذشته ها گاهی اتفاق می افتاده اما حداقل در مورد شهر خودم میتونم بگم که والدین بچه ها اونها رو همه جا با خودشون میبرند.
همیشه این مسئولیت پذیری شما رو ستایش میکنم.
راستی ببخشید دیر جواب دادم. اینترنتم مشکل داشت.

از بهترین پست هایی که توی محله خوندم پست های این تیپی بوده.
مرسی بابت پست به جا و موضوع خوبی که انتخاب کردید و به رشته ی تحریر درآوردید.
باید بگم والدین من در مورد خواهرم خیلی ظلم کردند و در زمان کودکیش به علت ترس از مردم و آبرو و از اینجور مزخرفات، خیلی به خواهرم که نابیناست اجحاف شد ولی بنده ی خدا قربانی شد تا این بلا ها کمتر سر من بیاد. البته منم سعی کردم بزرگتر که شدم، زحمت های خواهرم رو جبران کنم و الان میتونم به جرئت بگم جفت‌مون آدم های مستقلی هستیم. همین واسم کافیه.
والدینی که اصرار دارند بچه‌شون از این خط کوری موری ها که برجسته و سوراخ سوراخ هست نخونه و مرتب اصرار دارند خط چاپی رو به زحمت هم که شده بخونه، هم به خودشون خیانت کردند و بیشتر به فرزند‌شون.
امیدوارم در این قرن و با این پیشرفت در فرهنگ و تکنولوژی، دیگه این اتفاق، نیفته یا خیلی کمتر بیفته.

سلام آقای خادمی
متأسفانه هنوز اتفاق میافته. البته دلیلش عدم آگاهی هست. یک دانش آموز ۸ ساله دارم که خانوادش وقتی اصرار منو برای آموزش بریلش دیدند از مدرسه بردنش و توی یک مدرسه عادی ثبت نامش کردند. کلی التماس کردیم تا دوباره برش گردوندند. البته من و معلمش توطئه کردیم و فعلاً یواشکی بهش بریل یاد میدیم. اینقدر نازنینه. خودش میگه نمی خوام چشمام از این ضعیفتر بشه. البته هنوز بینایی میخونه ولی ما کم کم داریم تلاشمون رو می کنیم. نمیدونی با چه ذوقی زنگهای تفریح کاغذی رو که توش بریل نوشته بهم نشون میده و می گه بیا برات کادو آوردم. آخیه حرفش رو زدم دلم براش تنگ شد.

سلام خانم ولی زاده.
این صراحت لهجه و واقعگرایی شما در نوشته هاتون بسیار قابل تحسینه.
ای کاش پدر و مادرها بیشتر به مشکلات فرزندانشون توجه کنن و اون چیزی رو که دلشون میخواد از این مشکلات برداشت نکنن.
شاید اگه شما این همه به چشمانتون فشار نمی آوردید لا اقل یکی دو سال بیشتر دنیا رو شفاف میدیدید شاید هم بیشتر.
ترکیب فرمایشات شما و مادر محترم بزرگمهر میتونه یه درس اساسی و درست به پدر و مادرهایی که فرزندان معلول دارن بده که امیدوارم اینطور بشه.
از این پست و شفاف گوییهای شما بسیار تشکر.

سلام رضوان جان
عالی بود
منم معتقدم که باید آموزشهای لازم به والدین داده بشه تا بتونن روش درست برخورد کردن با نابیناها رو یاد بگیرن
آقای آگاهی نه نفرمایید خانواده های زیادی هستن که بچه ی نابیناشون براشون با بچه های دیگه فرقی نداره و بهش احترام میذارن و شاید بیشتر از بچه های دیگه هم تحویلشون بگیرن و بهش ترحم نکنن
من زندگی الآنم رو مدیون تلاشهای مادر و پدرم هستم
مادر من خط بریل رو یاد گرفت تا تو خونه بهم برسه تو همه ی مراحل زندگیم که مشکل داشتم مادر و پدرم حمایتم کردن و به قدری خوب با نابیناییم کنار اومدن که خودمم باورم نمیشه و به خاطر این اتفاق خوشحالم
مامانم همیشه میشینه میگه این دختر من یه طرف بچه های دیگه یه طرف میگه که این از همشون موفقتر شده
به قدری با من عادی برخورد میکنه که بعضی وقتها خودم دوست دارم که یه کم یادش بندازم که من نابینا هستم و انتظاراتتو بیار پایین
مادر و پدرهای دیگه ای هم هستن که اینطورین مثل مادر زهره و مادر بزرگمهر

سلام به سرکار خانم ولی زاده گرامی
بابت تمامی زحمات شما تشکر
واقعا که دنیای برونی نابینایان تاریک تر از دنیای درونی اونها هستش
خود من هم زمان نابینا شدن تا یکسال از همه کس رونده و از خود درمونده بودم
تا یکسال فکر میکردم همه نابینا ها گوشه نشین و خونه نشین هستن و من هم باید تا آخر عمر گوشه نشین و خونه نشین بشم
که بعد از یکسال خودم دس به کار شدم و با یه تلفن ساده با ۱۱۸ و گرفتن شماره انجمن نابینایان پا توی دنیای نابینایان گذاشتم
از نظر من خانواده ها سه دسته هستن
۱ خانواده های با درک بالا
۲ خانواده های با درک متوسطه
۳ خانواده های با درک پایین
منظور نه اینکه تحصیلات عالیه داشته باشن نه منظور خانواده های فهیم و عاقل
قشر اول که درک بالا باشن که خوب خدا رو شکر اون بچه
توی اون خونه پر و بال میگیره و یک نابینای موفق میشه توی زندگیش مثالش هم مادر بزرگمهر گرامی
گروه دوم که بگیم نیمی از خانواده ها متوسطه هستن اون ها تا این حد که بچشون نیازمند کسی نشه و بقولی دستشون رو زیر دست کسی دراز نکنن اونجور هستن که تا این حد تامین نیازهای فرزندانشون رو دارن
گروه سوم که متاسفانه افرادی هستن که یه نابینا رو مایه ننگ میدونن و فکر میکنن فرزند نابینا کسری شعن داره واسه اون خونه و اون خونواده
پستچی میدونم شعن رو اشتب نوشتم چون ایمیل داده بودی ولی خوب اون علامته رو پیدا نکردم معذرت
حالا برای حل این مشکل فقط اولی یکی رسانه هست دومی خود شخص نابینا که رسانه ها فرهنگ سازی کنن نحوه برخورد مردم با نابینا و معلولین و حتی همین مشکل نحوه کنار اومدن خونواده با فرزند معلول یا نابینا که حتی بنظرم باید شبکه معلولین هم بزارن چه برای خبر های ورزشی معلولین چه فیلم های که باید برای نابینایان و ناشنوایان مناسب سازی بشن
و دوم که خود شخص نابینا هست بنظرم این راه بیشتر و بهتر نتیجه میده مثلا یه نابینا بیاد توی یه جمعی که خودمونی هست بیاد بحث رو ببره سمت صحبت خودش و همین مشکلات فرهنگ سازی از نحوه برخورد ملت با معلول و همین کنار اومدن والدین با فرزند نابینا یا معلول رو داشته باشه
معذرت اگه کمی طولانی شد
یا حق

سلام مجدد
ولی باید چه کرد تا خانواده‌ها بپذیرند فرزندشان نابینا است
بخصوص برای دختر خانم ‌ها
دختران شرایط سختتری را دارند و بخصوص در شهرهای کوچک
آدم همش باید بجنگه, با بیماری خود, با خانوادۀ خود و با مردم شهر و کشور خود

سلام خدمت خانم ولی زاده.
از پست بسیار مفیدتون ممنونم.
جا داره به مادرانی امثال مادر بزرگمهر تبریک بگم.
واقعا به وجود این مادرا افتخار میکنم.
البته مادر منم کم واسم زحمت نکشیده.
من با اینکه توی یه شهرستان کوچیک و متاسفانه با فرهنگ پایین بزرگ شدم ولی خوشبختانه خونوادم با وجود اینکه تحصیلات زیادی هم نداشتن خیلی زیاد بهم بها دادن.
مادرم واسه اینکه من توی اجتماع سربلند زندگی کنم و مثل باقیه دوستام موفق باشم از شب تا صبح توی دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان کل کتابها رو کلمه به کلمه میخوندن و به بریل مینوشتم
چون اصلا نمیدونستم که کتابهای گویا هم ضبت میشن.
علاوه بر این چون فرزند ارشد خونواده بودم از وقتی یه کم بزرگتر شدم پدر مادرم توی هر کاری باهام مشورت میکردن و نه فقط ایشون بلکه کل خونواده اعم از برادرام و خونواده ی پدریم فوق العاده به نظرم اهمیت میدادن و میدن.
اینقدر عادی باهام برخورد کردن که من توی دوران کودکیم اصلا فکر نمیکردم که با بچه های دیگه متفاوتم.
به همه ی خواسته های بچگیم اهمیت میدادن
الآن که بزرگ شدم گاهی به کارایی که کردم و بهونه هایی که گرفتم فکر میکنم و اینکه چقدر به خاطر بهونه هام مادرم غصه خورده
بهونه ی داشتن جوجه رنگی یا دوچرخه سواری تو خیابون مثل بچه های سالم
میدونم خیلی سخته خیلی.
شاید هنوزم نتونم غصه ای رو که مادرم توی دوران کودکیم تحمل کرده رو درک کنم ولی باید بهم اهمیت میداد و یا بهتر بگم باید به کودکای نابینا و کمبینا بها داده بشه که بعدن ضربه نخورن و از نظر روحی متفاوت نباشن با دیگران.
منم به نوبه ی خودم از همه ی والدین عزیزی که رو سر ما جا دارن خواهش میکنم که بیشتر به این مسائل توجه کنن و کودکشون رو به خاطر یه معلولیت جسمی از اجتماع دور نکنن
بپذیرن که اون هم یه انسانه و اومده که زندگی کنه
اومده که آزموده شه و…
بازم از پست و مطالب ارزشمندتون ممنونم.
موفق باشید

سلام دوباره به خانم ولی زاده و آقای رضایی نیا
آقای رضایی من هم به شما و همه ی مادران و پدران مسوولیت پذیر تبریک میگم به نظر من اونقدر که مسوولیت پذیر بودن والدین اهمیت داره سواد والدین اونقدر اهمیت نداره. من بارها گفتم در جلسات مشاوره ی مدرسه ی بزرگمهر شرکت میکنم و ۲ مادر نمونه که اتفاقا بیسواد هم هستند وجود دارن که من خیلی از اونها درس میگیرم و دقت می کنم که چطور اونها کمک میکنن تا فرزندشون مستقل تربیت بشه و عاشقانه برای فرزندشون وقت میذارن اما یک مادر عزیز که پزشک هستن برای پسرشون در مدرسه هم پرستار گرفتن و اونقدر برخورد پرستار با بچه بده و بهش توهین میکنه … من هر کودک دوست داشتنی و شاد نابینا رو که ببینم سریع دقت می کنم مادر یا پدر چه رفتاری با اون دارن تا من هم یاد بگیرم …ای کاش اون خانم دکتر هم میومد و کنار بقیه ی مادرا در جلسات مشاوره شرکت میکرد … باز هم تشکر فراوون از خانم ولی زاده و آقای رضایی نیا

پستت رو و کامنای بچه هارو خوندم و نمیدونم باید چی بگم!!!
کاش مامان و باباهای بچه ها بخونند این پستهارو…کاش…
ما یک بچه ی کوچولو توی فامیل نزدیک داریم که وقتی بدنیا اومد چهار تا انگشت دست چپ نداشت…این مشکل در مقابل نابینایی هیچی نیست…ولی پدر و مادرش اونقدر بی سیاست با این بچه برخورد کردند که هیچ امیدی به آینده ی این بچه نیست…مگر اینکه بعدها خودش به خودش بیاد و خودشا نجات بده…این بچه اعتماد بنفسش صفره…خیلی وحشتناکه…خیلی….حتی فکرش هم ناراحتم میکنه…

سلام و عرض سپاس از همهی دوستان.
احساس من اینه که بعضی از دوستان منظور من رو درست متوجه نشدند. خانواده هایی که کودک کم بینا دارند, چون میبینند که کودکشون به خط بینایی میخونه و مینویسه, نمیتونند بپذیرند که باید بریل رو یاد بگیره و در مواردی از عصا استفاده کنه و آموزشها یی از این قبیل رو فرا بگیره.این والدین فقط نیاز به راهنمایی و آموزش دارند. این به معنای طرد بچشون نیست. نباید کل زحمات و محبتهای اونها رو نادیده گرفت.
من میبینم که چقدر برای رشد همه جانبه ی فرزندشون تلاش میکنند و چه ارتباطی با فرزندشون دارند. این با طرد فرزند خیلی متفاوت هست.

دیدگاهتان را بنویسید