خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات سفر به شمال و قزوین. پیشنهاد میکنم بخونید

سلام خدمت دوستان عزیزُ گُلم

 

چطورید؟

بدون ما خوش میگذره؟

دلم براتون خیلی خیلی تنگ شده بود.

میخوام روایت دو سفرم رو به شهرهای قزوین و تنکابن در شمال کشور تعریف کنم.

خوب

یکی بود یکی نبود.

ما همون طور که قبلا گفتم, برای مسابقات گلبال دانشآموزی کشور که در شهر قزوین برگزار میشد راهی این شهر زیبا شدیم.

در ماشین که یک کاروان بود خیلی به ما خوش گذشت.

کلا با مربی و سرپرست و ما شش نفر بودیم.

حدود شش هفت ساعت در راه بودیم.

در راه اینقدر موزیک گوش کردیم و اینقدر حرف زدیم که راه به نظرمون نیم ساعت بود.

پس از رسیدن با یه آهنگ کردی شاد که نمیدونم از کجا آورده بودند از ما استقبال بسیار گرمی کردند.

واقعا مردمانی خونگرم و مهربان و مهمان نواز بودند.

پس از آشنایی با بچههای استانها و تیمهای دیگه به خوابگاه رفتیم.

البته به جز رشته ی گلبال شطرنج و دو میدانی هم بود

خلاصه که خوابگاهها و دیگر جاها بسیار تمیز و مجلل بود.

در روز اول مسابقات, ساعت یازده و نیم با استان مازندران رو به رو شدیم که متأسفانه با اختلاف یه گل و با نتیجه ی یازده بر ده بازی رو واگذار کردیم.

اون روز دیگه مسابقه ای نداشتیم.

تا فردا که در مقابل سیستان و بلوچستان هم با نتیجه ی نه بر هفت باختیم.

ولی در کمال شگفتی با تیم قدرتمند کرمان هفت هفت مساوی کردیم.

این از این یکی سفرم که در کل بد نبود و اگر نمیباختیم هم خیلی خیلی بهتر میشد.

و اما سفر دوم

شنبه با چند نفر از بچههای انجمن به شمال کشور و شهر تنکابن رهسپار شدیم.

خیلی طول کشید.

بعدش هم که با خوشحالی فکر میکردیم دیگه به مقصد رسیدیم, در بابلسر که سرپرست ما فکر میکرد باید به آنجا برویم, فهمیدیم ای داد بیداد. باید میرفتیم تنکابن.

خدا خیرشان دهد.

راهمان دادند.

اگه دوباره همان وقت به طرف تنکابن حرکت میکردیم که پنج ساعت راه بود که میمردیم که خدا رو شکر این طوری نشد.

فردا حرکت کردیم و رسیدیم.

باور کنید جدی میگم

خوش به حال آنهایی که اونجا نبودند و در خانه و شهرهای مجللشان خوابیده بودند.

چه اردوگاهی و چه شهری.

همون جا اونقدر به خودم فحش دادم که اگه یه دفعه ی دیگه بیام اینجا.

بدون حضور یک حد اقل نیمه بینا نمیتونستیم بریم دستشویی.

حالا خدا را شکر که در تیم ما نیمه بیناها زیاد بودند و به خاک سیاه ننشستیم.

با این حال من یه بار هم گم شدم.

فردا بردن‌مون آب گرم

باور کنید راست میگم

تو خواب دیدم که خداوند میخواست از اون استخر آب گرم برای جهنم الگوبرداری کنه.

خخخخخ

صد رحمت به جهنم

بویه گوگرد همه جا پیچیده بود و اصلا نمیشد نفس کشید.

بعد از جان کندن, بالاخره بیرون اومدیم.

هر کدوممون یه آب معدنی بزرگ را از پا انداختیم.

اونقدر گرممان بود

بعد برگشتیم خوابگاه

شب هم رفتیم جُنگ شادی.

تنها اتفاق خوبه این سفر این بود که آقای حسن زلفقاری و محمد عسکری عزیز را دیدم.

اون شب هم خیلی خوش گذشت.

فردا رفتیم جنگل سه هزار.

واقعا معرکه بود.

اونجا جای همتون رو خالی کردم.

مسابقه ی طناب کشی هم برگزار شد که فکر کنم فرد برد.

چه آبشاری.

خوشان

چه قدر خوش گذشت.

سه بار دست دومینو بازی کردم

بعد هم برگشتیم.

شب باز هم به جُنگ رفتیم که این بار به نظر من چیزه جالبی نبود.

فردا قرار بود بریم استخر معمولیکه اون هم تعطیل بود.

به جاش رفتیم بازار.

بدترین روز اردو بود

سه ساعت تمام در بازار گرم گشتیم.

دریغ از یه کلوچه.

واقعا که شهر کوچک و ببخشید مسخره ای بود.

ظهر هم رفتیم اختتامیه.

فرداش هم برگشتیم.

این از وراجی های من.

امیدوارم که خسته ی تان نکرده باشم.

منتظر کامنتهایتان هستم.

راستی اگه آقای عباس کاظمی این پست رو خوند لطف کنه یه زنگی در اسکایپ به من بزنه.

من که آفلاین ندیدمش.

فعلا بای.

۱۱ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات سفر به شمال و قزوین. پیشنهاد میکنم بخونید»

ایول! سایت خیلی داشت رسمی میشد و به این خاطره واقعا نیاز بید سامان!
میگم، از موارد مورد علاقه ی من توی خاطره ات نگفتیا! چیا خوردید.
غذا ها چی بود؟
چیا سوغاتی خریدید، سهم ما چی پَ؟
خخخ
ایول، دقیقا منو یاد دوران دانش‌آموزی خودم انداختی که می رفتیم توی این اردوگاه ها و چه خوش بود و چه خوش می گذشت! با وجود کمی امکانات، بازی هایی که شب ها تا صبح با دانش آموز های استان های دیگه می کردیم، قائم موشک ها، سر به سر گذاشتن ها، دویدن ها و زمین خوردن ها، قاپیدن توپ فوتبال بزرگسال های نیمه‌بینا برای اذیت کردن‌شون، وای که هرچی بگم کم گفتم.
خوش به حالت. هم هوای شمال بهت خورد و هم از خوراکی های احتمالا خوشمزه ی شمال خوردی.
بازم اینجا خاطره بنویس. خعلی کیف میده آدم هی خاطره بخونه.

جاتون خالی
آقای خادمی
خیلی هم بد نگذشت
تا دلتون بخواد بازی کردیم
دومینو,شترنج,پاسور
توپبازی.
غذا هم خیلی خوب نبود

ناهار اولین رو خرشتِ قیمه خوردیم.
خیلی خوشمزه بود
شب هم جوجه خوردیم که چشمتون روزِ بد نبینه اینقدر مزخرف بود که نگو
بو میداد
فردا هم استامبلی خوریدم
اونم خیلی خوشمزه بود
چهار بسته کلوچه و دو کیلو لواشک و یک شیشه مربا هم تنها سوقاتیهایی بود کههمه ی ما خریدیم

درود! همیشه در سفر و اردو و خوش گذرانی باشی و خوش بگذره،‏ راستی منم از دیشب تاحالا در اردوی خانوادگی بسر میبرم با ماشینی که نه مینیبوسه نه اتوبوس،‏ یه چیزی بین این دوتا که فقط یه در داره،‏ ما تا دقایقی دیگر به محله ی رعد میرسیم،‏ آهای رعد بابایی کجایی ؟ بیا چهاررای آرام گاه ببینیمت،‏ ما دو ساعت بیشتر آنجا نیستیم شاید هم ساعت ‏۱۷‏ حرکت کنیم!‏

سلام سامان. خاطراتت قشنگ بود. ولی خوب یه خرده بهت بد هم گذشته. ما که چند بار اردوگاه بابلسر رفتیم. یه بار که مارو محصور کردن و نذاشتن جایی بریم. یه سری دیگه که گذاشتن بریم بیرون، رفتیم یه جنگل و دور زدیم و یه دیزی زدیم به بدن. به هر حال دور همی خوش میگذره. مخصوصا اگه با هم جور باشید و همسلیقه و همفکر. امیدوارم تو سفرهای بعدی بیشتر بهت خوش بگذره.

سلام آقا سامان
خدا رو شکر که تقریبا بهت خوش گذشته.
اون مشکلات و کم کاریها رو نادیده بگیر و سعی کن نکات مثبتی که داشته مثل بازی کردن با دوستات و هیجانهایی که با هم داشتید رو یادآوری کنی و لذت ببری.
انشا الله که مسافرتهای بعدی لذتبخشتر و جزابتر از این باشن
قشنگ نوشته بودی خیلی
بازم اگه خاطره ای داشتی بیا بنویس. خوشحال میشیم.
زنده باشی آقا پسر خوب

دیدگاهتان را بنویسید