خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان کوتاه پرواز

سلام.
مثل این که باید هر بار که من قراره یک پست بزنم یه نفر مسببش باشه؛ این بار که خانم رهگذر نوشته زیباشون رو برامون خوندند به فکر داستانی افتادم که سال اول دبیرستان نوشته بودمش.
راستش اصلاً عادت به نگه داشتن نوشته هام ندارم؛ یعنی یا می نویسم و پاک می کنم و یا در وبلاگم ثبتشون می کنم. قبل از این که وارد فضای مجازی بشم در مدرسه مون انجمن ادبی تشکیل داده بودیم و دور هم دیگه هر کسی شعر یا داستان می نوشت و به اتفاق معلم ادبیاتمون آقای عصمتی و میهمانانی که ایشون دعوت می کردند به نقد اون ها می نشستیم. اگر کاری هم خیلی خوب و شاخص از آب در می اومد یکی از دوستان دبیر ادبیاتمون اون اثر رو در شهرآرای مشهد چاپ می کرد و ما کلی ذوق مرگ می شدیم که این هفته قراره داستان من چاپ بشه و خلاصه این بود که یک بار هم این داستان در چند قسمت برای چاپ انتخاب شد.
شکلک تعریف از خودم خخخ
یکی دو بار هم در مسابقات داستان نویسی مختلف همین داستان رو عیناً شرکت دادم که اون جا هم به مقاماتی نائل گشت.
شکلک آب و تاب دادن به همون تعریف خخخخخخخ
حالا هم علاوه بر تشکر از خانم رهگذر که من رو بر آن داشتند که داستانم رو با نام پرواز این جا منتشر کنم شما رو به خوندنش دعوت می کنم. هیچ تغییری در اون ندادم و شما جریان رو با همون حال و هوا و نگارشی که اون وقتا نوشتم می خونید.
به پرینتر بریل دسترسی ندارم که ضبطش کنم و شما مجبورید برای خوندنش صدای متن خوان ها رو تحمل کنید از این بابت شرمنده.
این داستان واقعیست و به دلیل پاره ای معذورات تنها نام اشخاص در آن تغییر کرده است.
توجه داشته باشید که اعدادی که در متن می خونید نشون دهنده قسمت های داستان هستند.

در مسلک ما معنی پرواز چنین است/ با بال شکسته به هوای تو پریدن
1
هرچه تلاش می کرد خوابش نمی برد. ساعت از دوازده گذشته بود اما او برخلاف شب های دیگر که خیلی زودتر از این ها به رختخواب می رفت و تا به توصیه مادرش بیست و پنجمین گوسفند را که از جو رد می شد می شمرد، خوابش می برد. هنوز چشم های بی فروغش باز باز بود. انگار آن شب خواب با او قهر کرده بود. قلبش به شدت می زد. مثل این که می خواست از درون سینه اش بیرون بپرد. در آن شب قلبش دوباره درد گرفته بود. از زمانی که یادش می آمد بیشتر وقت ها که حتی برای چیزهای کوچک و بی اهمیت نگران می شد نفس هایش همراه با ضربان قلبش از حد معمول تندتر می شدند. برای یک لحظه از فکرش گذشت راستی ضربان قلب یه آدم ده ساله مثل من باید در دقیقه چندتا بزنه؟ اَه چرا یادم نمیاد؟ من که درس علومو خیلی دوست دارم. اگه خانم معلم بفهمه که یه چیز به این سادگیو فراموش کردم حتماً سرزنشم می کنه. ناسلامتی همین پریروز سر کلاس بحثش شد. کمی بیشتر به مغزش فشار آورد اما در یک لحظه که قلبش به شدت تیر کشید، رشته افکارش پاره شد. با خود نالید: آخه خدا، نابینایی کم بود دیگه بزرگ شدن دریچه قلب از کجا پیداش شد؟ چرا همه دردا باید واسه من باشه؟ کسی را در کنارش احساس کرد. او هم مثل خیلی از نابینایان عادت داشت از دست هایش برای تشخیص محیط استفاده کند حتی برای شناخت دیگران ولی اگر این دیگران از آشنایان او بودند نیازی به این کار نداشت. در آن هنگام نیز خواهرش را شناخت. –چی شده خواهر خوشگلم؟ تو خودتی؟ -هیچیم نیست. عادت کرده بود دردهایش را از دیگران پنهان کند. –من که می دونم یه چیزیت هست، از من که نمی تونی مخفی کنی، خواهر قشنگم. –تو هم که مثه من نمی بینی، از کجا می دونی من قشنگم؟ قلبم یه کم درد می کنه. –خوشگلیتو احساس می کنم. دیدی یه چیزیت بود. حالا بگو ببینم قلبت درد می کنه یا دلت واسه مامان تنگ شده؟ می دونی که اگه دروغ بگی می فهمم. پس راست بگو. وای مهشید! چقد خوب شد تو نخوابیدی. دوست داشتم با یکی حرف بزنم. راست راستش هر دوش. آخه چرا این قد دیر کرده؟ -اِ! سارا جون! دیگه بچه که نیستی که من بگم مامان الان میاد. رفته از مغازه بچه بخره. ناسلامتی زایمانه ها! شاید تا چند روز دیگه هم برنگرده. سارا که دست های مهشید را در دست داشت گفت: من دوس دارم بچه مون پسر باشه. اگه پسر باشه اسمشو میذارم ابوالفضل. -حالا از کجا می دونی پسره؟ مامان که هر وقت رفته سونوگرافی به دکتر گفته بهم نگو بچه ام چیه.اگه پسر نبود چی؟ اون وقت دیگه دوستش نداری؟ سارا معترضانه جواب داد: چرا، ولی اگه پسر باشه بهتره. آخه هم تو هستی هم مهسا. من یه داداش میخوام. -اون وقت تو دیگه ته تغاری نیستی ها! سارا با صدایی که می شد ناراحتی را به آسانی از آن فهمید گفت: اگه اون مثه آبجی مهسا بینا باشه اون وقت دیگه مامانو بابا منو تو رو دوست نداشته باشند. تا حالا بهش فک کردی؟ مهشید که دو سالی از او بزرگتر بود و همیشه در لحظه های سخت خواهرش را دلداری می داد گفت: نه دیوونه. چرا نباید منو تو رو دوس داشته باشن؟ اصلاً این طوری نیست. فقط ممکنه چند روز اول همه دور و ور بچه جم بشن. تو هم نباید حسادت کنی. یادت باشه که این موقتیه. سارا هم که بیشتر مواقع از دلگرمی های خواهر آرامش می یافت، حرف های او را باور کرد و گفت: آره، راست میگی. مامانو بابا حتماً آبجی مهسا و تو و من و بچه رو به یک اندازه دوس دارن و خمیازه ای کشید که نشان از خستگیش بود. -حالا بگیر بخواب. حتماً این طوریه ولی در دل به گفته هایش تردید داشت. شاید حالا دیگر نوبت او شده بود که با فکرهای گوناگون درگیر شود. بالاخره خواب سارا را در ربود اما مهشید تا صبح نخوابید. با خود فکر کرد: فردا دوشنبه است. اگه زایمان مامان سه روزم طول بکشه، چهارشنبه دیگه باید بیاد. راستی سارا مشقاشو نوشت؟ اصلاً درس خوند؟ چی داری میگی؟ یکی نیست به خودت بگه تو که از شیش تا مسأله ریاضی دوتاشو بیشتر حل نکردی. تازه همونا رو هم که شک داری. شدی دایه مهربونتر از مادر. در همین فکرها بود که ناگهان سارا سراسیمه از خواب برخواست. مهشید صدای نفس های خواهرش را که بسیار تند شده بود می شنید. -سارا جون، چی شده؟ نترس. من اینجام. خواب دیدی. -وای مهشید! نمی دونی چه خوابی دیدم. خیلی ترسیدم. سرصدا بود. چند نفر داشتن بلند بلند حرف می زدن. از دور صدای گریه بچه ای می اومد. مهشید سارا را در آغوش گرفت و گفت: اینکه بد نیست. ازین بهتر چی میخوای. خواب به این خوبی. تعبیرشم اینه که مامان چند روز دیگه میاد با یه بچه تپل و ناز نازی. بگیر بخواب. از هیچیم نترس. اگرم آب میخوای برم واست بیارم. بعد از مدتی مهشید فهمید که سارا دوباره خوابیده است. مهشید آن شب تا دم صبح بیدار ماند و صدای هذیان گفتن سارا را می شنید که نشان از کابوس هایی بود که می دید. به هر شکل که بود آن شب نیز چون شب های دیگر سپری شد و جایش را به صبح داد. صبح مهسا سارا و مهشید را صبحانه داد و همان طور که مادر سفارش کرده بود برای هر کدام ساندویچ درست کرد و آنها را به سر خیابان همانجا که سرویس مدرسه دنبالشان می آمد برد. خودش هم نیم ساعتی دیرتر به مدرسه رسید. مهسا آن روز اجازه گرفت که زودتر به خانه برگردد و تا آخر هفته هم به مدرسه نرود. خانم معاون که به این سادگی ها راضی نمی شد بعد از شنیدن تمام ماجرا بالاخره به مهسا اجازه داد. او در راه مدرسه سعی می کرد بدود و خود را سریعتر به خانه برساند تا اگر از بیمارستان تلفنی شد کسی در خانه باشد. ناهار هم باید درست می کرد. وقتی از جلوی آینه هال می گذشت به تصویرش در آینه نگاهی انداخت و با خود گفت: مامان چقد کار تو سخته! زودتر مرخص شو بیا خونه. دیگه اذیتت نمی کنم. یک باره متوجه ساعت شد. خجالت بکش، این حرفا چیه. تو دیگه بزرگ شدی. تقریباً نیم ساعت تا اومدن بچه ها مونده. ماکارونی درست می کنم سارا خیلی دوس داره زودم پخته میشه. ساعت دو و نیم بود که تلفن زنگ زد. مهسا که داشت چرت می زد
گفت: من برمیدارم و چنان سریع خود را به تلفن رساند که نزدیک بود پایش به فرش گیر کند. –الو سلام چه طورین؟ جدی … دارم درست می شنوم.
2
شب بود. از هر طرف صدایی به گوش می رسید. چند اتومبیل در جاده توقف کرده بودند. هر ماشین که می آمد می ایستاد تا از جریان سر در آورد. مردی تقریباً پنجاه ساله با موهای جو گندمی کنار آمبولانس ایستاده بود و فریاد می زد آخه خدا، چقد میخوای منو بچزونی؟ من که تو این دنیا آزارم به یه مورچه هم نرسیده. دوتا بچه نابینا کم بود حالا آخر عمری و هقهق گریه صدایش را برید. چنگ می انداخت و موهایش را می کند. صورتش کاملاً خونی شده بود. آن قدر گریست که از هوش رفت. صداهای اطرافش را به طور مبهم می شنید. چشم هایش خوب کار نمی کرد. انگار همه جا را مه غلیظی پوشانده بود. یک لحظه از نظرش گذشت که شاید من مرده ام. یک نفر را دید که به طرفش می آید و انگار چیزی می گوید که گوش هایش قادر به شنیدن نیستند و پلک هایش دوباره بسته شدند. -آقای رحیمی صدای منو می شنوید؟ می تونید صحبت کنید؟ صدا هر لحظه واضحتر می شد. چشم هایش را باز کرد. با دیدن پرستار و سرومی که به دستش وصل شده بود متوجه محیط شد. من کجام؟ اینجا بیمارستانه؟ چرا منو آوردید اینجا؟ من یه زن زائو دارم. برای یک لحظه صحنه دلخراش تصادف آمبولانس از جلوی چشمانش گذشت و همه چیز را به خاطر آورد و باز سیل اشک بود که صدایش را برید. خانم پرستار گفت: آروم باشید. براتون خوب نیست. تا حالا چند بار بهتون شوک دادیم. به هوش نمی اومدین. الانم خدا رحم کرده یه معجزه است. ما فکر می کردیم… آقای رحیمی حرف او را قطع کرد و گفت: زنم چی شد؟ و با دیدن قیافه غمگین پرستار ماجرا را دریافت اما دوست نداشت قبول کند. دوباره گفت: آره، من می دونم زنم حالش خوبه. بچه مون به دنیا اومده فکرشو بکنید. این ها را با هقهق و گریه می گفت. فکرشو بکنید ما تو این سن بچه دار شدیم. همه بهمون می خندن ما الان باید نوه داشته باشیم ولی خدا که در این هنگام از شدت گریه از حال رفت. ظهر دوشنبه برخلاف میل دکتر که اصرار داشت آقای رحیمی اصلاً نباید صحبت کند، خودش با خانه تماس گرفت و خبر مرگ همسر و بچه ای که عمرش به این دنیا نبود را به مهسا داد.
3
حالا مهسا مانده بود و یک دنیا غم. او چه طور می توانست باور کند که در یک شب مادرش، عزیزترین کسش و بچه ای را که معلوم نبود دختر است یا پسر از دست داده است. دیگر سارا و مهشید هم حدس هایی می زدند. هر کدامشان چیزی می گفتند: -چی شده مهسا؟ چه خبره؟ کی زنگ زد؟ چی گفت؟ مامان طوریش شده؟ بچه؟ بابا؟ و مهسا فریاد زد: دنیا ازت متنفرم. خدایا منو بکش. این چه بلایی بود به سرمون اومد! ای خدا! می گفت و گریه می کرد. فریاد می زد و به زمین و زمان لعنت می فرستاد. از ناله و گریه او مهشید و سارا هم به گریه افتادند. هیچ کس را نداشتند که دلداریشان دهد. مهسا در میان اشک و هقهق داستان یتیمی و بیمادریشان را تعریف کرد.
4
خانه حسابی شلوغ بود. هر کس می آمد و به نوبت دست در گردن بچه های عزادار می انداخت و گریه می کرد. خاله ها، عمه ها، زن عمو و همه زنان دیگر فامیل برایشان دل می سوزاندند و خود را در غمشان شریک می دانستند. چند روز گذشت. کم کم خانه خلوت می شد و هر کس سراغ زندگیش می رفت. دخترها ماندند و پدرشان که حالا دل و دماغ هیچ کاری را نداشت، ولی از آنجا که انسان در سخت ترین شرایط هم خود را با محیط وفق می دهد، آنها هم اندک اندک پذیرفتند که هنوز زندگی ادامه دارد. مهسا دوباره به مدرسه رفت و خواهرهایش را هم سر و سامان داد و به مدرسه فرستاد. معاون مدرسه مهسا با آن سختگیری هایش برای غیبت دانش آموزان با کمال میل و بدون هیچ غر و لندی به او اجازه می داد که صبح ها دیرتر به مدرسه بیاید و ظهرها هم زودتر به خانه برگردد. چون در شهر کوچک آنها مدرسه مخصوصی برای ادامه تحصیل نابینایان وجود نداشت و آن مدرسه ای هم که سارا و مهشید می رفتند تا سوم راهنمایی بیشتر دانش آموز نمی پذیرفت، آن دو اگر می خواستند تحصیلاتشان را کامل کنند، باید به تهران می رفتند. مهشید چون دو سال از سارا بزرگتر بود زودتر از او به دبیرستان رفت اما نتوانست دوری از خانواده را تحمل کند و پس از چند روز از ادامه تحصیل منصرف شد و به خانه برگشت. سارا درس را خیلی دوست داشت و با آنکه روحیه بسیار حساسی داشت تصمیم گرفت رنج دوری را تحمل کند. پس به تهران رفت و مهشید را با مهسا و پدر تنها گذاشت.
5
چند روزی بود عمه لیلا هر روز به خانه آنها می آمد. مهسا و مهشید خیلی تعجب می کردند چون عمه کسی نبود که اهل معاشرت باشد و با آنکه از برادرش کوچکتر بود فقط عیدهای نوروز آن هم برای بستن دهان فضول های فامیل به آنها سری می زد. یک شب که مهسا و مهشید حاضر می شدند بخوابند، پدرشان در زد و گفت: بچه ها خواب که نیستید و با شنیدن پاسخ منفی از آنها وارد اتاق شد. پدر نمی دانست از کجا باید شروع کند و چگونه منظورش را به دخترانش بفهماند. مهسا به کمک پدر آمد و گفت: کاری داشتین باباجون؟ ما دیگه بزرگ شدیم. اگه چیزی هست به ما بگین. پدر با کمی من و من گفت: می دونید که چند ساله که مادر خدابیامرزتون فوت کرده. دهان بچه ها از تعجب باز مانده بود. از فکرشان گذشت: ینی بابا چی میخواد بگه؟ که پدر ادامه داد: مهشید خیلی تنهاست. تو هم که دو روز دیگه میخوای بری خونه شوهر. منم که از صبح تا غروب مغازه ام. اگه وقتی ما خونه نیستیم خدای نکرده برای مهشید اتفاقی بیفته کی میخواد کمکش کنه؟ در این هنگام تازه بچه ها متوجه منظور پدر شدند. اول مهسا گفت: من هیچ وقت خواهرمو ول نمی کنم برم. اصلاً اگه شده ازدواج نمی کنم. کی گفته که همه دخترا باید ازدواج کنن؟! بلافاصله مهشید گفت: بابا! من دیگه بزرگ شدم. فکر نمی کنم به کمک کسی احتیاج داشته باشم. پدر گفت: ولی آخه … مهسا حرف پدر را قطع کرد و گفت: بابا! سنی از شما گذشته! و اشک از چشمان هر دوی آنها جاری شد. پدر لا اِلهَ اِلا اللهُ گویان اتاق را ترک کرد. عمه این قدر آمد و رفت تا بالاخره توانست رأی برادر را بزند و ربابه دختر ترشیده برادر شوهرش را که عمه خانم و همسرش ثروت بادآورده شان را مدیون خانواده اش بودند بدون اجازه از بچه ها برایش عقد کند. دخترها وقتی جریان را فهمیدند به پدر اعتراض کردند و او هم با سیلی و تشر خواسته اش را به آنها تحمیل کرد. اتفاقاً اواخر سال تحصیلی بود . مهسا بعد از مشورت با مهشید تصمیم گرفت فعلاً چیزی به سارا نگوید تا بتواند بدون دغدغه درسش را تمام کند.
6
تابستان با تمام گرمایش فرا رسید. بعضی روزها آن قدر هوا گرم می شد که نمی توانستی یک دقیقه هم زیر آفتاب بمانی. سارا از تهران برگشت و خبر قبول شدنش را با خوشحالی به پدر و خواهرهایش داد. فقط یک مشکل وجود داشت: گفتن ازدواج پدر با عطیه خانم که آن مشکل را هم عمه خانم به روش خود حل کرد و آن قدر یک دفعه ای جریان را به سارا گفت که از شدت ناراحتی قلبش درد گرفت و چند روزی در بیمارستان بستری شد. اواخر مرداد بود که عطیه خانم خبر بچه دار شدنش را به آنها داد و عیش پدر را چند برابر کرد.
7
ساعت نه شب بود که تلفن زنگ زد. این بار هم مثل چند سال پیش با نگرانی مهسا گوشی را برداشت و خبر سالم به دنیا آمدن بچه و پسر بودنش را از پدر شنید و وقتی ماجرا را برای مهشید تعریف کرد، هر دو خدا را شکر کردند. همان وقت خبر را به سارا دادند و سارا از شدت خوشحالی فریاد زد: آخ جون یه داداشی ولی کاش داداش واقعی خودمون بود. مهسا که دید سارا می خواهد گریه کند حالت شادی به خود گرفت و گفت: فرقی نمی کنه. اونم داداش ماست حالا مامانش عطیه است. چی میشه مگه؟ از همان وقت که سارا خبر را شنید، دل توی دلش نبود که چگونه امتحانات را بدهد و بیاید و نوزاد را که می گفتند به خاطر او اسمش را ابوالفضل گذاشته بودند ببیند.
8
دوباره سر و کله عمه پیدایش شد. این بار دیگر چه خبر بود. هفته ای دو سه بار به خانه آنها می آمد. بچه ها شستشان خبردار شد که باز هم اتفاقی در راه است. آری این بار هم عمه خانم حامل خبری برای آنها بود. از مهسا برای جمال پسرش خواستگاری کرد و این بار نیز برخلاف میل مهسا، پدر موافقت کرد و هرطور بود مهسا را هم راضی نمود. به پیشنهاد عمه و موافقت خانواده عروس، قرار شد عقد و عروسی را با هم بگیرند چون آقا جمال برای تهیه مسکن مشکلی نداشت، دستش هم پیش پدرش دراز نبود و کار خوبی هم داشت. آقای رحیمی هم به هر نحوی که بود جهاز نسبتاً درخوری را برای دخترش فراهم کرد و او را به خانه بخت فرستاد. باز خانه آنها شلوغ شد. همه اعضای فامیل می آمدند و پول ها و هدیه هایشان را به عروس و داماد تقدیم می کردند و پیوندشان را تبریک می گفتند. –مثه فرشته ها شدی مهسا جون. کاش مادرت زنده بود و تو این لباس می دیدت. عمه خانم حرفش را برید و گفت: خودم اینجا هستم. مگه عمه اش مرده باشه و النگوهای پهنی را در دست عروسش کرد.
9
-اَه! خسته شدم. تا کی میخوای لوسش کنی؟ آخه مرد یه چیزی بهش بگو دیگه. –چی بهش بگم؟ مگه باز چی کار کرده ها! چرا ان قد ناراحتی عطیه؟ عطیه با ترش رویی جواب داد: هیچی. دوباره این گل دخترت یکی از چینیای منو شکسته. خسته شدم دیگه این خونه یا جای منه یا جای مهشید. آقای رحیمی دستش را بر لب برد و گفت: هیس! می شنوه ناراحت میشه. عطیه فریاد زد: به درک که بشنوه. میگم که بشنوه دیگه. کوره به من چه! یه جایی بشینه هر کوفتی خواست بگه براش میارم. باز چرا خودش راه می افته این طرف و اون طرف. مهشید که به اقتضای نابینایی گوش های تیزی داشت، صدای عطیه خانم را که برای شنیدنش زیاد هم گوش تیز لازم نبود شنید. سر را در بالش فرو کرد و آرام گریست. خدایا، من چه ناشکری به درگاهت کردم. چرا این قد بدبختم. خدایا منو بکش ببر پیش مامانم. وای مادر! چقد الان بهت احتیاج دارم. نیستی که ببینی چه جوری دارم تحقیر میشم. بابا هم که هیچی به عطیه نمیگه. اون مهسا هم که از وقتی شوهر کرده سالی به دوازده ماه پاشو تو این خونه نمیذاره. حتماً اونم مشکلات خودشو داره. مهشید چند بار تصمیم گرفت خودکشی کند اما هر بار ندایی از درونش فریاد می زد: تو دنیا که هیچی ندیدی. لا اقل آخرتت رو به باد نده و مهشید پشیمان می شد و توبه می کرد.
10
خانم صبوری! خانم صبوری! زود خودتونو برسونید. سارا دوباره حالش به هم خورده. فک کنم باز قلبش درد گرفته. این سومین باری بود که در طول یک ماه قلب سارا درد می گرفت. هر بار که او را به بیمارستان می رساندند و برای ترخیص از خانواده اش پول می خواستند یا عطیه خانم یا آقای رحیمی جواب می دادند که: به خدا، ما پول نداریم. اگه داشتیم که می اومدیم تو یه بیمارستان خصوصی بستریش می کردیم. بابا نداریم. مگه شما مسلمون نیستید و وقتی هم که مسؤولان خوابگاه سارا می گفتند: لا اقل یه روز بیاین ببرینش بیرون دلش وا بشه. خونواده های دیگه هر ماهی یا کمتر میان پیش بچه هاشون. ولشون که نمی کنن به امون خدا، جواب می دادند: ما اگه پول می داشتیم براش معلم خصوصی می گرفتیم. دیگه مغز خر نخورده بودیم که بفرستیمش شهر غریب. یک شب سارا که داشت با دوست مهربان و صمیمیش نازنین صحبت می کرد گفت: نازنین من چند وقته خواب مادرمو می بینم. همین که میخوام برم طرفش دستاشو تو دستم بگیرم از پیشم میره میگه بیا. نازنین که شرایط خانوادگی سارا را می دانست با بغضی که سعی می کرد نترکد گفت: همه خواب ماماناشونو می بینن. منم … و سارا گفت: خب تو که هر وقت بخوای می تونی بری ببینیش یا اون بیاد اینجا ولی من چی؟ و زد زیر گریه. نازنین هم طاقت نیاورد و در آغوش هم گریستند و گریستند. فردا صبح وقتی خانم سمیعی مسؤول خوابگاه به اتاق سارا آمد تا بچه ها را بیدار کند، هم اتاقی های سارا گفتند: خانم! عجیبه که سارا هنوز بیدار نشده. ما هرچی صداش می زنیم جواب نمیده. همیشه اون ماها رو بیدار می کرد. خانم سمیعی که از مریضی سارا اطلاع داشت آرام به طرف تخت او رفت و بازویش را تکان داد اما دست سارا سرد سرد بود.
11
عطیه داشت ظرف ها را می شست و برای خودش آواز می خواند. مهشید هم گوشه اتاق ابوالفضل را روی پاهایش تکان می داد و برایش لالایی می خواند تا خوابش ببرد: لالا لالا گل دشتی/ همه رفتن تو برگشتی/ لالا لالا، گلم باشی/ بزرگ شی همدمم باشی/ لالا … که تلفن زنگ خورد. مهشید با خودش گفت: ساعت هشت صبح این دیگه کیه؟ عطیه خانم داد زد: تو نمیخواد بلند شی. خودم جواب میدم. باز می زنی لا اِلهَ اِلا اللهُ -الو بله بفرمایید. خب،… خب،… خب،… مهشید نگران شد. در آخر شنید: خانم! این خبرو که بهم دادین آتیشم زد ولی طفلک بالاخره راحت شد. اون همه درد و صدای بوق به عطیه خانم فهماند طرف مقابل گوشی را گذاشته است. یک باره به طرف مهشید آمد و گفت: مهشید جون، یه خبری شده اگه بهت بگم ناراحت نمیشی؟ مهشید در حالی که صدایش می لرزید گفت: چی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده. –اول بگو که ناراحت نمیشی؟ و بدون اینکه منتظر تأییدی از طرف مهشید باشد ادامه داد: همه آدما یه روزی می میرن بعضیا … چه می دونم بعضیا زودتر بعضیا دیرتر. قبول داری اونایی که قراره تو این دنیا زجر بکشن زودتر از پیش ما میرن؟ صورت مهشید مثل گچ دیوار سفید شده بود ولی عطیه خانم بدون توجه به این مسأله ادامه داد: خب دیگه، سارای مام که داشت زجر می کشید و مهشید را دید که روی دستانش غش کرد. چند بار دیگر هم از بیمارستانی که سارا در آن بستری بود تماس گرفتند که: بیاین بچه تونو ببرید. خوبیت نداره میت تو سردخونه بمونه و باز همان جواب ها.
12
جنازه سارا را آوردند و بدون برگزاری هیچ مجلس ترحیمی بیسر و صدا درست همان طور که از این دنیا رفته بود به خاک سپردند. مهسا هم سری به خانه پدری زد و با مهشید همدردی کرد. مهشید بعد از کلی گله گذاری از خواهر و کم محلی هایش از او شنید که: خواهر خب منم که تو این مدت نرفته بودم تفریح. دانشگاه هست. آقا جمال هست. باید به من حق بدی. باز خدا پدر عطیه خانمو بیامرزه پیشت هست. خیلی برای این زن دعا کن. یادته و گوش های مهشید دیگر چیزی نمی شنید یعنی دوست نداشت بشنود. تازگی ها عطیه خانم بیشتر با آقای رحیمی دعوا می کرد که معمولاً موضوع دعوا سر مهشید بود. –دیدی چی کار کرد؟ تو که تو این خونه نیستی ببینی چی بر سر من می گذره. زد قندونو جلوی خواهرت شکست یا اون شب لیوان آبو ریخت رو سفره. اون روز دیگه ام داشت بچه مو می کشت، مثلاً خیر سرش می خواست ببرتش حموم. چیزی نمونده بود خفه اش کنه. بیشتر اوقات هم آقای رحیمی جانب مهشید را می گرفت تا اینکه یک شب وقتی از مغازه برگشت شنید که باز عطیه خانم شروع کرده به غر زدن. –خدایا منو ازین خونه نجات بده. آقای رحیمی این بار با عصبانیت گفت: باز چی شده اصلاً هر چی تو بگی، همون کارو می کنم. عطیه خانم با خوشحالی ای که سعی داشت پنهانش کند گفت: من میگم ببریمش آسایشگاه. اون طوری خودشم راحتتره. –باشه. بد نمیگی ولی گفته باشم. اگه بازم غر بزنی طلاقت میدم ها!

۳۵ دیدگاه دربارهٔ «داستان کوتاه پرواز»

سلام،وایییی،خیلی دلم سوزید واسشون که،آخی نازی،الاهی گناهی بودن که،ولی ای کاش واقعیت نداشت و خیالی میبود،ولی اگه میتونی بقیه،ش رو ادامه بده،مثلا اینکه آخرش سر زن باباهه چی میاد که اینقدر بیرحم و خودخواه و احمقانه باهاشون رفتار میکرد،خیلی یه جوریم شد که،میسی خدافسی

سلام. من هر چه کردم ادامه این ماجرا رو نتونستم بفهمم.
چون واقعیته و اگه در زندگی خصوصی افراد از این که این جا نوشتم جلوتر برم قطعاً باهام برخورد قانونی می کنند.
خیلی برام مهم نیست که سر اون زن چی اومده اما بی نهایت میخوام بدونم سر اونی که گذاشتندش آسایشگاه چی اومده.

سلام حسین!
والا نمیدونم چی بگم. منم خیلی عذیت شدم. خیلی تلخ بود. اگه نمیگفتی واقعیه میگفتم اغراق کردی.
ولی از نظر نویسندگی با وجود این که تو دوران دانشآموزی نوشته بودیش، عالی بود. آفرین. الانم داستان مینویسی؟ اگه مینویسی، چنتاشو برامون بزار. اگه نه. به نظر من بنویس تواناییشو داری.
ملیسا! متأسفانه ما رو عادت دادن به پایانهای خوب. یعنی هر داستانی اونجوری تموم میشه که ما دوست داریم. رمانتیک رمانتیک. در حالی که تو واقعیت اینطور نیست.

سلام. واقعاً شرمنده که اذیت شدید و ای کاش این ماجرا واقعی نبود.
خیلی وقته دیگه داستان ننوشتم بعضی وقتا تو وبلاگم چیزایی می نویسم که البته داستان نیستند و بیشتر میشه اسمشون رو روزنوشت یا خاطره گذاشت.
خواستید سری بزنید.
http://www.foggylife.persianblog.ir

نه در تهران نبوده تهران رو به عنوان رد گم کنی نوشتم نمیشه زیاد توضیح بدم اما به هر صورت آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب اون ها از شهری که من می دونستم رفتند و هر قدر دنبال نشونی ازشون بودم و البته الآن کمتر از قبل هستم چیزی به دست نمیارم انگار آب شدند و رفتند تو زمین.
اگه این با این جریان رابطه مستقیم نداشتم خیال می کردم یک خواب بیشتر نبوده ولی نمی دونم چی شده که این طوری نایاب شدند.
اگر عمری بود و من خبری یافتم حتماً همه رو در جریان میذارم چون از اون قضیه زمان زیادی نمی گذره نمیشه اقدام قانونی کرد چون من هیچ کاره اون دختر ها هستم و ممکنه کسانی این چنینی به کلی جریانشون رو پنهان کنند.
فکرش رو که می کنم بر فرض که پیداش کنم من چه کاری می تونم برای اون دختر انجام بدم؟
نمی تونم که براش خونواده پیدا کنم همون جایی که فرستادنش در حال حاضر بهترین جاست.
این ها ظلم هاییه که لا اقل به فکر من چاره ای براشون نیست.
شایدم من آدم بی مسؤولیتی هستم نمی دونم.

سلام.شک ندارم که حالم تا مدتها بد خواهد بود.فقط از خدا میخوام که حال اون دختر مظلوم رو بهتر کنه.حتی تصورش هم وحشتناکه!!!ای کاش یه قصه غیرواقعی بود ای کاش!!!اون وقت می شد به شما گفت چه خوب میتونید اشک آدما رو دربیارید…اما افسوس…که خدای قصه ی مهشید حقیقت تلخی رو براش نوشته که آرزومه به شیرین ترین شکل ممکن به پیش بره و با خوشبختی اون به پایان برسه.

باز هم خدمت هم محلیهای محترم سلام دارم. چندی پیش از یکی از دوستان شنیدم, برخی از همنوعان میان سال که چندان مستقل نیستند, در آسایشگاه صادقیه هستند و وضعیت چندان مناسب و مساعدی ندارند, بسیار دل خراش و آزار دهنده است, البته تصمیم دارم سری به آنها بزنم.

سلام.
این داستان رو توی وبلاگ شما خونده بودم و حسابی دلم گرفت. الان هم دوباره خوندم و باز هم حسابی دلم گرفت. و هر بار این پرسش توی سرم می چرخید که چرا دل های سخت راحت تر می تپن؟ کاش قصه زندگی رو می شد کامل خوند تا ببینیم زمانی رو که آدم بد های قصه به جواب های سیاه سیاهکاری هاشون می رسن!
نوشته قشنگی بود! قشنگ و تلخ! و تمام تلخیش در واقعی بودنشه. وگرنه داستان ها که داستان هستن. کاش نوشتن رو ادامه بدید. شما قشنگ می نویسید.
ایام به کام.

سلام. مثل این که شما و بانو دو بار به خاطر این ماجرا ناراحت شدید واقعاً متأسفم.
به هر حال اون ها هم یک روز به سزای عملشون خواهند رسید در این شکی نیست.
قبول دارم بله دل های سخت خیلی راحت می تپند مثل این که اصلاً اتفاقی نیفتاده.
شما لطف دارید خیلی داستان نویسی رو دوست دارم اما در حال حاضر نه درست و حسابی وقت می کنم و از طرفی هم حس می کنم استعداد خاصی که برای نوشتن داستان لازمه رو ندارم این ماجرا هم اگر قشنگ شده چون حقیقیه وگرنه من نود درصد فقط راوی بودم.
موفق باشید.

پاسخ دادن به طاها لغو پاسخ