خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره ی سفر ما به امامزاده داوود

درود بر شما دوستان عزیز.
امیدوارم حالتون خوب باشه.

پنجشنبه، دوازده شهریور نود و چهار:

ساعت حدوداً یک ربع به سه بود که از خونه زدم بیرون.
ساعت سه با بچه ها توی میدان آزادی قرار داشتم.
سر ساعت سه اونجا بودم و تا همدیگه رو پیدا کنیم، دیگه سه و ربع شده بود.
من، امیر، تبسم، مهدی و شبنم. مهدی دوست قدیمی امیر از زمان مدرسه هست و شبنم هم خانمش هست. مهدی نابینا و شبنم کمبینا هست.
خلاصه دور هم جمع شدیم و قرار بود که با مینیبوس راهی امامزاده داوود بشیم.
منتها دیدیم مینیبوسی که میخواستیم باهاش بریم فقط یه مسافر توش هست و نهایتاً با ما میشیم شش نفر و معلوم نبود تا کِی باید صبر میکردیم تا پر بشه و راه بیفته.
تازه تا مقابل حرم هم بالا نمیره و ایستگاه پایانیش خیلی پایینتر از حرم هست و باید مسافت زیادی رو پیاده از یه شیب تند با کلی ساک و بار و بندیل بالا میرفتیم. در حالی که سه تامون هم نابینا بودیم و شبنم هم توی آفتاب خیلی خوب نمیدید و عملاً تنها راهنمای ما تبسم بود.
این شد که یکی از ماشینهای مسافربری رو انتخاب کردیم و باهاش نفری هشت هزار تومن طی کردیم و دیدیم که قیمتش نفری سه هزار تومن فقط با مینیبوس فرق میکنه.
این شد که تصمیم گرفتیم با ماشین بریم.
کلی ساک و وسایل داشتیم که گذاشتیم صندوق عقب ماشین که پراید هم بود و من، امیر، تبسم و شبنم هم نشستیم عقب و مهدی هم جلو نشست.
حرم امامزاده داوود روی ارتفاعات شمال غرب تهران و ارتفاع حدوداً دو هزار و پونصد متری قرار داره که از طریق یه جاده ی پیچ در پیچ باید به اونجا رفت که اکثراً هم سر بالایی هست.
حالا شبنم به این راننده ی بیچاره گیر داده که شما چون پنج نفر سوار کردی باید از ما همون کرایه ی چهار نفر رو بگیری.
حالا هی طرف میگه بابا خب ماشین سنگینتر شده کلی بار هم دارید خب اینا چی میشه مگه قبول میکرد خخخ.
یه کم رفتیم شبنم گیر داده که اگه آهنگ نذاری شش تومن بیشتر نمیدیم خخخ.
راننده ی بیچاره هم ضبطشو روشن کرد. وسط راه بودیم که یه دفه یه صدای عطسه از جلو اومد. یه دفه شبنم که فکر کرده بود مهدی عطسه کرده گفت: کی بود؟
راننده هم گفت که من بودم آقای راننده خخخ.
خلاصه تا برسیم اونجا، شبنم بلایی به روز راننده آورد که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.
راننده ما رو تا مقابل حرم بالا برد و خودش هم از طریق کسی که میشناخت اونجا برامون یه اتاق با قیمت خوب کرایه کرد.
اتاقی که بعداً خودمون دیدیم که مشابهش رو به همه هفتاد یا هشتاد اجاره میداد به ما پنجاه تومن داد.
مسافرخونه روی یه تپه بنا شده بود که فقط برای رسیدن به طبقه ی اولش باید سیتا پله رو بالا میرفتیم.
به طوری که اول چندتا پله میرفتیم بالا، بعد دست چپ چندتا پله میرفتیم بالا، بعد کامل به سمت راست دور میزدیم مثل این که بخوایم یه طبقه بریم بالا دوباره چندتا پله میرفتیم بالا، بعد نود درجه به چپ میپیچیدیم و هفت هشت تا دیگه پله میرفتیم بالا و در نهایت مجدداً کامل به سمت چپ دور میزدیم و سه تا پله میرفتیم بالا. حالا باید میپیچیدیم سمت راست و وارد یه راهرو میشدیم که سمت راستش سرویس بود و سمت چپش هم به بالکن میخورد.
سمت چپ که وارد بالکن میشدیم، باید میپیچیدیم سمت راست و در طول بالکن حرکت میکردیم و اولین در سمت راست میشد در اتاق ما.
چون در اون بالکن به جز اتاق ما اتاق دیگه ای نبود، عملاً سرویسی که کنار اتاق بود و مثلاً مشترک بود اختصاصی شد برای ما.
اتاق هم خیلی معمولی بود.
یه اتاق اندازه ی یه فرش دوازده متری که کفش هم یه موکت و فرش پهن شده بود با دیوارهای سیمانی. یه لامپ هم به سقف آویزون بود. همین.
در اتاق دو لنگه بود و پنجره های اتاق به صورت کوچک بالای در بودن.
وسایل رو کنار دیوار اتاق گذاشتیم و نشستیم وخیلی زود با پیکنیک کوچولویی که من آورده بودم چای درست کردیم و خوردیم.
کمی که استراحت کردیم، برای زیارت و گردش از اتاق بیرون اومدیم.
از پله هایی که توضیح دادم پایین اومدیم. باید بگم که تمام مسیر پله ها تقریباً بدون نرده بود و اگر مراقب نبودیم از کنار به پایین سقوط میکردیم.
خلاصه به خیابان اصلی امامزاده رسیدیم و کمی به سمت راست رفتیم و به در حرم رسیدیم که سمت چپمون بود و وارد حیاط حرم شدیم.
حیاط خیلی بزرگی که تقریباً مثل صحنهای حرم امام رضا هست و فرقش اینه که این فرش نداره.
ولی این اجازه رو به مردم میدن که توی این حیاط چادر بزنن و اگر میخوان ساعاتی و حتی شب رو اونجا اقامت کنن.
رفتیم به سمت ساختمان حرم و تبسم و شبنم چادرزیارت از جایگاه مخصوص برداشتن و ما رو دم در قسمت آقایان رسوندن و خودشون رفتن.
ما هم کفشهامون رو توی کیسه نایلون گذاشتیم و وارد حرم شدیم.
از در که وارد میشی باید به سمت چپ بپیچی. کمی که رفتیم از یه در رد شدیم و وارد سالن بزرگتری شدیم.
اونجا با کمک یکی از کسانی که اونجا بود مهر گرفتیم و نماز خوندیم و بعد برای زیارت به صحن اصلی رفتیم.
برای رفتن به صحن اصلی باید همون مسیری که اومده بودیم رو ادامه میدادیم تا بعد از رد شدن از یه در دیگه به صحن اصلی و زریح امامزاده داوود برسیم.
همه ی این کارها حدود بیست دقیقه انجام شد و همونطور که رفته بودیم برگشتیم به داخل حیاط و منتظر خانمها شدیم.
اونجا دو سه تا پسر نوجوون اومدن و خواستن کمکمون کنن که براشون توضیح دادیم که منتظر کسی هستیم.
اونا هم نه گذاشتن و نه برداشتن گفتن ایشالا که شفا میگیرید و خوب میشید.
البته منظورشون نابیناییمون بود.
کمی بعد تبسم و شبنم هم اومدن و همگی دسته جمعی با هم وایستادیم و با کمک یه خانمی که اونجا بود عکس گرفتیم.
منتها من همینجا با شهامت اعلااام میکنم که خانمی که از ما عکس گرفت، عکسهاش اصلاً خوب در نیومد و به قول تبسم کج و کوله شده و مناسب نیست. برای همین نمیتونم اینجا بذارمش.
ولی برای این که با فضای داخل حیاط حرم و منظره ی گنبد حرم آشنا بشید عکسی که خودم تکی انداختم یعنی تبسم ازم انداخت رو براتون میذارم.
بازم دم عکاس خودمون گرم.
اینم عکسم.
در حین عکس گرفتن، من و امیر که حسابی تو کف عصای چرخدار مهدی که از خارج براش فرستاده شده بود بودیم، یه لحظه از بچه ها جدا شدیم و نقشه کشیدیم که عصا رو بپیچونیم و یه هفته در میون مشترک ازش استفاده کنیم.
اینا رو در گوشی با هم هماهنگ کردیم منتها نمیدونم این مهدی از فاصله ی چند متری چه طوری شنید که وقتی رفتم پیشش گفت حالا دیگه یه هفته تو عصا رو استفاده کنی یه هفته امیر هاااان?
اینجا بود که متوجه شدم گوش مهدی چه قدر تیزه خخخ.
لامسب حواست نباشه دست آدم رو میبره بس که تیزه خخخ.
ولی عجب عصایی بووود.
انصافاً هیچ نیرویی لازم نداره که بخوای فشاری بهش بیاری.
مث بنز واسه خودش رو زمین جلو میره و فقط تو باید این طرف اون طرفش کنی که بتونی جلوی پاتو بررسی کنی.
بعد از مراسم عکس اندازون، من و امیر به پاتوق همیشگی امیر یعنی سرویس بهداشتی رفتیم و بعد از اون از حرم برای گردش خارج شدیم.
محیط اونجا شبیه به بازارهای قدیمی هست.
یه خیابون باریک که پر از آدمه و در دو طرف همینطور مغازه هایی به شکل حجره های قدیمی و سنتی وجود داره که جلوشون از ویترین و این چیزا خبری نیست و هر چیزی که فکرشو بکنید میتونید توی این مسیر که به جلو حرکت میکنید پیدا کنید. البته اینم بگم که خیابون با یه شیب ملایمی که یه جاهایی تند میشد به سمت بالا میره.
در بین راه هم قدم به قدم رستوران و کبابی و سفره خونه با چای و قلیون و بستنی و فالوده هست که قیمتهاشون هم خیلی پایینتر از خود تهران هست.
کمی که بالا رفتیم مهدی و شبنم برامون بستنی قیفی گرفتن و ما رو مهمون کردن.
یه مقدار که جلوتر رفتیم، به دریاچه ی کوچکی رسیدیم که چندتا قایقم توش بود که ظاهراً کرایه ای بودن.
یه شهر بازی کوچولو هم داره که مال گروه سنی الف هست خخخ.
کمی که بالاتر رفتیم متوجه شدیم که یه جایی هست که لباس محلی میپوشن و روی اسب میشینن و عکس میندازن که برای بچه ها جالب بود و قرار شد که فردا بیان اینجا عکس بندازن.
کمی جلوتر به بساط یه بلالی رسیدیم و ازش بلال خریدیم و خوردیم که انصافاً بلالهاش خوب بودن.
یه کم که جلوتر رفتیم یه رستوران دیدیم که اسمش شبهای کابل بود و اتفاقاً اهنگ افغانی هم گذاشته بود که مشخص بود مخصوص افغانیها هست و احتمالاً غذاهای مخصوص افغانستان رو میشد اونجا پیدا کرد.
یه ذره دیگه که بالا رفتیم دیگه همه جا تاریک شد. داشتیم با هم حرف میزدیم که دیگه بالا نریم که تاریک شده و این چیزا که یه دفه یه آقاهه با صدای بلند از توی یه مغازه بود یا یه همچین چیزی گفت بییییست و پنج تا نمیدونم چیچی که هر چهارتامون یکی سه متر پریدیم هوا.
طرف هم ما روئ دید ترسیدیم خودش هم کلی هل کرده بود خخخ.
خلاصه کلی به این اتفاق خندیدیم و طرف گفت که بالاتر خبری نیست و ما هم دور زدیم و برگشتیم به سمت اتاقمون.
به اتاق رفتیم و بساط شام رو که کالباس بود آماده کردیم که البته تبسم و شبنم همه ی کارها رو کردن.
بعد از شام هم دور هم نشستیم و گفتیم و خندیدیم و نسکافه و بیسکویت و میوه و تخمه و پفک خوردیم.
دیگه تا بخوابیم ساعت نزدیک سه شده بود.

جمعه، سیزده شهریور نود و چهار:

در خواب ناز کم کم فرو میرفتیم که یه دفه دیدیم یه صدایی بلند داره میگه یاهاهاهاهاهاهاااا امان اماااااااااااا اااا اااا اااان حبیییییب من.
از خواب پریدیم و در پی کشف منبع صدا بر آمدیم که فهمیدیم این صدای بلندگوی امامزاده هست که زده رادیو پیام برای ازان صبح.
منتها یه ده دقیقه ای زود این کار رو کرده و ما این شکلی یاد قهوه خونه ی مشت قنبر افتادیم نصفه شبی. این اتفاق و کمی هم سردی هوا باعث شد عملاً دیگه نتونیم بخوابیم و کم کم بیدار شدیم.
صبحانه رو با چای و بیسکویت و کمی نون و کالباسی که از شب قبل مونده بود گذروندیم.
بعدش کمی نشستیم و در حین خوردن تخمه از هر دری حرف زدیم و بعدش هم بلند شدیم تا بریم یه دوری بزنیم.
رفتیم در بین راه کنجد عسلی و چندتا چیز دیگه برای خودمون و خانواده هامون خریدیم و رفتیم به سمت قسمتی که میخواستیم با لباس محلی روی اسب عکس بندازیم.
اونجا امیر و تبسم و مهدی و شبنم با اسب عکس انداختن که چون چاپی هست نمیشه اینجا گذاشت. ولی با همون لباسای محلی یه عکس چهار نفره انداختن که براتون میذارم.
اینم عکس بچه ها
منم چون تک بودم و انگیزه ی کافی نداشتم لباس نپوشیده و در نتیجه عکس هم ننداختم خخخ.
هعیی روزگااار خخخ.
عکس رو گرفتیم و به سمت رستورانی که نشون کرده بودیم برای ناهار رفتیم و روی یکی از تختهاش نشستیم و غذا سفارش دادیم که کوبیده و جوجه بود.
اینم یه عکس از سفره ی ناهارمون.
بعدش هم چون دیگه داشتیم به ساعت تحویل اتاق نزدیک میشدیم رفتیم و وسایلمون رو جمع کردیم و اتاق رو تحویل دادیم و برای برگشتن به سمت خونه به راه افتادیم.
این بار باید مسیر زیادی رو به سمت پایین میرفتیم تا به ایستگاه تاکسیها برسیم. ولی وقتی رفتیم متوجه شدیم که تاکسی نیست و باید خیلی پایینتر بریم تا به ایستگاه مینیبوس برسیم و با مینیبوس برگردیم. کلی هم بار و ساک داشتیم که واقعاً کار رو سخت میکرد. به خصوص که باید به صورت قطاری و به هم پیوسته حرکت میکردیم چون فقط یه راهنما داشتیم.
جاده هم باریک بود و ترافیک سنگین هم بود و مدام باید از بین ماشینها که خیلیهاشون هم اتوبوسها و مینیبوسهای کاروانهای زیارتی بودن میگذشتیم. خلاصه چنان بلایی سرمون اومد که من یه چیزی میگم شما یه چیزی میشنوید.
حتی یه بار از یکی پرسیدیم که این ایستگاه کجاست و طرف هم که احتمالاً اصفهانی بود گفت زیاد اومدید و باید برگردید بالا.
ما کنار جاده وایستادیم تا تبسم برگرده و محل دقیق ایستگاه رو پیدا کنه و دوباره بیاد دنبالمون.
تبسم رفت بالا و برگشت و گفت که اونجانبود و پرسیده گفتن باید بازم بریم پایینتر. دوباره تنهایی رفت پایین و جای دقیق ایستگاه رو پیدا کرد و اومد دنبالمون.
بالاخره بعد از بدبختیهای زیاد به مینیبوسها رسیدیم و دیدیم که صف بسیار طولانی هم براش بسته شده و از مینیبوس هم خبری نیست.
در نا امیدی مطلق به سر میبردیم که دیدیم سه چهارتا مینیبوس پشت سر هم اومدن و مسافرها رو سوار کردن که دقیقاً مینیبوس آخر به ما رسید و سوار شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.
ساعت هفت به میدان آزادی رسیدیم و از همدیگه خداحافظی کردیم و من به سمت خونه برگشتم.

اینجا جا داره که یه تشکر ویژه از تبسم بابت زحمتهایی که توی این دو روز کشید داشته باشیم که هم توی راهنمایی ما اذیت شد و هم در انجام کارها.
از شبنم هم تشکر میکنیم که تا حدی که میتونست به تبسم برای انجام کارها کمک کرد.
از خودمون سه تا یعنی من و امیر و مهدی هم که وظیفه ی خطیر و سخت خوردن و خوابیدن رو بر عهده داشتیم نهایت تشکر رو دارم خخخ.
بچه ها مهدی و شبنم قراره هم محله ای ما بشن و کلی قراره با این زوج دوست داشتنی بهمون خوش بگذره.
خلاصه این که به ما تو این دو روز خوش گذشت و خواستیم که در این خوشی ما شریک باشید.
شما هم از این برنامه ها بذارید و خاطراتتون رو برامون بنویسید.
مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
بدرود.

۹۰ دیدگاه دربارهٔ «خاطره ی سفر ما به امامزاده داوود»

سلام.
همه چیز خوب بود قبول دارم آره عالی بود اونم قبول دارم ولی چی شد چی شد؟
پاتوق همیشگی امیییییییییییییییر؟
جدی خیلی خوب نوشته بودی عکس ها هم که من نمی بینم نظری ندارم امیدوارم همیشه به خوبی و خوشی و شادی بگذرونید.

شاهروز خسرو قبادیانی حسینی نسب از مارکوپولوهای فارسی زبان ایرانی بود…او حکیم، جهانگرد، و مدیر بود و از مبلغان مذهب گوشکنی بود…او اغلب علوم عقلی و نقلی و نُقلی زمان خود را از قبیل فلسفه، حساب، کتاب، طب، موسیقی و نجوم و علم مناظر و مرایا و فقه و کلام را درش تبحر نداشت…او در سفرنامه هایش به کرات بر احاطه نداشتن خود بر این علوم تأکید کرده است…
از تصاویری که از سفرنامه های این عالم فرزانه برجای مانده تبحر او را در باز کردن درب ظرف یکبار مصرف مشاهده مینماییم…
او علاوه بر داشتن این علم، بر لبخند زدن جلوی دوربین هم اشراف کامل داشته است…
بی گمان شهروز قبادیانی یکی از استادان بی بدیلِ دور دنیادر هشتاد روز میباشد…
روحش شاد…یادش گرامی…
امضاء: ماشین مشدی مندلی

سلام شهروز جان قشنگ و دقیق نوشتی جوری که من فکر کردم اونجا هستم فقط یه بار که از اون پله ها داشتیم پایین می اومدیم نمیدونم کدومتون سهوا یا عمدا منو هول داد و افتادم پایین مگر نفهمم کدومتون بود خوب میگم مگه بیکار بودید این همه پله رو رفتید بالا و پایین همچین که پله ها رو توضیح دادی یاد منارجنبان افتادم خوب یه چادر میبردید توی حیاط امام زاده اون پنجاه هزار تومنرو هم میزدید به بدن بمیرم خیلی بهتون سخت گذشته میگم شما کار دیگه ای به جوز خوردن هم میکردین خداییش راستش رو بگو از اون چیزایی که برای خونواده هاتون گرفتین چیزیش هم به خونواده هاتون رسید من که فکر نمیکنم امیدوارم همیشه شادی مهمون دلهاتون و لبخند نشونه ی لبهاتون باشه و همینطوری ما رو هم شریک لحظه های خاطره انگیز و قشنگتون بکنید خداییش از تو تنبلتر ندیدم بابا رفتی خارج لا اقل یه ثوغاتی ی درستو درمون با خودت می اوردی که یال قوز نباشی میون دو تا زوج تازه میتونستی کلی هم کلاس بذاری که خانمم خارجی هستند و کم کم یه زبون زنده ی دنیا رو هم یاد میگرفتی ایشالا دفعه ی بعد تو هم جفت داشته باشی و تاق نباشی افتاآآاآآاد

سلام عمو علی.
بابا یه نفر به من تنه زد خوردم به شما افتادی ببخشید خخخ.
والله به خدا تا حالا یه ذرشم از اون کنجدها نخوردم خخخ.
نه بابا خانم خارجی سخته.
یه دفه قهر میکنه میره خونه ی باباش باید سه ملیون خرج کنم جهت منتکشی خخخ.
مرسی عمو که هستی.

سلام وقت خوش. خیلی لذت بخش بود حتی وصفش احتمالً به ما که فارغ از مشکلات این خاطره رو خوندیم بیشتر خوش گذشته باشه. به امید سفرهای بی درد سر تر و به امید روزی که انگیزه شما هم برای عکس گرفتن تقویت بشه در پناه حق.

سلام خیلی خاطره ی جالبی بود مرسی خیلی قشنگ توضیح داده بودی
فقط در مورد بلالش که تعریف کردی میخواستم بگم اینجوری که از شیر بلال ترکیه تعریف کردی به پای اون نمیرسیده خخخ
از یه چیزی هم تعجب کردم من فکر میکردم تبسم خانم نابیناست ولی گفتی راهنماتون بوده حالا نمیدونم بینا هست یا نیمه بینا

سلام شهروز تهرانی یزدی الاصل، سفرنامه خوبی بود، دمتون گرم. ببینم چرا تو نرفتی سوار اسب شی عکس بندازی؟ نکنه از اسب می ترسی؟ هواپیما که نیست. تازه تو نباید جلوی متأهلا وا می دادی، می رفتی بعدشم می گفتی تنهایی و مجردیو عشقه. خلاصه ممنون و خوشا به اراده و روحیه ات، همیشه همینجوری باش.

سلام
وااای چه سفر خوبی بوده خخخخ
همه ی گزارش سفر به یک طرف تنهایی شما هم به یک طرف
آخ آخ کجایی یارش کجایی یارش که دیگه تنها نباشی؟
انشا الله سال دیگه اونم باهاتون میاد که تنها نباشی و با یار عکس بگیری که به قول ملیسا خوش خوشانت بشه
منم از این خاطرات خیلی دارم اما چه کنم که تنبلم و حس پست گذاشتن را ندارم
فقط کامنت دادن را عشق هست خخخخ
راستی دیگه منو دعوا نکنید هاااا آخه گناهی هستم من
خخخخ

سلام به خانم شیبانی.
اتفاقاً هم شتر دوست دارم هم کویر.
من خودم اصلیتم مال کویره.
شما هم خاطراتتون رو میتونید مثل من با ما به اشتراک بذارید.
حالا حتماً لازم نیست با نابیناها بیرون برید.
من که خاطرات استانبولم با نابیناها نیست.
شما هم خاطراتتون رو برامون بنویسید.
موفق باشید.

سلااام بر شاهنشاه کبیر خوشحالم که بهتون خوش گذشته ما هم همون پنج شنبه با تعدادی از دوستان گوش کنی و گوش نکنی به یکی از پارک های اصفهان رفتیم و چند ساعتی در کنار هم گفتیم و خندیدیم که اعتراف میکنم ۹۹ درصد حرفامون پیرامون محله گوش کن خودمون بود اتفاقات جالبی هم برامون افتاد مثلا اینکه صد بار مجبور شدیم جا به جا بشیم چون هی خورشید و آفتاب به سمتمون میومد که بیشترش هم این آفتاب خانم به دنبال من بود خخخخ بقیش رو هم اگر بقیه دوستان حسش بود میان براتون مینویسند من که خیلی قدرت نگارش چنینی مطالبی رو ندارم

درود شهروز خوب بود، حال داد. ولی خدا انصافت بده اینقدر چپ و راست پیچیدی که من پشت سیستم حالم بد شد و سرم گیج رفت.
بعدشم. به خانمایی که میرن زیارتگاه ها بگم که از این به بعد چادر با خودتون بردارین. و از چادرای اونجا استفاده نکنین چون آلوده اند.
حتی الآن دیگه تو حرم امام رضا چادر نمیدن. از کجا معلوم اونارو چند وقت یه بار می شورن؟ اونارو هزار نفر سر میکنن. خلاصه خسته نباشین.
سپاس.

سلام به حافظ عزیز.
دیگه میخواستم توصیفم کامل باشه.
حالا تو پای سیستم سرت گیج رفت ما چند بار هی این مسیرو میرفتیم چی بگیم. تازه نرده هم نداشت همش استرس داشتیم که نیفتیم پایین خخخ.
در مورد توصیه ی بهداشتیت هم موافقم و لایک میکنم.
موفق باشی.

سلام. اول که یادت نره منو لینکدار کنی، دوم: با این وضع من اگه میومدم دیگه پای چپمو برای همیشه از دست میدادم! ۱۶ روز پیش پیچ ناقابلی خورد و الآن بعد از این همه مدت امید به خوب شدنش داره افزایش پیدا میکنه.
در مورد تنهایی تو هم چون هم تو و هم بووووووقت از طریق تو بهم پیغام دادید که راجع بهش شوخی نکنم نظری ندارم ولی این یعنی اینکه من کسی که قرار تو رو از این تنهایی دربیاره رو خوب میشناسم! شاید جز من بازم کسایی باشند که ایشونو بشناسند! ولی فعلا لینکدارم کن تا ببینم چی میشه، شاید مستند صوطیتو با الحام از تنهایی لیلا ساختم!.

در ایران، در دوره نو سنگی، مفهوم پیچیده خلقت، زن رو محور خودش قرار میده…و در اون دوران ما ایزد بانو را داریم…ایزد بانوی آب…
بعدها که دین زرتشت آمد و بعدش اسلام از راه رسید ما همچنان آب را مقدس میدونستیم و همچنان مقدس میدونیم…بعد از اسلام آب را منسوبش کردند به حضرت زهرا سلام الله… و هرجا که عبادتگاهی بود تبدیل به امامزاده شد…این تلفیق باورهای گذشته ست با باورهای جدید…بد هم نیست…در خیلی ذاز جاها میبینیم که امامزاده ای نیست ولی در کنار جوی آب اگر درختی بود، اون درخت رو محلی ها میگند که حاجت میده در اصطلاح هنری ما بهش میگیم: اون درخت کیهانیه و موجودی آسمانی…بهش نخ میبندند و امثال اینها…اگر سنگی بود، سنگهای کوچیک رو برمیدارن و سعی میکنند که بچسبوندش به سنگ بزرگ…اینها همه ریشه در ناخودآگاه تاریخی ما داره…گنبد و گلدسته ها همه ریشه در باور به ایزد بانو و دو نگهبانش داره…ظرف آب و کوزه که به شکل گردن دراز و شکم برآمده هست همه ریشه در اعتقاد به ایزد بانو و مفهوم زایش داره…
در نقشهای بکر گلیمهای عشایر و خصوصاً لک ها که حافظه تاریخیشون پاک تر از ماهاست نقوش به اضافه، ضربدر، بز،پرنده، کلاف و نخ، کوزه و مار و چشم…همه ریشه تاریخی داره…حتی خود بافنده ها نمیدونند که چی میبافن…ولی این مفهوم ایزد بانوئه که دارن منتقلش میکنند…
و در آخر نون…نونی که برامون مقدسه…ربطی به اسلام نداره…نون منسوب به ایزد بانوئه…
یا خورشید و ستاره ۸ پر، صلیب، در، کوبه ی در،علامت نقطه، زیگزاگ و خیلی چیزای دیگه که الان یادم نمیاد همه ریشه در آئینهای کهن ایرانی داره…آئینهای چندین هزار ساله…
اگر از این زاویه به موضوع نگاه کنید، دیگه در این ارتباط نقدی نخواهید داشت… در این ارتباط میتونید به مقاله های خانم دکتر بهار مختاریان مراجعه کنید…
یه خاطره هم دارم که تو کامنت بعدی مینویسمش…

سلام شهروز!
تو خجالت نمیکشی با متأهلها میگردی!…
دوره زمونه عوض شده. زمون ما کسی که ازدواج میکرد دور رفیقای عزبشو خط میکشید.
مهدی رو نمیشناسم. ولی از امیر توقع نداشتم.
خخخخ.ولی خوب بود. کم کم از قصه گویی داری میری به سمت سفرنامه نگاری.
بازم دم اون رانندههه گرم! شماره شو میگرفتی میزاشتی اینجا که هرجا خواستیم بریم بهش زنگ بزنیم.
ولی خداییش بهترین لحظات این گردشها همین دور همیها و شبنشینیهاست.
میگم شهروز خوب آواز میخونی ها! خخخخ
راستی، آفرین به بچهها! که لباس محلی پوشیدن و عکس گرفتن. یه حس خاصی به آدم میده. البته چند بار فرصتش برای من پیش اومد
که متأسفانه استفاده نکردم. چون گیرون بود.
مرسی که این سفرنامه باحالو نوشتی! اگرچه برای من صد سال یه بار چنین اتفاقاتی می افته ، ولی اگه برام پیش اومد، منم مینویسم.

تکمله ی عرایضم:
یکی دیگه از مراسمهای یادگار ایزد بانو مراسم نقاره زنیه…مثلاً این مراسم در دربار شاهان، صبحها برای سلام به ایزد بانو و هنگام غروب برای بدرقه ی ایزد بانو نواخته میشده…حتی در دربار صفویان شیعه هم این مراسم اجرا میشده…که الان دیگه فقط در حرم امام رضا زده میشه…صبحها و غروب ها…اکثر مراسمهای ما ریشه های کهنی دارند که اگر بهشون توجه نکنیم ممکنه که بنشینیم و با دیده تردید بهشون نگاه کنیم…
ببخش شهروز حسینی که تو پستت رفتم بالا منبر…آخه این مباحث در تخصص منه…من توضیحش ندم کی باید توضیح بده….خخخخخخ
و اما خاطره: اولین دوره دانشگاهم…در پرانتز عرض کنم که من دو دوره دانشگا رفتم…یکبار نقاشی…یکبار نگارگری…توی محوطه دانشگاه درخت بزرگی رو نشون کردیم و از بچه ها خواستیم که بیاند و آرزوهاشونا بنویسند و با نخ به شاخه های درخت آویزون کنند تا بقیه بخونند و براشون دعا کنند…آقا این کار با استقبال بی نظیری مواجه شد…دیگه دانشجو و استاد و رئیس و دفتر دار و حراست همه از دم آرزوهاشونا نوشتن و با نخ به درخت بستند…حس و حال خوبی داشت…خیلی خوب بود…کلی خندیدیم…

خوبه دیگه چون پسرم کوچولوه و نمی تونم جایی برم همش پز سفرتونو می دینننننن دلم بسوززززززه؟حالا وایسین پسرم کمی بزرگتر بشه هر جا برین و منو نبرین دیگه به همین راحتیا دست از سرتون ور نمی دارم الحق شهروز وقتی از سفرت می گی قند تو دلمون آب میشه چشمت نزده باشم برادرم خیلی هم ماشالله خوش تیپی

وای شهروز تو چقدر زیبا مینویسی. آفرین. به تو افتخار میکنیم. در مورد عصای چرخدار هم یه مطلب بگم. من یکی از این چرخ ها دارم که ته عصام تعبیه شده. خیلی عالیه. از همین اصفهان تهیه کردمش. یه نفر قبول کرده بود که برای بچه ها این چرخ ها رو بسازه و بهزیستی باهاش قرارداد ببنده که متأسفانه با حماقت یکی از نابینایان که اسمشو نمیبرم تولید این چرخ ها متوقف شد. قضیه از این قرار بود که این یارو رفت بهزیستی و گفت قرقره عصاها بهتره که به جای حرکت از چپپ و راست, به جلو و عقب حرکت داده بشه. حالا خودتون قضاوت کنید. کدومش بهتره؟ و تولید این قرقره ها از ۷۰ تا تجاوز نکرد.

سلااااام خانم کاظمیان بالاخره چند فروختین
با پولش میتونین منو ی شامی ناهاری بدعوتین هااااااان خخخخ
ارزون نده خصوصا به این آقای داماد که تازه عروسیش بوده کلی کادو به جیب زده خخخخ پدرش آقای رععععععد هم حسابی پولدار هستش خخخ تازه یادم رفته بود که بگم خودش هم کیوووووووون شاهنداااااااااا

دیدگاهتان را بنویسید