خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

گفتی که هست چاره ی بی چارگان سفر/ چون چاره رفتن است به ناچار می رویم

سلام بر شما.
باز هم تعطیلات تابستان رو به پایان است و من باید به دانشگاه بروم.
به خاطر رفتن خیلی خوشحالم اما مثل همیشه نگرانم خیلی هم نگران به این علت که رفتن من به شیراز کار آسانی نیست.
روستایی که من در آن زندگی می کنم درست است که کنار جاده اصلی قرار دارد و می توانم تقریباً هر ساعتی از شبانه روز سر جاده بروم و برای اتوبوس هایی که از این جا رد می شوند دستی بالا کنم و آن ها هم اگر جا داشتند و راننده دلش خواست که نیش ترمزی هم برای من بزند یا اگر اتفاقاً مسافری برای روستای ما داشته باشد که مجبور شود برای پیاده شدنش متوقف شود، می توانم سوار شوم و خودم را به شیراز یا شهر دلخواهم برسانم؛ اما تمام مشکلات از همین اگر ها و احتمالات شروع می شود و متأسفانه راه دیگری هم برای رفتن ندارم مخصوصاً اول سال که وسایلم زیاد هستند چون در غیر این صورت می توانم بروم مشهد و از آن جا به قول دوستم مثل یک خان در ترمینال سوار اتوبوس شوم یا از راهآهن با قطار به شیراز بروم اما حالا که این همه وسیله دارم نمی شود به مشهد بروم و بعد از آن جا به شیراز.
درست است که در این سه سالی که مسافر شیراز هستم حالا دیگر بسیاری از رانندگان را می شناسم و می توانم به شماره همراهشان زنگ بزنم و روز رفتنم را با آن ها هماهنگ کنم اما مسأله این است که آن ها همیشه سر کیف نیستند و از طرفی اوایل و اواخر تعطیلات نیز معمولاً در همان ترمینال مشهد اتوبوس ها پر می شوند و رانندگان حتی اگر بخواهند نیز نمی توانند من را سوار کنند.
یک راه دیگر هم این است که با دوستان مشهدیم که آن ها نیز در شیراز درس می خوانند هماهنگ شوم که آن ها وقتی می خواهند به شیراز بروند برای من هم بلیط بگیرند و جایم را نگه دارند و وقتی به روستای ما رسیدند من سوار شوم اما مشکل این جاست که تمام آن ها که سه نفر بیشتر نیستند همیشه با هم هماهنگ نیستند تا چه رسد به این که روز رفتنشان را با من تنظیم کنند؛ انصافاً یک بار که توانستیم با هم هماهنگ شویم خیلی آسان به شیراز رفتم اما فقط همان یک بار؛ خدا را شکر که من در تمام سال تحصیلی فقط اول و آخر ترم و عید از دانشگاه به خانه می آیم ولی خدا شاهد است که همین سه بار به اندازه چندین روز از من انرژی می گیرد؛ کلی استرس، کلی نگرانی و کلی … که جای گفتنشان این جا نیست.
محال است فراموش کنم پارسال که مجبور بودم حتماً در تاریخ خاصی شیراز باشم ولی هر چه سعی کردم نتوانستم اتوبوس گیر بیاورم و آخر مجبور شدم با ماشین باری یکی از هم روستایی ها تا یزد بروم و از آن جا با اتوبوس به شیراز رفتم؛ فکرش را بکنید ساعت پنج صبح شنبه از روستا با کامیون او راه افتادیم و ساعت شش بعد از ظهر هم به یزد رسیدیم؛ با تاکسی به ترمینال رفتم و برای نیم ساعت بعد هم بلیطی برای شیراز گرفتم ساعت دوازده شب هم به شیراز رسیدم و تا از ترمینال خودم را به خوابگاه برسانم دوی نصفه شب شده بود؛ فردا صبح ساعت هشت هم در کلاس حاضر شدم و یک نفس تا هفت شب هم مجموعاً ده واحد کلاس داشتم.
درست است که این اتفاق تا حالا فقط یک بار برای من افتاده است اما هنوز هم که به یادش می افتم خستگی را در تمام سلول های بدنم حس می کنم.
دو سال پیش هم وقتی مجبور بودم در زمانی خاص شیراز باشم و هر چه دنبال بلیط افتادم به نتیجه نرسیدم آخرش یکی از راننده ها قول داد که من را روی رکاب اتوبوس جا دهد و من هم که چاره ای نداشتم پذیرفتم و از ساعت پنج بعد از ظهر که اتوبوس به روستای ما رسید و من سوار شدم تا شانزده ساعت بعد که به شیراز رسیدیم من روی رکاب بودم و جز دو ساعت که یکی از مسافر ها دلش به حال من سوخت و جایش را با من عوض کرد تمام مسیر را به حالت خواب و بیداری روی همان رکاب مزبور گذراندم.
می دانم حتماً همه شما نیز چنین خاطرات رنجآوری را تجربه کرده اید اما قصدم از این نوشته فقط درد دلی بیش نبود و احتمالاً یادآوری خاطرات مشابه برای کسانی که این مراحل را گذرانده اند.
خیلی دوست داشتم خاطرات سفرم این قدر بد و سخت و در کل زجرآور نباشند اما چه می توان کرد!

در آخر نیز شعری از زنده یاد قیصر امینپور را تقدیمتان می کنم.
گرچه چون موج، مرا شوقِ ز خود رستن بود
موج موجِ دلِ من، تشنه ی پیوستن بود
یک دم آرام ندیدم دلِ خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود
خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن ها همه موقوف توانستن بود
کاش از روز ازل هیچ نمی دانستم
که هبوط ابدم از پی دانستن بود
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود
پینوشت:
عنوان مطلب از خواجوی کرمانی.

۴۲ دیدگاه دربارهٔ «گفتی که هست چاره ی بی چارگان سفر/ چون چاره رفتن است به ناچار می رویم»

یا خدااااااااااا…پسر چه سختته اینطوری…
خوب…خوبیش به اینه که مشکلت مقطعیه…تمام تلاشت رو بکن که تو شهر بمونی و برای زندگی برنگردی روستا…
بهش فک نکن هر چی بیشتر فک کنی برات سخت تر میشه…تا روز حرکت فکرشا نکن….بعدش پاشو و حرکت کن…بدون فکر…بدون مقدمه…اینطوری کمتر اذیت میشی…من جای تو باشم اینکارا میکنم…خودما زجر کش نمیکنم…یه هو میرم تو دل ماجرا…یه هو…

سلام حسین. خب واقعا تو مشهد یک نفر را نداری که برات بلیط بگیره؟ آیا از اعضای خانواده کسی نیست که تا مشهد همراهیت بکنه؟ این روزا که میشه از طریق اینترنت و حتی با گوشی بلیط خرید آیا تا حالا این روشها را امتحان نکرده ای؟ ولی بسوزه بی پولی، قطعا اگه وضعت خوب بود حد اقلش اینه که با یه ماشین در‍بست میرفتی مشهد. ولی خرید از طریق اینترنت و گوشی را جویا شو احتمالا دیگه لازم نباشه که بری مشهد. منم دوران دانشجویی زیاد سفر میکردم ولی خب چون از تهران به شهرضا یا اصفهان رفت و برگشت میکردم مشکل قابل توجهی نداشتم فقط ایام عید خیلی شلوغ میشد و ب‍مکافات میشد بلیط گیر آورد الآن که وسایل نقلیه خیلی زیاد شده و با توجه به بالا بودن هزینه ی سفر، معمولا همیشه بلیط گیر میاد.
به هر حال برایت آرزوی روزهای خوش همراه با موفقیت دارم.

سلام عمو.
میشه اینترنتی بلیط بگیرم ولی مشکل اینه که چون من وسط راه پیاده میشم یکی جام خالی نمی مونه و دوم هم اگه اینترنتی بلیط بگیرم نمی تونم بفهمم کدوم بلیط کدوم اتوبوس و کدوم راننده رو گرفتم.
راننده های مشهدی خیلی بلا نسبت شما گاهی وقت ها بی شعور بازی از خودشون در میارن میگن برای گرفتن بلیط باید حتماً در ترمینال سوار اتوبوس بشید و یا این که کسی در اتوبوس براتون جاتون رو نگه داره.
وای که پنجشنبه باید راه بیفتم که جمعه شیراز باشم و شنبه هم از صبح برم سر کلاس.

سلام آقای آگاهی با خوندن این پست کلی از خاطرات دانشجویی خودم و دوستانم که اهل استان شیراز بوشهر بودند برام زنده شد،
اولا این مشکلات هر دانشجویی هستش نه شما، من که خودم دانشگاهم نزدیک بود اما کلی استرس داشتم، حالا طفلک دوستان شیرازی و بوشهریم که همه با هم میرفتند شیراز، خدا میدونه چقدر اذیت میشدند،
ولی یادتون باشه که انسانها از زندگی اندازه وسعت و نوع نگاهشون اینکه چقدر مثبت یا منفی باشه لذت میبرند، این خاطرات دانشجویی حتی شب امتحانشون هم کلی ماهند، مواظب خاطرات دانشجویی خودتون باشین که هیچ جای دنیا دیگه نمیتونین پیدا کنین.
راستی چرا وسایلتون رو پست نمیکنین شیراز بعدش به قول دوستتون مثه یک خان برین اونجا،

سلام سیتا خانم.
فکر نمی کنید پست کردن یک چمدون و یک ساک اون هم ازنوع بزرگش و خورده ریز های دیگه چه هزینه ای باید داشته باشه آیا؟
از طرفی ما در روستامون اگه بخوایم چیزی پست کنیم باید بریم شهر که اون خودش یک فیلم دیگه است.
نمی دونم همه میگن دانشجویی و خاطراتش رو باید قدر دونست چرا که تکرارناپذیره ولی امیدوارم هر چی که هست زودتر تموم بشه و من به یک سر انجامی برسم تا از این همه مسافرت و در به دری راحت شم.
مرور خاطرات رو هم میذارم برای آینده.

سلام وقت خوش. از اونجایی که شهر ما دقیقن شرایط روستای شما رو داره من با تمام وجود درکتون میکنم خیلی از خوشیهای دوران دانشجویی رو همین استرس رفت و آمد از من گرفت فراموش نمیکنم روزی رو که به دلیل پیدا نکردن ماشین به امتحان پایان ترمم نرسیدم و معدل اون ترمم چقدر پایین اومد و هنوز هم تبعات اون رو پس میدم. و خیلی داستانهای دیگه که به گفته خود شما اینجا جاش نیست. ولی چه میشه کرد جز صبر و توکل مثل من به هدف فکر کنید رسیدن به هدف همه اون تلخیها رو برای من شیرین کرد شکی ندارم برای شما هم همین طور خواهد بود. به امید روزهای بهتر در پناه حق.

سلام. وقتتون به خیر.
بله اگه هدفی نبود این همه فیلم و سریال رو تحمل نمی کردم ولی همون هدفه که انرژی میده برم و البته بریم جلو.
امیدوارم شما هم به همه یا لا اقل بیشتر اهدافتون برسید.
تا حالا از امتحانی جا نموندم ولی حس می کنم باید خیلی دردناک باشه.

سلام حسین، از قدیم گفتن بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. این چیزام یه وقتایی نمک کاره. یه نابیناییو یادم میاد که تو شهید محبی بود دوره دبیرستان خودش میرفت شهرشون، میگفت معمولا نصف شب می رسیم مسیرمون جایی که راننده پیاده ام می کنه یه دو کیلومتری با روستامون فاصله داره، باید این راهو پیاده برم. عصامو محکم می گیرم دستم نه به این خاطر که راهو بلد نیستم بلکه به این خاطر که سگا تیکه پاره ام نکنن. پایان نقل قول. بنده خدا خیلی می ترسید حقم داشت یه نابیناییو تصور کن بین چند سگ وحشی، تازه عصام دستشه که واسش درد سره چون سگا فکر می کنن چوب گرفته دستش که اونا رو بزنه واسه همینم دسته جمعی بهش حمله می کنن.

سلام. من دلیل تمام این مشکلات رو کمی امکانات و نبود پیشرفت های لازم و عقبماندگی فرهنگی در روستا ها می دونم.
شکلک کسی که چشم بسته داره غیر میگه.
ممنون که هستید چون اسمتون بلندپرواز و بلندنظر و پر انرژی باشید.

سلام آقای آگاهی
الان منم با مشکل بلیط روبرو هستم توی دانشگاه فردوسی نشستم تا کارهای مربوط به فارغ التحصیلی خواهرم که اینجا مهمان بودن رو انجام بدم ایشون هم با مادرم هفته ی پیش رفتن تهران تا من مدارک رو ارسال کنم چون خواهرم از کاشان به مشهد مهمان بودن و از ترس نبودن بلیط ، بلیط رفت و برگشت رو خریدن و تو تهران نشستن ولی من هنوز منتظر یک امضای آخرم که استاد تشریف نداشتن منم تو دانشگاه بسط نشستم! هر اتاقی هم میرم میگم لطفا سریعتر امضاهاتون رو بزنین من ۲۰ سال پیش دانشجوی تهران بودم و هفته ی سوم شهریور که نتایج کنکور اعلام میشد دیگه بلیطهای تهران مشهد غیبشون میزد باید صبح زود میرفتیم آژانس های مسافرتی و تو صف میایستادیم عجب روزایی بودن بعد هم خواهر و برادرم تهران قبول شدن و یکی از شغل های من شد تهیه ی بلیط برای ایام تعطیل برای اونا ! روزایی که هزاران نفر دیگه هم با اونا تصمیم میگرفتن بیان مشهد! من در این زمینه تخصص دارم!
میدونم منظور شما از پست این نبوده که کسی براتون بلیط رزرو کنه ولی چون ساکن مشهد هستم بعنوان خواهر بزرگتر شما میتونم بلیط رو تهیه کنم و برای صندلی هم ی فکری میکنیم
برای من هیچ زحمتی نداره فعلا که تعطیلم و مدارس باز نشده اگه مشکلی نیست تلفن تماس خودتون رو بذارین یا به آقا شهروز بدین
انشاالله که سال تحصیلی خوبی پیش رو داشته باشین

سلام بر آقای آگاهی نزدیک به مشهد شکلک من که خیلی دلم هوای مشهد کرده, میخواید من یه سر برم مشهد از اونجا برای شما تمهیدات بلیط و اتوبوس رو فراهم می کنم, فقط به امام رضا “ع” بگید منو بطلبه مرسی …..
ولی خارج از شوخی خب اولش می خواستم پیشنهاد رزرو اینترنتی بلیط رو بدم که عمو حسین قبلتر از من گفتنش و بهشون جواب دادید, به نظر من دیگه تنها راه و بهترین راه اینکه زنگ بزنید به یکی از این راننده ها و توکل به خدا ان شا الله که اون موقع حالشون خوب بوده باشه و کارتون رو درست کنند … امتحانش کنید ضرر نداره ….. به پیشنهاد مادر بزرگ مهر عزیز و لطف مهربونانشون هم فکر کنید دیگه مامان بزرگ مهر محلمونند کلی هم مهربون …..؟ منتظر پست بعدیتون در مورد نحوه بلیط گرفتن و سفرتون هستم …. راستی این مدلی که تعریف کردید یاد سریال های تلوزیون افتادم ….. کلا روستا خوبه ولی متاسفانه نبودن امکانات افتضاحه

سلام.
بله فعلاً فقط باید زنگ بزنم البته از فردا که سه شنبه میشه باید زنگ بزنم و راننده هم قطعاً بهم میگه باید چهارشنبه زنگ بزنی و من چهارشنبه زنگ می زنم که پنجشنبه از روستامون راه بیفتم این در خوشبینانه ترین حالت که امیدوارم همین طوری بشه اگه نشد هم مجبور میشم به مادر بزرگمهر زحمت بدم. حالا ببینم چی میشه!
مشهد هم خب، بلیط بگیرید و برید دیگه بقیه اش حل میشه فقط کافیه اراده کنید.
جالب بود نمی دونستم شبیه سریالای تلویزیون میشه.

سلام که،خوبی حسین،واییی،آخی نازی،دلم یه جوری شد،آخه ۱۶ ساعت رویی رکاب نشستن وااااای خدای من،الاهی گناهی بودی خب،آره منکر اینکه واسه نابینایان سخته که دور از محل سکونت حالا به هر نحوی برن نمیشه که بشیم اما چه میشه کرد،نمیشه که به خاطر اینجور مسایل خودمون رو از جامعه کنار بکشیم،واست آرزوی موفقیت میکنم،ایشالاه که امسال هم با خیری و خوشی و بدون کمترین مشکلی تموم بشه،خدافسی

سلام آقای آگاهی عزیز.
همه ی ما در هر مرحله از زندگیمون مشکلاتی داشتیم که بعضیاشون اونقدر استرس زا بودند که واقعا کم آوردیم. برای خودم که توی برخی مراحل زندگیم همین طور بوده. اما مطمئن باشید زمان همه چیز رو حل میکنه فقط باید تحمل کرد تا تموم بشه. این سختیها آدم رو میسازه. همیشه آدمهای زجر کشیده که خودشون تلاش کردند و از پا ننشستند نسبت به آدمهای راحت طلب, موفقتر بودند.
من شما رو زیاد نمیشناسم اما با شناخت کمم و تعریفی که از دوستان شنیدم شما انسان خودساخته و فرهیخته ای هستید.
براتون آرزوی سلامتی و موفقیت روز افزون دارم.

سلام بر خانم ولیزاده گرامی.
شما و دوستان زیاد به من لطف دارید.
بله به هر حال زندگی همه اش که خوشی نمیشه این ها هم جزئی از زندگی هستند از آرزو های خوب شما هم ممنونم.
دیگه حالا مطمئنم با این همه انرژی مثبت شما و دیگر دوستان حتماً کار به بهترین حالت انجام میشه.

سلام.
ببین به نظرم زنگ بزن ترمینال، طرف که جواب داد بگو من از آگاهی زنگ میزنم.
بعد یه بلیط رزرو کن بگو رفتم مأموریت یا یه همچین چیزی فلانجا میخوام سر راه سوار شم لطفاً همکاری کنید.
خب دروغ که نگفتی اگاهی هستی دیگه خخخ.
اینم راهیه برای خودش.

سلام بر حسین آقا، هم استانی خوب خودم.
راستش این نوشته رو که خوندم به یاد یک خاطره ی بد از یک سفر خیلی بدتر افتادم.
یاد اتفاقی که در سفر کرمانشاه برام افتاد.
در یکی از سفرهای بی فرجامی که برای دادن آزمون دکتری میرفتم، گذارم به دانشگاه رازی کرمانشاه افتاد. رفته بودم که در آزمون کتبی دکترای اون دانشگاه شرکت کنم. بگذریم از این که بعد از گذروندن یک روز سخت و پرفشار و تجربه‌ی یکی از سخت ترین آزمون های عمرم، در همونجا و به اصطلاح فی المجلس فهمیدم که همه ی جریان آزمون و فراخوان و همش فرمالیته و فقط به دلیل فعال تر شدن گروه ادبیات دانشگاه و گرفتن یک سری امتیازها از وزارت علوم بوده!
اما در مسیر برگشت به تهران، یک مرد مسنی در صندلی کناری من نشست و بعد از چند دقیقه یک بیسکویت به من تعارف کرد که من با بی احتیاطی شاید معقولی که کردم و البته نخواستم دل اون مرد رو بشکنم، حدود بیست و چهار ساعتی رو در حالت نیم بیهوش به سر برده بودم و نمیدونم چه اتفاقی افتاد که خودم رو در ترمینال مشهد پیدا کردم.
البته یادم رفت بگم که من در اون زمان ساکن مشهد بودم و تصمیمم این بود که از تهران به سمت مشهد حرکت کنم.
مقصودم از نوشتن این خاطره ی تلخ و شاید هم شیرین از بابت رحمی که خدا به من کرد، این بود که بدونیم همه ی دشواری های زندگی تنها مال ما نیست و همیشه باید به دلیل خوبی ها و شادی های زندگی خدا رو شکر کرد و قدر نیمه ی پر لیوان رو دونست.
شاد و پیروز باشی.

سلام بر آقای جوان.
بله مشکلات برای همه است و به هر صورت در میون گذاشتنشون با دیگران هم باعث میشه بفهمیم تنها نیستیم و هر کس به فراخور حالش درگیری ها و لذاتی رو تجربه می کنه.
شانس آوردید که اتفاق بدتری براتون نیفتاد.
موفق و پیروز باشید.

سلام. بسی بسیااار راه جالبی بود.
یاد خاطره ای افتادم در همین رابطه.
اولین بار که از ترمینال مشهد شماره یکی از راننده ها رو گرفتم و بهش زنگ زدم و جریان روستا و این که باید بین راه سوار بشم رو براش گفتم اسمم رو که پرسید گفتم: آگاهی هستم حسین آگاهی.
و طرف هم با یه حالت احترامی گفت: می گفتید از اداره آگاهی تماس می گیرید به روی چشم.
بعد هم که طبق محاسباتم باید به روستا می رسیدند و من ده دقیقه پیش بهشون زنگ زدم راننده هیچی یادش نبود که بماند گفت: این چه کاریه که ما وسط راه وایستیم می خواستی بیایی مشهد بلیطت رو بگیری بری و من با کلی التماس و عجز و لابه و این حرفا ماجرا رو به یادش آوردم و طرف جلوی روستامون وایستاد و من نجات پیدا کردم.
خلاصه که با این امکانات کم راهی که گفتی هم جالب به نظر میاد البته اگه مثل موردی که تعریف کردم نشه.
امان از امکانات کم خخخخ

سلام با تشکر فراوان از شما مادر مهربان
قرار شد به یکی از راننده ها زنگ بزنم فردا و مسأله تقریباً تموم شده است راننده من رو می شناخت امیدوارم بر شناختش باقی بمونه.
دوستانم هم هفته بعدی میخوان برن و بنا بر این اگه فردا نتونستم چون خیلی هفته اول دانشگاه ها کلاس ها دقیق تشکیل نمیشن هفته بعد با اون ها خواهم رفت به همین دلیل دیگه شما رو زحمت نخواهم داد ولی از همیاری صمیمانه تون به قول یکی از دوستانم به شدت خیلی شدید و در کل خیلی زیاد تشکر می کنم.

سلام
انشا الله سفر خوبی داشته باشین من که کاری انجام ندادم ولی همیشه من و همسرم آماده ایم تا اگه دوباره برای تعطیلات نوروز یا وقت دیگه ای مشکل تهیه ی بلیط داشتین با شما همکاری کنیم اگه انسان برای دوستانش ی قدم بر نداره مفهوم دوستی و هم محله ای بودن زیر سوال میره من و بزرگمهر به داشتن دوستان خوبی مثل شما در محله افتخار می کنیم انشا الله که در زندگی همیشه سربلند باشید

سلام. لطف دارید خیلی زیاد.
امیدوارم شما هم در کنار خانواده تون و بزرگ مهر عزیز بهترین خاطرات رو تجربه کنید.
من در مورد شما و بزرگ مهر به مادرم گفتم و از اون موقع مادرم هم مثل من دوست دارند بزرگ مهر و خونواده اش رو ببینند.
فراموش نکنید اگر از روستای ما رد شدید برای طبس یا در کل به هر دلیل و بهانه ای تشریف بیارید خوشحال میشیم.

والا چی بگم، به نظرم پایان دوره دانشجویی تازه آغاز نوعی در به دری و یکسری استرسهای آینده شغلی و نگریستن به راهیست که انتهایش ناپیداست،
امیدوارم که شما به تمام آرزوهای خود برسین. و آینده ای روشن در انتظار شما باشه.

سلام خوبین ما یه جور دیگه مشکل داشتیم شهر محل تحصیل من از بیابون بدتر بود !چون واقعا” حمل و نقل مسافر در پایین ترین حد بود یه بار بخاطر لغزش ماشین و مشکلی که براش پیش اومد گیر کردم یه زن تنها وسط جاده موندم چیکار کنم به خدا توکل کردم و منتظر شدم تا که یه اتوبوس اتفاقی ازونجا می گذشت منو هم سوار کرد دیگه از ترس و لرز انتظارش نمی گم تازه مستقیم رفتم سر کلاس ولی استاد با کمال سنگ دلی بیرونم کرد و فرصت نداد توضیح بدم چه روز سختی داشتم من !
اما درباره ی مشکل شما چرا تقاضای انتقالی یا جابجایی نکردین؟

خخخخخخخخ ترانه جان منم یباری با استادم با هم رسیدیم دم در کلاس، منم شکر شیرین تو چایی
ایستادم به استاد گرام سلام و عرض ادبی کردم. بهش تعارف زدم بفرمایید استاد خان گرامی، استاده هم رفت کلاس در رو بست کلاس راهم نداد گفت بعد من کلاس نباید بیایین خخخ
اول ترم بود و منم از خدا خواسته و آتیش گرفته چیزی نگفتم رفتم با دوستای مشاوره ام که اتفاقا استاد نداشتند گل گفتم و گل شنفتم، تازه نزدیک آخر کلاس رفتم دم در که منتظر دوستم شدم از کلاس بیاد با هم بریم خرید و شهر گردی،
استاد که از کلاس بیرون اومد دید من اونجام کلی با خوش رویی به من خسته نباشید گفتند، اون وقت متوجه دلیل این کارش نشدم
اما جلسه بعدی با اعتراف خودش دانستم که استاده فکر کرده سیتا تمام وقت داشته از پشت در کلاس درس میگرفته خخخخخخ و همین دلیل بر این میشه که او شدیدا شیفته این کار سیتا بشه خخخخ منم چیزی نگفتم که دلش خوش باشه، خلاصه این شد که من و ایشون یک دوستی شدیم که خیلیها حسودی میکردند، آخه استاد کسی رو زیاد خوش نداشت، هاااا نه منفی فکر نکنین از نوع دوستی استاد شاگردی همراه کلی شکلک ادب و احترام بوداااااااا

سلام.
به هر صورت هر کس یه جوری مشکل داره.
در مورد انتقالی هم من خودم مشهد رو نزدم چون اولاً سطح علمی رشته حقوقش از شیراز پایین تر هست و ثانیاً خیلی حدود هفت سال مشهد بودم و واقعاً نیاز به تغییر آب و هوا و محیط داشتم.
ممنون که سر زدید.

دیدگاهتان را بنویسید