خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

صندلی داغ آیدا

به نام نامی حضرت دوست الله مهربان

سلام هم محله ای های نازنین خوبین ؟صندلی داغ این هفته متفاوت تر از همیشه شروع شد و با متنی متفاوت چرا که میهمانی عزیز و ویژه بر این صندلی امروز تکیه خواهد زد میهمانی که دوست نازنینم هستش و دوستیشون مایه ی مباهاتم هست همچون شما که بهتون گفتم که دوستون دارم خیلی و خودتونو و خودم اینو خوب می دونیم دوستان عزیزم خواهش می کنم که بخاطر رعایت حال آیدا در هر نوبت فقط 3 سوال بیشتر نپرسید و اگر پرسیدین مدیرای گرامی فقط سه سوال رو نگه دارن و بقیه پاک بشن فقط زمانی سوالات بعدی تونو مطرح کنین که سوالات قبلی جواب داده بشن اما دوست عزیزمون آیدا که امروز بر این کرسی تکیه خواهند زد بهشون برای ورود به محله و صندلی داغ خوشامد می گیم و ازشون می خوایم خودشونو مختصر معرفی کنن و مثل همیشه بهشون می گیم که انشا الله تو صندلی داغمون بسوزی ولی دلت تو زندگی هرگز نسوزه

۷۳ دیدگاه دربارهٔ «صندلی داغ آیدا»

سلام بر ترانه ی عزیز و آیدا خانم بزرگوار من هم ورود آیدا خانم به این محله رو تبریک میگم و خیلی خوشحال میشم که با این عزیز آشنا بشم پس منتظر میمونم آیدا خانم که مختصری خودتون رو برای دوستانتون تو این محله معرفی کنید

سلام بر ترانه خانم.
ممنونم از پستت.
همچنین به آیدا خانم هم سلام عرض می کنم و ورود شما را به محله تبریک می گویم.
آیدا خانم اگر امکان دارد خودتان را مختصر معرفی کنید و همچنین بگویید که از چه غذایی خوشتان می آید؟
مجددا از شما و ترانه خانم نیز تشکر می کنم و امیدوارم که موفق و پیروز باشید.

سلام دوست خوبم
چشم… انجام شد. اما اختصاصی برای شما هم می فرستم
سلام به دوستان خوب و عزیزم
خیلی خوشحالم که من رو به عنوان عضو کوچکی در محله ی صمیمی خودتون پذیرفتین.
ممنون از ترانه ی عزیزم، برای همه ی لطفی که نسبت به من دارن.
من، آیدا الهی، متولد ۱۳۶۳، دانشجوی کارشناسی ارشد مترجمی زبان انگلیسی
۱۱ سال پیش در پی یک تصادف دچار ضایعه ی نخاعی از گردن شدم. الان از کل بدن، فقط دست چپم ۴۰ درصد حرکت داره. بدون مچ و انگشتان. و به خاطر مشکل تنفسی با یک لوله که روی گردنم هست، تنفس می کنم
کارشناسی و کارشناسی ارشدم رو بعد از معلولیت ام خوندم.
ساکن مشهد هم هستم…

سلام به دوستان خوب و عزیزم
خیلی خوشحالم که من رو به عنوان عضو کوچکی در محله ی صمیمی خودتون پذیرفتین.
ممنون از ترانه ی عزیزم، برای همه ی لطفی که نسبت به من دارن.
من، آیدا الهی، متولد ۱۳۶۳، دانشجوی کارشناسی ارشد مترجمی زبان انگلیسی
۱۱ سال پیش در پی یک تصادف دچار ضایعه ی نخاعی از گردن شدم. الان از کل بدن، فقط دست چپم ۴۰ درصد حرکت داره. بدون مچ و انگشتان. و به خاطر مشکل تنفسی با یک لوله که روی گردنم هست، تنفس می کنم
کارشناسی و کارشناسی ارشدم رو بعد از معلولیت ام خوندم.
ساکن مشهد هم هستم…

سلام بر ترانه خانم و همچنین درود بر خانم آیدا.
بنا بر پاسخ هایی که به سؤالات دوستان دادید شما از دید من و بی‌شک خیلی های دیگه یک قهرمان هستید.
صمیمانه براتون آرزوی موفقیت بیشتر و زندگی شاد و پر نشاطی دارم.
در ضمن من هم استانی شما هستم.
ساکن روستایی به نام یونسی از شهرستان گناباد در خراسان رضوی.
موفق باشید.

بله بینا هستم.
زندگی زیباست، اما با امید و انگیزه و تلاش.
زندگی بدون امید، و اگر در رکود باشی، می تونه جهنم باشه.
من هر دو تاش رو تجربه کردم. هم جهنم زندگی رو، و هم شکوه زندگی رو.
زندگی برای من از وقتی زیبا شد که تصمیم گرفتم با حداقل توانایی هام مفید باشم و با وجود ناتوانی به بقیه کمک کنم. حتی اگر شده در حد یک لبخند.

سلام به دوستان عزیزم و خاصه آیدا خانم گل
آیدا خانم فرشته پرتلاشی است که خیل عظیمی از دوستان را با مشکلاتی فوق تصور راهنمایی و ارشاد می کنه. من خودم معلولم و ۲۵ ساله روی ویلچرم ولی درسهای و امیدهای از این دختر مهربان و سخت کوش گرفتم که نگو… افتخار می کنم به این آشنایی. با شما نابینایان عزیز هم بیگانه نیستم من زمان دانشجویی ام ساعت ها در سمعی و بصری کتاب های مختلف را روی کاست ضبط کردم برای ساعتی بیت تومان و … یا تحقیقهایی که در خوابگاه دانشجویی انجام دادم و دوستان نابینای عزیزی که داشتم

سلام به آیدای عزیزم!
اگه جسارت نباشه منم یه سؤال بپرسم
قبل از هر چیز به محله خودت و خودمون خوش اومدی!
میتونم بپرسم شما با توجه به توضیحی که در مورد معلولیتتون دادید، الآن چه طور تایپ میکنید؟ البته اگه دوست نداشتید جواب ندید. شکلک کنجکاوی خخخ.
راستی خوشبختم منم متولد ۶۳ هستم.
آهان یه چیز دیگه پشت کار و اراده شما را هم تحسین میکنم.
موفق و مؤید باشید.

نازنین عزیزم
ممنونم از محبتت.
بله… من با یک ابزار و با یک انگشت تایپ می کنم. تصاویر ابزارم رو می تونید در لینک زیر از وبلاگم ببینید.
http://aida.special.ir/1389/07/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%A7%D8%A8%D8%B2%D8%A7%D8%B1/
خیلی ممنونم از این همه لطفتون
سلامت باشید.

سلام ضمن عرض خیر مقدم دوباره به آیدای عزیزم و عرض ارادت فراوان به عزیزم رعد بزرگ فق خواهش می کنم عذر منو بپذیرید در زمینه ی این که از آیدا جان قبلا هم خواهش کردم این علت آشنایی رو نگن به دلایلی که برام خیلی مهمه واقعا شرمنده م عذر منو هر دو عزیزم بپذیرید

خوشومدی عزیزم و اما سوالات من :
۱- آیدا جان بدترین حادثه هایی رو که حین و بعد تصادف تجربه کردی مختصر و فهرست وار برامون بگو
۲-آیدا چی باعث میشه با وجود همه ی زخم ها و درد ها انقدر شاد بخندی ؟خانومی گاهی حس می کنم باید با دستام لبامو بکشم تا شبیه خنده بشه!تو که معلم صبر ، امید و خنده ی منی (کاملا بی تعارف ) بازم برام از حرفای قشنگی بگو که بزحمت هزاران درد و رنج تجربه کردی و یادشون گرفتی ؟
۳-از دنیای نابینایان چه تصوری داری ؟

۱- در حین تصادف که فقط و فقط درد رو تجربه کردم، ولی بعد از اون بدترین تجاربم از بی مهری های پرسنل درمانی بیمارستان بود. و ۱۲۳ روز بستری شدن در آی سی یو، و تجربه ی ترس و تنهایی و تحقیر و بد رفتاری… در حالی که زیر دستگاه تنفسی بودم و فقط می تونستم پلک بزنم. حتی قادر به حرف زدن هم نبودم.
بعدش هم سوزش. بدترین عارضه ی ضایعه ی نخاعی که در تمام این سال ها دارم تحملش می کنم و به این صورت هست که همه ی بدنم مدام می سوزه.
و بعد لوله ی تنفسی که ۱۱ ساله روی گردنمه و …
کلا این فهرست خیلی طولانیه چون زندگی یک بیمار ضایعه نخاعی گردنی خیلی سخته.
۲- فکر کنم این لبخند هدیه ی خداونده. شاید هم از امید میاد. من می خندم تا مشکلات مغلوب بشن. نمی خوام سختی ها پیروز بشن و به هدف شون که ناامید کردن من هست برسن… در واقع، در جنگ با مشکلات، لبخند سلاح منه.
۳- دنیای نابینایان… به نظرم خیلی روشن تر از دنیای بینا هاست. و درک اون ها از مسائل عمیق تر و درونی تره. و یک آرامش بخصوصی رو به آدمای دیگه منتقل می کنن.

سلام آیداجان. من توی صندلی داغ ها شرکت نمی کنم. اصولا کمی تا قسمتی بیش فعالی اینترنتی دارم و زمان هایی که میام توی محله۱جا نمیشینم. واسه همین صندلی به کار من نمیاد.
آیداجان من نیومدم چیزی ازت بپرسم. فقط اومدم بهت بگم به گوش کن ما خوش اومدی. جای خوبی اومدی. اینجا عالیه. بچه های با معرفتی داره که حسابی ماجرا های جالب دارن. اینجا هم محلی ها با هم می خندن، با هم گریه می کنن، زمان هایی که شادی واسه یکی پیش میاد همه با هم شاد میشن، اگر دردی دل یکی از اهل محله رو خراش بده۱عالمه شونه۱دفعه میاد زیر سنگینی بارش تا اون هم محلی تنها نباشه، بچه ها اینجا واسه هم جشن می گیرن، از شادی های هم فریاد های شادی می زنن، از غمِ هم نگاه هاشون اشکی میشه، به طرف هم دست هم دلی دراز می کنن، برای هم دعا می کنن، گاهی با هم گرد و خاک هم می کنن ولی گرد و خاک های محله معمولا زیاد طول نمی کشه و آشتی های بعدش عجیب می چسبه به همه محله. این بخش آخرش رو یواش نوشتم شما هم پچ پچی بخون. و خلاصه گوش کن فقط یکیه. و تو الان اومدی به این گوش کن. خوش اومدی آیداجان. امیدوارم بمونی. من پریسام. بیش فعال محله. هم شلوغم، هم پر حرفم و هم کلا قیافم شبیه دردسره. ولی هستم. گاهی میرم و پیدام نیست و۱دفعه۱هفته بعد پیدام میشه و کلا محله فاجعه زده میشه از حضورم. از آشناییت خوشبختم. تحسین ها رو بقیه گفتن و من کامنتم زیادی دراز شد. چوب خطم پر شده پس میرم تا۱زمان دیگه که ببینمت. راستی مرسی ترانه عزیز که آیدا رو آوردی پیش ما.
ایام خودت و آیدای عزیز به کام.

شکلک یعنی همچی اساسی ضایع شدم تابلو شد نه متن پست رو خوندم نه کامنت دونی رو ….
آیدا خانم شکلک ارادت اونم بسی بسیاااار زیاااد …..
می گم خوش به حالتون مشهدی هستید شکلک من عاشق مشهد و امام رضا “ع” هستم ….
خب بذار نیومده دختر خاله بشم خخخ من اگه امام رضا بطلبه تصمیم دارم ۱۵ مهر بیام مشهد شکلک مهمون می خواید شوما؟
خب تا اینجا شد یه سوال شکلک بانو مراعات می کنه خخخ
بعد دیگه این که با ویلچر که می تونید برید این طرف و اون طرف یا این که نمی دونم توضیح بدید شکلک من هم یکی دو تا دوست جسمی حرکتی داشتم البته هنوز دوستیم ولی خبر از هم دیگه نداریم که متأسفانه …. بعد یه بار ما رفته بودیم شمال من به اون دوست جسمی گفتم شما ببین راهنمایی کن من هل می دم که خداییش طرح ارایه شده موفقیت آمیز هم بود کلا خیلی خوش گذشت اون مسافرت یادش به خیر …..
سوال سوم هم که فکر کنم همون سوال کامنت قبلیم باشه که البته جوابشم خودم در یافتم ولی تخفیف رو بهتون می دم شکلک بانوی مهربون محل .

سلام به ترانه که دیر به دیر میاد ولی دست پر. خخخ
سلام آیدا خانم! خوش اومدید. واقعا متحیر شدم. معلولیت شما و دانشگاه رفتن و مسائلی که ناگفته پیداس خیلی برام جالب و قشنگه. با خوندن معرفیتون گریَم گرفت. نه این که دلم بسوزه. از خودم خجالت کشیدم. با این همه اِدّعام قدر سلامت جسمیمو نمیدونم. درست ازشون استفاده نمیکنم. مرسی ترانه خانم که ما رو با ایشون آشنا کردی. راستی خیلی وقته پست پندآموز نگذاشتید.
فقط یه سؤال، صادقانه جواب بدین.
با توجه به معلولیت، از زندگیتون راضی هستید؟
چقدر راضی هستین چقدر نه؟
در هر دو صورت بگین چرا؟
مرسی.

سلام دوست خوبم
ممنونم از این همه محبت تون.
با همه ی سختی ها و کاستی ها، من زندگی الانم رو و آیدای الان رو به زندگی و آیدای دوران سلامتی ترجیح میدم. و با این که خیلی خیلی رنج می کشم، ولی احساس خوشبختی می کنم!
راضی هستم، اما هنوز باید خیلی تلاش کنم تا زندگی برای خودم و اطرافیانم رضایت بخش تر بشه.

سلام بر ترانه.
درود بر آیدا.
شاید آیدا ندونه ولی من معمولا در صندلیهای داغ بیشتر برای عرض ارادت ویژه به صاحب پست و عرض ادب و احترام به شخص پست بنام کامنت میذارم.
بنابر این من خوشامد بسیار اساسی خدمت شما دوست خوب میگم و خوشحالم که شروع حضور شما با یک معرفی خوب و یه صندلی داغ به یاد موندنی انجام شده.
امیدوارم که بتونیم دوستان خوبی برای هم دیگه باشیم و از تبادل اطلاعات و دانسته های هم استفاده کنیم.
شاد باشی.

سلام به ترانه ی عزیز و آیدای گرامی.
خوشحالم که پیش مایی، دوست دارم بدونم چه طوری با این محل آشنا شدی.
اینو هم بگم که: بچه های محل در جریانند که ما برنامه ای داشتیم در رادیو به نام “زندگی ادامه داره” که بعد از مدتی به “امید نشاط زندگی” تغییر نام پیدا کرد، البته این برنامه الآن مدتی هست که دیگه پخش نمیشه ولی امروز تولد دو سالگی این برنامست.
و خیلی خوشحالم که در دومین سالگرد این برنامه با شما که مصداق واقعی بارز این دو برنامه هستید آشنا شدم و احساس میکنم که من هدیه ی خوبی به مناسبت دومین سالگرد این برنامه که هم سردبیرش بودم و هم گویندش بودم گرفتم.
امیدوار بمانید انشالا.

آفرین آیدا
آفرین آیدا…
من رهگذر محله ام…اسمم معصومه ست…از آشناییت خوشحال و خوشبختم…
از دیشب که شناختمت همش دارم این آهنگا زمزمه میکنم….
من از لب تو منتظر یه حرف تازه م
تا قشنگ ترین قصه ی عالم رو بسازم
تو معنی بهترین کلامی
مفهوم تمام شعرهامی
منظور و مراد هر پیامی
تو قبله ی هر امیدواری
تو مظهر فخر هر تباری
برتر ز لطافت بهاری
من از لب تو منتظر یه حرف تازه م
تا قشنگ ترین قصه ی عالم رو بسازم…
تو رئوفی
تو شریفی
تو به حرمت سکوتی
تو عزیزترین عزیزی
تو به عمق ملکوتی
من از لب تو منتظر یه حرف تازه م
تا قشنگ ترین قصه ی عالم رو بسازم….
خب…آبجی آیدا..منم بینام و با تو میشیم چار تا بینا تو محله، من و رعد و ترانه و تو….اگه ما چار تا با هم متحد شیم میتونیم حرفمونا به کرسی بنشونیم و نذاریم بهمون زور بگن این دیکتاتورا…خخخخخ..شایدم تو انتخابات بعدی یه کرسی بدست آوردیم…خخخخخ…خدا را چه دیدی؟!!!
راسیاتش چن روزی بود که حالم بشدت بد بود… من روحیه خیلی ضعیفی دارم و با یه تلنگر پودر میشم میریزم کف زمین… و بعد اولین فکری که تو کله ی بی مخم لق لق میزنه فکر مرگه….
هی…من خیلی عقل ندارم آیدا… یه نخود عقل تو کله مه که وقتی راه میرم میشنوم که تو کاسه ی سرم قِل میخوره اینور و قِل قِل قِل میخوره میره اونور….خخخخ
نمیدونم چه حالی داشت کامنتت که حالم الان خوبه…فک کنم موقع نوشتنش داشتی لبخند میزدی که حالما خوب کرد…مرسی به خاطر لبخندی که بهم زدی…مرسی آیدا جان…
من از لب تو منتظر یه حرف تازه م….

راس میگی نازنین؟ مدیر شدی؟ آفرین خانوم مدیر…شکلک پاچه خواری…مبارکت باشه…اصلاً از همون اولشم با ما فرق داشتی!… ما رعیت جماعت جون تو جونمون کنن باز از شیش فرسخی داد میزنیم که زیر دستیم…خخخخخخ
خب خانِم جان… هر وق چایی خواستین زنگ بزنید تا براتون شربت بیارم…خخخخخ
حالا جدی جدی مبارکت باشه آبجی…نمیدونستم پس چرا من؟ چه گیج و ویجم…

سلام رهگذر عزیزم
ممنونم از این همه لطفت
می دونی، من هم همیشه در سختی ها این دو شعر رو زمزمه می کنم:
۱- دست از طلب ندارم تا کام من براید / یا تن رسد به جانان یا جان ز تن براید
۲- چرخ بر هم زنم اَر غیر مرادم گردد / من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
و به اضافه ی یک لبخند…
من هم خیلی وقت ها کم میارم و دلم می خواد به آرامش برسم، ولی از طرفی دلم می خواد تا وقتی زنده هستم و زندگی می کنم، قوی و امیدوار بمونم و به بقیه هم قدرت و امید بدم… تا این که وقتی زمان آرامشم فرا رسید، با آرامش و رضایت چشمامو ببندم. و افتخار کنم که تا آخرین لحظه تسلیم سختی ها نشدم.
حرف تازه ی من این هست:
از اسلحه خونه ی قلبت، یک سپر لبخند بردار و یک گرز امید… و بعدش بیا توی جبهه ی من و همراه من بجنگ…

سلااااااام بر ترترترترترترتر ترااانه جونی خودم،و سلااااااااااااامی به وسعت دریاها به آیدا خانم نازنین نانازی،
میسی ترانه از اینکه آیدا جون رو اینجا با ما و ما رو با آیدا آشنا کردی نانازم،فعلا سوالی به ذهنم نمیرسه اگه رسید میام میپرسم،فقط آیدا جون گیگیلی واست آرزوی موفقیت دارم عزیزکم،بووووووووووس،لی لی لی لی لی من لفتم،عجله دالم،خدافسی

سلام به ترانه و سلام به آیدا خانم قهرمان.
خب هر سه کلمه ی امید، نشاط، زندگی رو میشه توی تک تک کلماتی که مینویسی حس کرد.
من فقط سه تا سؤال کوتاه میپرسم.
۱: بعد از اون حادثه چه عاملی یا چه کسی باعث شد که اینطور قوی و با اراده به زندگیت برگردی؟
۲: چه قبل از حادثه ای که برات اتفاق افتاد یا چه بعدش، از مواجه شدن با یه نابینا آیا خاطره ای داری که برامون تعریف کنی؟
۳: خب ظاهراً با وسیله ی خاص یا شکل خاصی تایپ میکنی که لینک تصویرشو بالاتر گذاشته بودی.
چون بچه ها اینجا اغلب نابینا هستن، نمیتونن تصویر رو ببینن. اگر خودت یا ترانه یه توصیفی از این وسیله یا ابزار نوشتاریت داشته باشید ممنون میشم.
برات بهترینها رو آرزو میکنم و امیدوارم اینجا هم ازت مطالب مفیدی ببینیم.
راستی رهگذر تو بیناها مادر بزرگمهر، ننه عباس و احسان هم هستن.
دیگه دارید زیاد میشید باید حواسمو جمع کنم. راستی حانیه هم داره عضو میشه یا خدااا.

سلام دوست خوبم
ممنونم از این همه لطفتون
۱- من قبلا در جایی جواب خیلی کاملی به این سوال دادم. اگر اجازه بدید همون جواب رو این جا میذارم.
جالب است بدانید که هیچ وقت نگفتم: «چرا من؟» البته آن اوایل یک بار خواستم این را بگویم ولی بعد که خوب فکر کردم دیدم اگر من نه، پس لابد یکی دیگر. اما آن یکی دیگر هم خواهد گفت چرا من و این روند چرا من گفتن ها مثل دومینویی بی حاصل ادامه خواهد یافت و هیچگاه به جوابی نخواهد رسید. پایه ی دنیا بر تضادهاست و هیچ چیز مطلق نیست. ضد، معنای خود را از نقیض خود می گیرد و نقیض بدون ضد معنایی ندارد. پس باید غم باشد تا شادی معنا پیدا کند. تا نفرت نباشد، عشق معنا نمی یابد. بدون بیماری، مفهوم سلامتی موجود نمی شود. پس به این نتیجه رسیدم که جمله ی «چرا من؟» ناسنجیده ترین حرفی است که فردی در شرایط من می تواند بر زبان آورد و از تصور اینکه بخواهم در پی پاسخ این سوال باشم به من احساس بُله بودن دست می داد.
البته این بدان معنا نیست که من این واقعه را به راحتی پذیرفتم. درک این واقعیت و قبول زندگی اینچنینی کار ساده ای نبود و چهار سال طول کشید تا به ثُبات برسم و کاملا مسئله را هضم کنم. در این میان، یافتن توانایی در استفاده از کامپیوتر و ورودم به دنیای مجازی و در پی آن آشنا شدن با دوستان هم مشکل، نقش مهمی در بهبود شرایط من داشت. با ورود به دنیای مجازی مانند این بود که پیله ی درخودماندگی ام شکافته شود و به دنیایی که هر چند مجازی، اما همچون دنیای واقع، زندگی در آن جاری بود قدم بگذارم.
اما مسئله ی ایمان و رابطه ام با پروردگار خیلی بغرنج تر از این حرف ها بود. این مسئله ای بود درونی که باید خودم به تنهایی آن را حل می کردم. در واقع جنگی بود تمام عیار و به زعم من کاملا نابرابر و تحمیلی، میان من و پروردگاری که دیگر نمی شناختمش و حتی در مرحله ای دیگر نمی خواستمش!
می دانید، یادم می آید در کتاب تعلیمات دینی راهنمایی جمله ای بود که رابطه ی خدا و بنده را به یک ریسمان تشبیه می کرد و به اصطلاح می گفت: «حبل متین الهی» حال اگر رابطه ی انسان و پروردگار را ریسمانی در نظر بگیریم، برای فردی در شرایط من این ریسمان به کِش تبدیل می شود! بطوری که رابطه خدا و بنده مدام در حال نوسان و دور شدن و نزدیک شدن قرار می گیرد. گاهی انسان آن قدر از او فاصله می گیرد که اگر در چشم دلش، قویترین لنزهای دوربین را هم کار بگذاری باز هم اثری از خدا نمی بیند؛ و گاه آنقدر بنده و پروردگار به هم نزدیک می شوند، که با هم یکی شده و به هیچ طریق قابل تمییز دادن نمی باشند… فقط مهم این است که این کش پاره نشود…
پس از کشمکش های بسیار! عاقبت فهمیدم که نه خدا سردار جنگ است و نه من جنگ زده و ستم دیده. به یاد آوردم که در روزهای قبل از حادثه من مصرانه طالب کشف حقیقت خدا بودم، و این همان راهی بود که به حقیقت او ختم می شد. و باز برمی گردیم به تضاد ها؛ که عشق حقیقی به او، تنها از نهاد نفرت برمی خیزد. و این او بود که مظلومانه این بی مهری را تاب آورد…
ولی اینکه چطور سرانجام توانستم در مورد شرایطم به درک و ثبات برسم باید بگویم که این زمانی محقق شد که شروع کردم از اندک توانایی هایم بهره ای هر چند ناچیز ببرم و به زندگی خود ــ که آن را به نوعی زندگی انگلی تشبیه می کردم، به نوعی همزیستی نامسالمت آمیز با اطرافیانم که شیره ی جانشان را مکیده، آن ها را تحلیل برده تا خودم به معضلی بغرنج تر تبدیل گردم ــ قدری معنای انسانی ببخشم. برای نِیل به این مقصود، ابتدا امکانات و توانایی هایم را سنجیدم. می دانستم که دانشگاه رفتن و ادامه ی تحصیل در رشته ای که سابقا می خواندم برایم امکان پذیر نبود. پس به تنها کار ممکنی پرداختم که به جز توانایی ذهنی نسبی نیاز به هیچ چیز دیگری نداشت؛ یعنی مطالعه ی کتاب و زبان انگلیسی. به تدریج با افزایش توانایی های جسمی، فعالیت هایم را هم گسترش دادم، شروع به نوشتن و تقویت قلمم کردم، و دانشم را در زبان انگلیسی به حدی رساندم که وقتی پدرم پس از دو سال دوندگی رضایت دانشگاه سابقم را مبنی بر تغییر رشته ی من از مهندسی صنایع غذایی به مترجمی زبان انگلیسی و همچنین تحصیل غیرحضوری در منزل جلب کردند؛ با کسب بالاترین نمرات در دروسی که بصورت آزمایشی به من داده بودند، بی هیچ چون و چرایی با ادامه ی تحصیلم موافقت شد.
از آن روز که تصمیم گرفتم دیگر مغلوب شرایط نباشم و برای دوباره ایستادن بجنگم، تمام تلاش هایم در جهت دستیابی به این هدف بوده است که “انسان بمیرم!” اینکه در زمانی که زندگی ام به پایان می رسد، در لحظات احتضار، وقتی به آنچه پشت سر گذرانده ام نگاه می کنم احساس رضایت داشته باشم و با غرور بگویم که همه ی تلاشم را کردم، کوتاهی نکردم و دیگر از این بهتر نمی شد و بیش از این از دستم بر نمی آمد. که مثل یک انسان واقعی تا آخرین لحظه ایستادم و تاب آوردم. که زندگی اگرچه درمانده ام کرد، ولی نتوانست مغلوبم سازد. این که با رضایت، لبخند و اطمینان، و در یک کلام در آرامش کتاب زندگی ام را ببندم…
و اکنون شعار من این است:
دست از طلب ندارم، تا کام من برآید…
………………………………..
۲- بله. سال دوم دبیرستان سه دختر نابینا در کلاسمون بودن. در یک خوابگاه شبانه روزی نزدیک مدرسه زندگی می کردن. فقط سه ماه موندن، چون هیچ امکاناتی براشون نبود. همه ی درس ها کتاب بریل نداشتن. روی نیمکت جا نبود که دستگاه تایپ شون رو بذارن. معلم ها ازشون درس نمی پرسیدن. اصلا کسی شاگرد حسابشون نمی کرد. دوست زیادی هم نداشتن، اما… همه خیلی دوست شون داشتن. چون خیلی مهربون، با ادب، و خانوم بودن. یک آرامش خاصی به آدم می دادن. ولی چون متفاوت بودن، بچه ها نمی دونستن باید چه طور باهاشون ارتباط برقرار کنن. من هم همین طور. خیلی دلم می خواست باهاشون صمیمی بشم، اما نمی دونم چرا هیچ کاری نمی کردم.
……………………..
۳- ابزار من مثل یک دستکش هست. در واقع همون آتل هست که وقتی کسی مچ اش آسیب می بینه، می بنده. این آتل مچ ام رو ثابت نگه می داره. بعد، من یک انگشت اشاره ام رو داخل چیزی مثل انگشت دونه قرار می دم و با چسبی که به انگشت دونه وصله، انگشت رو می کشم و می چسبونم به آتل. و با همون یک انگشت تایپ می کنم.
باز هم ممنونم از محبت تون. و از آشنایی تون خوشحالم.

آیدا خانم سلام، حالتون خوبه؟ چند تا سؤال از شما دارم. آیا بعد از این اتفاق ناگوار از زندگی ناامید شدید یا نه؟
آیا قبل از این حادثه در جایی مشغول به کار بودید یا نه؟
آیا از اسمی که دارید راضی هستید یا نه؟
آیا در شبکه های اجتماعی عضو هستید یا نه؟
یک ایمیل از خودتون برای ما بذارید.

سلام دوست خوبم
ممنون از لطفتون
بله. برای مدتی. اما در بالا، در پاسخ شهروز عزیز، توضیح دادم که چطوری دوباره به زندگی فعال برگشتم.
نه. دانشجوی ترم دوم رشته ی مهندسی صنایع غذایی بودم. در مسیر دانشگاه هم تصادف کردم.
بله. واقعا اسمم رو دوست دارم. یکی از معانی اسمم میشه خوشحال. و این یعنی من.
وبلاگ دارم. به آدرس
aida.special.ir
فیس بوک دارم ولی توش فعال نیستم
تلگرام هم دارم
این هم ایمیل
ida.elahi@gmail.com

درود!بنده ۲ سال است که در این محله اطراق کرده ام، من بسیار سنگ دل و بیخیال هستم، ۱-اگه امکان داره خلاصه ای از علت تصادف و نحوه ی تصادف و صحنه ی تصادف را اینجا بنویسید! ۲-به نظر تو من تغییر وضعیت بدهم یا همچنان سنگ دل بمانم و در محله شیطنت کنم؟ ۳-همیشه خوش و خندان و با نشاط باشی خانمی!

سلام دوست خوبم
شما سنگدل و بی خیال نیستید، واقع بین و با ایمان هستید… پس جواب سوال دوم تون: بله همین طور بمونید.
و سوال یک: اگر اجازه بدید شرح کاملش رو از وبلاگم نقل کنم.
دوم اردیبهشت.فقط ۱۹ روز از ورودم به بیست سالگی می گذشت.دانشجوی ترم دوم مهندسی صنایع غذایی بودم در دانشگاه ازاد – واحد قوچان . قوچان شهری است در ۱۲۵ کیلومتری مشهد.ان روز صبح از مشهد عازم به قوچان بودم.همراه دوستی که او نیز جزو معدود کسانی است که لیاقت لغت شیرین و با ارزش دوست را دارد.با اتوبوس به سمت قوچان می رفتیم.افسوس و صد افسوس که به اصرارهای پدرم و پدر دوستم وقعی نگذاشتم که پافشاری می کردند تا یکی از ان ها با اتومبیلش ما را برساند.گویی حادثه در جلدم رسوخ کرده بود و کنترل افکارم را به دست گرفته بود تا مرا به سمتی که خود می خواست بکشاند.
هنوز نیم ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که ناگاه چند صدا تواماً در سرم پیچید.
مواظب باش! … گرومب … صدای شکستن استخوان … فریاد آااخ
و دیگر هیچ…
اتوبوس به یک تریلی که به دلیلی در جاده متوقف شده بود برخورد کرده بود.راننده ی اتوبوس تمام اتوبوس را رد کرده بود و دقیقا همان جایی که من نشسته بودم را به تریلی کوبانده بود. من در جلوی اتوبوس ، صندلی ردیف اول سمت شاگرد ، کنار پنجره نشسته بودم.دوستم که در کنارم نشسته بود تنها خراشی سطحی بر روی ساعدش برداشت و فقط چند مسافر زخم هایی برداشتند که با درمان سرپایی بزودی بهبود می یافت.ولی من به زیر صندلی افتاده بودم و درِ اتوبوس بر رویم مچاله شده بود…راننده از محل گریخت…با حذف کلی از جزئیات ، توسط وانتی به درمانگاهی در چناران منتقل شدم و از انجا با یک امبولانس ، نه ببخشید قارقارک به بیمارستان امداد مشهد منتقل شدم.
پای راستم از ناحیه ی فمور – ران – شکسته بود.همینطور فکم از طرف راست و گونه ی راستم هنگام بیرون کشیدنم از اتوبوس توسط شیشه چنان دریده بود که دندان هایم هویدا بود و به همگان چشمک می زد.
و ۳ – ممنونم از محبت تون. به همچنین…

سلام آیدای عزیزم اینم سری بعدی سوالات من :
برای آیدا که کما رو اونم سه بار تجربه کرده زندگی یعنی چی ؟این که بعضی می گن زندگی بی ارزشه بی خیالش و یا که یه سری می گن نقدو بچسب نسیه رو ول کن…… از نظر شخص آیدا با این روحیات و تجربیات چه توصیه ای در این باره می تونم داشته باشم ؟
سوال بعدیم درباره ی فرشته هاست همون آدمای مهربونی که نوشتی هر کدوم در یک موقعیت شغلی و اجتماعی برات یه برگ برنده محسوب می شدن نمی خوام ازنا بپرسم می خوام از تو بپرسم قراره آیدای امروز فرشته ی چه کسانی بشه و نا بینایان از نظر تو آیا می تونن فرشته ی کسی باشن و آیا در این زمینه پیشنهادی داری ؟
سوال سومم که جواباش شاید یه کلمه ای و نهایتا” یه جمله ای هستن : اگه بهت توانایی های زیرو بدن اولین بار چی کار می کنی
قدرت فریاد(چیو فریاد می زنی ) :
قدرت دویدن (کجا می دوی ):
قدرت فرار(از چی فرار می کنی و دور می شی ) :
قدرت راه رفتن :
قدرت حرف زدن معمولی :
قدرت سفر:
قدرت ترک کردن :
قدرت تنفر :
قدرت دوست داشتن :
قدرت دروغ گفتن :
قدرت گفتن حقیقت : قدرت مهربانی کردن (قبل از همه به کی یا کیا محبت خواهی کرد) :
قدرت عشق ورزیدن:
قدرت نجوا:
قدرت دعا( از خدا چه چیزی رو اول دعا و طلب می کنی ؟) :
می دونم طولانی شد ولی هر بار در حد توانت دوست دارم جواب بدی و بیام بخونم بازم میام

جواب دو تا سوال رو با هم میدم.
اول این که زندگی با ارزشه و زیباست. با همه ی سختی هاش. اما اگر امید باشه.
و اما معنای زندگی… ما انسان هستیم و رسالت مون در دنیا انسانیت هست. برای من انسانیت در محوریت زندگی قرار داره. هر کسی به عنوان یک انسان باید با بقیه طوری رفتار کنه و بقیه رو طوری ببینه که برای خودش دوست داره. این طوری همه با هم انسانی برخورد می کنن و همدیگرو انسانی می بینن. در این صورت می بینن که اصلا هم بی خیالش نیست. اگر توی زندگی بخوای نقد رو بگیری یعنی زندگی الان و لحظه ات رو بچسبی، ناخوداگاه مجبوری خودخواهی و حق کشی کنی. پس در دید انسانی، این چیز ها نفی میشه. پس فقط باید انسان بود…
من می خوام و تلاش دارم که یاور ناامیدان باشم و به دیگران امید و انگیزه بدم.
بله، نه تنها نابینایان، بلکه همه ی معلولان این توانایی رو دارن. اصلا شاید ما ناتوان شدیم تا این توانایی رو به دست بیاریم. البته، اگر اول بتونیم خودمون رو از ناامیدی و رکود و تسلیم نجات بدیم. اگر خودمون رو نجات بدیم، دیگه می تونیم ناجی خیلی ها باشیم. یک معلول باید چند فاکتور اساسی داشته باشه: خوش پوش، خوش برخورد، فعال…
…………………
با اجازه بقیه رو بعد جواب میدم…

سلامی دوباره آیدا جان…من الان دارم از وبلاگت میام…اونجا احساس غریبه گی کردم گفتم بیام اینجا برات کامنت بذارم… میدونی من آدمی ام که از آدمای قابل ترحم بدم میاد… بچه های این محل رو هم دوس دارم چون اصلا و ابدا قابل ترحم نیستن…همه توانمندن، فرهیخته و اهل تلاش… درباره توام یه کم نگران بودم…گفتم نکنه ساده گیر آورده داره خالی میبنده برامون؟…این شد که رفتم وبلاگت…دیدمت…حتی فیلمهاتم دانلود کردم دیدم… چقدر قشنگ بود خنده هات و چقدر دلگرم کننده…تو خالی نبستی…واقعاً روحیه آهنینی داری…باریک الله…آفرین بر تو …آفرین… چن تا تا حالا آفرین گفتم؟ خخخخخخ…برو بشمار ببینم ریاضیت چطوریاس؟ خلاصه اینکه من باید بیام شاگردیت رو بکنم…
مبادا بعد از این صندلی داغ بذاری بری پشت سرتم نگا نکنی؟…از اینجا بری باختی…ماها خیلی بچه های باحالی هستیما… باهامون بمون…
راستی مرسی ترانه جان…

سلام دوستان خوبم
ببخشید کمی فاصله افتاد
جواب بقیه ی سوالات ترانه جان
قدرت فریاد(چیو فریاد می زنی : با هم مهربان باشید
قدرت دویدن (کجا می دوی: به زیر باران
قدرت فرار(از چی فرار می کنی و دور می شی: از ناامیدی
قدرت راه رفتن: به دل طبیعت
قدرت حرف زدن معمولی :برای همه از امید حرف می زنم
قدرت سفر: طبیعت، فقط طبیعت
قدرت ترک کردن :ترس ها رو ترک می کنم
قدرت تنفر :ظلم و حق کشی، رفتار های غیر انسانی
قدرت دوست داشتن :محبت کردن به همه ی آدم ها
قدرت دروغ گفتن :دروغ نمی گم
قدرت گفتن حقیقت : گفتن حقایقی که به حل مشکلات کمک کنه.
قدرت مهربانی کردن (قبل از همه به کی یا کیا محبت خواهی کرد: اول به خانواده ام و بعد همه ی آدم ها در حد توانم
قدرت عشق ورزیدن: شاید به یک کودک
قدرت نجوا: نجوا و گفتن از اسرار، فقط با خدا
قدرت دعا( از خدا چه چیزی رو اول دعا و طلب می کنی ؟: عاقبت خیر برای خودم و عزیزانم، و انسان و راضی مردن

سلام
متاسفانه من دیر اومدم
آیدای عزیز و مهربونم خیلی خوشحالم که با تو نماد اراده و پشتکار آشنا شدم
همیشه برات آرزوی بهترینها را دارم
اینجا باش و با ما بمون
نمیبینمت تو پستها نکنه دلت از ما گرفته باشه
منتظرت میمونیم
من خیلی روحیه ی زعیفی دارم خیلی خوبه که تو اینقدر با روحیه هستی.

سلام دوست خوبم
خیلی از آشنایی تون خوشحالم
ممنونم از این همه لطف تون
حتما این جا می مونم. باعث خوشحالی خودمه.
فعلا بیشتر خواننده ی مطالب هستم. و البته تازه داره سیستم سایت دستم میاد.
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید