خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مستند فقط کمی نور، روستایی که کودکانش نابینا به دنیا می آیند

حامد نوبری، فقط کمی نور، 1389

مستند «فقط کمی نور» ساخته‌ی حامد نوبری درباره‌ی ساکنان روستای «چهار برج» از توابع خراسان شمالی است که در حدود سه قرن است به دلایل نامعلومی در آن کودکان نابینا به دنیا می‌آیند.

سید حامد نوبری متولد 1365 فارغ التحصیل رشته سینما، گرایش کارگردانی ازدانشکده سینما تئاتر تهران 1389.

جرقه‌ی ساخت این مستند کوتاه وقتی زده می‌شود که یکی از دوستان حامد نوبری به طور اتفاقی درباره روستایی با او صحبت می‌کند که در آن کودکان نابینا متولد می‌شوند.
قضیه برای او جالب می‌شود و چند ماه در اینترنت و منابع دیگر تحقیق می‌کند، اما هیچ مطلب جامع و کاملی چه در اینترنت و چه در دیگر منابع پیدا نمی‌کند. فقط توضیحی مختصر در یک روزنامه محلی پیدا می‌کند که آن هم مربوط به سالها قبل بوده و چندان قابل اطمینان به نظر نمی‌رسیده است. بنابراین به خود روستا رفته و چیزی که حتی فکرش را هم نمی‌کرده به چشم خود می‌بیند.

به گفته‌ی حامد نوبری: وقتی ایده‌ی فیلم فقط کمی نور رو پیداکردم اولش برام خیلی جالب بود ولی بعد از یه مدتی از خودم پرسیدم خب که چی؟ یه روستا‌یی که درصد بالایی از مردمش نابینا هستند. ازکجا معلوم که اصلا راست باشه. اگه واقعیت داشت تا حالا صد‌بار مستندسازای بزرگتر از من ساخته بودند. آنقدر مستند‌ساز هست از من زرنگ‌تر و باهوش‌تر. خراسان به این بزرگی، یه فیلم‌ساز نداره که تا حالا آنجا رفته باشه و تصویر گرفته باشه؟!

با دوستم قرارگذاشتیم که بریم و روستا رو از نزدیک ببینیم ولی از اتوبوس جا موندیم. بهش گفتم بی‌خیال شو بیا برگردیم این کار هنوز شروع نشده کلی دردسر داره.

با اصرار دوستم دوباره بلیط گرفتیم و راهی سفر شدیم. تقریبا دوازده سیزده ساعتی تو راه بودیم. وقتی به شهر اسفراین رسیدیم یه راست رفتیم فرمانداری ودر آنجا از ما مجوز خواستند. و ما چیزی به اسم مجوز نداشتیم، ولی از طریق یکی از اهالی روستا به طور مخفیانه به روستا رفتیم. در نگاه اول همه چیز طبیعی بود. به خانه دهیار روستا رسیدیم و بهش گفتم که می خوام به این مردم کمک کنم و یه فیلم خوب بسازم. و برای راضی کردنش حتی الکی گفتم که قرار است فیلم رو به رییس جمهور هم نشان بدم. دهیار حتی ما رو توی خونش هم راه نداد، فقط جلوی در مقداری آب خنک خوردیم و شروع به تحقیقات توی روستا کردیم. چه مصیبتی بود.

در هر خانه‌ای را که می‌زدی حداقل یک و حداکثر سه نابینا رو می دیدی. به علاوه‌ی معلولیت ذهنی و حرکتی. تهیه‌کننده‌ای برای شروع کار وجود نداشت. از آن بدتر متوجه شده بودم که یه گروه فیلم‌سازی هم توی روستا مشغول ساخت فیلم هستند. کلی روحیه‌ام رو از دست داده بودم. دوتا سکه از جایزه فیلم قبلی‌م رو گذاشتم و شروع به ساخت کردم. بدترین روزهای زندگیم بود. نه به خاطر خانه‌هایی که توش بچه‌های نابینا تو دل هم وول می‌خوردند و نه به خاطر بوی ادراری که انگار تمام روستا رو گرفته بود. فقط به خاطر مشکلی که با عواملم داشتم. چون نه من حرف اونا رو می‌فهمیدم و نه اونا حرف منو. مردم آنجا جلوی دوربین حرف نمی‌زدند و معتقد بودند که ما هم مثل بقیه هستیم و هیچ دردی ازشون دوا نمی‌کنیم. به سختی اعتماد می‌کردند و حتی ما رو توی خانه‌هاشون هم راه نمی‌دادند. چقدر مخفیانه تصویربرداری کردیم و چقدر تحقیر شدیم. هیچ خاطره‌ی خوبی تو ذهنم از اون روزها نمونده. همه‌اش سختی بود و رنج.

جوایز فیلم فقط کمی نور، مستند 22 دقیقه:

برنده‌ی جایزه بهترین کارگردانی مستند از بیست و هشتمین جشنواره فیلم فجر

برنده‌ی تندیس و دیپلم افتخار برای بهترین فیلم مستند از بیست و ششمین جشنواره‌ی فیلم کوتاه تهران

برنده‌ی تندیس و دیپلم افتخار برای بهترین فیلم مستند از انجمن منتقدان و نویسندگان

برنده‌ی تندیس و دیپلم افتخار برای بهترین فیلم مستند از هفتمین جشنواره‌ی فیلم دانشجویی نهال

برنده‌ی تندیس و دیپلم افتخار برای بهترین فیلم از دیدگاه تماشاگران از هفتمین جشنواره‌ی فیلم دانشجویی نهال

برنده‌ی جایزه‌ی ویژه‌ی هیات داوران در جشنواره‌ی ملی جوان شامل تندیس و دیپلم افتخار جشنواره

برنده‌ی تندیس و دیپلم افتخار برای کسب مقام دوم مستند از ششمین جشنواره‌ی بین المللی دانشجویی

دانلود مستند فقط کمی نور با حجم 56 مگ به مدت 22 دقیقه از محله نابینایان

لذت ببرید از زندگی

۴۹ دیدگاه دربارهٔ «مستند فقط کمی نور، روستایی که کودکانش نابینا به دنیا می آیند»

درود. تو همه چی سرک میکشی نابینا. چِت شده. خَخ.
کلاً داری لذت میبری از زندگی دیگه. کاملاً هم معلوم, واضح, مبرهن و تابلوه.
راستی مدال بده بیاد که مدال بَخوام. کارت درسته ایول داری. آهان راستی یه چیز دیگه. از اون نابیناها هم تو محله عضو داریم یا نه. اگه نه که وای بر تو. هرچی زحمت کشیدی بر باد رفته چون از اون روستا عضو نداریم. برم تبلیغ کنم نظرت چیه.
فعلاً بای برم ببینم اول شدم یا نه.

درود بر شما و روحِ بزرگتون که اینچنین بی ریا و مخلصانه دوست دارید تمامیِ آنچه در چنته دارید را در اختیارِ اهالیِ این روستا بگذارید… داستانِ این روستا به شکلِ جانکاهی دردناکه و من توانِ رویارویی با این همه تلخی را در این لحظه ندارم… شاید زمانی دیگر مستند را گوش کنم… اما در این لحظه یارای مواجهه با این شدتِ تلخی در من نیست… کاش با افزایشِ آگاهی در میانِ مردم دلایلی که سبب سازِ به وجود آمدنِ این همه انسان با معلولیت می شود کاهش بیابد… کاش بتوان برای این عزیزان قدمی برداشت… پاینده باشین دوستِ نجیب و مهربانِ من…

سلام درود بر تو
وای خدای من چه درد ناک. بنظرم در قدم اول باید این فاجعه علت یابی بشه. ازدواج های فامیلی پی در پی ؟ ژنتیک؟ یا چی میتونه عامل فاجعه باشه. بعد آگاهی بخشی و فرهنگ سازی که صد البته صبر جمیل و اعصاب فولادی میخواد
من حقیر کمترین هم آمادگی خودمو برای همکاری باهات اعلام میکنم هرچند چیز زیادی برای ارائه ندارم ولی در حد توانم پای کار هستم

سلام
من متاسفم که ما تا حالا از این روستا و این بچه ها بی اطلاع بودیم
دستت درد نکنه من احساس های تو را درک میکنم واقعا درکت میکنم
اگر از دست ما هم کاری بر میاد بگو در خدمتم
راستی خیلی دوست دارم منم بیام اگر شرایطش باشه ما هم هستیم.

سلام بر آقای خادمی .
واقعیتش من در پست آقای علی کریمی به نام بیناها به راحتی بپرسن و نابیناها با حوصله جواب بدن ، اونجا کامنت دادم که در فیس بوک یک کمطلبی خوندم که در روستایی در اطراف اسفراین روستایی وجود دارد که بیشتر افراد آن نابینا و حتی سگ و گربه ی آنجا هم گاها نابینا هستند .
از بچه ها پرسیدم که آیا خبری ازین موضوع دارید یا نه ؟
به همسرم گفتم بیا بریم اون روستا رو پیدا کنیم که متاسفانه عصبانی شد و گفت فک کنم تو مقیم اونجا بشی و گرین کارت بگیری و همه ی افراد اونجا از دستت یا دیووونه بشن یا فرار کنن یا بینا بشن ههههه
خلاصه دوباره خودم توی اینترنت سرچ کردم و در کامنت بعدی براتون میذارم .
در ضمن ببخشید اگه کامنت بعدی خودش میتونه یک پست دردناک باشه .

روستایی که رکورددار بیشترین نابینای کشور است

سلامت نیوز: همه چیز زیر سر یک ژن است؛ نابینایی در روستای چهار برجِ شهرستان اسفراین مادرزادی است، یک ژن معیوب دمار از روزگار مردم این ولایت درآورده و این یک کف دست جا شده است رکورددار این بد اقبالی در کشور. هر بچه‌ای که در این ولایت روی خشت می‌افتد، نخستین سؤالی که به ذهن بیشتر اهالی می‌رسد این است: «می‌بیند؟»

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه ایران نوشت: دل‌آشوبه اعظم به تنهایی برای یک روستا کافی است. اعظم پا به ماه است، کمتر از یک ماه دیگر دردش می‌گیرد، کمتر از یک ماه دیگر صدای بچه می‌پیچد توی حیاط دنگال خانه پدری. خانه پدرش است چون سایه‌ مرد بالای سرش نیست؛ مردش در تبریز به کارگری است. خراسان شمالی کجا و تبریز کجا. «نداری و شکم گشنه زن زائو و دل نگران چه می‌فهمه که یعنی چه.» لب‌های کبود و آماس کرده اعظم پِر پِر می‌کند، توی گلویش انگار بچه‌ای‌ دهانش را چسبانده به پنکه و می‌گوید آآآآآآآ؛ لرزش دست را زیر چادر گلدار قایم می‌کند، صدای لرزانش اما هوار می‌شود توی خانه: «آزمایش دادیم، هم من هم شوهرم، تو خون هر دوتامان هم این ژن هست، این ژن لعنتی… .»

همه چیز زیر سر یک ژن است؛ نابینایی در روستای چهار برجِ شهرستان اسفراین مادرزادی است، یک ژن معیوب دمار از روزگار مردم این ولایت درآورده و این یک کف دست جا شده است رکورددار این بد اقبالی در کشور. هر بچه‌ای که در این ولایت روی خشت می‌افتد، نخستین سؤالی که به ذهن بیشتر اهالی می‌رسد این است: «می‌بیند؟» اعظم جوابی برای این سؤال ندارد، هر چند برگه‌های آزمایش می‌گویند بچه بی‌عیب و علت است: «تحت نظر دکتر بودیم، با ماده‌ای که از دور رحم برداشتن و آزمایش‌هایی که گرفتن، گفتن بچه سالمه، اما دلم آرام و قرار نداره که، خدای ناکرده اگه یک وقت بچه… .» یک چشم به چهار برگه کاغذ دارد که وعده‌هایی داده و چشم دیگرش به دو خواهر نابینایش است که آن ژن مرموز، نور چشم‌هاشان را وقتی توی شکم مادر بودند، دزدید. گوشش هم به خبرهایی است که از این در و آن در می‌شنود. یکی از اهالی چند سالی است مهاجرت کرده، خودش نیست، اما باد خبرش را آورده و در آبادی تاب داده، کوچه به کوچه: «زن فلانی دو قلویش را سقط کرده، هر دو تا نابینا بودند.» و یک پادگان سرباز توی دل اعظم رخت می‌شورند.

پری و منیر رنگ دنیا را ندیده‌اند. پری، خواهر بزرگه اعظم، آن‌ورتر، دم در نشسته. سرش سوی صداست، نگاهش گم شده در عمیق‌ترین سیاهی که بشر تاکنون کشف کرده است. او اعظم را ندیده، اما اعظم برعکس، از وقتی چشم باز کرده، او جلوی چشمانش رژه رفته است و احتمالاً بعد از ازدواج و بارداری، در خواب و بیداری. اما نه می‌شود در زندگی را گِل گرفت، نه می‌شود با خیال داشتن بچه‌ای که رنگ دنیا را نمی‌بیند و تا آخر عمر دست به دامان دیگری است، کنار آمد. به هزار امید و آرزو و بعد از سال‌ها به عقد مردی درآمده، اما روی آرامش را اگر دیدید، سلام اعظم را بهش برسانید. «تا وقتی بچه به دنیا بیاد دل نگرانیم، هر بار که بخواهیم بچه‌دار شویم باید جان‌مان به لب‌مان بیاید از نگرانی، خرج و مخارجش که بماند. کسی به فکر نبوده و نیست که یک آزمایشگاه همین دور و بر بزنند، تا این همه راه آواره تهران نشویم با آن خرج‌ها و در به دری‌ها. یک آزمایش ما ۲۵۰ هزار تومان هزینه داشت، نداریم واقعاً، آن موقع که رفتیم برای آزمایش یک قِران هم نداشتیم، قرض کردیم. شوهرم کارگر است، کارگرِ هر کاری که صبح زودتر بیایند دنبالش. الان تبریز است و چاه آب می‌کند. الان یک ماه و خرده‌ای هست که رفته، اگر کار گیرش بیاید با دست پر می‌آید، وگرنه باید یک پولی هم برایش راهی کنیم تا برگردد. خدا عمر دکتر قیاسوند-پزشکی که سال ۱۳۷۴ به این روستا آمد، تحقیقات زیادی انجام داد و اعلام کرد این بیماری برخلاف شایعات که مثل نقل و نبات در دهان این و آن می‌چرخد، از آب آشامیدنی نیست و ریشه ژنتیکی دارد- را زیاد کنه که اگر نبود نمی‌دانستیم چه کنیم. با راهنمایی و سفارش دکتر، در دانشگاه شهید بهشتی بقیه آزمایش‌ها را رایگان دادیم.»
نگاه‌های زیرچشمی و پچ پچ‌های بعضی اهالی روستا شده است قوز بالای قوز، شده است آتشی به دل خانواده‌های گرفتار. اعظم هم یکی: «حالا خرجش یک طرف، حرف مردم یک طرف. برای آزمایش نمی‌توانیم با خیال راحت برویم، اینقدر پشت سرمان حرف مردم هست که خدا می‌داند. باید مخفیانه برویم و مخفیانه برگردیم. اگر بفهمند با یک دید دیگر نگاه می‌کنند که به اینها دختر ندهیم و از اینها دختر نگیریم. به همین خاطر و به خاطر خرجی که دارد بعضی‌ها هم اصلاً نمی‌روند آزمایش بدهند.» همین نگاه‌ها کاری با او کرده که برای بچه به دنیا نیامده نگران شب خواستگاری است، که آیا وقتی دری را کوبید، به روی آنها باز می‌شود یا آب پاکی را روی دست‌شان می‌ریزند که، شما را به خیر و ما را به سلامت.

منیر هم نابینای مادرزاد است و جز یک بار که اعظم خودش را به مشقت از زمین کند، زیر بالش را گرفت و بیرون بردش، دیگر توی چشم نمی‌آید، می‌خزد توی اتاق، دور از تیررس چشم‌های بینا. زنی ساکت‌تر از دیوار هم گوشه اتاق نشسته است؛ مادر سه دختر. این خانواده آقای اصلانی است.

پیرمرد بغ کرده و پشت استخوانی‌اش را داده به دیوار. خط اخم پیشانی‌اش چنان عمیق است که انگار با تیشه روی سنگ تراشیده‌اند. لب باز می‌کند و راز نابینایی را به داستان آمدن سه برادر به این روستا در سال‌های دوری که عدد دقیقی برایش ندارد گره می‌زند: «می‌گویند ریشه بیماری از سه تا برادر بوده که قدیم ندیم‌ها آمده‌اند اینجا. خود من یادم هست وقتی ۱۳-۱۲ ساله بودم یک پیرزن نابینایی داشتیم که بهش می‌گفتند بی‌بی؛ با ما هم فامیل بود، آن زمان همین یکی را یادم هست، اما از ۳۰ سال پیش به این‌ور روز به روز بیشتر شد. در این روستا هم تا ۵۰-۴۰ سال پیش همه با هم ازدواج می‌کردند و زن به بیرون نمی‌دادند. همه بافت در بافت هستند، عین زنجیر، همه فامیل هستند و خودشان خبر ندارن؛ خود من یکیش؛ بعد از ۳۰ سال از زبان دکتر قیاسوند و از روی شجره نامه‌ای که کشیده بود فهمیدم که با زنم فامیل هستیم. همین اعظم فکر می‌کند با شوهرش فامیل نیست، ولی از کجا معلوم، شاید باشد، کسی چه می‌داند. مردم این روستا همه یک مشت‌اند.»

پری با چشم‌های باز و سفید شده‌اش که از دنیا چیزی جز تاریکی گور مانند ندیده، می‌دود توی حرف: «۳۵ سالمه. تا کی باید صبر کنم دیگر؟ برای کار رفتم بهزیستی، گفتند فعلاً مجوز استخدام نداده‌اند. خسته شدم از بیکاری، خسته شدم از بی‌پولی، دیگر بَس است. حتی حاضر شدم با لیسانس روانشناسی با برجی ۳۰۰هزار تومان تلفنچی شوم، اما همان هم نیست. یک تلفنخانه هم هست که یک دختر سالم و بینا را گذاشته‌اند سر کار. دو سال پشت سر هم ارشد قبول شدم، اما گفتم برای چی بخوانم، بخوانم که آن مدرک را هم بگذارم روی این یکی و بعد بیایم توی خانه بنشینم؟ به گوش مسئولان برسانید که اگر مجوز برای استخدام ندارند اصلاً به بچه‌های نابینا اجازه دانشگاه رفتن هم ندهند. این همه هزینه و بدبختی کشیدیم که چی؟ به امید کار رفتم درس خواندم، نه به امید بیکاری.»

روزهای پری، یکی بعد از دیگری ذبح می‌شوند، قربانی آینده‌‌ای که نه چشم به راه آمدنش است و نه به پیشوازش کوچه‌ای را ریسه بسته و اسپندی دود کرده است: «باور کنید از آینده خیلی وحشت دارم. پدر و مادر تا ابد بالای سرِ ما نیستند. این هم زن مردمه -به اعظم اشاره می‌کند- تنها تکیه گاه ما، عصای ما، چشم ما، همه تاب و توان ما تو این دنیا همین یک خواهر است. اگه یک روز نباشد ما چیکار کنیم؟ خیلی وحشت دارم. بعضی وقت‌ها با خودم می‌گویم در آینده چی به سر ما می‌آید. این فکر مثل خوره افتاده به جانم. می‌ترسم، به خدا می‌ترسم. آدم که همیشه سرپا و سالم نیست. من می‌ترسم، شما باشید نمی‌ترسید؟ چشم‌تان را ببندید و جای پری بنشینید، نمی‌ترسید؟»

پدر سرش پایین است، لبان مادر را مهر کرده‌اند، چه کنم اعظم به بار است، منیر هم همچنان از نگاه‌ها گم است. پری دُم حرفش را می‌چسبد: «تمام عمر منت کشیدم، منت، منت، منت، منت. تا کی باید منت بکشم؟ خسته شدم خدا. تو دانشگاه خدا می‌داند که چقدر منت این و آن را کشیدم که کتاب‌های درسی را برایم ضبط کنند-کتاب‌های ما صوتی بود- حالا نتیجه منت‌هام را نباید ببینم؟ بعضی وقت‌ها آنقدر بهم فشار می‌آید که به وجین کردن زمین هم راضی می‌شوم، می‌گویم بروم و چهارتا علف هرز هم که از روی زمین وجین کنم بسه. بگذار خار به دست و پایم برود، اشکال ندارد، حداقل پول نان خودم را در می‌آورم.»

پری خیلی حرف دارد که نمی‌شود همه‌اش را گفت، خودش می‌گوید زیاد که حرف بزنیم از ما بیزار می‌شوند: «یعنی یک دل پردردی دارم که نمی‌دانم با کی صحبت کنم، چقدر صحبت کنم. هر چقدر هم صحبت کنم هنوز کم است، جان به لب شدم. ناامید نیستم، اما امیدوار هم نیستم. کسی حرف دل ما را نمی‌شنود، کسی ما را نمی‌بیند، همه فقط خودشان را می‌بینند. دیگر بعد از خدا تنها امیدم به رهبر است، دوست‌دارم ببینم‌شان و حرف‌هایم را بزنم، تیری در تاریکی است، شاید کار ما هم راه افتاد.»

خاک به چشم دنیا که روز خوش به ما ندید
«هی خاک به چشم دنیا که یک روز خوش به ما ندید. نه از روزش خیر دیدیم نه از شب‌اش، نه در زندگی دل‌مان آرام بود، نه می‌توانیم با خیال راحت سرمان را بگذاریم زمین. من که مُردم زیر بال این دختر نابینا را کدام دست می‌گیرد؟»

موسی صبری ۷۰ سال را پُر و سن بازنشستگی را رد کرده است، اما هیچ مواجبی دستش را نمی‌گیرد. او به زور بازو‌های آب رفته‌اش زندگی را می‌گذراند، البته اگر کار و باری به دوشش بگذارند: «به کارگری هم راضی هستم، اما دیگر ما را به کارگری هم نمی‌برند، می‌رم التماس می‌کنم و می‌گویم بابا ۱۰ هزار تومان کمتر از کارگرهای دیگر به ما بده، ولی کار نمی‌دهند. حالا از مال دنیا چی دارم؟ هیچی.»

سهم موسی و زنش -که دختر عمو و پسر عمو هستند- از این ژن یک دختر نابیناست که۳۰ سالش شده: «من نباشم کی می‌آید به این دختر بگوید نانی برای خوردن‌داری یا نه؟ دغدغه همه خانواده‌ها الان همین است، من می‌دانم. یک نابینا داشتیم که پدر و مادرش به رحمت خدا رفتند، یک مدتی همین‌طور ماند، بعدش رفت اسفراین. الان دارد آنجا گدایی می‌کند. آینده اینها نباید این‌طور باشد، اینها فقط نور چشم ندارند، باید یک کاری فراهم کنند تا از نیروی اینها استفاده ‌شود. الان در خانه که هستیم همه کار ما را همین دختر انجام می‌دهد؛ چای‌ما را او می‌گذارد، لباس‌ما را او می‌شورد، با رایانه کار می‌کند، اما هیچ‌کس انگار نمی‌خواهد اینها را ببیند.»

موسی دختر دم بخت دیگری هم دارد که دارد به پای خواهر نابینایش می‌سوزد: «آن دختر دیگرم خانه مانده و اینکه خواهرش این مشکل را دارد، اثر داشته به نظرم. کسی نمی‌آید، می‌ترسند و حتماً با خودشان می‌گویند نکند او هم ژنش را داشته باشد و در آینده بچه ما هم… چی بگویم. من تنها نیستم که، همه روستا همین طور است.»

آخر حرف‌ها و فکر‌های موسی دوربرگردانی است که او را برمی‌گرداند به خانه اول، به دلشوره نبودن، به بی‌کسی دختری که سهمش از دنیا به اندازه تنهایی است: «از مرگ نمی‌ترسم، چشمم دنبال مال دنیا هم نیست، فقط نگرانم ما که نباشیم این دختر چکار می‌کند؟ دولتی که همه کار از دستش برمی‌آید، این چهارتا نابینا را نمی‌تواند جمع کند؟ فقط یک جایی را درست کرده برای آموزش و می‌گوید ما به اینها کار و هنر یاد می‌دهیم، هنری که شغلی برای آن نیست، خانه و سقف بالای سر هم هیچ. اصلاً چه بگویم. زجری کشیدم که فقط خدا می‌داند، حرف که می‌زنم دلم را غم می‌گیرد.»

یک دختر نابینا دارم، یک پسر سرباز و یک شوهر که مرده نه او نامش را می‌گوید و نه ما پاپیچ دانستنش می‌شویم. زنی است که خاک گور شوهرش هنوز خشک نشده است. بی‌سایه سر و بی‌نان آور؛ خودش مانده و یک دختر نابینا و یک پسر سرباز. سه پسر دیگر هم دارد که می‌دوند؛ زندگی از جلو و آنها به دنبالش. «کرمانجی» صحبت می‌کند و یک نفر حرف‌هایش را به فارسی برمی‌گرداند: «دخترم ۱۷ سالشه اما کلاس دوم راهنماییه. مشهد درس می‌خواند. چون اینجا امکانات نبود و باید با بیناها سر یک کلاس می‌نشست، عقب افتاد.»

از پسرهایش می‌گوید، از اینکه از روستای دیگر زن گرفته‌اند، چون خواهرشان نابیناست، چون امکان اینکه آزمایش ژنتیک بدهند، نبوده و اگر دختری هم دل به گروی آنها داشته، عطای ازدواج را به لقای دنگ و فنگ‌های آزمایش ژنتیک و در به در شدن در تهران بخشیده. آنها هم پی بخت خود از روستای آبا و اجدادی زده‌اند بیرون و کلون خانه‌های روستای همسایه را کوبیده‌اند.
زن آب بینی‌اش را با پر روسری‌ای که هنوز سیاه است، می‌گیرد: «تا قبل اینکه شوهرم بمیره ۲۲ تا گوسفند داشتیم، بعد از او این گوسفندها افتاد بین ارث و میراث و سهم من و دختر نابینا و پسر سربازم شد هفت تا. خرج علوفه‌‌شان را درنمی‌آورند، کمک خرج زندگی ما به کنار. با یارانه زندگی می‌کنیم و دخترم هم اگر زنده باشم و خیلی شاهکار کنم، تا دیپلم بتوانم خرجش را بدهم.»

دهان باز زندگی که این حرف‌ها حالیش نیست، دست که روی دست نمی‌شود گذاشت؛ خرجِ رفت و آمد دختر نابینا و پسر سرباز را باید جور کرد: «بهزیستی فقط خرج تحصیل بچه را می‌دهد، باقی خرج‌ها با خودم است. می‌روم کارگری، کارگری هر کاری که شد. بیشتر روی زمین مردم وجین می‌کنم، وجین علف‌های هرز. فصلش که باشد، هندوانه و خربزه هم جمع می‌کنم، ۱۷ هزار تومان برای ۱۰ساعت کار، اگر باشد که خدا را هم شکر می‌کنم.»

از دست‌های این زن، این مادری که حالا پدر هم شده، لطافت زنانه کیلومترها فاصله دارد. درست به اندازه دست‌های مردانه یک کارگر یا کشاورز، زمخت و پر ترک است. از آن دست‌هایی که همیشه خدا یک لایه روی آن است، انگار که همین حالا از زیر خروار خروار خاک درش آورده است.

درمان که نمی‌کنند هیچ، زخم هم می‌زنند
آن زمان که دکتر قیاسوند و یک تیم پزشکی از ژاپن به چهاربرج آمده بودند که ته و توی ماجرا را دربیاورند، یاسر هنوز پشت لبش سبز نشده بود. اما سرش توی حساب و کتاب بود؛ او یک برادر نابینا دارد، دردش را چشیده، اما درد نگاه‌های مردم دیگر به این روستا و داستان‌هایی که پشت سرش سر هم کرده‌اند هم کم عذابش نداده: «از ۹۰۰-۸۵۰ خانوار این روستا، کمتر از ۴۰ خانوار این مشکل را دارند -که یک تعدادی مهاجرت کرده‌اند- آن حرف‌هایی که زدند که نابینایی از آب این روستاست، می‌دانید چه ضربه‌هایی به ما زد. معلم‌ها نمی‌آمدند روستای ما درس بدهند، اگر هم می‌آمدند با خودشان آب و غذا می‌آوردند تا آب اینجا را نخورند. خب من که مدرسه می‌رفتم و این چیزها را می‌دیدم برایم سخت بود. عذاب می‌کشیدیم. چند سال شیر و ماست و لبنیات ما را نمی‌خریدند، همین کارها را کردند که این روستا عقب افتاد. اما بعد از تحقیقات دکتر قیاسوند معلوم شد از ژنتیک است.»

او هم مثل بقیه اهالی به جان دکتر قیاسوند دعا می‌کند، خودش و مردم روستا را مدیون او می‌داند: «آقای دکتر قیاسوند که آمد گفت می‌خواهم در نزدیک‌ترین جا یک آزمایشگاه بزنم، خودمان شاهدیم، مکاتباتش را هم کرده، اما چرا انجام نشده نمی‌دانم. می‌گویند بعضی‌ها موافقت نکرده‌اند.»

یاسر و زنش دختر عمو پسر عمو هم هستند، یک پسر و یک دختر هم دارند که هیچ‌کدام مشکل بینایی ندارند: «ما رفتیم آزمایش دادیم. اما همه این کار را نمی‌توانند بکنند، بیشتر بچه‌ها با توکل الهی به دنیا می‌آیند. مردم دوست دارند آزمایش بدهند، اما چون تهران است نمی‌توانند بروند. هم خرجش برای مردم زیاد است و از همه بدتر می‌ترسند که انگشت نما بشوند.»

یاسر می‌گوید: «چطور می‌شود که وقت رأی گرفتن روی رأی اینجا حساب می‌کنند، اما بعداً یادشان می‌رود؟ می‌آیند و قول می‌دهند، اما بعد یادشان می‌رود و هیچ گوشه چشمی به این روستا ندارند.

یک نفر آمد یک مستند ساخت و تمام کوخ‌ها و خرابه‌هایی را که ۳۰ سال است مردم در آن زندگی نمی‌کنند نشان داد که فیلمش سوزان باشد. یا سگی را نشان داد که یک چشمش کور است، اما کسی نگفت اگر سگی کور مادرزاد باشد چطور به آن سن رسیده و بزرگ شده؟ اینها درمان که نکردند هیچ، به روستا و مردم ما زخم هم زدند. مردم مهاجرت می‌کنند، نه فقط از بی‌آبی و نبود مرتع برای دام و بیکاری، مردم از ترس بدنامی این روستا هم در می‌روند.»

چرا؟ چون کسی نمی‌بیند
علی برادر یاسر است؛ دانشجوی مقطع کارشناسی مشاوره و حال و روز بچه‌های نابینا را خوب می‌فهمد، مثل حال خودش، مثل خودش که دلش خون است: «ما که گدا نیستیم، پول به درد ما نمی‌خورد، باید از نیروی ما در کارهایی که توانش را داریم استفاده شود. قانون گذاشتند که ۶۰ درصد اپراتورهای تلفن باید از نابیناها و معلولان باشد، کو؟ کجا به این قانون عمل کردند؟ نابینایی که با ۴۰۰-۳۰۰ هزار تومان امورش می‌گذرد را بگذاریم سرکار بهتر است یا کاری کنیم که مدام چشمش به دست این و آن باشد؟»

او برنامه‌هایی برای آینده دارد، مهم‌ترینش شاید ازدواج: «ازدواج تو برنامه‌ام هست. پسرهای نابینا چند مورد داریم که ازدواج کرده‌اند -البته بعضی با زنان مسن- اما آمار ازدواج دخترها صفر است، دست کم در این روستا که کسی را نداریم. آن هم دلیلش برمی‌گردد به بی‌توجهی و نادیده گرفتن مسئولان. وقتی دختری جایی کار کند روی پای خودش است، درآمد دارد و بالاخره یک نفر هم پیدا می‌شود که شاید به عنوان زن دوم هم که شده او را بگیرد.»

حرف‌های آخر علی مثل یک لیوان چای سیاه و غلیظ است که بخواهی بدون قند پایین بدهی: «بعضی بچه‌های ما از بیکاری دارند به مواد رو می‌آورند، تا حالا یک دختر و چند تا پسر داشتیم، چرا؟ چون کسی ما را نمی‌بیند. یک دختر دیگر داریم که دانشجو است، شاید یک سال می‌شود که ماشینی زده و عصای سفیدش را شکسته، اما هنوز که هنوز است بهزیستی عصای جایگزین به او نداده، چرا؟ چون کسی ما را نمی‌بیند. بچه‌های ما برای درس خواندن از دبیرستان تا دانشگاه به رایانه نیاز دارند اما فقط دو نفر از نابیناهای این روستا توان خریدش را داشته‌اند، بهزیستی هم می‌گوید تنها به کسانی که لیسانس گرفته‌اند و بعد از آوردن فاکتور خرید کمک می‌شود، در حالی که رایانه برای نابینایی که می‌خواهد درس بخواند از عصای سفید واجب‌تر است. مورد داشتیم نابینایی که سه تا بچه هم دارد و شب گرسنه خوابیده، چرا؟ چون کسی ما را نمی‌بیند. آنهایی که هی آمار می‌دهند فلان کار و فلان کار را کردیم بیایند اسفراین، بیایند چهاربرج و بچه‌های ما را ببینند.»

از تاریکی به تاریکی
آخرین نابینایی که در این روستا به دنیا آمده حالا کمتر از چهار سال دارد. وقتی می‌بینیمش، روی پله‌های دم خانه، زیر تیغ آفتاب بی‌تکان نشسته است. از سر شمشیر مادرش خون می‌چکد، دلش از زمین و زمان پر است. بی‌حرف و نگاه، دست بچه را می‌گیرد و می‌کشاند توی خانه. برای بچه اما فرقی نمی‌کند؛ رفتن از تاریکی به تاریکی.

خوب بود مجتبی مثل همیشه هوشمندانه، ولی عجیبه واقعا عجیبه دولتو میگم، واقعا ما کجا زندگی می کنیم؟ هر جای دیگه بود دولت یه کاری می کرد باید از خارج محقق و دکتر بیارن بعدشم مردم روستا رو تشویق کنن که به هیچ عنوان ازدواج درون گروهی نکنن، خلاصه باید رسیدگی بشه که همه می دونن که نمیشه. واقعا جای تأسفه بعضی وقتا حالم گرفته میشه که چرا اینجا و تو این مملکت دنیا اومدم. چه میشه کرد؟ ولی یه چیز دیگه هم واسم عجیبه تو حرفای حامد نوبری یه جمله بود مبنی بر این که سراسر روستا رو بوی ادرار گرفته بود، عجیبه چرا؟ طبق سرچ رعد خیلی از مردم اونجا تحصیلات دانشگاهیم دارن پس نباید افراد کثیفی باشن عجیب نیست؟

سلام به همه.
خیلی متاسفم.
خیلی. نمیدونم چطور باید احساسمو بیان کنم
شاید تنها کاری که ازم برمیاد دعا کردن باشه واسشون.
ای کاش میتونستم شنونده ای باشم واسه درد و دلای پری و پریهای اون روستا.
کاش میشد لا اقل کنارشون باشیم.
کاش بمیرم. حتی اینم ازم برنمیاد.
جز گریه کردن راه دیگه ای ندارم که خودمو آروم کنم.
لطفا اگه راهی پیدا کردید که بشه با این افراد ارتباطی لا اقل از دور برقرار کنیم اطلاع رسانی کنید.
ممنون از اطلاعتون

سلام.
ممنون بابت خبر و مستند مجتبی.
ولی سؤال من اینه با این همه برندگی که این مستند برای سازندگانش به ارمغان آورده خب چه دردی از اون ها دوا کرده؟
آیا علت دقیق این مشکل کشف شده؟
تنها تأثیر این مستند فقط آگاه کردن احتمالی مسؤولین هست و دیگر هیچ که اگر این هم نباشه هیچ فایده ای نداره.

حتما خواستم برم میزنگمت. ایول حسین! ایول! توی فکرم شرکتی که توش کار می کنم رو متقاعد کنم اسپانسر بشند واسه نابیناهاشون کامپیوتر بگیریم ی چندتا و موارد آموزشی و هرچی که بشه و قبول کنند. مشغول نوشتن طرح و تقاضام هستم.

سلام آقای خادمی.مرسی برای این پست با اینکه دردناک بود ولی دونستن خیلی بهتر از ندونستن هستش.
مرسی رعد عزیز.من را خیلی ناراحت کرد.جدا دردناکه.امیدوارم هرچه زودتر به مشکلات این دوستان رسیدگی بشه.کاش.من این را دانلود میکنم تا گوش کنم بازم مرسی آقای خادمی.

از چندتا از دخترای گوش نکنی پیام دریافت کردم که حالشونو خراب کردم . در ضمن گفتن رعد خواهشا جدی نباش !
یعنی چی آقای خادمی خخخخ
گویا دخترامو دپرس کردم .
++++
پس در کسوت رعععد بزرگ براتون ی چیزی بگم که بخندید خخخ
رععد هر جا میره قسمتش ی نبین میشه .
در سایت هوا بشناسی شاخ شمشاد سرمدی داماد ،که همه بینا هستن ،ی پسری به من میگه رعععد بزرگ حالا که شما مستجاب الدعایی برای چشمای من دعا کن . دیدم خیلی کم شده . …
ای بابا . منم گفتم دم پر رععد نچرخ که نورم باعث شده که دوستام نبین بشن خخخ
از اون طرف هم در محل کار که پدر ی دانش آموزی که به خاطر دیابت نبین شده ،اومده به خاطر هزینه ها با مدیر دعوا و فحش .
همه اومدن میگن تو زبون نبینا رو بلدی خخخ برو آرومش کن .
حالا بماند که چها که نشد هاهاها
ولی به معاون گفتم من فقط زبون و قلق نبینهای مطلقو میدونم نه این شبه نبین ها رو هاهاهاها
منم اسفراین میام . اردو بریم اونجا آیا ؟؟؟

سلام مجتبی
خیلی جالب بود
قبلا خوانده و شنیده بودم ولی متأسفم که از دستم کاری برنمیآید ولی امیدوارم از دست با کفایت تو کاری برآید
منتظر حضور و گزارشت هستیم و بالاتر از آن توفیق انجام کار خوب و بزرگ برای آن روستا
موفق باشی

سلام مدیر مجتبی
خوبی سر کارت خوش میگذره. خیلی برات خوشحالم که بالاخره سرکار رفتی؛ دست راستت بر سر سایر هم محلیا
آخی الهی
روستایی با کلی نابینا و معلول
خدایاااا دلم که گرفت آخه پدر مادر طفلکیا مگه چقدر تحمل دارند.
پدر مادر من هرگز مشکل بینایی من رو نپذیرفتند و شاهد بودم که چقدر غصه منو داشتند. فدای قصه پر از غصه هاشون. منظورم والدینم بودااا

سلام مجتبی و شهروز مجتبی راهی را پیدا کن که ندای چهار برج را به آن وره آب برسانی چون اینجا گوش شنوایی نیست شهروز جان فیلم را برای مسئولین بهزیستی ارسال کن فکر میکنم مشکلات اهالی چهار برج در مقایسه با خودمان فاجعه بار است.

مجدد سلام. مجتبی و دوستان! لازم می دونم حالا که فیلمو خوب دیدم یه چند نکته مهمو متذکر شم: یکی این که اگه گروهی از ما بخوایم بریم اونجا باید اولا از تصمیمهای احساسی جدا دوری کنیم، چرا که این مردم درد کشیده این قدر شنیدن و عملی ندیدن که خیلی نا امید شدن و ممکنه اصلا واکنش خوبی نشون ندن که حقم دارن، ما ابتدا باید تصمیم بگیریم واقعا می خوایم واسشون چی کار کنیم، این کار باید کاملا مدون انجام بشه، ابتدا باید چند نفری که همگی بهشون اطمینان داریم، یه شماره حسابیو راه اندازی کنن که همه کسانی که واقعا قصد کمک دارن از جمله شخص این مخلص بتونن مبلغی در حد توان به این حساب واریز کنن، این جوری پس از مدتی، مبلغی جمع می شه که می تونه هر چند ناچیز واسه نابیناهای چهار برجی مفید باشه، بعدشم هر کسی که می خواد بیاد باید مشخص کنه که می خواد و می تونه چی کار واسه‌شون بکنه، از آموزش آشنایی با کامپیوتر گرفته تا بریل، تحرک و جهتیابی، کارهای شخصی و خانه و ………… ضمنا حضور یکی دو نفر روانشناس و جامعه شناس حرفه ای از ما نابینایانم خیلی ضروریه چرا که مردم رنج دیده چهار برج بسیار زخم خوردن، و اصلا به این زودیا اعتماد نمی کنن، توجهتونو به گفته های نوبری جلب می کنم که می گفت: حتی منو به خونه هاشون راه نمی دادن و مجبور بودم خیلی جاها دزدکی فیلم برداری کنم.” این امر تا حدی بود که نوبری به شدت نا امید شده بود و از اون چند روزی که اونجا مونده بود به بدی یاد می کرد، اما ما که قصدمون صرف کمکه نه چیز دیگه نباید اولا زود و با دیدن یه برخورد غیر منتظره وا بدیم، بلکه باید به‌شون حق بدیم. ضمنا مجتبی به فکر یه طومار “Petition” اینترنتی هم باش که بتونیم بین نابینایان سراسر ایران چندین هزار امضا جمع کنیم و اونا رو چون پتکی بکوبیم تو سر بهزیستی و دیگر مسئولین، به عبارت دیگه، هدف اصلی ما باید این باشه چرا که کمکهای ناچیز مادی و معنوی ما خیلی نمی تونه التیام بخش باشه ولی این عملیات بیدارسازی مسئولین اگه پیشو بگیریم می تونه به جایی برسه، درسته که Petition هنوز تو کشور ما جا نیفتاده ولی خب باید از یه جایی شروع کرد دیگه. بعدشم برای آگاهسازی دیگر ملل دنیا از مؤسسه های خیریه گرفته تا نابینایان و خلاصه همه و همه در برون مرز، اولا باید متنی جامع و مستند با ذکر تمامی منابع به ضمیمه این فیلم تهیه بشه بعدشم به زبانهای انگلیسی و عربی، ترکی استانبولی و غیره ترجمه بشه و برای RNIB در بریتانیا Perkinz و دیگر مؤسسات در آمریکا، مرکز حمایت از نابینایان در مصر، عربستان سعودی، امارات و کویت و خیریه های ترکیه، فرانسه و آلمان فرستاده بشه. خلاصه یه عزم جزمی می خواد و البته کمک و همیاری همه جانبه، حتی فراتر از مرزهای گوشکن خودمون سایتای دیگه نابیناییم می تونن کمک کنن، مجتبی بزن استارتو من که پایم.

درود دوستان
شرح قصه پر غصه این روستا را چند وقت پیش از رادیو شنیدم آنها حتی حاضر به گفت و گو با خبرنگار رادیو نبودند اما مسئولین برای آنها چه کرده اند نمی دانم باید رفت و از نزدیک دید
باید گزارشی از این روستا تهیه شود و به دفتر سازمان ملل در تهران قرار داد بلکه دیگر ملل فکری برایشان بکنند

سلام دوستان
باز هم مثل همیشه پست مجتبی هوشمندانه و پربار هست. چند نکته درباره ی این روستا به ذهنم می رسه.
نکته اول:
تنها دلیل تراکم بالای این نوع معلولیت ازدواج های فامیلی هست. طبیعتاً روستایی که فقط عده ی محدودی جمعیت داره بعد از مدتی همه شون با هم فامیل میشن. از مشاوره ی ژنتیک و این چیزها هم خبری نیست. حتی بچه هایی که سالم متولد میشن از لحاظ جسمی ضعیف تر از بچه های ازدواج غیرفامیلی هستند. بعد هم که میرن با غیرفامیل ازدواج می کنند به خاطر این که هر دوشون ناقل ژن معیوب بوده اند بچه هاشون معلول یا ناقل میشن.

نکته ی دوم
تنها نابینایی که تا حالا دیدم جرات پیدا کرده صریحاً و علناً در زندگینامه ی خودش به همه بگه که مشکل بینایی او بر اثر ازدواج فامیلی بوده همین مجتبی جون هست. هیچ کس دیگه جرات نداره حرفش رو بزنه. من هم در زندگینامه ی جواد حسینی در سایت راوی این موضوع رو نوشتم ولی مورد اعتراض خانواده قرار گرفت و مجبور شدم حذفش کنم.

نکته سوم
این که اشاره به بوی ادرار شده به نظر من توهین به نابینایان هست. نابینایان افرادی تمیز و محترم هستند و چنین وصله هایی به اونها نمی چسبه.

نکته ی چهارم
این روستا نمونه ای از کل کشور ماست. در کشور ایران با این که در طول تاریخ تا کنون میلیون ها یا شاید میلیاردها نفر قربانی ازدواج های پرخطر شده اند هنوز هیچ آماری از میزان چنین عواملی وجود نداره و اصلاً سازمان بهزیستی باخبر نیست که ازدواج فامیلی هم می تونه عامل مشکل باشه. برای مثال من از معاون پیشگیری سازمان بهزیستی پرسیدم که آمار عوامل معلولیت در ایران و جهان رو از کجا گیر بیارم و ایشون گفت که چنین آماری نداریم. نمی دونم شخصی که تا این حد از موضوع بی خبر هست چطور معاون پیشگیری از آمارهایی که نداره شده. امسال روز جهانی عصای سفید در کتابخانه ملی پای صحبت های دکتر محسنی رئیس سازمان بهزیستی کشور بودم. به تمام عوامل نابینایی از جمله آب مروارید اشاره کرد ولی اسمی از ازدواج فامیلی نیاورد. علت این هست که ایشون فقط چند مقاله راجع به موضوع در سایت های خارجی خونده و مسئولین انگار در این کشور زندگی نمی کنند.

نکته ی پنجم:
اگر هر جوانی قبل از انتخاب همسر فقط ۱۰ دقیقه وقت صرف کنه و از مشاور ژنتیک بپرسه که من در انتخاب همسر باید چه نکاتی رو در نظر بگیرم احتمال معلولیت فرزند او به نزدیک صفر می رسه. البته احتمال صفر وجود نداره. الآن اگه به کلینیک های مشاوره ی ژنتیک برید می بینید تمام افرادی که برای آزمایش اومدند یک فرزند معلول در آغوش دارند. در گزارش هم به همین نکته اشاره شد ولی این آزمایش ها کمکی به اونها نمی کنه. بایست قبل از انتخاب همسر می اومدند. هیچ آزمایشی لازم نبود. فقط چند سوال و جواب ساده در جلسه مشاوره کافیه که جلوی ازدواج پرخطر گرفته بشه.

نکته ی ششم:

مدیر محله اگه دوست داشت این جمله رو حذف کنه ولی نمی تونم نگم. من اگه کدخدای او روستا بودم راه حل مشکل رو به مردم می گفتم. راه حل اینه که تعداد بچه هاشون کم هست. اگر هر کس سه برابر تعداد فعلی بچه بیاره در اون صورت تعداد بچه های بینا در روستا سه برابر میشه. درسته که تعداد نابینایان هم سه برابر میشه ولی از اونجایی که دولت الآن داره به هر نابینا ماهی هزار دلار حقوق میده معنیش اینه که با سه برابر شدن نابیناها تمام مشکلات مالی خانواده برطرف خواهد شد.

سلام , تکان دهنده بود .
فکر کن اگه احساسی عمل نکنیم و برنامه ریزی داشته باشیم ,می تونیم خیلی کمک بهشون بکنیم . تو کل روستا فقط دو کامپیوتر موجود بود. که نشون میده اونجا از ابزاری که ما داریم و ازش استفاده میکنیم محروم هستند .
اگه بشه چند کامپیوتر و آموزش اون رو و کار در اینترنت به دنبال اون رو یادشون داد , لا اقل میتونند صدای خودشون رو به گوش خیلی ها برسونند . به علم روز دستیابی داشته باشند و از این عزلت ناخواسته بیرون بیان . با اون ها مانند جزامی ها رفتار میکنند .
یاد فیلم جولیوس سزار افتادم و شهر جذامی هایش . در وهله اول نباید مطرود, و متروک باقی بمونند .
من میتونم ترتیب یکی دو تا کامپیوتر رو بدم و خودم هم میتونم همراه کسی که میخواد اون جا بره برم و خلاصه برنامه ای اگه باشه هستم . سرنوشت ما رو بی خود اینجا دور هم جمع نکرده که فقط افسوس بخوریم و سرمون رو تکون بدیم . من از وقتی نابینا شدم خیلی چیزها یاد گرفتم که در بینایی یاد نداشتم .. آیا نزدیکی و نعمت اینترنت و رایانه نمی تونه باشه ؟ برنامه های دیگه رو هم هم نوعان اگه دادن ما هستیم .
گذاشتن این ویدیو در فیس بوک هم فکر خوبیه و میتونه کمک جمع کنه .
دوست مون حسین آگاهی هم اگه بتونه اطلاعاتی برامون تهیه کنه خیلی خوب میشه . من خودم هوس شنا کردم اگه استخر هم داشته باشند میپرم توش شنا هم بلدم .
این هم یک پایه سمج حالا ببینیم … اگه طرحی داشتید پیغام بذارید .

سلام و تشکر می کنم دوستان احساسی برخورد نکنیم ما درسته که همنوع این عزیزان هستیم ولی شعار های احساسی و دور از فکر و قدرت مالی و معنوی و مسائل دیگه که خودمان هم دچار مشکل هستیم فکر نمی کنم نتیجه ای داشته باشه یک فکر ریشه ای و عزم همگانی و با قدرت بالا نیازه خود دانید.

مشکل اصلی مردم اونجا نابینایی و حتی فقر مالی نیست
مشکل بزرگ انسانهای اون ده فقر فرهنگی و جهله .
تا خودشون هم نخوان کسی نمیتونه کمکشون کنه .
امید که جوانان اونجا ازین جهل و آداب و رسوم پوسیده دست بردارن .

ضمن لایک رعد من کلیپرا گوش کردمبله باز هم رگه هایی از تعصب و خرافه گرایی در گفته های این بخت برگشتگان وجود داره.
از طرفی فردی می گوید که سید و آخوندی در این روستا بوده که تا او بوده همه چیز خوب بوده ولی از زمانی که او رفته روستا را نفرین کرده و برای همین مردم آنجا مبتلا به چنین مصیبتی شده اند، از طرف دیگر آن خانم میگوید که به قاضی گفته که خدا ما را زندانی کرده است و دیگر نمیخواهد تو مرا زندانی کنی. چطور میتوانیم به خود و دیگران بفهمانیم که والا بللاه این مسائل ربطی به خدا و آسمان ندارد. همه چیز باید مورد تحقیق و کنکاش علمی قرار بگیرد هر معلولی علتی دارد و این علم است که میتواند علت را جستجو کند. نه نفرین سید و آخوند کارساز است و نه خدا فرد یا افرادی را زندانی میکند.
همه ی ما زندانی جهل و ناآگاهی خودمان هستیم.
کاش روزی همه ی ما به خودآگاهی کافی و وافی برسیم و دست از این تعصبات و خرافه گراییها برداریم.

بجای لایک دادن به همدیگه و نقشه کشیدن واسه رفتن به اون داهات و خیال پردازی، دوستان یکبار دیگه بردارید فیلم را دقیق تر ببینید… من این فیلم را دوبار دیدم، گریه هم نکردم، حتی بغض هم نکردم، فقط عصبانی شدم…
نظریه هایی که تو این فیلم مطرح شده، نظرهای خود اهل داهاته… نظریه ی کارگردان اما چیز دیگه ایه… که منهم کاملاً باهاش موافقم… توی فیلم بیس دقیقه ای مستند تک تک عناصر مهمند… کارگردان نمیاد حرف بیخودی بگنجونه توی فیلمش یا آب ببنده تو اثرش…
به صدای رادیوی ماشین اول فیلم توجه کنید دوستان… بعد خودتون تا ته خط رو برید… وسط فیلم هم یک آقایی میگه که سالها پیش روسها چیزی رو آوردن و در این ده دفن کردند… به اینهم توجه کنید که فقط آدمیزاد نیس که مشکل پیدا کرده، حیوونام نابینا شدند… این رو هم بدونید که کشورهای آسیایی زباله دان زباله های هسته ایه…البته گمان نمیکنم دیگه الان ما اینقد عقب افتاده باشیم که زباله راه بدیم تو کشورمون… مثلاً تو کتاب پروفسور سولومون که اسمش یادم نیس اومده که زباله های ایالت متحده چند سال پیش به پاکستان منتقل شده!!! حالا ما کار به بلاد کفر و منش اونها نداریم…
هشدار فیلم اینه: ما هم داریم هسته ای میشیم… باید مراقب باشیم، وگرنه کل مملکت نابینا میشیم میره پی کارش…خخخخخ
حالا شما دوستان وخسید برید داهات، آلوده شید برگردید، بعد زاد و ولد کنید و بچه های نابینا و چند معلولیتی بدنیا بیارید و بعدش بگید: یکی نفرینمون کرده…خخخخخخ…
این نفرین دنیای مدرنه… نه اون آخوند مادر مرده…
این هم نظریه ی کارشناسی من: دوستان ما تو اون داهات در معرض تشعشعات بودند یا شایدم هنوز هستند…
خوش باشید دوستان…

تکمله: رفتن به اون داهات و کمک به نابیناهای اونجا کار بسیار شایسته و انسانی ییه… ولی من جای شماها باشم بعدش نمیام بچه دارشم تا ژن آلوده م رو به اونها منتقل کنم… وقتی رفتید باید پیه همه چی رو به تنتون بمالید… برید خدا خیرتون بده… ایثاره به معنای واقعی کلمه…
شبتون خوش…

منم عمو حسین رو لایک میکنم .
تا کی میخوایم تمام اتفاقات ناگوار رو به خدا نسبت بدیم ؟ اولین صفت خدا بخشندگی و مهربانی اش است . اگه ما میخوایم همیشه دنبال طلسم و بت های متحرک و ثابت باشیم ایراد از خودمونه هیچ سید و دستار داری قدرت این نفرین ها رو نداره . باید بهشون آموخت . اما دهکده ای که انسان ها به خاطر نادانی اون رو مطرود کردند و هیچ معلمی هم جریت رفتن به اون جا رو نداره . رسانه ها هم که خدا خیرشون بده … فکر کنم تو قرن بیست و یکم دسترسی و آموختن از طریق اینترنت خیلی بتونه بهشون کمک کنه . کم کم خودشون هم ماهیگیری یاد خواهند گرفت . اسم این محل انسان رو به یاد قلعه ای محصور می اندازه و در این زمانه , کاملا مطرود . شرط می بندم مسافرینی هم که از اینجا گذر میکنند اگر این داستان رو شنیده باشند حتی برای استراحت چند دقیقه ای هم , خودروشون رو نزدیک این محل پارک نمی کنند .
خوب چطوری میخوایم فرهنگ این روستا عوض بشه؟ میشه به دهکده جهانی وصل شد .
هر چند این جهل و نادانی رو هم میشه تو خیلی از سایت ها هم به شیوه ای مدرن تر دید و لمس کرد . ولی قدرت انتخاب زیادی هست .
مسیولین بهزیستی هم که بنده خدا ها تقصیر ندارند اول اینکه بودجه نیومده و بعد اونها وظیفه دارند که معلولان رو یک گوشه ای جمع کنند و از دید اذهان عمومی پنهان کنند , که زیاد تو چشم نباشند , که این بنده خدا ها خودشون رفتن این کار رو کردند . پس زیاد تو دست و پا نیستند که بخوان به فکرشون باشند .
من پارسال منزلم دچار حریق شد تا پای مرگ هم رفتیم , خدا رو شکر آتش نشانی کمکمون کرد و گزارشش رو هم همشهری چاپ کردو تمام مستنداتش هم بود , ولی من به هیچ ارگانی مراجعه نکردم و از نو شروع کردم و عطایش رو به لقایش بخشیدم گفتم شاید به کس دیگری برسد که استحقاقش رو داره ولی حیف , مثل اینکه خودشون نیاز به گلریزون دارند .
مبلغ ماهی پنجاه هزار تومان فکر نمی کنم دست آویز خوبی برای ازدیاد جمعیت در این روستا بتونه باشه این مبلغ نمی توانه پول تو جیبی یک نوجوان باشه , چه برسه به هزینه های دیگه .

ببخشید خانم رهگذر , فکر کنم اخبار رو دنبال نکردید . تو همین مجلس با کلامالات , چند روز پیش آقای صالحی رو همراه با رآکتور اراک داشتند میکردند زیر سیمان و بتون . بعد شما به فکر زباله های هسته ای در آینده هستید . البته زباله های هسته ای فقط به نابینایی ختم نمیشه تحقیقاتی که از فاجعه چر نو و یل در روسیه شد و بعد از بمباران هیروشیما و ناکازاکی , نشون داد که بسیار متفاوت تر و وحشتناک تر از نابینایی در اونها دیده شده و حتی خاک اون سرزمین برای چندین سال غیر قابل کشاورزی و استفاده هست, که مردم این روستا چندین سال هست که کشاورزی میکنند و در فیلم هم به روشنی گفته شد .عواقب این انرژی پاک به مراتب بسیار شدیدتر از این احوال میتونه باشه . اولین قربانی اون هم خود ماری کوری , کاشف اورانیوم بود که گردنبندی از اون رو برای خودش درست کرد و از اثرات اون روی سینه خود جان باخت . اگه اینجوری فکر کنیم که چند صد سال دیگه هم باید اون ها در اون چهار برج بمونند , که با این روشن فکری ها هنوز که هنوزه موندن .

سلام به دوستان عزیز.من نتونستم فیلم را ببینم یعنی نشد وقت نداشتم.
ولی من میگم با این حرفها دردی از این بندگان خدا دوا نمیشه اینها مشکل مالی دارن ولی با کامپیوتر آشنا هستن دانشگاه رفتن پس با رفتن و آموزش دادن چیزی درست نمیشه اینها را از کامنتی که رعد عزیز گذاشتن فهمیدم.مشکل این بندگان خدا فقر فرهنگی هستش نه تنها شهرها ی اطراف بلکه خود مردم این روستا هم این مشکل را دارن.برای همین لایک میکنم کامنت رعد عزیز و آقای نبی لو را.و اگر دوستان بخوان به این روستا برن باید به کامنتی که رهگذرِ عزیز گذاشتن هم توجه کنن.
من امشب این فیلم را میبینم رهگذر به نکته ی ظریفی اشاره کردی خیلی جالب بود.

http://charborj737.blogfa.com/tag/%D8%B1%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DB%8C-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%AC

سلام مدیر
من جزء اولین نفرایی بودم که دیدم مطلبتو و مستندو هم دیدم……قبلا نظرمو خصوصی دادم و نظراتو دنبال کردم تا الان……ترجیح دادم عمومی وارد بحث با کسی نشم.
اما این وبلاگو دیدم که ظاهرا از بچه های اون روستا باشند و وضع روستا با توجه به کلیپ و عکسهای روستا تغییر کرده اونطور که توی این کلیپ بچه ها هستند همچین هم روستای عقب افتاده ای نیست الانه.من برای نویسنده وبلاگ پی ام دادم تا بیاد مطلبتونو بخونه و یه کم از وضع روستاشون برامون بگه که الان چطوری هست.

http://www.kojaro.com/2015/10/06/25793/north-khorasan-village-blind/
این سایتو هم خوندم….ظاهرا الان تعداد کمتری نابینا توی روستا هست و از سال ۹۱ دیگه این عارضه کنترل شده . اگر عکسها برای خود روستا باشه آموزشهای بهداشتی و نابینایی و هنری و …تا حدودی دارند.متاسفانه نشد اونجا نظر بزارم یا دعوتشون کنم چون باید حتما عضو سایتشون میشدم.پیشنهاد میکنم از طریق همین وبلاگا یا سایتاشون ارتباط بگیرید ببینید چه خبره.بلکه با نابیناهای اونجا مرتبط شدید و اطلاعات بیشتری کسب کردید.

درود بر سارای گرامی. خیلی زحمت کشیدی هم محله‌ای محترم. از رهگذر هم تشکر میکنم دقتش خوب و قابل تحسین است. ولی خب باید مطمئن بود که این قضیه دفن زباله صحت داره و این هم جزء شایعات نباشه. ولی من که نمیترسم چون دیگه از بچهدار شدن و این جور چیزام گذشته پس میتونم با خیال راحت برم اونجا و حتی اونجا ساکن بشم و تجدید فراش هم بکنم خخخخخخخخ.

سلام عمو حسین
چه اسم قشنگی دارید………من که عمو هیچ وقت نداشتمو اولین باره به یکی میگم عمو…..تشکر کاری نکردم فقط خودم خواستم بدونم واقعا الانم اینطوری هست یا نه….میگم چقدر پیگیرید برید حتما توی اون روستاااا…نگو نقشه های دیگه ای کشیدید…خخخخ…عجباااااا….نه عموجان اونجا همه چیز پیشرفت کرده همه ی دختراش هم رفتند خانه بخت….خخخخخ…خدا زن عمو رو براتون نگه داره….البته اگه تا حالا قهر نکرده باشه …خخخخ

با سلام خدمت سرکار محترم ضمن تشکر از پست شما قبل از نوشتن پرسش از این که ارتباطی با این پست ندارد از سرکار پوزش میخواهم دو سؤال به ذهنم رسید که میخواستم خدمت شما مطرح کنم اول این که وقتی وارد محله نابینایان میشویم و link list میگیریم به قسمت پرسشهای متداول میرسیم نوشتن سؤال را در کجا باید بنویسیم دیگر این که برای مطالعه ی قسمت های قبلی و نوشته های گذشته به کجا و چطور باید مراجعه کرد با تشکر از پاسخ گویی شما

سلام
شما در قسمت پرسشهای متداول فقط میتونید سؤالاتی را که قبلا پرسیده شده به همراه پاسخهاش بخونید. در واقع این قسمت راهنمای سایت هستش.
اگر منظورتون اینه که میخوایید در مورد کار با همین محله خودمون سؤال بپرسید باید از قسمت تماس با مدیران اقدام کنید.
و اگه منظورتون مرکز پاسخ گویی هست باید به
qa.gooshkon.ir
برید و اگه ثبت نام نکردید ثبت نام کنید
و اونجا در مورد هر موضوعی که سؤال داشتید مطرح کنید.
این هم ایمیل من اگه راهنمایی بیشتر خواستید در خدمتم.
fm.4814@yahoo.com
موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید