خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یه برگ دیگه از دفتر خاطراتم

آقا این دفتر خاطرات ما پر از خاطراته… من عادت دارم هر شب قبل از خواب بنویسم تو طول روز چی شده…گاهی ام همون وسط روز مینویسم…البته اگر دفترم همراهم باشه… بی خوابی زد به سرم و برداشتم دفترای قدیمی رو ورق میزدم، با این نوشته مواجه شدم که بنظرم قشنگ اومد…گفتم بذارمش شمام بخونیدش…اول خواستم صوتیش کنم دیدم همه خوابن درست نیس صدامو آزاد کنم… پس متنشا میزارم براتون…من سعی میکنم منهای هژده بنویسم که فیلترمون نکنن…خخخخخخ….پس موجز مینویسم و مختصر و با سانسور….خخخخ

دراز کشیدم روی تخت و ده دقیقه ای هس که پشت کمرما دو تا دست ناشناس ماساژ دادن و روغن زیتون مالیدن…پرده های اطراف تخت رو کشیدم….بیرون زنها مثل اینکه تو حموم باشن و سنگ پا گم کرده باشن از هر کله ای یه صدا بیرون میاد…بحث سر سریالای شبونه س…

-سری جدیدشه….حالا مثلاً یه چند سالی گذشته س…همه پیر شدن…

-چه ساعتی نشون میده؟

-شبا می دِد….داداشی ستایش بودا….حالا داره نقشی پِسِرِشا بازی می کونِد…

-کدوم شبکه س؟ خیلی دوس داشتمش..

-دیشب پِسِره آقا جونشا دید… آ هیچ کودوم که نیمیدونن اون یکی کیه س که…سواری موتورش کرد و آ دِ برو که رفتی..

-حالا جالبش اینجاس که کاری خدا هَما چه دوس میداشتن…مهرشون به دلی هم افتادِس…

-خانم شما حجامت کبد دارید؟

-کبدم کوجامِس؟

-لباستونا بزنید بالا تا بیام…بهتون میگم…

-منم کِرِم زدم، ببخشید… خاکی پا همه دونم…تو رو خدا ببخشید…

-آخه مادر بیبین کارادا…برا زالو درمانی نباید کِرِم رو پوست باشه…مگه آقای دکتر نگفتن بهتون؟

-اما من برا شوما یه خوابی دیدم…

یه سایه از پشت پرده گذشت…چرا کسی سراغ من نمیاد؟ چرا منو یادشون رفته؟ پرده های تخت را کشیده بودم و دوس نداشتم قاطی جمع شلم شورباشون بشم مبادا منا هم قاطی حرفای صد من یه غازشون کنن…از صداها کلافه شدم و گوشیمو درآوردم و صدای شاملو رو گذاشتم…زار و زار گریه میکردن پریا…پریا گشنتونه…پریا تشنتونه…پریا خسته شدین…

-چی دیدین؟

-نیمیگم تا آهشا بکشی…برو یه نذری بده….یه نذر کون مادِر…

بالاخره دختر سفید پوش اومد…اصلاً نگاهش نکردم…

-شوما چه فعالین؟ مشقاتم میاری اینجا مینویسی؟ چی گوش میکونی؟

چیزی نگفتم…پریا هیچی نگفتن پریا…زار و زار گریه میکردن پریا…مثل ابرای بهار گریه میکردن پریا… لیوانا را یکی یکی گذاشت پشتم… دکتر برام ده جلسه بادکش نوشته بود… داد زده بودم: نععععععع…. و دکتر گفته بود اگه یه کلمه حرف بزنی میکنمش بیس جلسه… گفتم: آقای دکتر من از اون بخش کلینیکتون خوشم نمیاد…خیلی سطح پایینه…خانوما همه… دکتر خندید و گف: اگه به مریضای من توهین کنی میکنمش بیست و پنج جلسه… و من ساکت و مغموم اومدم تو این بخش از کلینیک که زنها همه…. ای بابا… نمیشه نوشت که… بگذریم…

پرستار گف: ده دقیقه وقت بگیر…بعد صدام بزن…

پریا هیچی نگفتن پریا…

صدای شاملو تو گوشمه و فکرم هزار تا جای دیگه… یه خارپشتم که هیشکی دوسم نداره… تنها افتادم ته جنگل…اونقدر خارهام سنگیننن که نمیتونم تکون بخورم… جای خارهام درد میکنن…بغض توی گلومه و فحش و لعن و نفرین رو زبونم که دکتر فلان فلان شده… باید برام دارو مینوشت…هیچی حالیش نیس مرتیکه ….

صدا پیرزنه از پشت پرده میاد…

-این دکتر یه چیزی دیگه س…وقتی میری تو اتاقش میای بیرون نور میشی… دستشم سبُکِس…بیبین دور و ورِدا نیگا کون…همه نور شدن…همه اِز من میپرسن چیکار کردی؟ امامزاده رفتی؟ زیارِت رفتی؟ چی شدِس که که اینقدِ نورانی شدِی؟ آ اینا نیمیدونن که من اومِدم پیشی این دکتر….

سکوت شد…هیشکی حرف نمیزنه و فک کنم پیر زن داره فک میکنه که چه اراجیفی سوار کنه رو مخ این زنای بدبخت…

بعد باز شروع کرد: میگما…همچینی یس که بایست بریند یه امامزاده یه شمع بسوزونید و دورش بگردین…این با همه فرق میکونِد…اص یه چیزی دیگه س…نور دارِد…منو همه دکترا جوابم کرده بودن…اما حالا حالم خُبس…خُبی خُبس…

من اما فحش میدم: غلط کرده آشغال… میتونس بمن رژیم غذایی بده بی شعور…بادکشا کوجا دلم بذارم قاطی این زن و زولیا….

ده دقیقه ده سااااال طول کشید…تکون میخوردم تا مغز استخونم میسوخت…صدا زدم: خانم مرادی…خانم مرادی… ولی صدام که از ته چاه در میومد…مگه صدای این پیرزنه میزاش صدای من به مرادی برسه؟ پرده های اطرافمم کشیده بود و هیشکی منو نمیدید که دارم میمیرم…انگار که صد تا گیره داشتن پوست کمرما میکشیدن… خانم بغل دستیم چون با وقاحت تمام در ملأ عام بود نیازی نمیدید که صدا بزنه….پس باید منتظر میموندم تا پرستار بیاد بالای سر اون… باز موندم و موندم و سوختم و کباب شدم و صدامم در نیومد که کسی را به کمک بطلبم… این بغل دستیه ام داش فک میزد…مادر شوهرش اذیتش میکرد و نمیذاش زندگی کنن و نشسته بود زیر پای شوهرش و من کبااااااب….و شاملو روی تکرارِ پریا گشنتونه… پریا تشنتونه… پریا خسته شدیییییین… مرغ پر بسته شدییین…. انگاری که کمرما داغ کرده باشن… آب جوش ریخته بودن انگار روش… آی سوختم…. آی سوختم….دیگه نفسم بالا نمیومد…از شدت درد لبه ی تختا چنگ میزدم و هر یه دقیقه برام یه ساااال بود… بالاخره بعد از صد سال درد کشیدن مرادی اومد بالا سر تخت کناری… داش باهاش حرف میزد که با آخرین رمق باقی موندم صدا زدم: خانم مرادی… ولی نشنید… نمیشنید و من اشک میریختم از درد…

خانم مرادی…

نخیر… اصلا و ابدا نمیشنید…یا شایدم میشنید و پیش خودش میگف ولش کن دختره ی گنده دماغا…بذار جونش در بیاد و خدا وکیلی جونمم داش در میومد…

به حال خودم و تو خودم داشتم اشک میریختم که یه هو پرده رو زد کنار و داد زد که خانووووووم…مگه نگفتم ده دقیقه ای صدام بزن؟…

بدهکارم شدیم…خخخخخ…بعد شروع کرد با احتیاط یکی یکی لیوانا را از پشتم برداشتن و من سَرَما توی کیفم فشار میدادم که جیغ نزنم از درد لیوان برداشتنا….نوچ نوچ میکرد و غر میزد که همش تقصیر خودته…حالا یقین میری به دکتر میگی مرادی کم کاری کردس….هان؟ نیمیگی که یادم رفته س ساعت بیگیرم…این وسط الکی الکی منا خرابم میکونی… حرف زد و فک زد و فک زد…و من هیچی نگفتم…ساکت و صبووووور…پریا گریه میکردن پریااااا….

لیوانا را ریخت توی سبدش و با حالت قهر پرده را زد کنار و رفت…

با بدبختی بلند شدم… با بدبختی لباس پوشیدم و تمام مدت میگفتم: خدایا…کاش این پیرزنه نره تا من ببینمش…

شلاق خورده بودم انگاری….یا آب جوش ریخته بودن پشت کمرم… به سختی روی پام وایسادمو پرده رو کنار زدم و بیرون اومدم از حریمم…بلافاصله سرمو برگردوندم سمت صدای پیرزن… چه هیکلی داش ماشالله… صورتش لاغر بود …  قدش بلند… چادرش روی گردنش بود و روی پیشونیش زالو انداخته بود…تا منو دید باز نطقش باز شد:

امان از دسی شوما جوونااااا….

اسفند 92….

وقتی برگشتم خونه دیدم کمرم بطرز وحشتناکی کبود شده بود و تا چن وق نمیتونستم تکیه بدم به جایی…بعد از اون ماجرا دیگه پامو نذاشتم تو مطب هیچ دکتری تا همین چن وق پیش…خخخخخخ….

خوش باشید…

راستی سلام… تارخ هنرها یاد نرفته ها… حواسم هس…

 

۵۸ دیدگاه دربارهٔ «یه برگ دیگه از دفتر خاطراتم»

حج خانوم اومدم لایک بزنم بعد بیام بخونم.
رهااااآیی دلم اصلا نمیخواد خاطراتمو مرور کنم. چون توی خاطراتم پر از آدمایی هستن که دیگه الان نیستن . و این قلب منو بد جور به درد میاره .
فعلا خدا حافظدون نن قزی خخخ

سلااااام زهره جان…خروس بانوی سحر خیز…
خوبی؟ خیی دلم برات تنگ شده خره. یه روز بیا تا بیبینمت خره…
نیمیشد نون مردما آجر کنم دختر… گنا داش خره…
زهره جونم…چه جوری بگم دوسِت دارم؟….

سلام
عجب طاقتی داری دختر!
آخه یه کم بلندتر صداش میکردی دیگه ببین من اگه جای تو بودم همون لحظه بهش میگفتم که صداش کردم و ایشون بیدقتی کردن
حقو باید گرفت عزیزم
یادت باشه دفعه ی بعد که رفتی دکتر سکوت پیشه نکنی تا بسوزی خخخ

مشدی پری جان… نمیشد… یه کم که صدا را بالا میبردی پوست تنت آتیش میگرف…خیلی درد داره لا مسب…
هی دلم سوخت براش…گفتم گنا داره شب عیدی…. یه وق دکتره مینداختش بیرون و یا حقوقشا کم میکرد و چه میدونم هزار تا فکر دیگه ریخت سرم که گفتم ولش کن بیچاره رو…
سپاسگزارم پری دریایی….

سلام عرض میکونم خِدمِتی آباجی رهگذری خودیمون.
خخخ، این پیرزنه خیلی باحال بوده.
ای کاش با مرادی دعواشون میشد، اون وقت از خنده و ریسه درد بادکشها رو نمیفهمیدی.
توی این هیر و بیر، پریا گشنتونه؟ پریا تشنتونه؟
حالا بیبین کارادا!!!
خدا شفایی عاجل عَنایِت کونِد به حقی پنج تن.

عمو چشمه… کلی حذف و اضافه کردم تا خاطره قابل پخش شد… خیلی خنده دار بود… ولی وقتی نوشتم دیدم خیلی غیر قابل پخشه…خخخخخ…. هی حذف کردم…هی حذف کردم…هی حذف کردم… بعد ته کار دیدم چه بیمزه شد… اص دیگه فایده نداره بخوام بخاطرش وقت دوستان و خودمو بگیرم ….این بود که فرستادمش زباله دانی… بعد حالا میبینم که پخش و پلا شده تو محل… بازیافتیه دیگه…
اما اگه میخوندمش خوب میشد…خوب میتونم ادا پیرزن اصفانیا رو در بیارم… خخخخخخ…خدا ببخشتم…
ننه خدا مرگم…خخخخخخخ….

سلام به رهگذر محله.وای تو چه صبری داری من بودم بیهوش میشدم.حقش بود حال پیر زنه را میگرفتی من یه خاصیت بد دارم وقتی جایی از بدنم درد کنه سیستم عصبیم به هم میریزه اون وقت دیگه هیچی اگر کسی روی اعصابم هم باشه حالش را میگیرم.تو خیلی صبر داری بخدا چیزی نگفتی اون مرادی را بگو چه پر رو مقصر بوده تازه طلبکار هم بوده.

خخخخخخخخ….فاطمه جان…
آدم که نباید حال یه پیرزنا بگیره که مادر؟ گناه دارن…در ضمن من پیرزنها رو دوس دارم…خصوصاً از نوع پرحرفش را… در بدترین شرایط هم باز تحملشون میکنم… پیرمردا و پیرزنا یه حال خوبی دارن… قشنگ تر از جوونان به نظر من…
یه بارم تو بازار از یه پیر مرد که داش چرت میزد عکس گرفتم…تا دوربین گف چلقی… چشاشو باز کرد و آی فحش داد….آی فحش داد…منم دو تا پا داشتم دوازده تا دیگه قرض کردم و ها بدو….خخخخخخ
مرسی فاطمه جان…خوبه که این همه فعالیا… باریک الله…بعضیا میان پست معرفی میزنن بعدم میرن حاجی حاجی مکه زیر دست و پا اعراب به قولنج شیکوندن… دیگه نمیبینیشون…. اما شوما کارِت درسته… مااااااچ…موووووچ….

از صبح که کامنت گذاشتم رفتم مامانم مثل چی ازم کار کشیده جایه شما خالی نباشه وقت نکردم بشینم دارم میمیرم.از خونه تکونی بیزارم ما هم خونه تکونی داریم.منم پیرها را دوست دارم ولی سیدم دیگه سیدها هم اعصاب ندارن نمیدونستی؟من این محله را خیلی دوست دارم گاهی که کامنت می ذارم با خودم میگم الآن میگن این دختر را ببین همه جا سرک میکشه.ولی دلم میخواد اینجا با دوستان رابطه دوستانه داشته باشم.امیدوارم دوست خوبی باشم براتون.ما مخلصیم ننه رهگذر.

حالا هی من میخوام دست از قتل و غارت و کشت و کشتار بردارم نیمیزارین…
آخرش مجبورم بزنم بکشمدون… خخخخخخخخخخ
این پستا من دیشب نوشتم و بعد به دلایلی فرستادمش به زباله دانی… حالا میبینم که اینجاس…پست بازیافنتی ام نو بَرِس بخداااااا….
هعییییی خدا باعث و بانیشا هدایت کنه مادر…خخخخخخ… خب حالا من چیکار کنم؟ کیا بکشم؟ کیا نصف کنم؟ کیا چرخ کنم؟!!! از کجا شروع کنم؟
حسینی چون مدیری بهت حق انتخاب میدم…. یه راس بکشمت؟ یا سریالی؟ هان؟
راستی بذار بیربط بنویسم…. دیشب تو شب نشینی گفتم ولی فک نکنم دیده باشی… گفتم که آقای عابدی گفتن به گوینده تون بگید که نمونه صداشونا ایمیل کنن به کتابخونه…
و برای دس گرمی یه دو تا خوب هم مینویسیم تا یه کم زجر بکشی…خوب…خوب…خوب….خوب….خوب….خوب….خوب….خوب….خوب….خخخخخخخخ….

سلام. خوب بود، یعنی خوب نوشتی، اتفاقای زیادی تو زندگی همه میفته، این که هنرشو داشته باشی و بتونی به تصویرش بکشی مهمه که خوشبختانه تو داری. راستی چرا جیغ نکشیدی تا مرادی بدو بیاد سراغت، شما زنا که دست به جیغ‌تون خوبه. همیشه زنده و سر حال باشی. ایشالا مامان ۱۲۱۲۱۲۱۲ تا بچه بشی. بای.

مرسی جناب نخست وزیر…شما لطف دارید در حق من… منم برای یادگاری ۳۰۰ تا از این طفلک هام را میدم که در آشپزخانه ی همایونیتون براتون کنیزی نوکری کنن…
۲۵۰۰ تاشونم ببرید برای جنگهای صلیبی یی که در پیش دارید، که پیش مرگتون بشن… خواهش میکنم راحت باشید خودتون از بینشون انتخاب کنید…

آره مهدیه جان…من از دکترا خیلی میترسم… اص دلشا ندارم حتی باهاشون هم کلام بشم… همین که اونها تو را صرفاً یه آناتومی میبینن که فرقی با موجودات دیگه نداری و میتونن خیلی راحت تشریحت کنن یا حتی مثله ت کنن خیلی بده… تا میشه نمیرم دکتر…
شمام تا میشه سوار شتر نشو آبجی… خخخخخخخخخ

سلام.
خب اگه دستت بهم رسید نصفم کن خخخ.
ولی خداییش این مجازات خوب خیییلی هم سنگینه خب خخخ.
ننوییییییس!
باشه به اون بنده ی خدا میگم که یه فایلی چیزی ضبط کنه بفرسته.
تا ببینیم چی میشه.
خاطرت هم چون خیلی جالب بود برش گردوندم.
بعدشم من دیشب یک ساعت نشستم هی چک میکنم میگه رهگذر در حال ویرایش است.
بعد از یه ساعت که نشستم بیایی بیرون برم منتشرش کنم، دیدم فرستادیش زباله دونی. منم حرصم در اومد رفتم منتشرش کردم.
تا تو باشی مدیرو نصفه شب سر کار نذاری خخخ.
الفرااااار.

خب برادر مدیر من… من از مسائل پشت پرده ی سایت که خبر ندارم… یعنی ما داریم پست مینویسیم شما داری میبینی که رهگذر داره پست مینویسه؟ یا من دارم کامنت میدم شما میبینی که رهگذر داره کامنت میده؟یا مثلاً وسط کامنتا ما میریم تو آشپزخونه سر یخچال شوما مدیرا میبینید ما از تو یخچال چی چی ورداشتیم؟یا
وقتی ما آنلاینیم شما متوجه میشید که ما آنلاینیم؟ جل الخالق… چقد علم پیشرفته س و ما عقبیم…
شما که بالاخره قراره عروسی بیگیری…مام که خودمونا از حالا دعوت کردیم…اونجا میایم تلافی میکونیم… بیبین کی گفتم…خخخخخ…

درود. عالی بود و به هیچ وجه از دکتر هم نباید ترسید. از خاطراتت با نابیناها بنویس باید خاطرات جالبی باشند. ولی کلاً کارت درسته. خوشم میاد که از پیرمردا و پیر زنا خوشت میاد. باور کن یه عالمه تجربه دارن که آدم باید حوصله داشته باشه از تو حرفاشون این تجربیاتشونو بکشه بیرون. منتظر پستهای بعدیت هستم.

باشه…یه خاطره ام برا تو میذارم…
روز آخر اردوی نجف آباد ناهار پیتزا بود… تا ناهارا رسید یکی از بچه ها گف من نون باگت میخوام… خب تنها بینای نزدیک به اون بچه من بودم…کجا بودیم؟ سی و سه پل و چارباغ بالا…اونجا که ساندویچی نبود که بخوام نون ساندویچی بجورم که ولی یه یا علی گفتم و پاشدم… آقا همه جا تعطیل… یه دو تا پیتزایی باز بود که اصلاً باگت نداشتن…. ما بدو بدو تو این چارباغ دنبال یه دونه نون…ما بدو نون بدو…ما بدو نون بدو…یه دو سه کیلومتری رو دویدیم و نون نجستیم که نجستیم…آخرش بهش نرسیدیم و دست از پا درازتر برگشتیم پیش بچه ها… اینقدر دویده بودم که نفسم بالا نمیومد…بعد که رسیدم به اون بچه گفتم: شرمنده نون پیدا نکردم گف: ولش کن…خیلی ام مهم نیس… در حیرتم چطور نزدم نصفش کنم؟ واقعاً آدم صبوری ام…خخخخخخخخخ….
اینهم محض خاطر شما…خخخخخخ

رهاااایی سلام .
باور کن چون تازه رسیدم هنوز وقت نکردم بخونم .

من صبح ها ۵ مجبورم بیدار شم . که برم سر کار .
جای من تا لنگ ظهر بخواب و کیفشو ببر . روزای جمعه که میتونم بخوابم از ساعت ۴:۳۰ بی خواب میشم و هر کاری میکنم که بخوابم نمیشه .آی حرصم میگیره که نگو .
مگه من دستم به گلوی حضرت خواب نرسه . خرخره شو با دندون ….. خب داستان داره جنایی میشه .
حتما میخونم و میگویم نظرمو هههههه

عرض ادب آقای پنجاه و شیش… خوبید شما؟
هی آقا… ما دفتر خاطرات زیاد پاره کردیم از بس هی ترسیدیم بیفتیم بیمیریم ملت برن بخونندش…یه مدت رفتم تو فکر که بریل بنویسم… ولی دیدم فقط بلدم بنویسم…نمیتونم بخونم… این طوریاس که آره بابا… پس از کوجا نوشتم؟ آدم که اینطوری خواب نمیبینه؟ خخخخخخ…
آره ایشالله هیش وق دکتر نریم که من یکی اصلاً چشم دیدنشونا ندارم…
سپاس…

خوندمش.
حقته که سوختی . ای کاش باد کش زبون بشی خخخ
رهاااایی دردای تو مثل منه . و من میدونم که با هیچی درمون نمیشی .
فقط سفر در طبیعت با همسفری چون رععععد حال جسمی و روحیتو خوب میکنه . خخخ.
لایکت که اول صب داده بودم . چی میخوای از جونم هههه

رهااایی چرا بهت میگن ننه رهگذر؟؟؟؟
تو مثل ی غزال گریز پا رها و آزادی . ننه نه ????
من پیرزنا رو دوست ندارم .
بچه ها من عکس رهارو دیدم به نظرم مثل ننه ها نیست . خوشم از این اسم نمیاد ????

تو اسکارلت باد آورده ی منی خخخخ

راستی من چرا ننه شدم یه هو؟ من خیلی دلم جوونه بچا…رعد راس میگه… خخخخ
آخه منم این رعدا دیدم…چرا بهش میگید بابابزرگ؟ رت باتلرِ بر باد رفته ی منه…
آخ رعد من عاشق این رت بودم… چقدر جذاب بود لامسب… ای تف بر تو زندگی که یه باتلرم نصیبمون نکردی…خخخخخخ

خخخخ نامرد حالا با ما میاومدی سی میشد آیا سرا با ما نیومدی
میخند
برو بات قهرم
با ما ناز کردی حالا با بانوینا منتظر جوابی آیا
ولی انشاالله که جور شه باهاشون بری گلم
منم اگه خدا بخواد میرم
تازه به قول ی بنده خدایی دارم ی ایرانگردی حسابی میکنم جات خالی

سلام سیتی…
با شما خیلی فک کردم حتی داشتم بلیط اینترنتی ام میگرفتم و بعدش پشیمون شدم… آخه از اصفهان تا مشهد چل و هش ساعت تنها تو اتوبوس دق مرگ میشدم…تهرانم میومدم از اونجا با شما میرفتم خسته میشدم…من خودما میشناسم…جون و جیریق خوردن یه لواشک ندارم…بعد پاشم خوشحال خوشحال بیام تهرون…اونجا شوما را بجورم…بعد موقع برگشتم باز بیام اصفان… دیگه جنازه م برمیگش باور کن… آدمش نیستم…دماغمو بگیرن می افتم میمیرم…
حالا این اصفهانم میدونم که دیگه همین جا سوارم میکنن…همین جام پیادم میکنن… اینم برام سخته باز… ولی خب باید جیبمو پر از فندوق و پسته کنم تا زنده برگردم…

سلام
خودم میدونم دیره، دیر اومدم ولی عشق نادیده من، بخدا اگه نیایی جوابمو بدی، از غصه دق می کنم.
عجب قلمی داری! هنرمند.
یه اتفاق روزمره رو تبدیل به یه نوشته قشنگ کردن، بخدا یه ذوق هنری و یه قلم توانا میخواد.
موفق باشی عزیزم.

سلام محب جان….وای وسط شب نشینی کامنت دادی ندیدمش… حالا که کامنتای ملیسا و خانوم کاظمیانو دیدم اومدم یه هویی دیدمت…
مرسی عزیز دور از من… مگه میشه من جواب تو خانوم رو ندم؟ اصلاً امکان نداره…بیمیرمم از تو قبر پا میشم میام جواب میدم بعد باز میرم میمیرم…خخخخخخخ
خواهش میکنم محب جان…هنرمند؟ نه بابا… تو اینجا بقول اهالی ادبیات و دکتر جوانها از صنعت اغراق بطور اغراق آمیزی بهره بردی…خخخخخ…
قربون محبتت برم…

سلااااااام خوبی معصوم جوووونم،واااای خدای من،،!!! من اگه جای تو بودم مطب رو ششتا مطب میکردم،کلا جیییییغان جیغان میکردم تا مرادی که نه هفت جد و آبادش خبر دار بشن که من دارم اونجا زجر میکشم که خخخخ،خداییش صبری داری دختر تو،ایوووووول خععععلی باحال نوشتی کلا که،لی لی لی لی لی من لفتم که…..

سلاااام….گیگیلی…لی لی لی لی حوضک…گنجیشکه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک… اگه جای من بودی همون یه دو تا مرادی رم نمیتونستی بگی… خخخخخخ…چون صدا که در میاد فشار میاد به کمر و جای بادکشها تا مغز استخونتا میتیره…خخخخخخ…
خب البته بعدش که لیوانها برداشته شد شاید جیغان جیغان میکردی… که خب من دلم واسه مرادیِ مادر مُرده سوخت و کمرمم جیزان جیزان بود و دلم سوزان سوزان…
چقد ادبیاتت سخته دختر!….دو ساعته دارم فشار میارم به همه ی بخشای کله م تا مث تو بنویسم…خخخخخ… آخرش نشد… نیمکره های چپ و راسم به سوزش افتاد… اووووه…. برم استراحت کنم…خخخخخخخ

سلااااام خانوم کاظمیان گل…رسیدن بخیر…خوش میگذره؟ بالاخره شب نشینیا تموم شد؟ بابا ول کن خوندنشا….بیا وسط گاهی…
نباید تجسم میکردی مادر…باید خالی خالی میخوندی و رد میشدی… حالا حتماً پشت کمرت درد داره…هان؟ آخی…. تکیه نده به جایی…همینطور سیخ بیشین تا یه هفته تا کبودیش بره…خخخخخخخ…خدا را شکر که روز سکوتتونا افطار کردین…. قبول باشه….خخخخخ

هی خادمی… نتونستم دقیق بنویسم باز…هی سانسورش کردم آخرش تهش این موند که بنظرم بی مزه شد دیگه…
آره بادکشم خیلی خاصیت داره…سیستم دفاعی بدنا قوی میکنه…بعد بهترو عمیق تر از زندگیت لذت میبری…خخخخخخخخخ

دیدگاهتان را بنویسید