خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اصولی ثابت، نگاهی متفاوت

درود همنوعان گرامی.

آرزومندیم که گردش فلک به نحوی باشد که ما و شما در زمره ی مردمانِ با همت، مهربانانِ با شفقت، دوستانِ با صداقت، آزادگانِ با عزت، جوانمردانِ با مروت، شاکرانِ با کرامت، یارانِ با فضیلت، محبانِ با رافت، شفیقانِ با عطوفت، جوانانِ با عفت، پویندگانِ حکمت، طالبانِ حقیقت قرار گرفته عاقبت نیک فرجام نصیب بریم, که هیچ حلاوت به سان آن کام جان را خوش نیامده و این همه اما به توفیق و اراده رزق شود.

همان گونه که دانید نخستین دفعه نیست در جمعتان مفتخر به حضوریم ، و جز به قصد اشتراک اندوختهها خواسته ای نداریم، که رسیدن به هدف مقصود جز با وجود ارتباط مِیسور ندانسته، و در نحوه ی ارتباط نوع شناخت نقش داشته، و البته که شکل و مدت ارتباط بر عمقِ آشنایی تاثیر گذاشته، نیز دوام ارتباط به حد اقل مشترکات پنداشته و ما غافل از این معنا نبوده و نیستیم.

اهم آن است که دو سوی ارتباط، واقف بر حفظ حرمت طرفین تا حد امکان باشند، که هستند، و جزء این توقعی به میان نبوده و نیست، و نباشد.
هر چند در خصوص ارتباط فرد و گروه، گفتارها وجود دارد و میتوان به قدر وسع از محضر اندیشمندان بهره بُرد، لکن اجمالا مبنای نگرش همه ی متفکران، به نوع شناخت ایشان از انسان و پیچیدگی عالم اصغر استوار میباشد، و در حقیقت انسان موجودی مرموز، معجونی از ماده و معنا، و از همین حیث عاجز در ره معرفت به خویش، و چه عمیق فرمود آن پاک طینت که هر کس خود شناسد پروردگار خویش شناخته.
معرفت به خویش نه اینکه از مخلوق به خالق رهنمون است، بلکه بر نحوه همزیستی این موجود مدنی بالطبع نیز کاملا موثر و کارساز خواهد بود.
بنا بر این درک اصولی از خود به ایجاد ارتباط یا قطع رابطه با اغیار، آن هم بر مبنای تمایلات گوناگون متنوع و بعضا متضاد. منتج از تفاوت محیط درونی ساز ارزشها و ضد ارزشها، خواهد انجامید.
پس رفتار متفاوت ناشی از افکار متفاوت، و افکار متفاوت ناشی از مکاتب متفاوت، و مکاتب متفاوت ناشی از زیست زمانی و مکانی متفاوت بوده، و نقش جبر و وراثت ناخواسته و تحمیلی نباید نادیده گرفته شود، و نفس وجود تضاد و تقابل را نشایَد به عنوان گناه کبیره محسوب کرده محکوم و معدوم نمود.
به نظر ایجاد شفافیت و بیان بایدها و نبایدها بر مبنای صحیح، و معرفی شاخص و مایِز در جهت تمییز فاصله ی واقعی آن با هستها و نیستها، همچنین راه علاج نزدیکی واقعیت به حقیقت، میتواند از تعداد جاهلین به جهل مُرَکَب بکاهد.
حال که بایدها و نبایدها به نوبه ی خود باید بر مبنای صحیح استوار باشند، تا بتوان با خاطری آسوده و با تکیه بر یقین به وقت عمل آرام بود و برای رسیدن به آرامش منظور، لازم است که نخست بتوان مبنای صحیح را شناخت، پس اهم سوالات این است
که منبع و همچنین ابزار تمییز مبنای صحیح از غیر صحیح چیست؟ دقیقا همین جاست که مهاجرت آدمی از فطرت اول به فطرت ثانی صورت میگیرد. پاسخ به این سوال و سوالات اصولی دیگر خارج از تخصص ما و تحمل شما بوده، بنا بر این مباحث تخصصی را به اهلش وامیگذاریم و میگذریم.

ما اما خود را محدود به گروه خاص ندانسته و به شدت تابع اصول زندگیمان که منشا گرفته از جهان بینی و ایدئولوژی متناسب با آن هست میباشیم, و از جمع آن پسندیم که با مرام منظور حتی المقدور مغایرتی نداشته باشد. البته آنچه نپذیریم تا وقت ضرورت مقابله ننماییم. با این همه به تمامی معتقد به رعایت استلزامات کار جمعی هستیم.
همان اندازه از افکار سکولاری فاصله داریم که از اعمال سکولاریزاسیون شده ی دین مردان، که اولی حاصل عقل بوده و دومی منتج از تقلید.
و همان قدر از مرتجعین ناراضی هستیم که از واعظین ظاهر پرست.

چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم،

که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم،

مرا به خویشتن خویش وانهید که من،

نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم.

برای دوستی ابدا سن و سال، میزان سواد، و دیگر ممیزات را ملاک عمل قرار نداده و مهم آن است که تناسبی در سطح فهم، معرفت، وفاداری، رازداری و… وجود داشته باشد. از این روست که در بین دوستانمان هم نوجوانان محصل و هم پیران حضور دارند و ما از مصاحبت با آنان حظ کافی برده و به تک تک ایشان افتخار میکنیم. همواره از هر دو گروه بهره برده زیرا جوان و نوجوان انرژی دهد، پیر تجربه, و ما نیازمند هر دو متاع.
نه از آنانیم که در روابط افسار خود به عقل حسابگر دهند، و نه از اهل دل و احساسات، البته از خواننده ی عزیز پنهان نمانَد که بعضی میپندارند مبنای رفتاری ما احساسات بوده ولی خودمان این اطلاق را قبول نداشته تصور میکنیم با کوچکترها از روی عاطفه و احساسات، و با بزرگترها با تامل بیشتر به تعامل میپردازیم.
اما عقل حسابگر و احساسات پاک را در روابط مدنی مکمل یکدیگر دانسته و یکی از معضلات کنونی جامعه را فقر عاطفه و عدم ارضا این نیاز مردمان از سوی یکدیگر پنداریم.
عاطفه یا حس دیگر خواهی، هوای ضعیفان حتی به قیمت از دست دادن منافع زود گذر داشتن، در مقابل توهین جاهل تجاهل کردن، دست مظلوم به وقت زورگویی ظالم و ستمگر گرفتن، خم نکردن سر در پیشگاه دون وجودان، تنفر از افراد منافق و دورو، از جمله ثروتی هستند که در پی به دست آوردنشان میکوشیم و خوشبختی واقعی را در رسیدن به این گونه سرمایهها خوانیم.

آه صحبت از منافق و دورو به میان آمد و ما سخت زخم خورده ی آدمهای دورو و ناجوانمرد هستیم.
واقعیت دارد که به سادگی نتوان منافق را شناخت و دستش را رو کرد، شاید زمانی که خنجرش کار خود را با رفاقتها تمام کرد بتوان چهره ی نازیبا و کریهش را به نگاه عبرت نظاره نمود.

ندارد چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها،

منِ یک رنگ بیزارم، از این نیرنگ بازیها،

زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت،

رفیقان را ز پا افکندن و گردن فرازیها؟

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری،

بنازم همت والای باز و بی نیازیها،

به میدانی که می بندند پای شهسواران را،

تو طفل هرزه پو، باید کنی این ترکتازیها،

تو ظاهر ساز و من حق گو، ندارد غیر از این حاصل،

من و از کس بریدنها، تو و ناکس نوازیها.

القصه،
همگان دانند که دهه شصتیها قربانی سُنامی سیاسی و اقتصادی عصر خویشند و مشکل آنجا دو چندان گشت که نابینایی نیز مزید بر علت و سبب اسباب واقع گردید. ما نیز از این سرنوشت بهره مندیها نصیبمان شد که مگو و مپرس و حاصلی جز موش و گربه بازی با زمانه ی قدار به همراه نداشت که گهی پشتِ زین و گهی زین به پشت سپری شد تا آب انگوری چه کم و چه زیاد از روزنه ی به هم فشرده شده ی گلو که سخت در دستان جبر زمانه بیتابی میکرد به اقساط واریز معده ی آلام و آمال گردد، تا لحظاتی از سر مستی هم شده توهم بودن به دست آید، و باور فرمایید حال این مستی به تمامی دنیا ارزد و هیچ هوشیاری به پایش نرسد.

مرد را دردی اگر باشد خوشست،

درد بیدردی علاجش آتشست.

آنگاه که فهمی با اکثر مردمان پیرامونت متفاوت هستی تو در دریای شعر نیما غرق و دیگران بر ساحل نشسته سخت مینوشَند، میخندند، میرقصند، گویی غیر از تو همه کورند، کرَند، هر چه نعره میزنی، دست و پای دایم میزنی، بیشتر و بیشتر از بیشتر در جایی که هستی فرو میروی. در همین گذران هست هستیت تمامی بود و نبودت را از تو به عدوان گرفته میبرند، آن خود میسازند و به ریش تو میخندند. تصور غلبه تنها حال آنان و شکست و ناکامی حال توست و تلخترین لحظه ی عمرت شکل میگیرد گاهی که یارت و تو در گریه، و خصم در لبخند غرور و چرا آن قدر زنده ماندیم تا لحظه ی مرگ در زنده ماندنمان تجربه شود.

شما قضاوت کنید آیا آرزوی داشتن قایقی در دریای عشق که بتوان با پاروی اختیار قلب هدایتش کرد آن اندازه گناه بزرگی بود که موجب محکومیت ابدی به تحمل سلول تنگ و تاریک و نمور انفرادی گردد، تا یا توبه کنی یا در غربت و سکوت جسم و جانت ببازی، و به خدا تا از پا افتادنت نبینند از پا نیافتند.

تو اگر میدانستی،

که چه زخمی دارد؟

که چه دردی دارد؟

خنجر از دست عزیزان خوردن!

از من خسته نمی پرسیدی،

آه ای مرد چرا تنهائی؟

این شکست اما شکست نخستین نبود شاید اول بار که شکستیم عصری در نوجوانی بود هنگامی که همگنان فوتبال میکردند فریاد مستی و شور و نشاط فضای چشم و گوش را پر کرده بیتابی در دلمان موج موج هیجان را به نیم سایه ی نفرین شده ی ظاهر در دو دیده ی سبز و معصوم میکوبید و میخواست انرژی خود را تبدیل به زربات متقابل توپ و پای برتری جویی در مستطیل هیجان و رقابتهای کودکانه نماید، اما نمیدانیم چرا مبدل به قطرات اشکی شد که بی امان و بی اذن گواهی شکستن دلی گردید که فروریختن سزاوارش نبود، تا در ذهنمان برای ابد حک گردد، آه چه حسرت برانگیز، ما با دیگران متفاوت هستیم. بله حسرت برانگیز بود، مگر تعجب دارد؟ آنگاه یادمان آمد دل شکسته کارها میکند که دستان متخصصترین چشم پزشکان حتی از تخیلش عاجز هستند. آنجا که حکم وجوب سکوت برای بهت و حیرت عقل صادر میشود تا دل کار خود به سامان رسانَد، شاید به همین سبب بود دو عقیق یمانی را به گنبد لاجوردی گره زده و زیر لب ندای قلب را آرام آرام فریاد کشیدیم. به خوبی یادمان مانده که از ناله ی سکوت آن روز زمین و زمان و هر چه که بود به خود لرزید ولی بزودی دریافتیم خواسته ی حاکم با خواهش قلب ما یکی نیست و قضا و قدر به نحوه دیگر ساز شده و چاره ای جز تسلیم نمانده.
آری ای کاش فقط همین بود, ولی نبوده و نیست.

چه سرسبز ،چه سرشارند،

آنان که اگر رنجی آشکار و نهان دارند،

توان آن دارند،

کَز زیر آوار سر برآرَند!

با بانگ بلند, من هستم،

من هستم،

کَز زیبایی رنگ ها و آهنگ های جهان,

سرمستم.

آری ما سرمست و مغرور بودیم تا زمانی که فهمیدیم مراحل علم بر چهار مرتبه حسیات، خیالیات، وهمیات و عقلیات بوده و به نظر ارسطو و فلاسفه ی مسلمان پایه و اساس همان حسیات میباشد و نقش اهم با بصر است.

من فَقَدَ حساً فَقَدَ عِلماً.

ناگهان به خود آمده و زیر لب هر چه نفرین بود به پای بخت و اقبال نا رفیق به نیت نیستیش نذر کرده ذبح نمودیم که خوشبختانه مقبول واقع شد، و دنیایی که کم و بیش رنگی مینمود، کم کم عطای عطا را به لقایش ترجیح داده جای خود را به دو رنگ سیاه و سفید جواد کرد. آن قدر این نذر مقبول افتاد که هم اکنون از شانس ما سیاه و سفید بدون محرمیت ناشی از نکاح یا متعه آمیزش نموده و فرزند شومی به نام خاکستری پا به دنیای آبی ما گذاشته تا نگذارد گذران عمر خدای ناکرده به قدر قطرات شبنم باغ همسایه که لبریز از نرگس، نسترن، اقاقیا، ارکیده، لاله، سیب، هلو، شمشاد و… بی هیجانات مرگ بار باشد.

الغرض آمدیم باب آشنایی بگشاییم درد دل نیز چاشنی گردید، تا حال خرابمان بیش از این پته روی آب نریخته صفحه کلید بیچاره را از فشار انگشتان به خشم آمده از روزگار نا مراد، رهایی بخشیم که مبادا به جمع نه آفرینان روشن ضمیر ملحق گردد..

مهربان مانید

۲۹ دیدگاه دربارهٔ «اصولی ثابت، نگاهی متفاوت»

سلام زیبا بود. و در عین حال قابل اندیشیدن درود بر شما به جهت این چینش پسندیده. ای کاش به جای من برای تدریس اخلاق ناصری سر کلاس حاضر میشدید من هر چی تلاش میکنم هیچ کششی به این کتاب ندارم و حالا این نوشته شما من رو به یاد اون انداخت وداغ دل من رو تازه کرد. در پناه حق. سر بلند و پیروز باشید

آفرین پسررررر…عجب قلمی داری!!! دمت گرم…لذتی بردم…لذتی بردم وافر….خستگیم به کل در رفت…
از آشنایی باهات خوشبختیم داش عطا…
اما خدا وکیلی سختت نیس عصا قورت داده مینویسی؟ راحت باش…راحت…ساده باشیم…چه در باجه ی یک بانک…چه در زیر درخت…چه در گوشکن… چه در جزایر قناری… هان؟ نظرت چیه یعنی حالا؟
حالا یقین نزد خود میگویی که: الا ای رهگذر نادان، چون در تو نِگَرم همه آتش حماقت بینم و چون در خود نِگَرم همه بوستان بلاغت …. دور شو ای آنکه مخت همه هیچ در هیچ است که من کله ام از تو پیچ در پیچ است…
آه ای گوشکنیان این رهگذر کیست؟ او را بر من بشناسانید…
و در اینجاست که من پاسخ همی دهم که ای عطا…اگر رهگذر را خواهی که گداخت دوزخی نخواهی یافت چون در این بهشت موعود همه با من رِفیقی شیش دُنگند….خخخخخخ…
خوش اومدی به محله ادیب…
چاکری شوما رهگذر…

رهااایی عطا خان از نوادگان منه و تازه به این محل نیومده .

پسر خوبیه . چیز خاصی ازش یادم نیست ولی اسمش منو یاد خوبیا میندازه .

راستی سلام عطا خان . خوبی پسرم ؟؟

مطلبت منو یاد تمامی تنهایی ها انداخت نمیدونم چرا

لایک بر تو . خوش اومدی . دیر به دیر نیا . اصلا نرو که بخوای بیای .

خوش و پیروز باشی .

سلام بر رهگذر عزیز
از جناب عالی نیز کمال تشکر داریم.
اما
لازمه ی انتقال بعضی از پیامها استعمال الفاظ در لفافه میباشد
که فقط بعضی از نوشتهها با این سبک خواهد بود.
باعث افتخار منست که در کنار امثال شماها باشم و از تجاربتان استفاده کنم.
تشکر از حضور.

آقای عطا, برادر بزرگوار و صاحبسبک
محض مزید اطلاع به استحضار حضرت عالی می رساند شخص مسمی به “رهگذر” آبجی تشریف دارند, یا اگر مقبولتر می دانید, سرکار علیه اند, در خطاب به ایشان این دقیقه را ملحوظ نظر مبارک قرار دهید.
ایام عزت مستدام

هی آقای عابدی برادر من ، همه میدونن من خانومم… مگر دوستان جدید… که اونها هم به مرور متوجه میشن… من اشکالی در رهگذر نمیبینم… ترجیح میدم آقایون رهگذر عزیز صدام بزنن تا به اسم کوچیک خودم… این را هم اضافه کنید به بقیه ی حماقتهای بی شمارم… خخخخخخخ…خوش باشید و سلامت…

سلام عطا
امیدوارم بیشتر ببینمت . مثل قبل قلم بسیار خوبی داری , خوبه که ازش استفاده کنی داداش .
لذت بردم و استفاده کردم دهه شصت رو موافقم و حالا که خیلی از کارها رو نمی تونم مثل قبل انجام بدم , میفهمم که کنار گود بازی بچه ها قرار گرفتن و حسرت , چه معنایی داره . ولی برادر, نمی دونم چیه و چه اسمی میشه براش گذاشت, ولی یه قدرت درونی خاصی جایگزین اون قدرت و غرور بیناییم شده .
میخوام یاد بگیرم چطوری ازش استفاده کنم . از وقتی نابینا شدم با وجود محدودیت ها و ناکامی های بسیارش , به دور از قضاوت دیگران , قدرت های درونی ای در خودم احساس میکنم که قبلا نداشتمش یا نمیشناختمش . شاید به این خاطر برجسته میبینمش که ۳۴ سال بینایی رو تجربه کردم و از داشتنش خبر نداشتم .
این لیوان نابینایی هر چقدر که کم آب باشه , باز میشه و باید به قسمت پر لیوان هم توجه کرد .
به امید دیدار دوباره

درود بر عطای ادیب! قبل از هر چیز نثر زیبا و ادیبانه شما من را جذب کرد! جای چنین مطالبی آن هم با چنین نثر فاخری خالی بود.
سپاس.
ولی دوست عزیز در شناسنامه شما چیزی نیافتم که بیانگر محل اقامت شما باشد. من شخصی را به نام عطا می‌شناختم که در دانشگاه اصفهان دانشجو بود و پس از ازدواج به مشهد سفر کرد و دیگر از او خبری ندارم.
لطفا کمی هم از خودتان بنویسید.
باز هم سپاس

درود بر شهروز حسینی هم عزیز و هم محترم.
آمده ام در حد توان در خدمت اهل محله و مدیرانش باشم.
و در حد توان شما و اهل محله انتظار کمک و یاری دارم.
یعنی یک رابطه دو سوی.
ما با هم که باشیم بیشتر پیشرفت خواهیم کرد.
تشکر از دیدگاه و حضور.

سلام به جناب عطا
هنوز شگفت زده ام از خواندن متن شما و لبانم به لبخندی گشوده است از شدت شادمانی ذهن و روحم … فکر کنم سبک نوشتاری شما ویروسی بود ی کم نوشته های منم عوض شد بسیار زیبا نوشتین غم و رنج رو اونقدر عوض کردین که تبدیل به طنز شادی شده که میتونه برای جامعه ی نابینا و بینا مفید باشه و تاثیر گذار چون نگاه تلخی به دنیا ندارین و این به نوشته های شما اعتبار میده یا من اینطور فکر می کنم در ضمن عنوان متن هم بسیار مناسب بود در پناه حق

درود بر مادر بزرگمهر و همچنین تمامی مادران عزیز.
خیلی خوشحال هستم که نوشته ام نزد شما مقبول افتاده.
مخاطب با شعور و با دقت وظیفه ی انسان را سنگینتر میکند.
تشکر از عنایت سرکار.
موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید