خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

17 مهر 94

درود به همه

دلم خیلی واستون تنگ شده بود و هی گفتم ی پادکستی چیزی آماده کنم ولی صوتی نگذاشتم که همه بتونند استفاده کنند و کسی معطل دانلود واسه با خبر شدن از حالم نشه.

از هزار جا میشه نوشت و اینقدر اتفاقات از 15 شهریور تا همین امروز توی این یک ماهه واسم افتاده که اگه بخوام بنویسم‌شون هفتاد من کتاب میشه. اینقدر واسه پیدا کردن ی شغل حدود یک سال این در و اون در زدم و اینقدر واسه پیدا کردن خونه و گرفتن وام واسه پول پیشش سگدو زدم و اینقدر الان زندگی تک نفره چالش داره که هرچی بخوام بنویسم غمنامه میشه. البته این مقاومتم در برابر سختی ها داره ی مرد خودساخته ی عالی ازم میسازه. دقیقا همون چیزی که من میخوام ولی کلا سختی هاش هم کم نیستند.

خبری ازم نبوده توی این چند وقته چون مرتب از این طرف به اون طرف خونه به دوش بودم و کامپیوترم پیشم نبود یا اگه بود اینترنت نداشت و هزار تا دردسر. ی برنامه ای میخواستم باهم بسازیم که از عید پارسال توی ذهنم بوده اجراییش کنیم که هنوز گرفتاری ها اجازه ندادند بهم که شروعش کنیم ولی دوست دارم راجع بهش ی پست درست و حسابی بزنم بگم میخوام چی کار کنیم و ی چهارتا هم محلی مدبر کار رو دست بگیرید تا برنامه ای که میگم رو ببریم جلو. در واقع ی گاه نامه یا ی هفته نامه ی صوتی میخواهیم درست کنیم که همه چی توش باشه و منحصر به فرد باشه. ی برنامه ی صوتی عالی که توش چیز های غیر تکراری و جذاب مربوط به نابینایان باشه. ی چیز جالب و طنز و توپ. به موقع راجع بهش صحبت می کنم.

الان شیفت کاریم از چهار بعد از ظهر تا دوازده شب هستش که بعد از ظهر ها رو کاملا ازم گرفته و فعلا فقط صبح ها آزادم. تازه توی فکرم صبح ها هم برم ی جایی کار کنم که لذت ببرم از پولش و از زندگی. میخوام اگه شد، بعد از اینکه هر ماه، تمام حقوقم خرج زندگی و وام و قسط و اجاره و رفت و آمد شد، اگه تهش چیزی موند، پسانداز کنم. دارم یاد می گیرم که آدم بشم و ی کمی لذت‌جوییم رو بخوابونم تا اوضاعم شاید زودتر ردیف بشه.

توی ی شهرکی زندگی می کنم که همه چی داره و همه جاش نزدیک به همه. از سوپر بگیر تا میوه و گوشت و نانوایی و موارد دیگه. بدی ای که داره اینه که مث نروژ میمونه. خیلی دنج و توپه. انگاری با استاندارد های اروپا ساخته باشندش. همه ساکت، همه آروم، کسی کاری به کارت نداره، کلا ریلکسند. شولوغی توی این شهر نیست و ب ی کالای نایاب تبدیل شده. خوراک آدم های با تیپ هنری، خوراک افراد مسن، خوراک کسایی که توی محل زندگی به آرامش و به تمرکز نیاز مبرم دارند. اما من. من نه. من خوشم نمییاد دوروبرم خلوت باشه. ی حس غیر جالب‌ناکی هست که نمیدونم بگم چیه.

راستی خدا پدر و مادر محمود هژبری رو زنده زنده بیامرزه که این دات واکر رو به من داد. کلا همه جای شهرک رو علامت زدم و هر وقت بین جدول ها وسط چمنا گم میشم، نقطه ی مورد نظرمو انتخاب می کنم و با ماهواره و قطب‌نما راهنمایی میشم که چند متر به چه جهتی برم تا به مقصدم برسم. همین امروز کلی نجاتبخشم شد. این نرم افزار، تا حالا بیش از دویست سیصد مرتبه واسه مسیریابی توی این شش ماهه کمکم بوده و توی اتوبوس، تاکسی یا پیاده نگذاشته مسیری که نباید برم رو برم. قبلا که این برنامه رو نداشتم هم همه جا می رفتم ولی معطلی و خطام زیاد بود، حالا خیلی بهینه‌تر و بهتر شده. کلا حالشو می برم شدید! نیازم هم به ببین ها کمتر شده. خیلی کمتر.

یکی از بچه ها کمکم کرد ی پلوپز بخرم که واسه غذا پختن دست به دامن اجاق گاز به اون بزرگی نشم! دمش گرم. توی همین شما هم محلی هاست. همون که لباس صورتی پوشیده. ایول. نمیدونم چطوری ازش تشکر کنم. واقعا کارمو راه انداخت. من خود به خود همه چیم با هم جور شد. از شغل و خونه و وام بگیر تا وسایل خونه و رفت و آمد و ی زندگی متوسط. انگاری که ی یکی اون بالا باشه همه چی رو ردیف کنه. ی همچین طور هایی. حالا باید کار با پلوپز رو هم خودم یاد بگیرم و هم صوتی به شما ها یاد بدم. خخخ. منو که میشناسید! سرم درد میکنه واسه این مسخره بازی ها.

خیلی خوشحالم که دانش آموز ها دارند یکی یکی اینجا زیاد میشند. خوشحالم که بزرگتر ها هم افتادند به فکر تهیه ی مطالب ارزشمند. مهدی نوروز‌بیگی از دانش آموز های فعال، باهوش و کار‌درستی هست که واقعا از کار هاش لذت می برم. مرتضی مصدق از با تجربه هایی هست که با پست های آموزشی و آمپولیش سطح محتوای محله رو داره بالا میبره و تمام شما های دیگه ای که دارید پست میدید و من فقط از دو گروه کوچکولو ها و بزرگتر ها یکی ی نمونه اسم بردم که بگم حواسم به زحمت های شما برای هرچه بهتر شدن اینجا هست و میدونم که همه ی شما چقدر لطف دارید وقت میذارید و چراغ های اینجا رو چنان روشن نگه داشتید و چنان نور لامپ های اینجا زیاد و خیره کننده هستش که نور بخش هایی از شهر های بغلی رو هم ما داریم تأمین می کنیم!

خودمم قراره پست بذارم، پادکست بذارم، اردو بذارم، ولی نه همین لحظه و ساعت بلکه پله پله. منتظرم توی شغلم تثبیت بشم، یکی دو تا حقوق اولیه رو بگیرم بدهکاری هام رو صاف کنم و اون وقت بچسبم به اینجا، بچسبم به درس و بچسبم به پول جمع کردن. البته آدم هرچی به چیز های بیشتری بچسبه هم بدی داره هم خوبی. بدیش اینه که تا بیایی خودتو از اینها رها کنی و آزاد بشی طول میکشه و خوبیشم اینه که چون به چیز های زیادی چسبیدی، پرت نمیشی پایین. هواتو دارند.

فعلا جایی که من هستم اینترنت ای دی اس ال نداره و امکانات فنیش نیست. حتی اینترنت نسل سه ی تلفن همراه هم نیست. من با اینترنت نسل دوی نفتی توجی اینجا مییام و خیلی گرونه و سختمه ولی چه کنم که نمیتونم از اینجا دل بکنم.

دیگه خودم حس می کنم زیادی شد. وراجی تا همینجاش هم واسم زیاد بود. میرم تا بعد دوباره توی یکی دیگه از این کوچه ها همو ببینیم.
کیف کنید، برقصید و لذت ببرید از زندگی!

همیشه همینجا بمونید. آخه من غیر از اینجا کجا دیگه میتونم هم محلی های به این خوبی رو ببینم؟!

۴۹ دیدگاه دربارهٔ «17 مهر 94»

سلااااام .
چقدر کیف میکنم که سختی میکشی خخخ حقت ی بار یادته حالمو گرفتی . دل رعععد بشکنه بالاخره آهش میسوزونتت خخخخ

فک نکن اوضاع رعععد بهتر از توئه.

اگه من بنالم که اینجا با اشکای نبینا سیل راه میفته .

تو اول راهی و من ته خط.

دوست داشتم ی عکس از محله و کوچتون میذاشتی . عاشق ی جای خلوت و بی سرو صدایم .

خودمم هم که رفتم روی ویبره و نباید بحرفم . محله نابینایان و لالها خخخ نه لاله ها .
راستی چون تعداد ببین ها داره زیاد میشه بی زحمت همراه با پادکست صوتی تصویر و عکس خودتون و محل کارتون و کار با پلوپز و بقیه چیزا رو نشون بده.
دلم گرفت . والله . نه رنگی نه عکسی نه لعابی . خخخ
لاااالاااایک .

پدربزرگ، جون جدت یا هرچی یا هرکی قبول داری من پشیمونم! نفرینت رو برگردون پیل‌دار بشم همه‌تونو می برم ی آب‌زرشک تووووپ میدم نوش جان کنید.
اگه من بتونم ماهی دو تومان در بیارم عاااالی میشه!
راستی، چرا خودت طرز تهیه ی ی غذا رو صوتی تصویری نمیذاری؟ هان هان هان؟

هی سلام خادمی
رو کمک منم حساب کن…میتونم نون بخرم…آب بیارم…چایی بدم… پولکی بیگیرم…نبات بندازم… فرش پهن کنم… استامبولی بار بذارم…جاروام بلدم بزنم…
راستی کدوم شهرک خونه گرفتی؟ اینی که توصیفشا کردی شبیه بهارستان بود…ساکت و دنج…خخخخ… یا سپاهانشهر…

سلام مدیر
همین که هستی و فراموشمون نکردی عالیه
مجتبی داری عوض میشی و مثبت هم عوض میشی اینم عالیه
مطمئنم یه روز میای میگی بچه ها میخوام زن بگیرم و اون وقته که میفهمم زندگی تو رو ساخته و تبدیل به یه مرد قوی شدی
الآنم قوی هستیااا واقعا قویتر از خیلی از مردهای بینا, اما اون موقع فرق میکنه
پس انداز رو حتما داشته باش که اگه یه بار انجامش بدی بعدها ازش خوشت میاد و دیگه ترکش نمیکنی
خوشحال شدم پستتو دیدم
موفق باشی

ایول! ولی دوست ندارم پاستوریزه بشم.
میخوام همینجور شر بمونم.
اگه خدایی ناکرده زن هم روزی گرفتم، بازم دوس دارم شر باشم و بمونم!
مِقسی که گاهی از کوچه های من هم میگذری!
عمرا حتی یکی از اعضای محله رو فراموش کنم چه برسه به خود محله!

سلام… دلِ ما هم برای شما تنگ شده بود متقابلا… خوشحالم از این که با تلاش و پشتکاری که دارین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شین به اهدافی که معین کرده بودین… امید که در ماه های آتی با تثبیتِ اوضاعِ زندگی، بتونین به دلمشغولیهای زیبا و رؤیاهای روشنی که دارین بپردازین مجتبی جان…

مرسی مرد اردیبهشت. با اینکه اعتراف می کنم آدم هدفداری هم نیستم ولی وقتی شرایطش حتی ی کم هم جور بشه من آدمی هستم که از اون شرایط، حد اکثر استفاده رو می کنم و به قول معروف کافیه ی پل نشون من داده بشه تا من ۳۳ پل نشون بدم.
دلگرمم می کنید. مرسی معلم عزیز.

سلام.
خب پس حله.
دیگه ما ردیف میکنیم با اشکان و امیر و عمو چشمه و حسین بیاییم یه هفته ای بیفتیم خونت.
بذار من مشهدمو برم برگردم، ایشالا این افتخار نصیبت میشه که ما رو یه هفته به عنوان مهمان داشته باشی.
فقط من خیلی معدم با تخم مرغ و املت نمیسازه هااا!

خوب پَ غذاتونو از تهران بیارید چون اینجا روزی ی وعده املت فقط سرو میشه. در خصوص محل خواب، قول میدم بابت اقامت‌تون هیچی ازتون نگیرم که نگید رفیق نبود. فقط همون غذا میمونه و مایع دستشویی و ظرفشویی که باید بیارید. ظرف و ظروف هم خودم بدون اینکه کرایه ازتون بگیرم در اختیار‌تون قرار میدم که بازم رفاقتم رو ثابت کرده باشم. قبوض برق و آب و گازم چیزی نمیشه که اصن راجع بهش صحبتی کنیم که! زشته. آخر هفته باهم دانگی حساب میکنیم.
حله؟
پاشید بیایید وگرنه ناراحت میشما!

سلام مجتبی. همه چی درست میشه، زودتر و بهتر از اونی که تو فکرشو بکنی. ولی پلوپز سر جاش، تو حتما نیاز به گاز و البته یه سماور خوشگلم داری، تازه آشپزیتم خوب میشه بعدشم به کسی نگیا، جون من نگیا، یواشکی زنگ بزن زیدت “رفیق فابت” بیاد واست زرشک پلو با مرغ بپزه جفتتون بزنین به بدن، هر وقتم فکر کردی نیاز به تفریح و refresh داری یه چند روزی به خودت مرخصی بده بیا پیش ما، بهت بد نمیگذره، دمت گرم و سرت خوش باد، به خودت برس.

شاید فکر کنی کلیشه مینویسم یا اهل تعارفم مرتضی ولی باور کن وقتی میایی اینجا و وقتی واسم مینویسی ی حس ذوق‌مرگ‌ناکی بهم دست میده و خوشحال میشم که آدمای با تجربه حواس‌شون بهم هست. ایول! این شغلم وضعیت مرخصیش افتضاحه. به همین راحتیا مرخصی به کسی نمیدند ولی خودمم بدم نمییاد ی هوایی تازه کنم.

درود. پس تو زنده ای هنوز. من حتماً مصیرم به اصفهان میفته و حتماً بهت سر میزنم. واقعاً خوشحالم که داری لذت میبری از زندگی, حالا هر جور که خودت راضی باشی و دلت خوش باشه. ایول داری, به بینوایانی مثل من هم یه نیم نگاهی داشته باش که بد جوری اوضاع خیتِه. منتظر انفجارهای بعدیت هستیم.

سلام مجتبی
خیلی خوشحالم که توانسته ای کمی کاراتو راست و ریست کنی
من یکی دوست دارم تو ازدواج کنی آن هم یک ازدواج خوب و به قول خودت بیفتی توی چاه
بعدش اگه خواستی برو خارج با همسرت
ولی امروزه جهان ما یک دهکدهس
دلت میخواد برات لطیفه تعریف کنم؟
دوستت دارم چون خیرخواهی و آثار خیرخواهیت را میبینم
به هر حال از زندگی همچنان با همه سختیهایش لذت ببر

می پرستمت عمویی. اگه بدونی پست های ناگهانی و جالب‌ناکت چقدر میچسبه! بیا اینجا بالاخره مهمان رو که معطل نمیذارم. هم کاسه ی آب هست هم نون خشک! باهم میخوریم دیگه. شایدم پا داد از اون نون و ماست ها خوردیم که باید بادش بزنی بعد بخوری! خخخ

سلام آقا مجتبی
شما که اینقد خوب می نویسید حیف نیست مارو از هنر خودت محروم میکنی نوشته های شما رو دوست دارم افکار شما رو بیشتر .

مثل همیشه ایده ی خوبی رو مطرح کردید امیدوارم زودتر عملی بشه …

از دیشب بدجور رفتم تو فکر…
هی به خودم میگم چطور این پسره ی لاغر رفته داره خودش تنها تنها زندگی میکه مستقل شده…اون وق من با این همه عظمتم هنوز خونه بابام دارم زندگی میکنم… عجباااااا…. بدجور اون رو تُرکیم اومده بالا… تا سال دیگه اگه مستقل نشده بودم منو همین وسط محله دارم بزنید… از همین امروز صب رفتم تو کارش… تا چه پیش آید…

اگه مجتبی لاغره خودت هم لاغر مردنی هستی خخخخ
کجاش لاغره ؟؟الان وهم برش میداره و میره هوارتا میخوره . هههه
رهاااایی دقت کردی که مجتبی چقدر کلامش آرومتر شده . یعنی اینو بگم این نبین مریخیا چون سربازی نمیرن ی جورایی به نظرم بیشترشونو آدم دوست داشت به قول تو نصف کنه .
اولین نفرشون هم مجتبی بود هههههه ولی از شوخی بگذریم انگار
روحو روانش آروم و کلامش امیدوار و قلمش مثبت شده .
ی جورایی که برای اولین بار حس کردم نباید قربونیش کرد خخخ
نظر تو چیه رهاااایی ؟؟؟
رهااا رعععد بزرگ به واژه ها خیلی دقت میکنه. میتونم با توجه به نوشته ها خصوصیت اخلاقی آدمارو بگم .
تو هم بهتره سریعتر مستقل بشی اگه البته داداشات و پدرت بذارن خخخخخ

آره خیلی متفاوت شده کلامش… فک کنم سر کارش سقف کوتاس…هی کله ش میخوره به تاق… هاهاهاهاهاهاهها…
هعی خان داداش… منم باید مستقل شم… وقتی این بچه ی لاغر تونسته مستقل شه…خب من لاغر مردنی ام میتونم بشم یقین… خب تازه این لاغر نابینام هس… من بینام مثلاً… این لاغر فقط کامپیوتر بلده…. ولی من خیلی چیزا بلدم… مثلاً ترکی بلدم…که این لاغر بلد نیس… هعیییی….خان داداش بدجوری رفتم تو فکرش… برم برم مستقل شم…خدافس… برم دیگه…

سلام بر مجتبی ی گل و گلاب خودمون
درسته یه مدتی با هم صحبت نداشتیم ولی بدون ارادت دارم.
امیدوارم همیشه به قول خودت لذت ببری از زندگی و هیچ وقت توی چمن و باغچه و جوب و… گیر نکنی
پس تا درودی دیگر بدرود.

سلام بر مرد شماره یک سایت. من هم خیلی خوش حالم که هر لحظه به آرزوهاتون نزدیکتر میشید. ای کاش اینجا همه با هم تجربه هامون رو قسمت کنیم دیگه اون وقت نیاز نیست تجربه دیگران رو ما هم تجربه کنیم من هم چند روزی میشه که مستقل و از خوانواده جدا شدم اما هنوز با شرایط جدید خیلی کنار نیومدم آخه من از یک خونه بزرگ میون یک باغ بزرگ اومدم تو یک قفص اگرچه خیلی شیک و زیباست اما با روحیه من سازگار نیست شاید هم هنوز زود باشه که عادت کنم ولی دارم تلاش میکنم امیدوارم تسلیم نشم. راستی مراقب دزدها باشید در این چند روز فهمیدم اونها خیلی به ما علاقمند هستند باز هم میگیم هیچ کی ما رو دوست نداره کی بهتر از دزد میتونه باشه اون هم برای یک نابینا اون هم از نوع خانومش. به قول دوستان خخخ منتظر تجربیات شما از این نوع زندگی هستم در پناه حق.

س مجی….
برای خوشحالیت خوشحالم…
ولی مجی بپا اول کار (زندگی مجردی و کارو….)خیلی تند نری یعنی برنامه هاتو بر اساس دوام کاریت و توان روانی و عاطفیت انجام بدی….
یادمه قدیما که خیلی از لحن تندت تو گفتار و نوشته هات انتقاد میکردم(چون مدیر سایت بودی و خیلی ها الگوشون بودی) الان خیلی متینتر شدی….کم کم تو دل برو میشی باید بعضی خباثت های گذشته تو در حق خودم فراموش کنم(سر وقتش بهت میل میزنم تا راجع به تک تکشون توضیح بدی)
پول جمع کن که لذتی داره که نگو….
نمیدونم چرا اینقدر با ازدواج دعوا داری!!!…
ولی خوب یه زن خوب کلا میترکونه دنیاتو به نحو مثبت اونم به وقتش پیش میاد عجله نکن……
میگم اگه دوست داشتی و خصوصی نبود بگو کارت چی هست…و وقتی دائمی شدی هم خبر بده خوشحال میشیم خبیث سابق…
میگم خیلی وقتا میگی راجع به رقصیدن و….بگو بینم خودت چه مدلیشو بلدی و دوست داری…..

درود! تو که منو در پستهام یاری نمیکونی و یه سوسول وجود داره که فقط بلده پتک بکوبه، بیخیالش، راستی وقتی پول پس انداز کردی و بدهکاریاتو دادی یه دویست سیصد میلیون هم دست مارو بگیر شاید پیشرفت کردیم و مدیر شدیم و دیگه کسی نتونست اینجا بهمون زور بگه، آهان داشت یادم میرفت اون پنج میلیون مارو زود بده کارش داریم… حالا میگی کودوم پنج میلیون؟ همون که قرار بود باهات شریک بشم!

سلام آقای خادمی با تشکر از این که تا این اندازه به فکر هم محله ای ها هستی بسیار لازمست که همگی بدانیم که استقلال در زندگی ما نابینایان حتی آنهایی که دارای خانواده هستند نقش بسیار مهمی دارد در ضمن شما هم سعی نکن خیلی بهتر از این که هستی بشوی چون که همین طورش خیلی خوب و ماهی موفق باشی …

سلام، خلاصه بگم که خیلی برات خوشحالم که یه ثبات نسبی پیدا کردی. راستی پیتزای گوشت و قارچ چی شد، اگر انکار کنی هم صورت جلسه ی غیر رسمی موجوده و هم صدای خودت، خلاصه ما منتظریم، خوش و خرم باشی و بدرخشی اون قدر که خورشید را خیره کنی. شکلک ارادت شدیییییید.

دیدگاهتان را بنویسید