خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفر به کربلا با خاطرات اربعین 93

به نام خداوند دریای نور،                            خدایی که دارد به هر جا حضور

سلام و هزاران درود تقدیم به شمایی که لطف کردید و این صفحه رو برای خوندن برگزیدید..

من امروز اومدم تا از یه سفر براتون حرف بزنم یه سفر که خیلی برام موندگار شده ..وقتی داشتم مینوشتمش اونقدر غرقش شده بودم که ساعت فراموشم شده بود و متوجه نشدم کی گذشت.. خیلی طولانی هست امیدوارم که خستتون نکنه..

گاهی اوقات یه سری خاطرات برامون چنان ارزشمند میشن که همه جوره سعی میکنیم نگهشون داریم. گاهی هم دوست داریم دیگران رو یه جوری در اون ساعات خوشی که برامون گذشته شریک کنیم هرچند خبر نداریم میتونیم منتقل کننده ی خوبی باشیم یا نه!.. حالا من حکم گذراننده ی ساعات خوش رو دارم و شما هم همونایی هستین که دلم میخواد توی خاطرات خوبم سهیم  باشین.. کاش بتونم خوب توصیف کنم!

پارسال اربعین کلی متفاوت بود، تلویزیون همش زائران رو نشون میداد و مصاحبه هایی که باهاشون داشت، از طرف دیگه هم مردم عراق رو که خدایی با جون و دل از زائران پذیرایی میکردن.. همینجا اینو بگم که: این پذیرایی عراقیها از زائران امام حسین علیه السلام مربوط  به امروز و دیروز نیست اینا از قدیم همین طور بودن و نسل به نسل به بچه هاشون منتقل کردن.

خلاصه براتون بگم اینا بود و یه حس درونی هم خیلی از ماها داریم.. یه حس اعتقادی، یه حس مغناطیسی که مارو به سمت خودش میکشه.. شاید بعضیا اینو شعار بدونن ولی واقعا شعار نیست واقعیته، چطور شما یکی رو دوست دارین میل و کشش به سمتش پیدا میکنین یا یه جایی رو دوست دارین دلتون شدید میخواد که اونجا  رو ببینین همینو برای اونایی در نظر بگیرین که دلشون میخواد کربلا برن.. منم پارسال چنین حسی بهم دست داده بود.. دلم میخواست به هر قیمتی شده اربعین کربلا باشم. چطوری، با کی، اصلا با کدوم پول و … اینا حالیم نبود فقط دلم کربلا میخواست.

چهارشنبه دوازده آذر بود که عمویم زنگ زد خونمون و با مادرم صحبت کرد: میگن دیگه ویزا و پاسپورت نمیخوان شما دوتا هنوزم میخواین بیایین کربلا؟

مادرم: «بدون هیچ تعللی» آره چرا که نه.. باید چه کار کنیم؟ .. چی با خودمون بیاریم؟ ..

عمویم: فعلا صبر کنید ببینم دیگه کیا میخوان بیان خبرتون میکنم فقط بدونید که سه شنبه حرکت میکنیم هرچند نفر که باشیم..

راستشو بخواین از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم اصلا باورم نمیشد! آخه عموهام با رفتن من نه این که مخالف باشن ولی چنان هم نشون نمیدادن که موافقن.. چون راه طولانی بود و خودشون هم خبر نداشتن چقدر از راه رو میتونن سواره و چه مقدار رو باید پیاده رفت.. نه میخواستن من اذیت بشم نه دست رد به سینم میزدن که دلی شکسته باشن..

خلاصه کش و قوسهای رفتن نرفتن منم تموم شده بود و سه شنبه هجده آذر چهار روز مونده به اربعین ساعت سه صبح ده نفری از خونه هامون زدیم بیرون و با ماشینهای دوتا از عموهام تا مهران رفتیم و اونجا خونه یکی از فامیلهامون ماشینها رو پارک  کردیم و مسیرمون رو از پل زائر توی مهران شروع کردیم..

غلغله ای بود  با این که اتوبوس گذاشته بودن ولی کفاف نمیداد ماشینهای شخصی هم توی مسیر یازده کیلومتری پل زائر تا پایانه مرزی رفت و آمد میکردند اما نه از جاده اصلی چون زائران زیاد بودن و جاده اصلی به اونا اختصاص داشت. فقط اتوبوسها اجازه تردد توی جاده رو داشتن.

ما توی ازدحام جمعیت راه میرفتیم و هنوز اول راه بودیم پنج کیلومتر رو راه اومده بودیم و هر بار میخواستیم سوار اتوبوس بشیم قبل از رسیدن ما به ورودی پر میشد و زود راهشو میگرفت و میرفت. توی مسیر باقیمونده بالاخره یه اتوبوسو قبل از سوار شدن دیگران دیدیم و به سمتش دویدیم یکی از عموهایم سوار شد و دست منو گرفت و دنبال خودش کشید پشت سرمون مادرم و عموی دیگه ام و خانمهاشون و باجناق یکی از عموهام و خانمش و دایی و دختر داییم هم سوار شدن.. فکر میکردیم اتوبوس شش کیلومتر باقی مونده رو میره اما فقط دو کیلومتر ما رو جلو برد و گفت میخواد همه رو حد اقل دو کیلومتر نزدیک کنه ما هم مابقی رو پیاده رفتیم..

یازده و نیم دوازده بود که به پایانه مرزی رسیدیم. هرچند گفته بودن پاسپورت نمیخوان ولی ما با خودمون برده بودیم و دادیم مهر کردن.. توی مسیر آب و خوراکی زیاد میدادن و از این حیث هیچ نگرانی وجود نداشت تنها نگرانی این بود که: با وجود این همه جمعیت و شلوغی چطور خودمونو به کربلا و یا نجف برسونیم؟

بعد از عبور از پایانه مرزی عراق کمی دیگه پیاده روی کردیم و با شنیدن صدای اذان یه جایی ایستادیم و  خوراکیهایی که توی مسیر بهمون داده بودن رو خوردیم و نماز خوندیم و دوباره راهمون رو پیاده ادامه دادیم.. گفته بودن ده کیلومتر که بریم میتونیم به ترمینال بدره برسیم و از اونجا ماشین بگیریم برای هرجایی که میخوایم.. ساعت دو شده بود و همچنان راه میرفتیم که یه دفعه دیدیم کامیونها میان و مردم گروه گروه میرن توشون و میخوان خودشونو به یه جایی برسونن..

یه دفعه یکی از عموهام گفت: خانما همه دارن با این ماشینا میرن تاکسی و اتوبوس اینا گیر نمیاد نظرتون چیه ما هم با مردم سوار یکی از اینا بشیم؟؟

هممون زدیم زیر خنده و منو یکی از زن عموهام پچپچ کنان به هم گفتیم: بلانسبت مارو با چی اشتباه گرفته.. داشتیم میخندیدیم و بدون توجه به حرفش راه میرفتیم کمی دیگه که پیش رفتیم دوتامون از گفتن این حرف پشیمون شدیم چون واقعا زیاد راه رفته  و حسابی خسته و کوفته بودیم.. حالا فقط آرزو میکردیم یه کامیون بیاد که حد اقل پر نباشه.. «میبینین آدمیزاد چه کارا که نمیکنه! تا یه حال خوب و وضع خوب داریم بهترشو میخوایم و بده رو مسخره میکنیم همین که فشار اومد تو تنگنامون قرار داد بده رو با جان و دل میخوایم»

القصه کامیون هم اومد و ما که فکرشم نمیکردیم لباسامونو خاکی کنیم رفتیم توی کامیون و با چه وضعی کف کامیون نشستیم انگار که روی فرشای هزارو پانصد شانه نشسته باشیم.. آخه نمیشد سرپا ایستاد چون جاده های عراق همه باریک و اصلا انگار جاده نیست.. هر دفعه کامیون یه اوجی  میگرفت و مارو یه بالایی می انداخت مثل بچه های کوچیک هست که یه بزرگتر بالا میندازتشون بعد میگیره، کامیون هم مارو بالا میانداخت و دوباره برمیگشتیم به آغوش کف خودش..توی این بالا و پایین انداختنا خیلیهامون رو هم میافتادیم و کلی میخندیدیم و خودمونو مسخره میکردیم..

با همین وضعیت یک یا یک و نیم ساعت بعد به شهر کوت رسیدیم و کامیون همه رو اونجا پیاده کرد.. اونجا هم ازدحام جمعیت عجیب غوغا میکرد. هرکسی دنبال چیزی بود.. زائرا دنبال ماشین، مردم مشغول پذیرایی، پلیسا تمام حواسشون به رفت و آمدها بود و توی این چند روز صدای عزاداری  قطع نمیشد و هرجایی که پذیرایی میکردن خیمه های عزاشون برپا بود..

نزدیکای ساعت پنج شده ما هم دنبال ماشینی بودیم که مارو به نجف برسونه از اونجایی که مردم عراق کرد زیاد دارن و از قدیم با استانهای مرزی رفت و آمدشون و بده بستون ازدواجی داشته اند ایرانیهای زیادی اونجا هستن که دیگه اصلیتشون  رو عراقی  میدونن.. یه چندتاشون هم اونجا به پست ما خوردن که ازشون آدرس میپرسیدیم و راهنمایی میخواستیم.. در حال آدرس  گرفتن و راهنمایی خواستن بودیم که یه مرد عرب اومد و با حرف و ایما و اشاره به آقایون همراهمون فهموند مسیری که  به نجف میره طولانی هست و بهتره امشب رو اونجا بمونیم و صبح زود به سمت نجف بریم.. خودش هم گفت میزبانمون میشه و ماشین شاسی بلندش رو نشون داد و گفت خونش نزدیکه و خودش مارو خونش میبره فردا هم میفرسته نجف.. «البته بیشتر اینا رو وقتی با زبان عربی نتونسته بود بفهمونه به انگلیسی دست و پا شکسته گفت و من برای همراهانم ترجمه کردم » وقتی دید من دارم هی با همراهانم حرف میزنم دیگه با من حرف میزد اما نه اون خوب انگلیسی حرف میزد و نه من زیاد بلد بودم.. هرطور بود آقایون رو راضی کرد و شب رو خونش موندیم.. دوتا خونه داشت که آقایون رو توی یکیش برد و خانما رو هم توی یکی دیگه.. مدام هم میرفت و زائر میآورد و از اون طرف هم فامیلش رو جمع میکرد که هم به خانمش کمک کنه و هم برای مهموناش جو صمیمی ای ایجاد کنه.. توی فامیلش هم یه دختری بود که زبان میخوند اونو فرستاده بود سراغ من که دوتامون رابط بین همراهان من و خانواده اش باشیم. . شب خیلی خوبی بود من زیاد انگلیسی بلد نبودم اما میتونستم با کلمات و جملات دست و پا شکسته منظورمو برسونم هربار هم یکی از همراهانم یه چیزی رو میخواستن منو صدا میکردن و اون دختر رو هم  میآوردن یا بلد بودم و میگفتم یا میگفتم شرمنده این یه قلم رو فاکتور بگیر من اینو نخوندم.. سرتونو به درد نیارم نیم ساعت طول کشید تا بهش فهموندم مامانم دیابت داره و نمیتونه چای شیرین بخوره چای رو تلخ براش بریزن..

اون شب خیلی خندیدیم چون یه چیزهایی پیش میومد که میخواستن ترجمه کنن و من بلد نبودم یا دختره چیزی میگفت  که من منتقل کنم اما دقیق منظورشو نمیفهمیدم اینا هم یه تیکه ای مینداختن به خودم و زبانی که بلد بودم..

با همه اوصاف اون شب تمام شد و صبح چهارشنبه صاحب خونه که بالاخره به مردها فهمونده بود فرماندار اون شهر هست با ماشینش مارو رسوند به ترمینالی که از اونجا به سمت نجف میرفتن و بهمون هم گفت کمی دیگه اونجا بینهایت شلوغ میشه و فقط دو ساعت هم ماشینها برای نجف سوار میکنن و بعد از ساعت ده دیگه هیچ ماشینی از اینجا سمت نجف نمیره.. حرفاش  کاملا درست بود تا اون رفت انگار تمام شهر رو اونجا جمع کرده باشن و بخوان بفرستند به سمت نجف.. دیگه ماشینی توی شلوغی مردم دیده نمیشد. ما هم نتونسته بودیم  بریم و ساعت هم از ده گذشته بود.. هرکسی یه چیزی میگفت.. یکی میگفت: خدایی ما ایرانیا ادعای مسلمونیمون میشه کدوممون بدون این که بشناسیم اینجوری یه عده رو میبریم خونمون.. یکی دیگه گفت: حالا اگه اینا بیان برن مشهد ایرانیا همین که بفهمن قیمت دستشون نیست چنان تیغشون میزنن که خدا میدونه.. تو  حال و هوای همین حرفا بودیم که باجناق عمویم گفت: اینا رو ول کنید ببینیم میشه یه کامیون دیگه پیدا کنیم که باهاش بریم نجف؟ .. ما خانما زدیم زیر خنده گفت: آره بخندین به خدا اگه شانس بیارین همون کامیون هم گیرتون بیاد..

یه کیلومتری راه رفتیم که دیدیم بازم یه جاده پیدا شد پر از شلوغی و کامیون.. پرسیدیم کجا میرن؟ گفتن نجف… مردها گفتن: ببینین اگه وایستین اینم تا یه ساعت دیگه گیرتون نمیاد پس سوارشین.. چاره ای جز اطاعت نبود سوار شدیم.. سوار شدنها هم واسه خودش عالمی داشت.. یا یه پله چوبی میذاشتن  که بریم بالا یا یه قوطی حلبی زیر پامون بود و یکی یکی میرفتیم و به بعدیها کمک میکردیم فقط باید شانس میآوردیم که پله شکسته نباشه و یا حلبی از زیر پامون در نره. برای پایین اومدن هم همین وضع بود.. هربار یه داستان ازش میساختیم و خانما سرامونو میکردیم زیر چادرا و حسابی به اتفاقات پیش اومده و حالتهای یک دیگه میخندیدیم..

همه تو کامیون نشسته بودیم با دوبار سوار شدن کامیون نشینی برامون پذیرفتنی شده بود راننده چند جعبه میوه خرید و داد دست مسافرانش  و با ایما و اشاره فهموند که راه طولانی هست بخورید که گرسنه نمونید.. هرجا ایستگاه صلواتی هم میدید میایستاد که از زائرین پذیرایی بشه.. ما هم توی کامیون  باید یادمون میموند برای چی اومدیم عمو ام مداحی میکرد و هم ما و هم بقیه مسافران که نصفشون افغانی هم بودن همراه با عمو شدیم و یه یه  ساعتی عزاداری کردیم.. ساعت حدودای سه و چهار بعد از ظهر بود که به نجف رسیدیم راه اصلی عجیب شلوغ بود و نمیتونستیم حتی بهش نزدیک هم بشیم.. با جناق عمویم که سال قبلش هم اومده بود ما رو از راه فرعی برد.. عجب راهی بود مردمان اون قسمت واقعا فقیر بودن.. خونه های خراب شده کوچه های کثیف و باریک، جویهای فاضلاب که به هرچیزی شبیه بودن بجز مجاریهای خروجی برای فاضلابهای شهری.. همه اینها وجود داشت و در همین محیط با این اوصاف مردمانی بودن که تمام داراییهاشون رو آورده بودن بیرون تا از زائرا پذیرایی کنن.. یه پیرمرد و پیرزن گوشه ای نشسته بودن توان بلند شدن از جاشون رو نداشتن و با اشاره از مردم خواهش  میکردن که برن از کُبه هایی (kob’b’behنوعی غذای عربی) که پختند بردارن.. یه دختر سه چهار ساله مقداری شکلات توی دامنش ریخته بود و به مردم با دستان کوچکش میداد بدون این که خودش دونه ای از اونها رو قصد کنه بخوره.. یه پسر هفت هشت ساله هم دستمال تعارف میکرد.. ماها هم چیزهایی که جاهای دیگه بهمون داده بودن مثل میوه و تنقلات دیگه رو بهشون میدادیم و اونا با جون و دل میگرفتن.. فقرشون بیداد میکرد اما عشقشون کمک بود.. کسی مجبورشون نکرده بود حتی اگه میومدن از نذورات استفاده میکردن کسی نمیگفت نبرید یا نخورید اما اینا چیز دیگه ای دیده و جور دیگه ای به ائمه علیهم السلام عشق میورزیدند..

بعد از نیم ساعت پیاده روی در اون محله بارگاه امام اول علی علیه السلام نمایان شد.. بی اختیار صلوات فرستادیم و با چشمهای اشکبار دعا خوندیم.. با هر زحمتی بود از لا به لای جمعیت خودمونو به حیاط حرم مطهر رسوندیم.. وقت نماز شده بود و ما هم که در موقع عبور از محله فقرا در خونه های فقیرانشون  رو باز دیده  بودیم همونجا وضو گرفته و حالا در حرم امام علی علیه السلام نماز میخوندیم.. بعد از نماز از حرم بیرون رفتیم.. کفشهای من اگرچه کفش پاشنه بلند یا از نوع کفشهای زنونه که موقع راه رفتن اذیت میکنن نبود، اما اونقدر به پاهام فشار آورده بودن که تمام پاهام تاول زده بود و پنجه رو چنان در فشار گذاشته بود که انگوشتان پام کاملا کبود شده و دیگه نمیتونستم راه برم. برا همین اونجا برام دمپایی خریدن که بقیه مسیر پاهام آزاد باشن…

برای پیدا کردن غذا اصلا مشکلی نداشتیم همه جا خوردنی وجود داشت.. گاهی هم بینشون انتخاب میکردیم کدومو بخوریم کدومو نخوریم.. توی یه بلوار مشغول خوردن یه سوپ داغ بودیم که توی اون شب سرد واقعا میچسبید که یه آقایی با یه ماشین اومد جلومون وایستاد و با فارسی ای که معلوم بود تازه داشت یادش میگرفت گفت: جا برا شب موندن دارین؟ آقایون گفتن نه. میشه بهمون آدرس هتلی مسافرخونه ای، مسجدی چیزی رو بدین؟ جواب داد: بریم خونه خودم.. خونه من یه حسینیه هست اونجا خیلیها هستن شما هم بیایید میبرمتون اونجا.. تعدادمون زیاد بود و توی ماشینش جا نمیشدیم زنگ زد یکی دیگه از دوستانش  اومد و با دو ماشین مارو برد خونشون توی مسیر بین کوفه و نجف.. ما شام خورده بودیم ولی بازم برامون شام آوردن و یکی از خانما که سفره جمع شد با اشاره فهموند که میخواد لباس زائرای امام حسین علیه السلام رو بشوره ازمون خواست هرکی لباسی میخواد بشوره بده به اون.. حرفش شعار نبود، شوخی هم نمیکرد.. اگه دقیق هم میشدیم خواهش رو توی حرفاش احساس میکردین… خدا وکیلی اینجاست که میگن: (این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست،  این چه شمعیست که جانها همه پروانه ی اوست.) ما هم خیلی راه رفته و خسته بودیم دوش گرفتیم و اون خانم تمام لباسهامونو ازمون گرفت اول دونه به دونه خودش آبکشی کرد و بعد توی ماشین لباسشویی انداخت بعد هم خشک کرد و تا شده تحویلمون داد.. فقط ما نبودیم یه خونه چهار طبقه بود که با ما اگه فقط زنها رو حساب میکردیم حدود صد نفر اونجا بودن..برای خوابمون هم وقتی رختخواب مینداختن تازه داشتن پتوها رو از کاورهاشون در میآوردن و ما اولین کسانی بودیم که ازش استفاده میکردیم.. یه خانمه که اونجا با ما توی یه اتاق بود بچه کوچیک داشت و بچش رختخوابا رو کثیف کرده بود اما اونا حتی ذره ای ناراحتی رو نمیشد توی حرفها یا حرکاتشون پیدا کرد.. خودشون با صبر و حوصله تمام پاکش کردن و حتی به مادر بچه هم اجازه ندادن کمکشون کنه.. یادمه مامانم گفتن: والا اگه بچه های هر کدوممون این کارو میکردن چیا میگفتیم الله اکبر از این مردم..

صبحونه رو خوردیم و بازم همون ماشینهای قبلی ما رو سوار کردن و تا کوفه بردن.. مسیر زیادی رو باید تا مسجد کوفه میرفتیم باز هم پیاده.. راهمون رو پیش گرفتیم مثل دو روز قبل توصیه های آقایون شروع شد.. از هم دور نمیشین، دست همو ول نمیکنین، فقط دنبال خودمون میایین و و و… حدود ساعت ده بود که به مسجد کوفه رسیدیم آقایون گفتن: ما میریم یه نماز تحیت میخونیم زود میآییم شما بعد برین تا هم از هم جدا نشیم هم مجبور نباشیم که هی کوله ها رو دنبال خودمون بکشیم.. قبول کردیم و یه جا منتظرشون نشستیم.. اما این آقایون خودخواه رفتن و دقیقا دو ساعت بعد برگشتن.. بهمون گفتن شما دیگه لازم نیست برین همه جا رو بگردین همینجا توی حیاط دو رکعت نماز بخونین که بریم سمت کربلا داره دیرمون میشه.. من یکی حسابی لجم گرفته بود ولی نمیتونستم حرفی بزنم.. حتی به قول دوستام که بهم میگن حاضر جوابم اونجا دیگه نمیشد جلوشون در بیام که خودتون به جای دو ساعت یه ساعت میرفتین تا ما هم میتونستیم اعمال رو انجام بدیم.. مامانم مدام میگفتن: هیس صدات در نیادها زشته.. منم پذیرفتم و بالاجبار چیزی نگفتم.. نماز ظهر و عصر رو خوندیم توی یه مسجد هم بهمون نهار دادن.. بعد از اون هم یه ماشین گرفتیم که هفت کیلومتر ما رو توی جاده طریق الحسین پیش برد.. دوباره رفتیم سوار کامیون شدیم و این دفعه سی کیلومتر ما رو جلو برد.. اما نه از جاده اصلی بلکه از توی زمینهای کشاورزی و از توی سنگلاخها و هزارجور بلای دیگه که سر زمین اومده بود.. خدا میدونه که دل و روده هامون چطور نیفتاده بودن بیرون.. بازم عمویم مداحی میکرد این دفعه زائرای دیگه هم باهاش همراهی میکردن و تمام مسیر رو با مداحی گذروندیم.. اما ما خانمها نمیدونم چرا توی گریه هامونم میخندیدیم همچین که بالا پایینمون میانداخت سرا رو زیر چادرا میکردیم و با چشمای گریون میخندیدیم..این آخرین باری بود که سوار کامیون میشدیم.. سی و هفت کیلومتری کربلا پیاده شدیم و از اونجا تا خود کربلا رو پیاده رفتیم.. عصر پنجشنبه وقت نماز مغرب و عشا بود بعد از خوندنش زیارت عاشورا خوندیم و دوباره به راه افتادیم.. پاهای من تاولهایی زده بود که اصلا نمیشد حتی دستهامو بهشون نزدیک کنم.. نمیدونم از کفشها و دمپاییها بود یا از کم راه رفتنم که حالا طاقت راه رفتن این مسیرو نداشتن.. واقعا در عذاب بودم مامانم میخواست بهشون نگاه بندازه که دادم هوا میرفت و میگفتم اسمشم نیار چه برسه به این که بخوای نگاهش کنی..رفته بودیم یه درمانگاه سیار که برای پاهام دارو بگیریم که یه آقای عرب بچه کوچیک سرما خوردشو آورده بود پیش دکتر.. بهمون گفت باهاش بریم خونشون من که از خدا خواستم بود دیگه پاهام تحمل راه رفتن رو نداشتن.. تو دلم غوغایی بود و خدا خدا میکردم بپذیرن.. اونا هم گویا خسته بودن و پذیرفتن ما رو با یه وانت به خونش برد دیگه نای هیچ کاری نداشتیم فقط دلمون میخواست بخوابیم.. وقتی رسیدیم با یه خونه نیمه کاره مواجه شدیم که بیشتر در و پنجره هاشو با پلاستیک و مقوا پوشونده بودن کف اتاقایی که مهمون داشت رو موکت فرش کرده اما اتاق خودشون خالی خالی بود و روی سیمان سرد خوابیدن.. خدایا اینا کی بودن ما کی بودیم.. شماهایی که این نوشته رو میخونید نمیدونم اما خودم رو میدونم هیچوقت اینقدر سخاوتمند نبوده و نیستم.. صبح زود ساعت سه زن خونه بیدار شده و برای مهموناش نون پخته بود و با تخم مرغ آب پز و شیر گرم و ماست سر سفره گذاشت.. بعد از صبحانه هم با همون وانت مارو به جاده رسوندن تا راهمون رو ادامه بدیم.. وای که چقدر سرد بود هرچی لباس داشتیم تنمون بود اما مغز استخوانمون داشت میسوخت.. کم کم که راه میرفتیم و آفتاب هم در میومد هوا گرمتر میشد و قابل تحملتر.. توی راه فقط عمودها رو میشمردیم و میپرسیدیم کجای مسیریم همش الکی دلخوشیم میدادن که چیزی نمونده ولی هی راه میرفتیم.. تاولهای پام طوری شده بودن که دیگه جرأت نداشتم جورابهامو دربیارم تا وضو بگیرم ترجیح میدادم تجدید وضو نکنم تا مجبور نباشم به جورابم دست بزنم.. ولی مسیر طولانی بود و این امر نا ممکن.. روز جمعه از شش صبح تا ده شب به غیر از زمانهایی که برای خوردن و استفاده از سرویس بهداشتی و نماز صرف کردیم راه رفتیم تا به حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام رسیدیم.. ساعت ده شب اربعین کنار یه هیأت ایستادیم که عربی میخوندن تقریبا هیچی متوجه نشدیم اما باهاشون زار زار گریه میکردیم.. بعد از نیم ساعت بهمون گفتن بلند شین که بریم.. توی مسیر با جناق عمویم گفتن: خانما تو عمرم ندیده بودم این جور گریه کنین راستشو بگین برا امام و مظلومیتش گریه کردین یا برا پاهای تاول زده و خستتون.. تا اینو گفت همه زدیم زیر خنده و بی نهایت خندیدیم.. موقع خواب شده بود اما ما جایی نداشتیم.. یک کیلومتری حرم بودیم و بیشتر از این هم نمیشد جلو رفت یعنی جمعیت تا اونجا موج میزد..خیلی گشتیم اما جایی پیدا نشد.. زن عمویم و خواهرش رفته بودن یه جایی پیدا کنن که بتونن لباس گرمهاشون رو بپوشن یه حسینیه پیدا کردن که پر شده بود اما آشپز خانش خالی بود و جای دو نفر دیگه رو هم داشت اومدن دنبالمون و خانمها از خوابیدن توی هوای سرد معاف شدن.. ولی آقایون روی خیابون با پتوهایی که امانت گرفته بودن خوابیدن.. صبح اربعین کمی توی جمعیت موندیم ، زیارت اربعین خوندیم و سعی کردیم از جمعیت خارج بشیم .. توی همین گیر و دار بودیم که با جناق عمویم از یه سمت و بقیه هم دنبال اون یکی عمویم از سمت دیگه رفتیم.. کمی که توی جمعیت راه رفتیم خواهر زن عمویم سراغ شوهرش رو گرفت که دیگه نمیدونستیم از کجا ازمون جدا شده..حالا دیگه واقعا ایستادن برامون سخت شده بود اما نمیدونستیم اونو هم چطور پیدا کنیم.. هر کدوم یه مسیر کوتاهی رو میرفتن و زود برمیگشتن که مبادا خودشون هم توی جمعیت گم بشن.. دوتا عموهام تصمیم گرفتن برن پیج کنن .. رفته بودن تو صف که دستی رو شونشون میزنه و میگه برگردین.. با جناق عمویم خودش هم در همون موقع تصمیم میگیره پیج کنه.. اینجوری اونو هم پیدا کردیم و بازم مسیر رفته دیروز رو برگشتیم.. پاهای من دیگه یاریم نمیکردن.. اشکهام بی اختیار میریختن.. فشار سنگینی روی زخمهای پاهام احساس میکردم.. اصلا هم خجالت نمیکشیدم که اشکام میریختن.. ولی کمی سعی میکردم زیر عینکم قائمشون کنم.. مامانم خبر داشت اما کاری ازش بر نمیومد.. اون دورو برها هم اصلا ماشین نبود.. فقط گاری بود که گاهی افراد ناتوان یا ساکها و کوله ها رو جا به جا میکرد.. مامانم بهم گفت: چاره ای نیست یکی از این گاریها رو میگیرم یه مسیری تو رو میبره راحت میشی.. زن عمویم گفت بذار منم پیشت بشینم دیگه نای راه رفتن ندارم.. گاری رو گرفتن همه کوله هاشون رو روش گذاشتن و منم نشستم.. راستش کمی خجالت کشیدم اما کارم از این گذشته بود که به خجالتم توجه کنم چادرم رو روی صورتم کشیدم و راه افتاد.. به زن عمو هم اجازه نداد و گفت فقط یک نفر باید بشینه اگر میخوای بشینی باید ساکها رو اینا خودشون بردارن.. که زن عمو هم دیگه عقب کشید و چیزی نگفت.. یه مسیر تقریبا کوتاه رو رفته بودیم که گفت تا همینجا بیشتر نمیره.. پیاده شدیم و دوباره راه رفتیم تا به ترمینال رسیدیم.. اونجا اتوبوس سوار شدیم و به سمت مهران حرکت کردیم.. اصلا از جاده اصلی نرفت و تمام عراق رو دور زد و با این که ساعت یک بعد از ظهر سوار شده بودیم و مسافت کربلا تا مهران فقط سه ساعت طول میکشید، یازده شب به مهران رسیدیم.. از اونجا هم مسیری طولانی رو به سمت پایانه ها راه رفتیم و باز هم یازده کیلومتر پایانه تا پل زائر رو در پیش داشتیم.. آه از نهادم بلند شد که چطور میتونم یازده کیلومتر راه برم.. پنجتاشو اومده بودیم که سوار وانت شدیم و تا پل زائر اومدیم ساعت سه صبح شده بود.. یه آش رشته گرفتیم و بعد از خوردنش ماشینها رو از خونه فامیل برداشتیم و به سمت ایوان برگشتیم و  ساعت شش صبح روز یک شنبه به خونه رسیدیم.. ناخونهای منم کلا کبود شده و کم کم در حال افتادن بودن که بعد از شش ماه افتادن و ناخن جدید جاشون در اومد..

اما حالا که یک سال از اون واقعه میگذره بازم دلم کربلا میخواد ولی واقعا نمیدونم بازم میتونم شرایط پارسال رو تحمل کنم یا نه.. به هر حال از همه اینا که بگذریم سفرهای زیارتی حال و هوای خاصی رو ایجاد میکنه.. نمیدونم هرچی که هست مثل یه نیروی جاذبه قوی یا یه نیرو مغناطیسی قدرتمند دلا رو که بیتابش هستند به سمت خودش میکشه.. بعضیها اینا رو قبول ندارن اما واقعا وجود داره و حتی میتونه برای منکرینش هم اتفاق بیفته اما نسبت به چیز دیگه و یه امر دیگه، ولی به هر حال وجود داره و خیلی هم شیرینه.. انشا الله که زیارت کربلا به بهترین شکلش نصیب شماها بشه.. برا منم دعا کنین  که دوباره بطلبه و برم… سربلند باشید.

۵۰ دیدگاه دربارهٔ «سفر به کربلا با خاطرات اربعین 93»

سلام بر شما خاطراتتون رو تماماً خوندم. خیلی جالب و شنیدنی بودند لابلای خاطراتتون نکات ظریفی هم به چشم میخورد که به زیبایی نوشتههاتون اضافه میکرد. از اینکه حوصله به خرج دادید و این متن طولانی رو نوشتید واقعاً تشکری جانانه از شما دارم. التماس دعا. منم امروز غروب عازم مشهد مقدس هستم انشاالله اگه لایق باشم به نیابت از شما و سایر دوستان هم زیارت خواهم نمود. موفق باشید.

سلام
بی نهایت ازتون ممنونم و پیشاپیش زیارتتون هم قبول باشه. چقدر خوشحال شدم که گفتین به نیابت از منم زیارت میکنین واقعا ممنونم دو ساله مشهد نرفتم و خیلی خیلی دلم هوای مشهدو کرده.
باز هم تشکر میکنم سربلند باشید.

سلام خانم شفیعی. واقعا عالی بود بینهایت ازتون سپاسگزارم. که این خاطرات زیبا رو با ما هم به اشتراک گذاشتید. خیلی زیبا نوشته بودید آدم رو با خودتون همراه کرده و به جاهای که رفته بودید میبردید. امیدوارم که این سفر نصیب تمام عاشقان بشه. موفق باشید

سلام
تشکر از لطفتون.. بله همون ماههای اول تاولها کم کم باز میشدن و خشک میشدن بعد از یه مدتی هم انگار که پوست انداخته باشن از نو تولید پوست میکردن.. فقط ناخنهام شش ماه طول کشید تا بیفتن و ناخن جدید جاشون در بیاد.. ممنون از حضورتون خانم کاظمیان عزیز.
سربلند و سرافراز باشید.

ضمن عرض سلام و قبولی طاعات و عبادات شما نه تنها خاطرات شما زیبا بود بلکه دست به قلم خوبی نیز دارید نوشته های شما مرا به یاد سفر خاطره انگیز سال ۸۲ انداخت ای کاش یک بار دیگر امام مرا و هر کس که آرزوی دیدارش را دارد بطلبد. یاا ابا عبد الله ما هم دل داریم.

سلام.
خب من قبل از انتشار تقلب کردم خوندمش خخخ.
با اون قسمت که گفتید اگر تو مشهد بفهمن طرف غریبه هست تیغش میزنن شدیداً موافقم. البته متأسفانه این فرهنگ در تمام مناطق ایران هست. تو همین تهران هم بفهمن طرف از خارج که هیچی، از شهرستان حتی اومده چنان کلاه گشادی سرش میذارن که بدبخت هیچ وقت نفهمه چی به چیه. البته نمیدونم این فرهنگ چه قدر همه گیر باشه. چون حتی من استانبول هم که بودم، به خصوص راننده تاکسیهاشون وقتی میفهمیدن ما غریبیم کرایه های آنچنانی میخواستن که وقتی ما میگفتیم که قیمتش مثلاً فلان قدره تعجب میکردن و دیگه چیزی نمیگفتن.
ولی یه چیز دیگه ای هم هست. واقعاً این مردم مهمان نوازی که گفتید معلوم نیست خارج از این دو ماه محرم و سفر چه رفتاری دارن و آیا واقعاً همیشه این شکلی هستن یا نه.
ولی فراموش نکنید که اونهایی که مدتها مردم ما رو به خاک و خون کشیدن از یه سیاره ی دیگه نیومده بودن و از همین مردم مهمان نواز این کشور بودن. حالا چه به زور به جبهه آورده شده بودن چه به میل خودشون. به هر حال زخمی که این کشور به ما زده تا پایان تاریخ هم خوب نخواهد شد.
قلم زیبایی دارید. موفق و پیروز باشید.

سلام بر شما آقای حسینی بزرگوار.
از لطف شما بی اندازه ممنونم.. راجع به نظرتون هم باید بگم: شما به اندازه ای که من با عراقیها ارتباط داشتم و دارم ارتباط نداشتید و نظرتون با توجه به اطلاعاتی که دارین کاملا صحیح هست.. اما فراموش نکنید کسایی هم که اونجا زندگی میکنن متفاوتن قرار نیست همشون همینجوری باشن.. ما اربعین رو احترام میگیریم بنا به اعتقادات مذهبی خودمون و طبیعتا کسایی هم که ما رو مورد لطفشون قرار دادن همونایی بودن که هم اعتقاد با ما بودن.. اینم که پرسیدید آیا غیر از این دو ماه هم بازم اینجوری احترام میگیرن: بله من عید ۹۳ هم کربلا رفته بودم اما اون با خانواده خالم بود و دقیقا بازم چنین احترامی ازشون دیدم و اصرار برای میزبانی همچنان وجود داشت ولی ما با خالم اینا بودیم و دیگه لزومی نداشت خونه های اونا بریم.. البته تا یادم نرفته بگم که ما پارسال چنین احترامهایی دیدیم و کسایی هم بودن که بعدها برامون تعریف کردن از خطرهایی که تهدیدشون کرده بودو از افرادی که با دعوت مواجه شده ولی در اصل مورد اذیت و آزار قرار گرفتند حتی کسایی هم تعریف میکردن شنیدن عده ای با داعشیها رو به رو شده و کشته شده بودن.. نمونش هم یه خانواده پنج نفره ایرانی که توی کاظمین سرشونو بریدن..ممنون از حضورتون. سربلند باشید.

سلاااام مجدد بر شفیعی خانمی عزیزم
صبح که خوندمش واقعا لذت بردم, یه حس عجیب قشنگی داشتم که توصیفش سخته, خیلی دلم یه چنین سفری رو می خواد ولی امسال که احتمالا قسمت نیست و سال های دیگه رو هم نمی دونم اصلا هستم یا نیستم یا باز قسمت هست یا نه …. بخشیدن در عین نداری خیلی قشنگه خیلی و توی این سفر همه محبت بود و گذشت …. این یعنی عشق یعنی زیبایی یعنی نمی دونم کاش صبح لپتاپ دم دستم بود شاید بهتر می تونستم حسم رو بگم و منتقل کنم….
برات بهترین ها رو در تمام لحظات زندگیت آرزومندم

سلام دوباره به بانوی عزیزم.
خوشحالم که عاملی شدم تا حس قشنگ سراغت بیاد.. منم همین آرزوها رو برای خودت دارم ضمن این که از خدا میخوام سفرهای زیارتی رو نصیب خواهانش و خصوصا خودت بکنه انشا الله.

متأسفانه جنگ و جنگ همیشه در تمام لحظات تاریخ بوده و متأسفانه که این جنگ ها زخم های زیادی رو زده و متأسفانه باز هم هست و احتمالا تا نمی دونم زمانش کی هست خواهد بود …..
همین انگلیس و پرتغال و فرانسه کم به ما زخم نزدند, فقط به جای سی سال قبل صد سال قبلترش بوده زخمشون و جنگشون و البته متأسفانه جنگ نرم هم هست که بگذریم ….
میزبانان زایران امام حسین در کربلا شیعیانی هستند که در همون هشت سال جنگ با عراق کم از طرف کشور خودشون ضربه نخوردند, خب بحث رو زیاد نمیشه باز کرد ولی شکلک رستگاری

سلام عزیزم.
زیارت قبول.
آفرین به مرام اون مردم و احسنت به شما با طاقت فراوونتون.
راستش من اصلا طاقت این جور مسافرتها رو ندارم.
همه چیزو خوب و عالی میخوام سه روز تو نجف بودیم نماز صبح و ظهر و شب میرفتیم حرم بعد از ظهرها هم میرفتیم دعا میخوندیم نماز میخوندیم از مسجد کوفه که نگذشتیم همه ی نمازهاشو خوندیم کربلا هم که دیگه حرف نداشت.
راستش من که اگه جای تو بودم سیر نمیشدم کم بود خیلی کم بود.
من هشت روز اونجاها بودم موقع برگشت واقعا راضی نبودم.
امیدوارم یه بار دیگه بری ولی مدل من بری عزیزم.

سلام به پریسیمای عزیز
زیارت خودت هم قبول باشه انشا الله دوباره و چند باره نصیبت بشه.. این دومین بار بود که اینجور رفتم.. راستش هدف شرکت در پیاده روی روز اربعین بود که اگر قرار باشه توی اربعین بریم بهتر از این نمیشه.. روز اربعین فوقالعاده کربلا و کلا شهرهای زیارتی شلوغن..
ممنون از حضورت دوست خوبم موفق باشی.

با سلام بر خانم شفیعی گرامی.
خوشا به سعادتتان زیارت حرم دوست موهبتیست که کمتر نصیب هر کسی خصوصا در ایام اربعین می گردد.
برادر من هم که چند سالیست زیارت امام حسین )ع( را در اربعین از دست نمی دهد امروز راهی کربلا شد درک برکات حضور در این مراسم عزیز سرمایه گرانبهاییست که خداوند همه را لایق بهره برداری از آن نمی داند.

سلام به سرکار خانم شفیعی
خیلی خوشحالم که خداوند توفیق زیارت را به شما در آن ایام شریف عنایت فرمود
امیدوارم باز هم توفیق زیارت آن هم با معرفت نصیبتان گرداند و در آخرت شفاعت امامان بزرگوار نصیبمان گردد انشا الله

پاسخ دادن به شفیعی لغو پاسخ