خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان استقلال من

داستان استقلال من از کجا شروع شد؟

از همان روزهای نخست. از همان روزها که عاشق گِل بازی بودم. یکی از همان روزها بود که آن رهگذر به خانه ما آمد و مژده داد که میتوانم با وجود نابینایی، تحصیل کنم. حکایت استقلال من از همانجا آغاز شده بود. در همان نقطه بود که پدر و مادرم تصمیم گرفتند مرا از خود یا خود را از من جدا کنند تا من دنیای دیگری را تجربه کنم و به حال خود هم هیچ فکری نکردند دل بستند به آینده ای مبهم. به دور دستی که شاید بهتر از آن چه بود که حالا در انتظار من بود.
به خاطر دوری و سختی راه، اولین جدایی، شش ماه به طول انجامید. خوب به یاد دارم آن زمانی را که پس از شش ماه، در راه بازگشت به خانه، آنجا که بیشتر از چند صد متری دیگر به خانه باقی نمانده بود، با هیجان فراوان با کف دستهای کوچکم بر شیشه مینیبوس میکوبیدم و خواهرانم را صدا میکردم. به خیال این که آنها صدای بلند مرا میشنوند. به قدری خوشحال بودم که موقعیت خود را کاملا فراموش کرده بودم. بعدها شنیدم که تمام آنهایی که در مینیبوس شاهد این منظره بودند و از دوری طولانی آگاهی داشتند، بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بودند.
و بالاخره در میان برفها، آغوش و صدای گرم مادرم بود که مرا به خود باز گرداند.
کلاس سوم دبستان بودم که پدرم قانون جدیدی را در خانه وضع کرد. به موجب این قانون، هیچ کس حق نداشت در نبود من آنچه را که متعلق به من است، مورد استفاده قرار دهد. مگر با اطلاع من.
حالا دیگر کتابها، نوشته ها، جایزه ها، یادگاریها، لباسها و آن چه به من مربوط میشد، در خانه ای که بیش از نیمی از سال را در آن حضور نداشتم، جایگاه خاصی داشت.
در مدرسه، شخصیتی پیشرو، مقتدر، شوخ و بذله گو داشتم.
به انجام کارهای عملی علاقمند بودم. مثل تهیه ماست، ترشی، سبزه و همچنین آموختن بافتنی و مروارید بافی. یکی از بهترین ساعتهای زندگی من، زمانی بود که قرار بود در درس علوم و زیست شناسی آزمایشی انجام بدهیم.
در مرکز شبانه روزی، دوستانی داشتم که علاقه زیادی به نوشیدن چای داشتند تا جایی که یکقوری برقی هم با خود به آنجا می آوردند. بعضی ازین قوریها چینی بود و دو شاخه فلزی از زیر دسته آنها بیرون میزد که محل اتصال سیم به قوری بود. اما قوریهای دیگری هم بود که جنس پلاستیکی داشتند و سیم آنها یک سره از زیر به المنت قوری بسته شده بود و محل اتصال هم به راحتی دیده نمیشد. به علت نوساناتی که در برق آموزشگاه وجود داشت، هر از چند گاهی یکی از سیمهای این قوریها و یا ضبطهای صوت بر اثر فشار، میسوخت. معمولا این سیمها دور انداخته میشد اما به راحتی نمیشد از آن قوری ها دل کَند.
من سیمهای سوخته را برمیداشتم، شکافی طولی به سطح آنها می دادم؛ و چند رشته مسی از آن در میآوردم و آن را به صورت حلقه ای کوچک درست میکردم. حلقه کوچکی که سری نوک تیز داشت. بعد آن را در سوراخ سوزن فرو میکردم، نخ را از حلقه ای که از آن سر سوزن بیرون آمده میگذراندم و حلقه مسی را مجددا بیرون می کشیدم. به این وسیله سوزن را نخ میکردم و مشغول دوخت و دوز میشدم. روزی یک سوزن نخ کن خارجی دیده بودم و چون فکر میکردم هرگز چنین چیزی نخواهم داشت، بر آن شدم که در اولین امکان چیزی شبیه آن را تهیه کنم تا همان کار را انجام دهد. بعدها، سوزن نخ کن خارجی و ایرانی هم خریدم؛ و حالا دیگر از سوزن های شیاردار استفاده میکنم.
معلم کلاس چهارم دبستان به ما دکمه دوزی را یاد داده بود. دوختن ملحفه دور پتو را هم از یکدیگر می آموختیم. گاهی وقتها سرپرستان خوابگاه هم در آموختن این قبیل کارها به ما کمک می کردند.
تعدادی از معلمها هم بودند که از ساده ترین مراقبتهای بهداشتی گرفته تا جدی ترین آنها، به ما توضیح میدادند.
تهیه ماست و ترشی و همچنین کاشتن گیاه و شستن سبزیجات را در کلاس حرفه و فن و بافتنی و مروارید بافی را در کلاسهای طرح کاد یاد گرفتم. البته بخش عظیمی از تعمیم آموخته هایمان در خوابگاه و توسط دوستانمان صورت می گرفت.
برویم سراغ قوریها. یادم است روزی سیم یکی از این قوریها سوخت و صاحبش دیگر آن را نخواست. از او خواستم به جای دور انداختن، قوری را به من بدهد.
هر گاه آقای برق کار به آموزش گاه میآمد، به دنبالش راه می افتادم. لیوان آبی برایش می بردم و خسته نباشید می گفتم و منتظر می ماندم تا از روی صداها حدس بزنم که در کجا چه کاری انجام میدهد. گاهی هم جرأت میکردم و تا جایی که عصبانی نشود از او سؤالهایی در مورد مشکلی که به وجود آمده و راه حل آن میپرسیدم. این گونه بود که محل قرار گرفتن فیوزها و محدوده ای را که آنها پوشش می دادند، شناختم. تنها ابزاری که داشتم، چاقو بود که مادرم برای پوست گرفتن میوه به من داده بود. ابزار خوبی بود نوک تیز. هم کار چهار سو را انجام میداد هم کار دو سو. سطح زیرین قوری را باز کردم. بوی سوختگی از همانجا بود. دو رشته سیم را از پیچهایی که به آن بسته شده بود باز کردم. قطعه معیوب را بریدم. سر سیم را با مشقت فراوان با چاقو لخت کردم به پیچها بستم. آن روز کار من نقصی داشت و سبب شد فیوز بپرد. خوشبختانه از جای فیوز آگاه بودم بنابرین در میان هیاهوی بچه ها که چرا برق رفته، دو شاخه سیم قوری
را از پریز برق کشیدم و کلید فیوز را بالا بردم. البته بعد از آن ماجرا بارها پیش آمد که به تعمیر انواع دو شاخه، نوار و یا تعویض لامپ بپردازم. پیشبینی وقایع احتمالی، دقت و آرامش در انجام چنین کارهایی، موجب موفقیت من میشد.
تعویض لامپ را در خانه آموخته بودم. آن زمان که زلزله استان گیلان را درنوردید خسارات بسیاری به بار آورد، ما نیز در حیاط خانه مان در چادر زندگی میکردیم. برادرم یک رشته سیم به چادر کشیده بود و بدون هیچ کلیدی یک لامپ رشته ای به آن بسته بود. ما شبها زمان خواب لامپ را شل میکردیم و غروب فردا با سفت کردن لامپ، مدار را میبستیم. روشن کردن لامپ در این شرایط کار دشواری نبود اما وای از آن لحظه که میخواستیم آن را خاموش کنیم. چنان داغ بود که اصلا نمیشد بدون تجهیزات کافی به آن نزدیک شد. حوله ای برمیداشتیم با قسمتی از آن لامپ و با قسمتی دیگر سرپیچ را نگه میداشتیم و لامپ را در خلاف جهت عقربه های ساعت، شل میکردیم. چه روزهایی بود! لانه مرغها کنار چادر بود و ما از آنجا تخم مرغ تازه برمیداشتیم و انواع غذاها را با آن می پختیم. مادرم شستن و طبخ برنج را هم به من یاد داد.
روزی پدرم مرا در آموزش گاه گذاشت، و برای همیشه گذشت. برای همیشه. هرگز نمیتوانم این فرو ریختن را فراموش کنم.
بعد از آن ماجرا، به علت مشکلی که برای چشمم به وجود آمد، در بیمارستان بستری شدم و مورد انواع عملهای جراحی که بعضی از آنها هم آزمایشی بود قرار گرفتم. با حساب تعطیلات عید، حدود نود روز از مدرسه دور ماندم.در آنجا فقط به مخارج بیمارستان فکر میکردم. گرچه بیمه بودم اما بعضی از داروها توسط بیمه پشتیبانی نمیشد. یادم است که با مروارید جعبه جواهرات میبافتم و توسط یکی از معلمها آنها را به فروش میرساندم و یکی از داروها را به این ترتیب تهیه کردم.
پدرم دیگر نبود. برادرم بیکار شده بود و تنها خواهرم با خیاطی در روستا به گذران زندگی کمک میکرد. میدانید که مزد خیاطی در روستا پول نیست. بلکه تخم مرغ و ماست و پنیر و سبزی و گاهی هم دعای عاقبت به خیری.
به فکر کار بودم. من نمیبایست در این شرایط سربار خانواده میشدم. آنها هرگز مشکلاتشان را با من در میان نمی گذاشتند مبادا در دیار غربت غمگین شوم. بعضی رازها را هم سالها بعد به صورت خاطره از زبانشان شنیدم.
فکر رفتن به دانشگاه به خصوص دانشگاه آزاد را به طور کلی از سر بیرون کرده بودم. همراه سایر هم کلاسیها، در آزمون شرکت کردم اما به خیال خودم خوشبختانه پذیرفته نشدم. حالا دیگر راحت بودم. اما نه. در آن روستا هیچ کاری از من ساخته نبود. هنری نداشتم که به درد آنها بخورد. شاید هم اگر می ماندم، میتوانستم ترشی درست کنم و ب فروشم. نمیدانم.
یکی از دوستانم به تنهایی در تهران زندگی میکرد. روزی به من گفته بود که اگر در آزمونهای ورودی دانشگاه پذیرفته نشدم، نزد او بروم.
مادرم با رفتن من موافقت کرد. او معتقد بود من به هر حال راه مناسبی برای زندگی پیدا می کنم. قرار شد که همواره آنها را در جریان موقعیت خود قرار دهم. من هم با حذف مواردی که سبب نگرانی آنها میشد، چنین کردم.
در خانه دوستم با مسئولیتهای بیشتری آشنا شدم. از نظافت حمام و دستشویی گرفته تا جارو و گردگیری به سبک نابینایی. در آنجا بود که به صورت کاملا رسمی آموخته هایم را در عصا زدن که یادگار مدرسه بود، به اجرا گذاشتم. سوار اتوبوس شدم و به تشویق او مجددا در دانشگاه ثبت نام کردم. خرید از سوپر مارکت، میوه فروشی، نانوایی و حتی جگرکی و خرازی را تجربه کردم. غذا پختم و از مهمان پذیرایی کردم. او تذکرهای لازم را به من می داد که برایم بسیار مفید بود.
هر هفته به مرکز رودکی می رفتم، نوارهای درسی را می گرفتم و نوارهای قبلی که به صورت امانت در اختیار من بود به آنها باز می گرداندم و با پشتکار فراوان مشغول خواندن میشدم. روی هم رفته اهل درس خواندن نبودم اما این بار برای کسب رتبه هفتصد و سه خیلی تلاش کرده بودم. همچنان دنبال کار هم می گشتم اما به این نتیجه رسیدم که مسیر یک شغل مناسب برای من، از دانش گاه می گذرد.
خوابگاه دانش گاه اما با محیط آموزش گاهی که من در آن درس خوانده بودم قابل مقایسه نبود. بی نظمی در آنجا بیداد میکرد. روزی هم اتاقیهایم را مخاطب قرار دادم و گفتم: این که بر روی تخت و در کمد شما چه می گذرد به من ارتباطی ندارد. چون آنها حریم شخصی شما هستند همانطور که تخت و کمد من نیز حریم شخصی من است و نباید مورد استفاده شما قرار گیرد. اما میز، فرش و صندلیها مورد استفاده همه ما هستند. من با توجه به شرایطی که دارم ممکن است متوجه آبلیمویی که شما با در باز روی میزی که اتفاقا یکی از تحقیقهای مهمتان بر روی آن قرار دارد، گذاشته اید، نشوم و آن اتفاق ناخواسته بیفتد و تحقیقتان غیر قابل استفاده شود، هیچ کاری از من بر نمیآید. پس رفتار خود را با حضور فردی مثل من در این اتاق تطبیق دهید. من هم چنین خواهم بود.
نمیدانم این همه اعتماد به نفس را از کجا آورده بودم. الحق که هم اتاقیهای خوبی هم داشتم.
در اینجا هم با عصا به بیرون می رفتم، لباسهایم را اتو میکردم، آشپزی میکردم و در شستن آشپزخانه هم سهمی داشتم. روی هم رفته کار در این فضای عمومی با دشواریهایی همراه بود.
شنیدم که برای دانشجویان، امکانی به نام کار دانشجویی وجود دارد. در صدد بر آمدم که فهرستی از این کارها تهیه کنم.
قرار شد در انتخابات شورای صنفی خوابگاه شرکت کنم. این کار را کردم و رأی اول را هم کسب نمودم. یکی از عملکردهای من
این بود که به سرپرستی خود و به کمک دو تن از برادران بسیجی، دانشجویان خوابگاه را در سفری یک روزه به قم و جمکران بردم. بگذریم که برای گرفتن مجوز این سفر، به عنوان یک فرد نابینا، چه موانعی را پشت سر گذاشتم.
زمانی هم به عنوان اپراتور خوابگاه مشغول به کار شدم. آن کار را خیلی دوست داشتم. به نظرم در کار و درس حاشیه هایی وجود دارند که بسیار با ارزش هستند. و حاشیه های این کار هم کم نبود.
در آن خوابگاه فکر میکنم یک یا دو خط داشتیم با بیست و چهار داخلی تایمری که پس از پنج دقیقه مکالمه قطع میشد. عصرها و شبها خطها بسیار مشغول بود و بعضی از خانواده ها به سختی موفق به گرفتن شماره خوابگاه می شدند. از طرفی ما هم میبایست دستگاه مرکزی را در ساعت ده شب خاموش میکردیم. روزی ساعت از ده گذشته بود و من منتظر بودم تا آخرین تلفن قطع شود و دستگاه را خاموش کنم. در این بین تلفن به صدا در آمد. دلم نیامد قطع کنم. گوشی را برداشتم صدایی از آن سوی خط نام دخترش را میگفت و شماره داخلی مورد نظرش را. گفتم ساعت از ده گذشته و ما نمیتوانیم تلفنها را وصل کنیم. با صدایی که نمیدانم از کجای دلش برمیخاست، گفت: خانم! خیلی گرفتم؛ اشغال بود؛ نگرانم؛ صدای آن پدر در عمق قلبم نفوذ کرده بود؛ “نگرانم”. دانشجو
را نمیشناختم اما با مسئولیت خودم تلفن را وصل کردم. هنوز هم در میان پدرهای نگران، پدرهای شاد، پدرهای خسته، پدرهای خوب، به دنبال صدای پرمهر پدرم می گردم. او مرا واقعا عزیز و بزرگ میداشت؛ با وجود این که سن کمی داشتم؛ آدم بزرگها را در حضور خودشان با احترام به من معرفی می کرد. او کلید اعتماد به نفس من بود. او همیشه آینده روشنی را برایم ترسیم می کرد. من، در مراسم عروج آسمانیش حضور نداشتم و تنها، خود، به همراه دوستانی که از صمیم دل، با من هم آواز شده بودند، او را در آسمان ها بدرقه کردیم. او، قهرمان زندگی من بوده؛ و هست.
دانشجوی دیگری هم داشتیم که به تازگی نامزد شده بود.همسرش در دبی کار میکرد و به راحتی نمی توانست به او تلفن کند. به پاس چند باری که امکان مناسبی در جهت برقراری ارتباطشان ایجاد کرده بودم هدیه ای برایم تهیه کردند. آن سال تابستان آنها به عقد یکدیگر درآمدند و هر دو به دبی رفتند. قبل از رفتن سری به دانشگاه و خوابگاه زده بودند.وقتی من به خوابگاه رسیدم، آنها رفته بودند اماهدیه ای برای من گذاشته بودند.یک عروسک آهو، با چشمهایی زیبا. چشمهایش به قدری طبیعیست که در نگاه اول انسان را به اشتباه می اندازد. من دیگر هرگز آنها را ندیدم اما به یاد خاطره مشترکی که با آنها داشتم من، آنها و دستگاه کارین 48، نام آهویم را کارین گذاشتم و حالا با گذشت سالها هنوز هم به همان اندازه دوستش دارم.
در اواخر دوره دانشجویی بود که به سوارکاری روی آوردم. کامپیوتر را هم به خوبی آموخته بودم. دانشگاه رو به پایان بود و من هنوز به استقلال مالی دست نیافته بودم. به بنگاه های کاریابی زیادی مراجعه کردم. تا این که از طرف انجمن نابینایان گیلان به من
پیشنهاد شد که در قسمت آموزش آنجا مشغول به کار شوم. تصمیم ساده ای نبود. من بیشتر سالهای عمرم را در تهران گذرانده بودم و این شهر را خوب می شناختم. با وسایل نقلیه عمومی به راحتی رفت و آمد می کردم. زمانی هم که در آنجا نبودم، در منطقه ای کوهستانی به سر می بردم. حالا رشت با آن آب و هوای شرجی! حتی اسم خیابانهایش را هم به درستی نمی دانستم. آیا درین شهر واقعا کاری از من ساخته بود؟ اما در تهران هم کاری مناسب نداشتم علاوه بر این که مکانی هم برای سکونت من وجود نداشت. کار، اولویت زندگی من بود. استقلال مالی، تمام ذهنم را به خود مشغول کرده بود. شاید اگر در تهران می ماندم، به گونه ای دیگر پیشرفت میکردم اما در نهایت انتخاب کردم که به پیشنهاد آنها پاسخ بدهم و در حاشیه شهر خانه ای نیمه دربست کرایه کنم. در این سوی حیاط من بودم و در سوی دیگر پیرزن مهربان صاحب خانه با دو نوه جوانش. یکی از آن نوه ها از دوستان خواهرم بود. خانه بسیار قدیمی بود و من با حد اقل امکانات شیوه دیگری از زندگی را در آنجا به طور جدی آغاز کردم.

۷۲ دیدگاه دربارهٔ «داستان استقلال من»

سلام آقای نبیلو؛ از لطف شما بسیار سپاسگزارم. موفق باشید.
آموخته ام که یکی از مواردی که باعث میشود خواننده پا به پای نویسنده مطلب را دنبال کند، صداقت در گفتار است؛ به گونه ای که جایی برای ابهام نماند. سعی کرده ام در نوشتن مطالب، این قانون را رعایت کنم.

سلام بر زینب عزیز! ممنونم که تا پایان این پست طولانی، همراه من بودی؛ نگران نیستم؛ چون میدانم که با دقت خوانده ای و میبینی که اگر همه جوانب را در نظر بگیری، با مشکلات کمتری مواجه خواهی شد. البته من حالا دیگر بسیاری از این کارها را به صاحبان علم و تجربه سپرده ام؛ چون زمان کافی برای انجام آنها ندارم. ولی داشتن پاره ای از اطلاعات خوب است تا به صورت بهتری از لوازم زندگی استفاده کنیم. موفق باشی نازنین.

سلام سارای عزیز! همیشه نوشتن از دوره ای که در آن حضور داری، ساده نیست. بنابرین، منتظر ادامه داستان نباش. شاید اگر زندگی من مرحله سومی هم داشته باشد، بتوانم مرحله دوم را هم به رشته تحریر در آورم. در مورد روزمرگی هایم در مطالب پیشین چیزهایی نوشته ام؛ که بعد از این هم خواهم نوشت.

درود بر خانم جوادیان عزیز.غیر از اینکه بگم فوق العاده تحسین برانگیزین و با انگیزه و پر از شوق زیستن,واژه یا جمله یا عبارتی ک بشه این همه پشتکارو تحسین کرد,نمی شناسم یا لااقل الان از درکش عاجزم.
چقدر زیبا راجع ب پدر مهربونتون نوشتین.این فرشته ها با روح های بزرگ برای همه ما ملموسن و ای کاش همیشه حضورشون سبز باشه و اگه نیستن ,یادشون زنده و سر سبز باشه.استقلالتون و موفقیت هاتون پایدار و قلبتون پر از شادی!

درود بر لِنا ی عزیز و خوش صدا! هدفم از پررنگ نوشتن قسمت پدر این بود که پدرها ، چه بینا و چه نابینا، میتوانند در آینده فرزند شان مؤثر باشند.
با آرزوی موفقیت برای تمام پدرها؛ به خصوص پدرهای خوب این محله.

درود بر آقای حسینی گرامی! با این همه مشغله، لطف کردید که داستان مرا خواندید و لطف بیشتر این که نظر هم دادید. اتفاقا دیروز صدای گرم و راهگشای شما را میشنیدم که مرا در نصب دوباره webvisum راهنمایی می کرد. برقرار باشید.

از پست های قشنگ، واقعی، کاربردی، تر و تمیز، به درد بخور، نایاب و کار بیستی بود که هر چند ماه ی بار یکیش توی محله منتشر میشه!
چقدر باید راه بیام تا به چند صد کیلومتری گرد پای شما برسم!
همچنان سخت تلاش خواهم کرد در مسیری که به جایی ختم بشه که من آخرش خودم بشم و خودم باشم!

درود بر انسانِ با ارزشی که من می شناسمش. میدانم که میدانید در پس خط به خط این نوشته ها ناگفته هایی هست که هر کس بنا بر نیاز خود، آن را تعبیر میکند. دانش آموزها به ارزش کلاسهای عملی پی میبرند. انسانها در اوج نا امیدی، امیدشان را از دست نمیدهند؛ کسانی از دوره نوجوانی به فکر داشتن استقلال مالی باشند؛ پدرها، با تقویَت رفتار صحیح فرزندانشان به آنها عزت نفس بدهند؛ و خلاصه این که من هم امیدوارم این پست، تا حدی کاربردی باشد.

خیلی زیبا نوشتی فاطمه,من هم چند سالی توی خوابگاه زندگی کردم این پست زیبای تو من را برد به اون روزها,بابام وقتی میومد خیلی خوشحال میشدم,میدونی آدمها ممکنه که براشون فرصت پیشرفت به وجود بیاد اما هر کسی نمیتونه از این فرصت استفاده کنه,ولی تو استفاده کردی,امیدوارم همیشه موفق باشی.
راستی تو کدوم آموزشگاه درس خوندی؟؟؟البته اگر دوست داشتی جواب بده.

آفرین….لذت بردم… واقعاً لذت بردم خانم جوادیان عزیز… من باید بنشینم و از شما درس بگیرم… یکی از خاطراتی که من از اردوی نجف آباد تعریف کردم برای دوستان این بود: اونجا خانم نابینایی بود که گوشی یکی از بچه ها را که روشن نمیشد گرف، پشتش را باز کرد و نمیدونم چیکارش کرد و پسش داد و بعد گوشی روشن شد… خخخخخ… خود من چون هیچ چیزی نمیدونم در ارتباط با گوشی و کامپیوتر، این اتفاق برام شگفت انگیز بود… شاید بنظر خودتون این قضیه خیلی کم بیاد و ناچیز… اما از نگاه من خییییلی جالب بود… هم صحبتی با شما، هم قدمی با شما توی نجف آباد یکی از بهترین خاطرات منه… من از شما همیشه به نیکی یاد میکنم… امیدوارم شما از من به بدی یاد نکنید… موفق…مؤید…پیروز و سربلند باشید…

در عالم نابینایی، یکی از بزرگ ترین لذتهایی که برای من وجود دارد، دیدن زیبایی های طبیعت، به وسیله چشمهای افراد مهربانی مثل شماست. شما، و تمام کسانی که دیده های خود را با ما تقسیم میکنید، انسانهای با ارزشی هستید. در نجف آباد، با همین چشمهای مهربان، که ریشه در قلبی مهربان دارد، به آرامی، هر امکانی را برای بچه ها دسترس پذیر می کردید. رهگذر عزیزم! درکِ حضورت، و شنیدن آوای دل انگیزت که کتاب ندیمه را برایم تداعی می کرد، یکی از بهترین خاطره های اردوی نجف آباد است.

سلام
فقط میتونم بگم معرکه بود.
شما واقعا حرف ندارید.
تبسم از کدبانویی شما و تمیز و منظم بودنتون گفته بود این پست مهر تأیید حرفهای اونه.
خدا پدرتون رو بیامرزه.
پدر خوبی داشتید که باعث شد احترام شما با اینکه نبودید, تو خونه حفظ بشه.
خدا مادرتون رو حفظ کنه.
پست عالی بود موفق باشید.

پری سیمای عزیز! از لطف شما، بسیار ممنونم. آن طور که از دست نوشته های شما خوانده ام، مادر گرامی شما هم نقش به سزایی در خودکفایی تان داشته است. تبسم، به من لطف فراوان دارد. شاد و پر انرژی باشی دوست عزیز.

وای آقای حسینی! چرا دم در ایستادید؟ بفرمایید تو؛ میخوام براتون فسنجون بپزم. بفرمایید با گوشت اردک دوست دارید یا همون مرغ خوبه؟ شما فرشته نجات این پست هستید.
به هر حال، از حسن نظرتان در مورد این پست، سپاسگزارم.

درود! خیلی زیبا ولی خلاصه نوشتی، من آخرش نفهمیدم که نابینای مطلقی یا کم بینا؟، جالب بود: کارهای هنری پسرونه برقی،من سوزن نخ کردن با سیم را از خواهرم یاد گرفتم، اما نگفتی مخترع این حرفه چه کسی بوده است؟، من که شوخ طبعی در تو ندیدم و تو را فردی بسیار جدی میدانم، البته ببخشید که زیادی فضولی میکنم، حالا برم نظر دوستان را بخوانم!

درود! خوب نظر دوستان را خواندم و متوجه شدم که همگی محترمانه مینویسند، اما من همیشه تند مینویسم، البته مقصود من بی احترامی به کسی نیست و دوست ندارم کسی مرا بی ادب بنامد، من با همه راحت حرف میزنم!

سلام خانم جوادیان عزیز اصلا یادم رفت تو کامنت قبلیم از پست خوبتون تشکر کنم خب مرسی از این که راجع به این موزوع نوشتین شایدم تلنگری برا کسایی مثل من باشه که خیلی تو زندگیش استقلال نداره موفق باشید

سلام خانم جوادیان.
باور کنید که یکی از افتخارات من البته اگه لایق باشم دوستی با شماست.
با خوندن این پست هم که واقعا حس افتخاری بهم دست داد که نگو.
خاطره ی سال گذشته و حضور من و دوستانم در منزل شما و پذیرایی عالی شما هم که یکی ازخاطرات به یاد موندنی من هستش.
شوق و شور شما در اون مزرعه ی حیوانات و حس کنجکاوی شما برای گرفتن اطلاعات هم همینطور.
سر جمع باعث افتخار منه دوستی با شما بانوی گرامی.
آرزوی موفقیت و سربلندی بیش از پیش رو برای شما دارم.

درود بر جناب چشمه! آن روز بارانی، شما افتخار بزرگی به من دادید که دعوتم را پذیرفتید. خیلی جالب بود که برادرم نیز، هم زمان با شما، هوای دیدار مرا کرده بود.
برای من هم این دوستی، باعث افتخار فراوان است.

سلام بر شما پست جالبی نوشتید آفرین بر شما

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من
بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من
صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من
دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!

درود مجدد بر شما بانوی پر توان و پر انگیزه، از ابراز لطف و محبت‌تون صمیمانه قدردان و سپاسگزارم. شرمنده اگه کامنتم کوتاه و مختصر بود ولی دلیلش حقیقتا بی‌حوصلگی نبود بلکه سرعت پائین اینترنت و اذیت شدن در نوشتن بود بعضی وقتها خیلی اذیت میکنه باور کنید وقتی یه حرف رو تایپ میکردم چند ثانیه بعد واکنش نشون میداد و حرف رو تکرار میکرد. ولی الآن که دارم مینویسم خیلی خوبه و بسرعت تایپ میکنم. دیشب هم تو پست شهروز یه کامنت گذاشتم ولی تا نوشتنم تموم شد و دکمه فرستادن رو زدم پیغام internet explorer can not display the webpage اومد و خلاصه همه چیز پرید و حسابی حال‌گیری شد. آهان یه دلیل دیگه هم داشت که کامنتم کوتاه بود و اون اینکه همون‌طور که دیگر دوستان و عزیزان گفتند در مقابل این همه همت و تلاش و جسارت و شهامت جز سر تعظیم فرود آوردن چیزی برای گفتن باقی نمیمونه. همیشه پایدار و پر انگیزه و پر نشاط باشید خانم جوادیان گرامی و تلاشگر.

سلام خانم جوادیان عزیز.
پست شما به انسان انگیزه می‌دهد.
من نیز در حد خود سعی می‌کنم که این تجربه‌های گرانبها را در زندگی به کار ببرم.
از این که با شما هم محله هستم خیلی خوشحالم.
موفق باشید.

سلام خانم جوادیان عزیزم خیلی عالی بود که نوشتین. زندگینامه پرباری بود اما بی مقدمه تمومش کردین؛ پس یعنی ادامه داره اگه میشه و دوست داشتین پس حتما بنویسین. ممنونم
عزیزم، برخی اتفاقات هرگز قابل برگشت و تکرار نیستند حتی اگه حاضر باشی با دنیا عوضش کنی؛ صدای مهربانانه یک عده عزیزان که دیگه بین ما نیستند هم همینطوره. روح عزیزان درگذشته خصوصا پدر مهربان شما هم شاد.

ممنونم سیتای عزیز؛ ادامه این ماجرا، همان نوشته هاییست که هر از چند گاهی، امکان نوشتنش را پیدا میکنم.
بی مقدمه به پایان رساندم؛ چون سایر مطالبی که نوشتم، یا در آینده خواهم نوشت، ادامه همین مطلب است؛ و اگر کسی بخواهد در این باره بیشتر بداند، به آن مطالب رجوع میکند.
شناس نامه را هم تغییر دادم تا شباهت کمتری میان این دو مطلب وجود داشته باشد.

درود بر جناب کُنت؛ من که از میان کُنتها، کُنت دو شارنی را خیلی دوست داشتم. نمیدانم چرا؛ بیوفا به آندره؛ و وفادار به ماری آنتوانت؛ بعید نیست شما هم این کتاب را خوانده باشید.
یکی از لذتهای زندگی من؛ مصاحبه با کسانی است که کتاب مشترکی را در دو زمان مختلف خوانده باشیم و تأثیر خوبی هم روی ما گذاشته باشد.
مثلا صدای رهگذر را از روی کتاب ندیمه شناختم و هر چند وقت یک بار با او در این باره حرف میزدیم.
وقتی کتاب آن سوی تاریکی، آنجا که خورشید بر دلها میتابد؛ را خواندم، به هر دری زدم تا خانم پری زنگنه را پیدا کردم و با او احساسات مشترکم را در میان گذاشتم. حتی کسی که این کتاب را به من داده بود هم، آنرا نخوانده بود.
خلاصه این که من هم برای شما، پایداری و استواری را آرزو میکنم؛ جناب کُنت.

سلام مجدد چقدر خوشحال شدم .آره کنت دو شارنی و آندره و ماری آنتوان . بنظر بنده شارنی به آندره خیانت کار نبود بلکه اون ازدواج به کاز کتاب بیشتر شمارو به گریه انداخت؟نت دو شارنی تحمیل شد . اما یه سوال در خصوص همون کتاب کدام صحنه

سلام بر دوست گرامی واقعا احسنت و هزاران آفرین بر اراده و پشتکار بی مانند شما ای کاش من هم کمی از این اراده رو داشتم بهتون حسودی میکنم واقعا خوشا به حالتون یکی از دوستانی رو که خیلی دوست دارم از نزدیک ببینم شما هستید انشاالله اصفهان تشریف بیارید و قسمت بشه از نزدیک دیداری داشته باشیم منتظر خوندن سایر نوشته ها و تجربه های بسیار عالی شما هستم

سلام خانم جوادیان
باز هم باید بگم که شما قلم بی تکلف و زیبایی دارید و باید قدرش رو بدونید .
با روحیه ای که دارید میتونید همانند کار های آموزشی تون , به نوشتن هم مبادرت کنید و در زندگی , بیش از پیش موفق باشید .
استقلال شما رو با همه سختی هاش تبریک میگم و شروعی برای زندگی و تجربیات جدید برای شما میدونم .
باز هم با نوشتهه هاتون ما رو مستفیض کنید .
نوشته های شما و خاطرات کودکی تون , یکی از معدود نوشته هایی هستند که همیشه من به یاد میارم و میتونم تجسم کنم و به خیلی ها توصیه کردم بخونند . ادامه بدید .
موفق باشید .

به به! جناب ترخانه گرامی! اتفاقا خیلی منتظر شما بودم. خوشحالم که به این جا سر زدید. میدانید؟ ممکن است خیلی ها به پستی سر بزنند اما پیامی نگذارند. آنها نمیدانند که شاید میزبان، منتظر گوشه ی چشمی از آنها باشد. در هر صورت، زمانی که ماجراهای برقی را مینوشتم، به یاد شما بودم تا بیایید و توضیحات تکمیلی را هم بدهید.
باز هم ممنونم که لطف کردید و پیام گذاشتید.

سلام کامنت بهم ریخته چرا.عرضم این بود که از نظر من شارنی به آندره خیانت نکرد چون اون ازدواج دلیلش عشق ماری و شارنی بود. و از شما پرسیدم که کدام صحنه از کتاب بیشتر شمارو به گریه انداخت.با سپاس

وای خدای من! من این کتاب، یعنی ژوزف بالسامو و غرش طوفان را در طول پنج سال خواندم؛ و حدودا دوازده سال هم از آن پنج سال می گذرد. صحنه های کتاب، بسیار پر فراز و نشیب بود؛ اما من، آن صحنه درشکه را خیلی دوست داشتم؛ که آندره و شارنی رو به روی هم نشسته بودند. بله. حق با شماست؛ فیلیپ ماری را دوست داشت و ماری شارنی را؛ من در مرگ شارنی هم گریستم؛ آنجا که ماری و آندره کنارش بودند و حتی در آنجا هم آندره نمیتوانست حقی را اثبات کند. نمیدانم تا چه حد باز یافته هایم با داستان اصلی مطابقت میکند.

سلام.
و چه قدر شما زیبا و عالی و تحسین بر انگیز می نویسید.
هر چند که این طور سرگذشت ها عمدتاً بین ما نابینایان مشترک هستند ولی هم تجربه های جدید در نوشته های افراد مختلف هست و هم زیبایی در کار اون ها که در این نوشته شما به اندازه ای برام جالب و فوق العاده بود که دو بار خواندمش.
امیدوارم روز به روز بر موفقیت هاتون افزوده بشه.

سلام به دوست خوبم
شما انسان با اراده و سرشار از انگیزه برای کسب تجربیات جدید هستید من به همسرم پیشنهاد کردم تا پست شما رو حتما بخونن و خودم دوباره برای بزرگمهر هم خوندم همسرم شگفت زده بودن از نحوه ی دقت و کنجکاوی شما در تعمیر وسایل برقی و برنامه ریزی دقیق شما در وصل مجدد فیوز و من مثل همیشه دعاگو به روانِ شادِ پدرِ بزرگوار شما که همیشه حواسشون به رعایت نکات ظریف تربیتی بوده… دو روز پیش جلسه ضمن خدمت بودم درمورد روشهای تکریم فرزندان و شاگردان و متوجه شدم پدر شما در عمل ، چقدر زیبا به این نکات توجه داشتن …یاد زندگینامه ی لویی بریل افتادم که پدرش در شهر کوچکی که زندگی میکرد و مدرسه ای برای لویی نداشت چقدر نگران زندگی پسرش بود و آخر اونو به شهر پاریس فرستاد تا در شبانه روزی درس بخونه و موفق باشه… شیوه ی مادر شما هم برایم قابل تحسین بود اینکه میدونستن شما حتما راه مناسبی برای زندگی پیدا خواهین کرد…مثل همیشه به اینکه همکار معلم با انگیزه ای مثل شما هستم افتخار می کنم در پناه حق همیشه شاد و سربلند باشید

دوست خوبم! امروز/، شانزدهم آبان، سال روز عروج ملکوتی اوست. مرا ببخشید که اینها را در پاسخ شما مینویسم. چه کنم؛ سخت غمگینم. آن روز هم باران می بارید و من؛ دور بودم؛ خیلی دور. مادرم می گوید: دسته دسته دانش آموزانی بر سر مزارش حاضر می شدند که من آنها را نمیشناختم. آنها می گفتند او با مینیبوس، ما را به اردو برده بود و چقدر ما را شاد میکرد. پیرزنی می گفت: روزی در برفها تنها و سرگردان بودم؛ مرا پیدا کرد و به خانه رساند.
باور کنید من همیشه این طور نیستم. خدا کند هیچ کس اینها را نخواند؛ چون اصلا با حال خوشی ننوشتم.
چه کنم؟ محله است دیگر، گاهی هم بگذار باران ببارد.

سلام دوست عزیز، مرضیه جان؛ من، ایمیلی از شما دریافت نکرده ام؛ زمانی که برایتان ایمیل فرستادم؛ فکر کردم دانسته هایم را با شما به اشتراک بگذارم تا شاید در پاره ای موارد، مفید واقع شود؛ این در حالی بود که هنوز پیام های دوستان را نخوانده بودم. بعد از خواندن پیام ها، به این نتیجه رسیدم که دوستان، از زوایای مختلف، به مسئله، نگریسته اند و چنانچه نیاز باشد، شما خود، مرا باخبر خواهید کرد.
در هر صورت، آرزو میکنم: زندگی پر نشاطی داشته باشید.

سلام بر خانم جوادیان گرامی
واقعا بسیار زیبا بسیار زیبا و تحسین بر انگیز …. درود بر شما و خانواده روشن فکرتون و خدا پدر گرامیتون رو هم بیامرزه و قرین رحمت خودش قرار بده ….
از صمیم قلب براتون موفقیت و سربلندی روز افزون رو خواستارم…..

سلام خانم جوادیان میدانم این کامنت بنده را نمیبینید ولی بر خود لازم دونستم از این پست زیباتون تشکر کنم واقعا عالی بود. جشنواره کندوکاو موجب شد که ما بعضی پستها که از دستمون در رفته بود رو دوباره پیدا کنیم و بخوانیم. لذت بردم از این پست. برایتان آرزوی موفقیت و سرفرازی و شادی دارم. پیروز باشید

پاسخ دادن به روشنک لغو پاسخ