خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شما قضاوت کنید، آیا خواستن توانستن نیست؟

این صحیح است که برخی جملات قصار اسیر شعارزدگی شده و عملاً نسل امروز که سعی در دستیابی شتابان به تکامل دارد، از شنیدن این نوع جملات بیزار است، اما با یافتن مصادیق، شاید میزان این بیزاری کاهش یابد. در رسانه های دیداری و شنیداری این جمله را بسیار دیده یا شنیده اید یا در رسانه های نوشتاری بسیار خوانده اید که: «سعی کنید همیشه امیدوار باشید!» بحث درباره این جمله و جملات نظیر این، محتاج مجال مفصلیست، اما با مصداقی که میآوریم و تجربه هایش را مطرح میکنیم، قضاوت در باب جمله فوق را به خود شما وا میگذاریم. «روح ا… فیضبخش» جوان نابیناییست که عضو خانواده بزرگ بیماران rp و از آن دسته افرادیست که دیر متوجه نوع بیناییش شد؛ مع الوصف بعد از اینکه همان اندک بینایی را از دست داد، اندک نا امیدی به خود راه نداد و کفش آهنین بر پای، به مبارزه با سختیهای زندگی رفت: «خانواده من از نوع بیماری من آگاهی نداشتند؛ با اینکه برادر بزرگترم هم مشکل بینایی داشت، آنها فکر نمیکردند که بیماری من هم از نوع بیماری برادرم است. اگر مشکلی در دیدن پیدا میکردم، به جای مراجعه به پزشک متخصص، به سراغ پزشک غیر متخصص چشم میرفتیم و نهایتاً آن پزشک هم نمره عینکم را عوض میکرد.» روح ا… 37 ساله است و خانواده کوچک، اما صمیمی دارد. همسری همراه و دختری عاشق پدر، همه اعضای خانواده او را تشکیل میدهند. برای تشکیل همین جمع ساده صمیمی، مسیری پر از ناهمواری را طی کرده است: «درس را تا دیپلم ادامه دادم. تا همان مقطع هم با مشکلات زیادی مواجه بودم. مقطع ابتدایی را در مدرسه بینایی گذراندم. با اینکه تخته سیاه را نمیدیدم، به کمک بعضی از معلمها و خواهرم، سعی میکردم از بقیه همکلاسیها عقب نمانم. اما ادامه آن شرایط سخت بود، چون مقطع راهنمایی در راه بود و درسهایش سختتر از ابتدایی.» بالاخره به واسطه آشنایی با یک دوست، با آموزشگاه دکتر خزائلی آشنا شد و به جرگه دانشآموزان استثنایی پیوست: «یکی از دوستان برادرم از وجود مجتمع دکتر خزائلی ویژه نابینایان صحبت کرد و این صحبت زمانی بود که من سال اول راهنمایی را به شکل غیر حضوری میگذراندم. بالاخره با پرس و جوهای زیاد، این آموزشگاه را پیدا کردیم و قرار شد من دروس تجدیدی را در این مدرسه امتحان بدهم. بلافاصله بعد از این جریان، در سازمان بهزیستی هم پرونده تشکیل دادم و رسماً جزو معلولان و دانشآموزان استثنایی شدم.» با وجود کمبینایی، جسارت را به آن حد رسانده بود که با وسیله ای مثل موتورسیکلت به مدرسه میرفت: «آن قدر میدیدم که پشت موتورسیکلت بنشینم، البته موتورسیکلت من یک موتور گازی بود و چون وسیله ساده ای نسبت به سایر موتورسیکلتها محسوب میشد، مأموران راهنمایی و رانندگی توجه چندانی به من نداشتند؛ بنابر این با خیال راحت با آن موتور رفت و آمد میکردم. مدیران مدرسه هم توجه چندانی به این موضوع نمیکردند.» بعد از اخذ دیپلم، به جای شرکت در کنکور، ترجیح داد به دنبال اشتغال در یک حرفه برود: «دیپلم را که گرفتم، به سرعت به دنبال پیدا کردن کار رفتم. برادرم در یکی از ادارات جهاد کشاورزی در قسمت تلفنخانه مشغول به کار بود، به واسطه او و پیمانکاری که آن اداره را در دست داشت، به عنوان نظافتچی و آبدارچی مشغول کار شدم، اما بعد از مدتی باز به واسطه برادرم، در تلفنخانه مشغول شدم.» امان از تغییر مدیریتها و تصفیه های سلیقه ای! زمانی که مدیر اداره تغییر کرد، روح ا… هم مثل برخی از پرسنل آن اداره کارش را از دست داد: «برادرم خود را به کرج منتقل کرد و این اتفاق زمانی بود که مدیریت اداره تغییر کرد. مدیر جدید عذر عده ای را خواست که از بد روزگار من هم یکی از آنها بودم. بعداً معلوم شد که یکی از بستگان آن مدیر به جای من در تلفنخانه مشغول شده؛ خلاصه بیکار شدم، آن هم زمانی که خودم را برای برگزاری عروسی آماده میکردم. بعد از اینکه عذرم را خواستند، چاره ای جز پذیرفتن نداشتم. اما در وضعیت بدی قرار داشتم، از یک سو باید خودم را برای جشن عروسیم آماده میکردم، از طرف دیگر کارم را از دست داده بودم. با هر زحمتی که بود، جشن عروسی را برگزار کردم.» اینکه از قدیم میگفتند: «کار عار نیست» نکته صحیحیست و همچنان دارای مصادیق فراوان است –حتی در این روزبازار بیکاری-. زندگی مشترک و مسائل پیرامون آن، روح ا… جوان را واداشت تا برای اداره این زندگی مشترک، به دنبال شغلی برود: «زندگی مشترک را تازه شروع کرده بودیم و باید برای امرار معاش کاری میکردم. به هر کاری که فکر کنید دست زدم و از اینکه فلان کار با شخصیت من سنخیت دارد یا نه، ابایی نداشتم. مدتی دستفروشی کردم؛ همه چیز میفروختم، از لباس زیر بگیر تا تابلوهای بومرنگ. تابلوها را معمولاً خودم درست میکردم. مدت کوتاهی هم برای کارهای خدماتی با یکی از شرکتهای خدماتی همکاری کردم، اما یک بار که برای کار اثاثکشی رفته بودم، به خاطر خسارتی که ناخواسته به یکی از اثاثیه منزل وارد کردم، از آن کار هم اخراج شدم.» پس از مدتی، دوست قدیمی دوباره روح ا… را به کار در یکی دیگر از ادارات وزارت جهاد کشاورزی فرا خواند: «همان دوستی که قبلاً پیمانکار اداره ای بود که در آن کار میکردم، در یک مناقصه برنده شد و پیمانکاری یکی دیگر از ادارات جهاد کشاورزی را در دست گرفت. وقتی متوجه شد که کار قبلیم را از دست داده ام، من را برای کار در این اداره خواست. اداره جدید و اداره قبلی که در آن کار میکردم، در یک باغ بزرگ 17 هکتاری واقع هستند. قرار شد قسمتی از آن باغ در اختیار من باشد تا کار نظافت، زدودن علفهای هرز، جمعآوری زباله و… را انجام دهم. آن زمان بینایی من به اندازه ای بود که به سادگی برگهای زرد یا زباله ها را تشخیص داده و بی هیچ مشکلی جمعآوری کنم.» مشکلات اصلی از زمانی آغاز شد که روزی روح ا… احساس کرد که بیناییش را از دست میدهد: «زمستان بود، بعد از یک بارندگی شدید، آفتاب از پشت ابرها سر برآورده، شروع به تابیدن کرده بود. یک لحظه احساس کردم که مه غلیظی تمام محیط باغ را فرا گرفته، به دوستم گفتم نگاه کن! ببین چه مه غلیظی بعد این برف همه جا را فرا گرفته! دوستم با تعجب گفت: مه کجا بود! هیچ مهی وجود ندارد، مگر آفتاب را نمیبینی! با شنیدن این جملات، زمین به دور سرم گردید. با حال پریشان به خانه رفتم. فردا صبح که بیدار شدم، احساس کردم که بیناییم آسیب ندیده، ماجرای روز قبل را به حساب خستگی گذاشتم، اما وسط روز باز همان حادثه تکرار شد. در نهایت با مراجعه به پزشک، معلوم شد که بیماری من از همان دسته بزرگ rp است و عملاً بعد از مدت کوتاهی بیناییم را از دست دادم.» سختی کار تازه از وقتی آغاز شد که جهان پیش چشم روح ا… تاریک گشت، با این حال دست از تلاش برنداشت: «دوران بینایی –همان اندک بینایی- من به پایان رسیده و اوضاع کاملاً تغییر کرده بود. اما چاره ای جز ادامه دادن نداشتم. با اینکه نمیدیدم، باز همان کار نظافت و تمیز کردن قسمتی که در اختیارم بود را انجام میدادم.» اینجاست که تجربه های گذشته، خود را نشان دادند: «زمانی که میدیدم، به مختصات کامل محیط مسلط شده بودم، همین تسلط در دوران نابینایی به کمکم آمد. به مرور یاد گرفتم که با استفاده از عصا، قسمتهای سفت زمین باغ را از قسمتهای نرم تشخیص دهم. به مرور آموختم به محض تشخیص قسمتی که باید بیل بخورد –البته به کمک عصای سفید-، آن قسمت را مثل قسمتهای دیگر نرم کنم.» در طول این مدت، بارها پیش آمده بود که روح ا… در راه رسیدن به محل کارش دچار مشکل شود: «محل کارم یک باغ 17 هکتاری بود که قسمتبندی شده بود، هر قسمت به یکی از ما چند نفر تعلق داشت و باید کار رفت و روب و پاکسازی از زباله ها و برگهای خشک را انجام میدادیم. از زمانی که بیناییم را به طور کامل از دست دادم، بارها پیش آمد که راه را گم کنم. باغ بزرگ بود و من سعی میکردم با شرایط تازه ای که پیدا کرده ام، به محیط مسلط شوم؛ بنابر این مواقع زیادی راه را گم میکردم. روزی بر حسب اتفاق، وقتی عازم محل کار بودم، یکی از مدیران من را دید و سوار اتومبیلش کرد. اوضاع کاریم را پرسید و وقتی فهمید تحت چه شرایطی هستم، ترتیبی داد تا در تلفنخانه اداره مشغول کار شوم.» روح ا… به همنوعان خودش توصیه کرد که از نا امیدی فاصله بگیرند: «فقط یک توصیه به همنوعانم دارم: تحت هر شرایط از تلخیها و سختیها نرنجند و نا امیدی را به خودشان راه ندهند. وقتی گذشته تلخ و دوران بیکاریم را به یاد میآورم، از وضعیت امروزم اظهار نارضایتی نمیکنم.

به نقل از ستون تجربه هایمان را قسمت کنیم ایران سپید، شنبه 30 آبان 94

۸ دیدگاه دربارهٔ «شما قضاوت کنید، آیا خواستن توانستن نیست؟»

سلام به رضا، سرکار کاظمیان و حسین عزیز.
ممنون از شما.
رضا، من به خاطر مسئله ای سر همین مدال طلا، دیگه با خودم عهد بستم به کسی قول مدال طلا ندم. خخخخخ
ریشه یابیش رو باید در پست های قبلی من دنبال کنی.
خانم کاظمیان ممنون، دقیقا همینطوره. یاد روز های تلخ خودم پس از نابینایی افتادم.
حسین. مرسی خیلی قشنگ بود.

سلام با تشکر از ارسال این پست خواستن را که همه میخواهند فکر نمیکنم کسی باشد که پیشرفت و زندگی بهتر را نخواهد اما مسئله توانستن است که شرایط برای افراد یکسان نیست و بستگی به خیلی چیزها دارد حتی شانس و اقبال …

سلام به گوشه نشین و بانو.
گوشه نشین. فکر نمیکنم موفقیت اونم به صورت مستمر، به شانس و اقبال مرتبط باشه.
آره زندگی بهتر رو که همه میخوان، اما آیا همه برای رسیدن به اون نقطه تلاش می کنن یا نه، و به چه اندازه تلاش می کنن، بسیار مهم هستش.

دیدگاهتان را بنویسید