خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سلام زیبا (1)

سلام بچه ها
حال و احوال چطوره؟
من همیشه عادت دارم گه گاهی به صندوقچه ام سر بزنم
و وقتی امروز داشتم پوشه ی سلام زیبا رو مرتب میکردم، تصمیم گرفتم اینها رو توی محله با شماها به اشتراک بذارم.
میدونید، وقتی از اول به جلو، میخونمشون، انگار تک تک لحظات و احساساتی که وقت نوشتن کلمه کلمه این سطور داشتم، جلوی ذهنم رژه میرن. و منو وادار میکنن هرگز فراموش نکنم که زندگی در گذره و باز باید توی ذهنم فریاد بکشم که، سارا، این نیز بگذرد.
همونطور که غمها و شادی های گذشته ام نموندن و رفتن، امروز و امروز هام هم نخواهند موند و روزی یقینا به حال و انتظار امروزم هم خواهم خندید. شاید خنده ای تلخ باشه، اما یقین دارم که خواهم خندید مثل الان که به گذشتم میخندم.
خوب پس اولین نوشته ام رو اینجا براتون میذارم.
باید قبلش دو چیز رو بگم:
1. اینها تنها نوشته های من در وقت غم یا شادی هام هستن و هرگز قصد زیبا نوشتن نداشتم. پس لطفا ابدا از نگاه یک نقاد ادبی، زیر و روش نکنید.
2. من نمیگم شاعر، اما شعر مینویسم. بنابراین موقع نوشتن این سطور تنها و تنها قصدم درد دل بود با زیبا.
پس بریم سراغ سلام زیبای اول.
سلام زیبا (1)
سلام زیبا. اینجا دوباره صبح آمد، و دوباره تو نیستی. راستی دیشب یکی از قرقاول ها مرد. چقدر اینجا سرد است، انگار خورشید فراموش کرده به ما هم سری بزند، شاید هنوز بیدار نشده، تو خورشید را ندیدی؟ مورچه ها اینجا همه سلام می رسانند. اگر میدانستی چقدر دلتنگت هستم، بی درنگ، با اولین نسیم به سویم می شتافتی. داشتم فراموش می کردم بگویم. امروز صبح یک اتفاق تازه افتاد، صبح برای مورچه ها تعریف کردم. امروز، فهمیدم صدای تو از تمام گیتار های کلاس ما هم گوشنوازتر است. به من می خندی؟ چقدر خندیدنت زیباست.
باید بروم زیبا ولی، از همین لحظه تا……….. منتظرت هستم. زودتر بیا.
1/1390
موفق باشید.

۱۱ دیدگاه دربارهٔ «سلام زیبا (1)»

سلام بچها ها. مرسی که خوندید. وقتی پستمو منتشر شده دیدم از حیرت جیغ کشیدم آخه داشتم پست میذاشتم توی کار تنظیمش بودم و هنوز دکمه ارسال برای بازبینی رو نزده بودم که یه هو برق قطع شد و لپتاپم هم بوم خاموش شد!!!! فکر کردم تلاش هام کلا پرید همراه برقه رفت!!! عجبا!!!! به هر حال ممنون.

سلام مجدد سارا جان
من با ترس منتشرش کردم چون تو پیش نویسها بود و ما نباید پستهای پیش نویس رو منتشر کنیم اما من چون دیدم کامله منتشرش کردم
اتفاقا میخواستم بگم که پستها رو بفرست برای بازبینی که الآن متوجه شدم که اوضاع از این قرار بوده.
خوشحالم که خوشحال شدی.

سلام سارا جان چقدر ساده و روان و دوست داشتنی بود
منم اون وقت ها که بچه بودم از این کار ها میکردم
یعنی برای خودم مینوشتم ولی الآن اعتماد به نفسم کم شده خیلی کم
اون وقت ها که موضوع انشا بهمون میدادند من امکان نداشت که با یه داستان از خودم تمومش نکنم اما الآن نمیدونم چرا اعتماد به نفسم کم شده خودمم ناراحتم یعنی یه جور ترس از نوشتن دارم.

دیدگاهتان را بنویسید