خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اگه زندگیت واست مهم هست، همین الان بلند شو. من بخشی از فیلمنامه زندگیم رو نوشتم. تو هم بنویس

سلام امیر. هیچ معلومه کجایی؟ از بچه ها شنیدم ازدواج کردی. میبینم که زن گرفتی دیگه ما رو تحویل نمیگیری.
سلام سه نقطه… چه طوری پسر؟ ای بابا. من کی باشم که تو رو تحویل نگیرم.
خب بگو ببینم چه خبر؟ چی کارا می کنی؟ بالاخره دیپلمتو گرفتی یا نه؟
آره بابا. اونو که پارسال تمومش کردم. الان دارم درس های پیشو پاس می کنم.
چقدر خوب. حالا دانشگاه میخوای بری یا نه؟
نه بابا. برم دانشگاه که چی بشه. فاییده ای نداره که.
الان فلانی رفته داره ارشد میخونه. خب اون بی کاره، منم بی کارم.
چی بگم والا. اینم حرفیه.
از کار و بار چه خبر.
برو بابا امیر. دلت خوشه ها. کدوم کار و بار.
تو این مملکت کار نیست که. کسی به ما که کم بینا هستیم کار نمیده که.
آخه یادمه پارسال چند تا کار پیدا کرده بودی. مگه اونا رو نرفتی.
یکی شو دو سه ماه رفتم، حقوقش هی اینور اونور میشد دیگه دیدم حسش نیست. ولش کردم.
خب خاک تو سرت کنن. کار به اون خوبی. بیمتم که کرده بود. حالا چند روز حقوقش جلو عقب بیفته. چه اشکالی داره.
گفتم که دیگه حسش نبود. یه مغازه هم دم خونمون هست میگه از صبح تا عصر بیا ماهی 800 هزار تومان بهت میدم.
چقدر خوب. بیمتم میکنه؟
نه بابا کجاش خوبه. آخه الان با ماهی 800 تومان چی کار میشه کرد.
خب دیوانه. تو حالا میرفتی. یکم خودتو نشون میدادی بعداً حقوقت رو بیشتر میکرد دیگه. مگه فکر میکنی من خودم چقدر دارم حقوق میگیرم.
حالا اینا رو بیخیال امیر. هر وقت من به تو زنگ میزنم شروع میکنی از این حرفا زدن.
خانومت چطوره؟ چی کار میکنی؟ ماه عسل کجا رفتین؟ اصلا یکم از مراسم عروسیت واسم تعریف کن. چطور بود؟
اونم خوبه مرسی. فعلاً خانمم درگیر امتحانات دانشگاه هستش و ماه عسل جایی نرفتیم. مراسم عروسی هم خوب بود. جات خالی.
بعدشم. اگه میبینی من این همه دارم جیلیز بیلیز میکنم که سر کار رفتی یا نه، چون دوست دارم.
مثلا 15 سال بود که دوست صمیمیم بودی. یادت رفته. من میخواستم برم رادیو.
تو هم دوست داشتی یه مغازه خدمات کامپیوتری بزنی. خب یه پولی چیزی از بابات میگرفتی، کارو شروع میکردی دیگه.
ول کن بابا. فعلا که داریم میخوریم میخوابیم. حالشو میبریم. میخوای منم مثل تو از صبح تا شب درگیر کار و بار باشم؟
فعلا همین جوری میگذرونم، دو روز دیگه مخ یه دختر پولدارو میزنم باهاش ازدواج میکنم. باباش همه چیز بهمون میده دیگه.
برم سر کار که چی بشه. فرض کن یک سالم رفتم سر کار. هیچی که نخورم نهایتش تو یه سال بخوام شش هفت میلیون پس انداز کنم. این پول سرویس طلای دختره هم نمیشه.
دخترای الانم که دیدی. تا کلی طلا و جواهر و فلان چیزو واسشون نخری، بهت بله نمیدن.
بازم که داری همون حرف های پارسالتو میزنی.
اگه همین جوری پیش بری، مطمئنم سال دیگه هم که بهم زنگ بزنی وضعیتت همینه.
بار ها بهت گفتم. بشین مثل بچه ی آدم، واسه زندگیت برنامه ریزی بکن. به همین حقوق 700، 800 تومانی قانع باش تا کار های بهتری رو گیر بیاری.
باشه بابا. فعلاً کاری نداری؟ دوستم اومده یکم بریم بیرون چرخ بزنیم دختر بازی کنیم تا شب بشه.
آهای آرش وایسا دارم تلفن صحبت می کنم. الان میام.
امیر فعلاً خداحافظ.
واقعا که. پس تو کی میخوای آدم بشی پسر. خداحافظ.
حقیقتاً دلم گرفت. به خاطر دوستم ناراحتم. ناراحت.
میدونم خیلی از دوستام. خیلی از هم کلاسی های دوران مدرسه ام هم الان همین وضعیت رو دارن.
خیلی هاشون نشستن کنج خونه و منتظر یه اتفاق بزرگن که زندگیشون رو متحول کنه.
اما به نظر من، این خود ماییم که در واقع نویسنده فیلم نامه زندگی خودمون هستیم.
دست به کیبورد بردم و در ادامه، بخشی از فیلم نامه زندگیم رو مینویسم.
از گذشته میگم. از این چند سال. از مهمترین اتفاق زندگیم. از مراسم عروسیم و از همه چیز.
شما هم دست به قلم بشین.
روز ها یکی پس از دیگری سپری می شوند. 30 تیر.،، 26 آذر.،، 5 دی.،، 10 دی.،، 15 دی.،،، بعد هم بهمن می آید و اسفند ماه نوید آمدن عید نوروز دیگری را خواهد داد. نوروزی که امسال برای من متفاوت تر از 26 سال گذشته است. عمرم مثل برق و باد داره میگذره و چشمانم نظاره گر فیلمی شده که خودم کارگردانش بودم.
کارگردان و نویسنده فیلم نامه زندگیم. پلان ها پرده به پرده پیش می رود و من در گذر ثانیه های عمر، به گذشته فکر می کنم و همچنان امیدوارانه، نیم نگاهی به آینده دارم.
آینده ای که ساختن و محقق کردن ادامه اون، بسیار بیشتر از اون چیزی که در آغاز ساخت فیلم براورد کرده بودم نیاز به زحمت کشیدن و مرارت داره.
چند پلان به عقب بر میگردم. زمانی که 13 سال بیشتر سن نداشتم. مثل اکثر نوجوانان فقط زندگی می کردم. بدون هدف. مدرسه میرفتم، با هم محلی ها دوچرخه سواری و فوتبال بازی می کردیم، دوباره مدرسه و هم مدرسه ای ها، صبح زود بلند شدن و در انتظار آمدن سرویس مدرسه ایستادن ها، سر صف رفتن و برگزاری مراسم صبحگاهی، کلاس درس معلم های مختلف، زنگ تفریح ها، برگشتن با سرویس به خونه و دوباره تکرار و تکرار.
در 13 سال و 4 ماهگی، پلان کلاً تغییر می کنه. همه جا تاریک میشه. تاریکِ تاریک. ظاهرا تازه شروع راهه. باید مسیر جاده رو عوض کرد.
دیگر ابر های سفید و سیاه معنایی ندارند، سپیدی برف خدا زیبایی ندارد، گویی کوه ها عظمت گذشته را ندارند، آبی دریا دیگر آبی نیست و سیاه رنگ شده. جنگل های سبز شمال هم سیاه شده اند. با از بین رفتن بیناییم همه جا تاریک شد و حالا باید، متناسب با شرایط جدید فیلم نامه رو نوشت.
چند سال دیگر هم با بی هدفی گذشت. اواخر دوران راهنمایی و سه سال مقطع دبیرستان. کم کم بی فروغی دیدگان را فراموش کردم و سعی کردم از این پس، فیلم نامه زندگیم را خودم بنویسم. نه اینکه زمونه برای من تصمیم بگیره.
دیگه کم کم از 18 سالگی دست به قلم بردم و تصمیم گرفتم خودم نقشه ی راه زندگیم را بکشم. خودم طراح برنامه های زندگیم باشم. خودم نقش اول زندگی خودم باشم. تقدیر و مقدرات الهی را در جای خود قبول دارم، اما معتقدم این خود ما هستیم که زندگیمون رو میسازیم.
وارد دانشگاه شدم. حالا وقت دو دو تا چهار تا کردن بود. چی می خوام، میخوام چی کار کنم، آرزو هام چیان، اهدافم تو زندگی چیاست. برای رسیدن به این اهداف باید چی کار کنم.
به خودم گفتم نه جامعه، نه نهاد های مرتبط، و نه دوستام. هیچ کدوم نمیتونن برای من کاری کنن. اونا اگه خیلی زرنگ باشن گلیم خودشون رو از آب بکشن بیرون.
اگه خودم برای خودم کاری کردم که هیچ. اگر نه باید مثل خیلی از دوستام روز و شب بشینم تو خونه بلکه، فرجی بشه و کمکی از غیب برسه و فکر های احمقانه دیگه. مثل اینکه با یه دختر پولدار ازدواج می کنم. باباش همه چی واسمون می خره و دیگه نیازی نیست منم با این وضعیتم برم سر کار. احمقانست مگه نه! اما هنوز که هنوزه خیلی از هم نوعانم دست رو دست گذاشتن و منتظر معجزه هستن. غافل از اینکه دارن عمر خودشون رو تباه می کنن و خبر ندارن که ثانیه ثانیه عمر که بگذره، دیگه بر نمیگرده.
آرزو های دست یافتنیم رو کردم اهداف زندگیم.
خدایا. دوست دارم برم رادیو ورزش و بشم یه کارشناس و تحلیلگر مسائل ورزشی. خدا جون. یعنی میشه منم برم تو مطبوعات قلم بزنم و یه فرد تأثیر گذار برای جامعه خودم بشم. چه رؤیا های شیرینی. دوست دارم یه سایت هواشناسی داشته باشم که از کل ایران بهش سر بزنن و منتظر پیش بینی های من باشن. دوست دارم یه همسر مهربون داشته باشم و با ازدواجم چیز های جدید و نوعی رو تجربه کنم. یه قومیت جدید، یه اقلیم دیگه از کشور چهار فصلم و در کل یه تجربه جدید.
روز های دانشگاه سپری شد و من برای تحقق اهدافم قدم در راه عمل گذاشتم.
این نزدیکی ها چقدر بوی خدا می آید.
نزدیک به دو سال طول کشید تا دوره های تخصصی روزنامه نگاری رو پشت سر بذارم و معتبرترین مدرک روزنامه نگاری کشور رو از مرکز مطالعات رسانه ها وابسته به وزارت ارشاد با یه معدل عالی گرفتم. چقدر دوست و همکارای خوبی رو در اون کلاس ها پیدا کردم که اکثراً خبرنگار یکی از روزنامه ها در سرویس های مختلف بودن و از طرف روزنامه خودشون برای گذروندن اون دوره ها مأمور بودن.
دوست ندارم فیلمنامه به درازا بکشه و تماشاگران خسته بشن. اصلا دیگه دوست ندارم از اینجا به بعدشو خودم راوی باشم.
میخوام بیام تو تماشاگرا بشینم و زاویه دید روایت رو عوض کنم.
26 سالش شده. محکم و امیدوار به آینده فکر می کنه. از 18 تا 26 سالگی هشت سال پر پیچ و خمو پشت سر گذاشته. چقدر از این زمونه بی معرفتی و نا مهربونی دیده، بمونه.
اما همه ی این ناعدالتی ها رو به جون خرید، و الان تا حدی به اهدافش رسیده.
حالا الان دیگه یه سایت بزرگ هواشناسی داره که از سراسر ایران بهش سر می زنن. سایتی که از تحلیلگران و کارشناسان مجربی بهره میبره. اونقدر این سایت در دنیای هواشناسان جا باز کرده که حالا مسئولین رده بالای مملکت از کارشناسان این سایت دعوت به همکاری می کنن. از سازمان جهاد کشاورزی استان تهران گرفته تا سایر ارگان های دولتی. الان تونسته به عنوان خبرنگار ورزش معلولین در رادیو ورزش خودشو مطرح کنه و به عنوان نویسنده و خبرنگار سرویس ورزشی نابینایان در تنها روزنامه ویژه نابینایان در کشور قلم بزنه. با قدیمی ترین شرکت فعال در عرصه خدمات کامپیوتری به نابینایان همکاری می کنه و سودای تحصیل در رشته آب و هواشناسی در کشور فنلاند رو در سر میپرورونه. الان دیگه یه همسر مهربون نصیبش شده و روز های ابتدایی زندگی مشترکش رو سپری میکنه.
همه ی این پلان ها پشت سر هم مرور میشن. گویی در یک خواب عمیق به سر می برم و متوجه واقعیت های جهان اطرافم نیستم.
زاویه دید روایت این فیلم رو به اول شخص تغییر میدم. چون دوست دارم خودم روایتگر یکی از شیرینترین اتفاقات زندگیم باشم.
تبسم.
دختری که همینجا، تو همین محله باهاش آشنا شدم و الان یار همیشگی من تا آخر عمر شده.
چه مراحلی رو پشت سر گذاشتیم تا سر انجام اونی شد که باید می شد.
اول یه شناخت کامل از هم دیگه با دو ملاقات حضوری و ارتباط سه ماهه. بعد در جریان قرار دادن خانواده ها، برگزاری مراسم خواستگاری، انجام آزمایش های ژنتیک، منتظر موندن برای جواب آزمایش ها، جشن نامزدی، جشن عقد در تاریخ 30 تیر ماه 94، و در نهایت 26 آذر.
روزی فراموش نشدنی برای ما.
آذر ماه فرا رسیده، در تدارک مراسم هستیم. قرار بر این شد که مراسم عروسی مون رو در بروجرد بگیریم. چون ما تنها اقوام درجه یک رو دعوت کردیم و فامیل های ما خیلی کمتر بودن و امکان تردد واسشون راحت تر بود.
هر چی به دهه سوم آذر نزدیک میشدیم هوا سردتر می شد. البته دیگه از یکی دو هفته قبلش معلوم بود روز پنجشنبه 26 آذر، در بروجرد بارندگی نداریم و فقط هوای سرده که حکمرانی می کنه.
روز ها گذشت تا اینکه بالاخره روز موعود فرا رسید. مراسم عروسی رو پنجشنبه ظهر انداختیم تا هم خودمون و هم اقواممون بتونیم تا پنجشنبه شب برگردیم تهران.
پنجشنبه ساعت 6 صبح تبسم رفت آرایشگاه. منم کم کم کت و شلوارو پوشیدم، کراوات زدم و با ماشین شوهر عمه رفتیم گل فروشی که ماشین عروسو گل بزنیم. چه لحظات پر استرسی بود. حس می کردم الان هی دیر میشه و از این حرفا. ساعت 8 صبح رسیدیم به گل فروشی که قبلاً باهاش هماهنگ کرده بودیم. قرار بود تا ساعت 9 کار ماشین تموم بشه و از اونور بریم آرایشگاه دنبال تبسم. خلاصه. گل فروشی یکم بد قولی کرد و ساعت 9:30 دقیقه ماشین عروس آماده شد. دسته گل عروس رو هم گرفتم و به سمت آرایشگاه راه افتادیم.
لحظات خاطره انگیزی بود. رسیدیم. تبسم که همون ساعت 9 کارش تموم شده بود، اومد پایین. رفتم سمتش دسته گل رو بهش دادم و سوار ماشین شدیم تا بریم آتلیه و چند تا عکس خاطره انگیز بندازیم.
ساعت حدود 10 صبح بود که رسیدیم آتلیه. داخل شدیم. وای خدای من. چقدر داخل عکاسی هوا سرد بود. تبسم که لباس عروس یه لباس تور نازک تنش بود، منم یه کت و شلوار که اصلا گرم نمیکرد. از شدت سرما دندون هامون می لرزید. همه ی فامیل های دعوتی ما که حدود 30 نفر بودن با شش تا خودرو شخصی همون پنجشنبه صبح زود از تهران راه افتاده بودن. حدودای ساعت 10 صبح بود که رسیدن بروجرد. البته خود ما و یکی از عمه هام چهارشنبه صبح رفته بودیم اونجا.
خانم عکاس سوژه های مختلف رو به ما معرفی می کرد و عکس می انداختیم. از شدت سرمای داخل محیط آتلیه که به نظرم حد اقل پنج شش درجه زیر صفر بود، لرز به تنمون افتاده بود و دوست داشتیم هر چی زودتر اونجا رو ترک کنیم. هر چند دمای بیرون در ساعت 10 صبح در بروجرد هم منفی 2 درجه سانتیگراد بود. دو سه روز قبلش برف خوبی تو بروجرد باریده بود و هوا فوق العاده سرد بود.
ساعت 11 صبح کارمون تو آتلیه تموم شد و سوار ماشین عروس شدیم و به سمت محل مراسم عروسی راه افتادیم. همه ی مهمون ها منتظر ما بودن. هر چقدر از شیرینی این لحظه بگم کم گفتم. راننده ماشین عروس شوهر عمم بود. من و تبسم هم عقب نشسته بودیم. البته دختر عمه من هم از همون صبح همراهمون بود تا از این لحظات فراموش نشدنی، فیلم برداری کنه.
وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم،، رفتم در ماشین رو باز کردم و تبسم رو پیاده کردم. در اون لباس عروس، الحق که محشر شده بود. وقتی پیاده شدیم دیگه صدای سوت و جیغ و کِل بود که شنیده می شد. هم زمان تنبک با صدای کمانچه که به صورت زنده زده می شد، شور و حال خاصی به مراسم داده بود.
خلاصه بعد از دو ساعت بزنو بکوبو برقص و صرف ناهار، مراسم حدود ساعتای دو بعد از ظهر تموم شد.
یکی از لحظات دراماتیک مراسم که خیلی ها رو متأثر کرد، لحظه خداحافظی تبسم با خوانواده اش، خواهر برادرا، به خصوص با پدر و مادرش بود. با اینکه بهش گفته بودن موقع خداحافظی گریه نکنه تا آرایشش خراب نشه، اما زمان خداحافظی با پدرش دیگه طاقت نیاورد و زد زیر گریه. در اون لحظه اشک تو چشم خیلی ها جمع شده بود. خلاصه که واقعا لحظات سخت و سنگینی بود.
خداییش هم خیلی سخته بعد از 27 سال از خانواده ات جدا بشی و صد ها کیلومتر اونور تر به زندگیت ادامه بدی. از همسر مهربون و فداکارم ممنونم که این سختی رو به جون خرید برای عملی کردن اهداف قشنگتری که در آینده داریم.
من هر روز ساعت 7 صبح از خونه میزنم بیرون و 6 شب میام خونه. برای کسی که هیچ فامیلی اینجا نداره خب سخته.
هر چند خودم و خانوادم همه جوره هواشو داریم، اما در کل واقعا سخته.
یکی دیگه از مسائلی که در روز عروسی واسم بسیار تعجب بر انگیز بود، حضور علی صبوری در مراسم ما بود. پسر 20 ساله ای که حدود دو ساله باهاش در وبسایت هواشناسیم آشنا شدم و تا قبل از روز عروسی، به صورت حضوری ندیده بودمش.
تنها به صورت تلفنی با هم در ارتباط بودیم. خلاصه علی ماشین باباشو میگیره و هر طور بود خودشو به مراسم ما در بروجرد رسوند. وقتی فهمیدم اومده واقعا شگفتزده و خوشحال شدم.
شاید خیلی جالب باشه وقتی کسی که تنها تا به حال در دنیای مجازی باهاش در ارتباط بودی، حالا برای اولین بار در مراسم عروسیت ببینیش.
تا رفتم تو مردونه و علی رو دیدم، گفتم سلام خوبی؟ داداش از الگو ها و نقشه های هواشناسی چه خبر؟
خندید و گفت امیر تو موقع جشن عروسیت هم دست از این نقشه ها بر نمیداری!!!
عقربه های ساعت سه بعد از ظهر رو نشون میدن و ما کم کم آماده میشیم با هشت دستگاه خودروی شخصی به تهران برگردیم. بعد از گرفتن عکس های یادگاری، به راه افتادیم. در گردنه زالیان، که 2400 متر از سطح دریا ارتفاع داره و در مسیر جاده بروجرد به اراک قرار داره، کنار جاده توقف کردیم تا بریم تو برفا عکس بندازیم.
هر چقدر از شیرینی و خاطره انگیز بودن اون لحظات بگم، کم گفتم. همه ی اقوام ما از خاله ها گرفته تا عمو ها و عمه ها، دختر خاله و پسر خاله ها، دختر عمه و عمو ها، از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو برفا. نزدیک چهل پنجاه سانتیمتر برف به زمین نشسته بود به طوری که تا نزدیکای زانو تو برف بودیم. چه برف سپید و شفافی. همه به سمت هم گوله برف پرت میکردن. فامیلا میگفتن از بس این امیر عاشق برفه، بالاخره روز عروسیش هم ما رو آورده تو این برفا.
شاید دیگه تا آخر عمر، هیچوقت کل فامیل ما یکجا به این شکل برای برف بازی جمع نشن. سوز سردی به وزیدن گرفته بود و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت. خلاصه حدود نیم ساعت برف بازی کردن، تو سر و کله هم زدن، و عکس های فوق العاده و به یاد ماندنی انداختن به طول کشید و دوباره همه سوار ماشین هاشون شدن و به سمت تهران به حرکت افتادیم. من و تبسم تو همون ماشین عروس که یک پژو 405 برای شوهر عمم بود نشسته بودیم. گل های ماشین رو هم تا خود تهران از ماشین نکندیم و هر ماشینی که از کنار ماشین ما رد می شد، چند تا بوق می زد و به این شکل با ما ابراز احساسات می کرد.
نزدیکای ساعت 10 شب بود که بالاخره رسیدیم تهران. در بین راه از 15 کیلومتری اراک تا خود قم مه شدیدی جاده رو در بر گرفته بود. به طوری که دید افقی به زیر 100 متر کاهش پیدا کرده بود. همین باعث شد آروم تر حرکت کنیم. همه ی فامیل اومدن ما رو تا دم خونمون همراهی کردن و رفتن. روز فراموش نشدنی و شب بی نظیری بود.
خلاصه در گذر ایام، 26 آذر هم گذشت.
از این پلان عبور می کنم و برای پلان های بعدی در آینده، برنامه های زیادی داریم.
با تشویق های من، تبسم که از مهر ماه امسال در کنکور مقطع کارشناسی ارشد جامعه شناسی قبول شده داره ترم اول تحصیلات تکمیلی رو سپری می کنه و الان هم مشغول امتحانات پایان ترم دانشگاه هستش. خودش میگه خانه داری و درس خوندن هم زمان با هم خیلی سخته.
اما بهش گفتم باید تا دکترا ادامه بدی و منم تو این راه همه جوره کمکش می کنم.
این روزا خودم به شدت مشغول بررسی تأسیس یک مؤسسه خصوصی آب و هواشناسی هستم. کاری که هنوز تو ایران تا به حال عملیاتی نشده. به همین خاطر، بروکراسی اداری برای تأسیس چنین مؤسسه ای بسیار پیچیده و زمانبر هستش.
اما قصد دارم هر طور که شده، چنین مؤسسه ای رو راه اندازی کنم. اگه اون برنامه هایی که برای این مؤسسه مد نظر دارم عملیاتی بشه، شاید دیگه کلاً تمرکز شغلی خودمو در آینده رو همین کار بذارم و از فعالیت در حوزه فعلی کاری خودم فاصله بگیرم. البته بعید می دونم تا شش هفت سال آینده چنین اتفاقی بیفته.
بنابر این قطعا با قدرت به کارم در وبسایت هواشناسی تهران ودر ادامه میدم و سعی دارم در زمینه کار مطبوعاتی هم اگه فرصت بشه با سایر خبرگزاری ها و روزنامه های ورزشی همکاری کنم.
در زمینه کار خبرنگاری تازه اول راه هستم و هنوز خیلی مونده تا در این زمینه پخته و با تجربه بشم. اما در کل روزنامه نگاری رو دوست دارم و سعی می کنم تا جای امکان، از این حوزه فاصله نگیرم.
عاشق طبیعتم.،، عاشق سفر به مناطق بکر ایران زمین. به تبسم هم گفتم. تا جایی که بتونیم باید قناعت و پس انداز کنیم و تا میشه سفر بریم. اونم به مناطق بکری که تا به حال تجربه نکردیم.
سفر به یکی از کشور های اروپای شمالی و یا آمریکای شمالی برای ادامه تحصیلات تکمیلی هم یکی از اون اهدافی هست که باید بیشتر بررسیش کنیم.
معتقدم هنوز اول راهیم، تازه در دامنه ها قرار داریم و برای رسیدن به قله باید بیشتر از اینا تلاش کرد و سختی کشید.
دوست دارم سایتم روز به روز بزرگتر بشه. دوست دارم مدیر عامل یک مؤسسه خصوصی هواشناسی باشم. دوست دارم شغل اصلی زندگیم سر زدن به نقاط مختلف ایران زمین و تهیه فیلم های مستند از مناطق بکر ایران باشه. دوست دارم این مؤسسه کار های پژوهشی و تحقیقاتی بزرگی رو در خصوص اقلیم مناطق مختلف ایران انجام بده.
ای کاش که بشه. ای کاش که بشه در آینده یک درآمد حد اقلی داشته باشم تا دیگه مجبور نباشم در این شهر آلوده و شلوغ زندگی کنم.
روح و روان من با این همه شلوغی و این هوای کثیف سازگار نیست.
دل من روستا میخواد. دوست دارم به دور از محیط شهری زندگی کنم. تو روستا، وقتی بوی نون داغ محلی به مشامت میرسه، تازه میفهمی زندگی یعنی چی.
وقتی صبحانه، شیر داغ و تازه و پر چرب گاو رو که همون موقع دوشیده شده با سرشیر تازه بخوری، تازه اون موقع میفهمی لذت زندگی یعنی چی.
وقتی گوشت مرغی که دونه خورده و طبیعی بزرگ شده رو میخوری، اونوقت طعم لذیذ یک مرغ شکم پر رو با همه وجودت حس می کنی. مرغ های ما الان همه هورمونی هستن. مرغی که به صورت صنعتی 20 روزه بزرگش می کنن و کلی هورمون میریزن تو حلق ما.
دل من روستا میخواد. وقتی تو هوای پاکش نفس بکشی، کنار چشمه بری و از آب گوارای قنات که از بالا دست کوه ها جاری شده نوش جان کنی و هم زمان صدای زنگوله گوسفند ها رو بشنوی که توسط چوپان دارن میرن چرا.
البته خوشبختانه به لطف روستای پدر تبسم، شمه ای از توصیفات بالا رنگ واقعیت به خودش گرفته و هر وقت که از موندن در این شهر شلوغ به تنگ میاییم، سری به روستای آبسرده میزنیم تا همه ی این قشنگی ها رو در دنیای واقعیت لمس کنیم.
خلاصه،اگه اون بالایی که کارگردان اصلی زندگی ما هستش، بخواد که عمر ما در این دنیا باقی باشه، برنامه های زیادی برای زندگی مون داریم.
این روزا عجیب بوی خدا رو در همین نزدیکی ها حس می کنم.
پیش خودم به خدا میگم، خدا جون. من بیشتر چیز هایی که در چند سال اخیر ازت میخواستم، الان بهش رسیدم. اما باز احساس می کنم هنوز شروع راه هستم و گویی چیزی ندارم.
شاید این به خاطر زیاده خواهی بشر باشه که همش به فکر پیشرفته.
شایدم من جاهطلبم و هنوز به موقعیت فعلی خودم راضی نیستم.
شاید الان، خیلی از شما، تو دلتون بگین خوش به حالشون. دیگه چی میخوان.
امیر و تبسم هیچ غمی ندارن و بدون مشکل و در آسایش کامل دارن زندگی می کنن.
اما بچه ها. درسته که من اینجا، بیشتر از خوبی ها و احساسات خوب گفتم. اما این بدین معنی نیست که ما هیچ مشکلی نداریم. زندگی اونم در شهری مثل تهران، واقعاً دشوار هستش.
الان من و تبسم، با احتساب اجاره خونه و قسط هایی که داریم، فقط ماهانه 400، 500 هزار تومان برای ما میمونه. اما سعی می کنیم با قناعت کردن، تنگنا های موجود رو پشت سر بذاریم.
پس فکر نکنید همه چیز گل و بلبله. نه اصلاً.
اما با این درامد محدود هم میشه خوشبخت بود. میشه با آرامش زندگی کرد. میشه از زندگی لذت برد.
اگه یکم همت باشه، اگه یکم به دور از شعار زدگی و در عمل بلند بشیم و زحمت بکشیم، با همه ی محدودیت های موجود در کشور ما برای یک نابینا یا کمبینا، میشه خوش بود. میشه از زندگی لذت برد.
صحبت دیروز من با دوست صمیمیم، منو ترغیب کرد تا این پست رو بزنم.
در اصل من این پست رو زدم تا اینو ازتون بپرسم؟
آهای دختر و پسر هم نوع من. تو واسه زندگی خودت چی کار کردی.
آیا شده تالا بشینی واسه خودت دو دو تا چهارتا کنی که چی جوری آیندم رو بسازم؟
تالا شده بشینی فکر کنی برای پیشرفت و تحقق اون رؤیا هایی که هر شب باهاش میخوابی و صبح بعد بدون دست یافتن بهش از خواب بلند میشی، باید چی کار کنی؟
آهای پسر همنوعی که نشستی تو خونه و از 24 ساعت زندگیت یا تو اسکایپی یا تو واتس آپ یا در بهترین حالت تو این سایت و اون سایت سرک میکشی.
عمرت داره میگذره. تو خودت تالا واسه خودت چی کار کردی که دو روز دیگه بتونی به همه ی این لذت ها ولو محدود برسی.
مشکلات موجود و عدم توجه مسئولین کشور رو هممون میدونیم. هممون میدونیم که این مستمری 53 هزار تومانی بهزیستی توهینی بیش به ما نیست.
هممون میدونیم که کار نیست و آقایون سران مملکت به ما بها نمیدن. همه ی اینا به کنار.
اما تو خودت واسه خودت چی کار کردی. چه مهارت یا فنی رو یاد گرفتی که تو این وانفسا گلیم خودتو از آب بکشی بیرون.
تو بین همین ما ها هستن کسایی که همت و تلاش کردن، سختی کشیدن، درس خوندن و یا به خصوص مهارتی رو به دست آوردن و الان هم بدون پارتی بازی و صرفاً با شایستگی خودشون مشغول کار هستن. اونم مشاغل بالای اجتماعی.
شاید توشون من کمترین باشم. من که الان کسی نیستم. داریم کسایی رو که استاد تمام دانشگاه و در سایر مشاغل بالای دولتی مشغول به کارن.
خب اونا هم تو همین جو مملکت بزرگ شدن. اونا هم تو همین هوا نفس کشیدن.
اونا هم با همین فقر فرهنگی و عدم توجه مسئولین و همین محدودیت ها مواجه بودن.
شاید بعضی هاشون پارتی داشتن یا یه بابای پولدار. اما خیلی هاشون واقعا زحمت کشیدن. اونا آسمونی نیستن. اونا هم از جنس خود ما هستن.
پس اونا چی کار کردن که تونستن. یکم بشین با خودت فکر کن اگه میخوای یه همسر خوب و یه پدر نمونه واسه بچه هات باشی،یا یه فرد تأثیر گذار برای جامعه، باید از همین الان شروع کنی.
باید از همین الان واسه خودت برنامه ریزی کنی و ببینی استعداد تو در چه زمینه ای هستش. بری همونو شکوفا کنی.
به فکر بهزیستی و و و نباش. منتظر وام های خود اشتغالی هم نباش. وامی که باهاش بشه کاری کرد بهت داده نمیشه.
منتظر افزایش مستمری بهزیستی به اندازه پایه حقوق وزارت کار هم نباش. از این پولا قرار نیست به من و تو داده بشه. در کل این نهاد و اون سازمان کاری واسه تو نمیکنن. مطمئن باش.
آهای دختر خانم هم نوع من. چرا همش از عالم و آدم طلبکاری و انتظار داری خانواده واست همه کار کنه.
تو خودت واسه خودت چی کار کردی. تویی که همش از فرهنگ غلط جامعه ما گله مندی و میترسی بیای تو اجتماع، واسه استقلال خودت چی کار کردی.
تویی که همش ادعا میکنی حتی پسر های نابینا هم ما رو درک نمیکنن. برای انجام دادن وظایف یک همسر نمونه، مهارتی رو یاد گرفتی؟
تالا شده بری کنار مادرت وایسی و ازش بخوای درست کردن یه غذای ساده رو بهت یاد بده.
یه لباس بلدی اطو کنی؟ یا تو هم صرفا به مدرک کارشناسی یا ارشدت مینازی و انتظار داری حالا چون درس خوندی، مرد رؤیا هات از راه برسه و تو رو انتخاب کنه.
نه عزیز من. از این خبرا نیست. تا استقلال پیدا نکنی، تا مهارت های زندگی رو یاد نگیری، تا در اجتماع حضور پیدا نکنی، تا آخر عمر باید بشینی تو خونه و همدم پدر و مادرت باشی.
دیگه بیشتر از این ادامه نمیدم. اگه فکر می کنی در زندگی به اهدافت رسیدی که چه بهتر. اما اگه فکر می کنی زندگی و تفکر زندگیت مثل این دوست منه، از همین الان برو بشین و خوب فکر کن.
اگه خودتو دوست داری، اگه فکر می کنی تو دغدغه الان پدر و مادرت هستی، اگه دوسشون داری و میخوای خوشحالشون کنی، از همین الان یه یا علی بگو و شروع کن.
از ته قلبت تصمیم بگیر که راه و روش زندگیت رو عوض کنی. زندگیت نشه حکایت دوست صمیمی من که خودش تنبلی می کنه و از عالم و آدم طلبکاره.
من بخشی از فیلم نامه زندگیم رو واستون نوشتم. اهداف آینده زندگیم رو هم گفتم.
از این به بعدشم باید بشینم و هدفمند بنویسم و برای رسیدن به اهدافم برنامه ریزی، و برای تحققش تلاش کنم.
شما رو نمیدونم. اینکه شما هم تصمیم گرفتین خودتون کارگردان فیلم نامه زندگی خودتون باشین یا نه.
برای نقشه راه آینده زندگیتون طرحی کشیدین یا نه.
اگه زندگیت واست مهم هست. بلند شو.
از همین الان.

۶۲ دیدگاه دربارهٔ «اگه زندگیت واست مهم هست، همین الان بلند شو. من بخشی از فیلمنامه زندگیم رو نوشتم. تو هم بنویس»

درود به جناب صالحی بزرگوار.
اتفاقا من همیشه در انتخاب عناوین و تایتل بالای پست حساسیت زیادی رو به خرج میدم.
اما قبول دارم این بار برای عنوان، بهتر بود تیتر مناسبتری رو انتخاب میکردم که البته با تذکر عمو حسین اصلاح شد.
از اونجایی که ساعت انتشار کامنت شما بعد از اصلاح عنوان هستش، تعجب می کنم که اینطور میفرمایید.
به نظر من، در حال حاضر عنوان و تایتل بالای پست مشکلی نداره.
شاید محاوره ای باشه. اما به هیچ عنوان سخیف نیست.
از شما تقاضا دارم اگه تمایل دارین تجربه خودتون رو با دوستان به اشتراک بذارین.
مگر نه پرداختن به حواشی تنها ما رو از مسیر اصلی پست دور میکنه.
پیروز و سربلند باشید.

نکته دیگه اینکه ظاهرا انتقاد بنده به مذاق مدیران خوش نیامده و حذفش فرموده اند. خوب تعریف و تمجید نبود و باید حذف میشد. اما خوشحالم که لااقل شما جناب سرمدی مطالعه کردید و بهش پاسخ دادید. انشا الله در ذهن بقیه هم این سوال پیش نمیاد که من چی نوشته بودم که باید حذف میشده. آمین.

با سلام مجدد.
ظاهرا از طرف تیم مدیریت قرار شده از این پس، کامنت های حاشیه ساز حذف بشن.
اینم یه قانونه و به نظرم باید بهش احترام گذاشت.
در هر حال خواهش می کنم دیگه به این بحث دامن زده نشه و مسیر اصلی پست رو دنبال کنیم.
با تشکر.

سلام امیر. اول اینکه بازگشتت را تبریک میگم دوم اینکه شروع زندگی مشترک را تبریک میگم. سوم اینکه برایت آرزوی موفقیت روز افزون دارم و امیدوارم که به همۀ آرزوها و برنامه های آینده‌ات نایل بشی. چهارم اینکه فکر میکنم کمی عنوان یا تاپیک پستت تند بود معمولا اگه غیرت داری فلان کار رو بکن گفتنش در شنونده یا خواننده حس خوشایندی را ایجاد نمیکنه. پنجم اینکه از تو توقع بیشتری داشتم و دارم که اینجا نمیگم و یا بهت زنگ میزنم یا از طریق ایمیل بهت میگم. در کل که دوستت دارم و خیییلییی میخوامت. پیروز باشی.

سلام امیر جان واقعاً خوشحال شدم. خدا کنه موفق تر از پیش و راضی تر از الآن باشی. من همیشه به خونواده و اطرافیانم می گم، خدا کمش نمی یاد اگه کمی از لذت های این دنیا، به بنده هاش هم بچشونه.
به قول مادر بزرگم: خدا واسه همه خوش مقدر کنه الاهی آمین.

سلام به دوست خوبم امیر عزیز.
پستت که عالی بود مثل همیشه! اولش که از خوندنش حس خوبی داشتم و لذت تمام رو از خوندن پلانهای مختلف زندگیت بردم به خصوص که فیلم عروسیتم که به اشتراک گذاشته بودی که جالب بود.
در کل معتقدم که تو حتما به اهدافو آرزوهات خواهی رسید همونطور که تا اینجا به اهدافت رسیدی، چون تلاشت بسیار خوب بوده.
اما این بخش آخر حرفاتو کاملا قبول دارم. خدا کنه که هیچکدام از ما اینطور نباشیم.
اتفاقا چند وقت پیش با یکی از افراد با این تفکر صحبت میکردم که تو هم میشناسیش شهروزم میشناستش، دوستمون فقط منتظر بود که از رادیو ورزش باهاش صحبت کنند و برای اجرای برنامه زنده و حساسی مثل پنجره ای رو شب به عنوان مجری دعوتش کنند و جالب که دعوت منو برای کار به همین بهانه رد کرد.
امروز یکی از مدیرای رادیو که میشناسیش بهم میگفت که دلسرد نشو از اینکه هر چی تلاش میکنی به نتیجه مد نظرت نمیرسی.
من خودمم خیلی وقت که تصمیم گرفتم که برای رسیدن به اهدافم همچنان تلاش کنمو بجنگم. خودتم از زندگی من اطلاع داری و میدونی که هر چی که تلاش میکنم نمیشه! اما مصمم هستم که با تمام توانم ادامه بدم که بالاخره بشه! و میدونم که حتما یه روز موفق خواهم شد.
و هر کس که همین اعتقادو داشته باشه مطمئنا موفق خواهد شد.
پستت تلنگری واسه ما که باتریامونو واسه ادامه این مسیر شارژ کنیم.

سلام اشکان جان. من که شخصا رادیو رو در اولویت های بعدی زندگیم قرار دادم.
موفق شدن در این حوزه نیازمند صرف وقت و انرژی بسیار هستش که اگه تو این وادی وارد بشم، از سایر اهداف زندگیم منو دور میکنه.
فعلا ترجیح میدم همین جوری ادامه بدم تا ببینیم چی میشه.
اما مطمئنم اگه تو ادامه بدی، سر انجام موفق میشی.
پس دلسرد نشو و برو جلو.
آره دو سه روزی هست که اینترنت خونه هم راه اندازی شده.

سلام آقای سرمدی
خیلی شیرین و تاثیر برانگیز نوشته بودید.
از وقتی که توی این سایت با اشخاصی مثل شما و دیگر دوستان آشنا شدم
سعی کردم خودم مسیر زندگیم را با قبلش عوض کنم.
امیدوارم خداوند مرا یاری کند.
برای شما و تبسم خانم هم آرزوی خوشبختی دارم.
موفق باشید

سلام خانم شیبانی. ممنون از لطف شما.
امیدوارم در مسیر تحقق اهدافتون موفق باشین.
قصد من هم از انتشار این پست، تنها یه تلنگر بود برای اونایی که شاید غافل شدن از مسیر اصلی زندگیشون.
اگه فقط برای یک نفر مفید باشه، فکر کنم این پست به سرمنزل مقصود رسیده باشه.

سلام مجدد.
حرف های خودم که در واقع یه جورایی فیلم نامه زندگیم هست بمونه برای یک پست که ان شا الله همین جا به زودی منتشرش کنم.
اول بهتون صمیمانه تبریک میگم و بعد هم برای شما و تمام دوستان آرزوی سربلندی و موفقیت و صعود به اوج قله های افتخار و موفقیت رو دارم.
یک مطلب هم تا امشب آماده می کنم که اون هم تأییدیست بر حرف های زیبای تو در این پست.
موفق باشی.

سلام ابتدا تبریک میگم ازدواجتون رو و آرزو می کنم زندگیتون سرشار از عشق و موفقیت باشه ان شاء الله و امیدوارم بتونید به اهداف بزرگتون به یاریه خدا در کنار تبسم خانم برسید

و اما موضوع پست تون که واقعا بسیار مهمه .منم به شخصه معتقدم اگرچه کمک دیگران در زندگیمون اهمیت بسزایی داره اما تا خود مون نخوایم تا تغییراتی رو در زندگیمون صورت بدیم عالم و آدم هم به کمکمون بیان هیچ اتفاقی نمیفته که نمیفته

فقط میتونم برای خودم و دیگر دوستان این آرزو رو داشته باشم بتونیم این به قول خودمون دو روز دنیا رو خوب زندگی کنیم و به قول شما بتونیم کارگردان زندگیمون باشیم . . . همین و همین

سلام امیر عزیزم خوبی من هم دوباره بهت تبریک میگم
من هم در زندگی سختی زیاد کشیدم تونستم خودم را بالا بکشم
کار پیدا کردم تونستم خونه بخرم اما هنوز نتونستم کسی
را پیدا کنم تا با هم زندگی مشترک را آغاز کنیم
من هم مثل تو از کوه دریا خوشم میاد کوه نوردی را دوست دارم
کمی در گیر کار های خونه هستم از ورزش کنار رفتم
در برنامه دارم کوه نوردی را آغاز کنم یه گروه درست کنم
سفر نگو که من همیشه پایه هستم
کارام ردیف شد زندگی به غلتک افتاد
از تو راه نمایی میگیرم برای هدف های بالا تر
دوستت دارم دوست خوب من زیااااااد

سلام طاها جان. چطوری پسر.
به نظرم که تو در زندگی از خیلی ها جلوتری. خدا رو شکر.
زندگی مشترکت هم مطمئن باش به وقتش همه چیز درست میشه.
تالا با هم چند بار مسافرت رفتیم. خوشم میاد مثل خودم خوش سفری.
دوتا از خاطره انگیز تریناش سفر به شیطان کوه در لاهیجان و ماسوله هست که با هم رفتیم.
از صمیم قلبم از خدا میخوام زودتر مسئله ازدواجت هم درست بشه تا دیگه این بار خانوادگی با هم بریم سفر.
کوه نوردی هم که حیف زمان دانشگاه با دوستام زیاد کوه میرفتیم.
اما الان انقدر مشغله هام زیاد شده که امسال تالا فرصت نشده برم کوه و از هوای ناب کوهستان استفاده کنم.
مشتاق دیدار، دوست خوبم.

سلام
پستت عالی بود آفرین به همت و اراده ی قویت.
من معتقدم که هرچی که بخواییم و تصمیم بگیریم انجام بدیم حتما محقق میشه پس فقط باید از یه جایی شروع کنیم.
خودم همیشه سعی کردم یه فرد موفقی باشم و تلاش کنم تا به آرزوهام برسم اما تقدیر رو مهم میدونم.
کسایی رو میشناسم که با صد هزار تومان شروع کردن و الآن شدن مسئول یه قسمت مهم.
همیشه باید از یه جایی شروع کرد و بهتره که اون شروع هرچه زودتر باشه تا دیر نشه و بعدشم بگیم که دیگه دیره و سنمون گذشته و نمیشه که استخدام بشیم.
آرزوی من اینه که همه ی هم محلیهام موفق باشن و به آرزوهاشون برسن.
برای تو و تبسم هم بهترینها رو آرزو میکنم.

سلام پریسیما.
دقیقا این که از کی شروع کنیم، خییلی مهمه.
معمولا ما عادت داریم کار های مهم رو هی به روز های بعد و هفته های آتی موکول کنیم. غافل از اینکه معلوم نیست آیا واقعا چند ماه دیگه بتونیم فلان کارو انجام بدیم یا نه.
از لطفتم ممنون. به آبجی معصومه هم سلام برسون.

سلام.میگم واقعاً پنجاه سانت تو برف بودید؟
یعنی پنجاه سااااانت؟
واقعاً حیف شد. اگر من و عمو چشمه بودیم مثل اون روز میخوابوندیمت تو برفا یه باج حسابی ازت میگرفتیم تا حالت جا بیاد.
در مورد شیرینی عروسی هم چنان حساب کتابی باهات بکنم که حظ کنی خخخ.
متن پست هم که مثل همیشه عالی بود.
یه بار دیگه هم ازدواجتون رو تبریک میگم.
دست راستتو بکش رو سر ما.
یواااش. گفتم بکش نگفتم بزن که خخخ.

سلام شهروز. حالا ۵۰ سانت که شاید یکم اغراق باشه.
ولی قشنگ ۴۰ سانت رو نشسته بود. بعدشم خیال کردی.
اون موقع تو جاده چالوس مجبور بودم اعتراف کنم.
اما الان عمرا دیگه بهتون باج میدادم خخخخ
در ضمن. من غلط کنم دست راستمو بکشم روی سر تو.
دو روز دیگه میای تو سایت تکذیبش می کنی آبرومو میبری. خخخ
مبادا از تکذیب کنندگان شایعه باشی.
بعدشم. تو چند بار از من شیرینی میگیری. ای بابا.
حیف که اشکانم اینجاست. مگر نه میگفتم کی و کجا. خخخ
حالا مجبورم به خاطر اونم که شده دوباره به جفتتون شیرینی بدم.
حالا دور از شوخی. بذار امتحان های تبسم تموم بشه، یا دعوتتون می کنیم بیاین خونمون یا با هم میریم بیرون.

سلام امیر. اولا تبریک به خاطر عروسی‌تون مطمئنم که شما دو تا با تدبیر و اراده ای مصمم میرین جلو و البته موفق هم میشین. بعدش این که میگی ماهانه چهارصد پونصد تومن واسه‌تون می‌مونه که غیر مستقیم به ما حالی کنی که اومدیم تهرون نیایم خونه‌تون و دستپخت تبسمو نخوریم. “زهی خیال باطل” با این حرفا نمی تونی از زیرش در بری به فکر یه مهمونی باش، ههههههههه. ندارم و قناعت و اینجور چیزام مطلقا نداریم. پیروز باشی بای.

سلام به جناب مصدق عزیز و گرامی. ممنون بابت این همه انرژی مثبت.
شما بیا تهران. قدمت روی چشم.
خیالت راحت. ما از زیر مهمونی در نمیریم. به خصوص اگه یه هم محله ای باشه.
دستپخت تبسم هم واقعا عالی هستش. خیییلی عالی.

اتفاقا امیر: نقل قولی که از آقای مقدسی نوشتم صرفا مربوط به رادیو نیست! چون رادیو هم واسه من هم همه چیز نیست. من نسبت به سرمایه خانوادگیم تو آژانس مسئولیت دارم و علاوه بر اون یکی دوتا موضوع دیگه هم در جریان که خودتم میدونی و باید با تلاش و انگیزه فراوانی که دارم به سرانجام مطلوب برسونمش و البته چند موضوع دیگه که هنوز فرصت نکردم که بهت بگم.
و خیلی چیزای دیگه که اگه شرایطش فراهم باشه دوست دارم بهش برسم. به هر حال انسان سقف خواسته هاش باید حسابی بلند باشه!.
امشب حس خوبی به محل دست داده چون باید همه ما به خودمون بیایم و از این تلنگر استفاده کنیم و به جاهایی که آرزوشو داریم برسیم.
خیلی دوست دارم فضای بحث تو این پست به خوبی شکل بگیره و همه دست به دست هم بدیمو به هم انگیزه و نیرو واسه تلاش بدیم.

آره. ورود به رادیو فارغ از بحث پارتی بازی، واقعا پروسه سخت و پیچیده ای هستش و نباید اهداف دست یافتنی تنمون رو قربانی حضور همه جانبه در رادیو بکنیم.
اگه مدیران شبکه های مختلف طرح های ما رو پذیرفتن که هیچ. اگر نه هنوز راه برای کار کردن بیشتر در این حوزه باز هستش.
شیرینی هم خیالت راحت. حتما.

سلاااااااام سلام سلاااااام بر همه ی هم محله ای های عزیزم. امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشین. از دوستانی که نسبت به ما لطف داشتن و تبریک گفتن تشکر میکنم. بچه ها من سه شنبه یک امتحان خییییییلی سخت دارم که برای اولین باره که شب امتحانی دارم این کتاب ششصد صفحه ای رو میخونم. برام دعا کنید تا درصورت قبولی یک شیرینی خوب بهتون بدم. راستی سلام امیر خوبی؟خخخخ

سلام عزیز. آفرین. همین جوری بخونی مطمئنم که نمره خوبی هم میاری.
میگم این چند روز که به خاطر امتحانات درست و حسابی آشپزی نکردی.
نظریه های دورکیم و وبر و مارکس و اسپنسر و ریتزر و ابن خلدون رو بذار کنار یکم میوه بیار بخوریم.
پوست و استخون شدیم خخخخ

سلام. هرچی مینویسم و خط می زنم، اونی که میخوام نمیشه. دوست ندارم برعکس همه بنویسم یا از کسی یا چیزی یا حتی از محیطم تأثیر منفی یا حتی مثبت بگیرم و واست بنویسم. امیر، فقط اینو بگمت که واقعیت بی‌رحم‌تر، سختر و دردناکتر از اونی هست که توی واژگان پستت به نمایش گذاشتی. بعضی وقت ها محیط، اونقدر گلوی تو رو میگیره و بهت فشار میاره که هیچ کاری نمیتونی بکنی. حتی نمیتونی آزادانه نفس بکشی چه برسه بخوای درسی بخونی، کاری پیدا کنی و رویای تحصیل توی فنلاند در سر بپرورانی!
خودم فعلا شاغلم و اینا رو می نویسم. شخصا شاید مثل تو محکم نباشم و دمدمی مزاج باشم ولی باورت بشه یا نشه، وقتی کار گیرم مییاد، با بچه ها از امید و عشق و زندگی میگم: “زندگی شستن یک بشقاب است”! ولی وقتی بی کار میشم، از تنفرم از کوری و چمیدونم ناامیدی ها و مملکت بد و مسئولین فلان و بخور بچاپ های تیلیاردی میگم: “لعنت به این جبر که ما رو دنیا آورد”! و این دست حرف ها.
دوست داشتم وقتی اینو می نوشتی، خودتو میگذاشتی جای ی نابینای از همه جا و همه چیز و همه کس محروم که زندانی محیط و شرایطش هست و همینطور امیدوارانه می نوشتی. با متن پستت خیلی موافقم. شاید بیشتر از هفتاد درصد ولی ای کاش ی کمی هم اشک بعضی از تماشاگران فیلمی که فیلمنامه اش رو اینجا نوشتی می دیدی و ی کمی از زبان اون ها، در جایگاه اون ها درصد احتمال رسیدن به آرزو های قشنگ قشنگ رو بررسی می کردی.
اصن چرا راه دور بریم؟ من خانواده ام پشتم نبودند، پدر و مادرم هم زمان کهولت سن‌شون به من رسید که هیچی در بساط نداشتند با اینکه پدرم قدیمتر جزو پولدار های روستا بود که با نابخردی سرمایه اش رو به باد داد. خلاصه اینکه من نه نهاد حمایتی پشت سرم بوده نه حمایت خانواده. اگه می بینی تونستی بری جلو، غیر از خودت که شاید هفتاد درصد قضیه بودی، ی حمایت داشتی به اسم خانواده که اگرچه میگم سی درصد نقش داشتند ولی اگه همون خانواده به سمت جلو حرکتت نمی دادند، فکر کنم باید در طراحی سلسله رخداد هایی که برای رسیدن به موفقیتت دنبال کردی، تجدید نظر می کردی و اگه همون نیرو محرکه ی خانواده نبودند، شاید الان یا نمی نوشتی یا ی طور دیگه می نوشتی.
حالا که میگی موفقی، من از هر لحظه ی دیگه ای شادتر هستم و لذت می برم ی همنوع، شاده و به آمال هاش نزدیک و نزدیکتر میشه و میرسه، ولی خودمو که می بینم، تلاش های خودمو که اگه بیشتر از تلاش های تو نبوده باشه کمتر نبوده، از روی پستت یکی دو بار دیگه می خونم و نمیتونم باور کنم به همین قشنگی و راحتی میشه اون تصویری شد و موند که با واژگانت خیلی خوشگل ترسیمش کردی.
چشم حسود کور! بترکه چشم حسود که نتونه خوشبختی شما دو کبوتر عاشق رو ببینه. خوشحالم که برای آغاز تجربه ی مشترک زیبایی ها، از همین محله پا گرفتید و واسه من و هم محلی هات مایه ی افتخارید.
شاید طبع واقعگرای من نگذاشت مثل بقیه از پستت بطور صد در صدی تعریف کنم و حتی لذت ببرم. چون خودم و خیلی ها با اوضاع بدتر از خودم را نظاره می کنم و میگم: “مگه داریم؟ مگه میشه؟!”
بله. منم موافقم که همه باید بشینیم و واقعا ببینیم چه کار واسه خودمون کردیم؟ چقدر توقعات ما از اطرافیان به حق بوده؟ آیا پا پیش گذاشتیم و نشد؟ یا ثابت ماندیم و نشد؟ منم با وجودی که قلم رکگوییم رنگ امیدواری واژگانت را کمی کمرنگ کرد ولی با بی هدفی، پوچی و بی برنامگی مخالفم و در پست چه کسی نابینای بی کار را درک می کند، همین حرف های تو را یک طور دیگه زدم.
اول تا آخرش فهمیدم و نفهمیدم چه نوشتم و چه می خواستم بنویسم. فقط این نکته خلاصه ی همه ی حرف هام است.
اینکه خیلی وقت ها هزار بار سرت به سنگ می خورد و زمین می خوری و هی مدام نمی شود را به دوستانت گوشزد کن. بگو که گاهی حتی شاید مجبور باشی مقدار زیادی از عمرت را به دستو پا زدن بگذرانی تا بالا بیایی. بگو که ملت گمان نبرند با یک دو دو تا چهارتای ساده، می شود پرید روی بال هواپیمای خوشبختی و پرواز کرد.
بگو که اشک و خون هم قاطی خنده ها هست، نامردی همه کس و بی رحمی روزگار مخلوط با شیرینی های زندگی هست، نشدن ها و یک عالمه ن دیگر هست که باید تکه تکه، ذره ذره خردشان کرد، از بینشان برد، ساییدشان و رفت جلو.
بگو که چقدر سختی کشیدی. بخش های قشنگ پستت یک عالمه و بخش سختی و تلخیش یک کوچکولو بود.
شاید این همه نوشتم که بگویم بگویی تلاش واقعی و برنامه ریزی نه همیشه ولی خیلی وقت ها یعنی خانواده تعطیل، دوستان تعطیل، دلسوزی برای این و آن تعطیل، خواب تعطیل، چرت تعطیل، تفریح تعطیل، تلویزیون تعطیل، ولگردی تعطیل، وبگردی تعطیل، خستگی تعطیل، فقط کار و کار و کار!
جنگ جنگ تا پیروزی!

سلام مجتبی جان. با تک تک کلمات کامنتت و با ذره ذره بخش های مختلف دیدگاهت موافقم شدید.
چون ساعت شش صبح باید بیدار بشم، اگه اجازه بدی برم یکم بخوابم. فردا میام مفصل به کامنتت جواب میدم.
از اون روی سکه هم میگم. از سختی ها و از موانع موجود.
میگم تا به قول تو، این مسئله در ذهن ها تداعی نشه که زندگی همین دو دوتا چهار تاس. هر چند بیشتر دوستان هم به این مسئله اشراف دارن.
البته من به سختی کشیدن و وجود مرارت های بسیار در مسیر رسیدن به قله هم اشاره کردم. اما شاید عینی نبوده و به قول تو کمتر به این وجه در فیلمنامه پرداختم.
ممنون از دیدگاه واقع بینانت

سلام مجدد.
اما پاسخ کامل به کامنت مجتبی
تو این پست دوست داشتم بیشتر انگیزه و انرژی مثبت بدم به بچه ها و به خاطر همین به سختی ها و مشکلات پیش رو چندان اشاره نکردم.
اما از اونجایی که دوست ندارم پستم جنبه شعار گونه پیدا کنه، اون وجه فیلمنامه زندگی خودم رو هم مینویسم.
اما باز هم تأکید می کنم که برای بیشتر موانع، راه حل هست و از قدیم میگن تنها چیزی که چاره نداره، مرگه.
گفتم دوست داشتم یه کارشناس ورزشی تو رادیو ورزش بشم.
اما نگفتم برای رسیدن به این هدف چقدر سختی کشیدم.
نگفتم برای اینکه خودمو به مدیران رادیو ورزش اثبات کنم، تنهایی و بدون مجوز سازمان رفتم اهواز. بدون همراه. این مسئله به ۴ سال پیش بر میگرده.
قبل از اینکه میخواستم برم، فدراسیون نابینایان بهم گفته بود حتما باید از رادیو یه نامه بگیری تا بهت اجازه بدیم از مسابقات خبر تهیه کنی.
وقتی با مدیران رادیو تماس گرفتم که یه نامه به فدراسیون بزنید تا من برم اونجا دیگه به مشکل نخورم. مدیران رادیو ورزش گفتن نه نیازی نیست تو بری.
تو کارمند سازمان نیستی، بیمه ما نیستی، و نمیتونیم تاییدت کنیم.
از اینور نه فدراسیون نابینایان حاضر میشد من همین جوری حتی با هزینه شخصی خودم برم گزارش تهیه کنم، نه رادیو ورزش حاضر میشد به من نامه بده.
هر چقدر اصرار کردم فایده نداشت. اما مسابقات قهرمانی کشور گلبال در پیش بود و هر طور شده باید خودم و توانایی هام رو به اینا ثابت میکردم.
وقتی دیدم دیگه هیچ جوره زیر بار نمیرن، رفتم بلیت قطار گرفتم و تنهایی راهی اهواز شدم. شهری که تا به حال اصلا بهش سفر نکرده بودم. قبلش رفتم یه voice recorder هم خریدم تا گزارش هایی که میگیرم با کیفیت خوبی ضبط بشه.
رفتم اهواز. دور نخست مسابقات که به پایان رسید، زنگ زدم به پخش رادیو ورزش که من میخوام نتایج دور اول مسابقات قهرمانی کشور گلبال رو بهتون بگم. تهیه کننده برنامه گفت شب، که برنامه پنجره ای رو به شب شروع شد بهت زنگ میزنیم نتایج رو بگو در طول برنامه پخشش میکنیم.
همون شب زنگ زدن و مجری گفت آقای سرمدی یکی از شنوندگان برنامه نتایج مسابقات گلبال نابینایان رو گفتن که با هم میشنویم.
به قدری در همون تماس اول با تسلط نتایج رو گفتم و چگونگی بازی ها رو تحلیل کردم که فردا شب در روز دوم مسابقات، خودشون تماس گرفتن و گفتن نتایج دور دوم و سوم مسابقات رو بگو.
این بار مجری برنامه گفت خبرنگار افتخاری ما نتایج روز دوم مسابقات گلبال رو میخوان بگن.
خلاصه کار به جایی رسید که در روز سوم و چهارم، در برنامه های زنده رادیو ورزش منو میگرفتن و من نتایج رو میگفتم و به صورت تلفنی، با مسئولین برگزار کننده مسابقات مصاحبه میکردم. دیگه تو روز آخر، مجری برنامه میگفت ارتباط ما با آقای سرمدی خبرنگار اعزامی رادیو ورزش به خوزستان برقرار شده و ایشون میخوان نتایج مسابقات گلبال رو بگن.
از این طرف هم که مسئولین فدراسیون نابینایان دیدن به همین راحتی و در سطح گسترده مسابقاتشون داره اطلاع رسانی میشه، اونایی که اولش میگفتن اگه از رادیو نامه نیاری نمیذاریم از مسابقات گزارش تهیه کنی، حالا دیگه سر و دست میشکوندن که هر وقت از رادیو زنگ زدن، با اونا مصاحبه کنم.
همون دلسرد نشدن من و تصمیم قاطع مبنی بر رفتن به اهواز برای پوشش مسابقات گلبال، شد یه فرصت طلایی برای من.
بی معرفتا حد اقل نکردن هزینه بلیت رفت و برگشت قطار من رو بدن.
البته جا افتادن در رادیو ورزش و انتخاب من به عنوان خبرنگار اختصاصی ورزش نابینایان در این شبکه، به همین راحتی ها هم نبود.
یادمه زمان دکتر مسجدی رئیس وقت فدراسیون نابینایان، یه مصاحبه کردم با محمدرضا مظلومی رئیس فعلی فدراسیون نابینایان. اون مصاحبه از رادیو ورزش پخش شد و از اونجایی که آقای مظلومی از فدراسیون و دکتر مسجدی انتقاد کرده بودن، رئیس پیشین فدراسیون علیه من جبهه گرفتن.
وقتی دور برگشت مسابقات قهرمانی کشور گلبال در قم برگزار شد، این بار با هماهنگی یکی از تهیه کنندگان رادیو ورزش راهی قم شدم. هر چند باز هم رادیو ورزش حاضر نشد نامه نگاری رسمی کنه. اما از اونجایی که رئیس فدراسیون نابینایان وقت فکر میکرد من رویکرد انتقادی به فدراسیون دارم، به حراست محل برگزاری مسابقات دستور داده بود که اگه سرمدی اومد اونجا، اگه از رادیو نامه رسمی نداشت، بهش اجازه اسکان ندین.
با اینکه قبل از حرکتم آقای کهندانی دبیر برگزاری مسابقات بهم زنگ زد و گفت اگه نامه نداری ما بهت جا برای موندن و اسکان نمیدیم، اما بازم بدون توجه به این مسائل، رفتم ترمینال جنوب، بلیت اتوبوس گرفتم و راهی قم شدم. ساعت ۹ شب رسیدم قم. اواخر بهمن ماه بود و هوا فوق العاده سرد.
رفتم به محل برگزاری مسابقات. پیش خودم گفتم وقتی اونجا حراست منو ببینه که نابینا هستم، بالاخره یه اتاقی چیزی برای اسکان بهم میدن دیگه.
اما در کمال تعجب، گفتن نامه از رادیو آوردی با خودت؟ گفتم نه. گفتن پس نمیتونیم اینجا تو خوابگاه بهت اتاق بدیم. گفتم حالا شما یه شب تا صبح به من جا بدین فردا که دکتر مسجدی بیاد من باهاش صحبت میکنم و سوء تفاهم ها رو در خصوص اون مصاحبه با آقای مظلومی برطرف میکنیم.
اون شب راهم ندادن که ندادن.
واقعا دلم شکست. رفتم به حرم حضرت معصومه و تا صبح گوشه حرم نشستم.
ساعت هشت صبح رفتم به سالن برگزاری مسابقات. خلاصه وقتی دکتر مسجدی اومد با پا در میونی آقای ابراهیم کربلایی دیگه مشکل حل شد و برای شب دوم بهم اسکان دادن.
من تو این راه کم سختی نکشیدم. نمیدونید چقدر سخته وقتی بلند شی بری مجموعه ورزشی شهید هرندی و از مسابقات قهرمانی کشور جودو کلی گزارش و مصاحبه بگیری. بعد بیای خونه کلی بشینی ادیتش کنی و بعد میکس کنی و ارسال کنی برای تهیه کننده.
بعد تهیه کننده برنامه در کمال خونسردی بگه آقای سرمدی. دیگه وقت برنامه تموم شد ببخشید نتونستیم گزارش شما رو پخش کنیم.
به هر حال. انقدر به این در و اون در زدم تا اینا منو به عنوان خبرنگار برنامه شکوه اراده سابق و جهان ورزش معلولین فعلی قبول کردن. مدت یک سال که در برنامه زنده امروز با ورزش همکاری میکردم و اخبار ورزش معلولین رو میخوندم.
چون برنامه زنده بود، و باید با تسلط کامل اخبار رو میخوندم، کلی هر روز مینشستم اخبار رو با لوح و قلم بریل میکردم. شاید هر آیتمم سه چهار صفحه بریل میشد که با لوح و قلم مینوشتم.
تثبیت همین موقعیت بود که کم کم آقای سهیل معینی، مدیر مسئول جدید ایران سپید رو بر آن داشت منو به عنوان خبرنگار سرویس ورزشی روزنامه ایران سپید انتخاب کنه.
البته به غیر از این عامل، گذروندن دوره های تخصصی روزنامه نگاری هم سهم بسزایی رو در انتخاب ایشون داشت. حالا بگذریم از این که من شش ماه به رایگان برای ایران سپید مطلب نوشتم تا مدیران مؤسسه مطبوعاتی ایران مجاب بشن با من قرارداد حق التحریری ببندن.
هنوز که هنوزه بعد از دو سال و نیم که دارم به صورت ثابت برای ایران سپید مینویسم، مدیران مؤسسه مطبوعاتی ایران که خبرگزاری رسمی دولت هم محسوب میشه، به بهانه تعدیل نیرو و وضعیت بد مالی دولت و این حرفا با من قرارداد نبستن و قرارداد من همون حق التحریری باقی مونده با یه حقوق ناچیز.
شاید هر کس دیگه بود با این اوصاف دیگه ادامه نمیداد. چون واقعا داشتن یک سرویس ثابت و تهیه و نوشتن روزانه خبر برای یک روزنامه، کار بسیار پر مسئولیت و سنگینیه. همش باید بروز باشی. مدام باید اخبار ورزشی رو مونیتورینگ کنی. گرفتن و تنظیم مصاحبه های اختصاصی هم که جای خودش. یه سفر بخوای بری، یه مهمونی که بخوای بری، همش دغدغه نوشتن خبر فردای روزنامه رو داری و این تعهد کاری، واقعا از نظر روحی و ذهنی، آدم رو تحت فشار میذاره.
چون اینجا دیگه تنبلی کردم یا نتونستم یا نشد معنی نداره. صفحه روزنامه نمیشه خالی بمونه و باید هر طور که شده وظیفت رو انجام بدی.
اما بریم سراغ وبسایت هواشناسی که همین جوری به اینجا نرسیده.
شاید بیش از هر چیز دیگه ای من برای سایتم وقت گذاشتم. به خاطر محدودیت هایی که به خاطر ندیدن در چک کردن نقشه ها دارم، گاهی شده برای جواب دادن به یک سؤال، یک ساعت وقت بذارم.
اما در کل، یه سؤال ساده که یک کارشناس هواشناسی برای جواب دادن بهش شاید تنها دو دقیقه وقت بذاره و جواب بده، من مجبورم حد اقل ۱۰ دقیقه وقت بذارم. اما در این راه دلسرد نشدم و از سایتم مثل یک فرزند مراقبت کردم و حالا داره میشه اونی که من آرزوشو داشتم.
در کل سختی ها خیلی زیاده و اگه من در پستم بهش اشاره نکردم، نخواستم حس منفی رو به مخاطبم منتقل کنم و صرفا به واژه هایی چون زحمت و مرارت زیاد بسنده کردم.
من در پستم مثال های عینی و ملموس رو نیاوردم تا جنبه انگیزشی حرفام غالبتر باشه.
اونجا که راوی گفت تو این هشت سال چقدر بی معرفتی و نامهربونی و نا عدالتی از این زمونه دیده، دقیقا به خاطر همین مسائل بود.
وقتی کامنت مجتبی رو خوندم، حس کردم شاید پستم اسیر شعار زدگی شده باشه.
به همین خاطر الان وجه سخت فیلمنامه رو هم نوشتم تا بدونید الکی به جایی که الان هستم نرسیدم.
هر چند از نظر خودم تازه اول راهم و برای رسیدن به قله، باید گردنه های صعب العبور تری رو هم پشت سر بذارم.

سلام و درود به امیر خان گل و گلاب هر چند که دیر شده من هم جا داره اول ازدواجت را بهت تبریک بگم,واقعاً من یکی وقتی شما را میبینم که با این همه مشکل دست و پنجه نرم میکنی واقعاً حظ میکنم و واقعاً از شما درس و الگو میگیرم وبا حرفات موافقم که ما خودمون باید زندگیمون را به جلو هدایت کنیم و به نحو احسن بسازیم و منتظر کسی نباشیم تا به قول معروف منتظر بشینیم تا خدا یه پول قلمبه برامون بفرسته, مثلاً من یکی با این همه کمبودها فعلاً تونستم در مقطع کارشناسی ارشد درس بخونم هر چند که هنوز به غیر از این ترم که امتحاناتش از فردا شروع میشه یک ترم و پایان نامه را پیش رو دارم و بعد از این مقطع اینشالله دکترا میخونم و آزمون وکالت قبول میشم و اگه خدا بخاد میشم یک حقوق دان و اگه بشه استاد دانشگاه بشم یا روزی کتابی در زمینه حقوق بنویسم که خیلی عالیه البته من آرزو دارم مثل دکتر صفایی یا کاتوزیان و یا شهیدی یا لنگرودی بشم خدا را چه دیدی شاید هم که شد آرزو بر جوانان که عیب نیست همچنین از خدای متعال میخوام مثل شما خدا یک همراه و همسر خوب و عالی و نمونه نسیبم کنه تا ادامه ی شگفتیهای زندگیم را باهاش قسمت کنم همچنین من سعی دارم در آینده اگه خدا کمک کنه دوباره زبان انگلیسیم را که در کانون زبان ایران میخوندم ادامه بدم و بعدش هم اگه امکانات اجازه داد به امید خدا زبانهای فرانسه آلمانی اسپانیولی و عربی را هم یاد بگیرم البته باید در این راه و برای رسیدن به این آرزوها سعی کوشش و صبر و تلاش بسیار کرد تا موفق شد که حتماً به امید خدا و با پشت کار خودم میسر میشه, ببخشید که خیلی طولانی شد, در پناه حق بدرود و خدا نگهدار

سلام به احمد آقای گل. اول که ممنون از لطفتون.
اما باید بگم در بین نابینایان، ما حقوقدان درجه یک و وکلای پایه یک دادگستری کم نداریم.
حالا از دکتر صابری که یه نمونه بارزش هستش بگذریم، هم سطح ایشون ما حقوقدان نابینای خوب کم نداریم.
شما هم مثل اونا. چرا که نه.
اما یه توصیه کوچولو از من پذیرا باش. که اگه میخوای تو زندگیت موفق باشی، اول اهدافت رو اولویت بندی کن و بسته به اولویت هایی که برای خودت تعیین می کنی، واسشون وقت و انرژی بذار.
از این شاخه به اون شاخه پریدن، تو رو از مسیر اصلی و هدف اصلیت دور میکنه.
در پایان هم از خدا میخوام یه یار خوب و نمونه نصیبت کنه.
انشا الله

سلام امیر جان
نمیدونم از کجا بگم,نمیدونم از چی بگم,خیلی دلم پره
این پست تو هم منو ناراحت کرد هم خوشحال
اول بگم که واقعا حرفای مجتبی رو قبول دارم,خداییش عالی گفت
ببین امیر تو گفتی برنامه داشته باشیم,تلاش کنیم,یک جا نشینیم
خوب حرفات کلا درسته
ولی بعضی اوقات واقعا تلاش کردن کافی نیست
مثلا من از اول راهنمایی در زمینه ی کامپیوتر زور زدم و زحمت کشیدم,الآن هم نمیگم عالی ام,ولی به جرأت میتونم بگم دیگه یه خدمات کامپیوتری ساده رو میتونم بچرخونم
خوب حالا چیکار کنم؟
از پدرم کمک بخوام که توی قسط های خونه مونده و باید خرج خونه رو هم بده؟
یا از این بهزیستی ی نامرد؟
نه واقعا ببین؟ الآن من چیکار کنم
هرکار کردم که بتونم یه خدمات کامپیوتری ی ساده هم بزنم نشد که نشد
خوب این هم از توانایی و پیشرفت
میدونم من خیلی نا امیدانه حرف میزنم
ولی خودم که به خودم حق میدم!
چطوری امیدوار باشم وقتی چند روز پیش تو دانشگاه با یه دکترا آشنا شدم,ازش راجع به کار پرسیدم,باور کن کم مونده بود بزنه زیر گریه!!
چطور امیدوار باشم وقتی دارم دامادمونو میبینم,طرف زبان های برنامه نویسی ی کامپیوتر رو قورت میده,ولی هیچ جا استخدامش نمیکنن
داره در به در دنبال کار هم میگرده,یعنی فکر نکنی بیکار نشسته
چطور امیدوار باشم وقتی دیگه هیچکس تو این کشور استخدام دولتی نمیشه!
چطور امیدوار باشم وقتی خیلی چیزای دیگه رو میبینم؟
من نمیدونم تو واقعا به همین راحتی ای که گفتی به همه ی اینا رسیدی یا نه واسه ما راحت نوشتی!!
ولی اگر انقدر راحت بوده باید بهت بگم که در زندگی تو یک معجزه اتفاق افتاده
ببین هر کسی برای جلو رفتن به امید نیاز داره
اینو که حتما همه قبول دارن!
من الآن با خیلی از بچه ها صحبت میکنم,بهشون میگم چرا دارین الکی شبو روز میکنین,چرا دنبال یک تخصص نمیرین,چرا ادامه تحصیل نمیدین؟همشون یک چیز میگن,میگن وقتی امید نداریم چطور این کارارو انجام بدیم؟
راست هم میگن
من الآن دو ساله که با یکی آشنا شدم و هدفمون هم ازدواج هست
خوب امیر جان,میشه بگی من تا کی میتونم اونو به پای خودم نگه دارم؟
اصلا به فرض هم که موند
میشه بگی وقتی رفتم خواستگاری به خونوادش باید چی بگم؟
بیا یکی شرایط داره کسیرو نداره,من و خیلی های دیگه کسیرو داریم شرایط نداریم!!
واقعا این زندگی مسخره هست
خلاصه که خیلی خوشحالم که تو به هرچی که خواستی داری میرسی و تا حدی هم رسیدی
ولی هر کار کردم نتونستم به همین شیرینی ای که تو نوشتی به همه چیز نگاه کنم
میدونم همش از زشتی ها نوشتم
ولی وقتی زیبا یی ای نبینی نمیتونی ازش بنویسی
شرمنده که طولانی شد
گفتم شاید یکم خالی بشم
واقعا از ته قلبم میگم
انشا الله همیشه موفق باشی و همیشه انقدر زیبا بنویسی و هیچوقت هم جلو ی تبسم کم نیاری
بای

سلام محمد جان. خوشحالم بالاخره یکی به صورت کامل از فیلمنامه زندگیش و مشکلات و موانع پیش روش گفت.
نمیدونم باهات رک صحبت کنم یا نه.
اما به نظرم تو از نعمتی برخورداری که شاید کمتر سایر دوستان از اون برخوردار باشن.
اونم هوش سرشار و پشت کارت در سر و کله زدن با برنامه های مختلف کامپیوتری هستش. اگه نظر منو میخوای بدونی، دیگه کم کم رسیدی به جایی که از همین درست کردن خودآموز برنامه های مختلف کامپیوتری و تخصصت در این حوزه، جایگاهی رو برای خودت دست و پا کنی. حالا یا کارشناس نابینایان در بهزیستی، یا در مدارس ویژه نابینایان در استان خودتون.
یا در کتابخانه ای که در استان گلستان دارین. یا در بخش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. یا کتابخانه های عمومی نهاد در سراسر کشور که یک شعبه در استان شما هم هست. و مراکز و نهاد هایی که به نوعی میتونه با نابینایان سر کار داشته باشه.
اما خب قبول دارم به این راحتی ها هم نیست.
همونطور که برای منم نبود. کامنت دومم در جواب به مجتبی رو بخون میفهمی چرا.
اما تو الان با تولید این آموزش هات، یک گنجینه عالی و یک رزومه کاری قوی داری که باید ازش نهایت استفاده رو ببری. اتفاقا میشناسم افرادی رو که در شهر های کوچیک، اندک دانشی داشتن و رفتن با هدف خدمت رسانی و برگزاری دوره های آموزشی به نابینایان، دست خودشون رو یه جا بند کردن.
باید زرنگ باشی. باید همش به این نهاد و اون سازمان بری و رزومه خودت رو ارائه بدی و حقتو بگیری.
باید انقدر بری و بیای تا خودتو ثابت کنی. نباید سریع دلسرد و نا امید بشی.
اگه نتونی از این موقعیت طلایی و این تخصص و پشتکاری که داری، تو استان خودتون کاری برای خودت دست و پا کنی، دیگه این … خودت هستش. باید زرنگ باشی.
حتی با این انجمن ها هم میتونی در ارتباط باشی. تولید محتوا از تو، ساخ، آموزش نحوه کار کردن با برنامه های کامپیوتری و اندرویدی از تو، تأمین اعتبارش از برخی ارگان ها مثل بهزیستی، آموزش و پرورش استثنایی و و و
آموزش بازی های ویژه نابینایان برای کودکان و نوجوانان نابینا از تو، تأمین اعتبارش از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. باید بری. بری و از توانایی هات در این حوزه بگی. بری و ده پونزده تا از کار های شاخصت رو به عنوان نمونه ببری و…..
اما در خصوص اون بنده خدایی که باهاش در ارتباطی.
بشین خدا وکیلی با خودت فکر کن.
ببین علاقه شما و حسی که این وسطه واقعا در عمل میتونه منتج به ازدواج بشه یا نه. یا نه از همین عشق و عاشقی های پوچ و احمقانه هستش.
اگه حالت اول در بارت صدق میکنه. که مرد باش و برو با طرف صحبت کن و بگو بره و خانواده اش رو در جریان بذاره. منتاها بهش بگو فعلا شرایط کاری تو تثبیت نشده. ممکنه چهار ماه دیگه درست بشه. ممکنه دو سه سال دیگه هم درست نشه.
ببین حاضره واست صبر کنه یا نه.
اگه حالت دوم در بارت صدق میکنه، که بیشتر از این به اون بنده خدا ظلم نکن و اجازه نده بیشتر از این بهت وابسته بشه. اگه واقعا دوستش داری و عقلت بهت میگه که خانواده هاتون نمیذارن به هم برسین و موقعیتتون به هم نمیخوره، از بند خودت آزادش کن و بذار بره به زندگی خودش برسه.
دو سال زمان زیادیه و مطمئن باش اگه بیشتر از این طول بکشه، آسیب زا هستش.
ارتباط دوستانه من و تبسم بیشتر از سه ماه طول نکشید و از همون اول هم قرار گذاشتیم بیشتر از ۱۰۰ روز نشه.
چون اگه واقعا هدف ازدواج باشه، یک فرصت دو سه ماهه برای شناخت نسبی از هم دیگه کافیه. در این زمان بالاخره معلوم میشه تفکرات دو نفر تا چقدر به هم میخوره و آیا در بیشتر مسائل با هم اشتراک نظر دارن یا نه.
ولی دو سال دوستی خیلیه. اگه واقعا هدفتون ازدواجه، و مطمئن شدی که طرف هم خودتو میخواد و حاضره واست صبر کنه تا کارت تثبیت بشه، برید مسئله رو با خانواده هاتون مطرح کنید.
اینجوری انگیزه بیشتری هم برای کار پیدا کردن داری و خدا هم واقعا کمک میکنه.
وقتی که من رفتم خواستگاری تبسم، حقوقم تنها ۲۵۰ هزار تومان در ماه بود.
اما پدر خانومم هیچوقت نگفت حقوقت کمه. گفت ایشالا تا روزی که بخواین برین سر خونه زندگی خودتون کارتم درست میشه. البته من زمانی در حدود یک سال رو تعیین کرده بودم که بعد از این مدت بریم سر خونه و زندگی خودمون که در نهایت خدا کمک کرد و از روز خواستگاری تا عروسی، ۹ ماه طول کشید و در این مدت کار من هم درست شد.
در هر حال. نا امیدی، بزرگترین مانع برای رسیدن به اهدافت هست و اینو بدون خیلی افراد با دانش و اطلاعاتی کمتر از تو و صرفا با پیگیری های بیشتر، تونستن کاری برای خودشون دست و پا کنن.
تو که دیگه استادی هستی واسه خودت.
من شاه کلید رو بهت دادم.
حالا برو پیگیری کن، بگرد ببین به کدوم قفل میخوره تا بتونی بازش کنی.
این جمله رو هم از من تو گوشت مداوم داشته باش.
خودتو گول نزن. بشین فکر کن.
ببین اگه واقعا رابطه عشق و عاشقیه، آزادش کن.
اگه فکر می کنی واقعا برای ازدواج به دردت میخوره و حاضره همه جوره پات وایسه، مرد باش همین الان برو جلو. کارتم درست میشه به امید خدا. نذار بیشتر از دو سال طول بکشه.
بیشتر از این، آسیب زا هستش.
شکلک اکو دادن به صدا.
بیشتر از دو سال آسیب زا هستش
بیشتر از دو سال آسیب زا هستش.
بیشتر از دو سال آسیب زا هستش.

سلام بر امیر سرمدی پرداکشن پر انرژی و درود بر تبسم عزیزم،
اینقدر ذوق کردم به خدا،
ایشالا که همیشه هر دوتون از زندگی راضی باشین،
خیلی نیاز به چنین پستی داشتم، خییلی تأثیر گذار بود، عالی بود محشر بود، شاید منم نوشتم که چیکارا کردم و چه اهدافی دارم، فعلا امتحان دارم، سلام برسون به تبسم،

سلام اشکان.
نه بابا ما که مثل شهروز نیستیم یک روز بیاد پست ما لایق یک سایه امنیم بزنه. بعد بیاد تکذیبش کنه. خخخ
یک اینترنت که آره. اما یک کامپیوتر چرا.
تو خونه که همیشه تبسم با گوشیش وصل میشه به نت. منم که با لپ تاپم میام.

سلام خدمت دو دوست گرامی که من واقعا به آشنا شدن با این دو بزرگوار میبالم خوشحالم که زندگی بر وفق مرادتونه و بر قلطک خوبی و مهربانی در حال گذره ازدواجتونو تبریک میگم و امیدوارم زندگی همواره همینی باشه که میخواهید و دوست دارید من هم متاسفانه تا به حال به موفقیتی نرسیدم که بخوام پلانهای مختلف زندگیم رو بنویسم به امید روزی که همه به هر آنچه که در سر دارند برسند و به امید دیدار مجدد شما دو دوست خوب

سلام به سمانه.
ما هم به خاطر آشنایی با شما مفتخریم.
از نظر من که شما هم در زندگی تا به حال موفق بودین، تحصیل در رشته ریاضی و فیزیک و تحصیلات تکمیلی در رشته مدیریت بازرگانی کم چیزی نیست.
امیدوارم شما هم به هر چی که میخواین برسین، مقطع دکترا، بعد اگه خواستین یه شغل خوب و همچنین زندگی مشترک.
به امید دیدار مجدد.

امیر جان دوباره سلام
خونواده ها کاملا در جریان هستن
من دنبال این مسخره بازی ها نیستم
رابطه ای که خونواده ها در جریان نباشن آخر عاقبت نداره
منظورم از مسخره بازی همین عشقو دوستی های امروزی ی
ولی با این حال هم بازم سخته جلو رفتن,میدونم که فهمیدی دارم چی میگم,اگر حرفی چیزی داری که تو سایت جاش نیست,میخوای با هم صحبت کنیم

سلام مجدد به محمد.
آره متوجه هستم. مهمترین مسئله الان تثبیت موقعیت شغلیت هستش.
راه هایی که بهت گفتم رو برو تا سر انجام به نتیجه برسی.
ببین با کتابخونه فراغی در گنبدکاووس یا کتابخانه میرفندرسکی گرگان که مدیرش خانم روحی هستن میتونی همکاری کنی.
اونجا دوره های آموزشی کامپیوتر و خودآموز های برنامه های مختلف رو تولید کنی و از یه ارگان یا سازمان مرتبط تأمین اعتبار کنید.
خلاصه خیلی کار میشه کرد.
اما لازمش پیگیری های بسیار و بسیار و بسیار و دلسرد نشدن در مقابل مخالفت های اولیه هستش.
اگرم نکته ای چیزی بود خواستی تماس بگیر در خدمتم.

سلام
منم بازم بهتون تبریک میگم
ولی یادتون باشه که بد قولی کردید اون روز که اومدید اصفهان به ما قول دادید که مراسم ازدواجتون ما را هم دعوت کنید اما بد قولی کردید خخخخ
خب طوری نیست من اصلا زیاد اینجور مراسم ها نمیرم ولی دوست داشتم تو مراسم شما شرکت کنم
خخخخ خب دیگه ما هم بد شانسی اوردیم

سلام خانم کاظمیان.
ما شرمنده شما و سایر دوستانمون هستیم.
اما باور کنید ما حتی بسیاری از اقوام خودمون رو هم دعوت نکردیم.
فرض کنید از اقوام نزدیک ما که حدود ۷۰، ۸۰ نفر میشدند، فقط ۳۰ نفر رو دعوت کردیم و به خاطر همین من دیگه نتونستم هیچ کدوم از دوستام رو دعوت کنم.
تبسم هم همینطور.
اون علی صبوری هم همینجوری شب قبل از مراسم زنگ میزنه به داداشم و آدرس رو میگیره و بدون اینکه دعوت باشه یا با من هماهنگ کرده باشه، بلند میشه از تهران میاد اونجا تا من رو سورپرایز کنه.
خلاصه ایشالا در یک فرصت مناسب جبران کنیم.

سلام سلام بر اقای سرمدی خوبین، خدا رو شکر بالاخره شما رو بعد عروسیتون اینجا دیدیم. بابا ما که هیچ درو دیوار محله دلتنگ شما بود. تبسم ما خوبه. ببین ما موقع عروسیش وزنش کردیم فرستادیم خونه همسر
خب؟
خب نداره نبینم که پوست و استخوان تحویلش بدیناااا
حسابی براش سنگ تموم بذار.
خب پاشو الان که فصل امتحاناشه،
آشپزی کن. میوه بیار، ظرفا رو بشور، خونه رو جارو بزن؛ درو دیوارو تمیز کن.
بابا بعدشم صب۶ برو سر کار و ۷و۸شب اومدین خونه، بازم همون لیست بالا رو اجرا کن.
به این میگن ی زندگی با تفاهم و همکاری.
خب راستی آمار قهرو آشتی روزای اول ازدواحتون روزی چندتاس،فضول چیه؟ دارم تحقیق مینویسم
شوخی میکنم خدا رو شکر هم شما هم تبسم جونم کلی آروم و عاقلین.
بعدشم تو درک نظریه های تبسم کمکش کنینااا نبینم دخترم موهاش سفید بشه
راستی اقای سرمدی منم منتظر شیرینی یا دعوتی باشم خخخ
خدایی براتوم آرزوی یک زندگی همراه با کلی خییییلی آرامش آرزومندم.
خودتون برا زندگی خودتون و ان یکاد بخونین خخخ منم براتون میخونم.
اینم ی پست غیرتی بود دیگه. زدن اسمشو داغون کردن

سلام بر آقای سرمدی گرامی و تبسم عزیزم
واقعا پست زیبا, تأمل بر انگیز و کلا از اون پست ها بود که می باید هر چند یک بار بیاییم بخونیمش باشد که رستگار شویم…..
در مورد برنامه زندگی خودم که به حمد الله چرخ زندگی میچرخه و ان شا الله یه فرصت مناسب فیلم نامه ش رو هم می نویسم …..
باز هم پیوند آسمونیتون رو تبریک می گم و واقعا زیبا توصیف کردید خیلی …. صمیمانه براتون آرزوی خوشبختی و سعادت دارم که حقیقتا لایقش هستید

سلام وقت خوش! من شاید اولین دیدگاه و اولین حرفیست که پس از چندین سال فقط بازدید براتون مینویسم.
خیلی سپاسگزارم از مدیران محترم محله ی گوش کن و شما امیر سرمدی عزیز.
بنده ترجیحا پیش از آغاز سخن تبریک عرض میکنم تکامل شما دوست عزیز و همچنین ازدواج شما دو گرامیان محله.

اما خدمت شما امیر عزیز که آنچه که در پست شما گذشت مایع مباحات این حقیر سراپا تقصیر بود باید مطالبی رو که دوستان دیگه هم بهش اشاره کردند متذکر بشم.
در ابتدای امر بنده کاملا با حرفهای دو دوست عزیزمون یعنی (مجتبی خادمی بزرگوار و محمد میر قاسمی گرامی) کاملا موافق هستم و باید لایک کنم به قولی.
اما از بحث که دور نشیم من هر کاری که شما فکر کنی که شهروز عزیز هم عینا تجربه کرده و با هم بودیم و میدونه که شاید چقدر تلاشهایی شده و چه حرکتهایی انجام گرفته البته در بخشی از دوره ی زندگیم, و بعدش هم که درس و زبان و موسیقی و تا حدی کامپیوتر شد تمام زندگی این حقیر, اما توجه به یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرد.
بنده پست رو که خوندم یه دلگرمی به من داد و خیلی خوشم اومد و وقتی خودم رو روی طرازوی عدالت گذاشتم دیدم حق با شماست. البته که میتونم بگم کم کاری از خود این حقیر هم بوده.
من جناب سرمدی گل گلاب الان مدرس چند زبان به طور خصوصی هستم و موسیقی هم هی بگی نگی یه جورایی بخوره تدریس میکنم.
اما کار من فعلا به چاهی فرو رفته که بیکاری حکم بازداشتم رو امضا کرده و بنده رو توی پستوی فکر و خیال زندانی کرده.
البته غافل شدم از جغد شقاوتی که جای همای سعادت یهو نمیدونم توی همین امسال بنده رو مثل کبک کرد و جای خروسخون صبح روشن نمیدونم چرا صدای زوزه ی گرگ آنچنان پیچید که احساس کردم دیگه یاتاقان رو زدم و یه جوری از زمونه تو این چند وقت سالتو خوردم که اصلا دیگه ضربه شدم.
بنده تلاش کردم؟ باور میکنید خودم رو گم کردم؟ چندین ساله که همینجوری یه بنده خدایی رو عین شوتای سوباسا نگه داشتم رو هوا خودم هم موندم چه کنم. همیشه همه چی اونجور که باید نیست و من نمیدونم چرا واقعا این بلای ناگهانی قحطی ۱۳۲۰ آنچنان به شاگردهای ما زد که همه شکایت نبود نان رو به من میکردند.
واقعیت کبره بست پام وقتی دانشگاهم تمام شد خیر سرم خواستم دنبال یه کار همچین کوچولو بگردم. حالا من بدو آهو بدو.
با همین تدریس و حتی ترجمه هم چرخ آسیاب من میچرخید.
اما فکر کنم خیاط لباسام خوب نبود و یا بد درز دوزی کرده بود یا آستری به تنم تنگ بود که لباس خوشبختی یهو به تنم گریه کرد.
دلم نمیخواد اصلا منفی بنویسم. اما دوستان اینجا اگه هاروارد هم درس بخونی هیچ بارت نمیکنن باید خودت باشی هرجور که بتونی.
حالا پدر من که پشت قربیلک کلاج ترمز میزنه واسه یه لقمه نون که خدا رو صد هزار مرتبه شکر من چه کنم که سرمایم مغزمه و بی پولی مردم که گریبان من رو هم گرفته و این سرمایه ی عظیم ملی داره خاک میخوره؟
عجب! ولی دوستان به خدا خیلی دلم تو گل و شل زندگی شکست که اومدم این کامنت رو نوشتم. اسم من رو بزارین بیکار! خخخ معلمی شغل انبیاست. بنده خداها با این دستمزد پایین چه جوری زندگی میکردند؟ الله اعلم.
حالا القصه
نمیخوام ناله های کبک پیر به گوش شما عقابای جوونی که هنوز امیدوارید برسه اما خیلی مواقع به جان خودم همه چی شانسیه.
بذارید یه جور دیگه اشاره کنم به صحبت محمد عزیزم که همون بحث خودمونه که میگه:
وقتی قیف هست! قیر نیست. وقتی قیر هست! قیف نیست. وقتی جفتش هست! جونش نیست.
دلخوشی من هم شده همین قارقارک میرزا که اسمشو به جای اینترنت باید گذاشت زغال نِت.
حرفام زیاده ولی در آخِر میخوام اینو بگم دوستان من! واقعا از تلاش شماست که موفقیت حاصل میشه. علم روانشناسی میگه: تلاش مساویست با هدف!
آهان الان میگین چرا اولش اون قدر ادبی بعدش یهو انداخت تو خاکی؟
والا یهو درد دلم سر سیاه زمستونی غنچش شکفتو یهویی زدم دنده مرده یا همون دنده پنج خودمون.

یکی نیست بگه آخه مگه تو خواب نداری؟ چشم چشم رفتم دیگه هم بیشتر مزاحم نمیشم.
قررررررررررررررررربون همتون

دوستان شرمنده بیخوابی زد به کله ی مبارک اومدم یه کم روده درازی کنم.
خواستم بخوابما مگه این مخ گیرپاژ کرده ی من میذاره!
میخواستم دو تا مورد کوچولو رو بگم
۱ من اینقدر هیجانزده شدم که شاید در کامنت پیشین یه کمی پراکنده گویی کردم که با قلم عفو و بزرکواریتون درک میکنین باااابااا ۳ شب! کامنت!
۲ ولی گذشته از تمام این حرفا یادم رفت آرزوی موفقیت بیشتر و بالاتر برای این دو دوست عزیزمون کنم و از خدا بخوام واقعا اونی که خودشون میخوان به حق بزرگواریش بهش برسن.
واقعا زندگی همه ی ماها رو لبه ی تیغه. ولی به لطف خودش هممون عاقبت بخیر میشیم. قول میدم.
در انتها میخوام بگم دعا کنین ما هم از این حالت متجردی (نامزدی) هرچه زودتر در بیاییم.

قررررررررررررررررربون همتون

پاسخ دادن به امیر سرمدی لغو پاسخ