خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان …فصل چهارم

بنام الله ،خالق بی مانند ما .
سلام
از همه ی دوستان که تا اینجا منو همراهی کردن کمال تشکر رو دارم ولی خب چون روند قبلی باعث نشد اشتیاق به داستان نویسی به وجود بیاد تصمیم دارم شخصا” تموم داستانو بنویسم و تمومش کنم به هر حال از هر کسی که قبلا” در این راه کمکی کرد تشکر می کنم به خصوص آقای چشمه ی بزرگوار که تقریبا” در اکثر بخش های قبلی همگام پیش اومدن از این به بعد من هر بخش رو که تموم کردم در تاپیکی جداگانه اینجا تو سایت قرار می دم از نظراتتون منو بهره مند کنین لطفا فعلا تا ویرایش نهایی غلط های املایی رو هم بی خیال !
فصل اول این داستانو از
اینجاو فصل دوم رو از
اینجا و فصل سوم را از اینجا
بخونید و ادامه رو با ما همراه باشید

شب بود و زمستان سخت به جای برف صدای دریای عصبانی و طوفانی سخت در هم پیچیده بود بچه ها کمی ترسیده بودند و امیر هم بی خیال با دوستش سعید در اتاق کناری مشغول درست کردن نشریه ی دیواریشان بودند سعید پسر همسایه شان بود البته آنها همسایه ی دیوار به دیواری نداشتند و خانه ی آقای عابدی سی، چهل متری تا خانه ی آنها فاصله داشت انیس بقیه ی همسایگان دور و نزدیکشان را نمی شناخت خانواده ی آقای عابدی را هم به خاطر دوستی پسرشان با امیر می شناخت یک پسر تپل با لپ های قرمز دوست داشتنی !
-خاله ما یه کم دیگه چسب لازم داریم
-سعید جان فقط همونی رو داشتیم که بهتون دادمش البته اگه کارتون با نوار چسب راه میفته که …
رو به امیر گفت : امیر می خوای …
-نه مامان باید مایع باشه با نوار چسب زشت می شه
سعید گفت : من یه سر برم خونه ی خودمون شاید باشه ولی انیس مخالفت کرد : نه پسرم مگه نمی بینی چه طوفانیه حالا بذارین بقیه شو فردا انجام بدین
امیر با ناراحتی گفت ولی مامان این واسه مسابقه س اگه درستش نکنیم که بقیه برنده میشن انیس خواست به طرف اتاق بره که چیزی به دامنش پیچید دست های کوچک وحید و بهار بودند انگار صدای رعد و برق و طوفان بیرون باعث ترسشان شده بودند و نمی خواستند مادر قدمی از آن ها دور شود انیس سرزنش کنان اما با لحن مهربانی گفت بچه ها جونم مگه آدم از طوفان می ترسه اونم تو خونه با وجود مادرش و داداشش سعید با خنده اضافه کرد: و دوست داداشش!ولی انگار این حرف ها افاقه نکردند چون بچه ها ول کن انیس نشدند و همچنان محکم تر خود را به او چسبانده بودند انیس ناچار دستشان را گرفت و با خود به اتاق برد و کنار امیر که اطراف خود را پر از کاغذ و عکس و .. کرده بود نشست : حالا مسابقه ی چی هست
-دهه ی فجر دیگه
-خب قراره چیکار کنین
-خب نوشته هاش تموم شده ولی باید عکسا رو هم بچسبونیم ولی خب چسب نداریم
وایسا من یه فکری دارم ،انیس به دنبال این حرف خواست بلند شود که باز با کشیدن دامن لباسش کلافه متوجه ی بچه ها شد : اه بچه ها ول کنید دیگه بشینید پیش امیر تا من بیام ولی بازم ول کن نبودند انیس با عصبانیت زیر لب زمزمه کرد : خدایا شکرت چه شانسی دارم من … و در حالی که با عصبانیتی که سعی در پنهان کردنش داشت هم زمان تلاش می کرد بچه ها را همان جا بنشاند گفت بابا باید برم تو انبار تو حیاط دیگه تو این طوفان که نمیشه دنبالم بیاید که
امیر گفت : خب مامان شما بشین من میرم میارمش دیگه انیس با ناراحتی گفت نه مامان جون تو بلد نیستی جاش کجاست خودم باید برم ولی بچه ها دست بردار نبودند و کم کم داشتند به گریه می افتادند یک باره انیس تحملش تمام شد و متوجه شد ناخودآگاه سیلی محکمی بر گوش هردو بچه اش نشانده است خیره به آن دو می نگریست که حال با صدای بلندی گریه می کردند انگار باورش نمی شد که خودش این کار را کرده است با چشمان نمناک و در حالی که نگاه خیره ی امیر و سعید بر رویش سنگینی می کردند به طرف انبار رفت و همانجا نشست و زد زیر گریه : یعنی من هنوز عصبانی ام ؟ اگه هنوز بعد از این همه مدت نابینایی بچه هام رو قبول نکردم پس چرا خودم و اونا رو گرفتار این همه غربت و تنهایی و .. کردم نکنه واقعا تحملش نکنم و آخرش سرخورده و شکست خورده مجبور شم برگردم روستا در یک آن صورت اکثر اهالی جلوی چشمانش مجسم شد : ما که گفتیم نرو !آخه این چه کاری بود که کردی یه زن که تازه بیوه هم شده واسه چی بره شهر ،بچه های ما که سالمن مگه به کجا رسیدن که بچه های تو حالا بخوان با این وضعیت چیزی بشن همه ی حرف هایی که گاهی پشت سرش و گاهی روبروش زده بودند و حتی حرف هایی که هرگز نشنیده بود اما تصور می کرد ممکنه بزنند .سرش را با تردید تکان داد صداها مانند وزوز زنبور شدند و کم کم صدای رعد و برق بلند تازه به او فهماند کجاست و برای چه کاری به آنجا آمده است به دنبال چسب می گشت و پریشان وسایل را کنار زد و بالاخره آن را پیدا کرد دستش را روی سرش گرفت و به طرف درب خانه دوید : عجب بارونیه ها ولی متوجه شد تنها شنونده ی حرفش فقط در و دیوار خانه اند . کسی در هال نبود ! با تعجب به طرف اتاق رفت سعید وحید را خوابانده بود و امیر هم بهار را و خودشان هم کنار آنها خوابشان برده بود .با خودش گفت : یعنی من انقدر طولش دادم ؟بعد از این که رختخواب چه ها را درست کرد آنها را سر جای شان گذاشت ولی چون نمی توانست امیر و سعید را بلند کند ناچار بیدارشان کرد و آنها هم خوابالود دوباره در رختخواب هایشان من و منی کرده و دوباره به خواب رفتند انگار نه انگار همین ها بودند که تا چند لحظه ی قبل مشتاقانه دنبال چسبی برای اتمام کار خود بودند : وای مسابقه به آرامی وسایل و کادر برقی بزرگ را بلند کرد و با خود به هال برد کمی در آن خیره شد سپس با رضایت به نتیجه ی کارشان لبخندی زد اما انگار فکرش جایی دیگر بود : فردا براشون کادو می خرم می برم مدرسه از دلشون در میارم خودمم نمی دونم چه مرگمه چرا این جوری می کنم مگه تقصیر بچه هاس که …. که نمی بینن شایدم من اصلا” مادر نیستم با حرص آخرین تصاویر را روی روزنامه دیواری چسباند
صبح که شد برخلاف همیشه انیس کمی دیرتر از بچه هایش و با صدای آنها بیدار شد : مامان مامان امیر بود که با اضطراب دنبال روزنامه دیواری می گشت با دلخوری داشت می گفت دیشب انقدر آوردن چسب رو طولش دادی که نتونستیم روزنامه دیواری رو کاملش کنیم انیس لبخندی زد و گفت انقدر هول نباش حالا تو یه نگاهی بهش بنداز شاید این جوری ام خوب باشه و در همین حال کادر را از روی کمد برداشت و روی زمین مقابل امیر پهن کرد به یک باره تمام علایم ناراحتی از روی صورت امیر پاک شد و جای خود را به هیجانی زاید الوصف داد با خوشحالی مادرش را بغل کرد و به اتاق رفت تا سعید را بیدار کند و این خبر را به او هم بدهد ساعتی بعد بچه ها درمدرسه بودند و انیس در بازار دنبال یک وسیله ی بازی بود تا دوباره دل وحید و بهار را هم به دست بیاورد و سرانجام برای وحید یک ماشین پلاستیکی بزرگ و برای بهار نیز یک عروسک که به شکل یک پاندای کوچک بود را گرفت به درب مدرسه که رسید قلبش تندتر می زد نه برای آن که ممکن بود بچه هایش او را نبخشند قلب کوچک بچه ها همیشه بسیار بخشنده تر ازین حرف هاست و آنها صبح زود طوری با مادرشان حرف زده بودند که انگار همه ی اتفاقات دیشب را فراموش کرده اند بلکه به این دلیل بود که هر بار انیس وارد مدرسه می شد از دیدن این همه بچه های معلول و بخصوص دیدن دو پاره ی وجودش در میان آن ها دچار حالتی بین یک هیجان تلخ و اضطرابی شدید می شد : بسه دیگه تمومش کن دیگه قبول کن !نفس بلندی کشید و انرژی باقی مانده را یکجا جمع کرد و به طرف حیاط مدرسه رفت
با هیجان زیاد داشت می رفت تا کادوهایی را که از صبح آماده کرده بود با خود ببرد و برای دلجویی از بچه هایش به جبران کاری کند .از فکر این که دیشب آن ها را به گناه ناکرده مجازات کرده بود خیلی خیلی ناراحت بود و حتی شاید بیشترین علت این ناراحتی از این حس سرچشمه می گرفت که شاید تمام این عصبانیت ها ناشی از همان عصبانیتی بود که از آغاز روزی که فهمیده بود سهم او از زندگی بجز امیر دو فرزند نابیناست از ناراحتی این فکر سرش را به عقب برگرداند تا شاید با تکان سرش به خودش مسلط تر باشد و برای یک بار هم که شده کارکنان مدرسه با چهره ی عبوسش مواجه نشوند !بچه ها را در حیاط از نظر گذرانید بعضی دو نفری و بعضی به تنهایی بازی می کردند و بعضی هم یک گوشه نشسته و یا در فکر بودند یا به بازی بقیه زل زده بودند : خوش به حال بچه ها مگه نه ؟چه دنیای خوبی دارن انیس کنجکاو سرش را برگرداند صدای زنی که او را نمی شناخت زن که نگاه انیس را روی خود دید لبخندی زد و گفت : سلام من مادر یکی از بچه های اینجام دخترم سوگند کلاس دومه حالام اومدم بهش سری بزنم و وضعیت تحصیلیش رو بپرسم
-من هم انیسم البته من دو تا از بچه هام اینجان
-ببخشید من یادم رفت خودمو معرفی کنم منم سمانه هستم از آشناییتون خوشوقتم مکثی کرد و ادامه داد : اولین باره می بینم کسی دو تا بچه ش با هم اینجا باشن و فوری حرفش را خورد و سرش را پایین انداخت ببخشید به خدا منظوری نداشتم فقط …فقط می خواستم بگم
انیس آهی کشید و گفت : نه نه خودتونو ناراحت نکنید قسمت ما هم این بوده دیگه باورتون میشه حتی خودمم هنوز بعد این همه سال این وضعیت رو باورش نکردم
سمانه سری به نشانه تایید تکان داد و گفت حق دارین منم همین طور ما پدر مادرا چون دوست نداریم بچه هامون کمترین مشکلی داشته باشن اگه همچین مشکلاتی براشون پیش بیاد سعی می کنیم گاهی فراموش کنیم مشکلشون رو تا شاید صورت مساله رو پاک کنیم ولی خب آخرش یه جا به خاطر خود بچه ها چاره ای برامون نمی مونه جز این که قبول کنیم چون هر چی طولش بدیم فقط خودمون نیستیم که زجر می کشیم اونام درد کشیدن ما رو حس می کنن و این باعث می شه اونام بیشتر درد بکشن و نهایتا” ما تسلیم موقعیت می شیم وگرنه مثلا خود من چطور می تونم تا آخر عمرم فراموش کنم که هرگز صدای دختر خوشگلم رو نمی شنومش یا که اون هرگز نمی تونه حرف های منو بشنوه و…
ده دقیقه بعد انیس و سمانه از درب مدرسه گذشتند و به خیابان رسیدند چنان با هم حرف می زدند که انگار سالهاست همدیگر را می شناسند و با هم قرابت دارند چون جهت منزلشان با هم فرق می کرد سمانه آدرس و شماره ی انیس را گرفت و آدرس و شماره ی خودش را به او داد تا باز هم بتوانند بیشتر هم را ببینند انیس بعد از خداحافظی با سمانه به طرف خانه به راه افتاد در حالی که می اندیشید که چه خوب شد که امروز هم دل بچه هایش را به دست آورد و هم دوستی ارجمند چون سمانه را شناخت انگار دوستی سمانه از همین حالا بیشتر تار و پود تنهایی و غربتش را پاره کرده بود و لبخند روی لبش گواه همین قضیه بود سمانه چهره ای دوست داشتنی داشت یه زن نسبتا” چاق با صورتی گرد و گونه هایی کمی برجسته که وقتی می خندید دو طرف آن چال می افتاد قد بلندش البته نمی گذاشت چاقی او زیاد به چشم آید موهایی خرمایی و رنگ چشمانش هم تقریبا” همین بود فقط کمی تیره تر . بینی اش کمی پهن بود اما روی ترکیب صورتش مناسب بود و زیاد به چشم نمی آمد به هر حال هر چه که بود آشنایی با این زن برای انیس بهترین اتفاقی بود که از نظر او در آن زمان می توانست بیفتد مخصوصا” که در فصل مدرسه خانواده ی مجید هم نمی توانستند به خاطر درس بچه ها و وضع هوا زیاد به نزدشان بیایند : شاید همین دلتنگی ها و خلا ها باعث شدن جلوی مجتبی کم بیارم !
آسمان رعد و برقی زد و باران شروع به باریدن کرد .اما هنوز تا خانه اشان فاصله تقریبا” زیاد بود چترش را هم همراهش نیاورده بود برای خرید در بازار سرپوشیده آن را مایه ی مزاحمت تلقی کرده و در خانه جا گذاشته بود اندکی بعد باران جای خود را به طوفانی سهمگین داد و انیس نه تنها تا نصف زانویش از گل و لای پوشیده شده بود که تمام روسری و مانتویش هم حتی به کمک باران رفته بودند تا او نهایت خیسی و سرما را همزمان تا مغز استخوان حس کند ناخودآگاه دندان هایش به لرزش خفیفی افتادند ترافیک خیابان سنگین و پیاده روها شاهد مردمی بود که دوان دوان خود را به سرپناهی امن می رساندند .هر چیزی که از باران حفظشان کند . قدمهایش را تند و تندتر کرد و بالاخره طاقتش را از دست داد و او هم شروع به دویدن کرد دیگر خجالت نمی کشید کسی متوجه دیگری نبود طوفان به کسی امان نمی داد به حال دیگری فکر کند
همان طور که پیش می رفت از دور دو مرد را دید که کنار درب خانه اش زیر باران ایستاده اند کمی ترسید و مکثی کرد ولی زود نتیجه گرفت شاید دنبال کسی یا آدرسی می گردند و یا به انتظار آشنایی هستند کمی که جلوتر رفت مجید را از دور شناخت : وای حتما” زیر بارون خیلی معطل من شده باز هم سرش را پایین انداخت و به سرعت قدم هایش افزود به مجید که رسید سلام داد : سلام داداش مجید وای شرمنده م که زیر بارون موندین
-سلام انیس خانوم
مردی که کنار مجید بود مجتبی بود رنگ از رخش پرید اما شانس آورد که سرما و باران نمی گذاشتند چیزی معلوم شود به آرامی جواب داد : سلام خوشومدین و کلید را در قفل انداخت و درب بیرونی را باز کرد و با عجله خود را به درب اصلی رساند و آن را هم باز کرد و آنگاه تعارف کرد اما باز هم خود به اصرار آنها اول وارد خانه شد قلبش چنان گنجشکی که در دستان صیاد اسیر باشد محکم می زد همان اندازه که از دیدار مجید خوشحال بود به همان اندازه از وجود مجتبی ترسیده و ناراحت بود به بهانه تعویض لباس خودش را به اتاق رساند و همانجا با همان لباس خیس نشست هنوز آب از سر و صورتش شر شر می ریخت آهی بلند کشید : آخه تو اینجا چیکار می کنی ؟آخه من به تو چی بگم مجتبی ؟اومدی اینجا ؟اونم با کی ؟با داداش مجید ؟!!صدای سرفه ی مجید او را به خود آورد حتما سرما خورده است باید برم چایی و غذا بار بذارم بلند شد و نفس عمیقی کشید و به سرعت لباس هایش را عوض کرد و چادری بر سر زد و خوشامدگویان وارد شد حال بچه ها و زهره را پرسید و سپس به بهانه ی چایی به آشپزخانه رفت دلش نمی خواست زیاد در دید مجتبی باشد مجید به اتاق کناری رفت تا لباسش را عوض کند که انیس با سینی چایی از راه رسید آب دهانش را قورت داد و سعی کرد به خود مسلط باشد نشست تا چایی ها را جلوی میهمانش بگذارد که یک باره به ذهنش این فکر خطور کرد که مبادا مجتبی از خودشان چیزی به مجید گفته است و به تندی سرش را بالا آورد و نگاهش را به چشمان مجتبی دوخت گویی مجتبی منظورش را فهمید و سریع سرش را به علامت منفی تکان داد اما قبلا” اعصاب خراب انیس کار خودش را کرده بود و نصف چایی در نعلبکی بود صدای مجید یک لحظه او را میخکوب کرد دستتون درد نکنه زن داداش انیس با خود فکر کرد چقدر حالش شبیه مجرمانی است که هنگام خلاف دستگیر می شوند و ازین فکر ناخودآگاه لبخندی بر لب آورد اما این بار مجتبی به اشتباه آن را ناشی از احساس امنیت انیس می دانست انیس که کمی خود را بازیافته بود چایی مجید را هم مقابلش گذاشت : خب چه خبر داداش امسال خونه ها اذیتتون نکردن که
-واقعیت چرا یه کم نم زدن ولی خب خیلی زیاد نیست فقط گاهی بوش اذیت می کنه
انیس با نگرانی گفت : وای داداش مجید باز اتفاقی نیفته ؟مجید در حالی که به استکان دستش نگاه می کد گفت : نه زن داداش نگران نباشین راستش اون قدر که دوری شما و بچه ها اذیت می کنه چیزی اذیتم نمی کنه انیس سرش را پایین انداخت و آرام گفت : می دونم ، واقعا عذر می خوام ولی …
-می دونم زن داداش من خودمم بچه دارم هر چند اونام کم از بچه های خودم نیستن می فهمم دیگه ولی …
-ولی چی داداش مجید …تو رو خدا نخوای که برگردیم به خدا این شدنی نیست بچه ها دارن تازه خودشونو پیدا می کنن
مجید دستی به سرش که هنوز خیس بود کشید و گفت : نه زن داداش منظور من این نیست اون بار که سر این قضیه رومو زمین انداختی ولی خب دیدم واقعا” به صلاحتونه چیزی نگفتم این بار ازت خواهشی دارم که دیگه توقع دارم باز رو حرفم نه نیاری انیس شرمگین گفت : داداش مجید خدا ازم نگذره اگه من بخوام خدای نکرده دل شما رو بشکنم یا رو حرفتون نه بیارم اگه اون بار هم چیزی گفتم فقط محض این بود که حمید حسرتش این بود بچه هام بی سواد و محتاج این و اون نباشن دوست داشت سرپای خودشون وایسن و یه عمر متکی به بقیه نباشن یادتونه حتی آقا مصطفی و دخترش رو آورد تا من ببینم بچه ها چقدر می تونن رشد کنن بغض گلوی انیس راه را برای ادامه ی سخنش بست و اشک را هم به چشمان مجید آورد : آخ داداشم آخخخخ ….برای چند لحظه کسی چیزی نگفت بعد مجتبی اجازه خواست و به بهانه ی دستشویی از اتاق خارج شد مجید یادش افتاد که برای چه آنجاست زن داداش برام کمتر از خواهر نبودی و نیستی داداشم هم برام پدر و برادر بود بچه هاتونم رو جفت تخم چشام جا دارن من نیومدم گله کنم چرا رفتین اومدم تا چیز دیگه ای بگم
-بفرمایین شما سرور مایین عموی بچه هام و برادر عزیزم هستی
-اختیار داری زن داداش خب اون روز زهره رفته بود خونه ی زینب خانوم
قلب انیس بی اختیار لرزید و مجید داشت ادامه می داد : گویا می خوان بیان شهر و مجتبی می خواد تجاری باز کنه تو شهر
-بله منم شنیدم داداش مجید ولی خب ….
-ربطش رو هم می گم …خب من فکر کردم این قسمت جلوی خونه که شما به عنوان انباری ازش استفاده می کنین و قبلا” می خواستین ما بیایم رو خب کرایه بدیم به زینب خانم و پسرش مجتبی زینب خانم که خودت می دونی دیگه تعریف کردن نداره پسرش هم که صبح تا شب میره مغازه و شب به شب خونه س تازه اونا می تونن از در پشتی بیان برن تا واسه شما اذیت نشه هم شما تنها نمی مونی و یه همدم خوب مثل زینب خانم داری هم شبا یه مرد تو خونه بغلی هست مجتبی درسته خیلی ساکته ولی آدم خیلی مطمئنیه تا حالا کسی ازش بدی ندیده تازه مادر خودش هم که همیشه تو خونه س و پای رفتن به جایی رو نداره البته اونا خودشون خیلی راضی نبودن و می گفتن دوست ندارن مزاحم بشن ولی خب من می دونستم شما و بچه ها دوست ندارین انقدر تنها بمونین پس کلی بهشون اصرار کردم تا راضی شدن مطمئن بودم که ازین خبر هم خودت و هم بچه ها خوشحال می شین البته هنوز هم هرچی شما صلاح بدونی!
انیس از پیشنهاد مجید تنش یخ کرد و سرش به دوران افتاد زورکی لبخندی زد و گفت : صلاح ما هم دست شماس مجید او را در کار انجام شده قرار داده بود آن هم در بدترین نوعش !مجتبی قرار بود هم خانه اش شود اتاق های روبرویی هم بالاخره جز همین خانه بودند به بهانه ی جمع کردن استکان ها بلند شد که زنگ درب را زدند به ساعت نگاهی انداخت : حتما” بچه ها اومدن انگار مجتبی در را باز کرده بود مجید بلند شد تا زودتر بچه ها را ببیند مجتبی وحید و بهار را بغل گرفته و به داخل آمد و امیر هم پشت سرش وارد شدند هر سه هم خیس آب !
امیر با همان وضع خوشحال از این که عمویش را می دید به او سلام کرد اما بچه ها هم که اول مجتبی را نمی شناختند تازه با شنیدن عمو گفتن امیر و صدای آشنای او با خوشحالی به عمویشان سلام دادند انیس که نگران بود که مبادا بچه ها سرما بخورند عذر خواست تا آنها را ببرد و لباس شان را عوض کند عمو مجید بوسیدن شان را موکول به بعد کرد تا سریعتر مادرشان را همراهی کنند انیس به امیر هم گفت که در اتاق کناری که در واقع اتاق خودش هم محسوب می شد لباس هایش را عوض کند و تازه به یاد مجتبی افتاد که او هم مانند مجید لباس هایش خیس بودند ولی فرصت عوض کردنشان را پیدا نکرده بود اما تا خواست از داخل اتاق او را خبر کند که به اتاق امیر برود یک باره با دست جلوی دهانش را گرفت انگار می ترسید کلماتش خود به خود جاری شده و هر جمله ای را مجتبی به نفع خود و به معیاری برای دو طرفه بودن احساسش تفسیر کند مخصوصا” حالا که به خاطر داداش مجید نمی توانست جواب ردی به او دهد .
با فشاری بر لب تصمیمی محکم گرفت : آقا مجتبی کاریی می کنم نیومده برگردی از کارت پشیمونت می کنم حالا دیگه به زور اون پیرزن زجر کشیده رو راهی شهر می کنی و زیر پای داداش مجید می شینی تا خودتو به من و خونواده م بچسبونی ؟نشونت می دم یه من ماست چقدر کره داره حالا تو بیا یه آشی برات بپزم که کیلو کیلو روش روغن باشه !کاری می کنم مرغان هوا به حالت گریه کنن !یه دفعه متوجه شد لشگری از ضرب المثل های خشمگین رو به طرف مجتبی نشانه رفته و یک دفعه تصویر پرندگان خشمگین هم جلوی چشمش رژه رفتند از همان ها که امیر سخت عاشق شان بود !ازین همه کلافگی خودش خنده ش گرفت خدا شاهد است که انیس یک همچین زنی نبود اما از خودش و ضعفی که نشان داده بود ناراحت بود و از طرفی آینده ای را که در آن هدف تهمت و تمسخر مردم قرار گیرد بزرگترین کابوس زندگی اش تصور می کرد این که بقیه فکر کنند روستا را گذاشته نه به خاطر مصلحت دو کودک خردش که صرفا” به دلیل هوس هایش !وگرنه او از خدایش بود همسایه اش زینب خانم منهای مجتبی باشد پلکش که ناخودآگاه به هم خورد متوجه شد بچه ها خود را به هال رسانده اند و او لباس خیس در دست همان جا ماتش برده است : وای خدا آبروم رفت آخ اگه غذام بسوزه آبروم میره !و با عجله به زرف حمام رفت لباس ها را در تشت رها کرد و به طرف آشپزخانه آمد اما در طی فاصله ی هال تا آشپزخانه باز چشمش به مجتبی افتاد انگار دیگر دندان هایش از سرما می لرزیدند و به تق تق افتاده بودند و بالاخره حرفش بی هوا خود را از قفس آزاد کرد : آقا مجتبی برین اتاق امیر لباستون … خیسه!وقتی وارد آشپزخانه شد به خودش تشر زد : ای الهی جونت در بیاد !و ادای خودش را با دهان کجی در آورد اما غذایش اگر کمی دیگر تعلل می کرد حتما” می سوخت پس ناچار دل به غذا داد و واقعا” کدبانویی بود برای خودش !سفره را که انداختند مهمانان جانی تازه گرفتند سر سفره ی غذا همه ساکت بودند البته وقتی کسی به نام مجتبی مهمانت باشد این اصلا” عجیب نبود هر چه نباشد او همان مردی بود که انیس گاه فکر می کرد واقعا” لال است!هر چند بعد ها در مقابل او سخنوری ها کرده بود مجید رو به انیس کرد و گفت : خب خواهر آقا مجتبی اینا کی بیان ؟ من بهشون گفتم که موافقت کردی مجتبی دوباره سکوتش را همین جا از سر گرفته بود حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد !انگار انیس را در مقابل عشقش به خود بدهکار می دانست و این را اولین قسط آن فرض می کرد این افکار باعث شد از حرف های مجید و سوالاتش غافل شود : زن داداش ؟
-مامان ..مامان چرا چیزی نمی گی ؟
امیر هم صدایش می زد وای از دست این افکار مزاحم که به تازگی زیادی دور و برش می چرخیدند و باعث می شد جلوی بقیه گیج و منگ بزند ! با عجله گفت : راستش فکر می کردم حالا تو هوای بارونی باید براشون سخت باشه بیان؟…خودش هم ازین استدلال خنده اش گرفت مثلا” می خواست به تاخیر بیندازد ولی هوای شمال تا بوده همین بوده روزی ابری و روز دیگر بارانی !خودش قبل از این که مجید چیزی بگوید حرفش را پیچاند: خب آخه وسایل انبار رو باید بیرون بریزیم و تمیزش کنیم بعد . نه که زینب خانم خودشون بنده ی خدا پیرن و زمین گیر خب وظیفه ی منه خونه ی تمیز تحویلش بدم نفس بلندی کشید مجید انگار از نتیجه گیری او خوشش آمده بود با افتخار رو کرد به مجتبی و گفت : ببین آقا مجتبی می خوام مادرتو با یه همچین زنی همسایه کنم زن داداشم واقعا” برای داداشم یه زن همه چی تموم و برای من و خونواده م از یه خواهر تنی هم بهتر بوده و چون می دانست معمولا” مجتبی حرف نمی زند به تایید هایش که چند حرکت سر بودند راضی شد و رو به انیس ادامه داد خب …خیلی خب زن داداش دیگه ریش و قیچی دست خودتون آقا مجتبی اینا ان شالله تا هفته ی بعد میان چون شنیدم هواشناسی گفته این بارون شدید فقط برای این دو روز بوده و بعدش دیگه تا دو سه روزی خبری نیست این جوری زینب خانم بنده ی خدا هم به وقت دکترش هم می رسه راستی زن داداش زهره رو بفرستم کمکتون ؟
-اگه بیان که قدمشون روی چشم ماست ولی کمکی نه خودم از پسش بر میام انقدرام دیگه وسایل نداره و همه تو کارتنه و بسته بندیه دید که مهمانان و بچه ها دیگر چیزی نمی خورند ادامه داد : چرا تعارف می کنید داداش مجید بفرمایید غذا زیاده برم بیارم ؟
-نه زن داداش من که سیر شدم و زیاده روی هم کردم دیگه دست پخت شماست و نشد جلو خودمونو بگیریم ولی آقا مجتبی اگه میل داره که …
مجتبی سری به علامت منفی تکان داد و کاملا” عقب کشید و آرام چیزی گفت شبیه ممنون !انیس هم چنان که سفره را جمع می کرد با خود فکر کرد : یعنی این بازیگره ؟پس چطور می تونه جلوی من اون همه نطق می کنه بعد تو جمع یهو این همه ساکت میشه خدایی خودمم باورم نمیشه این و اون آدم صبح هر دو یه نفرن !
صدای مجید بود که باز هم رشته ی افکارش را پاره کرد : راستی زن داداش شما از آقا مصطفی اینا خبر داری ؟
هیجان زده جواب داد : چطور مگه ؟ اومدن ؟می خوان بیان ؟مجید لبخندی زد و گفت : نه زن داداش فقط گفتم شاید شما ازشون بی خبر نباشی
مجتبی بی توجه به بحث آن ها طوری که انگار با خودش حرف می زد گفت : بارون انگار بند اومد با این حرف نگاه آنها هم متوجه درب شد درب ورودی بی شباهت به یک پنجره ی بزرگ نبود و همین باعث می شد فضای هال همیشه به اندازه ی کافی نور داشته باشد مجتبی رو به مجید کرد و گفت : می گم آقا مجید اگه انیس خانم وسیله ای شخصی اونجا ندارن من که حالا بیکارم خودم می تونم وسیله ها رو جا به جا کنم که ایشون هم بیشتر ازین به زحمت نیفتن
مجید لبخندی زد و گفت : خیلی مردی آقا مجتبی ولی خب زن داداشم خودش باید اجازه بده انیس آهسته جواب داد : اجازه ی ما هم دست شماست نه وسیله ی شخصی نداریم ولی خب بهتره خودمون جابجا کنیم زحمتش گردن شما نیفته
امیر که تا به حال ساکت مانده بود گفت : نه مامان خواهش می کنم اجازه بده حالا انجامش بدیم دوست دارم آقا مجتبی اینا زودتر بیان تازه حالا منم می تونم کمکشون کنم مجید دستی روی شانه ی امیر زد و گفت منم هستم راست می گه زن داداش شما با دو قلوها دست تنها سختتون میشه و این طور شد که هر سه لباس گرم پوشیدند و به داخل حیاط رفتند و در حالی که مجید و امیر گاهی شوخی هایی هم می کردند همه ی وسایل را به ساعتی نرسیده از انبار بیرون آوردند انیس باز هم برایشان چایی دم کرده بود وقتی سر از اتاق بیرون آورد هنوز نم نم قطرات باران گاهی صورتش را نوازش می کردند هوا خیلی لطیف بود حیف که دوقلوها از همان ساعت ناهار تا کنون خواب بودند از وقتی که مدرسه می رفتند بیشتر خسته شده و بیشتر هم می خوابیدند مجید در حالی که دستانش را به هم می زد تا گرد و خاک احتمالی را بتکاند پرسید : خب زن داداش حالا اینا رو کجا باید جا بدیم انیس گفت : کاری نداره همه رو میذارم بالای کمد دیواری اونجا کاملا” خالیه ولی خب من چون دستم نمی رسید دیگه اینجا گذاشتم
-خب ازین به بعد دیگه آقا مجتبی هستن زحمت پایین آوردن هر کدوم که خواستین میفته با ایشون
مجتبی به تکان دادن سرش اکتفا کرد و لبخندی کمرنگ بر چهره اش نشست اول نشستند و چاییشان را خوردند
بعد از این بار مجید و امیر مشغول آوردن وسایل به داخل خانه شدند و مجتبی که روی چهارپایه رفته بود وسایل را داخل کمد جا می کرد و آن قدر با سلیقه این کار را انجام داد که تازه هنوز جا برای وسایل اضافی هم باقی بود مجید دستی بر کمر زد و در حالی که کش و قوسی به خود داد گفت : کاش زهره این جا بود و می دید که چطور یه ساعته همه چی جابجا شد امیر خندید و گفت : مثل همیشه برامون یه کل(هلهله ) بلند می کشید انیس گفت: خب من برم یه کم میوه بیارم وقتی برگشت مجتبی آن جا نبود : پس آقا مجتبی کو ؟ امیر در حالی که پرتقال کوچکی را روی ظرفش می گذاشت گفت : رفت اتاقا رو جارو بزنه ناخودآگاه گفت : چقدرم هوله مجید لبخند تلخی زد و گفت : زن داداش بنده ی خدا بخاطر شما رفت نمی خواست تو این فاصله شما به زحمت بیفتین تازه می خواد رنگشون هم بزنه اونم بدون کسر مقداری از کرایه انیس شرمنده گفت : ببخشید می دونم یه کم حساس شدم
-اشکالی نداره زن داداش من که می دونم شما چیزی تو دلتون نیست ولی خب باور کن ازین زینب خانوم و آقا مجتبی بهتر همسایه گیرت نمیاد تازه من که بهشون از کرایه حرفی نزدم ولی آقا مجتبی گفت : بدون کرایه هرگز قبول نمی کنه به کم حرفیش نگاه نکن زن داداش خیلی خیلی مرده خیلی بامرامه من که هر چی بیشتر می شناسمش بیشتر شیفته ی اخلاقش می شم همه چی که به سر و زبون نیست راستی زن داداش چون می خواد خونه رو رنگ کنه دیگه امشب موندگاریم
-خونه ی خودتونه داداش مجید مگه تعارف لازمین اینجا ؟
-نه فقط خواستم بگم شب مهمون خودمین می خوام بچه ها رو به یه دست کباب جانانه مهمون کنم حالشو ببرن
-وا داداش تو خونه همه چی هست چرا از بیرون خرید کنیم حالا یه قرمه میذارم انگشتاتونو هم ..
مجید حرف انیس را قطع کرد : نه زن داداش ، جون خودم خودمم بد جور هوس کباب کردم بذار همه یه امشب دلی از عزا در آریم انیس می دانست این ها همه بهانه ست و مجید هم می خواهد زحمت او را کم و هم بچه ها را خوشحال کند بوی رنگ که به مشام رسید بچه ها هم بیدار شدند امروز بعد از مدرسه تقریبا” همه ی وقتشان به خواب گذشت برای همین انیس آنها را بعد از بیدار شدن به حمام برد تا سر و صورتشان را کمی بشوید البته آنها را کاملا” حمام نکردفقط کمی دست و صورتشان را شست بلکه سرحال شوند مجید و امیر در نقاشی خانه به مجتبی ملحق شده بودند و انیس هم کاری نداشت پس تصمیم گرفت امروز به جای امیر خود به صف نانوایی برود تا برای غذای امشب و صبحانه ی فردا نان کم نیاورند لباس گرم تن بچه ها پوشید و روانه ی نانوایی شد که سه کوچه بالاتر از خانه شان بود صف نانوایی زیاد شلوغ نبود و خوشبختانه لازم نبود خیلی منتظر شود سه زن و یک مرد دو زن که از زمان رسیدنش به شدت مشغول صحبت بودند و زن دیگر که انگار کاری نداشت جز این که به بچه های او خیره شود که هر کدام را به دستی گرفته بود و آخر هم پرسید : هر دو بچه های خودتن ؟و لحنش طوری بود که انگار چقدر بدبختی تو که هر دو بچه ات نابینا هستند و چه بد سرنوشتی داری تو .البته این تفاسیر به علت سری بود که زن از روی تاسف تکان می داد و انیس بی توجه سری تکان داد که یعنی بله هر دو بچه ی خودم هستند زن بی آن که بی توجهی انیس را به روی خود بیاورد سمج ادامه داد : چه میشه کرد خواهر هر کس سرنوشتی داره و زندگی هیچ کس بی مصیبت نیست ؟!رنگ از روی انیس پرید فکر می کرد آن طرز فکر حتما” فقط مال روستای شان است ولی حالا می دید نوع فکر مردم شهر و روستا نمی شناسد و آدم ها نه به خاطر جایی که هستند بلکه بسته به شخصیت شان و دانش شان طوری که می خواهند فکر می کنند و فکرشان را به زبان می آورند مثل همین زن که همین حالا جلوی چشمانش جگرگوشه هایش را مصیبت نامیده بود بغضی گلویش را گرفت و صورتش را از زن برگرداند حالا دیگر آن دو زن دیگر هم ساکت بودند و متوجه او و فرزندانش پچ پچ زن را می شنید که داشت به آن دو زن می گفت : وا مگه من حرف بدی زدم !عجب زمونه ای شده !منو بگو دلم واسه کی سوخته !انیس نیم ساعت بعد بی صدا اشک ریزان پشت در رسیده بود نمی خواست بچه هایش ناراحت شوند نمی خواست غم های بزرگ از همین سن وارد قلب های کوچک شان شود .که از همین سن بچه ها بفهمند گاهی آدم ها چگونه به اسم محبت و دلسوزی آتش به قلب ها می اندازند : اگه بچه هام می فهمیدن بهشون گفتن مصیبت چی ؟چطور باید اینو از ذهن شون پاک می کردم ؟با گوشه ی روسری اشک هایش را پاک کرد و تقه ای به در زد و بعد کلید انداخت و وارد شد انگار کسی خانه نبود : حتما” رفتن کباب بیارن بچه ها بدوین برین تو خونه سرما نخورین دم غروبه دیگه سرده تا منم یه کم این جا رو آب جارو کنم بچه ها رفتند اما به درب بسته خوردند : مامان داداشم درو قفل کرده انیس به زحمت جواب داد : نه مامان جون یه کم فشار بده باز میشه وحید کمی در را فشار داد و در باز شد و هر دو وارد خانه شدند انیس کمی از آن جا دور شد و زیر اتاق رنگ شده ای رفت که قرار بود به زودی خانه ی زینب خانم شود بوی رنگ گیج کننده بود اما انیس آن جا بود تا بی آن که بچه هایش صدای گریه اش را بشنوند گریه کند بغضش شکست و با صدایی حزین گریه کرد : خدایا تا کی بچه هامو می تونم ازین آدما و ازین حرفا دور کنم ؟خدایا چرا من ؟ تو که می دونی من بیشتر از هر کسی از همه حرف شنیدم چرا بچه هامم باید گرفتار شن ؟بسم نبود خدا جون ؟بسم نبود انگ بی مادری و یتیمی ؟بسم نبود می گفتن انیس سر بار این و اونه بسم نبود می گفتن بیچاره عموش و زن عموش ؟بسم نبود نیش زبون پسر عمو و دختر عمو ؟بسم نبود غربت و تازه سالی یه بار کسی نباشه بهت سری بزنه ؟بسم نبود که بچه هام رو هم باید با ترس حرف و حدیث بقیه بزرگ کنم ؟خب کاش حداقل می فهمیدم چرا با این همه تنهاترم کردی چررا حمید … چرا حمیدم رو ازم گرفتی باران باز شروع به باریدن کرده بود صدای امواج خروشان دریا هم بلندتر به گوش می رسید و انیس اما دنبال ذره ای از آرامش بود چیزی که در آن لحظه بیشتر از همه به آن نیاز داشت اما انگار روز به روز در مقابل چشمانش کمرنگ و کمرنگ تر میشد .سری رو به آسمان بلند کرد : حرفامو نشنیده بگیر خدایا بازم شکر و به زحمت کمر راست کرد و به داخل خانه اش برگشت تا وقتی میهمانانش با غذا بر می گردند قبلا” مخلفات غذا را آماده کرده باشد .او رفت بی آن که بداند مجتبی در همان اتاق با یک دیوار فاصله سخنانش را شنیده و در حالی که هم گام با او اشک ریخته بود دنبال راهی بود تا نگذارد انیس و بچه هایش بیشتر ازین رنج بکشند . او می خواست معنای همان آرامشی باشد که انیس هرگز تجربه اش نکرده بود در حالی که خودش هم نمی دانست چرا این همه باید به انیس دل بسته شده باشد و البته دنبال علتی برای آن هم نبود مگر عشق اول او هم با دلیل و چون و چرا آغاز شده بود در حالی که حالا می دید عشقش به انیس حالا با آن عاشقانه های جوانیش فرسنگ ها فرق دارد مثل تفاوت یک رویای شبانه زیبا در مقابل لحظه ای واقعی از یک یک حس ناب حتی اگر عمر رویایت یک شب یلدایی باشد باز هم در مقابل دمی از واقعیت روز رنگ می بازد شاید به همین خاطر می گویند حقیقت تلخ اما خواستنی است تلخی آن به حصار زمان و مرگ لحظه هاست مجتبی البته منکر آن نمی شد که عشق اولش هم یک هوس کوتاه نبود اما مثل رویای مزبور حسی بود متناسب برای جوانی کردن و جوان بودن در حالی که حسش به انیس یک بلوغ از جنس عشق بود که به راحتی مثل ماله ای تمام زندگیش را می پوشانید گاهی با خودش می گفت شاید هم راست می گن که از دل برود هر آن که از دیده برفت »و نمی دانست اگر عشق اولش زمانی بازمی گشت البته به فرض محال آیا باز هم آن تپش های جوانی باز می گشتند و آن رویا هم به اندازه ی حقیقت عشقش به انیس رنگ واقعیت به خود می گرفت یا نه ؟و چون این مساله همیشه جدالی ناموفق بود آن رویا را با همان اسم جایی در فراموش خانه ی سرش رها کرده بود هر چند این رویا همیشه سایه سار خیالش بود و یادواره های او هم ازین رویا هرگز خالی نمی شدند و عطر هاجر هم همیشه به بهترین نحو خود را به این خاطرات گیره کرده بود مجتبی با لباس های رنگی باز از جایش بلند شد با سرعت لباسش را همان جا عوض کرد خوب شد که قبل از بازگشت انیس کار نقاشی تمام شده و او فقط مشغول ریزه کاری ها بود به آرامی از حیاط گذشت و بیرون رفت و آرام در را پشت سرش بست نفسی بلند کشید می دانست دوباره خیس می شود اما دوست نداشت انیس را شرمنده ی خود ببیند از همان روز اول کاری کند که او فکر کند یک مزاحم است که خلوت هایش را می شنود و بر هم می زند خواست به طرف دریا برود اما مسیرش را با شدت باران کج کرد و زیر یک سایبان خانه ای رفت که اگر چه کاملا” او را نمی پوشاند اما خب در این وضعیت بهتر از هیچ بود ! به علاوه از این جا به محض بازگشت مجید و امیر آن ها را می دید و سپس فورا” می توانست به آنها ملحق و وارد خانه شود تقریبا” یک هفته ازین ماجرا نگذشته بود که یک روز بعد از ظهر صدای زنگ به صدا در آمد و زینب خانم و مجتبی و وسایلشان با هم از راه رسیدند زینب خانم به محض رسیدنش انگار به خانه ذوق و شوق آورده بود بچه ها ازین که دیگر تنها نیستند خیلی خوشحال به نظر می آمدند و انیس هم در دل معترف بود که حق با داداش مجید بود و از ته دل از او ممنون بود معلوم بود زینب خانم خودش هم که با دلخوری دل از روستا کنده بود ازین که همسایه هایش انیس و بچه هایش هستند خوشحال بود روسری آبی کمرنگ بزرگی سرش کرده بود که خیلی به او می آمد و زیباتر از آن لبخندش بود با محبت بچه ها را بوسیده بود و انیس احساس می کرد جای او آنجا به عنوان یک مادر خواهد بود و در قلبش هم همین طور .از شوق قلبش می لرزید با آمدن مجتبی و زینب خانم عجیب باد احساس غربتش را با خود برده بود آن شب زینب خانم و آقا مجتبی را برای شام به خانه ی خود دعوت کرد نزدیک غروب که شد مجتبی هم مادر را بر کول کشید و به آنجا برد مجتبی و مادرش هر دو از انیس و امیر ممنون بودند که تمام روز را پا به پای آنها مشغول بوده و حتی با وجود اصرار های آنها تا پایان کار دست از یاری رساندن به آنها نکشیده بودند و حالا هم که انیس غذا پخته و مهمان شان کرده بود زینب خانم مدام در حقش دعای خیر می کرد : پیر شی دخترم الهی هر چی از خدا می خوای بهت بده انیس لبخندی زد و گفت مگه من چیکار کردم من همیشه مثل یه مادر نگاتون کردم شما منو دخترتون حساب نمی کنین ؟و بلند شد تا به آشپزخانه برود و پارچ آب را سر سفره بیاورد و ادامه داد : تازه زینب خانوم من که تنها کاری نکردم خودتون هم بودین که زینب خانم تسبیحش را در دست چرخاند و گفت : انیس جان تو و زهره هم عروست هم همیشه جای دخترای نداشته م بودین خدا حفظتون کنه ولی من پیرزن که علیلم و فقط تونستم چند تا ظرف رو نشسته تو کابینت جا کنم انیس با پارچ آب برگشت و لبخند زنان گفت همونم کلی کمک بود حاج خانوم ! تازه اگه به ما بود اونم انجام نمی دادین قربونتون برم زینب خانم نم چشمانش را گرفت و گفت : من قربونتون برم دخترم خدا رو شکر که اگه سه تا دختر رو سر زا از دست دادم و یه دختر 14 ساله رو حالا یه دختر عزیز مثل تو داشته باشم سفره را که انداختند منتظر مجتبی شدند که بعد از گذاشتن مادرش به خانه برگشته بود تا در این فاصله به بعضی کارها برسد انیس خوشحال بود که مجتبی مثل یک آدم فرصت طلب رفتار نمی کرد البته با خود تکرار می کرد : خب جوجه رو آخر پاییز می شمرن و باید ببینم تا آخرش همین طور می مونه یا نه صدای یا الله گفتن مجتبی بلند شد و انیس به آشپزخانه رفت تا برنج ها را در دیس بکشد و بیاورد وحید و بهار بیشتر با مجتبی اخت بودند و امیر هم که هم صحبت زینب خانم شده بود که داشت برایش از خاطراتی دور درباره ی مجتبی حرف می زد زمانی که او پسر کوچکی بوده و در روستا گم شده بود و همه ی روستا را به دنبالش گشته اند حتی به جنگل هم رفته اند و آخر متوجه شده اند که در پشت در خانه که رفته قایم شود تا هم بازی اش پیدایش نکند همان جا خوابش برده و هم بازی اش که از پیدا کردنش خسته شده به خانه رفته و در نهایت همه نگرانش شده بودند و چون فکر نمی کردند خانه باشد با یک نگاه سرسری اتاق را دیده بودند !سکوت مجتبی باعث شده بود که امیر نا خودآگاه در روزهای بعدی باز هم به زینب خانم بیشتر ازو نزدیک شود و انیس کنجکاو بود که چرا دوقلوها برعکس روز به روز بیشتر شیفته ی او می شوند جالب بود که آن مجتبایی که دم از عشق می زد حتی او را هم کلا” نادیده می گرفت !البته نه به معنی بی احترامی و اهانت ولی طوری رفتار می کرد که انگار نه انگار زمانی از عشقی آتشین به او چیزی گفته بود انیس در آغاز از تنها بودن با او در یک لحظه هم می ترسید و به نحوی از این که طوری باشد که وقتی به حیاط می رود او تنها آنجا باشد واهمه داشت و همیشه مراقب بود در چنان موقعیتی گیر نکند که حرفی به زبان آورد اما حالا برعکس شده بود انگار این مجتبی کس دیگری بود و …وشاید هم پشیمان شده بود قلب انیس ازین فکر کمی فشرده شد بالاخره او هم عمری بی کسی و سپس بیوه گی را تحمل کرده بود بیوه شدن او حتی چیزی بیشتر از بیوه شدن خیلی از زنان بود کسانی که بعد از همسران شان حداقل کسی را برای تکیه کردن داشتند کسانی که همسران شان تنها حامی شان نبود و فقدان آنها برای شان فقدان تمام محبت ها نبود قلبش تندتر زد و اشکی از گونه اش چکید : خدای من بی کسی با آدم چه ها که نمی کند !دم در مدرسه ایستاده بود با سمانه قرار گذاشته بودند که با هم سر ساعت 9 بیایند و هم وضعیت درسی بچه ها یشان را جویا شوند هم انیس با او به خرید برود تا ببندکجا با شرایط اقساطی به او تلویزیون می فروشد تلویزیون خانه تازگی ها نا خودآگاه خاموش می کرد و گاهی تا چند روز روشن نمی شد انیس خبر آمدن زینب خانم را به سمانه داد و گفت : وای سمانه جون نمی دونی زینب خانم چه زن نازنینیه هم خیلی مهربونه هم تو اون سن چقدر صبوره که با بچه بچه ست و با بزرگ بزرگی می کنه همیشه یه تسبیح دستشه و ذکر می گه و قیافه ش هم خیلی قشنگه هم خیلی نورانی سمانه چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت :مشتاق شدم ببینمش انیس با لبخند نگاهش کرد و گفت : سمانه جون ما که از خدامونه تو بیای که صدای گریه ی پسرکی و سپس داد و بی داد مردی بلند شد و رشته ی کلام شان را برید : هی یارو مگه کوری ؟!پای بچه رو له کردی و مرد جوان معذرت خواهی کنان گفت : خب ببخشید آقا داشتم یه لحظه دنبال آدرس تابلو ها رو دید می زدم متوجه نشدم … سمانه بی توجه به این قضایا پرسید : خب انیس جون والله من که خیلی دلم می خواد بیام ولی مگه بارون امان می ده یه روزم که نمی باره انقدر خرید و کلی کار رو دستمون هست که می گیم فرصته تا دوباره هوا بد نشده انجامش بدیم ولی چشم مزاحم می شیم یه روزی وقتی جوابی نشنید کمی مکث کرد و گفت : انیس ..انیس جون
-بله ..بله ببخشید یه لحظه حواسم نبود
-چی شد یه دفه انگار به هم ریختی
-هیچی سمانه جون
-وا انیس جون نکنه منو غریبه می دونی عزیزم قرار نشد مثل دو تا خواهر بی تعارف باشیم با هم ؟
-چرا سمانه جون ولی دوس ندارم تو رو با حرفام دلگیر کنم
-چرا من چیز بدی گفتم ؟!
انیس که دید سمانه دچار سوء تفاهم شده و به خودش گرفته گفت : نه عزیزم چه حرفی من تو کار این مردم موندم …دیدی چند لحظه پیش این مرد چی می گفت ؟
-همون که با پسرش بود و…
-آره همون …وقتی داشت مثلا” دشنام می داد می گفت کوری ؟چند روز پیش هم رفته بودم دم نونوایی نون بگیرم یه خانومه مثلا” اومد دلسوزی کنه برگشته جلو بچه هام به من می گه کوری بچه هات مصیبت زندگیته دلم می سوزه سمانه جون ازین که امروز بچه ها این حرفا رو نشنون و نفهمن فردا پس فردا که بزرگتر بشن و بشنون اینا رو اون وقت چی میشه ؟سمانه سری تکان داد و گفت : آره خواهر منم خیلی ازین حرفا دلم سوخته ولی خب کار تو حتی سخت تره ولی خب چیکار میشه کرد حرف و حدیث مردم که تمومی نداره با حرف من و تو هم اینا درست نمی شن من سعی کردم بی خیال شم و به دخترمم بفهمونم باید اونم بی توجه به این حرفا زندگی کنه انیس سری تکان داد و گفت : بمیرم واسه بچه هام که چه ها رو نباید تحمل کنن
-انیس جون ببین اون مغازه نوشته فروش اقساطی
-باشه بیا بریم ببینیم و نهایتا” آن روز تلویزیون خریداری شد و قرار شد فردای آن روز برایشان بفرستند .انیس که به خانه رسید از پشت در متوجه سر و صدا و بازی بچه ها شد در را که باز کرد دید مجتبی مشغول بازی با بهار و وحید است و آنها باید او را که جایی در گوشه ی حیاط با لبی خندان ایستاده بود پیدا می کردند نگاهی قدرشناسانه به مجتبی انداخت که وحید اول به گمان این که مجتبی را گرفته پای او را گرفت و داد زد که من بردم ولی تماس دستش با مانتویی که تن انیس بود متوجهش کرد که مادر برگشته و خندید و گفت نه بهار جون این مامانه انیس ناگهان یادش آمد که سلام نکرده اما تا زبان باز کرد مجتبی همزمان با او سلام کرد و با اجازه ای گفت و راهش را کشید و رفت انیس کلافه سرش را پایین انداخت :خب پشیمونی که شاخ و دم نداره ! منو بگو از کی تشکر می کنم لبخندی زد و ادامه داد : خوبه حداقل تشکر نکردم فقط سری تکان دادم …بهار و وحید اما هنوز در فکر بازی به دنبال مجتبی او را صدا می زدند و با کمک دیوار راه اتاقی که هال کوچک خانه ی زینب خانم محسوب می شد را می پیمودند انیس نگاهی به آنها انداخت و با غیظ گفت : بیاین خونه شما هم …زشته دیگه کم مزاحم آقا مجتبی بشین !و بلافاصله به خانه رفت و سبزی را که سر راهش گرفته بود را روی روزنامه ای انداخت و مشغول پاک کردن آن شد دوباره به یاد بچه ها و صدای خنده هایشان افتاد به یاد نداشت هرگز بچه هایش آن گونه خندیده باشند در واقع او به جز دلتنگی و نگرانی هیچ حسی از شادی به کودکان دلبندش نداده بود چیزی که مجتبی خیلی زودتر از تصورش آن را به خانه اش آورده بود روزهای بعدی نیز مملو از همین خنده های شیرین بود حتی زینب خانم هم وقتی هوا صاف بود به کمک مجتبی بیرون می نشست و با شعرهایی محلی با آن صدای زیبا می خواند و بچه ها دست می زدند فقط انیس نمی دانست چرا مجتبی هر روز از او بیشتر فاصله می گیرد او نه حرف بدی زده بود و نه کاری کرده بود اما انیس حتی به تدریج به این اخلاق مجتبی هم عادت کرده بود مگر او چقدر می توانست متوقع باشد همین طور هم با حضور او و مادرش مدتها بود که رنگ غریبی از خانه شان رخت بسته بود تا این که روزی اتفاقی افتاد که انیس فکر کرد هنوز هم در فکر مجتبی کمی حضور دارد اگر چه حتی بعد از آن ماجرا هم تردیدهایش هنوز دست بردار نبودند او اما هرگز به این که چرا باید این همه به مجتبی فکر کند و برایش مهم باشد دیگر فکر نمی کرد غربت هایش پیش تر رفته بودند و او از جواب خود می ترسید : عشقی دو طرفه …شاید او هم اکنون قطب دوم این عشق شده بود اگر چه حالا دیگر باز هنوز این عشق یک طرفه به نظر می آمد فقط جایشان عوض شده بود و اما ماجرای آن روز از این قرار بود در یک روز بارانی که بچه ها با امیر از مدرسه بر می گشتند نزدیک خانه امیر آن ها را بخاطر رفتن به خانه ی دوستش تنها گذاشته بود و به آن ها گفته بود که همان طور مستقیم بروند تا به خانه برسند اما انیس و مجتبی خانه نبودند انیس رفته بود تخم مرغ بخرد و مجتبی هم رفته بود درباره ی کرایه ی مغازه ای که می خواست نجاری اش را آن جا باز کند صحبت کند بچه ها وقتی درب را زده و کسی باز نکرده بود با گریه و دوان دوان با فکر این که اشتباه راه خانه را آمده اند باز می گشتند و این در حالی بود که چند بار به خاطر افتادن در چاله های گل و لای کاملا خیس و گلی شده بودند که به دختر همسایه محکم برخورد کرده و او به سختی روی سنگی افتاده بود و این باعث شد تا لبش کمی پاره و دماغش خونریزی کند و لباس هایش هم گلی و خیس شوند با صدای جیغ دختر که غزل نام داشت پدر و مادرش بیرون آمده و با صدای بلند و هتاکی به بچه ها آن قدر ترسانده بودن شان که وحید خودش را خیس کرده و بهار به سختی هق هق می زد در همین حین امیر از راه رسیده و با دیدن آن وضعیت شروع به دشنام دادن به آنها کرده بود و این باعث عصبانیت بیشتر آنها شده و پدر غزل دست به روی او بلند کرد و امیر با خشم بیشتر کوتاه نمی آمد و با وجودی که داشت کتک می خورد هم چنان حرف هایش را با گریه نصیب مرد می کرد و درست در این زمان بود که انیس بازگشت و با دیدن بچه هایش در آن حال از دور تخم مرغ ها از دستش افتاده و در حالی که می دوید از دور داد می زد بچه هام مردم به داد برسید بچه هامو کشتن اما صدای سوز گزنده و بوران و از طرف دیگر خلوتی آن محله نگذاشت کسی آن را بشنود و به کمکش بیاید انیس چند قدم مانده به امیر و مرد خود را به میان شان انداخت و التماس کنان گفت : ولش کن آخه تو با بچه چیکار داری مگه چی کارت کرده
-این هیچ کاری نکرده ولی خیلی پرروه ولی اون بچه های کورت ببین دخترمو به چه روزی انداختن همین جوری ولشون کردی تو محله که بچه های مردمو ناقص کنن؟
مادر دختر که مدتی بود ساکت شده بود با صدایی لرزان آهسته گفت : می گم شاهین این بار بیا بگذر بار آخرشونه دیگه جرات نمی … اما با چشم غره ای که شاهین به او کرد ناگهان ساکت شد و شاهین به تندی بی آن که نگاهش کند گفت : بچه رو ببر خونه خشکش کن تا من بیام زن که مشخص بود به شدت از همسرش می ترسد چشمی گفت و سریع به خانه برگشت
امیر که ساکت شده بود با یادآوری آن چه مرد قبلا” گفته بود باز دهان باز کرد که : تو حق نداری به داداش و …انیس دستش را روی دهان امیر گذاشت و گفت : ساکت شو امیر دست بهار رو بگیر برو خونه امیر بی صدا با بهار رفت و انیس رو به وحید گفت : وحید جان تو و بهار عمدا” به دختر این آقا زدین ؟وحید گریه کنان گفت : نه به خدا مامان جون ما فقط ترسیدیم که گم شدیم و داشتیم دنبال خونه می گشتیم که یهو خوردیم بهش و اون افتاد انیس سرش رو بلند کرد ولی مرد گویا هنوز به شدت عصبانی بود : مگه حتما” باید به قصد کشت می زدنش ؟ببین چه بلایی سر دخترم آوردن تا این بلا و سرتون نیارم یا شکایت نکنم که مرد نیستم انیس با بغض گفت : خب برین شکایت کنین ببینم کدوم دادگاه و کدوم قاضی دو تا بچه ی منو فقط بخاطر یه برخورد ساده محکوم می کنن وحید هم زد زیر گریه گفت : مامان تو رو خدا ما رو نبرن زندان !انیس دستی به سر وحید کشید و گفت : نه مامان جون کسی رو می برن که سننش چند برابر شماس ولی هنوز با بچه طرف می شه !گفتن این حرف همان و سیلی محکمی از مرد خوردن همان و سیلی به حدی محکم بود که انیس حس کرد سبک شده و دنیا پیش چشمانش تیره و تار شد زمانی که چشم باز کرد در درمانگاه بود و مجتبی بالای سرش .
به دستش سرم بسته بودند و به محض یادآوری اتفاقات اشک در چشمانش حلقه زد صورتش کبود شده بود ولی خوشبختانه آن را نمی دید اثر سیلی بود و مجتبی هر بار با دیدنش دندان هایش و دست هایش را می فشرد و دشنامی را زیر لب نثار پدر غزل می کرد : مرتیکه ی عوضی … با صدای ناله ی انیس رویش را دوباره به سوی او کرد : بچه هام ..بچه هام کجان ؟
-نگران نباش انیس جان اونا خونه ان و هر سه پیش مادرم هستن فعلا” فقط به فکر خودت باش
به طرف یخچال رفت و آب میوه ای را که برایش خریده بود باز کرد و از آن کمی در لیوان ریخت و به دستش داد : انیس میلی به خوردن نداشت ولی حتی از تعارف کردن هم خجالت کشید شوهرش که نبود که بخواهد نازش را بکشد !شاید اشکش هم کمی داخل لیوان ریخت چرا که کمی مزه ی شوری می داد سرش را بلند کرد مجتبی لبخندی زد و گفت : به خیر گذشت ولی خب چرا خودتو با یه مرد در می ندازی ؟فکر کردی تنهایی حریف یه مرد می شی ؟
-نه ولی ..ولی فکر نمی کردم بخواد رو یه زن هم دست بلند کنه
-انیس به هر حال پلیس پشت دره وقتی اومدن فقط رضایت بده بره
انیس چشمانش گرد شدندو با عصبانیت و تعجب گفت : یعنی چی که رضایت بدم ؟مجتبی اخمی کرد : یعنی این که نمی خوام بیشتر ازین با مرد غریبه دهن به دهن شی تازه تو شکایت کنی اونم شاکی میشه دنبال دردسری ؟
-نه ولی …
-ولی بی ولی
-با من درست صحبت کن آقا مجتبی !
-من درست صحبت کردم ولی تویی که متوجه نیستی
-اصلا” کی گفته بیای پیش من برو
مجتبی ناباورانه نگاهش کرد اما انیس ادامه داد برو بیرون و رویش را به طرف دیگر برگرداند مجتبی آهسته عذرخواهی و خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت و ندید که باز هم چشمان انیس بارانی است فهمیده بود هنوز برای مجتبی ارزشمند است باز هم روحیه ی تدافعی اش باز گشته بود !وگر نه شک نداشت حق کاملا” با مجتبی ست تقه ای به در نواخته شد فکر کرد مجتبی برگشته است ساکت به همان حالت که بود ماند : خانم ببخشید از کلانتری اومدیم ..سرش را که برگرداند یک پلیس مسن و یک سرباز جوان بودند بی هیچ حرف اضافه ای رضایتش را نوشت و امضا کرد آنها که رفتند به یاد بچه هایش افتاد عجب روز تلخی و فکر کرد بدترین روز عمرم شاید همین امروز بود در زدند : روسریش را مرتب کرد : بفرمایید این بار با کمال تعجب مجتبی بود با نایلونی در دست که داروهایش را به همراه داشت بی هیچ حرفی وارد اتاق شد انیس هم حرفی نزد حتی تشکر هم نکرد اندکی بعد مجتبی به طرف پنجره ی بزرگ روبرو رفت و همان طور پشت به انیس آهسته گفت : چرا نمی فهمی من هر چی می گم واسه صلاح خودتو بچه هاته ..نکنه یادت رفته که من … من چقدر عاشقتم ..فکر می کنی واسم سخته برم اون یارو رو لت و پار کنم ؟من فقط از بعدش می ترسم …از مردی که دست رو یه زن و بچه های یتیمش بلند می کنه هیچ کاری بعید نیست اگه یه روز تنها یه ا گیرتون بیاره … . و مشتش را محکم روی دیوار کوبید و با خشم ادامه داد : انیس من تحمل ندارم کسی بهت نزدیک بشه …خواهش می کنم خواهش می کنم ازت که اینو بفهم انیس سری تکان داد و آهسته گفت : باشه شنیدن همین یک کلمه کافی بود تا مجتبی با خوشحالی و پر امید به طرفش برگردد و تا نزدیکی تختش رفت و گفت : حاضرم به خاطر تو و حتی بچه هات بمیرم ترسی نه از کسی دارم نه از چیزی هر چی می گم به خاطر خودم نیست تو خیلی مهمی خیلی بالایی فقط دوست ندارم بکشنت پایین حتی حرف زدن با اون آشغال در حد تو نیست چه برسه به این که …
-بهتره این بحث رو همین جا تمومش کنیم
-بله همون بهتر که همین جا تموم بشه فقط من یه چیزی رو نمی فهمم
-چیو؟
-چرا تا سعی می کنم بهت نزدیک بشم جوری رفتار می کنی که ..
-لازم نکرده به من نزدیک تر ازین بشی
-بد برداشت نکن
-بد برداشت نکردم ولی در اون حد هم زیادیه !
-واقعا” این ور فکر می کنی ؟حضور من انقدر آزار دهنده س ؟
انیس جوابی نداد و رویش را باز از او برگرداند مجتبی سری با تاسف تکان داد و غمگین گفت : باشه حالا نمی خواد به این چیزا فکر کنی فقط به خوب شدنت فکر کن و زیر لب آهسته غرید : منم بالاخره خدایی دارم آخرش یه خاکی سرم میریزم دیگه !ساعتی بعد انیس مرخص شد و با مجتبی که داروهایش را در دست داشت سوار تاکسی شدند .
*******
بهار و وحید هر دو گریه می کردن و امیر هم ساکت به حرف های شان گوش می داد : همش تقصیر ماس اگه ما کور نبودیم مامانی این جوری نمی شد وحید با بغض سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت : آره تقصیر ماس همیشه باعث میشیم داداش جون و مامانی اذیت بشن اونامگه چه گناهی کردن که ما رو دارن بهار گفت من دعا می کنم بمیرم وحید هم کاملا به گریه افتاد و گفت منم امیر که با شنیدن این حرف ها عصبانی شده بود از همان جا داد زد : خففففففه شین دیگه …یعنی چی که بمیرم …به جای این حرفا یه کم عاقل بشین به گریه افتاد و با گونه های سرخ ده به طرفشان رفت و هر دو را بغل کرد و ادامه داد : عاقل باشین دیگه ..بفهمین که همش تقصیر من بود …من بودم که گذاشتمتون اونجا و رفتم زینب خانم با صدای داد امیر چرتش پاره شده بود و حرف هایش را شنیده بود پسرم بسه دیگه کم خودتو سرکوفت بزن کاریه که شده حالام ایشالله مامانت سالم و سرحال بر می گرده خونه همین که زینب خانم این را گفت صدای زنگ در هم بلند شد لبخندی زد : چی گفتم پسرم ؟حالا برو سریع در رو باز کن که مادرت زیادی سر پا نمونه .
دو ماه بعد بالاخره یک روز انیس فرصت کرد تا برای دیدن سمانه به خانه اش برود خانه ی سمانه از آن چه که فکرش را می کرد دورتر بود به اصرار او بچه هایش را هم همراه خودش برده بود تا هم با سوگند دوست شوند هم کمی از کسالت دایم ماندن در خانه بیرون آیند بیچاره بچه هایش بعد از آن ماجرا حتی جرات سر برآوردن به تنهایی را هم از در خانه نداشتند مجتبی هم که کمتر در خانه بود و حالا در مغازه ی نجاری که باز کرده بود مشغول بود و فقط هر یک ساعت به خانه سر می زد تا مبادا مادرش نیازمند چیزی باشد خانه و مغازه اش به گفته ی خودش فاصله ی چندانی با هم نداشتند انیس مغازه را ندیده بود و فکر می کرد لازم هم نیست ببیند فکری که بعدا” برایش بسیار سنگین تمام می شد و او بی خبر به خاطر آن خودش را تحسین می کرد که آن قدر نسبت به کسی که عاشقانه دوستش دارد بی تفاوت است و آن را نشانه ی حجب و حیای خود می دانست !
وقتی نزدیک خانه شدند پلاک را خواند و مطمئن شد این همان خانه است یک خانه ی دو طبقه با نمای سنگ و دری بزرگ و فلزی سبز رنگ زیبا . خانه آیفون داشت و روی آن دو زنگ تعبیه شده بود کمی مات ماند که کدام را بفشارد و نهایتا” زنگ پایینی را به صدا در آورد صدای سمانه را شناخت :سمانه جون سلام انیسم
-خوشومدی انیس جون بفرمایین تو و در با صدای کشداری باز شد و انیس و وحید و بهار وارد شدند هنوز به درب ورودی خانه نرسیده بودند که سمانه با بلوز و دامنی با رنگ هایی آبی روشن و سفید و شالی سفید دم در آمد و تعارف شان کرد که داخل بروند سوگند هم خجالتی خود را پشت سر مادرش مخفی کرده بود و با کنجکاوی در حالی که سرش به زحمت دیده می شد  آنها را دید می زد به داخل خانه که رفتند سمانه با خوشرویی تمام به آنها خوشامد گفت و به سوگند هم فهماند که به آنها سلام بدهد سوگند هم با بیان حروفی بریده بریده و ناقص به آنها سلام کرد انیس هم با خوش رویی جوابش را داد و کمی بعد که سمانه به آشپزخانه رفت سوگند هم به دنبالش به آشپزخانه دوید و انیس فکر کرد شاید بهتر بود اگر بچه های او هم به جای نابینایی ناشنوا می بودند !بچه ها کم کم با سوگند رابطه برقرار کردند آنها با دست هایشان دست سوگند را گرفته بودند و وقتی خود را به این طرف و آن طرف می کشاندند سوگند را به خنده می انداختند صدای خنده ی بچه ها تا مدتی باعث شده بود انیس و سمانه بی هیچ حرفی نظاره گر آنها باشند واقعا که در دنیا چه آوایی فرح بخش تر از صدای خنده ی بچه هاست خنده هایی از ته دل و حقیقی .خنده هایی بی غل و غش و بی ریا
************************
بخش دوم : وحید
هنوز صدای خنده هامون تو گوشمه خنده هایی که از ته دلمون بود و من و بهار نمی دونستیم ندونستن چقدر می تونه برامون آرامش بخش باشه حتی بهار از من بهتر با این فهمیدن کنار اومده …فهمیدن یک ناتوانی بزرگ … فهم رنجی پایان ناپذیر …نمی دونم شاید اونم فقط داره واسه صبوریش بهونه می سازه صدای خنده اون روزمون در میان صدای افتادنم اکو می شه و من انگار بلندترین دالان دنیا رو طی می کنم دالانی به اندازه ی تمام عمر رفته و انگار نقطه ی پایان من تداعی گر تمام لحظه هام شده چشامو می بندم و انگار با سرعت به عقب بر می گردم من ، بهار و سوگند و همه ی بچه های آن مدرسه ی خراب شده …کاش این مدرسه ها نبودند کاش این ناتوانی ها نبودند کلاس پنجم ابتدایی اولین بار بود که واقعا” فهمیدم چقدر همه چی می تونه واسه نابینا سخت باشه وقتی خواهرم میون جدول افتاد و داد می زد : وحید جووووون کمکم کن پام شکسته و من از بس هول شده و ترسیده بودم که حتی مسیرو گم کردم و رفتم وسط خیابون و تصادف کردم و دیگه نفهمیدم چی به سر من و بهار اومده تا این که تو بیمارستان چشم باز کردم و حتی نفهمیدم که بیمارستانم و مامانم باز با آن بغض گلو گفت وای دکتر ! پسرم پسرم به هوش اومد و صدای دکتر که جواب داد خب معلومه که به هوش میاد تازه اون حالا خواب بود و فقط بیدار شده و میون صحبتاشون فهمیدم حالا چند روزی هست که بیمارستانم عملم کردن و تازه وارد بخش شدم با کلماتی بریده بریده فقط گفتم : بهار ..بهار و حتی بی شنیدن هیچ جوابی باز به خواب رفتم تا دو روز بعد هنوز منگ بودم و وقتی کاملا” هوشیاریم رو پیدا کردم دستایی کوچک بهار رو تو دستام حس کردم و با کشیدن رو صورتش تازه متوجه شدم خودشه اشکم در اومد و گفتم بهار جون چی شدی خوبی ؟ و صدای قشنگ بهار که با مهربونی می گفت : آره داداشی جون من خوبم فقط یه کم پام درد می کنه که دکتر گفت زود خوب میشی داداشی جون ببخشید همش تقصیر من بود لبخند تلخی زدم نه مقصر اون نبود من هم نبودم اشکم در اومده بود که یهو صدای داداش امیرم اومد با صدای بلند گریه کنان و در حالی که عمو و عمو مجتبی و زن عموم دلداری ش می دادن انگار به سمت اتاق من میومدن داداش امیر رفته بود ده که برای مغازه آقا مجتبی الوار بیاره دیپلمش رو که گرفت دیگه دل و دماغ درس خوندن نداشت شاید هم باز هم به خاطر ما بود که قید درس و دانشگاه رو زد رفتن به دانشگاه مستلزم این بود که ما رو با مادر تنها بذاره و واقعا” مادر دست تنها سخت بود که از پس تربیت و مراقبت از ما بر بیاد به خصوص که من روز به روز پرخاشگر تر می شدم و همزمان منزوی تر دوست نداشتم زیاد از خونه بیرون برم صدای فریادها و سر و صدای بچه هایی که خوشحال تو کوچه فوتبال بازی می کردن اذیتم می کرد هر چیزی که به خاطرم می آورد من نابینام و با دیگران فرق دارم اذیت می کرد هر چه بیرون نمی رفتم کمتر متوجه این تفاوت ها می شدم و هر چه کمتر متوجه می شدم کمتر اذیت می شدم و راحت تر بودم یادمه آرزوهای بلند حتی تو اون سن کم دست دلم رو گرفته بودن و گاهی حتی به بهار به خاطر اون همه سبک سری حسادت می کردم بهار دلش هیچی نمی خواست انگار قبول کرده بود که اگه هزار بار هم خلق بشه باید همینی که هست و همین طوری خلق بشه !
به اینا فکر می کردم و همزمان صدای گفتگوی اطرافیانم تو گوشم بود چند دقیقه بعد سمانه خانم و سوگند هم از راه رسیدن و سوگند با دیدنم انگار زیر گریه زده بود صدای فین فینش تو گوشم بود تو همین سن کم یک حسی به من می گفت که سوگند انگار یه توجه ویژه به من داره اما خب درک او برای من خیلی سخت بود و شاید حتی درک من برای او.
نمی دونم چرا اخیرا” از توجهش به خودم خجالت زده می شدم ولی خب در اون سال ها تمام توجهش به خودم رو یک دوستی موندگار و یک نوع انس گرفتن به خودم تفسیر می کردم حتی وقتی که یه بار با داداش امیرم رفته بودیم ببینیم مامان اونجاس یا نه و اون زمانی بود که مامان رفته بود وسیله ای رو از اتوبوس رانی بگیره که عمو مجید برامون فرستاده بود و ما بی خبر مونده بودیم نزدیک خونه شون داداشم گفت که اون جلوتر نمیاد و من که بارها این مسیر رو اومده بودم به راحتی پیش رفتم و با لمس نرده دستمو بلند کردم و زنگ آیفون رو زدم سمانه خانم دم در اومد و وقتی متوجه ماجرا شد کمی لحنش نگران شد بعد از پرسیدن یکی دو سوال بهم اطمینان داد که حتما” واسه خریدی چیزی رفته و یادش رفته بهمون بگه .
جلوی در سمانه خانوم ایستاده بودم و سمانه خانوم که رفته بود تا با قصابی آشنایی تماس بگیره که اون و مامانم همیشه ازونجا گوشت می خریدن چرا که حدس می زد شاید مامانم رفته گوشت بخره و گرنه چون قصابی سر مسیربازارچه بود به هر حال ممکن بود که قصاب مادرم رو اونجا دیده باشه یک دفعه دستی دستم رو گرفت از کوچکی و لطیفی دستش فهمیدم سمانه خانوم نیست بلکه سوگنده یک شاخه گل معطر رو تو دستم گذاشت و یه چیزی رو به زحمت زمزمه کرد و رفت با شنیدن صدای پای سمانه خانم مضطرب خودمو به دیوار چسبوندم تا دستمو نبینه حتی یادم رفت که واسه چه کاری اونجا رفته بودم که گفت : وحید جون قصاب هم از انیس خبری نداره البته نترسین شاید نونوایی جایی رفته مطمئنم زود میاد حالا می خوای من باهات بیام با هم بگردیم
– نه سمانه خانوم لازم نیست ممنون داداش امیرم همرام هست با هم می گردیم
– باشه وحید جون به هر حال به محض این که اومد بهم خبر بدین یادتون نره نگرانما
جالبه تا حالا داشت به من قوت قلب می داد ، با این فکر ازش خداحافظی کردم و سریع دستمو با حرکت برگشتم تطبیق دادم تا گلی رو که به دستم بود رو نبینه و به طرف داداش امیرم که هنوز سوار موتور منتظرم بود برگشتم این موتور رو داداشم تازگی خریده بود اونم بعد کلی دعوا و جار و جنجال با مادر که در نهایت با وساطت آقا مجتبی و قرار دادن شرایطی خاص بالاخره رضایت داد .
با صدای مادر از خواب بیدار شدم .نه انگار واقعا” خوابم برده بود و اصلا” نفهمیدم سمانه خانم و عمو اینا کی رفتن .مادرم دستامو گرفته بود و با یه دست دیگه نوازش گونه به صورتم دست می کشید و اسممو صدا می زد : وحید..پسرم جونم …بیداری ؟نمی خوای بیدار شی ؟ شام آوردن مامان گشنه ت نیست ؟چند روزه چیزی نخوردی ..بلند شو عزیزم بلند شو پسرم سرمو با بی حالی تکان دادم و لبخند کمرنگی زدم و گفتم : خیلی خوابیدم نه ؟!در حالی که کمک می کرد بشینم جواب داد : آره والله خرس رو از رو بردی ! و خندید منم خندیدم و گفتم : عوضش حالا آماده م عین یه خرس به غذا حمله کنم ! و بعد با ولع و با کمک مامان شروع به خوردن کردم چرا که میز غذا با هر ضربه ی سبکی به سرعت از مقابلم رد می شد و باعث می شد نتونم راحت غذا بخورم برای همین هم مادرم میز رو محکم نگه داشت تا بتونم با خیال راحت از این که میز از زیر دستم تکون نمی خوره مشغول باشم !
داشتم غذامو می خوردم که ناگهان یاد روز تصادف افتادم سرمو بلند کردم و گفتم : مامان راستی اونی که به من زد رو گرفتن یا نه ؟
-آره مامان جون ولی خب رضایت دادیم !
-رضایت چرا مامان یارو زده له و لورده م کرده اون وقت شما رفتین رضایت دادین ؟آخه چرا ؟
-اول غذا تو تموم کن تا بهت بگم
اما هنوز غذامو تموم نکرده سه چهار نفر مرد و زن یا الله گویان وارد شدن .صداشون برام آشنا نبود ولی کم کم مادر متوجهم کرد اینا خونواده همون راننده ن که به من زده . با تعجب دیدم مادر به اونا تسلیت می گه و اونام دارن خدا رو شکر می کنن که من بهترم و از مادر هم تشکر می کنن با خودم گفتم : فقط چون هم زمان فامیل شون مرده درسته که ازشون بگذریم ؟ تازه حق بیمه م هست …مخارج بیمارستان هم همین طور با این افکار ناخواسته اخم کرده بودم که انگار مادر متوجه شد و به خاطر این که برای اونا سوء تفاهم نشه گفت : هنوز یه کم درد داره !دیگه دهانم از تعجب باز موند !
بعد از مدتی که اونام سکوت منو دیدن با تصور این که خسته م عذرخواهی کردن و رفتن و قبلش از مادرم خواستن هر چی نیاز داریم بهشون اطلاع بدیم و گفتن حتی اگه لازمه جای مادرم اونام می تونن بمونن در این حین داداش امیر هم از راه رسید و گفت که خودش امشب پیشم می مونه و خلاصه اونا رفتن و من و مادر و داداش تنها موندیم البته بعد از این که مادر کلی بابت میوه و خوراکی هایی که آورده بودن ازشون تشکر کرد . به مادر بود حتی چشمداشتی به اینا هم نداشت !
مادرم بعد از رفتن اونا آروم گفت : چرا همچین کردی وحید جون
-مگه چی کار کرده مامان ؟
-دیگه می خواست چی کار کنه ؟بنده های خدا اومدن عیادتش الف تا ب یه کلمه باهاشون حرف نزد تنها سلام و آننننن آ!حالا اینا هیچی امیر عجب اخمی کرده بود !
با غیظ گفتم : خب مثل شما باشم دیگه ؟ زدن لت و پار کردن پسرتو اونوقت انگار اونا طلبکارن و ما بدهکار ؟شایدم گفتین آخیش از دست این بچه کوره راحت شدم یا که اونا گفتن این کوره و بیمه نمی خواد !… خودمم نمی دونم چرا اون لحظه اینو گفتم فقط می دونم صدای شکستن قلب مادرم با سیلی که داداش تو صورتم زد یکی شد و انعکاس هر دو رو بارها و بارها تو گوشم شنیدم و ازین بدتر صدای هق هق گریه ی مادرم بود کاش مادرم اون لحظه چیزی می گفت و یا به جای داداش سیلی محکم تری تو صورتم می زد ولی نزد و به جاش فقط با ناله ی تلخی به آهستگی گریست .مدتی گذشت و هر سه بی صدا بودیم و ساکت . تا این که مردی بلند گفت : لطفا” کسی به جز همراه تو اتاقا نباشه مامان با صدایی گرفته گفت خب امیر جون من می رم تو مواظب داداشت باش و آهسته گفت : باهاش اوقات تلخی نکنی یه وقت پسرم اون مریضه بی حوصله س باهاش جر و بحث نکنی یه وقت .امیر بی این که به حرف مامان جواب بده گفت : راستی مامان رفتی پایین عمو مجتبی و عمو مجید اون پایین منتظر شمان
-مگه عمو مجیدت نرفته بود ده ؟
-چرا رفت زن عمو اینا رو رسوند و خودش برگشت
-باشه مامان جون دستش درد نکنه که به خاطرمون این همه خودشو به زحمت می ندازه ولی چرا زودتر نگفتی زودتر می رفتم
-دیگه این بحث پیش اومد و …
-باشه مامان جون پس من برم کاری با من ندارین ؟
هر دو خداحافظی کردیم و مامان رفت و داداشم هم رفت تا برام لگن بیاره تازه سوند رو ور داشته بودن و باید رو لگن می نشستم
آخرای شب بود و داداشم یهو گفت : بذار برات تعریف کنم
-چیو داداش ؟
-وقتی تصادف کردی اون پسره که بهت زده بود رفت پیش پلیس و افتاد زندان و باباش هم که همراش بود تو رو رسوند بیمارستان پدرش هم با مامان تماس گرفته ولی تو همون حال یه جنازه رو از همون اتاق بیرون میارن که باباهه فکر می کنه خدای نکرده جسد مال توه و یه دفه ایست قلبی می کنه و از دنیا می ره . ما که اومدیم بیمارستان دکتر گفت تو فقط یه کم خفیفی خونریزی داخلی داری و با یه عمل کار تو درست می شه به خاطر همین هم مامان اینا رفتن سریع رضایت دادن تا پسر اون پیرمرده بیاد بیرون و حداقل به مراسم کفن و دفن باباش برسه
-وای باورم نمی شه پس چرا زودتر نگفتین ؟
-مامان گفت تا زود به تو چیزی نگیم تا ناراحت نشی
دیر به من گفتن تا ناراحت نشم ولی به جاش کلی خجالت کشیدم

 

۱۳ دیدگاه دربارهٔ «داستان …فصل چهارم»

سلااام ترانه جان خیلی خوشحالم که دوباره به سایت و محله ی خودت برگشتی اونم با یه پست بسیااار عالی من که تمام نوشته هاتو دنبال میکنم خانمی زیبا مینویسی شرمنده که نتونستم تو نوشتن داستان کمک زیادی کنم خب من دست به قلمم خوب نیست چند باری هم که نوشتم خیلی خودم خوشم نیومد از نوشته هام خخخ ولی خوشحالم که شما برگشتی اونم با داستان بسیار زیبایت امیدوارم که هر جا که هستی موفق باشی راستی خیلی کار خوبی بود این قرار دادن لینکهای فصول داستان

سلام به ترانه.
من یک ماه پیش پستهای تو را خوندم تمام پست هات را.
خیلی زیبا مینویسی خیلی.راستش خیلی دلم میخواست که توی اون روزها بودم و توی نوشتن رمانت شرکت داشتم.تمام پست هات برام زیبا بودن و من از خوندنشون نهایت لذت را بردم امروز که بعد از یک هفته اومدم توی محله و یه دور چرخیدم دور خودم تا ببینم چی به چی هست با دیدن پست تو بی نهایت خوشحال شدم که مثل همیشه زیبا و بی نظیر بود.
خیلی دلم میخواست که توی پستهای قبلیت کامنت بذارم ولی فکر کردم که بهتره که منتظر باشم که یه پست جدید بزنی و من بهت بگم که قلمِ زیبایی داری و از تمام اینها مهمتر اینکه خیلی خلاقی خیلی.
ببخشید کامنتم خیلی طولانی شد شرمنده.

راستی خیلی خوشحالم که سلامت و شاد باز به محله برگشتی.

با درود فراوان اول از بازگشت مجددتان و مهمتر از آن بازگشت سلامتیتان بینهایت خرسندم در ضمن از اینکه بعد وقفه ای که در نگارش شما ایجاد شده بود اما خوشبختانه به زیبایی هر چه تمامتر به سر انجام میرسانید.

سلام
خیلی خوب می نویسید . فرصت نشد تمام و کمال داستانتون رو بخونم ولی معلوم هست که خوب تونستید شخصیت پردازی کنید . موضوع هم جالبه .
در ضمن شنیده بودم که کسالتی داشتید , امید دارم که همیشه سالم و برقرار باشید و همین طور موفق.
ممنون .

سلام به ترانه خانمی گل گلاب
واقعا از صمیم قلب خوشحالم که به محله خودتون برگشتید.

من دست به قلمم خوب نیست وگرنه مشارکت میکردم.

پست اشکال املایی نداشت فقط چند اشکال تایپی بودند که سعی کردم اصلاحشون کنم.
امیدوارم درست شده باشه.

عالیه ادامه بدید.
موفق باشید.

واقعا” از همتون صمیمانه ممنونم سمانه ی عزیز، خانوم کاظمیان ، فاطمه حسینی عموحسین مهدی ترخانه آقا سعید و نازنین گرامی همتون به من حقیر لطف بسیار داشتین و نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم که جویای حالم بودین و هستین از دوستی تون به خود می بالم . امیدوارم این داستان بتونه نقشی هر چند کوچک در رفع بعضی از مشکلات و آشنایی بیشتر بقیه با توانایی های نابینایان داشته باشه

پاسخ دادن به سمانه لغو پاسخ