خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دلم آرامش میخواد

این روزها، دلم خیلی چیزهای عجیب غریب میخواد. دلم یه جزیره ی دور افتاده میخواد، که پر باشه از درخت و پرنده. من باشم و خودم. برم تو دل جزیره و یه غار پیدا کنم که بشه سقف بالای سرم. شبها کنار آتیش بشینم و گرمای آتیش و خنکای نسیم به صورتم بخوره. بدون دغدغه از میوه های درختان جزیره میخورم و نه خون حیوونی رو میریزم و نه برای داشتن غذا مجبورم هزار دروغ و کلک و بی وجدانی رو به جون بخرم. اونجا حتی به یک ریال پول هم احتیاجی ندارم. پول که در کار نباشه، خیلی با هم مهربونتریم. ولی اونجا کسی نیست که باهاش مهربون باشم و باهام مهربون باشه. فقط طبیعته که میتونه طالب مهر من و من طالب مهر اون باشم. با این حال راضیم. راضیم که من باشم و یه جزیره ی تنها مثل خودم. ولی افسوس که حتی یه جزیره هم نمیشه آرزو کرد.

دلم یه کوه میخواد. یه کوه بلند. یه کوه که اونقدر با عظمت باشه که ناخود آگاه بهش غبطه بخوری که چرا این کوه سنگی از من محکمتره. دوست دارم از این کوه بالا برم. میانه ی این کوه، جایی که هوا پاک و سکوت مطلق بیداد میکنه، روزها زیر نور آفتاب و شبها زیر درخشش ماه و ستاره ها باشم و فکر هیچ چیز نباشم جز محکم بودن. محکم چون کوهی که نشکستنی باشه. ولی نمیدونم اگر این کوه هم جای من بود، میتونست با این همه مشکل، همینطور محکم و با عظمت بمونه یا اون هم روزی مثل من میشکست؟ میشکست از هر آنچه که تو این دنیا فقط برای شکستنش بسیج شده بودن و حالا که شکستنش، دیگه ول هم نمیکنن. اما افسوس که کوهها هم دیگه نه محکمن و نه آروم. تا خود قله هاش خونه و جاده و ریل هست و باید آرامش کوهستان رو هم فراموش کرد.

دلم یه جنگل میخواد. یه جنگل انبوه. انقدر انبوه که شاخه های درختانش سقف بالای سرم ببندن و نذارن نور خورشید بهم برسه. میخوام توش یه کلبه داشته باشم. یه کلبه ی چوبی. خیلی نمیخوام بزرگ باشه ها! میخوام تو کلبه بشینم و کنار کرسی لم بدم و دونه های بارون بزنن رو سقف کلبه. همه جا داره صدای بارون میاد و لا به لاش هم صدای گرگ و روباه به گوش برسه. میخوام خیالم راحت باشه که کلبه ی من محافظ من هست و هیچ گرگی نمیتونه واردش بشه و به من آسیبی برسونه. جنگل، این منطقه ی پر رمز و راز و البته گاهی مهربون و گاهی خطرناک. هم آرامش و هم هیجان. آرامشش بیدریغ به ما میرسه و خطراتش هم از طبیعتش هست نه از بدجنسیش. تو جنگل ممکنه دریده بشی. ممکنه خورده بشی. ممکنه زخمی بشی. ولی نه از روی کینه. نه از روی حسادت. نه از روی نامردی. از روی طبیعت. از روی حق. ولی افسوس که دیگه جنگلی هم نمونده. جنگلها هر روز در آتش میسوزن و جاده ها و خونه ها جاشون رو میگیرن.

دلم دریا میخواد. با یه قایق بادبانی. قایق رو میندازم تو آب و سوار میشم. خودش میره و میره تا به وسط دریا میرسه. شناور و گاهی مواج. به جز صدای آب چیزی نمیشنوم. سکوت و سکوت. میتونم با دریا حرف بزنم. میتونم هرچی تو دلم هست بهش بگم. میگن دریا راز نگهداره. هرچی بهش بگی، مطمئنی که رازت رو برملا نمیکنه. براش از همه چیز حرف میزنم و اون با حوصله گوش میکنه. مثل یه بچه که وقتی نمیفهمه چی میگی خیلی سعی میکنه چیزی نگه و فقط گوش بده. دریا شنونده ی خوبیه. همیشه هر وقت درد دلهاتو به دریا میگی، احساس میکنی آبهای دریا دردهاتو به خود میگیرن و تو رو میشورن و پاک و سبک به زندگیت برمیگردی. دریا رازت رو به کسی نمیگه. برخلاف دنیای ما که پر شده از فروختن همدیگه به قیمتهای مفت، پر شده از جاهطلبی حتی به قیمت بدنامی دیگران، پر شده از شکستن دیوار اعتمادی که با هزار امید و آرزو از کسی برای خودت ساختی و بهش تکیه دادی و ناگاه پشتت خالی میشه و میبینی که اعتمادت به پشت سرت فقط یه لطیفه ی خنده داره بوده و هیچ معنایی نداره. ولی افسوس که دریاها هم دیگه جای نفتکش و ناو جنگی و دزدان دریایی شدن.

دلم بیابان میخواد. یه بیابان بزرگ بی انتها. انقدر بزرگ که تا چشم کار میکنه خشکی باشه و سکوت. انقدر ساکت که انگار من تنها موجود زنده ی جهانم. دلم فریاد میخواد. میخوام وسط یه بیابان وایستم و از عمق وجودم فریاد بزنم. انقدر بلند که تا ته بیابان هم صدام بره. انقدر دلخراش که زمین به خاطرش ترک بخوره. انقدر خسته که باد هم از وزیدن وایسته. انقدر بغضآلود که حتی آسمان خشک بیابان هم ابری بشه. انقدر فریاد بزنم تا یا بیابان خسته بشه یا من از حال برم. الان فقط به فریاد زدن احتیاج دارم. فریادی که همه چیزو بریزه بیرون. فریادی که صدای خستگیهامه. صدای دلشکستگیهامه. فریادی که صدای ناله های ناشی از سوزش زخمهامه. فریادی که یه التماسه. التماس به هر چیز و هر کس که ازش برمیاد. فریادی که میخواد با تمام وجودش داد بزنه، دلم آرامش میخواد.

۶۰ دیدگاه دربارهٔ «دلم آرامش میخواد»

ببینید جناب شهروز حسینی نداشتیم آرزو های ما رو کجکی برداشت کنید هااااااااااا!!!!!!!.
اتفاقا به نظر من میشه حتی در این دنیا هم به آرامش واقعی دست یافت فقط یه کم راهش سخته و ما تنبل البته منظور از ما خودم هستم ها وگرنه شوما که شاگرد زرنگ کلاس و نماینده بلا منازعید خخخخخ

سلام آقای حسینی . . . . میدونین طبیعت با همه ی زیباییهاش همیشه هم نمیتونه خوب و دوست داشتنی باشه حتی بکرش . . . همین طبیعت گاهی سخت بی رحمه و پر مخاطره . . . . راستش اصلا نمیتونم تصورش رو هم بکنم برا دور شدن از مشکلاتم این جوری به طبیعت پناه ببرم . . . . امید وارم آرامشی که ازش صحبت کردین رو خیلی زود به دست بیارید

سلام شهروز.
پسر تو چقدر چیز میز دلت میخواد!!!
ولی توی تمام چیزایی که گفتی اون جنگل و کلبه و قطره های بارون با گرگ و روباهش مال من، بقیهش مال خودت.
تو برو بیابون، خیابون، دریا، کوه و غار، به سلامت، دیگه این طرفا نبینمت هااااا خخخ.
عالی بود ممنون.

سلام و عرض ادب و احترام خخخخ به قول رهگذر
میگم این آرامشی که شما ازش حرف میزنید یه جورای دیگه هم به دست میاد خدا کنه یه کار درست حسابی پیدا کنید و با شازده خانم مهربونتون برید سراغ زندگی خوب و دوست داشتنی من از صمیم قلب همیشه برای شما دعا میکنم.

مرسی شهروزم. مثل همیشه زیبا نوشتی. سوای از مسائل و خواستهای شخصیت، در این متن تأمل بر‌انگیز، به مسائل و مشکلات کلی و کلان اجتماع اشاره داری که انسان با دست‌اندازی در طبیعت و دخالت بی حد در آن، داره خودشو عملا زندانی میکنه و در آینده جایی برای حتی تنفس سالم هم نخواهد داشت چه برسد بجایی که در آن به آرامش برسد. آفرین بر این دیدگاه ژرف‌اندیشت. و آفرین بر تو که فرصتی بخودت میدی تا فکر کنی بیندیشی و مشکلات و مصائب انسانها را موشکافی کنی. امید که به آرامش دلخواهت برسی. ولی خودمونیماا نمیگی حالا شازده خانم از این متن ناراحت میشه و میگه که پس من چییییی یعنی من نمیتونم برات آرامش بیارم خخخخخخ. بازم تشکر پسرم. پیروز باشی مهرت جاودانه.

سلام شهروز متن زیبایی نوشتی عالی بود راستش فکر میکنم این روزا با وجود ایم همه مشکلات زندگی و دقدقه های روزمره کم کم آرامش به یه آرزوی دست نیافتنی تبدیل میشه امیدوارم تو به این آرزو زودتر برسی مرسی

سلام حسینی.
ببینم این را دیشب نوشتی؟؟؟؟؟؟؟ من دیشب تب داشتم تو چرا اینها را نوشتی خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.
ولی من از همهی اینهایی که نوشتی دلم بیابون و فریادش را میخواد.
دلم زیاد نه ولی چهارتا انسان کنارم میخواد,, دوتا هم باشه قبوله حالم داره از این انسان نماها که از حیوانات هم درندهترن به هم میخوره,, به کجا کشیده میشیم نمیدونم حالم داره از انسان بودنم به هم میخوره.
ببخشید که جفنگ نوشتم هم دلم پره و هم سرما خوردم در حده تیم ملی خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.
راستی خیلی زیبا نوشتی.

سلام فاطمه.
آره این بیابون یه وقتایی خیلی جواب میده.
دنیایی هست که خودمون برای خودمون ساختیم.
من و تو جدا از این آدمها نیستیم.
شاید من و تو هم شریک جرم باشیم.
به هر حال امیدوارم زود سرما خوردگیت خوب بشه و امتحانا هم به خوبی بگذرونی.
موفق باشی.

سلام من جنگل و جزیره شو هستم.ولی تا اینا رو پیدا میکنی پیشنهاد میکنم سری به روستای ایستا در طالقان کرج بزنی اینجور که من شنیدم ساکنین به صورت ابتدایی و بدونه استفاده از هرگونه ابزار آلات و ماشین دارند زندگی میکنند.بنظرم باید روستای جالبی باید باشه اونم بیخ گوش پایتخت.

سلام.
منتظر بودم ببینم کی به آسمون می رسی.
دلم آسمون می خواد. ۱آسمون صاف و بی غبار. آسمونی که اگر هم بارید، بدونم باریدن هاش شفافن. دود و نکبت همراه باریدن هاش نیست. آسمونی که نه ابتدا داره نه انتها. آسمونی که میشه داخلش، خودم و تمام خودم رو از همه چیز و همه چیز برای همیشه گم کنم. دلم۱بهشت می خواد. بهشتی اندازه اون خونه کوچولو که بار ها توی خواب هام دیدمش. همون خونه که توی آسمون بود. برای من! فقط و فقط برای من! همراه با فرشته کوچیکی که در جلد۱پرنده با آوازی از جنس نور و عطر و بارون بهم بگه چه قدر منتظرم بوده.
دلم پرواز می خواد. دلم خورشید می خواد. دلم صبح می خواد. صبحی به رنگ بهار که همه و همه بی قهر و بی درد و بی اشک دست های هم رو چنان سفت از سر صمیمیت بگیریم که دردمون بیاد و چنان بلند به هم تبریک بگیم که گوش هامون زنگ بزنه و چنان بلند و۱صدا بخندیم که آسمون از خنده هامون بلرزه.
دلم تعبیر این رویا ها رو می خواد!.
شهروز! با تمام وجودم برای رسیدنت به آرامشی که می دونم شایستگیش رو داری دعا می کنم. خیلی هم دعا می کنم. خیلی دعا می کنم.
به امید آرامش!.

آرامش بخوره تو مغز سرم… خبر مرگم… چه دلت خوشه تو آآآآآآ…خخخخخ
شنیدم میگن مردا وقتی زن می سونن به آرامش میرسن… خب ایشالله زن بسونی ننه… آرامشا با خودش میاره پخش و پلا میکنه تو زندگیت…
ولی جایی نشنیدم زن جماعت برای آرامش چه مدل خاکی باس تو سرش بیریزه… اگه منبعی مقاله ای جستین در این باب خبرم کونیند…

سلام رهگذر.
خانمها برای آرامش بیشتر باید سعی کنن کمتر با تلفن حرف بزنن، کمتر غر بزنن، کمتر جیغ بزنن، کمتر چشمشون دنبال وسایل جاری و خواهر شوهر باشه، یه آقای باشخصیت هم که گیرشون بیاد دیگه حله.
البته این آخریه زیاده هااا! منتها تا قبلیهاش انجام نشه این آخریه هم اتفاق نمیفته خخخ.
مرسی که هستی.

این شعر را میدونم شهروزییییییییییییی خخخخخ

توی ده شلمرود،
حسنی تک و تنها بود.
حسنی نگو، بلا بگو،
تنبل تنبلا بگو،
موی بلند، روی سیاه،
ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی،
هیچکس باهاش رفیق نبود.
تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه.

باباش میگفت:
– حسنی میای بریم حموم؟
– نه نمیام، نه نمیام
– سرتو میخوای اصلاح کنی؟
– نه نمیخوام، نه نمیخوام

کره الاغ کدخدا،
یورتمه میرفت تو کوچه ها:
– الاغه چرا یورتمه میری؟
– دارم میرم بار بیارم، دیرم شده، عجله دارم.
– الاغ خوب نازنین،
سر در هوا، سم بر زمین،
یالت بلند و پرمو، دمت مثال جارو،
یک کمی بمن سواری میدی؟
– نه که نمیدم
– چرا نمیدی؟ (!)
– واسه اینکه من تمیزم.
پیش همه عزیزم.
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

غازه پرید تو استخر.
– تو اردکی یا غازی؟
– من غاز خوش زبانم.
– میای بریم به بازی؟
– نه جانم.
– چرا نمیای؟
– واسه اینکه من، صبح تا غروب، میون آب،
کنار جو، مشغول کار و شستشو.
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

در واشد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه.
جیک جیک زنان، گردش کنان
اومد و اومد، پیش حسنی:
-جوجه کوچولو، کوچول موچولو،
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد،
– قدقدقدا
برو خونه تون، تورو بخدا
جوجه ی ریزه میزه
ببین چقدر تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی با چشم گریون،
پاشد و اومد تو میدون:
– آی فلفلی، آی قلقلی،
میاین با من بازی کنین؟
– نه که نمیایم نه که نمیایم
– چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:
– من و داداشم و بابام و عموم،
هفته ای دوبار میریم حموم.
اما تو چی؟
قلقلی گفت:
– نگاش کنین.
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی دوید پیش باباش:
-حسنی میای بریم حموم؟
– میام، میام
– سرتو میخوای اصلاح کنی؟
– میخوام، میخوام
– حسنی نگو، یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپل

الاغ و خروس، جوجه و غاز و ببعی
با فلفلی، با قلقلی، با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن، دور حسنی.
الاغه میگفت:
– کاری اگر نداری، بریم الاغ سواری.

خروسه میگفت:
– قوقولی قوقو. قوقولی قوقو؟
هرچی میخوای فوری بگو.
مرغه میگفت:
– حسنی برو تو کوچه.
بازی بکن با جوجه.
غازه میگفت:
– حسنی بیا،
با هم دیگه بریم شنا.

توی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود)

سلام شهروز
بازم مثل همیشه عالی و ملموس نوشتی
امیدوارم به آرامشی که دنبالش هستی به زودی برسی
دریا رو منم دلم میخواد و خیلی دوست دارم دردامو بهش بگم و بشوردش و برای همیشه ببردش تا دیگه دردی نداشته باشم
برای تو هم آرزو میکنم به زودی خیلی زود بیای بنویسی که آرامش رو به دست آوردی و شدی شهروز قوی مثل کوه خودمون.

سلام حسینی
چقده چیز دلت میخواد !!!!!
پس چرا من حس میکنم این چیزهایی که نوشتی همش پوششی هستن برای اون چیزی که در عمق ذهن و قلبت میگذره و میخایی به خودت ثابت کنی که نیست؟؟؟
فکر کنم دارم میرم توی فاز توهم اینکه شدیدا افسرده شدی

سلام روشنک.
نه من با خودم تعارف ندارم.
بعید هم نیست افسرده شده باشم.
افسردگی که شاخ و دم نداره! نه جوش میزنی نه گلوت چرک میکنه.
یه دفه به خودت میایی میبینی نه حوصله ی کسی رو داری نه حوصله ی خودتو.
به هر حال ممنون که بعد از مدتها اومدی.
پیروز باشی.

سلام شهروز خوبی ؟منم دلم خیلی چیزا می خواست ولی حالا دلم چیزای کمتری می خواد مثل آرامش اطمینان از این که حادثه های سخت رو تا اتفاق نیفتن نفهمیم !باورت میشه تازگی ها درک کردم راز اندوه در درک و دانایی و فهم و دونستنه ؟هر چی کمتر بفهمیم کمتر زجر می کشیم راحت تر زندگی می کنیم و آرامش داریم شاید هم این بخاطر این که همه چی تو دنیا موقتی یا کاذبه !حتی آرامشش !و چون از بابتش امنیت خاطر نداریم نمی تونیم به آرامش برسیم فکر کنم این مطلب تون منو به این فکر انداخت دنبال ابدیت ها بیشتر باشم تا موقتی ها تا یه جرعه آرامش رو بشه حداقل نوشید !خخخ ادبی شد حسابی ولی باور کن کلمه به کلمه ش از ته دلم اومد . یه همچین دل ادبی داریم ما !

سلام ترانه.
شاید باور نکنی. ولی دیدن کامنت تو توی این محله، بهترین اتفاقی بود که برام تو این چند روز افتاده.
از ته دل به خاطر سلامتیت خوشحالم.
امیدوارم هیچ وقت دیگه از این طوفانها تو زندگیت نداشته باشی.
دقیقاً موافقم که هرچی کمتر بدونی بیشتر آرامش داری.
برای همین هم هست که هممون دوست داریم به کودکیهامون برگردیم.
جایی که کمتر میدونستیم و شاید هیچی نمیدونستیم و بیدغدغه و آرام و بی خستگی بازی میکردیم و زندگی واقعی داشتیم.
ممنون از حضورت.
موفق و سلامت باشی برای همیشه.

سلام خیلی متن قشنگی بود. پنج شنبه هفته گذشته شهر ما برف اومد من رفتم تو قلب طبیعت یه کم که از خونواده دور شدم احساس ترس کردم آخه یه جوری بود که هیچ کسی منو نمیدید که اگه سگی گرگی چیزی اومد به دادم برسه البته سگ و گرگ و اینا به راحتی جرأت آدمیزادو ندارن ولی من ترسو ام دیگه. به فکر پست شما افتادم گفتم این بشر هم دلش چی میخواد تا بیایی به گرگه بگی ببخشید ما جنگل جزیره و اینا نخواستیم اشتباه شده بود هنگ کرده بودیم از سر قضا و قدر افتادیم تو خونه شما خورده شدیم. میگم تو عصر فنآوری شاید گرگا بهتر از آدما زبون آدمیزادو بفهمند من که جرأت نکردم امتحان کنم شما اگه امتحان کردید نتیجه رو تو یه پست جداگونه بنویسید. شاید به قول بانو خانمی همگی از نتیجه کار شما رستگار شدیم.

دیدگاهتان را بنویسید