خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

گوشه ای از خاطرات من از زندگیم

سلام هم محله ای های عزیزم.
خوب و خوش و سر حال که هستید انشا الله؟
خب خدا را شکر.
حالا من تصور میکنم که همه میگید: بله. خخخخخخخخ
خب قصد دارم مختصری از زندگی خودم را به صورت یه خاطره اینجا براتون بنویسم.
من جمله ها را نمیتونم مثل شما خوب کنار هم بچینم. واژه ها هیچوقت اون طور که میخوام تو ذهنم نمیاند. خخخخ
تو مدرسه هم همیشه زنگ های انشاء عزا میگرفتم، چون قلم خوبی نداشتم همیشه انشا هامو به صورت داستان مینوشتم.
مثلاً اگر راجع به فصل بهار قرار بود انشا بنویسیم من یه داستان از یه خانواده سر هم میکردم و تحویل میدادم.
حیف که نگهشون نداشتم.
خب ببخشید زیاد مقدمه سازی شد بریم سر خاطره یا به قولی مختصری از زندگی خودم:
من وقتی خیلی کوچولو بودم یعنی وقتی 9 ماهم بود بیماری سرخک گرفتم، بیناییم کم شد و
بعد از چند وقت که من را به دکتر بردند دکتر به خانواده گفت که دخترتون بینایش رو از دست خواهد داد. چون بر اثر بیماری سرخک یه دونه توی چشمش زده بود.
مادرم دیگه کارش شده بود اشک ریختن که فایده ای هم نداشت.
اون وقت ها فرهنگ مردم خیلی پایین بود، هرکی از راه میرسید میپرسید که طفلک، آخی چطوری نابینا شده؟
اونها هم باید برای همه توضیح میدادند. خانوادم دیگه حسابی خسته شده بودند.
یه خاله داشتم که خیلی مهربون بود.
وقتی میومد من را میدید خیلی برام غصه میخورد.
همش نگران آینده ی من بود با این که سواد نداشت فکرش خیلی باز بود.
به مامانم میگفت اگر دکتر گفته نابینا میشه اونو بذارینش یه جا یه چیزی یاد بگیره.
بعد از تحقیق من را گذاشتند یه خوابگاهی که البته دولتی نبود و کمک زیادی از دولت نمیگرفت.
همینجا لازم میدونم ازشون تشکر کنم که برای بزرگ شدن من یا بهتر بگم ما چند نفر خیلی زحمت کشیدند.
وقتی من را گذاشتند اونجا یه شرط هم برای خانوادم گذاشتند.
بهشون گفتند اگر میخواید دخترتون اینجا بمونه اصلاً نباید بیایید پیشش و اگر هم می یاید نباید نزدیکش بشید و باید از دور نگاهش کنید. چون ممکنه دو هوایی یا به قولی دو محیطه بشه. خانوادم هم قبول کردند و منا گذاشتند اونجا.
خب تا سن 7 سالگی مشکلی نبود و من روز به روز بزرگ و بزرگتر میشدم.
همه ی وقت به بازی با بچه های دیگه میگذشت، فارغ از غم و غصه های دنیا.
پدر و مادرم هم هفته ای یه بار میومدند از دور من را میدیدند و میرفتند.
وقتی کلاس اول را شروع کردم که انصافاً خیلی برامون تلاش کردند تا ما خط بریل را یاد بگیریم. قرار شد دو هفته عید و سه ماه تابستون برم خونه مون.
خب حالا تصورش رو بکنید من که هفت سال اصلاً صدای پدر و مادرم راهم نشنیده بودم، چطور میتونستم برم خونه؟
ولی خب باید میرفتم چون این یه قانون بود و هیچکس نباید ایام تعطیل اونجا بمونه بجز اونایی که پدر و مادر نداشتند.
من هروقت که قرار بود برم خونه گریه میکردم و هر وقت قرار بود برگردم خوشحال بودم و میخندیدم.
از خدا میخواستم که تجدید بشم و شهریور برگردم!!!
خداییش خیلی به ما محبت میکردند.
چهار خواهر دارم و یه برادر که همه ی اونها سالم هستند.
تو خونه اصلاً خوشحال نبودم چون هروقت میومدم خونه همه از مادرم سؤال میکردند که چطوری نابینا شده؟ و چند تا آخی و اوخی هم نثارمون میکردند خخخخخخخخ.
من مجبور بودم هروقت مهمون داشتیم برای این که از خانوادم سؤالی راجع به من نکنند خودم را جایی پنهون کنم، چون حوصله ی سؤال ها و غصه خوردن مامانم را نداشتم.
تو جشن های عروسی هم هیچوقت نمیرفتم.
من اون روز ها خیلی احساس بدی داشتم احساس میکردم که نابینایی یعنی بدبختی، یعنی علیل بودن و ناتوانی!!!
باورتون نمیشه خیلی بهم سخت میگذشت.
هروقت خانواده به یه مهمونی میرفتند من سر درد را بهونه میکردم و تو خونه میموندم.
خب راستش بعد ها خیلی به فکر مبارزه افتادم.
بعضی روز ها وقتی صبح زود بیدار میشدم و میدیدم همه خوابند بلند میشدم میرفتم تو آشپزخونه و ظرفهای شب پیش رو می شستم. هر جوری بود کارای سبک را انجام می دادم.
دیگه بزرگ شده بودم و بهم برمیخورد که خواهر ها کار کنند ولی من کاری نکنم.
بعد ها مادرم از طرز ظرف شستن من خوشش اومده بود و همه جا ازم تعریف میکرد.
میگفت خداییش ظرف ها اینقدر تمیزند که نگو و نپرس.
کم کم شروع کرد که بهم کار بگه و من از کار کردن لذت میبردم و احساس زنده بودن میکردم.
اما هنوز هم وقتی یکی میومد خونمون میرفتم تویه اتاق، تا نمیرفت نمیومدم بیرون.
از رابطه ی خودم با خانواده خیلی خاطره دارم که حالا نمیشه همه را بگم.

خب بریم سر ادامه قصه:
ما کلاس اول و دوم را همونجا خوندیم و خط بریل را کامل یاد گرفتیم.
اینجا لازم میدونم که از معلم های عزیزم یادی بکنم، به خصوص نسرین خامنه ای که خدا بیامرزدشون خداییش خیلی برامون زحمت کشیدند.
ما علاوه بر خط بریل چیز های دیگه هم یاد میگرفتیم.
مثل بازی های آموزشی، مثلا بازی با خمیر، همه ی شکل ها را با خمیر به ما نشون میدادند.
همون دوره ی کلاس اول و دوم شکل های هندسی را به ما یاد دادند.
بافتنی، آشپزی و ورزش را هم از همون بچگی یاد گرفتیم.
یه نوع پنکیک هم همون روز ها یاد گرفتیم که من چقدر دوست داشتم.
از کلاس سوم دبستان به مدرسه های عادی رفتیم.
اوایلش خیلی سخت بود چون بچه ها کوچیک بودند و نمیتونستند موقعیت ما را درک کنند.
خب بله ما هم نمیتونستیم اونها را درک کنیم.
بچه ها ما را اذیت میکردند.
مثلا یکی از اذیت ها این بود زنگ های تفریح که ما هم مثل اونا میرفتیم پایین کیفاشون را میذاشتند رو هم مثل یه کوه، ما هم از همه جا بی خبر وقتی میخواستیم از اونجا رد بشیم می افتادیم رو کیف ها و اونا میخندیدند و ما ناراحت میشدیم.
خب هم ما بچه بودیم و هم اونا.
زیاد طولش ندم چون ممکنه بعضی از شما حوصله نکنید همه را بخونید سعی میکنم مختصرش کنم.
وقتی کلاس سوم بودیم شروع کردند به ما جهت یابی را یاد بدند.
اینجوری یاد میدادند که مثلاً ما را میبردند بیرون و پشت سرِ ما راه میرفتند تا به یه مغازه برسیم،
وقتی به نشونی میرسیدیم عصا را از دست ما میگرفتند و به نشونی میزدند مثلا یه جدول یا یه درخت و میگفتند وقتی به اینجا رسیدی باید بعد از دو قدم بپیچی به راست یا چپ.
آموزش هاشون خیلی خوب بود یکی دو بار که یاد میدادند یاد میگرفتیم.
وقتی که میدیدند که خوب یاد گرفتیم و مسلط شدیم یه وقتایی ما را میفرستادند
برای خرید های کوچیک بیرون و وقتی برمیگشتیم ما را تشویقمون میکردند.
تا کلاس اول راهنمایی برای رفتن به مدرسه سرویس داشتیم.
از کلاس اول راهنمایی دیگه باید خودمون میرفتیم مدرسه و میومدیم.
یادمه یه دفعه تو راه مدرسه ساناز افتاد تو مادی که حتما میدونید مادی چیه؟
خیلی ترسیده بود وقتی از مادی درش آوردند و بردندش تو خوابگاه مربی فوراً بردش تو حمام،
آخه خیلی کثیف شده بود.
فرداش نمیخواست بره مدرسه،
مربی باهاش دعوا کرد و بهش گفت اگر الآن با ترست مقابله نکنی این ترس همیشه تو ذهنت میمونه و هیچوقت یاد نمیگیری که خودت بری.
اینجور مسائل باعث میشد که اعتماد به نفس ما بچه ها همه بره اون بالا بالا هااااا…. خخخخ
خوابگاه خیابون شمس آبادی بود و مدرسه ی رحمت آیین خیابون آماده گاه.
ما باید این مسیر را خودمون پیاده هر روز میرفتیم و بر میگشتیم.
خداییش خیلی خوب بود دوره های خوب و کوتاهی داشتیم.
مسئولین خوابگاه خیلی قانون مند بودند همه چیز باید سرِ ساعت اجرا میشد.
مثلا شام ساعت هفت و نیم بود و ساعت 8 باید مسواک میزدیم. ساعت 9 هم باید چراغ ها خاموش میشد. همه میخوابیدیم.
اگر از ساعت 9 به اون طرف کسی کتاب دستش بود تنبیه میشد.
اونها عادت داشتند که فقط یک بار تذکر بدند بار دوم دیگه تذکر تو کار نبود.
بدون اینکه به طرف بگند پول تو جیبیش قطع میشد و اگر دوباره تکرار میشد باید تنهای تنها تو دفتر میخوابید.
بچه ها اکثراً از این تنبیه میترسیدند که من هم جزو شون بودم.
وای خیلی وحشتناک بود من که اصلاً خوابم نمیبرد.
یه آشپز هم داشتیم که خدا بیامرز خیلی خسیس بود.
ما عصر ها که میخواستیم چایی دم کنیم اندازه ی چند تا دونه چایی میریخت تو قوری که ما عصر دم کنیم که چون کم بود اصلاً مزه نمیداد.
چون اکثراً شام و ناهارش را دوست نداشتیم،
نصف شب حمله میکردیم به قفسه ی نون و تا میتونستیم نون با کره میخوردیم البته یواشکی،
اما بعدش کلی عذاب وجدان میگرفتیم خخخخ…
تا دیپلم وضع به همین منوال گذشت.
فقط برنامه های غذاییش اصلاً خوب نبود که از حوصله ی این پست خارجه و شما خسته میشید
خب این دوره هم کم کم گذشت.
بعد از دیپلم من رفتم سرِ کار و شاغل شدم.
خب سال 61 هم که بهزیستی علیه السلام اومد خوابگاه ما را تصرف کرد.
ولی ای کاش راکدش نمیگذاشت!
وای نمیدونید چه وسایل خارجی یی اونجا بود که ما نفهمیدیم اینا چی شدند!
سال 63 بود که بهزیستی انقلاب کرد.
و همه ی مربی های قدیمی را تار و مار کرد خخخخ
هیچوقت یادم نمیره!
روز چهار شنبه بود بعد از ساعت کار خونه ی یکی از دوستام مهمون بودم،
وقتی ساعت 6 عصر برگشتم زنگ در را فشار دادم یه آقایی از پشت در گفت کیه؟
خیلی تعجب کردم آخه ما اینجا مرد نداشتیم.
دربون خوابگاه ما یه پیرزن مهربون ارمنی بود که خدا بیامرزدش خیلی از ما ها را اون بزرگ کرد از جمله من رو،
خیلی پیرزن دوست داشتنی یی بود،
منم از پشت در پرسیدم شما؟
اون آقا در را باز کرد و گفت کاظمیان شمایید؟
من پرسیدم شما من را از کجا میشناسید؟
گفت که تو عکس ها تو پرونده ی خودت دیدم.
گفتم پرونده ی من!
ببخشید اصلا شما به پرونده ی من چیکار داشتید؟
اونم گفت که ما از بهزیستی اومدیم و قبلیا رفتند.
وای خیلی ناراحت شدم آخه ما اصلاً تو خوابگاه مرد نداشتیم ولی حالا این همه مرد!!
یه چیزی را یادم رفت بگم.
یه خوابگاه هم تو خیابون آبشار بود که آلمانی ها اداره میکردند.
اونا پسر ها را سرپرستی میکردند.
مسئولین خوابگاه ما قانونشون این بود که فقط جمعه ها پسر ها اجازه داشتند بیاند تو خوابگاه و فقط قسمت پذیرایی باید مینشستند و دختر ها فقط یکی دو ساعت میتونستند بیاند پیششون در حضور مربی ها باهم صحبت کنند.
بعضی از بچه ها از این راه ها با هم آشنا شدند و باهم ازدواج کردند غیر از این نمیشد همدیگه را ببینند خیلی سخت میگرفتند!
خب داشتم میگفتم:
وقتی رفتم پیش بچه ها دیدم همه داشتند گریه میکردند.
خیلی غم انگیز بود.
چقدر دوست داشتم که احساساتم را اینجا میریختم و اون حال را برای شما میتونستم خوب توصیف کنم حیف که نمیتونم.
شاید اگر پریسا یا آقای حسینی یا یکی دیگه از شما میخواست این خاطرات را بگه خیلی زیبا مینوشت و احساسات خودش را به شما منتقل میکرد!
ما چند شبانه روز اعتصاب کردیم یعنی فقط آب میخوردیم بعد ها هم میرفتیم بیرون و یه چیزهایی میخریدیم و میخوردیم.
اما آخرش که چی؟
وقتی برای کاری بیرون میرفتیم همسایه ها با ترس از ما میپرسیدند اونجا خبریه که این همه مرد با اسلحه هجوم آوردند؟
ما هم میگفتیم نه!
همسایه ها ول کن که نبودند میگفتند حتماً قتلی صورت گرفته که این همه مرد مسلح اونجا اومدند!
این جریان یه چند وقت طول کشید تا ما کم کم عادت کردیم یعنی عادت که نه! با این دردسر بزرگ کنار اومدیم!!!
جالب اینکه کارکنان بهزیستیِ یکی از ساختمون ها ی خوابگاه را که اسمش نسرین بود رو برای یکی از کارمندان برداشتند.
میگفتند باید اونجا باشه برای مواظبت از ما مثلاً… خخخخ
یکروز یکی از مددکار های بهزیستی همه ی ما را جمع کرد و گفت که اونایی که کار میکنند باید از اینجا برند و دنبال خونه باشند!
وای خدای من آخه ما پس اندازی نداشتیم همش 3 یا 4 سال بود میرفتیم سر کار.
منم که روز مزد بودم و حقوقم همش 600 تومان بود نه هزار هاااا، 600 تا تک تومانی خخخخ
اصلاً نمیتونستیم پس انداز کنیم نمیدونستیم باید چیکار کنیم.
باید مهلت میگرفتیم خب بهشون گفتیم ما پس اندازی نداریم پس کمی صبر کنید تا ما پس انداز کنیم حتما میریم.
اما اونا گوششون بدهکار نبود مدام میگفتند که پس کی میخواید برید؟
ما هم میگفتیم پیگیر هستیم تا این که یه پنجشنبه همون به اصطلاح مددکار گفت هرکی تا شنبه نره اثاث ها را میریزم بیرون!
به غیرتم برخورد حس کردم داریم تحقیر میشیم این بود که رفتم تو فکر و یه هو یه تصمیم گرفتم!
وای من که دیگه عصبانی شده بودم همون موقع به شوهر خواهرم زنگ زدم که تو را به خدا یه خونه برای ما پیدا کن!
اون هم قبول کرد و همون فرداش برام خونه پیدا کرد.
خب حالا باید تصمیم میگرفتم که با کی برم مستقل بشم!
خیلی فکر کردم تا بالاخره تو اون چند نفر ساناز را انتخاب کردم تا باهم زندگی کنیم.
حالا که تقریبا 25 سال از اون روز ها میگذره خیلی از این تصمیمی که گرفتم خوشحالم و اصلاً پشیمون نیستم.
من و ساناز خیلی باهم کنار میایم. توی مشکلاتم اون همیشه سنگ صبور من بوده و هست،
منم سعی میکنم همیشه قدرشناس زحماتش باشم و تو سختی ها باهاش باشم و تنهاش نذارم.
اینجا لازمه که بگم مادرم بهمن 63 و پدرم تیر ماه 64 فوت کردند و من را برای همیشه تنها گذاشتند!
اون سه خواهرم ازدواج کرده بودند و برادرم هم همینطور فقط یه خواهر کوچیک داشتم که اون وقت ها 11 سالش بود!
خیلی موقعیت بدی بود!
خصوصاً اینکه من به پدرم خیلی وابسته بودم و تحمل از دست دادنش برام سخت بود.
خب بگذریم!
داشتم میگفتم
ما هیچی نداشتیم! هیچی! شاید باورتون نشه!
وقتی مادر و پدرم از پیش ما رفتند یه یخچال که فکر کنم 30 یا 40 سال کار کرده بود و یه پنکه و چند تیکه ظرف هم که اونم مثل یخچال و پنکه مال جهیزیه ی مادرم بود به من رسید باور کنید فقط همین. توی تقسیم ارث سرم حسابی کلاه رفت!!!
من همون پنجشنبه که به شوهر خواهرم زنگ زدم اون یه خونه پیدا کرد و گفت که 100 هزار تومان پول پیش میخواد و سه هزار تومان کرایه!
وای خدای من ما هم که هیچی نداشتیم مجبور بودیم از دوستامون قرض کنیم!
بالاخره با هر بدبختی که بود ما این پول را جور کردیم!
خب حالا میخواستیم اثاثمون را ببریم،
وقتی خواستم یخچال را جمع کنم به من اجازه نمیدادند و گفتند که این یخچال مال اینجاست و تو حق نداری ببریش!
منم رفتم این مسئول و اون مسئول را دیدم و کلی دوندگی کردم تا بالاخره رضایت دادند تا ما یخچال و پنکه ی خودمون را ببریم!!! خخخخ
ما جمعه اثاثمون را که به زحمت یه وانت میشد با کمک شوهر خواهرم بردیم خونه ی جدید.
وقتی داخل خونه شدیم اثاث که شامل یخچال، پنکه و یه سری ظرف های کهنه، لباسامون و خرت و پرت های قبلی خودمون بود را چیدیم!
باورتون نمیشه ما رختخواب برای خوابیدن نداشتیم شب ها روی موکت میخوابیدیم خوبیش به این بود که تابستون بود و سرد نبود!
اما زمستون اول تو اون خونه خیلی سرما کشیدیم شبها همش خودمون را جمع میکردیم و میلرزیدیم!!!
براتون بگم که دوستامون خیلی مهربون و با حال بودند وقتی دیدند که ما از تو خوابگاه اومدیم بیرون خیلی بهمون کمک کردند!!!
ما که کمی آشپزی کردن بلد بودیم با همون گاز پیکنیکی که همون سال اول که رفتم سر کار از تعاونی خریدمش غذا ها را میپختیم.
هر غذایی را هم که بلد نبودیم از دوستامون میپرسیدیم.
بعد ها یکی از دوستامون برامون گاز سه شعله ای آورد.
یکی برامون رختخواب و یکی هم برامون موکت.
خلاصه خیلی بدبختی کشیدیم.
ما سیزده خونه جابجا شدیم و صاحبخونه های مختلفی داشتیم!
خیلی دردسر کشیدیم بعضی هاشون خیلی بد اخلاق بودند!
مثلا یکیشون وقتی جارو میزدیم از پایین داااااد میزد که آهاااای این صدا چیه؟ ما هم باید براش توضیح میدادیم و بازم تکرار میشد!!!
یه صاحب خونه داشتیم که همیشه میومد تو حیاط مینشست ببینه کی میاد خونمون!!!
وقتی یه مهمون برامون میرسید، میومد میگفت که ایشون کی باشند و کی میرند؟
یکی از صاحب خونه هامون هم گیر میداد که شما ماشین لباسشویی دارید هرچی ما میگفتیم که نداریم ما لباسامون را با دست میشوریم باورش نمیشد!!!
ولی صاحبخونه ی خوب هم داشتیم که هنوز هم باهاش ارتباط داریم.
خیلی خانم نازنینیه.
ما از همون روز اولِ مستقل شدنمون شروع کردیم به غذا پختن! اوایلش دستپخت خوبی نداشتیم ولی کم کم دستپختمون بهتر و بهتر شد.
حالا که فکرش را میکنم میبینم که اگر بهزیستی ما را از خوابگاه بیرون نمیکرد ما هیچوقت نه میتونستیم مستقل بشیم و نه چیزی یاد میگرفتیم!!!
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.خخخخخخخخ
خب این هم چکیده ای از خاطرات من بود. ببخشید اگه خستتون کردم و ببخشید اگر طولانی شد.
دوسستون دارم. کاظمیان
خدا نگهدار.

۱۲۳ دیدگاه دربارهٔ «گوشه ای از خاطرات من از زندگیم»

رعد بزرگ زیر چشمی به مهربان جون نیگا میکنه و با صدای رعد وارش میخنده و میگه خدا رحم کرد که گوشه ای از خاطراتو گفتی خخخخ اگه چهارگوششو یا محیط و یا کل مساحتشو میخواستی تعریف کنی ؛چقدر میشد هاهاها
فک نکن کلی نوشتی میتونی از زیر پست زدن دوباره در بری هههه
نخیر دخترم ؛نابینا خوندی و باید دوباره پست بزنی تا دست به سرت بزنم خخخ
فعلا کپی گرفتم که برم توی راه زندگی بخونم .
به سر کار خانوم امید دلها هم بگو خودشو آماده کنه که بزنه توی گوش پست اولش و پرتش کنه توی محله خخخخ

سلام بر رعد عزیز خوبی که انشا الله؟ سر حالی؟
خب تو فعلا برو بخون و بعد بیا نظر بده
راستی منظورت از نابینا خوندی کور خوندی بود؟ خخخخ نه همون کور خوندی قشنگ تره عزیزم
راستی من دیگه از پست دادن استعفا دادم به تایید مدیر هم رسوندمش
ممنون که هستی عزیزم

درود بر خانم کاظمیان گرامیان. تشکر میکنم از دومین پست و اولین پست نوشتاری که اتفاقا بسیار خوب نوشتید. به هر حال سختیهای کشیده اید ولی خب به قول خودتون اگه اون سختیها نبود شاید الآن این خانم کاظمیان و این ساناز خوب هم نبود یعنی اینی که الآن هستید، نبودید. باز مستقل بودن و باه هم بودن و با هم مهربان بودنتون رو تبریک میگم امید که سالهای سال در سلامتی و شادکامی زندگی کنید.
البته این جدا کردن بچه از والدین یک سیاست بسیار مسخره و احمقانه ای بود که صابونش به تن منم خورده و بسیار هم خودم و هم خانواده ام زجر کشیدیم که البته من چند ماهی بیشتر آنجا نبودم و به ابابصیر رفتم که آنجا هم خوبیها و بدیهای خودشو داشت.
بازم ممنون سرکار کاظمیان که حد اقل منو به گذشتههای دور بردی. برایت آرزوی سعادت دارم بزرگوار مهربان کاظمیان و ساناز گرامی و نازنین.

سلام خانم کاظمیان عزیز. از بس گفتی طولانیه من منتظر باقیش بودم.
واسه چی خیال می کنی نوشتنت خوب نیست؟ خیلی هم خوبه. عالی نوشتی. مختصر و مفید. باور کن من بلد نیستم این مدلی بنویسم که شما نوشتی. این رو بده دست من ببین از بس طولش میدم از هر ماجراش۱دفتر در میاد که خوندنش حوصله تمام دنیا رو سر می بره. نمونه هاش رو توی نوشته هام دیدی.
ای کاش خونواده و اون مرکز توی برنامه هاشون جدا کردن کامل بچه ها از خونواده نبود. پدر و مادر باید بچه ها رو ببینن. بچه ها باید لمسشون کنن. باید احساسشون کنن. باید بغلشون کنن. آخر هفته ها باید خونواده با هم باشن. حتی اگر بچه ها هوایی بشن. خونواده باید در هر حال۱خونواده باقی بمونه و بچه ها فقط از توی دل خونواده هاست که با حسی به نام عشق و عاطفه واقعی آشنا میشن. اگر دست من بود هرگز این شرط سخت رو واسه شما و پدر و مادر نمی ذاشتم.
خاطراتت قشنگ بودن. تلخ و شیرین. اون بخش استقلالش رو از همه بیشتر خوشم اومد و اون لحظه های گریه بعد از رفتن مربی ها رو از همه بیشتر حس کردم. غربت در۱مکان آشنا.
ولی می دونی چیه؟ اون ها تمامشون گذشتن و الان شما همه رو پشت سر گذاشتی. با ساناز عزیز۱زندگی آروم و به توصیف خودت مثبت و شیرین داری که ازش احساس رضایت می کنی. همین الان و رضایتش رو عشقه. روح پدر و مادر شاد. خدا رحمتشون کنه!.
راستی، پست بعدیت رو کی میدی؟ راستی، ساناز جان کی پست میده؟ کامنت آماده گرفتم توی دستم مثل نارنجک بزنم وسط کامنت دونی پستش. راستی، ایام به کامت.

سلام پریسا
ممنون که تا آخرش خوندی خیلی ازت ممنونم راست میگم ای کاش میشد من بگم تو بنویسی
و ای کاش برای منم چند دفتر ازش در می آوردی و برام اینجا میذاشتی
راستی چرا زود تر به فکرم نرسید
من سبک نوشتن تو را خیلی دوست دارم این را باور کن
راستی من از پست دادنم استعفا دادم این را جدی میگم
آره با نظرت کاملا موافقم ای کاش ما را از خانواده جدا نمیکردند تا محبت پدر و مادر عادلانه بین مون تقسیم میشد
من چون بین خانواده نبودم خیلی دست پر مهر پدر را روی سرم ندیدم
خیلی از محبت مادرم بهره نبردم
این که تو پستت نوشتم که خوش به حالت که بچگی کردی برای همین بود
من تا آخر عمر حسرت میخورم که چرا بیشتر با اونها نبودم
یه چیزی را هم بگم که من سر سفره ی پدر و مادرم که مینشستم برای غذا خوردن شاید باورت نشه خجالت میکشیدم و بیشتر وقت ها سیر نمیشدم و روم نمیشد که بگم بازم غذا میخوام خیلی دوران بدی داشتم خیلی
چه جمله ی قشنگی
غربت در یه مکان آشنا خیلی این جمله عمیقه خیلی
خدا میدونه که هنوز هم هروقت به این قسمت خاطراتم میرسم بغض سنگینی گلومو میگیره سخت ناراحت میشم
غربت در یه مکان آشنا…
وای ببخشید بازم یه پست شد خخخخ
ممنون که توجه کردی
آره استقلال را عشقه الآن خیلی از زندگی لذت میبرم همش دعا میکنم عصر بشه برم خونه من عاشق خونم هستم خیلی زندگیمو دوست دارم
موفق باشی عزیزم.

سلام بر خانم کاظمیان عزیز و با همت خودمون و البته سلام بر دوست همیشه همراه و صمیمیتون خانم امیدی .عجب ماجراهایی داشتین !!! حتما خیلی باید شجاع و با اراده باشید که انقده خوب از پس مشکلاتتون بر اومدین .فکر کنم یکی از دلایل موفقیتتون تا این اندازه به این جهته که از همون ابتدا یه جورایی مجبور به مستقل بودن شدین .اما فک نمی کنم این قانونشون که اجازه نمیدادن بچه ها والدینشون رو ببینن خیلی جالب بوده باشه تو خوابگاه چه قانونی بوده آخه !! اما چه خوب که شرایطخوب و مناسبی براتون فراهم بوده .وقتی داشتم خاطراتتون رو میشنیدم یهو یاد پست آقای آرتیمان افتادم که از شرایط بد خوابگاهشون گفته بودن !! .و خب شما که خییییییلی اوضاعتون خوب بوده خخخ .وااااای ۱۳تا خونه عوض کردین یاخدااااا .خخخ صاحب خونه ها اییم داشتین واس خودتون که شما یا العجب !!! . راستی کاش بخشی از پستتون رو اصفهونی مینوشتین .من خیییییلی این طرز نوشتن رو دوست داااارم .خب دیگه چی بگم ؟؟ .آهان. من پنکیک میخوااااام .خخخ موافقید خودمو دعوت کنم اصفهان آیا خخخخخخخخخخخخ .وای چه زود دختر خاله میشم من خخخ .!!! میگم خانم کاظمیان فک نمیکنید من صبحانه احتمالا کله پاچه خورده باشم که انقده دارم پر حرفی می کنم؟؟ خدافظ

سلام بر ریحان
ممنون که به این پست سر زدی
انشا الله هروقت اومدی اصفهان در خدمتیم
آره این قانون قانون جالبی نبود
بله ۱۳ تا خونه گفتنش خیلی سخته
ما تو اساس کشی خیلی دردسر ها کشیدیم
فامیل خیلی کمکمون نبودند
دوستامون کمک میکردند
با چند تا کارگر
تو جابجایی اساس همیشه یه چیزی میشکست یادمه یه دفعه وقتی داشتیم اساس را میچیدیم یکی از دوستامون شیشه ی میز را که میخواست بذاره بالای کمد چون حالش را نداشت بره بالای صندلی از همونجا پرتش کرد بالا اونوقت شیشه دو نصف شد
خیلی اساس ها ضربه خوردند.
موفق باشید.

سلام
اول که دیدگاه پریسا رو تماما لایک میکنم.
به نظر منم خیلی عالی نوشتی. اتفاقا منم زنگای انشا عزا میگرفتم. یه بار هم یادمه انشا ۶ گرفتم! خخخ. من هم برای شما و ساناز خانمی آرزوی موفقیت روز افزون میکنم.
سربلند باشید. به قول پریسا خانم ایام به کام.

درود مجدد. یه نوشته ای از حضرت اسکایپ واسم اومده اینجا هم میذارم خعییلی قشنگه.
شرمنده اگه بیربط بود.
نسل مزخرفی بودیم ……!!!!
نسل انتخاب بین بد و بدتر ……!!!!
به ما که رسید رودخانه ها خشکید ، جنگل ها سوخت ،
و ابر ها نبارید …..
دل به هر کس دادیم ، قبل از ما دل داده بود …..
نسلی هستیم نه به پدرمان رفتیم و نه به مادرمان !!!!!
بلکه به فنا رفتیم …..
نسلی هستیم از بیرون تحریم شدیم !!!!!
از داخل فیلتر …..
هم از دزد می ترسیم هم از پلیس !!!!!
حیف ؛
نسل دیدن و نداشتن ،
خواستن و نتوانستن ،
رفتن و نرسیدن …..
نسل آرزو های که تا آخرش بر دل ماند !!!!!
نسل آهنگ های سوزناک …..
نسل طلاق هفتاد درصد …..
نسل فیس بوک از سر بی کسی …..
نسل درد و دل با هر کسی …..
نسل ماندن سر بی راهی …..
نسلی که ناله های همو فقط لایک می کنیم !!!!!
نسل خوابیدن با اس ام اس …..
نسل جمله های کوروش و دکتر شریعتی …..
نسل کادو های یواشکی …..
… یادمان باشد وقتی به جهنم رفتیم ،
بگوییم یادش بخیر آن دنیا هم جهنمی داشتیم ….!!!!!!
سگ دو زدیم برای آغاز راهی که قبل از ما هزاران نفر به آخر خطش رسیده بودند ….!!!!!!
تنها نسلی هستیم که هرگز نخواهیم گفت جوانی کجایی که یادت بخیر ….

درود بر شما و همت عالیتان
دنیا همین است سختی و رنج آسایش و راحتی پر از غم و سرشار از شادیست .
چه خوب توصیف کردید این گذشته را آرزو می کنم بقیه اش را به شادی و سلامتی همراه دوست عزیزتان زندگی کنید .
با آرزوی موفقیت

سلام بر خانم کاظمیان گرامی.
بسیار بسیار بی نظیر و عاااااااااالی نوشتید.
تعریف الکی نمی کنم ها خیلی خوب تعریف می کنید.
کاش زودتر از این ها مطلب می نوشتید ولی حالا هم دیر نشده و ما مشتاقانه منتظر بقیه پست های شما می مونیم.
یکی از کسانی که من سعی می کنم همیشه ازش الگو بگیرم هر چند غیر مستقیم شما و ساناز خانم هستید.
موفق باشید.

سلام خانوم کاظمیان عزیز آفرین به همت و اراده و اعتماد به نفستون امیدوارم همیشه در مراحل زندگیتون مثل کوه استوار باشید به ساناز جان هم سلام منو برسون راستی خیلی روان و زیبا نوشته بودی همچنان ادامه بده عزیزم پیروز و پاینده باشی

وااااااااااااای عجب زندگی یی!!! این تازه یه گوشش بوده؟ یا خدااااااااااااا…وقتی خوندمش کلی خجالت کشیدم. یک هزارم مشکلات شمارم نداشتم و اینهمه ناامیدم. اگه مث شما زندگی میکردم چی میشدم آیا؟ آفرین به این همت بلند و این روحیه. اصلاً همین روحیات منو پابند نابیناها کرده. همین روحیه های عالی، همین بلند نظریها و همین اراده ها. بخودم که نگاه میکنم واقعاً شرمنده میشم از خودم. اینهمه توانایی و انرژی و استعداد هرز دادم رف… بدون اینکه کوچکترین استفاده ای بکنم ازش وحتی لذتی هم نبردم از زندگیم آنچنان… عجبا… وا عجباااااا…
آفرین و احسنت به شما و ساناز. خداییش خیلی دوسِتون دارم. شما الگوی من باشید از این جا به بعدِ زندگیم فک کنم به یه جاهایی برسم آخرش.
اگر بزرگترای مجلس اجازه میفرمایند بنده یک شیطنت بی مزه هم بکنم و بفرمایم که: نگفتید تو این گوشه ی زندگیتون که چقد از سبزی پاک کردن بدتون میاد!!!خخخخخخ…

سلام سلام عزیزم
ممنون باور کن که نمیدونستم که اگر تو را ببینم اینقدر دوستت داشته میشم اگر یه روز صدات را نشنوم دلم تنگ میشه خیلی هم تنگ میشه
سعی میکنم که خیلی مزاحمت نشم آره راست گفتی من از سبزی پاک کردن متنفرم اما اگر مجبور باشم پاک میکنم
اگر مجبور باشم همه کاری میکنم دوست دارم همه کاری یاد بگیرم
آهان بذار برای همه اینجا یه تعریف بکنم
چند روز پیش ما مهمون داشتیم یکی از همکار های ساناز قرار بود با خانواده بیاند خونمون
تصمیم گرفتیم براشون خورش کرفس و سبزی پلو ماهی درست کنیم اونا قرار بود ساعت ۶ به بعد بیاند
ما ماهی ها را که از فریزر در آورده بودیم وقتی یخشون آب شد میخواستیم با مواد قاطی کنیم من اومدم ادویه بریزم روش دست کشیدم بهش البته بطور برعکس
مثل وقتی که برعکس به فرش دست میکشی تا دست زدم یه مشت پولک اومد تو دستم وای خدای من حالا خدا را شکر که ما قبلا تو شمال خوب یاد گرفته بودیم
ماهی ها را پاک کردیم مثل ورق های کوچیک از کنارش پولک ها میریختند بیرون
وقتی همه پولک ها را تمیز کردیم و دوباره شستیمشون آبشون که رفت گذاشتیمشون تو مواد اونا زودتر اومدند ما هم بهشون نشون دادیم که اگر یه وقت پولکی توش مونده پاک بشه
اما خداییش یه دونه پولک توش نمونده بود وای اما خیلی دردسر کشیدیم
تازه جالبه که اسمش فیله ی حصون بود
خخخخ

سلام
اول لایک
این پست چند پیغام داشت
۱ بهزیستی از همان اول انقلاب دزد بودن
۲ نابینا موجود بد بختی هست
گناه داره
۳ نابینا هم میتونه رو پای خودش بایسته
۴
رفیق موجودیست که همه جا میتونه پشتت باشه
۵ این که ما ایرانی ها هم همه جور آدمهایی داریم
۶
اینکه
ما میتوانیم شعر کاملی هست در وصف نابینا

سلام و صدها درود. وقت خوش. انصافا لذت بردم. و برای درس گرفتن چه قدر نیاز به شنیدن این خاطرات داشتم ای کاش زودتر این لطف رو در حق ما میکردید ولی همین حالا هم خیلی زحمت کشیدید فقط نمیدونم چرا تصور میکنید که خوب نمینویسید این متن که بسیار ساده روان و دل نشین بود اتفاقا شما خیلی از قوانین خاطره نویسی رو به جا رعایت کردید و جالب این جا بود که در نوشته شما مرز بین راویگری و شاعرانگی به خوبی روشن بود در حالی که متإسفانه در خیلی از نوشته ها این مورد رعایت نمیشه. صد ها بار سپاس ما بی صبرانه منتظر پستهای بعدی هستیم. در پناه حق.

سلام خانم کاظمیان.
خیلی خیلی زیبا نوشتید, یه لحظه حس کردم که پیش شما هستم زمانی که از خونۀ دوستتون برگشتید. نیازی نمیبینم که بگم که زیبا و روان نوشتید چون همۀ دوستان و اساتید گفتن و تکراری میشه.
باز هم از این خاطرات بنویسید برامون درس زندگی هستن و دونستنشون لازمه.
پاینده باشید.

سلام خانم کاظمیان عزیزم.باورتون نمیشه چقدر دوست داشتم پست های شما را اینجا ببینم و حالا این امر میسر شده.حالا دیدین من میگم خوب می نویسین یعنی عاااااالی نوشتین.خیلی زیبا توصیف کردین شرایطی ک پشت سر گذاشتین رو.چه زندگی پر فراز و نشیبی !چقدر عجیبه برای من ک هر چیزی بر خلاف میلم بود را یه بدبختی بزرگ دیدم و حالا شما از پس این همه سختی براومدین.براتون آرزوی شادی و ایام خوش دارم.شاد باشین.

سلام خانم کاظمیان
چرا زودتر از اینها این خاطرات را ننوشتید؟
ما به شنیدن این جور خاطرات نیاز داریم و البته خیلی هم شیرین و زیبا نوشته بودید.
چون شما هم سن مادرم هستید من همیشه از شما
پیش مادرم تعریف می‌کنم
این البته چکیدش بود ولی,
اگر باز هم دوست داشتید جزئیات بعضی از خاطراتتون را بنویسید
من که سراپا گوشم.
موفق باشید

بانو کاظمیان گرامی. یادم هست یکبار که یگوشه ای از خاطراتتان را تعریف می کردید پیشنهاد دادم برای روحیه بخشیدن به نسل ما هم که شده وقت بگذارید و بنویسید. خوشحالم که خواهشم برآورده شد و البته از منش بزرگوارانه شما جز این هم انتظار نمیرفت. متشکریم.

سلاااااااااام و هزاران سلام به دوست عزیزم خانم کاظمیان. خیلی قشنگ نوشتی. با اینکه قبلا هم برام تعریف کرده بودی ولی باز با لذت تمام خوندم و به این همه امید و نشاطی که دارین آفرین گفتم.
بچه ها من و امیر توی اولین مسافرتمون که به نوعی ماه عسل دوران عقدمون بود رفتیم اصفهان(داخل پرانتز هنوز ماه عسل عروسیمونو نرفتیم خخخخ) و خونه خانم کاظمیان ساناز خانم. خیییییییلی بهمون خوش گذشت. دستپختشون که عاااااااااالی عالیییییی بود. خونشون از همه لحاظ بی نظیر بود. از مهمون نوازیشون بگم که واااااااقعا حرف نداشت. خیییییلی بهمون خوش گذشت. یه شبم ما رو بردن یه رستوران که خیلی برامون خاطره انگیز بود.
دوستان عزیزم خییییلی دلم براتون تنگ شده. از همینجا دعوت میکنم بیاین تهران که ما هم از خجالتتون در بیایم. هرچند زحماتتونو هیچ جوره نمیشه جبران کرد. برای هر دوتون آرزوی سلامتی و شادکامی و عاقبت بخیری دارم. بقول پریسا ایام به کام.

سلام تبسم عزیزم
ممنون که بازم خوندیش
ما برای شما کاری نکردیم هر کاری هم کردیم با لذت و برای خوشحالی در درجه ی اول خودمون کردیم
خدا کنه که شما همیشه خوشبخت بمونید بله ما حتما میاییم تهران اما نه این که بخوایم جبران کنیم دلمون براتون تنگ شده
میبوسمت از دور عزیزم
به آقای سرمدی خیلی سلام برسون
بگو که کلید خونه را گم نکنه خخخخ

رعد بزرگ با خنده ای بسان رودهای خروشان میگه :
دخترم !بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .
این سفر پر پیچو خم زندگی از شما دو تا ی اانسان پخته و کامل ساخته .
××××
چه بسا اگر در کنار مادرو پدر زندگی میکردید ،چیزی یاد نمیگرفتید .
و خواهر و برادر هم الان حاضر به نگهداری شما نبودند .بودند ؟؟

*****
راستی چرا میگی آخرین پستته . از این به بعد رعد منتظر خاطره های نبینیه خخخ

راستی احیانا اگر نیاز به یک پدربزرگ مهربان و رک گو و صادق داشتید ،من در خدمتم .
*****

درود
اول این که خیلی جامع و قشنگ بود و اشکال نوشتاری هم نداشت!
اما بعضی وقتا یه سریال مثلا ۲۶ قسمتی میسازن، بعد میان خلاصهش رو به عنوان یه فیلم داستانی یا سینمایی در میارن.
حالا شما برعکس عمل کردید.
یعنی اول خلاصه رو دادید، بعدش باید سریالی هم بنویسید دقیقا تو چه سالی با جزئیات چه اتفاقاتی افتاد خخخخ!
ضمنا یه قانونی که من همین الان از خودم در وکردم اینه که هر کی اولین پستش رو گذاشت، به شکل اتوماتیک یه سال به عنوان نویسنده ثبت نام کرده و باید حد اقل ماهی یه پست بذاره، استعفا هم نمیتونه بده!
مگه این که بخواد با قانون گذار کنار بیاد و به ازای هر پستی که نمیذاره مبلغ ۱۰۰۰۰۰۰۰ ریال معادل یک میلیون تومان به قانون گذار بده تا استعفاش پذیرفته بشه!
خب اینجا قانون گذار که خودمم!
شما هم اگه میخوای استعفا بدی هیچ مشکلی نیست!
ده تا پست دیگه تا آخر یک سال باید بدید که میشه ده میلیون تومن ناقابل!
خلاصه چی کار میکنید؟! پست میزنید یا من برم برای این ده میلیون که قراره بگیرم چند تا چاله چوله درست کنم؟! خخخخخخخ!

سلام اول که تشکر از لطف شما رییس
وااااای خدای من این همه پول آخه من از کجا بیارم باشه ببخشید قربان من پست میذارم پست میذارم
واااای با خودم بودم
نمیدونید که چقدر برام سخته باور کنید برام مثل رفتن بالا از پله برقی میمونه
ولی اونو میتونم حد اقل نرم بالا اما پست را چیکار کنم؟ وای خدای من.

سلام.
خیلی عالی بود.
به نظر من اولین و حیاتی ترین شرط موفقیت یک نابینا، خودباوری و استقلاله.
خیلی حرفه با این همه مشکل تسلیم نشدن و از پا ننشستن.
کاش همه ی ما بتونیم همچین روحیه ای داشته باشیم. لطف کنید باز هم برامون بنویسید.

سلام خانوم کاظمیان خوبین ؟ خداشاهده همیشه تو دلم گفتم اگه قرار بود من و خانوم کاظمیان یه کم تفاوت جغرافیایی مون کمتر بود همیشه باهاش میبودم از بس این دختر نازنینه فقط نمی دونم چرا این همه طرز نوشتنت رو ایراد ازش می گیرین در حالی که به نظر من زیبا نوشتن به انتخاب لغت نیست به از ته دل نوشتنه پس لطفا ما رو از نوشته های زیباتون محروم نکنین خانومی و اما درباره ی خاطرات :
دلم خیلی گرفت که مجبور شدین از خونواده جدا بشین ولی این که با این وصف و با وجود تموم مشکلات هنوز سرپا و راضی هستین خیلی عالیه وای چقدر سخته واسه من درکتون کنم چون که می دونم لای هر کدوم ازین خاطرات کلی لحظه های سخت هم داشتین که من قادر نیستم ببینمشون یا حسشون کنم ولی باور کن عزیزم که با تموم وجودم ستایشتون می کنم و به رسم ترانه ای خودم می گم می دونی که همیشه دوستون دارم !

من ی معادله روی دستم مونده که اگه بدونمو بمیرم بسی شایسته تره .
من با خودم موندم که بی سایه همون گوشه نشینه . گوشه نشین همون مسافره خخخ
همیشه این سه نفرو با هم اشتباه میگیرم . به خصوص گوشه نشین و بی سایه رو .

حرفی دیگه روی دلم نمونده .
تا معادلات بعدی .
***
ترانه خانوم بی زحمت پست صندلی داغ ایگلو برامون بذار . بعد گوشه نشین و بقیه حضار .
البته اگه راضی هستن .

سلام با کسب اجازه از محضر خانم کاظمیان پدر بزرگ مهربان محله مثل این که فراموش کردن من یک بار روی صندلی داغ قرار گرفتم برای رفع هرگونه شبهه شناسنامه ام را اینجا میگذارم من نه گوشه نشینم و نه مسافر ببخشید از اطاله ی کلام

“درباره بی سایه
با سلام علی پناه امیدی نابینای مطلق با نام بی سایه افتخار حضور در این محله را دارم اهل شهر دورود لرستان محل تحصیل خاک پاک اصفهان کارشناس فلسفه از دانشگاه
اصفهان ت.ت ۱۳۴۲.۱۱.۱۰ ه.خ ایمیل: panahkhoda@gmail.com از این که امکان ارتباط با شما دوستان مهربان و فرهیخته فراهم شده بسیار خوش بختم از کلیه مدیران و دوستانی
که در راه پیوستنم به این محله مرا یاری نموده اند بینهایت سپاسگزارم”

سلام بر نوه خونگرم و مهربانم.
آره یادم اومد . شرمنده . پس چرا همش حس میکنم تو گوشه نشینی خخخخ
خداییش منم اسم مستعار دارم. ولی عمراً رعد بزرگو کسی با آذرخش و تگرگ و طوفان اشتباه بگیره .
میبینم که در ایام اله دهه فجر به دنیا اومدی ههههه البته نزدیکشی . عقب عقب نرو . الان با کله میخوری توی دهه مبارک فجر هاهاها
سپاس از سایۀ پر مهرت

سلام عزیزم….خیلی خوب نوشتی…
جدی توی این محله من هر وقت خاطرات بچه ها رو میخونم شاخ در میارم…حالا یکی بیاد شاخای منو ببره تا برای خاطرات بعدی جا باشه توی سرم برای شاخ در آوردن…خخخخ
عزیزم…تو اره برقی چیزی توی دست و بالت نیست؟…خخخ
من که صداتو شنیدمو این خاطراتو خوندم عاشقت شدم
لحظه شماری میکنم برای دیدنت
راستی از اون قسمت که پسرا میومدن توی خوابگاه بیشترمینوشتی….سانسور که نکردی هااا…راستشو بگو…خخخخ
ولی بازم اون موقع یه ریزه با فرهنگ بودنااا.

کم بود نگو زیاده
منتظر بعدی شیم

فدای تو سارای

سلام. من خودم این پست رو منتشر کردم ولی دارم آخر میشم تقریباً خخخ.
زندگی جالبی داشتید. ولی چه قدر رفتار مسئولین خوابگاه با مسئولین به ظاهر مسلمان خیلی از مراکز نگهداری و شبانه روزی بعد از انقلاب فرق میکرد. وقتی نحوه ی برخورد با شما رو مثلاً با سرگذشت جناب آرتیمان مقایسه میکنم میبینم که واقعاً خیلی وقتها هم میشه آب سر بالایی بره.
واقعاً لذت بردم. خیلی هم قلم خوبی دارید شکسته نفسی نکنید.
ممنون و موفق باشید.

سلام بر جناب آقای حسینی
خیلی زود پست را منتشر کردید ممنون از لطفتون
ممنون که خوندید نه به خدا من شکسته نفسی نمیکنم ولی همیشه تو نوشتن یه ترسی دارم نمیدونم چطوری بگم
در هر حال از اینکه اینجا هستید ممنون
واااای بازم مدرسه دیر شد خخخخ

سلام بر زهره ی عزیزم ممنون که خوندی
آره الآن داریم کیف میکنیم باور کن که خیلی دوره ی خوشی را داریم
اما همیشه نگرانم که نکنه این دوره زود تموم بشه
نه خدا نکنه خدا کنه که ما باهم بمیریم بچهها واقعا برامون دعا کنید دعا کنید که ما باهم بمیریم اینو جدی میگم.

سلام
احسنت عالی بود اصلا هم بد نمینویسید اعتماد به نفستون رو ببرید بالاتر و بازم پست بزنید چون من یکی که منتظر پستهای دیگه تون هستم
پست نمیزنم و از این حرفها هم نداریم.
حالا چرا باید از خانواده جدا میشدید؟ اصلا دوستش نداشتم و حتی لحظه ای باور نمیکنم که میتونستم مامان و بابامو نبینم.
زنجان از این خبرها نبود هرکس میخواست بره خوابگاه باید میرفت تهران.
صاحبخونه ها که خدا خیرشون بده بعضیهاشون بد جور ظالم بودن و خدا رو شکر که الآن اصلا اون طوری نیستن و یه کم انسانیتر با مستأجر برخورد میکنن
من مستأجرمو یه بارم ندیدم خخخ شکلک یه صاحبخونه ی خوب و آسونگیر و مهربون.
دیگه دلم برای شما سوخت وقتی مربیهاتون رو از دست دادید سخته به کسی عادت کنی و یه دفعه از دستش بدی.
به نظر من بیرون کردنتون به نفعتون بود اما خب نه به اون عجله و نه با اون خشم انگار یه اشغالگر رو از محل اشغال شده بیرون میکنن و فاتح میشن خخخ.
خدا پدر و مادرتون رو بیامرزه خب قسمت شما هم این بود که کمتر ببینیدشون با اینکه بازم میگم اصلا به نفعتون نبود گذشته ها گذشته و دیگه نباید بهش فکر کنید
خدا رو شکر که الآن موفق هستید و پیش ساناز دوست مهربونتون دارید بهترین زندگی رو تجربه میکنید.
من پست نمیزنم و استعفا دادم حالیم نیست مدیریت هم برا خودش حکم رو تأیید کرده من پست میخوام و کوتاه هم نمیام.
آشپزی کنید و ضبطش کنید و اینجا به اشتراک بذارید یا روش پختن غذاها رو به روش نابینایی بنویسید نگید نمیتونم که باورم نمیشه.
همیشه موفق و شاد باشید.

پریسیرت ، وقتی رهایی اونجا رفته بود براش ته چین مرغ درست کرده بودن. رهایی عکسشو گرفت برام فرستاد .
با اینکه ته چین دوست ندارم ولی بدون اغراق دوست داشتم از ته دیگش بخورم.
مادر مریخی که خودش خیلی کدبانوس تعجب کرد . و بی شک در دلش به حال رعععد بزرگ تاسف خورد خخخ
تازه میدونم که قلیه میگو و کیک هم درست میکنن. البته من قلیه میگو هم دوست ندارم خخخخ
به قیمه بادمجون و کشک بادمجون و سوپ راضیم خخخ

سلام پری عزیزم پری عزیز و مهربون چقدر دوستت دارم اینو جدی میگم پری جون
وااااای چقدر خشن اوه اوه من با خودم بودم اون بالا که رییس بزرگ من را تهدید کردند چشم عزیزم واااای خدای من تا حالا تو را اینطوری ندیده بودم خخخخ
رگ مدیریت تو هم به جوش اومد؟ آره چه خوب گفتی بیرون کردن ما و فاتح شدن خودشون
اگر کمی صبر میکردند تا ما پس انداز میکردیم چی میشد؟ این کینه همیشه تو دل ما میمونه

درود خانم کاظمیان گرامی
بسیار ساده اما صمیمی
بی تکلف اما نافذ
پر از فراز و نشیب اما سرشار از امید به زندگی…
آیینه ای تمام قد از یک زندگی واقعی.
من که به نوبه خود حظ وافر بردم
سپاس از شما به جهت ارسال این پست وزین و فاخر.
همیشه شاد و همیشه خوش باشید

مهرتان مانا.

سلام خانم کاظمیان
خیییلی زندگی پر فراز و نشیبی داشتین من اگه بودم کم می آوردم جدی میگم اگه جای شما بودم با یکی از مشکلاتی که شما باهاش مواجه بودید مواجه میشدم کم می آوردم اما ماشاء الله لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم شما خییییلی محکم و استوار با مشکلات برخورد کردید مشکلات بزرگ بودن اما وقتی در مقابل شما با این اراده قرار گرفتن کوچک و خوار شدن خوشحالم از اینکه با شما آشنا شدم.
امیدوارم هم محله ای خوبی برای شما باشم
من همین دو سه تا خونه پایین تر هستم تازه اثاثمو آوردم
یا زهرا سلام الله علیها

سلام خانم کاظمیان عزیز ,
بسیار عالی بود , بسیار .
این قدر خوب مینویسید بعد ما رو محرومی کنید؟
نمی گویید چقدر ما رو میتونید مستفیض کنید؟
باور کنید اینقدر گفتید بلد نیستم باورمون شده بود . این صفحه رو ذخیره می کنم که به حوصله دوباره بخونمش . یک بار کمه خخخ .
شما خیلی چیزها میتونید به من و بقیه دوستان در مورد مستقل شدن یاد بدید . ساناز خانم رو هم مجبور به نوشتن کنید . اگه هنوز چراغ خاموش هست .
مرسی .

سلام آقا مهدی
من همیشه فکر میکنم که شما چطور با این مشکل کنار اومدید؟
واقعا اگر جای شما بودم هیچوقت نمیتونستم با این مشکل کنار بیام
آفرین به شما بیشتر از ما
ممنون که هستید من را با حرفاتون شرمنده کردید.

سلام خانم کاظمیان خاطره ی شیرینی بود ممنون احسنت بر شما که با عزم راسخ و پشتکار فراوان مشکلات رو پشت سر گذاشتید و روی پاهای خودتون ایستادید بهتون تبریک میگم
خدا پدر و مادرتون رو هم رحمت کنه کاش توی مدرسه ی ما هم برای تحرک و جهت یابی جدیت به خرج میدادن آخه من خیلی از دوستام با عصا مخالف بودن مربی جهت یابیمون یه مدت کم باهامون کار کرد ولی وقتی دید بچه ها زیاد تمایل ندارن دلسرد شد و اون کلاسها لغو شد از شما بابت این پست متشکرم همیشه موفق باشید.

سلاااااام خانم کاظمیان عزیزم. واااااااای خوش بحالتون چقدر چیزای مفید بهتون یاد دادن. ما که ۸ سال از عمرمونو تو این مدرسه استثنایی تلف کردیم. حاضرم قسم بخورم که اگه ی سر سوزن مهارت زندگی به ما یاد داده باشن. باورتون میشه که حتی عصا زدنم یاد ما ندادن؟! اونایی که از ما بزرگتر بودن ی معلم میومد باهاشون عصا زدنو کار میکرد تازه اونم فقط توی مدرسه که خودمون همه جاشو بلد بودیم اون یاد دادن به درد نمیخورد. من خودم یکم دید داشتم ولی نه در اون حدی که بهم بگن نیمهبینا در حدی که جلوی پای خودمو کمو بیش ببینم که همونم الان خیییییلی کم شده در حدی که عصا دست میگیرم ولی مدرسه اینقدر خودشو موظف ندونست که بیاد به منو خونوادم بگه این باید ی روزی مستقل بشه. باید یاد بگیره همه جا بتونه خودش بره و به کسی احتیاج نداشته باشه واسه همینم من برای مستقل شدنم کلی برای متقاعد کردن خونوادم باهاشون بحث میکردم و اگه کمک یکی از بهترین دوستام نبود شاید همچنان دستم تو دست مامان بابام بود. خلاصه که خیییییلی خوش بحالتون.

سلام بر خانم کاظمیان گرامی و یه سلامی به خانوم امیدی
پستتون خیلی آلی بود درود بر شما
من هم کامنت پریسا و مرضیه خانوم را لایک میزنم

نقاش چیره دستم و امشب به دست غم
نقشی بدیع و دلکش و زیبا کشیده ام
وز جلوه ی جمال دل انگیز روی یار
دنیای ذوق و شعر و هنر آفریده ام
بنهاده ام ز شوق ،به چشمش شرار مهر
شفاف و دلفریب بدان سان که دیده ام
چون خامه ام رسید به لعلش دلم طپید
گوئی به آب زمزم و رضوان رسیده ام
تصویر او تمام شد اما دریغ و درد
دیدم که حیف، زحمت بیجا کشیده ام
تصویر زنده بود ،ولی مهر ما نداشت
من نیز دل ز صحبت یاران بریده ام
در چشم دل سیاه حبیبم، وفا نبود؟
یا این که بود مهر و وفا ،من ندیده ام
لیکن چگونه دیده بپوشم ز دیدنش
مهرش بدل گرفته و با جان خریده ام
گلزار مهر او که به دل ریشه کرده است
با اشک چشم و خون جگر پروریده ام
من ماندم و (حبیب) و دل زار خویشتن
با یاد دوست گوشه عزلت کشیده ام

سلام به خانم کاظمیان عزیزم
بابا شکسته نفسی نکن دیگه اتفاقاً هم خیلی زیبا و راحت و عالی نوشتی
خاطره خوبی بود و چه درسهایی که داشت
کاش شهر ما هم مدرسه استثنایی نداشت و من میرفتم مرکز استان البته بعضیها بخاطر غذاهای بدش مقاومت شون در برابر ویروسها یا بیماریها خیلی کم شده
طبق شنیده ها ابابصیر از شوریده شیراز خیلی بهتر بود اگه رفته بودم خیلی چیزهای بیشتری یاد گرفته و استوار و مستقل تر از حالا بودم
خوابگاه آموزشگاه و در آخر محل سکونت شما هم عالمی داشته

داشتم با خودم فکر میکردم آشنایی من با تو و ساناز یکی از بهترین سورپرایزهایی بود که زندگی میتونست برا من رو کنه. پس زندگی اینقدرها هم بد نیست. همیشه یه چیزی برا غافلگیری آدم تو چنتهش داره.
تو این یکی دو ماهه تمام اوقات صحبت کردن از شما شده ورد زبون ما.
خونهداری هنگامه و ساناز.، آرامش هنگامه و ساناز، مهربونی هنگامه و ساناز، صبر هنگامه و ساناز، مهمونداری هنگامه و ساناز، کدبانوگری هنگامه و ساناز…… دوستداشتنی بودن و نازنین بودن هنگامه و ساناز. هیچی دیگه ما رو دیوونه و شیدا کردین رفت! فکر کنم این اولین دیدگاهی باشه که تو این سایت میذارم. فقط اومدم بگم خیلی خوشحالم که باهاتون دوست شدم.

سلام الهام عزیزم
شاید باورت نشه من همیشه دوست داشتم با تو دختر مهربون آشنا بشم خیلی خوشحالم که تونستم با تو بیشتر آشنا بشم
خیلی ممنون تو چون خودت خوبی همه را خوب میبینی
قربون تو
موفق باشی عزیزم
خدا کنه که روز به روز خوشبخت تر بشی عزیزم.

پاسخ دادن به مرضیه زارع لغو پاسخ