چقدر دوست داشتن بی منت خوبه
وقتی یکی رو نه از سر وظیفه بلکه از سر ذوق دوست دارم، یعنی ی هدف توی زندگی دارم.
واسش وقت میذارم،
بهش گوش میدم،
خرجش می کنم،
با هم تعامل داریم
و ی حس دو طرفه ی خوب!
حالا اونی که دوستش دارم میتونه ی آدم باشه، ی حیوان اهلی باشه یا حتی ی پرنده.
همین که می دونم ی چیزی توی زندگی هست که دل من بهش خوش هست و شاید دل اونم به من خوش باشه، ی حس مفید بودن بهم دست میده.
که این همه کار و کار و کار،
این همه زحمت برای پیشرفت و پول درآوردن،
الکی نیست،
فقط برای خوردن، معاشقه و خوابیدن نیست.
خوب که دقت می کنم،
می بینم خیلی از ما ماشین کوکی شدیم.
حتی گردش رفتن های ما هم صوری و برنامه ریزی شده هستش.
و میدونید چیه؟
این اصلا خوب نیست.
اکثر مرد های ازدواج کرده ی جامعه رو که می بینم، خنده ام می گیره به این زندگی ای که می کنند!
وظیفه ی این مرد ها شده زحمت کشیدن، عرق ریختن و پول درآوردن،
وظیفه ی خانواده هم شده خرج کردن، دستور دادن و باز خرج کردن.
تازه اگه مرد بتونه اونقدری در بیاره که خانواده بتونند خرج کنند.
این خانواده ها، ی برنامه ی روتین دارند:
صبح ها بچه ها میرند مدرسه، بابا ها سر کار، مامان ها توی آشپزخونه.
ظهر ها بچه ها خواب، بابا ها سر کار، مامان ها توی آشپزخونه.
عصر ها بچه ها پای مشق و تلویزیون، بابا ها خواب یا بیرون از خونه، مامان ها اگه توی آشپزخونه نباشند، مشغول تلفن، تلویزیون یا خیاطی.
شب ها همه شام، مسواک، جیش، اگه بشه بوس، بعدشم لالا!
اینطوریه که گردش رفتن، مهمانی رفتن، برای این خانواده ها هر یکی دو هفته شایدم هر ماهی یک بار اتفاق می افته.
تازه اگه دیرتر از اینی که گفتم نشه!
اینقدر همه گفتند که کلیشه شده ولی من بازم میگم که
بچه های این دوره زمونه، خیلی زامبی شدند.
تنبل در حد لالیگا!
دیگه گِل بازی نمی کنند،
خاک بازی نمی کنند،
گرگم به هوا، لِی لِی بازی، رابط، فوتبال و نظیرش توی محله ها کم شده،
بچه ها با دوستاشون یا تنهایی بیرون نمی زنند،
کم کودک یا نوجوانی رو می بینم که دوستاشو برداره با هم برند کتاب فروشی یا سینما،
کم بچه هایی رو می بینم که هنوز توی خونه با هم متکا بازی کنند و با رختخواب ها تو سر و مغز هم بزنند،
بچه های شهری،
خصوصا اگه توی شهرک های مدرن باشند،
ممکنه توی بلوکی که هستند، همسال زیاد نداشته باشند.
این ها خیلی تنها بزرگ میشند.
هیچ حس دوست داشتن از خودشون نشون نمیدند!
بابا ها، اوه اوه اوه!
همه اش بیرونند،
بچه اگه باباشو ی روز توی خونه ببینه، تعجب می کنه!
بچه به خودش اجازه نمیده از بودن کنار بابا، لذت ببره!
اصلا بابا یعنی ی عابربانک، ی راننده، و دیگر هیچ.
خود بابا ها هم به این قضیه دامن می زنند.
هیچ حس دوست داشتن از خودشون نشون نمیدند،
انگاری که چون مرد هستند، از عاطفی بودن می ترسند!
در هفته، ی بار هم با بچه بازی نمی کنند.
حتما دیگه بزرگ شده. نه؟
حتما بابا فقط تا ی سن خاصی باید با بچه بازی کنه. نه؟
حتما بابا یا بچه هیچ کودوم وقتشو ندارند. نه؟
اینه که کودکان و نوجوان های ما،
بیشتر از اینکه با بابا مامان ها رفیق باشند،
با هممدرسه ای ها و هممحلی ها رفیقند.
این یعنی زنگ خطر.
یعنی راز ها، حرف ها و مواردی که ی بابا یا مامان باید خبر داشته باشه رو فقط هممحلی هست که خبر داره.
باز مامان ها شاید وسط تلفن و تلویزیون و خیاطی و گلدوزی و آشپزی و ظرفشویی و خانه داری،
ی کمی به بچه برسند،
باهاش حرف بزنند،
حتی شاید اگه حوصله داشته باشند باهاش بازی کنند،
ولی اینم همیشگی نیست،
بچه آخرش اون جوری که میخواد، با خانواده اش نیست و حال نمیکنه.
اصلا انگاری زندگی یعنی کامپیوتر، گوشی، پلیستیشن، ایکس باکس،
و انگاری که زندگی بیرون از خانواده خلاصه شده باشه.
معلم ها هم همینطور.
اون ها هم هیچ حس دوست داشتنی نسبت به دانش آموز ها نشون نمیدند.
حتما اینقدر گرفتاری دارند که فقط دوست دارند درسشون رو بدند برند پی بدبختیشون.
شاید باورش سخت باشه،
ولی این فقط دانش آموز ها نیستند که خدا خدا می کنند زود زنگ بخوره،
معلم ها هم دقیقا همین کارو می کنند.
اصلا معلم های شلوغ و گرفتار، بیشتر از بچه ها دوست دارند زنگ بخوره!
این ها،
همه برمیگرده به همون حس دوست داشتن که گفتم.
من حس می کنم ما امروزه،
به جای اینکه با هم عاطفی باشیم،
به جای اینکه همو دوست داشته باشیم،
واسه هم تکراری شدیم.
اگه بلد بودم حرفامو قشنگ بنویسم،
شاید میتونستم منظورمو برسونم
ولی حیف که نمیتونم خوب بنویسم:
هم دیگه رو دوست داشته باشیم،
پسر و دختر هم نداره،
مرد و زن هم نداره،
کوچیک و بزرگ هم نداره،
نابینا و بینا هم نداره.
بیشتر با هم باشیم،
با هم بچگی کنیم،
با هم بازی های غیر کامپیوتری کنیم،
واتساپ هم اگه میریم، باهم.
فیسپوک هم اگه میریم، باهم.
اسکایپ هم اگه میریم، باهم.
با خانواده بیشتر وقت بگذرونیم،
جمعی از دوست های صمیمی داشته باشیم و باهاشون بیرون بریم.
آقا، خانوم، چطوری بگم؟
ماشین کوکی نباشیم!
34 دیدگاه دربارهٔ «ماشین کوکی نباشیم»
سلام.
قسط وام لیزینگ ماشین، قسط وام مسکن، قسط وام خرید یخچال فریزر، قسط شهریه ی دانشگاه یا مدرسه ی بچه، قسط بیمه ی ماشین، قسط کوفت، قسط زهر مار.
زندگیمون قسطی شده پسر! دیگه فقط مونده وام تنفس بهمون بدن بگن قسطشو بدید.
تفریح و سرگرمی دیگه یه تصور شده.
یه سینما برای یه خانواده ی سه نفره الآن هیچی در نیاد میشه بالای شصت هفتاد هزار تومن.
پول بلیت، پول بنزین ماشین یا کرایه ماشین، پول تنقلات، پول پول و پول.
الآن دیگه دستشوییهای عمومی هم باید پول بدی تا بتونی خالی بشی.
هروقت یه راه برای اینا پیدا شد، بگو با هم یه سینمای مشتی میریم حالشو میبریم. اصلاً مهمون من.
مجتبی جان، سلام. حرفهایت خیلی به دلم نشست، من سعی کرده ام و میکنم که اینطوری یعنی ماشین کوکی نباشم، حد اقل تا جایی که در اختیارم باشد. پست قابل تاملی بود، سر فراز باشی جوون.
نظر شهروز عزیز را به شدت لایک میکنم.
سلام آقاي مجتبي عزيز
پستتون را هزار بار لايك مي كنم.
حرفهاي شهروز را هم كاملا قبول دارم. واقعا آدم مي مونه چي بايد بگه؟!
درود به همگي
سلام
عاطفه خيلي وقت هست كه مرده عاطفه را خريدند خيلي وقته
آه آه خيلي خيلي حرفا هست كه نميتونم بگم
همه چيز شده فقط پول
اگر پول نباشه هيچكس محلت نميذاره
فاميل كه اصلا مثل قديم عاطفه ندارند
فقط به واسطه ي پول بهمون محل ميذارند اونوقت ميگي باهم بريد سينما؟
آخه وقتي دل خوش نباشه سينما ميخوايم چيكار عيد ها براي عيد ديدني تازگي ها به هم زنگ ميزنند تازه بعضي ها را كه اصلا سالي يه بار ميبينيشون
اول عاطفه را زنده كنيم تا بتونيم ماشين كوكي نباشيم
شايد كمي بي ربط حرف زدم
من شايد نتونم منظورم را برسونم
سلام نظر همه شما ها را لاااااااااااااااییییییییییک میکنم موفق باشید
سلام مجتبی
پست تو و کامنت شهروز رو هزاران بار لایک میکنم
به امید یک زندگی بهتر و بدون دغدغه مادی
سلام بر مدیر کبیر محله مجتبای عزیز, وقتی که زندگی ماشینی شد و ما شدیم آپارتمان نشین و اون خونه قدیمی ها خراب شد و جایش برج سبز شد و اون زمینهای خاکی پارکهای محله به تاریخ پیوست و بخاطر قسط هم مرد و هم زن مجبوره دو یا سه شیفته کار کنه نباید هم بهتر از این باشه و این میشه که ما آدمها میشیم ماشین کوکی یا عابر بانک و … دیگر وقتی میایم خونه حوصله خودمان را هم نداریم تا چه برسد بازی با بچهها اگه بشه همون پنجشنبه جمعه ها همه ی خونواده موبایل تبلت را کنار بذارن و برن توی دل طبیعت و یکی دو روز هفته را با هم بگذرونن شاید بشه کمی با هم و در کنار هم لذت برد و به هم عشق ورزید و هم دیگر را دوست داشت. بیاییم تا وقتی که در کنار هم هستیم از هم و با هم لذت ببریم که افسوس خوردن این لحظات که داره مفت از بین میره و ما فقط در لاک خودمان فرو رفتیم و فقط با گوشی یا تبلت خودمان زندگی میکنیم سودی نداره. ببخشید که من با حرفهایم وقتتان را گرفتم و این حرفها را به خودم زدم نه به شماها که از من فهمیده تر و فرهیخته ترید, در پناه حق بدرود و خدا نگه دار
سلام
چشم سعی میکنیم ماشین کوکی نباشیم اگه این مشکلات و گرونی و اقساط و فشارهای زندگی و هزار جور کوفت و زهرمار دیگه اجازه بدن.
سلام: متأسفانه اکثر ما در هر کاری افراط میکنیم.
این روندی کوکی شدن ما از مدتها پیش با توسعه شهرها به وقوع پیوست.
روند توسعه شهرها نشان پیشرفت هست ولی ای کاش تا حد ممکن جلوی آثار سوء اجتماعی و فرهنگیش گرفته میشد.
ما در اکثر موارد ظواهر را از جوامع مودرن وارد میکنیم و کاری به ریشه ها و کارهای بنیادین نداریم.
این اعتراض به ماشینی شدن انسانها را مدتها پیش انسانهای آگاه فریاد زده اند ولی کمتر گوش شنوایی وجود داشته.
یکی از این افراد که به مدد ذوق و استعداد فراوان این روند را توصیف کرده شاعر نوگرای ایرانی مرحوم فروغ فرخزاد است که شعر عروسک کوکیش را در زیر روایت میکنم.
شعر زیبای عروسک کوکی از فروغ فرخزاد
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
” دوست میدارم ”
میتوان در بازوان چیرهء یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفرهء چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش
دکمهء بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
میتوان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی ماندهء یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
میتوان باصورتک ها رخنهء دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
سلام مدیر. دل گرفتهم بیشتر گرفت از این واقعیت هایی که همیشه سعی می کنم نبینم ولی باز هم پوشش تاریکش رو برداشتی و نشونم دادیشون. مدیر به خدا من سعی کردم. به اندازه خودم سعی کردم. هر کسی به سهم خودش. من سهم خودم رو سعی کردم. ولی این دوران تاریک انگار زمان این تلاش ها نیست. خیال می کنن1چیزیمون میشه. وحشتناکه ولی من هنوز دارم سعی می کنم. هنوز داخل وجود اطرافیانم دنبال1نقطه روشن، 1چیز مثبت، 1حس قشنگ می گردم که بشه با دست های خسته و بی حال دل بهش تلنگر زد و محبت های خواب رفته شروع کنن به بیدار شدن ولی، … دوست داشتن سخت شده. من خودم زمانی که فهمیدم نه از پس جهان اطرافم بر میام که بیدارش کنم نه از پس دلم که خوابش کنم، رفتم سراغ بی جان ها. به آدم ها دیگه نمیشه عشق داد و ازشون طلب محبت های واقعی کرد. من این میل به دوست داشتنم رو با بی جان ها ارضا می کنم. خیالم نیست بچه ها اگر می خوایید بخندید. اگر می خوایید واسه خودتون از دیدگاه روانشناسی تحلیلم کنید و پیش خودتون رأی بدید که روانم مرخصه. اینجا هنوز جاییه که من راحت تر از جا های دیگه خودم رو توضیح میدم. چندان هم خیالم نیست چه مدلی ترسیم بشم. من به بی جان ها عشق و محبت میدم. اون ها زخمی نمی کنن. به دوست داشتن هات نمی خندن. محبتت رو پای خریت و وظیفه نمی ذارن. مهرت رو به تمسخر نمی گیرن. براشون اگر مثبت نباشی منفی هم نمیشی. بی جان ها رفیق های مثبت تری هستن. دسته کم واسه منه دیوونه. کاش آدم ها به اینجا نمی رسیدن ولی… بیخیال.
شاد باشی مدیر و شاد باشید همه.
درود! بهبه ماشین کوکی عزیز: راه گم کردی… تو کجا اینجا کجا؟… از اینورا… بفرما عزیزم: خیلی خیلی خوش آمدی… به محله صفا آوردی… خوب ماشین کوکی جون باز هم تعریف کن… یاد اون روزها بخیر که تو ماشین کوکی نبودی… البته شاید هم بودی و ما نتونستیم بفهمیم… اگه تونستی ثابت کنی که ماشین کوکی نیستی بیا بگو و ثابت کن که تو خودت هستی و ماشین کوکی نیستی… با تشکر از حضورت!
درود! خوب رفتم نظر دوستان را خواندم و اومدم برداشت خود را بگویم… حرفهای شهروز بوی طمع و چشم و همچشمی میدهد… خانم کاظمیان گفتی قدیم: منظورت از قدیما چه تاریخ یا زمانی است؟ من که هرقدر به عقب برمیگردم و زندگی خود و گذشتگان و اطرافم را بررسی میکنم تغییرات خاصی در آن نمیبینم… افرادی که دندان طمعشان را کشیده باشند و چشم و همچشمی نکنند و خودشان باشند ماشین کوکی نیستند!
صد رحمت به ماشین کوکی .
اکثریت آدما به نظر رعععد خیلی مهربون هههه
تبدیل به مترسک بی احساس شدن .
مترسکی که فقط نگاه میکنه . ماشین که خوبه . میریم ی دورکی باهاش میزنیم هاهاها
وای کامنتم نصفو نیم اومد که خخخ بقیه عراضیم این بود که :
آی آدما ، آیا سهم خودتون رو پرداخت کردید و بعد دارید گله می کنید ؟
مشتبه خان آیا کاری کردی که کوکی نباشی ؟
محبت کردی و جواب ندیدی ؟
مشتبهی نشستن و از زمینو زمان ناله کردن کار ضعیفاس .
پس اگه طالب ی نوع دیگه ای از زندگی هستی ؛ قدم اول رو تو بردار .
کمی مهربونی و عشقو دادن به آدم ها رو از رعععععد بزرگ یاد بگیر هاهاهاها
الباقی ههه
سلام.جالب بود.لایک.پریسای عزیزم بخدا اینطوری نیست.کامنتت متأثرم کرد.شاید الان حالم مثل تو خوب نیست اما ی چیزی رو از ته دلم بهت میگم.پریسا ما قرار نیست آدما و دنیای ب این بزرگی رو تغییر بدیم.قراره همونطور ک هستیم زندگی کنیم.وقتی مفهوم دوس داشتنو با تمام ذرات وجودت درک کردی خودتو زجر نده.وقتی هنوز احساس عشق ورزیدن در دروتت موج می زنه پس عشق بورز.ب چی؟؟؟اگه بگم میدونم تو بم نمیگی دیوونه.خخخ پس میگم.ب خدایی ک میدونم هم صداشو می شنوی و هم میدونم صداتو میشنوه.عشق بورز ب لبخند مهربون آدمایی ک کنارتن.عشق بورز ب ی نسیم دل انگیز ک درست وقتی حالت بده یهو سرک میکشه تو ریه هات و میفهمی ک نفس کشیدن چ حال بی بدیلی داره ی وقتایی.عاشق گلها باش و با طلوع خورشید متولد شو.صدای آدمایی ک دوسشون داری و هنوز زنده اند رو گوش کن و واژه هاشونو ب خاطر بسپار پریسای عزیز حتی اگه با تو حرف نزنن.از صدای هر چیزی خاطره بساز پریسا.میدونم ک میدونی شعار نمیدم.لحظه ها رو دریاب.شاد باشید.
برو بچه های محله نبین های با حال متنم کپی برابر اصله . شاید بخونه شاید هم نه .
الهی به امید تو . ی کپی توی محلس ،ریسک که نیست یا میخونه یا نه خخخخ
به اسم مشتبهی به کام بقیه . بگوشید که خیلی خوبه .
یک ضرب المثل چینی می گوید برنج سرد را می توان خورد.
چای سرد را می توان نوشید اما نگاه سردرا نمی توان تحمل کرد بیاییم گرمای نگاهمان را ازهم دیگر دریغ نکنیم و آنگاه اثرات عجیب آن را ببینیم
ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﺎﻥ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ :ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ …ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ …ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺭﻭﺑﺮﻭﺷﺪﯼ ،ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ …ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺎﺳﺨﺖ ﺭﺍ ﺩﻫﺪ …ﺍﯾﻦ ﺭﻣﺰ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ …ﻭﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ؛ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺳﻌﺖ ﺧﻮﯾﺶﻣﺤﻔﻞ ﺳﺎﮐﺖ ﻏﻢ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖﺣﺎﺻﻠﺶ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺟﺰﺍ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﻨﺒﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺎﻫﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﯿﺎﺕ …ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ….”
سلام.
نمی دونم بی ربط هست یا مرتبط به مطلبی که نوشتی ولی به محض خوندنش یاد دوتا شعر از فروغ فرخزاد افتادم که یکیش اسمش آیه های زمینیه:
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهء خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشدهء عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقیح فواحش
یک هالهء مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
بالکهء درشت سیاهی
تصویر مینمودند
مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقه ای ، جرقهء ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانبان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمانست
آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها…
سلام
دلم ی دوست میخواد.
ی دوست هم سن خودم.
تو مدرسه هیچ کدوم از دوستام تحویلم نمیگیرند دوستشون دارم ولی اونا دوستم ندارن. دوست دارم ی دوست داشته باشم. شما فکر میکنید که من دوست ندارم دوست داشته باشم نه دوست دارم
آخه مگه میشه؟ مگه داریم
این دوستای من فکر میکنن چون من نابینام آدم نیستم بابا یکی بیاد به اینا بگه من هم مثل شمام. ناراحت میشم
خوشحال میشم
حرف میزنم
احساس دارم
راه میرم و و و ببخشید زیادی نوشتم
اما میخواستم بگم
همه ی آدما اونجور که شما میگید نیستن دوست دارن عوض بشن اما نمیشه.
اون یکی شعر هم اسمش آن روز ها:
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آنرا چو شیر تازه مینوشد
گویی میان مردمکهای
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای ناشناس جستجو میرفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون ، خیره میگشتم
پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،
آرام میبارید
بر نردبام کهنه ی چوبی
بر رشته ی سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا ، آه
فردا
حجم سفید لیز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در
– که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور –
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه.
فردا …
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خط های باطل را
از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه میگشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک میکردم
آن روزها رفتند
آن روزهای ذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبهی صندوقخانه ء سر بسته گنجی را نهان میکرد
هر گوشه، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار میکردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن می شد، کش می آمد
با تمام لحظه های راه می آمیخت
و چرخ میزد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه با زنبیل های پر
بازار باران بود که میریخت
که میریخت ،
که میریخت
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه، با زیبایی رگ های آبی رنگ
دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا میزد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ،مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامی شرم آگین خویشتن را باز گو میکرد
در ظهرهای گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندیم
ما با زبان ساده ی گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه میبردیم
و به درختان قرض میدادیم
و توپ ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت
و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسمهای دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید میپوسند
از تابش خورشید، پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست..
مثل این که حساااابی باید شعر بنویسم ها.
این شعر هم از فریدون مشیری خیلی به نوشته ات میاد. واقعاً شعر قشنگیه با نام کوچ:
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد !
به كوه خواهد زد !
به غار خواهد رفت !
تو كودكانت را ، بر سينه مي فشاري گرم
و همسرت را ، چون كوليان خانه به دوش
ميان آتش و خون مي كشاني از دنبال
و پيش پاي تو ، از انفجارهاي مهيب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشيان ها بر روي خاك خواهد ريخت
و آرزوها در زير خاك خواهد مرد !
خيال نيست عزيزم ! …
صداي تير بلند است و ناله ها پيگير
و برق اسلحه ، خورشيد را خجل كرده ست !
چگونه اين همه بيداد را نمي بيني ؟
چگونه اين همه فرياد را نمي شنوي ؟
صداي ضجه خونين كودك عدني ست ،
و بانگ مرتعش مادر ويتنامي ،
كه در عزاي عزيزان خويش مي گريند ،
و چند روز دگر نيز نوبت من و توست ،
كه يا به ماتم فرزند خويش بنشينيم !
و يا به كشتن فرزند خلق برخيزيم !
و يا به كوه ، به جنگل ، به غار ، بگريزيم !
– پدر ! چگونه به نزد طبيب خواهي رفت ؟
كه ديدگان تو تاريك و راه باريك است
تو يك قدم نتواني به اختيار گذاشت .
تو يك وجب نتواني به اختيار گذاشت !
كه سيل آهن در راه ها خروشان است !
تو ، اي نخفته شب و روز ، روي شانه اسب ،
– به روزگار جواني – به كوه و دره و دشت ،
تو اي بريده ره از لاي خار و خارا سنگ
كنون كنار خيابان ، در انتظار بسوز !
درون آتش بغضي كه در گلو داري ،
كزين طرف نتواني به آن طرف رفتن !
حريم موي سپيد تو را كه دارد پاس ؟
كسي كه دست تورا يك قدم بگيرد ، نيست
و من – كه مي دوم اندر پي تو – خوشحالم
كه ديدگان تو در شهر بي ترحم ما
به روي مردم نامهربان نمي افتد !
پدر ، به خانه بيا ، با ملال خويش بساز !
اگر كه چشم تو بر روي زندگي بسته ست
چه غم كه گوش تو، و پيچ راديو باز است :
– ” … هزار و ششصدو هفتادو يك نفر امروز
به زير آتش خمپاره ها هلاك شدند !
و چند دهكده دوست را هواپيما ،
به جاي خانه دشمن گلوله باران كرد ! …“
گلوي خشك مرا بغض مي فشارد تنگ
و كودكان مرا لقمه در گلو مانده ست
كه چشم آنها ، با اشك مرد ، بيگانه ست .
چه جاي گريه ، كه كشتار بي دريغ حريف
براي خاطر صلح است و حفظ آزادي !
و هر گلوله كه بر سينه اي شرار افشاند
غنيمتي است كه : دنيا بهشت !! خواهد شد .
پدر ، غم تو مرا رنج مي دهد ، اما
غم بزرگ تري مي كند هلاك مرا :
بيا به خاك بلا ديده اي بينديشيم
كه ناله مي چكد از برق تازيانه در او
به خانه هاي خراب
به كومه هاي خموش
به دشت هاي به آتش كشيده متروك
كه سوخت ، يك جا ، برگ و گل و جوانه در او !
به خاك مزرعه هايي كه جاي گندم زرد
لهيب شعله سرخ
به چار سوي افق مي كشد زبانه در اور
به چشم هاي گرسنه
به دست هاي دراز
به نعش كودك دهقان ميان شاليزار
به زندگي ، كه فرومرده جاودانه در او !
بيا ، به حال بشر ، هاي هاي گريه كنيم
كه با برادر خود هم نمي تواند زيست
چنين خجسته وجودي كجا تواند ماند ؟ !
چنين گسسته عناني كجا تواند رفت ؟
صداي غرش تيري دهد جواب مرا :
به كوه خواهد زد !
به غار خواهد رفت !
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد !
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شادو خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارَد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیالِ دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل، بساط دلگشا دارید
نان به سفره، جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشمِ از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر . گه پا
آی آدم ها
او ز راه دور، این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امیدِ کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل، آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :
آی آدم ها ..
و صدای باد هر دم دل گَزاتر
در صدای باد، بانگ او رساتر
از میان آب های دورو نزدیک
باز در گوش، این نداها
آی آدم ها…
هاااااااااااااا.. چدس تو؟ یوخده دندون رو جیگر بذار اومدم… هاهاههاهاهاها
آقا خب من چیکار کنم؟!
یعنی خب هر کسی یه نظری داره دیگه،
حرفات که کلا صحیح، ولی خیلی خالی از حس بود,
مثل نوشته های دیگت خودمونی نبود, اینقدر بی حس و روح بود که فکر کردم ترجمه کردی,
بعد حس کردم عجله داشتی تند تند نوشتی,
باور کن نه که بترسما,
ولی کلا سعی میکنم به خاطر راحتی خودم هم که شده یا پستهارو نخونم, یا اگه مجبورم بخونم نظر ندم,
منظورم اینه که من قصدم حاشیه نیست, و بی ربط کردن کامنتها به پستها,
ولی هرچی به ذهنم برسه باید بنویسم,
بقشمید اگه الآن هم یه کم بی ربط بود,
وییییژژژژژ
سلام عزیزم.
حرف دل منو زدی. من فکر میکنم که استفاده نادرست
از تکنولوژی عامل همه جداییهاست. انیشتین میگه: من از روزی می ترسم که تکنولوژی از تعامل انسانی پیشی بگیرد، چنین روزی جهان نسلی از احمقها خواهد داشت.
من ره گُ ذَر کو کی یَم…
ِخ خَ خَ خِ خَ خُ خِ خَ خُ … آ فتاب اَز کو دو م طَ رَف دَر او مَ دِه شو ما پُست زِدی؟ ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها… با طریم خلاص شُد… با ی با ی …
خو کو کی نَ باش بِ چِه… چِ را می زَنی حا لا؟ رَف دَم تو دی وار یِ کی مَ نو بی گی ره پَ…
رهگذر من چی بگم به تو خخخخخخخخخخ خخخخخخخ خخخخخخخخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاها.
من الان نمیدونم گریه کنم یا بخندم.
کامنت رومینا خیلی خیلی ناراحتم کرد جدی میگم.
چرا این دختری که باید پر از انرژی و شادابی باشه این کامنت را بنویسه.
این مشکل را خواهر من هم داره اما یه جور دیگه, خواهر من چون خیلی درس خونه [درست بر عکس من] هم کلاسی هاش بهش حسادت میکنن.
بد بختی اینجاست که معلمها هم آبجیم را خیلی قبول دارن و این شرایط را سخت میکنه.
باریک!لایک
چی بگم؟ حرفم نمیاد
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
درسته همه ی جورایی درگیر تکنولوژی شدند اما هنوز هم هستند آدمایی که کوکی نشده اند هنوز عاطفه نمرده است ولی کم رنگ شده
هنوز هم کم نیستند آدمایی که مهربونند صفا دارند و با کلام و رفتارشون حس خوب و انرژی به ما که بی روح وسرد شده ایم میدند
پس بیایید از همین الان اراده کنیم و قدمی برای یکدیگر برداریم نه بلند پروازانه بلکه به اندازه توان بدون منت و مزد
بیایید به یکدیگر انرژی مثبت بدهیم تا به اندازه داشته هایمان و غم نخوردن برای نداشته هایمان شاد زندگی کنیم و مایوس نباشیم
با آرزوی شادی ,دوستی ,صمیمیت صفا ,مهربونی و سلامتی برای همه
اسکایپ :
a.mostajeran
سلام مجتبی اتفاقا خیلی هم قشنگ نوشتی کاش میشد ماشینی بودن از بین بره و مردم همه نسبت به هم با محبت تر بشن ولی تا حالا نشده بعد از این هم نخواهد شد
یعنی من که چشمم آب نمیخوره
از همه ی خانوم ها آقایان احمد، آرتیمان، پریسا، پریسیما، حسین، خورشیدی، رضا، رعد، رهگذر، رومینا، ساناز، شهروز، عدسی، علی اکبر، فاطمه، کاظمیان، کامبیز، لِنا، محسن، محمدحسین، مصطفی، مظاهری، و نهایتا وحید، تشکر می کنم که نظر دادید. ته حرفم اینه که با همه ی این خرج ها و اذیت و آزار ها و با همه ی ناملایمات، هر طور که میشه، هر طور که بلدیم، سعی کنیم خوش باشیم و بقیه رو هم خوش کنیم. به قول سندی که می فرمایند: “پول پیتزا ندارم، سیت سمبوسه میارم”! به نظرم، با داشته ها خوش باشیم. نه فقط شعار بدم ها، من اگه نمیتونم در سطح مرفهین حال کنم، در حد خودم که میتونم. گاهی هم میشه با هیچی سر کرد و پولا رو جمع کرد، پول های جمع شده رو در یک حرکت متحورانه، خرج ی خوشی لوکس نمود! دیگه بازی و شادی، دور هم نشستن، از حال هم با خبر بودن، به هم دیگه کمک کردن، حسودی نکردن، کار هم دیگه رو راه انداختن، عاطفی بودن، بغل کردن و بوسیدن، گفتن و خندیدن، بچگی کردن و آزاد بودن، اینا که پول نمیخواد. من که در اوج بی پولی هم تونستم کار هایی که گفتم رو بکنم. امیدوارم شما هم بتونید!
سلام
پست خیلی خوبی بود
خیلی خوب اوضاع تلخ زمانمونو اینجا نوشتید
ممنون
سلام
خوب نوشتن مگر چطوریه؟
همین خیلی خوبه! یعنی خوب نوشته شده. برای خوب نوشتن مهم این نیست که جملاتت از نظر دستور زبان فارسی درست باشد، مهم این است که حرفت صحیح باشد و خودت به ان اعتقاد داشته باشی و از ته قلب آن را نوشته باشی. خودش خوب نوشته میشود.
همین نوشته خیلی خوب نوشته شده است. ادامه بده.
سپاس