خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماجراهای من و آقای مسئول، قسمت چهارم

درود.
یه بار دیگه اومدم تا یکی دیگه از ماجراهای خودم با آقای مسئول رو براتون تعریف کنم.

یه بار رفتم که یه سری به انجمن بزنم ببینم چه خبره. وارد که شدم، آقای مسئولو دیدم که داشت با تلفن حرف میزد. داشت از برگزاری یه مراسم یا یه همچین چیزی صحبت میکرد. تلفنش که تموم شد با هم سلام و احوالپرسی کردیم. بعدش پرسیدم: به سلامتی خبریه آقای مسئول؟

آره. قراره یه اردوی یک روزه برگزار کنیم.

خیلی هم عالیه. حالا کجا قراره ببرید بچه ها رو؟

میخوایم ببریمشون پارک.

کدوم پارک میخواید ببریدشون؟

یکی از پارکهای جنگلی اطراف شهر.

خب آخه پارک جنگلی بخوان برن خودشونم میتونن برن دیگه شما چرا زحمت میکشید؟

پس چی؟ توقع داری تو این بیپولی ببرمشون سواحل مدیترانه؟

آره اتفاقاً میخواستم پیشنهادشو مطرح کنم.

ببین الآن اصلاً حوصله ی شوخی ندارم. تو هر دفعه میایی همش منو اذیت میکنی.

اختیار دارید! من میدونم که شما مسئولید! یعنی هم مسئولید و هم مسئول. برای همین نمیخوام یه وقت براتون بد بشه. دارم بهتون مشورت میدم.

تو هر وقت میایی اینجا کلی خرج رو دست من میذاری. همش منو در مقابل اون انجمن کوفتی که باجناقم زده میذاری، منم برای این که ازش کم نیارم مجبورم کارتو راه بندازم.

عجب! پس اون انجمن رو باجناقتون تأسیس کرده!

آره. برای این که مثلاً نشون بده انساندوست تر از منه این کارو کرده. ولی نشونش میدم. عمراً بذارم دل مادرزنم رو به دست بیاره.

خب مگه اگر دل مادر خانمتون رو به دست بیاره چی میشه؟

هیچی. اون خونه ی ویلایی که مال پدرزن خدابیامرزمه میرسه به انجمن باجناقم. اونوقت من سرم بی کلاه میمونه.

آهااان! دقیقاً الآن روشن شدم که قضیه چیه!

خب حالا که روشن شدی برو پی کارت بذار به کارم برسم.

ولی من پیشنهاد میکنم که بچه ها رو پارک نبرید.

پس چی کارشون کنم؟

یه باغی چیزی پیدا کنید که دربست باشه بچه ها توش راحت باشن. ببریدشون اونجا.
تو مثل این که نفست از جای گرم بلند میشه هااا! میگم پول ندارم میفهمی؟

خب حالا برای پذیرایی میخواید بهشون چی بدید؟

یه ساندیس و تیتاب اول بهشون میدم، یه ساندویچ سرد هم ناهار میدم بهشون، یه چایی هم فوقش بعد از ظهر میدم بهشون و برشون میگردونم.
ماشینتون چیه؟

از این اتوبوس بنز قدیمیها هست.

خب تو این گرما که بچه ها کباب میشن بنده های خدا! لا اقل اتوبوس کولردار بگیرید!

باز تو حرف خودتو زدی؟ میگم پول ندارم. میخوای هلیکوپتر بگیرم براشون؟

فکر خوبیه. فقط جا نمیشن تو یه هلیکوپتر باید چندتا بگیرید.

الآن که با این زونکن زدم تو سرت میفهمی که با من نباید یکی به دو کنی.

باشه باشه. بذارش زمین بابا! از شما بعیده! شما در قبال سلامتی من هم مسئولیها! هم مسئولی و هم مسئول.

انقدر حرفای خودمو تحویل خودم نده.

امروز خیلی سرحال نیستی آقای مسئولهااا!

ببین یه سؤال میپرسم درست جوابمو بده.

باشه بفرمایید.

تو اخیراً انجمن باجناق من رفتی یا نه؟ راستشو بگو.

چه طور مگه؟

میخوام ببینم اردویی چیزی قرار نیست برگزار کنن؟

خب راستش من دیروز اونجا بودم.

خب خب! چه خبر بود!

اونا هم داشتن تدارک اردو میدیدن.

ای خدا بگم چی کارش کنه. هروقت من میخوام یه کاری کنم اینم خودشو میندازه وسط.

راستش من قصد دخالت ندارمااا! ولی بهتون پیشنهاد میکنم از برنامه هایی که دارید به خانمتون چیزی نگید. چون اونم میره به خواهرش میگه ایشونم به باجناقتون میگه و بقیش هم خودتون میدونید دیگه!

آره آره. حق با توئه. دیگه به خانمم چیزی نمیگم. حالا بگو ببینم. اردوشون قراره چه طوری برگزار بشه.

خب راستش اگر شما این شکلی که گفتی اردوتو برگزار کنی حسابی کم میاری جلوی باجناقت!

چه طور مگه؟

خب مثلاً اون اتوبوسش از این جدیداست. از اینایی که کولر دارن.

خب این که کاری نداره! منم کولردارشو میگیرم. ببینم اتوبوسش معمولیه یا v I p?
فکر کنم معمولیه.

خوبه. پس من v I p میگیرم. صبحونه چی داره میده؟

ظاهراً میگفت صبحونه قراره نون و پنیر و چای شیرین بده به بچه ها.

اصلاً من صبحونه به همه حلیم میدم. با نون سنگک.

ایول اینو هستم. فقط حلیمش شیرین نباشه چون من دوست ندارم.

باشه. خب کجا قراره ببره بچه ها رو؟

میگفت که میخواد بچه ها رو ببره باغ برادرش.

ای به خشکی شانس. این برادر لعنتیش یه باغ داره که جون میده واسه این اردوها. این یکی رو نمیدونم چی کارش کنم.

خب شما میتونید یه کار هیجان انگیز بکنید.

مثلاً چی؟

مثلاً بچه ها رو ببرید شهر بازی.

آره آره. این خوبه. خیلیها دوست دارن برن شهر بازی. ولی ورشکست میشم که!

مثل این که اون ویلا یادتون رفتااا!

جهنمو ضرر. میریم شهر بازی. حالا ناهار چی داره میده؟

ظاهراً جوجه کباب با مخلفات.

خب پس ناهارم چلو کباب برگ میدیم با ماست موسیر و سالاد فصل و زیتون پرورده و دوغ و نوشابه.

عجب! احساس میکنم الآن شما وسط سالن اون ویلا هستید.

پس چی؟ یه آجرشم نمیذارم به اون باجناق حقه بازم برسه. حالا بگو ببینم دیگه چه امکاناتی داره تو اردوش؟

قراره بعد از ظهر به همه ی بچه ها بستنی بده به عنوان عصرونه.

خب بذار ببینم. موز و خیار و سیب میدم با شیرینی تر. به نظرت چه طوره؟

یه چای یا نسکافه هم بذاری کنار اون شیرینی تر دیگه حرف نداره.

باشه. نسکافه هم روش. حالا از بچه هاش چه قدر بابت این خوش خدمتی قراره بگیره؟

خب خیلی کم. فکر کنم ده هزار تومن.

چی؟ ده هزار تومن؟ این همه امکانات فقط ده هزار تومن؟ زده به سرش؟

خب عوضش مادرزنش رو فراموش نکرده. این رو هم در نظر بگیرید.

ای خدا! یه روز من این باجناقم رو میکشم. ببین کِی گفتم.

حالا شما چه قیمتی قراره بذارید؟

قیمت؟ اصلاً قیمتی نداره؟ اردوی ما رایگان برگزار میشه. کاملاً رایگان.

حسابی آتیش زدی به مالتا آقای مسئول!

من باید اون ویلا رو به دست بیارم. میدونی چه قیمتی داره اون ویلا؟

باشه. من دیگه برم. پس جمعه تو اردو میبینمتون.

باشه. یادت نره حتماً بیاییها! میخوام گزارشش رو ببری به اون باجناقم بدی تا چشماش از حدقه بزنه بیرون.

باشه حتماً میام. فعلاً خداحافظ.

خداحافظ.

من جمعه ی اون هفته رفتم توی اردو شرکت کردم و اتفاقاً خیلی هم خوش گذشت. منتها مشکل اینجا بود که اصلاً انجمن باجناق آقای مسئول اردویی برگزار نکرد. یا بهتره بگم قرار نبود برگزار کنه. فقط شانس آوردم که آقای مسئول به حرفش عمل کرد و به خانمش چیزی نگفت که دروغم لو بره.

خدا آخر و عاقبت منو به خیر کنه اگر یه روز این آقای مسئول بفهمه که چه کلاههای گشادی سرش میذارم.

تا یه خاطره ی دیگه از من و آقای مسئول، مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
بدرود.

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «ماجراهای من و آقای مسئول، قسمت چهارم»

سلام. من۱چیزی بگم؟ نمی دونم من امروز از دنده خلاف پا شدم یا این طرف خیلی بد داغون شده از دست تو. به یکی از این دلایل و شاید هم به دلیل سومی که نمی دونم چیه، این دفعه دلم برای این سوخت. آهان دلیل سومش رو به نظرم پیدا کردم. من حلیم دوست ندارم ترش و شیرین هم نداره. شکلک ترکیدن از شدت فشار میل به چرت و پرت گفتن.
خوب دیگه بسه برم. منتظر قسمت بعدیش هستم که اگر اشتباه نکنم۲شنبه آینده میاد.
پاینده باشی.

سلام شهروز.
ببین، میدونی که من مدیرم، یعنی هم اسمم مدیره و هم مدیر انجمن باجناق مسوولم.
فقط خواستم به اطلاعت برسونم من یه سری کارهای اداری در اداره ی ثبت اسناد و دارایی و شهرداری برام پیش اومده که امروز نمیتونم بیام انجمن.
فقط خواستم در جریان باشی که یه وقت این همه راه رو نخوای بیای اینجا و برگردی.
ضمنا یه خبف مهم برات دارم که حسابی سورپرایزت میکنه و به مناسبت اون خبر قراره که این جمعه یه اردوی یک روزه به نمکابرود برگزار کنیم که اونجا میبینمت و اون خبر مسرت بخش رو به همگی میدم.
راستی احتمالا هفته ی دیگه هم باید یه مراسم ختم برپا بشه که متعاقبا خبر مرگ اون مجلس به نام و تاریخ و ساعت مراسم رو بهت اعلام خواهم کرد خخخ.
پس فعلا تا جمعه.

سلام عمو.
وااای شما تو اداره ثبت و شهرداری چی کار داریییی؟
نکنه ویلا رو زدید تو گوشش!
اگه مسئول بفهمه سکته میکنهههه خخخ.
جان من بذار من تا قسمت ده اینو تلکه کنم بعد ویلا رو به نامت بزن. این ویلا بپره کاسبی ما هم کساد میشه هااا!
تا عید صبر کن بعد از عید بزن تو گوش ویلا خخخ.
مرسی از حضورت.
پیروز باشی.

سلام بر شهروز الدوله, خوب سر آقای مسؤول را شیره مالیدی, میگم این اردو بود یا عروسی یه مرتبه ازشون یک شب استراحت در هتل ۵ ستاره هم تقاضا میکردی با تمامی امکانات. اگه آقای مسؤول فهمید که سر کارش گذاشتی احتمالاً یه آشی برات میپزه که روش سی وجب روغن باشه. در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام حسینی.
خیلی خیلی باحال بود, خوش به حالت خخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخ.
راستی میدونی وقتی این پستهای تو را میبینم به چی فکر میکنم؟؟؟؟
اینکه کاش یه همچین سازمانی بود در رقابت با بهزیستی, خیلی خوب میشد ها!!!!!
موفق باشی.

سلام فاطمه.
خب کاری نداره که! باید یه کاری کنیم که دو نفر که انجمن دارن با هم باجناق بشن، بعد یه رقابت بینشون ایجاد کنیم اون وقته که نونمون تو روغنه خخخ.
یعنی چه خوش بگذره اون روزااا خخخ.
مرسی از حضورت.
پیروز باشی.

سلام شهروز
حالا فهمیدم علت این حرف گوش کن بودن مسئول چیه؟
رقابت و باجناق و هیچ وقت فامیل نمیشن و همیشه رقیب هستن و این حرفها!!!
خب این دفعه هم این کارو کردی و دروغ به ای بزرگی گفتی دفعه ی دیگه میخوای چه کاری بکنی که طرف گول بخوره آیا؟
فکر کنم قسمت آخر مسئول مجبور بشه استعفا بده و تو مدیر اون انجمن بشی خخخ.
این دفعه خیلی بیرحم بودیااا گناه داره مسئول بدبخت!
بازم مثل همیشه خوب نوشتی.
موفق و شادکام باشی.

سلام پریسیما.
هیچم گناه نداره.
یه ویلای چند میلیاردی قراره گیرش بیاد حالا چند ملیون هم خرج کنه چیزیش نمیشه خخخ.
حالا حالاها کار دارم باهاش.
شش قسمت بعدی پدرشو در میارم خخخ.
ولی کم کم داره یه چیزایی میفهمه. داره خطرناک میشه خخخ.
مرسی که هستی.
موفق باشی.

سلام خخخخخخخخخخخخخخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها خوبه حد اقل توی فانتزیها حق رو میشه گرفت تا میتونید پدرشو بسوزونید ههههههههههههههههههه موفق باشید خععععععععععععععععععلی باحال بود

شکلک اخم و دیگه نمی دونم چی.
من حلیم دوست ندارم از زمانی که یادم میاد ازش خوشم نیومد. وویی از تصور خوردنش هم خفه میشم انگار. الان تو برای چی باید بخوایی که این توفیق اجباری نصیبم بشه؟ شکلک توضیح۱دلیل آشکار به همگان در جهت نمایاندن جوهر منفیه شهروز به دیگران

سلام بر نوۀ مسئول اذیت کنم خخ . ی سؤال تخصصی : مگه حلیم شیرینو غیر شیرین داره ؟
خودت شکر یا شیره نریزی که شیرین نمیشه . درسته شبو شور ؟
راستی من سعی میکنم ی جور بنویسم که صفحه خونا درست بخونن ، آیا درست میخونن ؟

درود!آهای بچه سوسول… تاکی میخواهی با بدجنسی کلاه سر مردم بگذاری و از موقعیت سو استفاده کنی؟… وای بر احوالت که اگه من بجای اون مسئول بودم بلایی سرت میوردم که مرغان هوا و آسمون و مرغ داری ها به حالت غش کنند…

سلام….با جناق بودن انجمن ها جالب بود…ارثیه هم فکر خوبی بود.
فقط یه جاییش ایراد داشت
حلیمو شیرین میکردی من شیرین دوست دارم….خخخخ
یعنی من تعجب میکنم تو یه داستان نوشتی و هنوز عشقی نکردی ماجرا رو…خخخ
داره جالب تر میشه داستانت…منتظر باقی ماجرا هستیم…آفرین.

دیدگاهتان را بنویسید