خیلی با هم دوست بودیم از موقعی که از مادر و پدرم جدا شدم و خواستم مستقل باشم با او دوست شدم خیلی منو دوست داشت وقتی دید که من جایی برای خوابیدن و غذایی برای خوردن ندارم به من جا و غذا داد من مدیون او بودمو احساس می کردم که هیچ دوستی بهتر از اون نیست.
به خاطر تمام محبتاش نمی تونستم همینجوری بشینم سعی می کردم تا حد امکان مواظب او باشم تا جایی که می تونستم می خواستم از هیچ کمکی دریغ نکنم او زن و فرزندی شش ساله داشت که فرزندش منو خیلی دوست داشت و منم اونو خیلی دوست داشتم .اما همسرش از من می ترسید نمی دونم چرا هر وقت می خواست از توی حیاط خونه باغ رد بشه با اینکه سعی می کردم جلوی پنجره نباشم می دیدم با هول و ولا به پنجره ی اتاقی که من توش بودم نگاه می کرد. هوشنگ دوستمو میگم خیلی به همسرش گفت که من بی آزارم و اعتمادشو به من جلب می کرد . اما همسرش می گفت من کلاً از اون می ترسم نه اینکه بخوام تو اونو بیرون کنی.
یک روز هوشنگ اومد و به من گفت: دوست من یه خواهشی ازت دارم ما داریم میریم جایی اگر برات زحمتی نیست از خونه باغ مواظبت کن تا ما برگردیم البته باید خیلی مواظب باشی چون می دونی که خونه باغه.
وقتی هوشنگ رفت گفتم اون خیلی از من مواظبت کرده به من جا و غذا داده حالا باید کمکش کنم باید دقت کنم که کسی نیاد یعنی دزد نیاد یه خورده سر جام نشستم ولی دلم آروم و قرار نداشت فکر می کردم الآن کسی اومده و من متوجه نشدم از اتاقم بیرون اومدم و جلوی در خونه باغ نشستم که کسی نگاه چپ به خونه باغ نکنه چند جوون که رد می شدند توی حیاطو نگاه کردند چون در نرده ای بود هر کس می تونست تو رو نگاه کنه اما من که ترسیده بودم و حساس شده بودم و به همه شک داشتم گفتم: آهاااای! چیه؟! چی داره که نگاه می کنی؟! نگاه کردن داره؟ راتو بکش برو برو تا حسابتو نرسیدم اون جوونا که خیلی بهشون برخورده بود گفتند آروم بتمرگ سر جات ما کاری به این خونه نداریم مال خودت خندیدن و رفتن. می خواستم برم بیرون و باهاشون درگیر شم اما می ترسیدم که نکنه توی این درگیری یکی وارد خونه بشه و دزدی کنه تا یه ماشین جلوی در پارک می کرد می گفتم: اوهوووی چرا اینجا پارک می کنی برو یه جای دیگه پارک کن که اون به من بی محلی می کرد و می رفت.
وقتی هوشنگ اومد اول خیالم راحت شد ولی بعد گفتم تو می تونی راحت بخوابی؟ یه وقت نکنه تو خواب بری دزد بیاد شایدم قاتل بیاد هوشنگو بکشه! برای خودم تکلیف تعیین کرده بودم که هر شب برم دم در و کشیک بدم.
روزها و شب ها همینطور می گذشت هوشنگو دوست داشتم شما هم اگر یکی بهتون جا و مکان بده اینقدر دوسش دارین هر وقت بیرون می رفتیم دائماً مواظبش بودم حساس بودم حتی یه روز وقتی با هم به گردش رفتیم پیمان دوست هوشنگ به ما نزدیک شد رفتم جلوی هوشنگ وایسادم و گفتم : هان چیه چه کار داری؟! به دوست من نزدیک نشو! اصلاً تو رو با هوشنگ چه کار؟! هوشنگ منو کنار کشید و گفت :این دوستم پیمانه کاری با من داره تو چرا اینقدر نگرانی وقتی به پیمان دستداد سرمو پایین انداختم خجالت کشیدم پیمان گفت این کیه دیگه بابا. اما من هیچی نگفتم دست خودم نبود نسبت به هوشنگ حساس شده بودم شایدم برای خودم یه وظیفه می دونستم.
زندگی خوبی داشتم هوشنگ منو از خونه بیرون نمی کرد دیگه داشتم می گفتم که من خوشبخت ترینم تا اینکه یه روز که با بچه ی هوشنگ به بیرون رفته بودم تا جلوی در با هم بازی کنیم سعید بچه ی هوشنگ وسط خیابون رفت و گفت : بیا دیگه بیا تو قول داده بودی اون ور خیابونو نگاه کردم دیدم یه کامیون داره با سرعت میاد با داد به سعید گفتم برو کنار ولی اینقدر می خندید و شاد بود که متوجه نبود من چی میگم دوباره با صدای بلند گفتم: سعید برو کنار ماشین داره میاد وقتی دیدم انگار نه انگار و راننده ی کامیون هم دستشو روی بوق گذاشته و با سرعت میاد خودم دوان دوان به طرف سعید رفتم سعیدو هل دادم و از جلوی ماشین ردش کردم اما دیگه کار از کار گذشت و من زیر چرخ های کامیون له شدم سعید که ترسیده بود گریه می کرد هوشنگ دوان دوان بیرون اومد و سعیدو در آغوش کشید و به من داشتم از درد به خودم می پیچیدم نگاه کرد و گفت:چقدر بدجور تصادف کرده بهش نگاه کردم جلوی من نشست و گفت:دوست من تو خیلی بد تصادف کردی زنم اگر تو رو ببینه وحشت می کنه منو ببخش و بعد به داخل رفت و درو بست و به پشت سرشم نگاه نکرد انتظار داشتم بلندم کنه و بگه: ناراحت نباش رفیق می برمت دامپزشکی اما…
بلند شدم نای راه رفتن نداشتم در این مدت فکر کردم و پیش خودم گفتم:چقدر بی وفا برای حفظ جون بچه ی اون به این روز در اومدم حالا هم توی کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زنم و زیر ماشین های پارک شده می خوابم گاهی هم مردم برام نون و گوشت میارن اما کی می دونه که من چی کشیدم و جوونیمو پای کی گذاشتم هر وقت بچه ها میان توی کوچه بازی کنن یاد سعید می افتم و آهی می کشم و میرم توی کوچه های دیگه تا بچه ها راحت تر بازی کنن.
راستی اگه آدما قدر ما سگا وفا داشتن دنیا گلستون میشد.
۴۵ دیدگاه دربارهٔ «نارفیق»
سلام لاااااااااایک.
نمیدونم چی بگم.
آهان لایک اول خودمم کامنت اول هم مداااااال را بده بیاد خخخخخخخ.
سلام ممنوووون
چی؟! مداااال؟!!! کو؟! بذار ببینم همین جاها گذاشته بودمش ….. آهان ایناهاش تقدیم به آبجی فاطمه گل گلاب
درود! اولش فکر کردم این یکی از خاطرات خودت است که داری تعریف میکنی: ولی آخرش فهمیدم که جایی داشتی میخوندیش و خوشت اومده کپیش کردی و بدون نوشتن منبعش اینجا گذاشتیش…، سرکاری باحالی بود!
عدسی این بیچاره تازه وارده اذیتش نکن خب خخخ.
حدیثه این هر کس که از خودش نوشته میذاره میره اذیتش میکنه یه وقت ناراحت نشی.
عدسیه دیگه به عقرب معروفه خخخ.
بله ما با ایشون از همون کامنت اول آشنا شدیم نه ناراحت نشدم بنده ی خدا که چیز خاصی نگفتن فکرشونو بیان کردن منم ظرفیتم اینقدرا هم کم نیست فقط نمی تونم فحشو تحمل کنم همین..
درود! وای ترسیدم… وای لرزیدم… آقا التماست میکنم… ببببببشقید…. فکر کردی همه مثل خودت سوسولند که نتونند جواب منو بدهند؟… باور کن میخواستم به اندازه مطالب پست جوابتو بدهم ولی رحمت کردم و به همین چند کلمه بسنده کردم!
سلام
اولشو پس به هدفم رسیدم اما چی گفتید ؟؟!! کپی کردم؟!! دو ساعت تایپش کردم منبعشم دفتر خودمه که نگفتم که ریا نشه نمیزارید که آدم مجبوره بگه (شکلک لبخند)
سلام حدییییییثه خانم وااااااای اصلا فکرشو هم نمیکردم این جورییییی برم سرکااااار .خخخ خداخیرت بده که به فکر اشتغال ماها هستی ایول
سلام آبجی ریحان نازنین
خب خدا رو شکر آخر عمری تونستم کارآفرینی کنم خخخ این یکی از آرزوهام بود خخخخ
سلام حدیثه جان…تشکر.
سلام آبجی سارای نازنین
خواهش می کنم امیدوارم خوشت اومده باشه
حدیثه جان
داستان و خودت نوشتی؟
من فکر کردم کپی هست برای همین نظری ندادم.
الان از نظرات دوستان متوجه شدم.
آخر نوشته هات بنویس مال خودته تا بیشتر نظر بدیم.
آره آبجی مال خودمه
ببخشید گفتم شاید اینجوری جذابتر بشه
بازم سلام. راستی یه سوال این هم از نوشته های خودت بود؟؟؟؟؟
بازم سلام آبجی فاطمه ی نازنین
بله اگه خدا بخواد خخخ
سلام حدیثه جان
ممنونم از این نوشته
فقط نمیدونم از خودت بود یا از جایی کپی کردی
ولی خب مهم این بود که واقعا عالی بود عزیزم مرسی
سلام آبجی زینب نازنین
ممنون آبجی لطف داری نه از خودمه کپی نکردم مال پنج شش سال پیشه
سلام از داستان با حالت بسیار لذت بردم اونقدر شخصیت داستان را خوب توصیف کردی که من تا چند ستر آخرش فکر می کردم آدمه در هر حال این که یه حیوون بود اما آدمها هم بهم دیگر وفا ندارند و سر هم کلاه می ذارند
سلام
ممنون خیلی خیلی لطف دارین
بله درسته خدا کنه آدما به خودشون بیان و این صفت خوبو توی خودشون تقویت کنن که وقتی این صفتو تقویت کنن دنیا گلستون میشه
سلام حدیثه
اووووو خوب ما را بردی سر کار
درسته که ما دنبال کار میگردیم ولی, کار این جوری هم نخواستیم خخخ
جالب بود.
سلام آبجی مریم نازنین
ببخشید دیگه کاری که از دستم بر میومد این بود خخخخ
لطف داری آبجی
سلام.
چون رشتت ادبیات هست احتمال خیلی زیاد خودت این داستان رو نوشتی.
قشنگ و قابل تأمل بود.
موفق باشی.
سلام
بله درست حدس زدید مال خودمه
نظر لطفتونه
همچنین شما
سلام حدیثه خانم داستان زیبا و غمناکی بود مرسی من هم روایتهای زیادی در مورد وفاداری سگ شنیدم
خیلی زمونه ی بدی شده کاش انسانهای باوفا کمیاب نبودن و این قدر احساسها کمرنگ نمیشد موفق باشید.
سلام برادر وحید خورشیدی
خیلی ممنون لطف دارین راستش این داستانو وقتی نوشتم که یه سگیو توی کوچمون دیدم من که درست متوجه نبودم ولی مامان و بابام گفتن که معلومه که سگ خونگی هست تصادف کرده و یه مقدار وصف سگرو برام کردن خیییلی دلم سوخت به خودم گفتم یعنی چه صاحاب بی رحمی داشته خیییلی برای اون سگ دلم سوخت.
بله ای کاش!!!
همچنین شما
سلام حدیثه.
آفرین عالی بود.
این بار همهش خلاقانه بود.
بازم به امید روزی که داستانهای بلند و رمانهایی رو از تو بخونیم، میدونم که اون روز زیاد هم دور نیست.
سلام عمو
ممنون لطف دارین
ان شاء الله ولی راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون چند سالیه که انگار ذهنم قفل شده و داستانی به ذهنم نمیرسه این داستان ها همش مال پنج شش سال پیشن که من خیلی دوست داشتم که نظر هم محله ای ها رو راجع بهشون بدونم شاید انتقاد و یا تشویق شماها باعث بشه که بازم مثل قبل داستان هایی به ذهنم برسه
سلام حدیثه خانم
واقعا عالی بود
مرسی از پست خوبتون
لایک
سلام برادر وحید
ممنون واقعاً لطف دارین
خواهش می کنم
لایک به حضور شما
سلام حدیثه جان. قشنگ می نویسی. ادامه بده! منتظر بعدی هاش هستیم.
شاد باشی.
سلام آبجی پریسا
خواهش می کنم خجالتم ندید هر چی باشه قلم من به پای قلم شما نمیرسه
ایشالا
همچنین شما
سلام به همه ی هم محله ای ها یادم رفت تو کامنت همتون بنویسم لایک به حضورتون برای همین این کامنت فقط مخصوص لایک دادن به حضور شماست
لایک به حضور همتون
خوشحالم که میاین و نوشته های ناچیز منو می خونید و نظر میدید واقعاً از همتون ممنونم.
سلام
آفرین این از قبلی هم بهتر بود.
حالا یواش یواش شروع کن بنویس و در کنار قبلیها نوشته های جدیدتم بذار تا بخونیم و ببینیم چقدر پیشرفت کردی.
سلام
خوشحالم که از این یکی راضی بودید
راستش فعلاً که چیزی به ذهنم نمی رسه انگار ذهنم قفل شده همه ی این داستانایی که اینجا می نویسم همش از قبله اما ایشالا با تشویقای شما هم محله ای های خوب بتونم بازم دست به قلم ببرم و ذهنم باز بشه و بازم داستان بنویسم
ممنون به خاطر تشویقتون
سلاااااااااااااااااااااااااااااام حدیثه جان عالی بود خانمی لااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییک داری منتظر پستهای قشنگت هستیم. موفق باشی
سلااااااام آبجی ساناز نازنین ممنونم از لطفت آبجی
لااااااااااایییییییییییک به حضور سبز شما آبجی گل
قشنگو که شک دارم اما پستو سعی خودمو می کنم ولی قول نمیدم.
همچنین شما موفق باشی.
عالی بود.
خیلی خلاقیت به خرج داده بودی.
خواننده رو کشوندی و بعد غیر از اینکه ظاهر داستان حس سر کار رفتن رو به اکثریت خوانندگان منتقل می کرد ولی اصل داستان پیام غنی هم داشت که خیلی پسندیدم!
من به عنوان ی خواننده ی کاملا عادی، واقعا لذت بردم.
این روانی و بلوکبندی صحیح داستانت، کاری کرده که این نوشته رو هر کسی بفهمه و دوست داشته باشه.
از بچه ی کوچیک تا آدم خعلی خعلی گنده منده!
یکی از شاهجمله های داستانت از نظر من این بود:
“هر وقت بچه ها میان توی کوچه بازی کنن یاد سعید می افتم و آهی می کشم و میرم توی کوچه های دیگه تا بچه ها راحت تر بازی کنن”
ممنون لطف دارین
خوشحالم که از این یکی خوشتون اومده
حالا دیگه چجوری روم بشه بقیه ی داستانامو اینجا بنویسم؟! آخه از بین داستانای من فقط همین یکی از کلیشه ای بودن در رفته بقیه ی داستانام شاید اکثرشون کلیشه ای باشن.
بازم خوشحالم که از این داستان خوشتون اومده.
سلام
ببخشید
که لایک نکردم
دوست نداشتم این پست را
ناراهت شدم از پستی آدمها
ولی دمت گرم که
خوب بیان کرده بودی
ایول
سلام
شما هم که منو سر کار گذاشتید فکر کردم واقعاً خوشتون از داستان نیومده (شکلک لبخند)
ممنون لطف دارین خیییلی.
درود بر حدیثه خانم
چه داستان زیبایی بود و چه با معنی
به امید داشتن رفیقای خوب و با آرزوی موفقیت
سلام برادر رضا
ممنون نظر لطفتونه
همچنین برای شما.
سلام داستان جالبیه تشکر “نارفیقان چون به یک رنگان دو رنگی میکنند از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی میکنند ” با سپاس
سلام
ممنون نظر لطفتونه
چه بیت قشنگیه این بیت چند بار تکرارش کردم تا حفظ بشم خیلی قشنگ بود ممنون
سلااام بر حدیثه خانمی نویسنده به حق محله خودمون.
واااای عالی بود یعنی حتی یک درصد آخرش رو حدس نمی زدم, یعنی هی با خودم می گفتم مثلا این دوستش چه مشکلی داره آیا؟ یه کم عقب مونده هست آیا؟ احساساتی هست و کلا سگ واااای تو مخی کلا خانم نویسنده جونم شکلک امضا بده که اگه معروف بشی که حتمی حتمی آینده روشنی پیش روت هست و معروف تر از مشهور هم میشه امضات به کارمان میاد اونم خیییلی ….. باریک الله و آفرین و بهت افتخار میکنم جدی