خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نارفیق

خیلی با هم دوست بودیم از موقعی که از مادر و پدرم جدا شدم و خواستم مستقل باشم با او دوست شدم خیلی منو دوست داشت وقتی دید که من جایی برای خوابیدن و غذایی برای خوردن ندارم به من جا و غذا داد من مدیون او بودمو احساس می کردم که هیچ دوستی بهتر از اون نیست.

به خاطر تمام محبتاش نمی تونستم همینجوری بشینم سعی می کردم تا حد امکان مواظب او باشم تا جایی که می   تونستم می خواستم از هیچ کمکی دریغ نکنم او زن و فرزندی شش ساله داشت که فرزندش منو خیلی دوست داشت و منم اونو خیلی دوست داشتم .اما همسرش از من می ترسید نمی دونم چرا هر وقت می خواست از توی حیاط خونه باغ رد بشه با اینکه سعی می کردم جلوی پنجره نباشم می دیدم با هول و ولا به پنجره ی اتاقی که من توش بودم نگاه می کرد. هوشنگ دوستمو میگم خیلی به همسرش گفت که من بی آزارم و اعتمادشو به من جلب می کرد . اما همسرش می گفت من کلاً از اون می ترسم نه اینکه بخوام تو اونو بیرون کنی.

یک روز هوشنگ اومد و به من گفت: دوست من یه خواهشی ازت دارم ما داریم میریم جایی اگر برات زحمتی نیست از خونه باغ مواظبت کن تا ما برگردیم البته باید خیلی مواظب باشی چون می دونی که خونه باغه.

وقتی هوشنگ رفت گفتم اون خیلی از من مواظبت کرده به من جا و غذا داده حالا باید کمکش کنم باید دقت کنم که کسی نیاد یعنی دزد نیاد یه خورده سر جام نشستم ولی دلم آروم و قرار نداشت فکر می کردم الآن کسی اومده و من متوجه نشدم از اتاقم بیرون اومدم و جلوی در خونه باغ نشستم که کسی نگاه چپ به خونه باغ نکنه چند جوون که رد می شدند توی حیاطو نگاه کردند چون در نرده ای بود هر کس می تونست تو رو نگاه کنه اما من که ترسیده بودم و حساس شده بودم و به همه شک داشتم گفتم: آهاااای! چیه؟! چی داره که نگاه می کنی؟! نگاه کردن داره؟ راتو بکش برو برو تا حسابتو نرسیدم اون جوونا که خیلی بهشون برخورده بود گفتند آروم بتمرگ سر جات ما کاری به این خونه نداریم مال خودت خندیدن و رفتن. می خواستم برم بیرون و باهاشون درگیر شم اما می ترسیدم که نکنه توی این درگیری یکی وارد خونه بشه و دزدی کنه تا یه ماشین جلوی در پارک می کرد می گفتم: اوهوووی چرا اینجا پارک می کنی برو یه جای دیگه پارک کن که اون به من بی محلی می کرد و می رفت.

وقتی هوشنگ اومد اول خیالم راحت شد ولی بعد گفتم تو می تونی راحت بخوابی؟ یه وقت نکنه تو خواب بری دزد بیاد شایدم قاتل بیاد هوشنگو بکشه! برای خودم تکلیف تعیین کرده بودم که هر شب برم دم در و کشیک بدم.

روزها و شب ها همینطور می گذشت هوشنگو دوست داشتم شما هم اگر یکی بهتون جا و مکان بده اینقدر دوسش دارین هر وقت بیرون می رفتیم دائماً مواظبش بودم حساس بودم حتی یه روز وقتی با هم به گردش رفتیم پیمان دوست هوشنگ به ما نزدیک شد رفتم جلوی هوشنگ وایسادم و گفتم : هان چیه چه کار داری؟! به دوست من نزدیک نشو! اصلاً تو رو با هوشنگ چه کار؟! هوشنگ منو کنار کشید و گفت :این دوستم پیمانه کاری با من داره تو چرا اینقدر نگرانی وقتی به پیمان دستداد سرمو پایین انداختم خجالت کشیدم پیمان گفت این کیه دیگه بابا. اما من هیچی نگفتم دست خودم نبود نسبت به هوشنگ حساس شده بودم شایدم برای خودم یه وظیفه می دونستم.

زندگی خوبی داشتم هوشنگ منو از خونه بیرون نمی کرد دیگه داشتم می گفتم که من خوشبخت ترینم تا اینکه یه روز که با بچه ی هوشنگ به بیرون رفته بودم تا جلوی در با هم بازی کنیم سعید بچه ی هوشنگ وسط خیابون رفت و گفت : بیا دیگه بیا تو قول داده بودی اون ور خیابونو نگاه کردم دیدم یه کامیون داره با سرعت میاد با داد به سعید گفتم برو کنار ولی اینقدر می خندید و شاد بود که متوجه نبود من چی میگم دوباره با صدای بلند گفتم: سعید برو کنار ماشین داره میاد وقتی دیدم انگار نه انگار و راننده ی کامیون هم دستشو روی بوق گذاشته و با سرعت میاد خودم دوان دوان به طرف سعید رفتم سعیدو هل دادم و از جلوی ماشین ردش کردم اما دیگه کار از کار گذشت و من زیر چرخ های کامیون له شدم سعید که ترسیده بود گریه می کرد هوشنگ دوان دوان بیرون اومد و سعیدو در آغوش کشید و به من داشتم از درد به خودم می پیچیدم نگاه کرد و گفت:چقدر بدجور تصادف کرده بهش نگاه کردم جلوی من نشست و گفت:دوست من تو خیلی بد تصادف کردی زنم اگر تو رو ببینه وحشت می کنه منو ببخش و بعد به داخل رفت و درو بست و به پشت سرشم نگاه نکرد انتظار داشتم بلندم کنه و بگه: ناراحت نباش رفیق می برمت دامپزشکی اما…
بلند شدم نای راه رفتن نداشتم در این مدت فکر کردم و پیش خودم گفتم:چقدر بی وفا برای حفظ جون بچه ی اون به این روز در اومدم حالا هم توی کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زنم و زیر ماشین های پارک شده می خوابم گاهی هم مردم برام نون و گوشت میارن اما کی می دونه که من چی کشیدم و جوونیمو پای کی گذاشتم هر وقت بچه ها میان توی کوچه بازی کنن یاد سعید می افتم و آهی می کشم و میرم توی کوچه های دیگه تا بچه ها راحت تر بازی کنن.
راستی اگه آدما قدر ما سگا وفا داشتن دنیا گلستون میشد.

۴۵ دیدگاه دربارهٔ «نارفیق»

درود! اولش فکر کردم این یکی از خاطرات خودت است که داری تعریف میکنی: ولی آخرش فهمیدم که جایی داشتی میخوندیش و خوشت اومده کپیش کردی و بدون نوشتن منبعش اینجا گذاشتیش…، سرکاری باحالی بود!

درود! وای ترسیدم… وای لرزیدم… آقا التماست میکنم… ببببببشقید…. فکر کردی همه مثل خودت سوسولند که نتونند جواب منو بدهند؟… باور کن میخواستم به اندازه مطالب پست جوابتو بدهم ولی رحمت کردم و به همین چند کلمه بسنده کردم!

سلام از داستان با حالت بسیار لذت بردم اونقدر شخصیت داستان را خوب توصیف کردی که من تا چند ستر آخرش فکر می کردم آدمه در هر حال این که یه حیوون بود اما آدمها هم بهم دیگر وفا ندارند و سر هم کلاه می ذارند

سلام برادر وحید خورشیدی
خیلی ممنون لطف دارین راستش این داستانو وقتی نوشتم که یه سگیو توی کوچمون دیدم من که درست متوجه نبودم ولی مامان و بابام گفتن که معلومه که سگ خونگی هست تصادف کرده و یه مقدار وصف سگرو برام کردن خیییلی دلم سوخت به خودم گفتم یعنی چه صاحاب بی رحمی داشته خیییلی برای اون سگ دلم سوخت.
بله ای کاش!!!
همچنین شما

سلام عمو
ممنون لطف دارین
ان شاء الله ولی راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون چند سالیه که انگار ذهنم قفل شده و داستانی به ذهنم نمیرسه این داستان ها همش مال پنج شش سال پیشن که من خیلی دوست داشتم که نظر هم محله ای ها رو راجع بهشون بدونم شاید انتقاد و یا تشویق شماها باعث بشه که بازم مثل قبل داستان هایی به ذهنم برسه

سلام به همه ی هم محله ای ها یادم رفت تو کامنت همتون بنویسم لایک به حضورتون برای همین این کامنت فقط مخصوص لایک دادن به حضور شماست
لایک به حضور همتون
خوشحالم که میاین و نوشته های ناچیز منو می خونید و نظر میدید واقعاً از همتون ممنونم.

سلام
خوشحالم که از این یکی راضی بودید
راستش فعلاً که چیزی به ذهنم نمی رسه انگار ذهنم قفل شده همه ی این داستانایی که اینجا می نویسم همش از قبله اما ایشالا با تشویقای شما هم محله ای های خوب بتونم بازم دست به قلم ببرم و ذهنم باز بشه و بازم داستان بنویسم
ممنون به خاطر تشویقتون

عالی بود.
خیلی خلاقیت به خرج داده بودی.
خواننده رو کشوندی و بعد غیر از اینکه ظاهر داستان حس سر کار رفتن رو به اکثریت خوانندگان منتقل می کرد ولی اصل داستان پیام غنی هم داشت که خیلی پسندیدم!
من به عنوان ی خواننده ی کاملا عادی، واقعا لذت بردم.
این روانی و بلوک‌بندی صحیح داستانت، کاری کرده که این نوشته رو هر کسی بفهمه و دوست داشته باشه.
از بچه ی کوچیک تا آدم خعلی خعلی گنده منده!
یکی از شاه‌جمله های داستانت از نظر من این بود:
“هر وقت بچه ها میان توی کوچه بازی کنن یاد سعید می افتم و آهی می کشم و میرم توی کوچه های دیگه تا بچه ها راحت تر بازی کنن”

ممنون لطف دارین
خوشحالم که از این یکی خوشتون اومده
حالا دیگه چجوری روم بشه بقیه ی داستانامو اینجا بنویسم؟! آخه از بین داستانای من فقط همین یکی از کلیشه ای بودن در رفته بقیه ی داستانام شاید اکثرشون کلیشه ای باشن.
بازم خوشحالم که از این داستان خوشتون اومده.

سلااام بر حدیثه خانمی نویسنده به حق محله خودمون.
واااای عالی بود یعنی حتی یک درصد آخرش رو حدس نمی زدم, یعنی هی با خودم می گفتم مثلا این دوستش چه مشکلی داره آیا؟ یه کم عقب مونده هست آیا؟ احساساتی هست و کلا سگ واااای تو مخی کلا خانم نویسنده جونم شکلک امضا بده که اگه معروف بشی که حتمی حتمی آینده روشنی پیش روت هست و معروف تر از مشهور هم میشه امضات به کارمان میاد اونم خیییلی ….. باریک الله و آفرین و بهت افتخار میکنم جدی

دیدگاهتان را بنویسید