خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماجراهای من و آقای مسئول، قسمت نهم

درود.

من توی هشت مراجعه ی قبلیم به انجمن نبینستان که همه کارش آقای مسئول هست، یعنی هم اسمش مسئوله و هم رسمش، تونستم خونه، کار و کلی چیز دیگه به دست بیارم. دیگه همه چیز فراهم شد تا بتونم یه زندگی رو تشکیل بدم. این بود که گشتم و گشتم تا نیمه ی گمشده ی خودم رو پیدا کردم. وقتی پیداش کردم، دوباره رفتم به انجمن تا ببینم آقای مسئول وام ازدواجی چیزی داره بهمون بده یا نه. وارد انجمن شدم و دیدم آقای مسئول صدای خور و پفش رفته هوا. شیطنتم گل کرد و دستامو محکم کوبیدم به هم که شش متر از جا پرید و گفت: چی بود؟ کی بود؟ عزیزجان باور کنید من خواب نبودم.

سلام آقای مسئول. عزیزجان کیه؟ مثل این که حسابی خواب اون ویلا رو میدیدید ها!

بازم تویی؟ چی میخوای از جون من؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ این چه طرز وارد شدنه؟

خب باشه. پس من دیگه مزاحم نمیشم. یه چندتا خبر آورده بودم که ظاهراً لازمشون ندارید.

چی؟ صبر کن ببینم. کجا میری؟ تازه اومدی که! بیا حالا یه چای با هم میخوریم بعد برو!

خب آخه شما الآن مثل این که خیلی حوصله ندارید.

نه. کی گفته؟ من خیلی هم سرحالم! اصلاً هیچ وقت تا حالا انقدر سرحال نبودم!

عجب! ولی خواب بودیدها!

نه. یه کم فقط چرتم گرفته بود. حالا ولش کن! بگو ببینم چه خبر؟

سلامتی. شما چه خبر؟

خودتو لوس نکن! خوب میدونی منظورم از چه خبر چیه؟!

اگر منظورتون از چه خبر انجمن باجناقتونه که باید بگم خبر خاصی نیست به جز این که!!!!!!!

به جز این که چی؟

هیچی! ایشون دارن به اعضای انجمنشون که قصد ازدواج دارن کمکهای بلاعوض میکنن.

ایشون بیخود کردن! مثلاً چه قدر دارن کمک بلاعوض میکنن؟

نفری یه ملیون. یه ملیون برای دختر برای خرید جهیزیه، یه ملیون هم برای پسر بابت خرج مراسم و این چیزا.

ورشکست نشه یه وقت! یه ملیون پول یه فرش هم نمیشه.

اتفاقاً منم همینو بهشون گفتم. ولی ایشون یه حرفی زدن که من نمیتونم به شما بگم.

چی گفت؟ زود باش بگو.

خب ایشون گفتن که همینشم باجناق خسیسم یعنی شما نمیده! البته ایشون اینو گفتنا نه من!

ایشون با تو رو هم بیجا کردید! چنان درسی بهش بدم که دیگه از این چرندیات به من نبنده.

نقشه ی خاصی دارید؟

آره. ببین تو باید زن بگیری.

جاااان؟

همین که گفتم. باید زن بگیری. خیلی هم زود. همین امروز باید یه دختر پیدا کنی بری خواستگاریش و قرار عروسی رو هم بذاری.

میگم احیاناً دختر مردم رو با پفک اشتباه نگرفتید؟

من کاری به این حرفا ندارم. اگر نمیتونی، خودم تو این پرونده ها بگردم یه دختر پیدا کنم زنگ بزنم خونشون ازش برات خواستگاری کنم.

نه قربون دستت. قبلاً این کارا شده.

جدی؟ یعنی تو دختر مورد نظرتو پیدا کردی؟

آره.

خب بهتر. پس همین هفته عروسی باید بگیری.

بابا طرف سینما هم میخواد بره از دو هفته قبلش برنامه ریزی میکنه! من چه طوری تو این هفته عروسی بگیرم. با کدوم پول؟

ببین کار که داری، خونه هم که داری. نگران خرج عروسی هم نباش. یکی از خَیِر ها که با ما همکاری میکنه یه تالار پذیرایی داره. به من سپرده هر کس تو این انجمن خواست عروسی کنه بهش معرفیش کنم که تمام مراسمش رو توی تالارش براش برگزار کنه.

خب اون وقت چه قدر هزینش میشه.

هیچی. همه چی با خودشه. منتها تا سقف 400 نفر مهمون.

ایول. یعنی عروسی مجانی شد؟

بله. فکر کردی من مثل اون باجناق گدام هستم که یه ملیون میده واسه همه چی؟

از اولشم معلوم بود که اسم شما برازندتون هست! واقعاً شما هم مسئولید و هم مسئول!

بذار من یه زنگ به خانمم بزنم!

واسه چی؟

میخوام بهش بگم بره به گوش خواهرش برسونه که من دارم چی کار میکنم تا این باجناقم از حسودی بترکه.

نهههه الآن نهههه!

چرا؟

خب اگه الآن بهش بگید، اونم میره شبیه کار شما رو میکنه. ویلا رو فراموش نکنید! بذارید عروسی بگذره تموم بشه، بعد خودش میفهمه.

آره راست میگی. پس ولش کن. فقط یه کم اگر تونستی از کادوهایی که تو عروسی جمع میکنی به انجمن کمک کن. یه کم وضع مالی خراب شده.

اتفاقاً باجناقتون از طرف خودش هم به اون زوج یه سکه کادو داد.

باجناقم بیخود کرده. من به دوتاتون نفری یه سکه کادو میدم. اصلاً نگران نباش. هیچ کمکی هم نمیخواد به انجمن بکنی.

واقعاً شما یه مسئول واقعی و اصیل هستید. پس من برم به خانمم بگم که واسه عروسی اماده بشه و کارتها رو پخش کنیم.

آره برو. منم زنگ میزنم به اون آقای خَیِر تالارو هماهنگ میکنم.

ممنون. پس خداحافظ.

خداحافظ.

شاید باورتون نشه. ولی این بار در کمال صداقت با آقای مسئول رفتار کردم. واقعاً انجمن باجناقش به دختر پسرها نفری یه ملیون بابت ازدواجشون کمک میکرد. منتها مشکل اینجا بود که من رفته بودم به اون انجمن و دو ملیونمون رو از باجناق آقای مسئول گرفته بودم و دیگه به آقای مسئول لو ندادم که اینا رو از انجمن باجناقش گرفتم. البته باجناق آقای مسئول هم قصد کمک به من رو نداشت. منتها تا گفتم آقای مسئول قراره بهمون وام ازدواج بده، اونم حس رقابتش گل کرد و این دو ملیونو بهم داد. در حالی که آقای مسئول جون به عزراییل بده وام نمیده. برای همین گفتم به خانمش چیزی نگه که اگر لو میرفتم عروسی پریده بود. خلاصه عروسیمون هم مجانی برگزار شد و آقای مسئول هم نفری یه سکه داد بهمون و کلی کادو هم جمع کردیم. راستی اینم بگم که باجناق آقای مسئول سکه ای به ما نداد و من بازم این قسمت رو به آقای مسئول دروغ گفتم و دوتا سکه ازش گرفتم. اصلاً یه خوشی میگذره با این انجمن نبینستان و آقای مسئولش که نگو.

تا قسمت بعد که بیام و آخرین ماجرای خودم با آقای مسئول رو براتون تعریف کنم، مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
بدرود.

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «ماجراهای من و آقای مسئول، قسمت نهم»

سلام شهروز
خیلی خوب و تخیلی می نویسی.
آدم فکرمیکنه واقعا همچین انجمنی وجود خارجی داره. چی میشد اگه اینجوری بود. فکر ش بکن….
به نظرم قسمت آخرش رو طوری تنظیم کن و بنویسی که به نفعت نباشه و مسوول یه بلایی به سرت بیاره.
در هر حال جالب بود. ممنون

سلام سلام سلام سلالالالالالالالام
یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا. این حیاط به اون حیاط می پاشن نقل و نبات هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
خورشید و ماه همدیگر رو ندیده بودن،، حالا که دیدن،، همدیگر رو پسندیدن،، بادادا مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا
خخخخخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
شکلک وحید در حال رقص هلیکوپتری ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس، ایکس
هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

سلام بر شهروز الدوله, خیلی خیلی عالی بود. شهروووووووووووووووز دهان طرف رو رسماً اسفالت کردی رفت البته این نامرد بد ترکیب حقش همینه باید این قدر خونش را کشید تا یه ترشی حسابی باهاش را انداخت میگم شهروز یک سوم هر چی هدیه ازدواج گرفتی رد کن بیاد وگرنه مشتت پیشِ مسؤول رو وا میکنم حالا خودت میدونی که من باهات شوخی ندارم یالا رد کن بیاد البته اگر کارهایت رو برای مهاجرت به کانادا به پایان نرسانده باشی که اگر این جوری باشه دیگه دست من به جایی بند نیست, میگم زودی قسمت دهم رو بزن که دیگه داره حوصلم سر میره بدوو قسمت دهم رو بزن که من بدجوری لحظه شماری میکنم برای کشتن این مسؤول بد ترکیب نامرد بد قواره که خونش حلال شده و کشتنش واجب گردیده است همین فعلاً در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام شهروز.
ای کلاه بردااااااااار.
ای شیاااااد.
نون انجمن رو مفت و مجانی داری قاطی زندگیت میکنی؟
یه وقت شاقولوس مزمن نگیری؟
من نگرانتم والا.
من که فکر میکنم تو بودجه ی استانی یه بهزیستی رو هم بهت بدن بازم کمته.
دیگه کن کم داره دلم برای اون مسوولی که مسووله و حسابی هم بخت برگشته هستش میسوزه.
زودتر یه ماشین قسطی یا مفتکی هم ازش بگیر شرشو بکن دیگه، بابا کشتی بچه رو.

حالا که خوب فکر میکنم میبینم چه دعای قشنگی واست کردم
خدایا
منم میخوام
والا راجع به مستند نظری نمیدم چون میدونم که اگه شهروز مستند سازه تا

هم میره و توضیحاتش رو ضبت میکنه و در آخر چنان اشک در میاره که یک ساعت باید پیش چشممون التماس کنیم که بیخیال بشه
وااااااا هرچی سعی کردم که لینک مستند ترکیه رو اینجا کپی کنم نتونستم
لعنت به اندروید

سلام….به سلامتی مبارکی…
خوب بود…مرسی…هرچند خوبه کل داستان که تموم شد یه نقد کلی هم بشه.

ایشون با تو رو هم بیجا کردید!

این قسمت را ویرایش کن…فک کنم کلمات توی جمله بندی جابجا شدن.
منتظر پایان داستان هستیم….قَلمت نویسا.

با سلام خدمت شما دوست عزیز
بسیار خوب و زیبا می نویسی دااش
من واقعا غبطه می خورم به نوشتنت آفرین ماشالا
خب این کارایی که برات کرده نا خواسته بخشی از حقت بوده که داده راستی دست ما رو بگیر
و به نظرم احتمالا این مسئول بیچاره به وسیله ی ما فوقش به خاطر سادگیش به دادگاه و به حبس ابد محکوم میشه خخخخ
با تشکر خدا نگهدار

سلااام بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا ما شیرینی میخوایم بابا خیلی موزی هستی این دفعه سر هر دوشون کلاه گذاشتی
هم سر مسئول هم سر با جناغش خخخ از با جناغ پول گرفتی مسئول هم در جریان نبوده بازم بهت پول داده
خب این دفعه توی کارت یه تنوع هم بود راست و دروغ رو با هم مخلوط کردی همه ی اون چیزایی که به مسئول گفتی دروغ نبود موفق باشی ببینیم بالاخره ویلا رو به دست میاری یا نه

پاسخ دادن به شهروز حسینی لغو پاسخ