خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خوشبختی

سلام بر شما.
تازگی ها وقتی به خودم نگاه می کنم می بینم به راستی آدم عجیبی هستم.
منی که یک روز آن چنان از زندگی و زنده ها دلزده می شوم که دوست دارم تمام آدم های اطرافم به علاوه خودم را نابود کنم و روز دیگر از داشتن کوچک ترین چیز ها چنان احساس شادی و خوشبختی می کنم که به نظرم می آید خوشبختی من بی حد و مرز است و اصلاً آیا کسی در جهان پیدا می شود که به اندازه من خوشبخت باشد؟
باور کنید بعضی روز ها وقتی می بینم صبح زود از خواب بیدار شده ام و صبحانه خوبی هم خورده ام و شروع می کنم به درس خواندن آن قدر انرژی را در خود می یابم که خودم را قادر به انجام سخت ترین کار های جهان –حالا هر چه که باشند- می بینم.
شاید برایتان خنده دار باشد ولی من وقتی می بینم تمام لباس هایم را روز قبل شسته ام و هیچ لباس کثیفی ندارم و ظرف ها هم همه شسته و آماده در جای خودشان هستند آن قدر ذوق زده می شوم و شادی می کنم که نمی توانید تصورش را هم بکنید!
و باز هم شاید خنده تان بگیرد وقتی بدانید روز های تعطیل که با کلی برنامه ریزی از قبل تعیین شده ساده ترین غذا ها را می پزم و با دوستانم می خوریم چنان خودم را توانمند می بینم که برای لحظاتی هم هر چند کوتاه نابینایی و معلولیت و این همه محدودیت را به باد فراموشی می سپارم و با تک تک سلول های بدنم زندگی و احساس زنده بودن را تنفس می کنم.
وای از آن روز هایی که می فهمم مثلاً امروز از دیروز نیم ساعت بیشتر درس خوانده ام یا لغات انگلیسی بیشتری را حفظ کرده ام! آن روز را از شدت شادی و هیجان دلم می خواهد جشن بگیرم!
زمانی را که می فهمم فلان کتاب که آرزوی خواندنش را داشته ام ضبط شده است هر قدر هم که بنویسم و توصیف کنم نمی توانید مقدار شادی و پایکوبی من را از فهمیدن این قضیه درک کنید!
و آن هنگام را که در حال فکر کردن به یکی از دوستان قدیمی هستم و در همان موقع او به من تلفن می زند خودم هم نمی توانم میزان لذت و حس بودن در آن لحظه و داشتن دوستانی آن قدر صمیمی را چنان که هست محاسبه کنم؟ احساس می کنم در آن لحظات زندگی متوقف می شود و تنها زندگان دنیا من و آن دوست مورد نظر هستیم!
خیلی حرصم می گیرد منی که این قدر خوب می توانم احساساتم را با نوشتن توصیف کنم در آن مواقع هیچ حرف خاصی برای گفتن پیدا نمی کنم و بیشتر مکالمه هایمان به احوال پرسی های معمولی و روزمره کشیده می شوند.
اشتباه نکنید من به هیچ وجه آدم کم رویی نیستم که از حرف زدن با دیگران خجالت بکشم! ابداً؛ فقط با تعداد معدودی این حس برایم پیش می آید که دست و پایم را چنان گم می کنم که نمی دانم دقیقاً الآن چه باید بگویم؟!
شاید این یک حالت خوشبینی افراطی باشد که به من دست داده است اما به هر صورت اعتراف می کنم که هنوز به اندازه جودی ابوت، قهرمان کتاب بابا لنگ دراز نمی توانم قدر لحظات خوب زنده بودن را درک کنم و مثل او باشم چون که در یکی از نامه هایش به بابا لنگ دراز می نویسد:
«هیچ کس نمی تواند مرا به بدبینی متهم کند. اگر شوهر و دوازده بچه ام بر اثر زلزله در یک روز زیر خاک بروند، روز بعد با قیافه ای باز و متبسم دنبال شوهر و بچه های دیگری خواهم گشت!»
شما مجاز هستید هر فکری در باره من بکنید ولی شاید خوشبختی همین چیز ها باشد نه؟
پینوشت:
حالا می خواهم اشتباهی را که در مورد کتاب محبوب من، بابا لنگ دراز در فضای مجازی وجود دارد، تصحیح کنم.
بگذریم از آن روان پریش هایی که چون جرأت سخن گفتن ندارند جملات خود را -زشت یا زیبا- به فلان نویسنده و بهمان شاعر نسبت می دهند و بدون در نظر گرفتن تخریبی که در ادبیات و احیاناً فرهنگ به وجود می آورند به این طرف و آن طرف هم ارسالشان می کنند!
اشتباهی که گفتم مربوط می شود به نامه ای که از طرف بابا لنگ دراز برای جودی فرستاده شده است و در آن جملات واقعاً زیبایی هم وجود دارد؛ باید خدمتتان عرض کنم که بابا لنگ دراز جز آخر کتاب که خود را به جودی ابوت معرفی می کند، هیچ نامه دیگری برای جودی نمی فرستد و این تنها جودیست که شرح کار های خود را گاه و بیگاه برای بابا لنگ دراز می نویسد.
این نامه ای که در اینترنت و دیگر فضا های مجازی به غلط به بابا لنگ دراز نسبت داده می شود در حقیقت از آن جودیست و حتی آنی که در اینترنت هست کامل هم نیست و به نظر من زیبایی واقعیش را از دست داده است.
در این جا برایتان عین نامه را از روی کتاب بابا لنگ دراز رونویسی می کنم تا شاید کسی پیدا شود قسمت هایی از این متن یا حتی همه اش را در واتسپ و امثالهم برای دوستانش ارسال کند.
……………………
یازدهم ژانویه
می خواستم از نیویورک برای شما نامه بنویسم اما نیویورک آدم را توی خودش غرق می کند. از هر نظر که بگیریم به من خیلی خیلی خوش گذشت اما خوشحالم که من عضو چنین خانواده ای نیستم! حالا دارم می فهمم که اسیر پول و ثروت شدن چه مفهومی دارد!
محیط زندگی مادی خانواده پندلتون کشنده بود. من درست وقتی به راحتی نفس کشیدم که سوار قطار شدم و برگشتم.
مبل ها منبت کاری و روکشدار بودند. من آن جا کسانی را ملاقات کردم که همه بسیار شیک و خوش لباس بودند و با کمال ادب و آهسته صحبت می کردند اما باباجان راستش را بگویم از وقتی که وارد شدم تا وقتی که عزیمت کردم یک کلمه حرف درست و حسابی نشنیدم.
گاهی مواقع فکر می کنم که اندیشه و تفکر هرگز توی این خانه پا نگذاشته است.
خانم پندلتون مدام به جواهر، خیاط و مشکلات اجتماعی و دید و بازدید ها فکر می کند. این مادر با مادر سالی خیلی فرق دارد. هر وقت که من عروسی کنم و خانواده دار بشوم دوست دارم مثل خانواده مکبراید بشوم. به هیچ عنوان دوست ندارم بچه هایم مثل پندلتون ها تربیت بشوند. شاید این درست نباشد که آدم وقتی مهمان کسی هست از صاحب خانه بدگویی کند. اگر این طور فکر می کنید من خیلی عذر می خواهم. این حرف ها فقط میان ما دو نفر است و بس.
آقای جروی را فقط یک بار دیدم آن هم هنگام چای عصرانه بود؛ حتی یک لحظه هم نشد تنها با او صحبت کنم. این موضوع بعد از آن تابستان که با هم آن قدر صمیمی بودیم، برای من خیلی ناراحت کننده بود. فکر کنم روابطش با خانواده اش آن قدر ها هم خوب نیست. حتی آن ها هم زیاد او را دوست ندارند. مادر جولیا معتقد است که آقای جروی، کم عقل است! آقای جروی یک سوسیالیست است اما خوشبختانه کراوات قرمز نمی زند و مو هایش را بلند نگه نمی دارد. پندلتون ها پیروی کلیسای انگلستان هستند و مادر جولیا متعجب است که این افکار چه طوری به مغز جروی راه پیدا کرده است چون آقای جروی به جای این که پول خودش را در راه های عاقلانه مثل خرید کشتی، اتومبیل و اسب های چوگان بازی خرج کند، در راه های اصلاحات احمقانه به باد می دهد. به هر حال شیرینی و شکلات را خوب می پزد چون برای من و جولیا نفری یک جعبه شکلات فرستاد.
می دانید؟ مثل این که من هم می خواهم سوسیالیست بشوم. شما که مخالف این موضوع نیستید؟ سوسیالیست ها خیلی با افراطیون فرق دارند حد اقل این است که معتقد نیستند مردم را باید با بمب تکه پاره کرد.
شاید بهتر است که من جزء پرولتاریا باشم اما راستش این است که من هنوز تصمیم قطعی نگرفته ام که دنباله روی کدام دسته باشم.
روز شنبه در این باره فکر می کنم، نتیجه آن را هم در نامه بعد برای شما می نویسم.
من تمام تئاتر ها، هتل ها و بیشتر مغازه ها را تماشا کرده ام. حالا مغز من پر از عقیق و موزاییک و آب طلاکاری است! هنوز از تماشای آن همه اشیای دیدنی چشمانم خیره است! اما خوشحالم که یک بار دیگر به دانشکده و کنار کتاب هایم بر می گردم.
مثل این که من یک دانشجوی واقعی شده ام. من محیط دانشکده را خیره کننده تر و جذاب تر از نیویورک می بینم. کتاب و درس و کلاس های مرتب، اندیشه آدمی را بیدار می کند؛ هر وقت هم خسته شویم ورزش و ژیمناستیک در هوای آزاد و همراه شدن با دوستان روحیه آدم را تقویت می کند. دوستانی که بحث می کنند، فکر می کنند و به احساسات یکدیگر احترام می گذارند. ما بعضی از شب ها دور هم می نشینیم و همه اش حرف، حرف، حرف می زنیم بعد هم با دلی راضی و خوشحال می رویم و می خوابیم مثل این که مسائل مهم دنیا را حل کرده باشیم. گاهی هم در میان این حرف ها دوتا شوخی و متلک گویی بیشتر خوشحالمان می کند. ما خوب قدر این اوقات خوش را می دانیم. شوخی های بزرگ، مهم به نظر نمی آیند. مهم این است که آدم بتواند از یک موضوع کوچک خوشش بیاید.
باباجان! من راز نیکبختی را کشف کرده ام! آن این است که برای حال زندگی کنیم. افسوس گذشته را خوردن و حسرت آینده را کشیدن اشتباه است. باید از حال حد اکثر استفاده را کرد. من می خواهم از هر لحظه زندگیم لذت ببرم. می خواهم خوشی را حس کنم. عده ای زندگی نمی کنند، آن ها مسابقه دو می دهند. می خواهند به هدفی که در افق بسیار دور است برسند حال آن که نفس آن ها به پایان رسیده اما می دوند و می دوند و متوجه زیبایی های اطراف خود نیستند. این طور آدم ها به روزی می رسند که پیر شده اند و دیگر رسیدن به هدف و یا نرسیدن به آرزو های دور و دراز برایشان بی تفاوت است اما تصمیم گرفته ام که بر سر راه بنشینم و انبوهی از لذات زندگی را ذخیره کنم. چه یک نویسنده بزرگ باشم چه نباشم!
باباجان! می بینید من چه فیلسوفی دارم می شوم؟
دوستدار همیشگی شما، جودی.

۳۲ دیدگاه دربارهٔ «خوشبختی»

سلام بر عمو چشمه.
خیلی با مزه است حتی یکی از دوستام که کتاب بابا لنگ دراز رو نخونده وقتی جریان این پست رو بهش گفتم با تعجب گفت: ِِِ! مگه بابا لنگ دراز کتابی نیست که نامه های بابا لنگ دراز به جودی در اون به صورت داستانی اومده
فاجعه در این حده دیگه خودتون تا آخرش رو متوجه میشید.

خیلی خوب بود پسر… منم روزایی مث امروز بشدت احساس خوشبختی میکنم… سخته در حال زندگی کردن و لذت بردن از لحظه لحظه ی زندگیت… ولی ظاهراً تنها راه خوشبختی همینه… خوشبخ باشی ننه… لذت بردم از خوندن پستت…

سلام.واااااای خیلی بی نظیر بود.خیلی خیلی خیلی.دقیقا مثل من که با خوندن این پست زیبا حالم خوب شد.اون نوشته هایی که خودتون نوشتین خیییلی شبیه حال و هوای ی وقتای منه البته حس و حال یکیه ولی نوشته و بیان شیوای شما کجا و نوشته های من کجا.نامه جودی رو بیییینهایت دوست داشتم.قسمتی که میگه باید در لحظه زیست و گذشته رو رها کرد و اینکه مهم نیست ب چه چیز خواهیم رسید.منم دارم ی کتاب میخونم الان تو حال و هوای اونم.احساس خوبی دارم که ای کاش پایدار بمونه.شاااااااد باشید.

سلام بر آقا حسین هم رشته ای خودم, همین که به قول ما شیرازیها توی شهر راز شیراز جنت فراز هستی و توی این شهر با حال ما به طور موقت زندگی میکنی و همین که توی محله ی خودتی و داری از خوشبختی برای ما مینویسی بدان که یکی از خوشبختترین مردمان روی زمین هستی چون اگه خوشبخت نبودی الآن مشکلاتت را آنقدر بزرگ میکردی که میشد غولی در مقابلت و دیگر نمیتوانستی در مقابلش قد عَلَم کنی پس همیشه به پستی و بلندیهای زندگیت بخند تا خوشبخت باشی و خوشبخت بمانی و خوشبخت زندگی کنی به امید خوشبختیهای آینده ات در تحصیل کار آینده ات و زندگیت, در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام: جالب بود.
درک اینقدر احساسات متضاد تو برای من که بسیار میبینم نیز سخت است.
من هم وقتی کارهایم را انجام میدهم، احساس خوبی دارم ولی آن احساسات جوشان تو را ندارم و نمیدانم دقیقاً چه شکلی هست.
شاید بهتر است عینک زندگیم را عوض کنم و شادی واقعی را از پس غبار بدبد بینی هایم کشف کنم.
اگر این حس خوشایندی را که تو حتی شده دیر به دیر من به دست می آوردم، شاید انگیزه ی بهتری برای ادامه راه پیدا میکردم.
امیدوارم همیشه سرحال باشی و جسم و روحت همیشه در حال طرب باشند.

سلام.
ببین امروز وقتی چهارتا قالیچه رو به تنهایی تو حیاط خونه ی مادربزرگم با فرچه شستم، وقتی تموم شد، با تمام وجودم فهمیدم که خوشبختی یعنی چی خخخ.
یعنی خدا واسه دشمناتون نخواد. به خصوص که یه مادر حسااااس هم داشته باشی بالا سرت وایسته بگه خوب تمیز نشد یه بار دیگه فرچه بکش. بعد داری فرچه میکشی هی میگه چه قدر شل میکشی محکم بکش تمیز شه. حالا ما رگ گردنمون از شدت فشار دادن فرچه روی فرش داره میزنه بیرون بعد میگه یواش میکشی خخخ.
ولی خیلی باهات موافقم که خوشبختی در لحظه هست. ولی ما آدمها همیشه دنبال خوشبختتر بودنیم و همین باعث میشه خیلی وقتا خوشبختی که در اون لحظه داریم رو حس نکنیم.
ممنون از پست خوبت.
موفق باشی.

امروز وقتی در دل شب، از اتوبوس بین شهری پیاده شدم، مردی رو به رویم ایستاد و گفت: خانم تاکسی؟ بی معطلی گفتم: بله. کوله پشتیم را گرفت مرا به اتومبیلش که درست پشت اتوبوس پارک شده بود هدایت کرد. وقتی فهمیدم که او و همکارانش مرا به خوبی میشناسند تا جایی که میدانند معمولا با کدام شرکت مسافربری سفر میکنم، واقعا احساس خوشبختی کردم.
از نامه جودی هم خیلی لذت بردم، و همچنین از بیان ساده احساسات تان. سپاس.

خواهش می کنم.
امیدوارم از این لحظات بسیار زیبا باز هم براتون پیش بیاد.
من شک ندارم قطعاً خودتون زمانی یه جایی برای کسی در هم چین لحظه ای خوشبختی رو به ارمغان آوردید که این اتفاق براتون پیش اومده.
موفق و سر افراز باشید.

سلام بر جناب عدسی.
به این قسمت فکر نکرده بودم که چه طور می تونه ازش برداشت بشه
نه قضیه اون طوریا که شما فکر می کنید نیست البته شاید من اشتباه منظور شما رو دریافته باشم.
به هر حال اصلاً قضیه دست و پا مربوط به جنس مخالف نمیشه به عنوان مثال مدیر مدرسه ای که من درش پیشدانشگاهی می خوندم خیلی خیلی آدم بزرگواریه و هنوز هم من با ایشون در ارتباطم با اون که خیلی شخصیت ایشون رو دوست دارم و برام محترم هستند ولی وقتی به هم تلفن می زنیم نمی دونم چه طور باید حرف هایی غیر از احوال پرسی های معمولی بزنم.
و مثال هایی از این دست.
ممنون که هستید.

دیدگاهتان را بنویسید