خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شهر خاطره های پوریا (قسمت 1)

سلام، سلام و هزاران سلام به شما اهالی محله. خوبین؟ خوشین؟ چه خبرا؟ از اون جایی که من هم مثل خیلیا اهل خاطره و خاطره بازی هستم از این به بعد خاطرات تلخ و شیرینم رو در قالب پستی به نام شهر خاطره ها مینویسم و میفرستم. امیدوارم خوشتون بیاد و شما هم خاطرات بامزه یا بی مزتون رو اینجا بنویسید.
البته فکر کنم این کار رو میکنید اما با توجه به اینکه من خیلی وقته سر نزدم به این سایت ندیدم چیزی در قالب خاطره در مطالب اخیر.
خب! بسه دیگه خیلی هم مقدمه چینی خوب نیست.
بریم سر اصل مطلب.
اولین خاطره ی من در این سایت در قالب پست شهر خاطره ها مربوط میشه به مدرسه، جایی که شاید باورتون نشه، انقد دوستش دارم، انقد دوستش دارم که در هفته حد اقل 2 3 بار خواب مدرسه و فضای کلاس و دوستای قدیمیم رو میبینم. در واقع از وقتی اومدم دانشگاه بیشتر قدر اونجا رو میدونم، اصلاً اون فضای شاداب و صمیمی تو دانشگاه نیست، البته برای منی که مشکل بینایی دارم و در اقلیت هستم این طوریه ها! شاید خیلی از دانشجویان معلول این طوری باشن.
سال 1376 بود که پا به عرصه ی علم و دانش آموزی گذاشتم، با ورودم به کلاس آمادگی در مدرسه ی تقوا. اون جا مدرسه ی دخترانه بود اما برای کلاس آمادگی به دلیل کمبود ظرفیت در مدرسه ی پسرانه،ما اون سال رو در مدرسه ی دخترانه سپری کردیم. یادمه کلاسمون هم تقریباً اندازه ی یه سالن اجتماعات بود، خیلی خیلی بزرگ بود. من روز اولی که رفتم خیلی احساس غریبی میکردم، احساس میکردم همه با هم رفیقن و هم دیگه رو میشناسن الا من. همین طوری مات و مبهوت بودم که دیگه زنگ آخری حوصلم سر رفت و با یکی از بچه ها که اسمش سجاد بود باب گفتگو رو باز کردم. خیلی زود باهاش رفیق شدم، نیمه بینا و البته خیلی شرور بود. این شرارتش خیلی زود در من اثر کرد و نتیجش این شد که از فردای اون روز من هم قاطی شلوغ بازیاشون شدم و دوران شرارتم آغاز شد.
بگذریم! برسیم به یه خاطره ی خنده دار و البته تلخ برای خودم. همون طور که عرض کردم من به شرارت خیلی معروف بودم. تو کلاسمون حدوداً 10 تا پسر بودیم و 2 3 تا دختر. دقیق یادم نیست تعداد دخترا رو. یه روز من وسط کلاس وایساده بودم که یکی از دخترا با شدت تمام از دست یکی از بچه ها به حساب خودش میخواست فرار کنه و صاف اومد با کله تو سینه ی من و انگار که با یه فنر برخورد کرده! با همون شدت که دوید سمت من عقب عقب رفت و سرش خورد به دیوار کلاس و سرش شکست. من هم با وجود اینکه لاغر اندام بودم اما از جام تکون نخوردم، این دختر خانم با این کارش باعث شد ما آش نخورده دهنمون بسوزه. یه آقایی بود بسیار شوخ و البته بد عنق با نام فامیلی زراعت پیشه، از اون جایی که اسم من بد در رفته بود فکر کرد من عمداً اون همکلاسیم  رو هول دادم و کوبیدمش به دیوار در حالی که هنوزم که هنوزه و 19 سال از اون ماجرا میگذره، میگم به خدا قسم من هولش ندادم! خخخخخخخخخخ
هم کلاسیای نامردم که چند تاشون شاهد و ناظر این اتفاق بودن هم در قبال این موضوع سکوت کردند و از من حمایت نکردن. از ترس اینکه شریک جرم بشن. خلاصه! اون روز آقای زراعت پیشه کلی فحشم داد و کلی هم چک و لگد نثارم کرد و گفت به مادرت میگی که فردا بیاد مدرسه تا تکلیفتو روشن کنه. اون دختر خانم هم انگاری ضربه ی کاری به سرش وارد شده بود و هیچی نمیگفت همین طوری با سر بانداژ شده سوار سرویس شد و وقتی رسید سر مسیرش مامانش اومده بود دنبالش. یهو یه داد بلندی زد و  با لهجه ی بامزهش گفت: چی شدََََََََََ؟ راننده ی سرویس هم نامردی نکرد و گفت هیچی دویده سرش خورده به دیوار. بهش بگید مراقب خودش باشه. مامانشم زد تو گوشش و من خیلی دلم خنک شد از این بابت. تازه، هیچی هم به مادرم نگفتم و فرداش هم رفتم پیش خانم تبریزی ناظم مدرسمون و کلی قسم خوردم که باباجان این خودش داشت میدوید سمتم و خورد بهم و برگشت با کله تو دیوار، من چه گناهی دارم آخه. خانم تبریزی هم خیلی دوسم داشت و حرفم رو پذیرفت و قائله خاتمه پیدا کرد.
این اولین خاطره ای بود که از دوران دانش آموزی یادم میاد. اون سال هم من شاگرد اول کلاسمون شدم. درسامونم تحرک و جهت یابی، ورزش، رنگ شناسی و این طور چیزا بود.
خب. میرسیم به نتیجه ی اخلاقی: خدا جای حق نشسته و حتی اگه خودتم نتونی حرفت رو اثبات کنی یکی واسطه میشه واسه احقاق حقت. واسه من راننده اول واسطه شد و فرداش هم خودم توضیح دادم و ناظم مدرسه رو قانع کردم. اون آقای زراعت پیشه هم که طاس بود و همیشه خودش کلشو میآورد جلو بچه ها و میگفت نگاه کن کلمو صاف صافه، خدا اگه زنده است حفظش کنه. اون سال نمیدونم چی کاره ی مدرسه بود ولی دانش آموزای پسر رو اون تنبیه میکرد.
تا خاطره ی بعدی، خوش و خرم باشید.

۱۸ دیدگاه دربارهٔ «شهر خاطره های پوریا (قسمت 1)»

سلام و درود مجدد به آقای علیپور گرامی و سلام به آقا کامبیز گل من یه عذرخواهی کنم که اینجا دارم یه کامنت بی ارتباط میذارم با آقا کامبیز کار داشتم توی خصوصی هم نتونستم بهش بگم اینجا بهش میگم
ببخشید آقا کامبیز در مورد پست برندگان جشنواره تبسم میتونید به همون پست مراجعه کنید و در کامنت ۵ یا ۱۵ اسامی پنج نفر اول رو ببینید بازم متءسفم که نشد توی خصوصی براتون پیغام بزارم آقا کامبیز این اینترنت اکسپلورر من ۸ هست و یه کم قاطی داره بخاطر همین نتونستم اونجا جوابتون رو بدم
بازم از همه ی دوستان عذر خواهی میکنم که در این پست مجبور شدم یه کامنت نامربوط بگذارم و از این طریق جواب آقا کامبیز رو بدم در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام و درود بر آقا پوریای عزیز, میگم با این خاطره ات من رو یاد یه خاطره از دوره آمادگی در مدرسه شوریده شیرازی انداختی که اونم مربوط به سال اگه اشتباه نکنم ۷۳ میشد و اونم اینه که ما یه روز توی کلاس با یکی از دوستان به نام علی مقصیدی که هر جا هست خدا حفظش کند داشتیم با اسباب بازیهای توی کلاس بازی میکردیم بعد منُ علی با هم رفتیم روی میزی که روش وسایلمان را میگذاشتیم و دورش رو صندلی میگذاشتند و به قول معروف هی روش درجا میزدیم این قدر شلوغ پلوغ کردیم که معلم کلاس اول ابتدایی خانم دولتخواه که هر جا هستند زنده و پاینده باشند آمد و گفت که کی داره شلوغ میکنه من گفتم علی و خودم از معرکه گریختم و علی بجای من کتک خورد و این شد سر آغاز یه دوستی مستحکم که تا الآن هم ادامه داره
حالا که بازار خاطره بازه بزار یه خاطره هم از سال اول ابتدایی بگم یادم میاد معلم کلاس اول ابتداییم خانم کریمزاده که هر جا هستند زنده باشند ازمون املا گرفت و بچه هایی مثل من که املایشان رو خراب کرده بودن رو میخواستند تنبیه کنند گفتند شما باید تا شب اینجا بمونید و املا بنویسید تا بگذارم بروید من فکر کردم داره جدی میگه ولی بعداً که فهمیدن ما ترسیدیم از دلمون در آوردن و بهمون گفتن که این فقط یه شوخی بود شاید حالا شما بگید چه آدم بدجنسی بوده که میخواسته این کار رو بکنه ولی اون فقط میخواست ما رو یه کن ادب کنه ولی این رو بگم من بعداً فهمیدم که هر چی در زمینه علم و دانش و بریل یاد گرفتم و دارم و الآن به اینجا رسیدم و دارم مثل بلبل بریل میخونم از ایشون دارم الآن بازنشسته شدن و من بعد از مادرم ایشون رو خیلی دوست دارم سه سال پیش که رفتم شوریده دیدمشان ایشون منُ شناختند و به یکی دیگه رو کردند که من اونُ رو نمیشناختم گفتند فلانی نگاه کن این دانشآموز کلاس سال اولی بوده که من قدیمها معلمش بودم ماشالله برای خودش مردی شده وقتی ازم پرسید که چه خبر و چی کار میکنی و وقتی فهمید من دانشجو هستم کلی خوشحال شدند و و منم گفتم اگه شما این قدر دلسوزانه اون موقعها برای ما وقت نمیگذاشتید شاید به این جا نمیرسیدم و ایشان هم گفتند که تلاش و پشت کار خودت هم بوده
بزار با آخرین خاطرم ازت خدا حافظی کنم یادم میاد معلم سال دوم ابتدایی که اتفاقاً نابینا هم بودن یعنی آقای فرخمنش برای درس علوم از ما خواسته بودن یه شیشه عطر بیاریم تا یه آزمایشی انجام بدیم که متأسفانه اون شیشه عطر از دست ایشان ول شد و شیشه عطر شکست و یادم هست ما اون موقعها چیپس و پفک میاوردیم سر کلاس و میخوردیم و ایشون هم هر چی میخواست بفهمه که کار کیه ما اون بسته چیپس یا پفک رو دست به دست میکردیم و او نمیفهمید یا من اون موقعها عینک میزدم همون دوستم یعنی علی عینک منُ بر میداشت و میگذاشت روی میز ایشون و کلی ایشون رو سر کار میگذاشتیم
خب تا بیش از این عابروی نداشته من توی محله نرفته الفراااااااااااااااااااااااااار
مرسی آقای علیپور بابت این پست و این خاطره در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

هه. بسی خوشمان آمد!
ایول پوریا. باحال بود.
من همیشه از شرارت های بقیه که میخونم همزاد‌پنداری می کنم. خودمم دقیقا اگه ی پله بدتر از تو نبوده باشم، بهتر نبودم.
الانم که دیگه دانش آموز نیستم و گاهی وقتا معلم میشم، خیلی سر کلاس های درس خودمو کنترل می کنم با شاگردام وارد شولوغ بازی نشم. خیلی! اینقدر واسم سخته آروم ی جا بی تحرک باشم که خدا میدونه.
یا باید یکی سر به سرم بذاره یا باید سر به سر یکی بذارم وگرنه صبحم شب نمیشه!
همین هفته، با یکی دو جین بچه ی ده دوازده ساله ی چشم‌دار، کلاس آموزش مقدمات شبکه داشتم. بچه ها رو به بهونه ی اینکه هوا خوبه، جمع کردم بردم کلاسو توی حیاط مؤسسه برگزار کردم. بعدشم ی کمی شبکه درس می دادم، ی کمی با شاگرد هام گرگم به هوا بازی می کردم! از شانس بد یکی از پرسنل مجموعه اومد ما رو دید، گفت: “آقای خادمی؟ بچه شدی؟” گفتم: “بچه نشدم، از قبل بودم!”
همه با هم خندیدیم و البته چون عملکرد بچه ها خوبه اینجوری شولوغیم! بهشون گفتم تا زمانی که جلوتر از کتاب باشید، به حرفم گوش کنید و سطح‌تونو همینطوری بالا نگه دارید، کلاس های ما همیشه فان خواهد بود.
برعکس نمیدونم چرا کلاس هایی که با نابینایان می گیرم، تعداد افرادی که عملکرد خوبی دارند نسبت به کل کلاس خیلی کمه. خیلی! تو اینو تجربه کردی؟ قبول داری نابینا ها معلوم نیست چرا تعداد درس‌خونا‌شون کمترند؟ مثلا شخصا سعی کردم توی دو سه تا از دوره های اینترنت، فراتر از کتاب درس بدم و کوچیک و بزرگ رو با نحوه ی سایت‌سازی و این چرتو پرتا آشنا کنم. ولی اینقدر قشر نابینا از کوچیک بگیر تا بزرگ‌شون تنبلند، اینقدر بی علاقه اند که انگیزه ی منو هم توی اون دو سه تا دوره از بین بردند و من مجبور شدم صرفا درسم رو در گشتن توی چهار تا سایت معمولی و کلید های حرکت سریع خلاصه کنم.
کلا که منو بردی توی دنیای قدیم و جدید ی دوری زدیم!
در ضمن، سر به سر دختر ها هم نذار، خطرناکه حسن، چیزه، پوریا، چیزه، اسماعیل!

سلااام خوبی پوریا،واااای کلی خندیدم،یاد بچه گیای خودم افتادم،با این تفاوت که همه نقشههای شووووم از من بود ولی در آخر پسرا کتکه رو نوش جان میکردن،خعععلی باحال بود که، خخخ،یعنی که کلا شروری بودم واسه خودم،ناگفته نمونه که تو دانشگاه هم این شرارتم ادامه داشت یعنی که میسی فراوونتا،خدافسی

نمیخواستم کامنت بدم ولی اومدم که کامنت بدم.

کلاس پنجم بودیم دوتا دختر بودن دوتا پسر بودیم فکر کنم توی مدرسه کلا ۲۰ تا نابینا بیشتر نبود آشغالی مدرسه رو ببینین؟

اقا ما ی روز از زیر درس در رفتیم معلم هم رفت که با دوستش صحبت کنه زن هستن دیگه خودتون میدونین. خخخخخخخ

آقا ما رفتیم کلاس با اون پسره شوخی که زیاد کم داشتیم ولی شوخی میکردیم با هم. اومدیم من بهش گفتم محمد؟ اونم گفت چیه گفتم به پدرت لعنت بعدش این اومد جواب بده گفتم سدّام بعدش اون ی آلمه خندید آقا اینجا دوتا دختر بودن یکیشون که عین خیالش نبود یکیشون راه رفتن هم بلد نبود اومد گفت که چرا به پدر بزرگ من فحش میدین پدر بزرگش هم تازه مرده بود!
۲ ۳ ساعت آقا این پدرش که کمی خیلی خیلی با ما فامیل هستن یعنی فامیل خیلی خیلی خیلی دور با پدرم تماس گرفت گفت این پسرت چرا به پدر بزرگ این فحش داده بعدش آقا ما کمی کتک اونجا خوردیم بعدش هم
اینا گفته بودن والدینت رو بیار مدرسه بعدش فردا من هم با مادرم رفتم مدرسه بعدش اینجا همه فهمیدن که تقصیر من نبوده بعدش آقا هیچکس دیگه توی کلاس با اون حرف نمیزد میترسیدن به اونا هم تهمت بزنه زنگ دوم مادرش اومد ی کمی حرف بارمون کرد و منم گفتم که گوشش رو تیز کنه بدونه دوستاش دارن چه حرفی میزنن مثل بعضی ها کر نباشه از بعضی ها هم منضورم مادرش بود بگم که من توی این جور مواقع پررو هستم.

خب ی خاطره دیگه. ی بار من توی حیاط بودم دیدم آقا این معلمه اومد ماشینشو پارک کرد رفت توی کلاس بعدش کسی منو که نمیدید گفتم ی شیطنت کنم رفتم همه درهای همه ماشینها رو باز کردم آقا زنگ آخر ی جنجالی بود نمیدونستن که کار نصرتیه!

ی بار هم توی مدرسه آدی رفتم جلو تخته بعدش ی ماژیک برداشتم آخه من کمبینام ی چیز که اینجا نمیتونم بگم سانسور میکنم رو نوشتم بعدش یکی اومد زیرش فلش به سمت در کشید آقا نازمه اومد با خطکشش ناظم هم خانم بود عصبانی شد رفت! زن هستن دیگه زورشون بهمون نمیریسید آخه ما ششم بودیم!

با سلام. میبخشید اگه مزاحم اوقات شریفتان میشم. من خاطرات زیاد چندین قسمتی دارم که گفتم حالا که درین سایت عضو شدم برای عزیزانم بفرستم ولی وقتی با نام کاربریم وارد میشم که بنویسم پسورد و نام کاربریم پاک میشه البته برای کامنت دادن اینچنین نیست ولی برای پست گذاشتن اینگونه است. ضمنا از موزیلا استفاده میکنم. این قضیه واقعا اعصابمو خُرد کرده نمیدونم چه کار کنم. شرمنده ام که اینجا مزاحم شدم

دوباره سلام، خوبین همتون؟ عدسی dj کیه میشه دقیقاً توضیح بدی؟ ما که نفهمیدیم. اما در مورد پاسخ به بچه ها باید بگم من دیر به دیر سر میزنم به سایت، در حدی که بتونم چند تا مطلب بخونم و مطلب خودم رو بذارم. حالا که این قدر ازش استقبال شده فعلاً خاطرات شیرینم رو مینویسم اینجا. چه قدر طرز نوشتن ملیسا جالبه! خیلی خیلی همچین داش مشتی گونه مینویسه. اما اون اعظم خودش داشت از دست یکی دیگه در میرفت اومد با کله تو سینه ی من که همین جوری وایساده بودم و نظاره گر شلوغیهای دیگران بودم. خودم شر و شور بودما، اما به خدا اون لحظه فقط نظاره گر بودم. اعظم امیدوار نابینای مطلق بود. راستی دو تا از هم کلاسیهای اون سالم بعدها به دلیل بیماری که مربوط به اعصابشون میشد و در واقع تو سرشون دستگاه داشتن فوت کردند. مرحوم حسین اردویی و مرحوم علی برات پور. خدا رحمتشون کنه. از بین تموم اونا الآن با چهار پنج نفرشون هنوز دوستم و باور کنید که دانشگاه واسم اصلاً جای خوبی نیست. چون من دوست دارم تو محیطی باشم که توش معلما رو اذیت کنم! سر صف وایسادن جلویی رو اذیت کنم، در عین حال کنفرانس دادن رو خیلی خیلی دوست دارم. تو دانشگاه هم تو این ۴ ترم ۳ بار به صورت داوطلبانه کنفرانس دادم، زیاد درس خون نیستم اما آدمیم که اگه واقعاً بخوام از همه بهتر یاد میگیرم اما وای به روزی که نخوام! من رو دار هم بزنن یاد نخواهم گرفت و خواهم مرد! خخخخخخخخخخ
آقای عبدالله پور، کاکو، اگه احمد شاه حسینی یا سامان زارعی یا امیر رنجبر یا بهزاد و حجت مزارعی رو میشناسید حتماً بگید علیپور سلام رسوند. واسه احمد رضا که ما شاء الله الآن کسی شده واسه خودش دلم خیلی تنگیده، حیف که اون منو فراموش کرده، اما من هیچ وقت نحوه ی آشناییم و خاطراتم رو با احمد فراموش نمیکنم. اهل سپیدان بود. الآن هم فکر کنم عضو تیم ملی فوتبال نابینایانه. آقای خادمی، دم شما گرم که هنوزم که هنوزه شاد هستید و شاد زندگی میکنید. این رو تو آموزشهای صوتی تون هم میشه به عینه دید و شنید. آقا کامبیز عزیز، مرسی، شما هم بنویسید از دوران خیلی خیلی شیرین دانش آموزی. من خیلی خاطره گوش دادن و تعریف کردن رو دوست دارم. راستی! تو پست بعدی میخوام یه آموزش آشپزی متنی بهتون بدم. حتماً بخونیدش، به دردتون میخوره. خصوصاً آقایون. خخنوما که بلدن دیگه آموزش نمیخوان! بچه ها راستی میخوام دو تا نرم افزار خیلی خیلی مفید هم بهتون معرفی کنم سر فرصت این کار رو انجام میدم. خب. جواب همه رو دادم عدسی خان. حالا تو بگو چی چی میگوی! dj کیست آیا!؟؟؟ ها ها ها ها؟ اصطلاحاتتون هم خیلی جالبه ها! نبین و چشم دار رو برا اولین بار شنیدم. خیلی باحال بودن، مخصوصاً نبین. مختصر و مفید بود. چیه میگن روشندل و نابینا و… نبین قشنگه. زیاد حرف زدم. تا بعد بودرود.

سلام دوباره بر آقا پوریای عزیز نه خیر فقط دورا دور اونا رو میشناختم احمد شاه حسینی که دیگه مگه مارو تحویل میگیره بقیه رو هم خیلی از نزدیک نمیشناسم چون که من یه رده از نظر سنی بالاتر از اونا بودم و در ثانی روزانه بودم و توی خوابگاه نبودم ولی اونایی رو که گفتی اکثراً خوابگاهی بودن بازم مرسی که پاسخ دادی بای

پوریا شرور هاهاها کلمه نبین از اختراعات اینجانب میباشد خخخ
من رعد بزرگم . رعد ببین هستم ولی از نوع ندید بدید نیستم هاهاها
من نقش پدربزرگو درین سایت بازی میکنم . به پسرها میگم نبین و به دخترها میگم نبینک . ک از نوع ک تحبیب و عشقه هاها چون بنده عاشق دخملای نبین هستم .
دیگه اینکه برای هر چیزی ی اسم میذارم . به عبداله پور میگم پسر همسایه خخخخ

آقای حسینی اگه ازتون یوزر و پسورد میخواد باید وارد کنید و اون قسمت check box رو check کنید یعنی تیک بزنید تا check بشه بعد ورد رو بزنید اون وقت دیگه وارد هستید و میتونید پست رو از قسمت افزودن نوشته بنویسید.
باز اگه توضیحهام کامل نبودن تو خصوصی بنویسید تا کمکتون کنم.

دیدگاهتان را بنویسید