خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

فروردین 95 خوش گذرون محله!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! من دوباره اومدم تا براتون تعریف کنم و آنقدر حرف بزنم و با حرفهایم سرتون را بخورم…، روز اول بعد از تحویل سال تا اومدیم کارهای باقی مانده ی خونه تکونی را بکنیم ظهر شد و بیخیالش شدیم و به خانه ی مادر رفتیم تا به یاد سالهای گذشته دور هم جمع بشیم و ناهار بخوریم… عصر هوا بادی شد و محمد و مریم کوچولو بادکنک به دست به حیاط رفتند و بادکنکها را به باد سپردند و باد هم دو بادکنک قرمز و صورتی را بالا برد تا به کودکانی دیگر در جایی دیگر برساند و آنان را خوشحال کند…، حالا دو کودک با سر و صدا به اتاق آمدند و بادکنک خواستند که من دوباره دو بادکنک باد کردم و با نخ بستم و تحویل دادم… پس از چند دقیقه مریم پیشم آمد و بادکنک خواست… پرسیدم بادکنکت کجاست؟… جواب داد: محمد گرفت برد بیرون… در همین موقع محمد کوچولوی شیطون با شادی و خنده وارد اتاق شد و گفت: بادکنک مریم را باد برد… و من بادکنک دیگری به مریم دادم… راستی من امسال سه بسته صدتای بادکنک به 36000 تومن خریدم و ایام عید همه را سرگرم بازی کردم… مهمونهایم را هم با بادکنک پذیرایی کردم… بعضیا یکی برمیداشتند و بعضیا که مثل خودم شیطنت داشتند پنج یا ده تا برمیداشتند… ادامه ی متن روز اول… برای شام به خانه ی پدرزنجان رفتیم و با باجناقها و بچه هاشون دیدنی و بادکنک بازی کردیم…، روز دوم-خانه تکانی عقب افتاده و پس از ناهار پذیرایی از مهمانها و دوچرخه سواری با بعضی از مهمانها در محله…، روز سوم تا دوازدهم دید و بازدیدهای فامیلی… که من به این کار ریگشور میگویم… آخه یکی نیست به این جمائت بگه این چه دید و بازدیدی است که یک یا چند ساعت بعد به بازدید میروی که فقط جبران کرده باشی و در طول سال از حال یکدیگر بی خبرید…، از سوم تا بیستم شبها تا ساعت دو و سه با کامی جون سرگرم میشدم و آموزشدهایم را تمرین میکردم… بیشتر از مبایل در کامی جون کپی میکردم… آنقدر با کامی جون ور رفتم تا جاز و مینا خسته شدند و از دستم فرار کردم… با چند نفر تماس گرفتم و با نریتور سرگرم شدم و پس از چند روز نریتور هم تقریبا خسته شد و دیگر با من همکاری نکرد…، بالاخره آقای همت به خانه آمد و فراریها را به کامی جون برگردوند و مرا سرگرم کرد…، راستی بازی دادن نریتور خیلی باحال بود… وقتی میرفتم یکی از اینها را اینتر میکردم خنده دار میشد… سینا… مینا… دارا… عجب روزهایی بود… سینا خیلی کوچولو و ناز بود…، قبل از عید شنیدیم که آقای ناطقی 24 فروردین گروه مشهدی داره… باهاش تماس گرفتم که با هواپیما رفت و برگشت بگیرم و از مسافرخانه و غذایش استفاده کنم که پیشنهاد ایرانر تخفیفی داد… چند سال ایرانر اصفهان مشهد نداشت ولی امسال داشت… یازدهم به اداره بهزیستی رفتم و معرفی نامه گرفتم سپس به دفتر هواپیمایی رفتم و بلیت تهیه شد… با راننده استیجاری اداره که یک دستش فلج است حدود یک ساعت طول کشید که رفتیم و کاملا موفق برگشتیم…، روز چهاردهم عصر متوجه شدیم که ناطقی بیست و چهارم نمیره و بیست و ششم میره و ما حتی یک شب هم نمیتونیم بین دوستان باشیم…، عصر چهاردهم که برای کلاس کامی به کتابخانه رفته بودم دوستان پیشنهاد کردند که با دفتر حسینیه تماس بگیرم و اتاق بگیرم… صبح پانزدهم تماس گرفتم و موفق شدم سوییتی بگیرم… جایی که به حسینیه نجف آبادی ها معروف است یک حوتل کامل است و فقط شناسنامه های صادره از نجف آباد میتوانند هر دو سال یک بار پنج شب از امکاناتش استفاده کنند…، ما امروز ساعت 11 و نیم از اصفهان پرواز کردیم و ساعت 14 در حسینیه بودیم… جمعه بیست و هفتم ساعت 16 و 45 به سمت اصفهان پرواز داریم…، راستی روز پنجم برای پیاده رفتن به اداره ساعت هفت و بیست دقیقه از خانه خارج شدم و پس از پانزده دقیقه یکی از همکاران با ماشین رسید و سوارم کرد و به اداره رفتیم… هفتم تا یازدهم هم همین بازی ادامه داشت و من ساعت هفت و ده دقیقه به امید پیاده روی به اداره از خانه خارج میشدم و هر روزی یکی از همکاران میرسید و اجازه نمیداد که کل راه را پیاده به اداره بروم… از خانه ی ما تا اداره پیاده رفتن من که نابینا هستم یک ساعت و ربع طول میکشد…،راستی سیزده به در هم با مهدی دوازده ساله دوچرخه را سوار شدیم و به باغ پدرزن رفتیم و آنقدر اطراف باغ و کنار جاده کمربندی جنوب نجف آباد دوچرخه سواری کردیم و خوش گذروندیم…، جای دوستان خیلی خالی… هادی ده ساله و مهدی دو پسر خاله هستند که به نوبت راننده ی اصلی میشدند و موقع استراحت پشت من روی ترک دوچرخه دو نفره مینشستند… من و باجناقم راننده بودیم و علی کوچولو دو ساله و حسین هشت ساله دو برادر روی ترک بودند و چهار نفره دوچرخه سواری میکردیم…، جای دوستان خالی سیزده خوبی را گذروندیم…، راستی داشت یادم میرفت بگم: قبل از عید یه درخواست نوشتم بردم پیش رئیس اداره که یه کیس و یه کیبرد بهم بدهند تا در محل کار هم تمرین کنم و هم تلفنها را یادداشت کنم که رئیس به شوخی گفت: میشه ما به تو یه مونیتور و یه موس بدهیم و از گرفتن کیس و کیبرد بگذری… ، صبح بیست و سوم با یک هدفون و سیدی پارس آوا به اتاق مهندسین کامی اداره رفتم و جاز یازده نصب شد و وقتی پارس آوا نصب شد و صدای مینا به گوش رسید صدای جاز به پیرزنی با لکنت تبدیل شد و نتوانستیم درستش کنیم… حالا که من در مسافرت و خوش گذرونی هستم شاید آقای همت بره جاز پانزده را نصبش کنه و صداشو هم درست کنه و من از صبح شنبه بیست و هشتم شماره تلفن هایم را در کامی جون ذخیره میکنم… حالا هم جای دوستان خالی در مشهد هستیم و به خوش گذرونی مشغولیم…!

۵۳ دیدگاه دربارهٔ «فروردین 95 خوش گذرون محله!»

خودم پستتو منتشر کردم. خودم اول. خودم مدال. خودم دلم واسه مهدی و محمد و مریم و بیشتر از همه واسه خودت تنگولیده! خودم خودت نوش کوفتت بشه سفر! جامو خالی کن! هرجا ی خوراکی بود، مشربه ی پاکی بود، جامو خالی کن عدس پلو!

ادَسی جون تا کی اونجایی؟ من مشهدم اگه میخوایی میتونم فردا همدیگه رو ببینیم و هم خوشگذرونی و شیطونی کنیم و هم من برات یکم از خودمون و روستامون و نابینایان بگم و هم با هم آشنا بشیم و بعد برگردیم خونه هامون دیگه مررررررررررررسی ادَسی خوشگذران محله

درود! من تا جمعه هستم… راستی تو مشهدی هستی؟… من از صحن غدیر وارد میشوم و به صحن جمهوری و انقلاب میروم… کجا با هم قرار بگذاریم و ساعت چند راحت تر میتونی بیایی؟… من تا حدود نیم ساعت دیگه به صحن انقلاب میروم…!

سلاااااااام نه من اسفراینی هستم و از روستای چهاربرجی که معروف هستش به نبینک ها هستم دیگه اما خوب الان مشهدم چون شماره ای ازت نداشتم و اینترنت هم نداشتم که این پست رو نگاه کنم یه چیزی از خودت اینجا بزار فردا میبینمت و هی زنگ میزنیم همدیگه رو پیدا میکنیم مرسی

درود! دوستان کامپیوتری سالیانی است که فقط یاد گرفتند بگویند: نشستم پشت سیستم… اما من که تازه کار هستم دوست دارم با کامی جونم حال کنم… من از کوچکترین لحظات عمرم برای شادی و حال کردن استفاده میکنم!

درود! دقایقی پیش نماز ظهر و عصر در حرم مطهر به امامت حاج آقا راشد یزدی اقامه شد و من هم تا دقایقی دیگر به کفشداری ۱۳ میروم و کفشامو میگیرم و در صحن منتظر می ایستم تا خانم بیاید و برای ناهار به منزل بریم!

درود! جواب زنگ و پیامم را داد… متن پیامی که داد این است… دست از شیطنتات بردار روانی. ضمنا من مشهد نیستم و در حال حاضر در یاسوج به سر میبرم و دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت دولتی میخونم. دیگه هم لطفا مزاحم نشو اسکل دیوانه… البته من در پیامم سلام تورو بهش رسوندم که این پاسخ را داد… خخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها دج دج دج دجدجدجدجدجدجدجدجدجدجدج!

بله راستی یادم رفت بگم منم از صحن غدیر میرم همیشه و بعضی وقت ها هم از بست شیخ توسی میرم که راحت برم شهدا چهار راه معلم بیشتر به استقلال و پارک ملت نزدیکِ و دیگه این که به کامنتم سعی کن زودتر جواب بدی و یک چیزی از خودت اینجا بذار که دیگه باز میخوام برم بیرون و اینترنت ندارم و گوشیم هم افتاد زیر خاور و مرد و حالا فقط با کامی ها میتونم بیام محله و تا باز بتونم یک گوشی بخرم و باز به پست دادن و کامنت دادن بپردازم مرسی پس من باید بهت زنگ بزنم و ببینمت و با کارت تلفن و هی بزنگم تا بیابمت پس فعلا بای من تا جوابت پای کامی میمونم و بعد میرم خیابون و فردا رو هم که انشالا با هم خوش بگذرونیم بااااااااااااااای باااااااااااییییییییییییییی

سلااااااااااام سلاااااااااااااام و دروووووووود درووووووووووووود بر عدسی یا جوان یا نوجوان ۱۳ ساله بابا ای ول میگم دیگه خوش گذرونیی بود که شما انجام بدید و از اون خوشی لذت ببرید بابا منم این همه خوشگذرونییییییی میخوااااااااام چرااااااا
راستی توی مشهد یه یادی از من هم بکن و نایب الزیاره باش سفرت خوش و همراه با سلامتی بری و برگردی همین راستی سوغاتی هم یادت نره مرسی بابت پست توپ و باحالت در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

درود! قرار بود ساعت ۳ بامداد امروز برای نماز صبح مانند دیروز به حرم برویم که بیخیالش شدیم و ساعت ۵ و نیم نماز صبح را در اتاق خواندیم و دوباره خوابیدیم و ساعت ۹ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و بیست دقیقه مانده به ده از منزل خارج شدیم… سپس به صحن غدیر و به ترتیب به جمهوری و انقلاب و از آنجا به مقبره محمد عارف معروف به پیر پالوندوز رفتیم… سپس برگشتیم به صحن آزادی و به مقبره شیخ بهایی بنیان گذار نجف آباد رفتیم… بعد از آنجا به صحن انقلاب برگشتیم که جنازه آقای سیدی را تشییع میکردند… کمی ایستادیم تا خلوت شد… سپس در شمال شرقی صحن انقلاب به زیرزمینی رفتیم که مقبره حر عاملی وجود داشت… پس از آن به صحن جمهوری آمدیم و من کفشهایم را به کفشداری ۱۵ تحویل دادم و وارد حرم مطهر شدم و پس از زیارت و اقامه نماز جماعت به امامت آقای راشد یزدی به کمک یکی از زواران به کفشداری ۱۵ آمدم و سپس به صحن جمهوری رفتم و پس از تشکر با وی خداحافظی کردم و همانطور که منتظر خانمم ایستاده بودم نیمی از این اتفاقات را نوشته بودم که گوشی هنگ کرد و خاموش شد و خانمم رسید و به منزل آمدیم و ناهار که چلو ماهی بود را زدیم به بدن و یک ساعت خوابیدیم و من بیدار شدم و گزارش امروز را برای دوستان بازگو کردم… خوش باشید تا همیشه!

درود! آنان که اعتقاد دارند بهتر حرف منو میفهمند… ساعت ۱۸ و ۱۸ دقیقه از منزل به سمت حرم مطهر حرکت کردیم… پس از ده دقیقه به کفشداری ۱۳ رسیدیم… رعد و برق آسمانی و باران بود و همه به سمت حرم مطهر روانه بودند… کفشهایم را تحویل دادم و به کمک مردی به سمت ضریح رفتم و پس از تشکر و التماس دعا جدا شدم و خود را به جمعیت سپردم و پس از چند دقیقه به ضریح چسبیدم… عرایضم را گفتم و جدا شدم و هم اکنون در صف نماز هستم!

درود! حدود ساعت چهار بامداد بود که به حرم مطهر رفتیم و زیارت و دعا کردیم و نماز صبح را با جماعت خواندیم و دوباره به زیارت و دعا پرداختیم… سپس ساعت ۶ به منزل برگشتیم و خوابیدیم… ساعت ۹ برخاستیم و صبحانه خوردیم… ساعت ۱۰ اتاق را تحویل دادیم و در نمازخانه اطراق کردیم… ساعت ۱۲ به بازار رفتیم بستنی خوردیم و ساعت ۱۳ و نیم ناهار خوردیم… حالا در نمازخانه زیر پتو دراز کشیده ام و مینویسم… ساعت ۱۵ و نیم هم با آژانس به فرودگاه میرویم و ساعت ۱۶ و ۴۵ دقیقه به سمت اصفهان پرواز میکنیم…!

درود! خوب جای همه ی دوستان خالی ما رسیدیم به خانه ی خود… واقعا مسافرت خوبی بود… سه شب بود مانند سه شب اردیبهشت ۹۴ که با دوستان خوش بودیم… به امید چنین مسافرت های خوش برای دوستان یا با دوستان… خدانگهدار!

دیدگاهتان را بنویسید