خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

به دنبال ف. قسمت اول.

با سلام بر یکایک عزیزان.

وقتی هیچ ارگانی به فکر ما نیست, وقتی هرکسی به فکر خودش و فقط خودش هست, وقتی از ناله های هم به جای فکر چاره اندیشی برای هم غش و ریسه میرویم, وقتی هرچه دست دراز کرده از هم استمداد میطلبیم, به جای دست گیری از هم, دست همدیگر را دور می اندازیم, باید از اینها بدترها هم انتظار داشته باشیم.

آری, غولیبه نامِ«اعتیاد» که حتی از فولاد هم گذشته, مگر ما که هستیم؟ از ما هم میگذرد.

نابینای معتاد, در شیراز را من زیاد میشناسم. و  با یکی از آنها رفیقِ صمیمی بودم.

در غالبِ سرگذشتش, عللِ اعتیادش, و مشکلات عدیده اش بعد از اعتیاد را برایتان بازگو میکنم. باشد که پند گرفته, حد اقل, کمی, بیشتر به فکرِ هم باشیم.

قبل از ذکر سرگذشت, اگه در جمله بندیهام, یا علامت گذاریهام, یا هرچی دیگه اشتباهی از من سر زده باشه, منو به خوبی خودتون, ببخشید. چون من بعد از بیوگرافیم, این پست، اولین پستی هست که از من میبینید. تازه وارد بودنم به سایت شما, مبتدی بودن در کامپیوتر, حول شدن هم میاره. حال دیگه بریم سرِ اصلِ مطلب.

اغلب اوقات, من و ف. با هم بودیم.

ف. بیشتر اوقات, مرتب غر میزد

میگفت داوود, دِغ کردم, حوصله ام سر رفته. سرگرمی نداریم. تا کی باید اینجور باشه؟

واقعً هم درست میگفت. ولی باید دلداریش میدادم. اما حیف, دم گرمِ من در آهن سرد و سنگ او فرو نمیرفت. همیشه بیناها و امکاناتشونو با ما مقایسه میکرد.

گذشت. تا مدتی بعد ف. به خانۀ مآ آمد. ولی با چهره ای گشاده و شاد , خنده رو, من واقعً متعجب بودم. ف. که همیشه انگار مادر مرده ها بود چطور شده, اینقدر بگو بخند میکُنه؟ باهاش گفتم, آقا ف. انگار امروز با دُمَت داری گردو میشکنی؟ گفت, داوود جون یافتم, گفتم چی یافتی؟ گفت راه و رسمِ شادمانی را. گفتمش خوب, مرد شریف, میشه به ما هم یاد بِدی؟ گفت بله که یادت میدم. من چاکرت هم هستم.

گفت سهراب یکی از رُفَقاشو دعوت کرده, گفته به من که به تو هم بگم فردا شب بریم خونِشون. گفتم: مگه چه خَبَرِه گفت,مگه نمیخای راه و رسمِ شادی را بیاموزی؟ گفتم این چه راهو رسمیست که توی خونه سهراب پیدا میشه؟ ف گفت: انشاالاه فردا میریم. بهت میگم. فقط  سهراب گفت بهت بگم فردا جلوی مهمونش یه غزل جالب برامون بخون. خیلی تعریفتو کرده. سنگ تموم بگذار. گفتم: ف، مسخرمون کردی آمو؟ یعنی چی؟ شادی که یه عمر دنبالش میگردیم, چیطور خونه این بابا پیدا شده؟ ف گفت: وای, حالا جگرمونو خین کُن یعنی خون کن.طاقت یه فردا رو نداری؟ صبر کن عزیزم. من هم دیگه ساکت شدم. ولی توی این دلم هزار فکر بود. خدایا یعنی چه سرگرمی در انتظارمون هست؟ ف هم قدری مسخره بازی در آورد و گفت خُداهافِظ تا فردا,فردا بعد از ظهر میام کارهاتو بکن آماده باش تا زودتر بریم.

گفتم: باشه. ولی خدا به خیر کُنِه. ف. من واقعً تو فکرم, چه دلخوشی اونجا تو پیدا کردی؟ نکُنِه خواهری داره زیرِ سر گذاشتی؟ گفت, برو بابا تو هم. من میگم دلخوشی برای دوتامونه بوا. گفتم وای به حالت اگه راهت کج باشه.

خلاصه درد و سرتون ندهم, فردا ظهر شد, ف. اومد خونه. قدری نشستیم, چای خوردیم, و کمی این دست و آن دست کردیم, و یه تاکسی تلفنی گرفتیم و به خونه سهراب رفتیم.

خوب عزیزان, تا اینجا را داشته باشید. تا چند روزِ دیگه, قسمتِ بعدی را براتون تعریف کنم.

فقط بعدِ هر قسمت که تموم براتون تعریف کردم,کامنت یادتون نرِه. موفق باشید.  .

۲۲ دیدگاه دربارهٔ «به دنبال ف. قسمت اول.»

سلاااام و درود بر آقا سید داود بزرگوار مرسی بابت این پست من یکییی که بی صبرانه منتظر بعدیهایش هستم تا ببینم سرگذشت این دوستت به کجا میرسد و چه به سرش میاد تا ما هم کمی پند گرفته و شاید رستگار شویم به هر حال مرسی بابت پستت و مرسی بابت این داستان در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

با سلام. اول تشکر از لطفتان. بعد اگه این قذیه را دنبال کنید براش مینالید. اما فعلً به دادش رسیدم. اما همانطوری که گفتم سرگرمیفقط سرگرمی میخاد. چند بازی جالب و جزاب میخاد. چون الاهی هیچکه در این باطلاق نیفته. من قبلً به دو نفر از بچه های سایت هم گفتم ولی متءسفانه کاری براش نکردند. با تشکر.

دیدگاهتان را بنویسید