خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حریم خصوصی نابینایان.به بیست و یکمین شب نشینی محله با میزبانی سارای خوش آمدید. یکشنبه شب از کامنت 275

سلام به همه ی دوستای خوبم
دوستان پشت پرده و جلوی پرده
یه زمانی شب نشینی های شما را پشت پرده می خوندم و چقدر از جمع دوستی شما لذت میبردم.فکرشم نمی کردم یه روز بخوام پست شب نشینی بزنم.
اول این دکلمه را که شعرش از فاضل نظری هست با صدای خودم تقدیم همه ی شما میکنم و برای دوستیهامون آرزوهای خوب خوب میکنم.

دانلود غزل فاضل نظری

خب حالا موضوع شب نشینی همونطور که توی عنوان دیدید حریم خصوصی نابینایان هست.
از نظر شما من به عنوان بینا باید حریم خاصی را توی روابطم با شما نگه دارم؟
چه سوالهایی را میتونم ازتون بپرسم و چه سوالهایی را نباید ازتون بپرسم؟
اگر توی جمع بینایی توی خانواده هستید یا خوابگاه یا هرجای دیگه ، آیا طالب خلوت خاصی برای خودتون می گردید که فقط برای خودتون باشه؟
خب دم در منتظر همتون هستم تا بیاید تو
دست خالی هم نیاید ها شب نشینی هست هرکدوم یک غزل قشنگ که تا حالا خوندید و دوسش دارید بیارید برای من و دوستاتون.
کسی جا نمونه پشت پرده بیاید جلو ها اسم نمیبرم دلم براتون تنگ شده حسابی
یعنی پست زدن من یکی از عجایت جهان هست که صد سال یک دفعه اتفاق میفته نیاید از دست دادید.
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
منتظرتون هستم
دوستون دارم زیاد

۴۳۲ دیدگاه دربارهٔ «حریم خصوصی نابینایان.به بیست و یکمین شب نشینی محله با میزبانی سارای خوش آمدید. یکشنبه شب از کامنت 275»

دکلمه رو میدانلودم!
من که میگم هر سوالی که ازم بپرسیدو جواب میدم!
هرچی!
اگه چیزی میخواید که من بتونم فراهم کنم خوشحال میشم!
اگه کمکی بتونم بکنم میکنم!
یه جورایی شادم خخخخ!

سلاام سارای . خب حرف خاصی درخصوص موضوع ندارم و خب بنظرم حریم بینایی یا نابینایی نداریم و خب مطمئنا البته که هرکسی واس خودش یه سری افکار و یا بقولی حریم خصوصی داره که خب مورد احترامه . و همین دیگه خخخ چقد خوب گفتم

بگذریم صدات قشنگ بود . ببخشید نمیتونم بمونم دیگه . دراخر دوستان قدر هم و باهم بودن رو لطفا بدونید خدافظ

من امروزمو بخاطر گرد و خاکای محله از دس دادم و عصبانی ام، هیچی نخوندم… امشب حریم خصوصی برا هیشکی نمیذارم بمونه.. برید کنار از سر رام… خخخخخخخخ
خو کی مواظب حریم خصوصیشه؟ جرأت داره بیاد جلو

سلام رهگذر.
هرچند این که میخوام بگم با سلام جور در نمیاد ولی میگم.
دس به حریم خصوصیم بزنی کشتمت.
اصلا دست به حریم خصوصیم بزنی منم به حریم خصوصیت دست میزنم! خخخ.

سلااااااام و درووود بر صاب خونه امشب سارایی خانم و سلااام مخصوص خدمت ننه رهگذر سلام مهدی جان آتیش پاره محله سلام بر خانمها ریحانه و نازنین خانم

هاهاههاهاهاهاهاهاهاهاهها.. حالا با این موضوعی که سارای داده من به تنهایی میتونم سایتا به فیلتر بکشم… هاههاهاهاهاهاهاهاه
نازنین جون چیطوری؟هی نمیدونم چرا میخوام بت بگم کاترین… خخخخخخخخ.. والله هی این اسم میاد تو ذهنم.. چرا یعنی؟
سلام عبدالله… خوبی مرد؟ حرفت هنوز یه پا داره؟خخخخخخخخخ…

سلام مهدی جان…خوبی؟خوشی؟…خب سوالهای خصوصیم تموم شد…خخخ
سلام ریحانه جان….خوش اومدی عزیزم…محبت داری…بله باید قدر دوستیهامونو بدونیم.
سلام نازنین خوبی عزیزم؟…خوش اومدی چرا دست خالی اومدی؟…یعنی نمونه کامل یه میزبان پر رو ام….خخخ

سلام رهگذر…خوبی عزیزم…واستا کجا میری؟…حریم خصوصیت یهو از دستم افتاد شکست…ببخشید دیگه تقصیر من نبودش…خخخ
خب چیه آخه این حریم خصوصی …شکستیه؟!…یه جنس خوب بخر خب باجی جان….خخخ

خب ببین سارای جان، من به سؤالای دوستان بینا تا جایی که بتونم جواب میدم، مگر اینکه خیلی شخصی باشه. مثلا یکی بخواد خیلی وارد جزیات بشه. البته این در ارتباط با افراد نابینا هم صدق میکنه.

وقتی جواب ضرب دو دو تا عوض شده است
باید قبول کرد که دنیا عوض شده است
معمار، خشت اوّل خود گر چه کج نهاد
دیوار، صاف رفته! ثریا عوض شده است
یک عده رو به میز فقط سجده می کنند
جای اداره ها و مصلّی عوض شده است
عاشق به فکر موی و میان است روز و شب
“آن” پیشکش! که صورت و معنا عوض شده است*
حقّ طلاق با زن و مهریه ها کلان…
در شهر، سال هاست که فتوا عوض شده است
بابا درون خانه و مادر اداره است
انگار جای مادر و بابا عوض شده است
امروزه شیر خشک به اطفال می دهند
تعریف بوف و به به و قاقا عوض شده است
حتّی غذای روح، غذای بدن شده است
در سفره جای قابلمه با “دا” عوض شده است
رُبّ فلان و قرعه کشی هاش و سکّه هاش
با خاطرات رُبّ و مربّا عوض شده است
مردم فقط به سود و زیان فکر می کنند
اندیشه ها، نتیجه ی انشا عوض شده است
وجدان میان حجم تقاضای بیخودی
یا لابلای عرضه ی کالا عوض شده است
دیدم که پیر میکده ساندیس می خورد!
میخانه ها و مزه ی می ها عوض شده است
اصحاب کهف نیستم امّا به جان تو
انگار قرن هاست که اینجا عوض شده است
«حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است»
::
یا رب ز ناخدایی و بُت بودن بشر…
بگذر که جای بنده و مولا عوض شده است.
راسی !!!!! سلام دوستان.

راسی امروز یکی از پستا که اسمشو نمیارم کلی سوژه بود واس اذیت کردن و فیلتر شدن.. هاههاهاهاهاهاها.. ولی من خیلی دخدر خوبی بودم سر و سنگین سکوت اختیار نمودم.. بعععله ما اینیم… احترام بذارید…

حریم خصوصیمو شیکستی؟ خدا مرگت بده.. حریممو میخوااااااااااااااااااام… مامااااااااااااان… به مامانم میگمت… راسی بچا کوجان؟ شهروز کوشش؟ وحید کوشش؟ رعد کوشش؟ کوشش کوشش؟ کشتم شپش شپش کش شش پ را… پیشی موشی شیمپله شفتالو.. شیپولی شمپلتو آلبالی… خخخخخ
اینم غزل من از سوزنی اصفهانی

نمیدونم خخخ. جدی اصلا کاترین کیه؟ اسمشو شنیدم ولی هنوز دربارش نخوندم.
شاید یه تشابهی بین من و کاترین باشه! خخخخ.
آهان یادم اومد فک کنم به اون کتاب، زندگی خصوصی کاترین کبیر اشاره کردی! خخخخ.

سلام فاطمه جون.. خب میزدی یه ایمیل خسیس… خخخخخخ… من درگیر درس نیسم.. درس درگر منه والله… نع.. خبری نیس.. هر چی صب میخونم بعداز ظهر از کله م پریده… نمیدونم این کله م چرا حریم خصوصی نداره بی شعوووووووور… هی در و پیکرش وازه این اطلاعاتو میدزدن… هاههاهاهاهاهاه
راسش میخوام برم فرار مغزها شم… خخخخخخخخ

اما این موضوعی ساری عزیز. آره من خیلی خیلی روی حریم خصوصیم حساسم نه که اگر ازم سوالی بشه جواب ندم اما یه خط قرمزهایی دارم که حتی مامانم هم بهشون راه نداره خوب هم میدونه. اما اگر یه بینا ازم یه سوالی بپرسه خیلی راحت بهش جواب میدم شاید بهتر بود به جای اینهمه حرف اضافه مینوشتم که سوال کردن یه بینا نمیتونه به حریم خصوصی من آسیبی بزنه.

فعلاً این شعر رو از من داشته باشید نمیدونم غزله مثنویه چیه
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظر بازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش.

بِنمای رخ که باغ و گلِستانم آرزوست،
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست.
ای آفتاب حُسن برون آ دمی ز ابر،
کان چهره مشعشعِ تابانم آرزوست.
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز،
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست.
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو،
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست.
وان دفع گفتنت که برو شَه به خانه نیست،
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست.
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه هاست،
آن معدنِ ملاحت و آن کانم آرزوست.
این نان و آبِ چرخ چو سیل است بیوفا،
من ماهی ام نهنگم عمانم آرزوست.
یعقوب وار وااسفاها همی زنم،
دیدار خوبِ یوسف کنعانم آرزوست.
والله که شهرِ بی‌تو مرا حبس می شود،
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست.
زین همرهانِ سست عناصر دلم گرفت،
شیر خدا و رستمِ دستانم آرزوست.
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او،
آن نورِ روی موسی عمرانم آرزوست.
زین خلقِ پرشکایتِ گریان شدم ملول،
آن هایوهوی و نعره مستانم آرزوست.
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام،
مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست.
دی شیخ با چراغ همی گشت، گردِ شهر،
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
گفتند یافت می‌نشود جسته ایم ما،
گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست.
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خُرد،
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست.
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست،
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست.
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز،
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست.
گوشم شنید قصه ی ایمان و مست شد،
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار،
رقصی چنین میانه ی مِیدانم آرزوست.
می‌گوید آن رباب که مُردَم ز انتظار،
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست.
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است،
وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست.
باقی این غزل را ای مطرب ظریف،
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست.
بِنمای شمسِ مفخرِ تبریز رو ز شرق،
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست.

خب اولین باری که من با این حریم خصوصی برخورد کردم خیلی ترسیدم….خخخ…نمیدونم شایدم خیلی خنگ بودم حالیم نشد…خیلی زمانهای قدیم اون زمانی که یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون و خودم خودش هیچ کس نبود قرار بود من با یه نابینایی ازدواج کنم.البته ایشون اینجا نیستند کنجکاوی هم نکنید که کی بودش…خخخ
خلاصه ایشون میخواست یه حریم خصوصی و خلوتی داشته باشه برای خودش که من هم از مطرح کردنش تعجب کردم تا حالا با همچین چیزی برخورد نکرده بودم…خلاصه بنده خدا را اینقدر سوال پیچ کردم که خب آخه این خلوتو میخوای چیکار کنی …خخخخ…خلاصه بعدها و خیلی بعدها یک ملیون سال بعد که الان باشه فهمیدم که ترسم بی مورد بوده و اتفاقا چیز خیلی خوبی هم هست این حریم خصوصی یا خلوت.مخصوصا توی ازدواج…چه برای نابینا چه بینا…خوبه آدم زمانی را برای تنهایی خودش داشته باشه…کسی کار به کارش نداشته باشه.

سلام فاطمه جون…ببخش دیر جواب میدم…خوبی خوشی عزیزم؟…مرسی که برام نوشتی…داشتم خودم کامنت میذاشتم دیر شد…هی فکر می کردم همچین چیزی رو بنویسم ؟!…ننویسم؟!…نکنه حریم خصوصیم بشکنه…یا حریم خصوصی طرفم بشکنه…خلاصه توکل بر خدا نوشتم امیدوارم داستان نشه…خخخ.
راستی گوشی من ریست شده…شماره هامو از دست دادم..
بهم پیامک بده شماره تو داشته باشم…شماره کاظمیان و هم از دست دادم…میخوستم بهش زنگ بزنم دیدم نیست.

سلاااام شهروز سلاااام فاطمه خانم سلااام بر کبیر رعععععد میگم عجب موضوعی عجب پستی خب میریم سراغ موضوع این پست
ببین من از اخلاقیاتم این است که دوست ندارم اگه طرف خودش نخواد از اون چیزی بفهمم ازش بپرسم چند سالت هست چه قد حقوق میگیری چند تا خواهر و برادرید خونتون کجاست و غیره خودم هم تقریباً همین طورم یعنی اگه با کسی احساس راحتی نکنم نمیگذارم وارد حریمم بشه اما به نظر من باید از یک نابینا در مورد نابینایییش و کلاً اوضاع و احوال پیرامونش طوری سؤال بشه که باعث ناراحتیش بشه بگذار فقط یک نمونه بیارم مثلاً طرف ازت میپرسه آیا تو موبایل داری میری دانشگاه که چی بشه یا اصلاً درس میخونی اصلاً کامپیوتر میدونی چیه و غیره

سلام شهروز…حضور پر شورتو اگه جا گذاشتی و نیاوردی برگرد زود بیارش…وگرنه خیلی ناراحت میشم…گفته باشم…خخخ
سلام رعد عزیز…مرسی که هستی…این موضوع برای خود من تفکر بر انگیز بودش و هنوز دارم راجبش فکر میکنم …چی هست و چی نیست؟!

سلام به همگی عزیزان.
سلام به صاحب پست خانم سارایی گرامی.
سلام به آقای عبدالله پور و شهروز
سلام به خانم های محترم نازنین، فاطمه حسینی، ریحانه، رععععد بزرگ و رهگذر.

این پست و من قبل از پست و کامنتهای مطلب مجتبی گذاشتم.
امروز با خوندن پست مجتبی به خودم گفتم شاید اصلا حضورم توی سایت به جور وارد شدن توی حریم بچه ها باشه…همونطور که بعضی نوشتن زیاد از حضور ما راضی نیستند…من خودم روز اولی که اومدم دقیقا احساس غریبگی می کردم…احساس می کردم یه جایی اومدم که مال من نیست و شاید بعضی ها دوست نداشته باشن من اینجا باشم…دارم راجب این حضورم جدی فکر می کنم…با توجه به اینکه سردر اینجا نوشته محله نابینایان من حق میدم بچه ها اینجارو حریم خاص خودشون بدونند و نخوان من اینجا باشم.

سلام آقا شهروز!
من نمیدونم چرا وقتی شما رو میبینما خخخخ یاد پستهام میفتم خخخخخخخخخخ!
۲ تا پست فرستادم! منتشر نشد!
چرا رفتی؟ چرا! من بی قرارم! خخخخخخ! خخخخخخخخ!

خانم سارایی بهتون تبریک می گویم. دکلمه زیبایی بود.
من اصولا با همه رابطه خوبی برقرار می کنم و اگه با کسی خیلی راحت باشم در مورد حریم خصوصی ام مشکلی باهاش ندارم.

من حریم خصوصی در مورد سؤالات بیناها ندارم.
مگر این که ساالات نامتعارف بپرسن. مثلاً طرف میپرسه تو خودت میتونی لباس بپوشی یا خودت میتونی سرویس بری؟ خب اینا خیلی طبیعیه که میتونه تا حدی ناراحت کننده باشه. البته شخص سؤال کننده هم مهم هست. یه وقت میبینی واقعاً جدی جدی طرف نمیدونه و میپرسه خب خیلی ناراحت نمیشم. ولی یه وقت هست طرف خیلی ادهاش میشه و این سؤال رو میکنه که باید خیلی به حالش تأسف خورد.

دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
انی که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و این نیز هم یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
وآصف ملک سلیمان نیز هم
(یرغو بازرس, بازرس محاکم)

خانم سارایی به نظرم این سایت برای همه است. هر کسی که دلش می خواهد میاد و هر کسی هم دلش نمی خواهد نمیاد. به نظرم اگه بخواهید فکر کنید که اینجا فقط برای نابینایان است و خودتان نباید باشید، اشتباه فکر می کنید. من واقعا به شما بیناها تبریک می گویم که این قدر با محبت هستید. از شما، رعد و رهگذر خیلی ممنونم

سارای اصلا خودتو ناراحت نکن . منظور بچه ها فقط رعععععععععد بزرگ بوده و بس هاهاها منم بزرگتر از اینی هستم که ی نفر بتونه اذیتم کنه هاهاها بقیه هم که از ایشون دفاع کردن ای کاش نظر خودشونو میگفتن و تحت تاثیر نبودن. البته پریسا همچین گفت مزاااااااااااحمم شده که حس کردم واقعا یک مرد قل چماغم هاهاها
آخه پریسا جان که خوب میدونم کامنتارو میخونی عسسسسیسسس دلم مزاحمت کجا بود ؟ چرا افکارو مسموم میکنی ؟ من که ازت خواهش کرده بودم بیایی به سایت و باشی . تو به من گفتی که من بچه هارو سیا میکنم . گفتی که من میدونم تو ماسک زدی . من گفتم من توی شب نشینیا گفتم که شخصیت واقعیم با رعد فرق داره و کلا من ی خانوم رمانیک و شاعر پیشه هستم. فقط ی غلطی کردم برای اینکه بگم من جدا از شما نیستم گفتم برای اینکه مشکلاتمو فراموش کنم میام سایت . اما تو این جمله رو مرتب کوبیدی توی صورتم . و خب منم شدم یکی مثل خودت . و در آخر هم باز هم خواستم که باشی . هیچ کس حتی ی کامنت نمیتونه پیدا کنه که من به کسی توهین کرده باشم . ولی تو تا دلت بخواد به من توهین کردی البته در لفافه .
همین جا حرفیو که در جوابت نوشتم میگم . پریسا تو هم ماسک زدی . ماسک ی دختر مهربون و با احساس . اما کسی که با احساسه از رعد متنفر نمیشه هاهاهاهاهاها

لایک آقا شهروز!
آخه آقا وحید!
اینجوری؟ با سر آدمو میندازن تو آب خخخخ؟
نکنه فارسیا از مغزم برن خخخخ؟
چرا رفتی؟ چرا! من بی قرارم! خخخخ؟ خخخخ! خخخخ خخخخ!

من کلا چون از تقریبا بچکی نابیناها را دیدم و دورا دور و نزدیک شناخت دارم و تواناییهاشونو میدونم معلولا زیاد سوال ندارم.توی برخورد هام هم همیشه اول بهشون میگم هر چی لازمه خودتون بهم بگید چون ممکنه من ندونم.

سلااام و درود بر آقا وحید میگم دوستان اسپیکر من که دیشب رفت به تاریخ و یه صد دویست تومانی خرج رو دستم انداخت البته رفته تعمیر تعمیرکاره تا منُ دید که توی شب عینک زدم اونم از نوع دودیش گفت توی نابینا این اسپیکر دستت چی کار میکنه گفتم مگه چرا گفت آخه این ماله کامپیوتره گفتم خب گفت آخه مگه تو میتونی از کامپیوتر استفاده کنی گفتم بعععععله از تعجب داشت شاخ در میاورد یه چندتا سؤال ازم پرسید و وقتی من بهشون جواب دادم تازه ملتفت شد و با هم دوست شدیم و اون چند سؤال دیگه ازم پرسید و وارد سؤال های مربوط به حریم شخصیم شد و چون خودم بهش اجازه دادم اون ابهاماتش رو پرسید و من هم در کمال آرامش و خون سردی جوابش رو دادم ببینید اگه ما مثلاً وقتی بهمون میگن کامپیوتر داری و از این جور سؤالا و دیگر سؤالات شخصی رو ازم بپرسن اگه بجای عصبانیت بهشون به طور صریح و در کمال آرامش جواب بدیم و اگه طرف هم قبش ازمون اجازه بگیره چه اشکال داره که طرف کمی در زندگی خصوصی ما نابیناها اطلاعات کسب کنه و ابهاماتش برطرف بشه و این بهتره یا این که بهش پرخاش کنیم تا اون بگه این انسان چه موجود گریزان از اجتماعی هست میگم آقا وحید قلیون نیاوردید بکشیم

وحید من اصلاً ناراحت نیستم. وقتی این بچه ها جواب شبو شور و تیم مدیریتیو دادن دیگه چه انتظاری باید داشت . هاهاها
من یک دبیرم و ازین سودو دودو مودها زیاد دیدم خخخخ

نمیدونم کسی قراره ناراحت شه یا نه. ولی اگر ناراحت نمیشید، اگر فکر نمیکنید که حکومت نظامیه، اگر فکر نمیکنید که از صمیمیتها کم میکنه، میخوام خواهش کنم که بحث اون پست رو اینجا نکنید.
واقعاً ببخشید، واقعاً عذر میخوام که حرف زیادی زدم. شکر بر دهانم.

رعد من ناراحت نشدم از کسی.امیدوارم مشکل حل بشه و دوستیهاتونو باز از سر بگیرید…اینطوری نگو رعد….هم پریسا هم تو هر دوتون دخترای خوب و مهربونی هستید…هر دوتونو واقعا دوست دارم و دوست دارم با هم دوست باشید….ای کاش به هم نزدیک تر بودیمو میتونستیم رودر رو حرف بزنیمو این کدورتها از بین بره….

.ولی واقعا اگه حتی یک نفر بگه بهم اینجا حریم نابیناها هست من دوست ندارم تو اینجا باشی …من نمیام…ناراحت هم نمیشم…هرچند دلم به همه تنگ میشه اما بیرون از کاربریم میامو مطالب مثل قبل که عضو نبودم میخونم…از کسی هم دلخور نمیشم.

ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینه نالان من
سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را

درود! خوب اول بگم که من به یاد سال گذشته که با گروهی از هم محله یها در چنین شبی دور هم جمع بودیم و شادی میکردیم اکنون با گروهی از دوستان در باغ جمع شدیم و مشغول شادی هستیم… جای همگی خالی…!

من از این به بعد یه حصار خیلی گنده میکشم دور حریم خصوصیم.
چون خیلیها ظرفیت ورود بهش رو ندارن.
من خیلی راحت مشکلات زندگیمو دو هفته پیش نوشتم. فکر نمیکردم یه روزی مثل امروز، توی پست مجتبی مشکلات خانوادگیم نقطه ضعفی بشه واسه کوبیدنم. این که بگن باید مدیری تو این سایت باشه که فکرش آزاد باشه و مشکلات شخصیتی و فشار روانی نداشته باشه. هیچ حرفی تو پست امروز برام تحملش سخت نبود جز این.

بله آقای عبدالله پور…یه بار منم یکی از آشناها داشتم با یکی از بچه ها چت می کردم ….بهم پی ام میداد جوابشو دیر دادم ….بعدش که بهش توضیح دادم با بچه های اینجا چت می کردم شاخاش زد بیرون و کلی ازم سوال پرسید و بعدش اومد مطالب سایت و خوندش…هنوزم سر میزنه به سایت و میخونه….خیلی هم دوست داره از نزدیک با بچه ها دوست بشه.

آقای عبدالله پور دو سه تا از همکلاسی های الان من هم بعضی وقتها به سایت سر می زنند و مطالبش رو می خونند. اونها هم بینا هستند و اتفاقا اونها هم خانم هستند خخخخ

شهروز همیشه توی فضای مجازی ادم بیاد خودش باشه و در مورد خودش و مسائل شخصی خودش بگه این چیزها پیش میاد.من که خودم واقعا واهمه دارم از این چیزها.حق داری ناراحت باشی.همین الانم به خاطر اون کامنتی که بالا گذاشتم میترسم داستان بشه.

این همه کارمند و فروشنده و راننده و کارگر هستن که با این که پول میگیرن و شغلشون هست، بارها با مردم درگیر میشن و بارها ناراحت میشن و بارها زیر فرشارکار ممکنه واکنشهایی نشون بدن. حالا چه طور میشه مایی که بیمنت و بدون چشمداشت و با خواست قلبیمون داریم کمک میکنیم نه حق ناراحت شدن داریم، نه حق عصبانی شدن داریم، نه حق داریم اشتباه کنیم و نه حتی حق داریم کمی توضیح بدیم.

سارای و بچه های خوب محله:
من معتقدم که هیچ فرقی با یک آدم بینا و یا به قول رعد گرامی ببین ندارم.
پس بنابر این اگه به فرض من از سارای بپرسم که چرا مثلا تو اینقدر عجولی یا چرا اینقدر تند راه میری، این سوال به حدی معمولی و بی اهمیته که سارای به من بگه تو چطور میتونی لبه ی پره رو پیدا کنی که از پله ها نیفتی یا از کجا میفهمی که صبح شده یا نه؟
من فرق بین نبین و ببین رو در شرایط فیزیکی چشماشون میبینم نه چیز دیگه ای.
عقل و شعور بین همه تقسیم شده، اونم به اندازه.
تسلط به شخصیت برای همه هست، حالا یکی ظرفیتشوت داره که ازش استفاده کنه و یکی هم به بهانه های جسمانی ازش طفره میره.
یا بهش تلقین میشه که شخصیت تو روی کم و کاستیهای ظاهری جسمانیته که بروز میکنه، و طرف هم باور میکنه.
سوال و جواب و معاشرت با هم ناهمخونی ندارن و بین معلول ظاهری و سالم ظاهری هم مشترکه.
سارای دوست بینای منه که چشماش میبینه ولی شهروز دوست منه که چشماش نمیبینه ولی ممکنه که یه سری از شرایطش از سارای سر تر باشه، ولی به علت نبین بودن توی چشم نمیاد، اما اگه سارای یه ضعف درونی داشته باشه به علت بینا بودنش اون هم به چشم ننمیاد، کما اینکه همون ضعف رو اگه شهروز داشته باشه نمیدونم چطوره که همه مشاهده میکنن.
خیلی حرف زدم، شرمندهم.

سلام سید داوود . بیا برات شیرینی و شربت آوردم. کلوچه ها دست ساز رعدی . بخوری حظ میکنی . طعم فندقی گردویی شکلاتی پسته ای . بیا بردار بخور . سارای بپر چایی هم بیار

سلام آقای عدسی…خیلی خیلی خوش آمدید…من که خیلی دوست داشتم بازم اردویی باشه منم توی جمعتون بیام اصفهان…اما انگار هوا طوفانی هست فعلا…خخخ…دعا میکنم یه کمی نم نم بارون بزنه…همه دلاشونو با هم صاف کنند و گرد و خاک محله پاک بشه و باز رفیق بشیم با هم بیام….آقای عدسی در مورد موضوع نظری ندارید؟

بله عمو چشمه…دقیقا با حرفاتون موافقم…ولی اینکه گفتید شهروز به چشم نمیاد موافق نیستم…توانایی هایی که من توی نابیناها دیدم توی دوستان و افراد دورو برم ندیدم…همیشه هم ازشون یاد گرفتم در حالی که چیزی برای عرضه ندارم خودم…حتی در حد همین شب نشینی.

درود! به نظر بنده و خیلی از دوستانم حریم خصوصی نابینایان این است که ما بتوانیم به جامعه بفهمانیم که نابینا فقط از دیدن با چشم محروم است و نباید بیماران دیگر از قبیل چند معلولیتی ها را با نابینایان مخلوط کرد یا مثلا عقب مانده ذهنی یا جزامی یا بیمارانی از این قبیل را با نابینایان مخلوط کرد… متإسفانه در این محله هم اتفاقاتی افتاده است و بعضی از دوستان نابینا ناراحت شده اند و از محله ی خودشان رفته اند…! حالا برم شام دوستانه بخورم و دوباره بیایم و توضیحات بیشتری بدهم…!

تو ای تنهای معصومم، چه دردآور سفر کردی

چنانچه در خود فرو مردی که من دیدم خود دردی

درآن سوی پل پیوند، تویی با خنجری در مشت

در این سو مانده پا در گل، منم با خنجری در پشت

تو ای با دشمن من دوست، صداقت را سپر کردی

چه آسان گم شدی در خود، چه دردآور سفر کردی

خدایی راه گم کرده که ازشیطان، تهی تر بود

تو را خوانده تو هم رفتی که حرفش حرف آخر بود

خدای تو به سِحر خواب، به تو بیگانگی آموخت

غم دور از تو پوسیدن، مرا در خوشتن می سوخت

تو ساده دل ندانستی خدای تو دروغین بود

تنی خاکی و درمانده، خدای تو فقط این بود!؟

چنین زخمی که من خوردم نه از بیگانه از خویش است

هراسم نیست از مردن ولی مرگ تو در پیش است

شبِ رفتنِ، تو را دیدم، ولی انگار درکابوس

فقط تصویری از تو بود، تو را نشناختم افسوس

کسی هر گز به فکر ما نبود و نیست ای هم درد

برای مرگِ این قصه، کسی گریه نخواهد کرد

جانا دلم ربودی زین عشوه های شیرین
شیدایم از ادایت چندین ادای شیرین
دارد عجب صفایی گلشن ز گل ولیکن
بی صحبت تو تلخ است با آن صفای شیرین
یک ره نگر به بلبل کز هجر چهره ی گل
اندر چمن فکنده است شوری ز نای شیرین
ای بوسه ی لبانت درمان درد جانم
درد مرا دوا کن از این دوای شیرین
کم نیست عشق خوبان, عشق است این کزو شد
مجنون اسیر لیلی خسرو گدای شیرین
زان نغمه ی همایون مطرب بزن که در سر
عشاق راست شوری از این نوای شیرین
زین خسته جان شیرین بستان و بوسهی ده
شیرینتر آن که باشد شیرین بهای شیرین
شوریده ام چو فرهاد گر جان دهم به تلخی
از سر برون نسازم هرگز هوای شیرین

آقای سید داوود حسینی موضوع حریم خصوصی هست دیدگاهتونو بگید خوشحال میشیم.
رعد…گفتی بری چایی دم کنم…خخخ
ببخش انگار هیچی برای پذیرایی نگذاشتم….یعنی بیاید خونه ما من همچین آدمی ام…خخخخ…فقط چک می کنم ببینم کسی دست خالی نیادش….خخخخ

ضمن سلام به احمد، مهدی، فاطمه، وحید رعد بزرگ، و همچنین ننه ی خوب و نازنینم رهگذر بان.
من نتم بسیار ضعیفه، احتمالا دیگه نتونم کامنت بدم.
از سارای برای ترتیب دادن این شب نشینی بسیاااااار ممنونم.
ای کاش توی جشنواره ی دکلمه ی برتر ما هم شرکت میکرد.
اگه خواستی شرکت کنی بهم خبر بده.
فعلا.

سلام مجدد به همگی.
کامنت آخر عمو چشمه بیگلایک.
سید داوود خیلی خوش اومدید.
چی بگم شهروز. باور کنید هنگم.
مهدی نگران نباش. انشا الله مشکلات حل میشه.
دوتا پست درخواست و سؤال فرستاده بودی که بهتره به مرکز پرسش و پاسخ مراجعه کنی، چون سؤالات و درخواستها در قالب پست منتشر نمیشن.
یه پست دیگه هم خاطرم هست که اگه میخوای منتشر بشه فایلتو تو قفسه ای که داری آپلود کن. اگه برا آپلود هم مشکل داری تو پیام خصوصی بنویس تا با هم حلش کنیم.

بچه ها من هی پست و بالا پایین میکنم نکنه جواب کسی رو نداده باشم دلخور بشه…امیدوارم میزبانیم خوب باشه….به نفس نفس افتادم…خخخ…یعنی من یه روزم توی پست مدیریت این چیزا دوام نمیارم…خخخ

نه مهدی جان ان شاء الله همه چیز درست میشه…مهدی کجا نوشتی میری مشهد؟…ندیدم هر چی بالا پایین کردم…خوش بگذره عزیزم…سلام منم به امام رضا برسون.

با سلام به خانم نازنین آقا وهید جناب عبدالاهپور زن برادرم سرطان داره وقت نمیکنیم به خدا سرمونو بخارانیم. در مورد موذوع اتحاد تا نباشه و هرکی فکر خودش باشه دیگه حریم برای ما خنده آوره

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…

وای امشب این اینترنت جیگرمو آورد تو حلقم… اشک.. گوله گوله…
پسرم اون بالا بهم سلام کرده بود؟
سلااااااااااااام پسرم… ننه میگفدی جلو پات گاو سر میبریدم خو…
وحید سلام … خوبی؟ بقیه سلااااااااااام… سلام سلام همگی سلاااااااااام ای زندگی سلاااااااااااام… برم بخونم و بیام

سید جان وقتی کامنتت رو خوندم کلی ناراحت شدم ایشالله که خدا هر چی خیره رو نسیبشون کنه و از خدا شفای عاجل برای ایشون خواستارم و امیدوارم که هر چه زودتر از شر این بیماری محلک رهایی یابند

اینم ی داستان طنز تقدیم به نق نقوها خخخخ
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که ازصبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زنو در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یاچه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه.

هاهاههاهاهاهاه.. آره فاطمه زدمشون و اومدم… گازشون گرفدم…خخخخخ.. وای نمیدونی چقدر کظم غیض کردم.. من وقتی قاطی بکنم بد قاطی میکنم معمولاً.. ولی اینجا هی مواظبم زیاده روی نکنم…خخخخخخخخخ

باشه فاطمه جان…برام بفرست…بعد میخونمش…من باید به مهمونام برسم…فعلا اینجا هستم…مهمونام هم که همه با قیافه های ناراحت نشتند روی مبل…..نه چیزی می خورن نه حرفی میزنن…حضور پرشورشونم جا گذاشتن…یعنی اینم شانسه که من دارم تو همچین وضعی پست شب نشینی زدم…معصوم؟….یه اسپری خنده آوری چیزی نداری بپاشی رو اینا…اسپری قللکی چیزی…زور زورکی هم شده اینا رو بخندونی…خخخخ…اگه اسپری خارش آور هم بود عیب نداره…حداقل یه جنب و جوشی از خودشون نشون میدن.

داوود امیدت به خدا باشه . اتفاقاً پارسال یکی از زنان فامیل ما ی بیماری عجیب کبدی داشت . اومدم توی ی کامنت خواستم که بچه ها براش دعا کنن . واقعا دکترها جوابش کرده بودن . ولی به خواست خدا و رژیم صحیح غذایی شفا یافت

خدای من نمیدونم چی بگم آقای حسینی, ما هم یک چنین شرایط سختی را داشتیم و من میتونم بگم که لحظات دشواری هستش از خدا در این ماه عزیز برای ایشون سلامتی خواهانم, راستش من هم مثل شما سید هستم امیدوارم که خدا در این ماه عزیز بشنوه صدای ما را و به تمام بیماران سلامتی عتا کنه.

سلام وحیدجان خانم فاطمه حسینی در جواب کامنت قبلیتون که احوالپرسی کردید گفتم ما سید های همفامیل با هم پسر و دختر عموییم

که دست تشنه میگیرد به آبی
خداوندان فضل! آخر ثوابی
توقع دارم از شیرین زبانت
اگر تلخست و گر شیرین جوابی
تو خود نایی و گر آیی بر من
بدان ماند که گنجی در خرابی
به چشمانت که گر زهرم فرستی
چنان نوشم که شیرینتر شرابی
اگر سروی به بالای تو باشد
نباشد بر سر سرو آفتابی
پری روی از نظر غافل نگردد
اگر صد بار بربندد نقابی
بدان تا یک نفس رویت ببینم
شب و روز آرزومندم به خوابی
امیدم هست اگر عطشان نمیرد
که باز آید به جوی رفته آبی
هلاک خویشتن میخواهد آن مور
که خواهد پنجه کردن با عقابی
شبی دانم که در زندان هجران
سحرگاهم به گوش آید خطابی
که سعدی چون فراق ما کشیدی
نخواهی دید در دوزخ عذابی

درود! من بارها فکر کرده ام که این محله حریم خصوصی دیگران است و من نباید به این محله بیایم و مزاحم شوم و در حریم خصوصی دیگران ایجاد مزاحمت کنم… اما چه کنم که من روحیه ی ماجرا جویی دارم و نمیتوانم از این محله دل بکنم و بروم… شاید بشود گفت: خوشا به حال آنان که رفتند و دیگر نیستند و بعضی از ناملایمات را نمیبینند… شاید هم بهتر است بگوییم ای کاش نمیرفتند و میماندند و از محله و حریم خصوصی خود دفاع میکردند… اینجا محله ی نابینایان و حریم خصوصی نابینایان است… اما کو گوش شنوا که کسی یا کسانی بشنوند و در حریم خصوصی نابینایان بین نابینایان تفرقه نیندازند…؟!

خانم فاطمه حسینی حتمً کامنتم گم شده در اون کامنت جواب احوالپرسیتونو دادم و گفتم ما سید های هم فامیل با هم پسر عمو و دختر عموییم شما جواب که ندادید گفتم شاید ناراحت از دستم شدید

آقای عدسی این و مطمعن باشید که من توی فکر رفتن هستم…نه با دلخوری از کسی…برای احترام به تک تک شماها که برام ارزش دارید..واقعا از صمیم قلب به نظرتون احترام میذارم.

جناب حسینی احتمالا اون کامنتتون ثبت نشده! گاهی اوقات این بلا سر کامنتای ما هم میاد.
من هم امیدوارم مشکلتون حل بشه.
دوستان برای همۀ بیماران دعا کنید.

حقیقتش من فقط یه سلام کردم احوالپرسی نبود, بله کامنتها زیادن شاید دقت نکردم, در کل ممنون از توجه شما, امیدوارم که حال همسر برادرتون هم خوب بشه جدا که ناراحت کنندست .
شعرت را لایک سارای.

سارای نه تو دیگه چرا خدای من, ما میگیم باشید تو میگی میخوام برم, ببین شمارت را دارم میخوای یه زنگ بهت بزنم چهارتا داد که سرت بزنم نظرت عوض میشه ها هاهاهاهاهاهاهاهاهاها

فاطمه اگر حوصلش رو داشتی خوشحال میشم هرچی دوست داری بگی رو برام بنویسی و ایمیلش کنی.
من از حرف منطقی به هیچ وجه ناراحت نمیشم.
ولی ناراحت میشم وقتی کسی که برادر خودم میدونستم میاد و به شدیدترین نحو ممکن منو میکوبه. کسی که حتی یک بار هم یادم نمیاد باهاش بد رفتاری داشته باشم. کسی که پای ثابت من تو قهوه خونه ها و شب نشینیها بود، ولی حالا هرچی تونست بهم گفت. کسی که امکان نداشت پست بزنم و برام کامنت نذاره، کسی که همیشه به خاطر طبع شعری که داشت آدم صافی میدونستمش. فکر نمیکردم صرفاً به خاطر هواداری از یه نفر اینطور محکومم کنه. فکر نمیکردم تمام خاطرات قشنگی که با هم تو این سایت داشتیم رو یکجا نابود کنه. هر کسی رو امروز تصور میکردم بیاد اونطور بنویسه به جز اون. شاید فقط رعد بفهمه من چی میگم. نمیخوام از کسی اسم بیارم. به هر حال همه آزادن که زندگیشون رو طوری که میخوان پیش ببرن.
ولی تو فاطمه اگر خواستی بنویس و مطمئن باش مثل دفعه ی قبل کلمه به کلمش رو میخونم.

سارا آیا فکر میکنی این نظریه متعلق به تمام کاربراس ؟
اگه بچه ها از ببین ها بدشون میومد که با ما ارتباط حقیقی پیدا نمیکردن .
بله سارای اینو بدون که رفتن ساده ترین کاره و راحتترین کار برای تو . اما این فکرو که اینجا متعلق به نبین هاست از سرت بیرون کن .
من هستم و هستم. مگر اینکه خودم نخوام. مگر اینکه مهربان خانم یا چندتا نبینک دیگه بگن برو . تازه اون موقع هم نمیرم . چون باید ببینم چشون شده . هاهاهاها
مگه منو تو رها چه کردیم. نکنه قراره رییس جمهور بشیم هاهاهاها

شهروزجان به خدا شاید قبول نکنی از وقتی در یکی از پستهایت گفتید نامردها پولها و سرمایهمونو برداشتند و بردند خیلی به فکرتون هستم ولی افسوس که نمیشه کاری کرد

وای فاطمه راست میگی. نه تنها برای حریم خصوصی خودشون ارزش قائلند، به حریم خصوصی دیگران هم به هیچ وجه احترام نمیذارند.
بعضی افراد هم بالعکس خیلی چیزا برا خودشون حریم خصوصی محسوب میشه، ولی به جزیات زندگی دیگران خیلی کار دارند.
سارای یه بار دیگه از رفتن بگی میزنمتاااااااااا! خخخخ.

فاطمه خانم حتما این کار رو بکن خخخخ هاهاهاهاهاها
این بلا را سر رعد و رهگذر هم بیار تا مبادا چنین هوسی به سرشون بزنه خخخخ خخخخ هاهاهاهاهاها
شکلک فرار

داووود جان چون الان شبو شور دلش شکسته دعاش زود مستجاب میشه .
من حالم خیلی خوبه . ولی دقیقا اولای بهمن بود که زااااار زاااار از دست یکی و قضاوتش دلم شکست . چون واقعا فکر میکردم دوستمه . براش دعا میکردم و باهاش درددل میکردم. اما با حرفاش دلم شدید شکست .
شبو شور برای داوود و رعد دعا کن . برای عاقبت بخیری همه دعا کن.

قربون محبتتون خانم کاظمی و فاطمه خانم اون هم از جنس حسینی. در مورد بحثتون اتحاد اتحاد تا نباشه و هرکه فکر خودش باشه هنوز هم روز پادشاهیمان هست.

دادا رعد… تو خوبی؟ جدی خوشم میاد از اعصابت…دمت گرم.. من جا تو بودم حالا تو کوما بودم…هاههاهاهاهاهاهاهاه… من خیلی آدم مزخرفی ام… مث بز میشینم اینقد گریه میکنم تا بیمیرم… یادش بخیر پست من لیلی نیسم.. اینقد سرش زجه زدم تا یک ماه یه طرفم از کار افتاده بود…خخخخخخخخخخ

آقا وحید رعد که نیاز به من نداره رهگذر هم بهتره خانوم کاظمیان بره سراغش همین سارای هم به حرف من گوش نمیده اص اینجا هیچ کس به حرف من تره هم خورد نمیکنه چه برسه از محله رفتن هاهاهاهاهاهاهاا.
حسینی میدونم اون بار را نوشتم و لطف کردی با این همه مشغله خوندی, جدی یعنی باز هم از اون ایمیلها بفرستم میخونی, با خودم گفتم بعد از اون ایمیلها دیگه عمرا بخوای بخونی حس کردم که مزاحمت میشه.

شبو شور تو هم اگه بمونی و نری و کمی کمتر برای اینجا خودتو بکشی بهشون لبخند میزنی و میگی میدونم که نمیدونید من چه گهری هستم.
اینم ی داستان بخونید و لذت ببرید
زن روز/ روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟
نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ گفت: اشکالی ندارد . پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. طلبه جوان با این ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود و گفت: این سنگ را در مقابل سد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی کمی شاگرد با دو مامور به کان بازگشت.
ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟
پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟
زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟ پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این مرد راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آمده است! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سکه می پردازد.
شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.

درود! اینجا مجلس مجردی مردونه است و دوستان داخل ساختمان با تمبک و تمپو و سنتور مینوازند و خوانندگان اشعار کوچه بازاری میخوانند و لذت میبرند و من کنار ساختمان در باغ سرگرم در شبنشینی هستم…!

خب دوستان بازم شبی عالی را در کنارتان سپری کردم چیزهای خوبی شنیدم و خوندم و بازم طبق معمول چیزهای خوبی یاد گرفتم
یاد گرفتم تا کسی نخواهد به حریم خصوصیش سرک نکشم یاد گرفتم که کسی را الکی قضاوت نکنم یاد گرفتم که اگر برایم سوء تفاهمی پیش آمد اول بروم بپرسم که درست شنیدهم یا که اشتباه از من بوده یاد گرفتم اگر چیزی را اشتباه فهمیدم الکی به طرف مقابل اهانت نکنم یاد گرفتم که الکی کسی را که فقط در فضای مجازی به صرف چند پست میشناسم الکی نکوبم و الکی اونُ ناراحت نکنم و بهش توهین نکنم و خیلی چیای دیگه از شما یاد گرفتم مرسی که من کمترین را امشب در حضور سبزتان راه دادی امیدوارم که شبی توعم با آرامش داشته و شبی همراه با آسایش سپری کنید خوابهای رنگی ببینید شب بر همهی آقایان و خانمهای شب نشینی بخیر و خوش در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

وحید بزنی میخوری خره… همچین میخوری که تو کتابا بنویسندت…
وحیدی بودندی دلاور مرد… روزی از کوی رهگذر گذر کردندی نیم نگاهی انداختندی، رهگذر او را به یک اشارت از زمین برکندندی و به دیوار کوبوندندی.. وحید همی رفت و ناله سر دادندی که آآآآآآآآآآآآی ننه بدادم برسید.. آآآآآآآآآآآآی ننه… واااااااااااااااای ننه… خدااااااااااااا ننه…هاههاهاهاهاها

خخخخ. امان از دست تو رهگذر.
شهروز ما رو یادت نره! خخخخ. یه چندتایی طناب اوردم. خخخخ. آخه میبینم نخ میبندند، ولی به نظرم طناب زودتر جواب بده! خخخخ.

خب فاطمه خانم حالا که هیچکدام از اینا به حرفت نیستند من با قدرت میگم که از این به بعد هر بینایی حرف از رفتن بزنه با خودم طرفه خخخ خخخخ
شهروووووز زووووود برو این قانون را به قوانین محله اضافه کن خخخخ

حسینی برای من هم دعا کن تا خوب بشم دیگه با ایمیلهای انتقادی مزاحمت نشم هاهاهاهاهاها دعا کن سربنیست بشم, ببین من امشب حسابی عصبانی هستم خیلی هم زیاد عصبانی هستم تازه فقط یه چشمه از اتفاقات را که افتاده میبینم خدا بهتون صبر و حوصله و کمی هم دقت بده هاهاهاهاهاهاهاهاهاها.

نمیدونم چرا وقتی من میام همه میرن؟هاهاههاهاهاهااه… من آقا گرگه ام… میخورم شنگولتونا.. میبرم منگولتوناااااااااااا… یوهاهاهاها

بچه ها بیایید امشب وقتی که رفتیم بخوابیم . همون زمان که فقط خدا صدامونو میشنوه و احد الناسی نمیتونه صدای قلبمونه بشنوه برای هم دعا کنیم . برای داوود سلامتی زن داداشش . برای شبو شور و وحید و عبداله پور برای اینکه ی کار خوب پیدا کنن . برای نازنین که به اون آرزوی قشنگش برسه . خدا به بقیه هم همون چیزای خوبی که لایقشن بده .
نمیدونم از خدا بخواهیم که به قلب همه مون آرامش بده .

کدوم قانون وحید؟ من قانونی نیمیبینم… اینجا فقط یه قانون هس: احترام بگذارید.. مأمور مخصوص حاکم بزرگ: رها کموووووووون…

مرسی فاطمه جان … شهروز …داداشی…همتون بهم محبت دارید…ممنونم آقای عدسی…امیدوارم همیشه خوش باشید و با دوستانتون و همیشه محله باشه و شما هم اینجا شیطنت کنید و روزگارتون پر از شادی و خنده باشه.

قربونت فاطمه جون.. قابلتا نداره…خخخخخخخخ
دادا رعد.. برا منم دعا کون معجزه شه منفی یام سر جلسه مثبت شه تربیت مدرس تهرون بیارم با رتبه یک…

رعد ولی فقط اگه یک نابینا هم به من بگه اینجا جای بیناها نیست من میرم…ناراحت هم نمیشم…آقای عدسی هم محبت کردند راحت بهم گفتند.

فک کنم وحید قبل رفتن شمشیرت خورد درست رو گردنم….خخخخ
واااااای….الان سرم افتاده وسط محله ….خخخخ
حالا چی کار کنم…یکی سرمو بیاره میخوام برم دیگه …خخخخ

عدسی دست خودتو می بوسه…تو از همه دل و جرعتت بیشتره…فکر کنم از خون خون ریزی هم نمی ترسی؟….میشه بری سرمو بیاری از وسط محله زحمتو کم کنم؟

نون خشکیه… دمپایی کهنه میخرییییییییم… سماور شیکسته میبریییییییییم…
وحید بپا شمشیرت نخوره به دماغت عملیش کنه براد.. بذار کنار.. برو توپ بازیتا بکن.. برو بچه… برو شیطونی نکن.. مسواکتا زدی؟ خخخخخخخخخ
وحید ما که نمیریم خره… الکی شاخ شونه میکشیم واس هم… میزنیم همدیگه رو شل و پل میکنیم ولی در نهایت همه همدیگه رو دوس دارن… این پسته رم جدیش نگیر… بی خیاااااااااال…

رهگذر میری جدی جدی؟؟؟؟
سارای نه تو دیگه از رفتن نگو خواحش میکنم, ما میخوایم یه کاری بکنیم که اونای که رفتن برگردن.
ببین من تثمیم داشتم دیگه توی هیچ شب نشینی ی نباشم باور کن چند وقت هم هست که نمیام و فقط میخونم اما امشب بخاطر تو اینجام پس نگو از رفتن نگو.

خداوندا به شب و روز ماه و آسمون و خداوندا به حق عدل و مهربانی و بزرگیت این دختر منو فاطمه حسینیو میگم براش بهترینارو بخواه . شاید خودش دوست داشته باشه بره سر کار ولی تو بهش آرامش و بهترین هارو رقم بزن . اونقدر براش خوب بخواه که حدو حساب نداشته باشه .
دخترها منم ی زمانی فک میکردم سر کار رفتن یعنی خوشبختی . ولی اصلا اینجوری نیست. ولی کار نمیذاره ما برای خودمون وقت بذاریم.خدایا به دختران این محل و اون محل بهترین هارو رقم بزن .

وای سارای.. تو عدسی رو ندیدی.. این مرد اینقد نازنینه که حد نداره… زبونش تند و تیزه… هیچی تو دلش نیس… نمیدونم چرا از خودش همچین شخصیتی ساخته تو محله.. باور کن خیلی صاف و ساده س… من که دوسش دارم.. ولی تو سایت نزدیکش نمیشم تا نیشم نزنه…. هاههاهاهاهاهاها… تو دنیای حقیقی دوس داشتنیه واقعاً…

سلاااام . احوالات همه . من تازه اومدم . کی میخواد بره . کجا من رو هم با خودتون ببرین . خخخ
غلط نکنم یکی گنج منج اینجا جسته به خدا . وضعش خوب شده . شایدم کوپن و اینها اعلام کردند . میخواین برین که از صف عقب نمونین . خخخخ
به ما هم بگین چه خبره آخه اینجا . نبینم غم تون رو .

درود! من در مورد موضوع نوشتم و انتظار نداشتم که صاحب پست به خودش بگیره و برای رفتن حرف بزنه… لطفا ظرفیتها را بالا ببرید و با دید مثبت به نوشته های بنده بنگرید و جنبه داشته باشید و از منه بیسواد نرنجید…بیسوادی هم برای خودش عالمیه…!

مرسی رعد بهترین دعای بود که میشه برام کرد, راستش من هم تا همین ۵ ۶ سال پیش همیشه میگفتم خدایا این اتفاق حتما حتما بیافته اما الان ۶ سالی هست که فقط میگم خدایا هرچی که تو ثلاح میدونی من قبول دارم.

وای من جایی نمیرم فاطمه… خخخخخخخخخ.. کف محله نیشستم با رع به سبزی پاک کردن.. اون شیویدا رو بده من.. تره ها رو خودت پاک کون.. جعفریاش تمیز نیستااااااااااا.. از فردا خودم باس برم سبزی بخرم.. تو بی عرضه ای بت میندازن سبزی گندیده هاشونو… عه عه عه

رهگذر خخخخخخخ باور کن من کلی امشب خندیدم در عوج عصبانیت این از اون هنراست که فقط و فقط خودت داری هاهاهاهاهاهاهاهاها.
رهگذر خدای من چیزی از سبزی سرم نمیشه خخخخخخخ خورد کردن سبزی را بیشتر از پاک کردن دوست دارم هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.

دوستان من هنوز چیزی رو از کامنت ها نخوندم . به قولی پا برهنه پریدم تو edit box اگه وسط دعوا یا خنده ای کامنت من رو میخونین ,‌تقصیر خودمه خخخخخ . نمی خواد تذکر بدین . فقط اومدم بگم که منم میخوام برم .
آره دیگه دوستان . کم کم منم دیگه باید رخت رو بر بندم و برم .
بله درست حدس زدین . خیلی عقبم . برم ببینم اصلا اینجا چه خبره که دارم اینجوری مینویسم . اما خداییش به روی خودتون نیارین که از گفتم منم میرم اصلا ناراحت نشدین … آبرو داری کنین خداییش . خوبیت نداره . هر کی هم میخواد بره . فعلا نره . ببینم اصلا برای چی میخواد بره . اگه جای خوبتری سراغ داره ما رو هم ببره خو .

خب دقیقا آقای عدسی الان منظورتون چیه؟اون بالا که گفتید برید شماها….اینجا محله ماست؟؟؟؟؟
یعنی سرمو نمیارید که من برم؟؟؟؟
باشه دیگه حالا که سرمو گرو نگه داشتید مجبورم فعلا بمونم…دیگه خودتون منت کشی کردید بمونم هاااا…خخخ

ها ها ها ها ها

سلام آقای ترخانه خوش آمدید….هیچ خبری نیست بچه ها دارن میگن می خندن….خخخخ…..خوشحالم که اومدید…خوس اومدید…صفا آوردید…دست خالی نیاید هااا…یه نظری…یه غزلی.

سلام خانم سارای . وحید جان و خانم حسینی .
من ببخشین دیر رسیدم ولی خوشحال شدم که رسیدم و دیدمتون .
امید که پشت در نمونده باشم . ولی از پست رعد اومدم , دیدم که همه چی مرتب هستش .
خوب خدا رو شکر . امید که همیشه و تمامی لحظات تون خوش و خرم باشه و به دور از کدورت . شاد باشین و برقرار .

نه گویا بسته نیست درها . چون به گمونم تیم مدیریتی دیگه نمیخواد کاری کنه حححح نه نظارت میکنن و نه نظری میدن . خب دلشون شیکسته

با کلی عجله قرصهای بابامو دادمو سفره را جمع کردم و ظرفها رو نشسته رها کردم تا دم در منتظرتون بشم….بفرمایید…بفرمایید…دم در بده دوستای گلم؟

سلااااااااااام و درروووود بر ساااااراااا خانم و سلاااام بر هر کی امشب میاد اینجا خب جا داره اول روز معلم رو به همه ی معلمان عزیز و دوست داشتنی به خصوص معلمان محله تبریک بگویم و دستان این عزیزان را به گرمی بفشارم و واسه زحماتی که برای ما میکشند بهشون خسته نباشید بگم
خب دوستان امشب واسطون دلمه ی برگ انگور که برگاش از درخت انگور خونهمون چیده شده و دلمه بادنجان و دلمه کلم اوردم فقط یه جوری بخورید که گیر همه بیاد

سلام آقای عبدالله پور ….خوش امدید…منم این روزو به معلمها تبریک میگم….یاد روز معلم های دوران راهنمایی کلاسمون افتادم….الان یادم میاد چی کارا می کردیم براشون خندم می گیره…میاید راجب همین حرف بزنیم بچه ها

ووووووووووووووووووووووو

جناب پرواز
سلام…حال شما؟خوش آمدید…..چه دست پر اومدید….بچه بیاید کمک…این شعرش خیلی سنگینه….خخخخ
مرسی بابت شعر…دست شما درد نکنه

خخخخخخ….پرواز برام شعر آورده بودش…چی شدش؟…کجا رفت.؟…نکنه مال من نبود اشتباهی از دستش افتاد اینجا….خخخخ…هی….من شعرمو میخوام….خخخ

اگه اشکال نداره میخوام این شعر رو که جدید اً بهنام صفوی خونده رو اینجا بنویسم
حواصت به من بوده و هست اما یه وقتا حواصم ازت پرت میشه با اینکه تو خورشید رو دادی به دنیا یه وقتا سردم اما نه همیشه مث کوه پشت منی هر دقیقه بجز تو کسی تکیه گاهم نبوده تو بالاتر از قلههای زمینی به تو فکر کردن شبیه سءوده همین که حواصت به من هست خوبه همین خوبه که تو من رو دوست داری همه میرن از زندگیِ من اما محاله تو یک روز تنهام بذاری روزایی که از زندگی سیر میشم میشینم یه گوشه به یادت میفتم تو میدونی که چی گذشته به حالم من از حس و حالم به هیچ کی نگفتم کی میدونه که من چه قد گریه کردم فقط چشم تو اشک چشمام رو دیده نمیدونی اسم تو را که میارم چه حس عجیبی بهم دست میده
فکر کنم در وصف خدا خونده چون که اسم آهنگش خدا بود

نمیدونم چرا اینطوری شد! خخخخ.
غزل پرواز چرا نیست شد! خخخخ.
نه روشنک جان اینو شهروز باید درستش کنه که فکر کنم درست شده باشه! خخخ.

سارای جان راجع به موضوع باید بگم که من کلا از اول از شانس نمیدونم خوب یا بد با بیناها بر خوردم کلا زیاد وقتی نیست که با بچهای همنوع ارتباط گرفتم اما گاهی حس میکنم پرسیدن سوالهای غیر متعارف که به لحاظ شعور اجتماعی آدم را میبره زیر سوال نباید از بچهای ما یا بهتر بگم از ما ها پرسیده بشه چون واقعا بعضی سوالها با کمی فکر و تحلیل خود بخود جواب داده میشن
بعضی سوالها و مداخلات هر چند بی منظور واقعا غرور و شخصیت و عواطف ما ها را جریحه دار میکنه
نمیدونم منظورم رسا هست یا نه اگه ابهامی داری بپرس شما خاطرت خیلی عزیزه

بله من متوجه میشم…منم چون از بچگی دیدمو خیلی وقته که باهاشون مرتبط بودم خودم سوال زیاد برام پیش نمیاد…یادمم هم نمیاد اینجا سوال خاصی کرده باشم…ولی دقیقا برای دوستام همینطوریه….فقط هم به خاطر اینه که برخورد نداشتن

در مورد روز معلم یه خاطره جالب براتون بگم.
بعضی بچه ها تخممرغ رو خالی میکردند، توی پوستش کاغذ رنگی و همینا میریختند، و برا روز معلم اینو مدرسه میبردند، به بالا که پرتاب میکردند این کاغذ رنگیا میریخت سر معلمشون.
توی یکی از مدارس ابتدایی شهرمون بچه های کلاس اولی نمیدونستند. تخممرغ رو همینطوری به مدرسه برده بودند، دیگه خودتون فکرشو بکنید چه بلایی سر معلمشون آورده بودند! خخخخ.

مال منم درست نشده…خخخ
بی خیالش…بذار شهروز اومد یه بلایی سرش بیاریم….خخخخ
انگاری هنوز زنده س…خخخخ…من امروز تازه یه خورده آروم شدم…امیدوارم شماها هم همگی خوب باشید

میگم چرااااااا این کامنتااااا با من بازیییی میکنه هی میره صفحه ی قبل شهروووووووز کجااااااای بیااااا این صفحههای شبنشینی رو مث آدمش کن آخههههه چراااااااا این جوری میشه

خخخخخ…..خیلی بامزه بودش…من که زیاد شیطنت نداشتم بچگی…کلا بچه آروم و ساکتی بودم….ولی بچه های کلاسمون خیلی شیطنت می کردند…دوران راهنمایی یعنی روز معلم دیگه هر کاری بگی می کردن…آهنگ میذاشتن میزدن می رقصیدن…خخخ
مثلا روز شهادت هم بودش…خخخ…معلمهامونم هیچی نمی گفتن…نمیدونم الان چطوریه

چرا کامنت من ناپدید شد وای حسینی کجاست بیاد این کامنتها را درست کنه دیگه من کاامنت دادم اما الان نیست خدای من من برم یقهی کی را بگیرم.
نازنین خاطرت خیلی باحال بود هاهاهاهاهاهاهاهاها

ولی آموزش پرورش خسیس ترین ارگانه…پارسال روز معلم به یکی از آشنامون روز معلم یه کارت هدیه ۱۰۰۰۰ تومنی داده بودش…یعنی ما مونده بودیم چطوری روشون شده این هدیه بدن…خخخ

میگم اگه هیچ کی نیاد کی میخواد این دلمه ها رو بخوره آخه میمونه رو دستم خرااااااااب میشه در باره حریم خان خصوصی یه روز سوار تاکسی تلفنی شدم تا برم دانشگاه طرف تا منُ دید که دارم جزوه ی دست نویسم که به خط بریل هست رو میخونم و مث چی از روی خطا رد میشم میگفت این دیگه چیه اصلاً مگه شما هم میتونید بخونید و بنویسید گفتم آره چرااا نتونیم اتفاقاً وقتی فهمید که دانشجوی ارشدم گفت که ارشد هی باید تحقیق بدی به استاد گفتم میدم مگه چیه گفت آخه باید تایپ بشه گفتم خب تایپ میشه گفت مگه میتونی گفتم مث آب خوردن بعد دید که صورتم سه تیغه هست گفت که اینُ کی برایت مرتب کرده گفتم خودم گفت مگه میشه مگه داریم گفتم هم میشه و هم داریم با اینوجود بازم از تعجب نمیدونستچی بگه بعد از این موضوع رفت سراغ سؤالات خصوصیتر و در واقع وارد حریم خصوصیم شد و گفت یه نابینا توی ایران چی میتونه بخونه منظورش درس و دانشگاه بود و یا آیا یه نابینا میتونه آشپزی کنه گفتم بله ولی خودم در این زمینه یه کم تنبلم گفت پس ظرف شستن واسش دیگه باید خیلی راحت باشه گفتم له گفت تو چی گفتم واسه منم آسونه و غیره ب

خخخخ.
اون بچه ها طفلیا قصد شیطنت نداشتند. فقط تخممرغ رو دیده بودند. خخخ.
من یادمه تا کلاس پنجم که بودم پدرم یکی از کتابهای شهید مطهری یا یه کتاب دیگه کادو میگرفت بهم میداد که به معلممون تقدیم کنم.

اﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﻌﻠﻤﻤﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﻪ ﻣﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﭼﺮﺍ؟؟
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎ ﺑﮕﯿﻢ …!!!؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﮕﻮ ﻋﺰﯾﺰﻡ …
.
.
.

.
.
.
.
ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺭﺭﺭﺭﺭﺍ؟؟
ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺘﮑﻢ ﺯﺩ هنوزم نمیدونم چرا
روز معلم مبارک

میگم چیز عجیبی هست اگه یکی مث من هنوز به هیچ کدوم از معلماش هدیه نداده باشه شاید دادی یادت نمیاد حاااااالاااا بذار فک کنم آهان به معلم سال اولم خانم کریمزاده که خدا حفظشان کند فک کنم یه دسته گل دادم معلم دوم تا پنجم رو دیگه یادم نمیاد معلمای راهنمایی هم که رسم نبود که بهشون هدیه داد حاااالاااا چراااا میزنی باشه همین جاااا به همه ی معلمام که هدیه ندادم هم معذرت میخوام و هم دستانشان را به گرمی میفشارم و میبوسم

من کلا از این هدیه دادن خوشم نمیومدش…چون مامانم یه ظرف ظروفی چیزی میخریدش من زورکی میبردم میدادم به معلم…خخحح….آخه منم دوست داشتم گل ببرم براشون…ولی خب…حالا که فکر می کنم شاید معلم از اون ظرف و ظروف بیشتر خوشحال میشدش.

سلاااااااااااااام سلاااااااام بر ننه رهگذر میگم راه گم کردی نکردی عجبی اینجا میبینمت مییییگم از امتحان ارشد چه خبر کلاً خوش میگذره میگم راسی ننه رهگذر کو پدر بزرگ رعععععععععد مث اینکه از دسمون ناراحته و دیگه نمیبینمش توی محله

معلم: چرا در نوشتن انشا از پدرت کمک نمی گیری؟
دانش آموز: آخ اون از دست شما دلخوره!
معلم: از دست من، چرا؟
دانش آموز: چون شما هفته ی قبل به انشای اون نمره بدی دادید!

مشابه این اتفاقا برا من هم یا بهتر بگم برا ما اتفاق افتاده جناب عبد الله پور.
یادمه دو ترم کلاس زبان رفتم. یه تکلیف نوشتنی داشتیم که من تایپشون میکردم.
یادمه جلسه اولی که مربی اونو دید هم خیلی خوشش اومد، و هم محترمانه ازم پرسید خودت تایپ کردی؟
من هم با صبر و حوصله براشون توضیح دادم که هم گواهی icdl دارم، و اینکه چطور میتونیم با کامپیوتر کار کنیم.
در مورد خط بریل هم ازم پرسیدند، وقتی براشون توضیح دادم، و یه نمونه رو هم بهشون نشون دادم، نتیجۀ خوبی داشت.
هم اینکه به نوعی تا حدودی فرهنگسازی شد، و هم باعث شد به خاطر تعامل مثبت با دوستان بینا محبوبیت بیشتری داشته باشم.

به به این شد یه چیزی به به عجب دودی داره این قلیون آهان تازه دارم سر حاااال میام تازه داره بهم خوش میگذره بهبه ببین چه دودی راه انداختم وای عجب قلیونی وای عجب چیزی هست این قلیون میگم چه خوب شد امشب شهروز نیست میتونم بدون دقدقه قلیون بکشم میگم رهگذر کوجا رفد

سلام عبدالله… بابا رعدا من دیشب بش اس دادم جوابمو نداد… فک کنم حوصله آبجیشم نداره فعلاً.. گفدم بذار تا آزمون استراحت کنه… بعدش میارمش تو محل.. رعد مگه دس خودشه بره؟ اینجا همه عاشقشن.. اص محله بی رعد برا من صفا نداره… خخخخخخ… میزنیم میاریمش… بذ این آزمون نکبتی بره.. عه عه عه
سلام وحید

سلام سارای. موضوع خیلی خوبه و قابل تأمل.
سلااام بچهها چطورید خوبید؟
خب برم فکر کنم بعد کامنت اصلی رو درباره موضوع پست بنویسم.

فاطمه جان دوباره بنویس ببینم چی بودش…ایمیلتم دیدم…فقط یادت رفت لینک که گفتی رو بدی…ببخش نشد اونجا جواب بدم…یعنی با گوشیم دیدم با این ایمیل جواب ندادم ….بعدش هم فراموشم شدش.

بچه ها من فکر میکنم کادر مدیریت میخوان ما را تنبیه کنن و برای همین امشب کامنتها اینجوری شده حسینی هم خیال اومدن ندارح من همش میرم کامنتهای قبلی ای خدا دیوانه میشم اینجوری کامنت بذارم.
اما سارای این مشکلات من را از هدفم منحرف نمیکنه امشب اومدم تا بزنم نصف شی آماده باش که من حساااابی ازت عصبانی هستم ها…

سلام فاطمه و روشن جون.. خوفید آیا؟ نه… آخر هفته س به گمونم…هاههاهاهاهاهاآزمونا میگم.. بی صاب شه شالله.. قبول نمیشم.. باس برنامه بریزم واس سال دیگه…خخخخخخ

وای سارای من ازت حسابی عصبانی بودم ها جواب ایمیلم را ندادی.
اما بیشوخی فکر کردم که شاید اشتباهی برای کسی دیگه فرستادم داشتم از نگرانی میمردم هههههه.
نه میخواستم ازت درخواست یه لینکی بکنم خانومی الان که گفتی یادم اومد برای چی اص بهت ایمیل دادم هههه این چند روزه عصابم زیر پتک بود گویا سر درد کلافم کرد.

نازنین به نظر من این مشکل تقصیر آموزش پرورش هست … مردم زیاد هم مقصر نیستند…به نظر من بهتره مدارس نابینایان یا ناشنوایان توی همین مدارس عادی باشه و فقط کلاس و معلمشون فرق داشته باشه…تا آموزش خوبی ببینند…..اگه بچه های نابینا یا ناشنوا بین بیناها آموزش ببینند حداقلش به تعداد دانش آموزهای اون مدرسه بینا اطلاعات و آگهی راجب توانایی بچه ها دارن…اینو به خاطر تجربه بچگی خودم میگم یه مدتی با یه نابینا هم کلاس بودم…واقعا وقتی بچه های بینا میان توانایی های شما می بینن انگار آدم فضایی دیدن.

بس که زحمت و مرارت میکشی واسه کنکورت اصلا نمیدونی کیه خخخخ
آهای بچهای مدیریت کار امشبتون ناجوانمردانه بود خو مگه ما چیکار کردیم تنبیهمون کردید و کامنتها را اینطوری کردید؟
شکلک قهر از بچهای مدیریت و بستن چمدونهام واسه مهاجرت از محله

سلام نازنین.. عبداله رعد اس داد و سلام رسوند و گف همه تونا خییییلی دوس دارم… ولی خدافس… خخخخخخخ
خو من شارژ ندارم جواب اس رعدا بدم… هاههاهاهاهاهاهاها.. اینجا جوابشا میدم: هی خره داداشی… دو نفر بهت بی احترامی کردن و الانم خوشحالن از اینکه تونستن از گوشکن ناامیدت کنند… ولی بقیه کاربرا عاشقتن.. همه از دم.. باس بخاطر اونام که شدی برگردی بیچاره.. برنگردی میریزیم سرت تا میخوری میزنیمت تا سیا شی… هاههاهاهاها

سلام ننه خوبی در آسمان ها دنبالد میگشتم روی زمین پیدات کردم
من در شهر قربت خسته شدم این قد کار کردم پول فرستادم برات
تونستی ننه برام یه خونه خوب بخری

سلام شهروز…خوش اومدی…
آره…معلومه…نفس نفس میزنی…خخخح
منتظر بودیم خودت بیاد موضوع بدی دیگه…بابا…استاد…فلسفه…کارخانه ی تولید موضوع و محتوا…خخخ

نعخیرشم روشن جون میخوام برم خارج… فرنگستون و غربتستون و اینا.. بعله.. ما خعععلی با کلاس و با سواتیم…خخخخخخخخخخ
طاهااااااااا تو کی برا ننه ت پول فرستادی آکله؟ وای واس کدوم ننه ت داری پول میفرسی؟ بابای خیر ندیدت چن تا زن داشده یعنی؟ وای تا حالا فک نکرده بودم.. طاها تو بابات کیه یعنی؟ هاهاههاهاهاهاهاهها…

سلاااام شهروز جان ارادت داریم داداش سلاااام بر آقا طاها میگم ببخشید روشنک خانم بفرمایید اینم دلمه که خواسته بودید میگم بذار یه خاطره بگم ببین همون طور که میدونید من هر وقت که میرم حموم میزنم زیر آواز یه کلمه از این میخونم یه کلمه از اون یه روز رفته بودم حموم و حسابی غرق آوز خوندن بودم یه نیم ساعتی گذشته بود که مامانم اومد گفت پسر چه خبره زدی بازم زیر آواز یه کم اون صدای گوشخراشت رو بیار پایین فلانی اومده مهمونی خونمون حاااالااا طرف هم یه آدم با پرستیژ و با کلاس بعد از این که از حموم اومدم بیرون کلاً خودم رو گم و گور کردم تا طرف رفت

حالا ما اونجا یه چی گفتیم! کسی بخواد چمدون ببنده خودم با اون چماق به خدمتش میرسم! خخخخ.
به هر حال جدا از شوخی به دوستانی مثل رعد و بقیه دوستان فرصت بدید.
انشا الله برمیگردند.
سلام شهروز طه و جناب یکی از ما.
امیدوارم کسی رو از قلم ننداخته باشم.

سلاااام داش شهروز جان ارادت داریم سلام آقا طاها میگم چرا این صفحه برای من این جوری شده از کامنت ۳۱۶ پریده به ۳۷۶ بفرما روشنک خانم این هم دلمه نوش جان کن

تمام تنم میلرزد…
از زخمهایی که خورده ام …
من از دست رفته ام … شکسته ام میفهمی؟؟؟؟
به انتهای بودنم رسیده ام اما………
اشک نمیریزم
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند!!!!

تشکر آقا طاها
تقدیم به شما و آقای یگانه

“معلم”

تو از حوالی عشقی و از قبیله ی باران
رسیده ای که بباری به ساحت انسان

کنار عقربه هایی که تلخ می چرخند
رسیده ای بنویسی به برگه ی ایمان

که عشق آیه پیغمبران سرمست است
اگر چه سوره گم گشته ای است در کنعان

رسیده ای بنویسی به تخته های سیاه
از آسمان امید از سپید بی پایان

ببار تا که مرا خیس و خیس تر بکنی
از انعکاس خدا در مدار دل تا جان

من از لبان تو خواندم که زندگی زیباست
از اولین کلماتت ، از آب ، بابا ، نان

اجازه هست بنویسم معلمی هنر است
معلمی هنر بیدلان بی پایان

#محمدرضا_بداغی
__________________________
روز معلم مبارک

به نظر من از همه چی مهمتر اینه که نابینا احساس کنه که طرف مقابلش با احترام متقابل با اون ارتباط برقرار کرده. نه از روی ترحمه نه این که طرف فکر کنه این نابینا فرشتس یا آدم خاصیه. الان تمرکز ندارم. نمیتونم دقیق بگم. منظورم اینه که یه بینا باید با این نگاه با نابینا برخورد کنه که اون یه فرد عادیه. فقط چشمش نمیبینه. یعنی علاوه بر این که اونو به عنوان یه فرد معمولی با تمام مشخصات انسانی بشناسه و قبول داشته باشه، بپذیره که اون فرد نمیتونه ببینه. پس لازمه خیلی محترمانه و دوستانه به اون کمک کنه. اونم فقط به اندازه نیاز. حتی اگه از فرد نابینا پرسیده بشه که به کمک نیاز داری یا نه اشکال نداره و خوبه. ولی مثلا وقتی یه بینا یه نابینا رو با تاکسی تا یه مسیری میبره و ازش کرایه نمیگیره و ازش میخواد دعاش کنه، بی‌عدالتیه و آذار‌دهندس. من هفته پیش شیراز بودم. از یه نفر پرسیدم فالوده شیرازی از کجا میتونم پیدا کنم؟ منو راهنمایی کرد. بردم پیش یکی از دوستاش و بهش گفت. جواد یه فالوده به این بنده خدا بده صواب داره.
گفتم چه صوابی داره، پولشو میدم. خخخخخخ گفت ناراحت نشو منظورم اینه که بدون نوبت بهت بده. خلاصه فالوده رو بهم داد و هرچی گفتم پولشو بگیر قبول نکرد. اون بنده خدا هم منو از خیابون رد کرد و جایی نشوند و گفت، دعام کن.
با خودم گفتم عمرا تو رو دعا کنم. خخخخخخ در واقع اوشون با این کارش بدترین توحینو کرد.
نابیناها به ارتباط گرفتن با افراد عادی علاقه دارن. و به نظرم غیر از مطلبی که گفتم هیچ حد و مرزی وجود نداره که ویژه نابیناها باشه. خب افراد عادی هم بعضی وقتا دوس دارن تنها باشن. این تو نابیناها هم هست. ولی اگه نابینایی دوست داشته باشه از افراد عادی فاصله ای داشته باشه، مشکل از خودشه.

نازنین صداشو در نیار چمدون چیه؟ اصن کوجا را دارم برم این وقت شب
برا کامنتا اعصابم خورد شد یچی گفنم نمیدونستم سر و کله صاحابش پیدامیشه

خخخخخخ
شهروز
بابا جان…چند نفر جدید بودن امروز گفتم که راجب همون حریم خصوصی بگن دیگه….خخخ
خب خدا را شکر
مبارک باشه…به پای هم پیر بشید
خخخخخخ

دودور دودور دود رعععععععد دودور دودور دود رععععد دودور دودور دود رععععد محله بی رععععد صفا نداره محله بی رععععد بی رونقه محله بی رععععد سوت و کوره محله بی رعععععد خوش نمیگذره پس رعععععد زودی برگرد رعععععد من از طرف هر بی ادبی که بهت توهین کرد معذرت میخوام

خب حسینی من گفته بودم
آهای بچهای مدیریت کار امشبتون ناجوانمردانه بود خو مگه ما چیکار کردیم تنبیهمون کردید و کامنتها را اینطوری کردید؟
شکلک قهر از بچهای مدیریت و بستن چمدونهام واسه مهاجرت از محله
حالا من مدیر شدم دیگه آره؟ ببین خودم بهت جواب دادما تو هم قول دادی
بچها از الان مدیر سایت منم…. برم درو ببندم خخخخ

موضوع پیشنهادی سارای جان خاطراتی که در روز معلم تو مدرسه داشتیم رو بگیم.
دوستان میتونند در مورد موضوع پست که پنجشنبه شب مطرح شد هم نظر بدند.

شب بخیر دوستان

حکایت ما آدم ها
حکایت کفشاییه که …
اگه جفت نباشند …
هر کدومشون …
هر چقدر شیک باشند …
هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه …
لنگه به لنگه اند …
کاش …
خدا وقتی آدم ها رو می آفرید …
جفت هر کس رو باهاش می آفرید …
تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها …
به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…
.
زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …
زیاد که باشی ، زیادی می شوی …

تشکر آقای یگانه….ممنونم که برامون نوشتید…ولی بچه هاااا…راستی….روز معلم چی گرفتید شما آقای یگانه؟
آقا طاها شما چی گرفتید؟
البته اگه جزء حریم خصوصی معلم ها نیست بگید بهمون….خخخ

روشنک جان عمدی نبوده.
شهروز سرش شلوغ شده، این بوده که به جای اینکه صفحه جدید کامنتا از اولین کامنت امشب یعنی کامنت ۲۷۵ شروع بشه از ۲۷۶ شروع شده بود!
برای همین هم هی شوت میشدیم به صفحه قبلی.
بازم تأکید میکنم عمدی در کار نبوده.

سلام وحید! خوبم تو چطوری؟ اکشال نداره.
سارای در مورد مدرسه منم باهات موافقم. منظورت مدرسه تلفیقیه. دلایل زیادی هم برای این دارم که اینجا جاش نیست. خُلاصَش اینه که بچههایی که تو مدرسه عادی درس خوندن، معمولا اجتماعی ترن و روابط عمومی بهتری دارن. من تو مدرسه نابینایی درس خوندم ولی تا سالها خیلی از مثلا آداب اجتماعی رو بلد نبودم. کلی تجربه کردم و رو خودم کار کردم تا یاد گرفتم. البته یکی از دلایل این مشکل در مورد من، تربیت و شرایط خانوادگیم هم بود.
مرسی سارای از پیام تبریک قشنگت

خب دوستان بازم ای شب بدی نبود و ای کمی خوش گذشت ای دلمه هام هم موند حااالااا که این طور شد همش رو شهروز باید بخوره چون که سیصد تا دلمه آورده بودم ولی فقط ده تاش خورده شده پس شهروز دست خودت را میبوسه باید تا ته بخوری راه هم نداره
خب بازم یه شب نشینی دیگه گذشت در کنارتان بودن خیلی خوش میگذره انشالله که محله با قدرت و با همین تیم مدیریت به کارش ادامه بده و رععععد هم به محله برگرده شبتون آروم قشنگ و همراه با آرامش و آسایش و خوابای رنگی ببینید در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

خدااافِِِظظظظ بچهههاااا تا کییی…. بدروووود! دلم براتون تنگیده بود. نتونستم مفصل گپ بزنم. الانم لبتاب یکی دیگه رو کش رفتم. خدااافِِِِِظظظظ

سلام این منم پرواز .مث این ک با من کار داشتین .خب بگین .گوش میکنم !!
اینم غزل
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود

غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود

یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود

تشنهٔ خون من زار نمی‌باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست

موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی

چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی سر و پا می‌داند

پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند

عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم

می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم

زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم

همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

 

در مورد تحصیل تو مدارس عادی موافقم.
اتفاقا من اول دبیرستان که میخواستم برم، اول مدیر مدرسه از پذیرش من خودداری میکرد.
اینم بگم که من از وقتی رفتم مدرسه به مرور زمان گوشه گیر شدم، و از شلوغی زیاد خوشم نمیومد. مادرم خیلی نگران بود که تو مدرسه عادی نتونم با بقیه دانشآموزا رابطه و تعامل خوبی داشته باشم، که اتفاقا عکس قضیه اتفاق افتاد.
تا جایی که میتونستم تو کارای فوق برنامه مثلا قرآن صبحگاهی و خوندن شعر به صورت دکلمه تو جشنا شرکت میکردم.
تقریبا میشه گفت از شاگرد ممتازای مدرسه بودم.
ولی متأسفانه این فرهنگ هنوز اونطور که باید جا نیفتاده.
همینطوری نمیشه. باید شرایطش و امکانش فراهم بشه.

وای خدا…ببخشید یه خورده نت اذیت کردش…خوب بودااا…یهو ضعیف شد…
وااای ببخشید آقاطاها….حتما با یکی دیگه اشتباه گرفتم…کلا همیشه فک می کردم معلم هستید…نمیدونم اصلا شناسنامتونو خوندمش یا نه….خحخخ

خلاصه ببخشید…خخخ
شهروز…ببین همش تقصیره توئه می دونی….خخخخخ