خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

عجب رسمیه، رسم زمونه!

یادمه بچه که بودم، یه خونه ای مستأجر بودیم که تو حیاطش یه خروس داشت. این خروس صاحب خونه ی ما، مدام وقت و بیوقت میخوند. صبح، ظهر، غروب، شب، نصفه شب. تو عالم بچگی، یه بار که برای کاری رفته بودم دم در صاحب خونه، گفتم این خروستون همش میخونه خیلی سر و صدا میکنه. بعد از اون، چند روز گذشت و صدایی از حیاط نیومد. بعدها صاحب خونه گفت که خروسه رو کشته که صداش ما رو اذیت نکنه. تو همون عالم بچگی، حسابی از خودم بدم اومد. دلم سوخت برای اون موجود زنده ای که زندگیش رو به خاطر یه حرف مفت من از دست داد. خب میخونده که میخونده. به من چه! مثلاً چی کار به من داشت! دوست نداشتم یه موجود زنده به خاطر من بمیره.

بعدها که بزرگتر شدم و خیلی چیزها حالیم شد، دیدم که شاید اون زمان خروس بیچاره به خاطر یه حرف من از رو بچگی کشته شد. ولی خیلی قلبها هست که تو زندگیمون خواسته یا ناخواسته قربانی میکنیم و عین خیالمون نیست. واسه دست و پا زدن یه گوسفند که سرش بریده شده اشک میریزیم، ولی واسه شکستن دل دوستمون حتی بغض هم نمیکنیم. واسه خشک شدن یه شاخه گل غصه میخوریم، ولی واسه سوختن دل عزیزمون بیتفاوتیم. واسه یه کبوتر که بالش زخمی شده بیتابی میکنیم، ولی وقتی یه نفر ماشین بهش میزنه، به جای کمک بهش، با گوشیمون ازش فیلم میگیریم و میذاریم تو تلگرام یا فیسبوکمون. اگر یه استکان از سرویسمون بشکنه، کلی بد و بیراه به کسی که شکستتش میگیم، ولی لحظه ای به این که بهش بگیم فدای سرت حتی فکر هم نمیکنیم.

دنیای عجیبی شده دنیای امروز ما آدمها. دنیایی که همه چیز به جز خودمون برامون عزیز شدن. درختای جنگل گلستان که تو آتیش میسوزن، یوزپلنگ ایرانی که داره منقرض میشه، تخته جمشید که داره تخریب میشه، دریاچه ی ارومیه که داره خشک میشه، همه مهم شدن. ولی قلبهایی که هر روز شکسته میشن، غرورهایی که هر روز خورد میشن، دلهایی که هر روز میسوزن و عشقهایی که هر روز ناکام میشن اصلاً برامون مهم نیست.

ای کاش یا یوزپلنگ بودم، یا دریاچه ی ارومیه، یا یه درخت در حال سوختن. لا اقل یک دل به حالم میسوخت. ولی به حال این روزهای ما آدمها، حتی دل خودمون هم نمیسوزه. حتی دل من به حال خودم هم نمیسوزه.

آدمهای امروز، قربون صدقه ی سگهای خونگیشون میرن و تو سر بچه هاشون میزنن. از مریض شدن قناریشون اشک میریزن، ولی وقتی بچشون یا برادر یا خواهر یا پدر و مادرشون تب میکنه، میگن قرص میخوره خوب میشه. آدمهای امروز، رمان عاشقانه میخونن و از نرسیدن شخصیتهاش به هم زار میزنن، ولی خودشون برای نرسیدن به هم هر کاری میکنن. آدمهای امروز، مست میکنن که اگر هم بد بودن، بگن مست بودیم. اگر کشتن بگن نفهمیدیم. آدمهای امروز شیشه میکشن که اگر آتش زدن، بگن توهم داشتیم. اگر نابود کردن، بگن تو فضا بودیم.

نمیدونم امروز ما بهتر از فردای ما هست یا نه. نمیدونم از این بدتر هم میشه که بشه یا نه. نمیدونم آیندگان ما میخوان از ما چه طور یاد کنن؟ هرچی که هست، فقط همیشه از خودم میپرسم: عجب رسمیه، رسم زمونه!

۵۶ دیدگاه دربارهٔ «عجب رسمیه، رسم زمونه!»

درود و هزاران درود! آره درسته… دلی شکسته و قلبی زخمی شده… من مدتیه که صدای شکسته شدن آن دل را شنیده ام و هرچه تلاش کردم تا آن دل شکسته را ترمیم کنم کمتر موفق بودم… ای کاش ما به اصطلاح آدمها قبل از حرف زدن کمی فکر میکردیم و دلی یا دلهایی را نمیشکستیم… من صدای شکسته شدن آن قلب را بارها شنیده ام که ای کاش نشنیده بودم…!

درود. واقعاً همینه. دنیا همین شده و معلوم هم نیست که به کجا میخواد بره.
ببین چیزای قشنگی مینویسی به امیر بگو بعضیاشو بذاره تو روزنامه.
لایک داری واقعاً عالی بود.
راستی ای کاش من هم لایه ی اوزن بودم چی میشد خَخ.
باز هم بنویس میخونم موفق باشی وحشتناک.

سفاک قاتل خونریز .چنگیز خوان مغولستانی !از همون بچگیت ظالم و جلاد بودی >؟؟؟؟
آخه اون خروس بی نوا چه گناهی داشت ؟؟؟؟حتما ه روزم میرفتی خونه همسایه تخم مرغ رسمیاشو میخوردی ؟؟؟.وای چطور نمک خوردی و نمکدون رو شکستی !!!!
.او از اتاق فرمان اشاره میفرماند ک مرغ ظاهرا تخم گذاره و خروس از تیره گربه سانان میباشه و بچه زا هسن …
حالا هر چی @!این اصلا کار زشت و سخیف تو رو توجیه نمیکنه …باید سر ناچیزتو بابت زدن گردن اون خروس بی گناه بزنیم .
جناب قاضی .من دکتر فرزاد کامرانی .معروف ب پروااز !با نام هنریِ ققنوس افسانه ای ب عنوان ولی دم خروس مقتول ب دس این جلاد ….میخوام ک ذبح اسلامیش کنید .و تقاضای اشد مجازات رو براش دارم !!!!تچکر ویجه !!!!

سلام
یادمه یه خروس داشتیم که فقط به خاطر شکایت همسایه کشتیمش
اون روز کلی به خاطر مردنش ناراحت شدم تو هم عذاب وجدان نگیر تقصیری نداشتی که خخخ.
حالا هم دیر نیست میشه از همین الآن شروع کرد و دل نشکست.
من که دیگه کلا بیخیال همه چیز هستم و سعی میکنم با آرامش زندگی کنم و کاری به کار کس دیگه نداشته باشم اما خب شیطونه دیگه بعضی وقتها گول میزنه منم دارم تلاشمو میکنم حالا یکیمون میبریم دیگه نه؟
باز تشکر به خاطر این پست هشدار دهنده یه کم به خودم اومدم.

سلام
حرف دل منو زدید واقعا همینطوره
ولی من اینطور نیستم
به خدا همیشه دلم برای اونایی که دلشون میشکنه میسوزه
خیلی وقت ها هم بغض تو گلوم سنگینی میکنه
خیلی سعی میکنم که دل کسی را نشکنم و اگرم احساس کنم حرفی زدم و ناخواسته دل کسی را شکستم زود از دلش در میارم من تو زندگی خودم هیچ مشکلی ندارم و فکر میکنم که به همه ی آرزو هام رسیدم
اما باورتون نمیشه همیشه نگران کسایی هستم که میشناسمشون حتی بچههایی که تو این سایت هستند و من اصلا نمیشناسمشون اگر مشکلی براشون پیش بیاد دلم براشون به درد میاد
راستی من از خدا همیشه یه چیزی میخوام اونم اینه که یه قرص هایی باشه که من را به همه چیز و همه کس بی تفاوت کنه
خیلی بد جور برای همه نگران میشم
تا جایی که گاهی اوقات خوشی های زندگی خودمون را از یاد میبرم
پست خوبی بود ممنون

سلام شهروز
ای کاش اینایی که ما مینویسیم و میگیم حد اقل یکمیشم خودمون عمل میکردیم،الآن زمونه همین شده،هرکی دلش بخواد بهت نامردی میکنه،مگه اینکه خودت زیادی یعنی زیااااادی حواست به خودت باشه که از کسی بد نبینی،یه سری وقتا نمیشه با بعضیا ملاطفت کرد،چون از آب گلآلود ماهی میگیرن،ته ته ته تهش اینه که فکر میکنن طرف اگه هیچی بهش نمیگه یعنی اینکه حالیش نمیشه،خلاصه کار ندارم ولی پستت بسیااااٱااااٱاااار عالی و عالیتر ترترترترترا بود که،خدافسی

سلام ملیسا.
حسابی دلت پر بودااااا خخخ.
به هر حال همونطور که گفتم از خودمون شروع کنیم دیگه مشکلی پیش نمیاد.
منم با این که خودم نوشتم، ولی شاید چندان موفق در انجام این کار نبودم.
به هر حال ممنون از حضورت.
خدافسی.

سلااااام سلااام سلاام و دروود دروود درودی به طعم شربت سکنجبین تقدیم به داش شهروز جون خودم بابا ای ول داری عجب متنی بودا من که شدید در حد المپیک لایک میکنم این متنت من رو یاد کبکای داداشم انداخت که حدود سیزده چهارده سال پیش همین بلا به سرش آمد واقعاً ما آدما داریم به کجا میرویم و به کجا میخواهیم برسیم چرا دلهای ما سنگ شده چرااا اون پدر و مادر عزیز و پیرمان که حالا شاید بخاطر پیری یه مریضی دارند رو با بی رحمی میگذاریم خونه سالمندان چرا چون شوهر یا زنمان مطابق میل ما رفتار نمیکند زندگی را به کام او خود و بچهایمان تلخ میکنیم چرا آخه چرا چون بچهمان یه معلولیتی داره اون رو میگذاریم سر راه و یه سگ میاریم ازش بهتر از اون بچه مواظبت و مراقبت میکنیم آخه چراااااااا خداااااا چراااا بعضی از ماها دلمون شده مث سنگ
شهروز جان مرسی بابت این متن و مرسی بابت این نوشته و پست در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

دبیر ادبیاتی میگفت:
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!!
سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد…
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم….
و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد…
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند…..
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟
گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده،
تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته…..

خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند….
ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند….
نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است….
امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند.
این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود
برای انهدام یک تمدن سه چیز را باید منهدم کرد
اول خانواده
دوم نظام آموزشی
و سوم الگوها

برای اولی منزلت زن را باید شکست.
برای دومی منزلت معلم.
و برای سومی منزلت بزرگان و اسطوره ها.
وچقدر برایمان آشنایند این کارها.

تو نجف آباد خسته و کوفته و درمونده و بدبخت و لاغر و کج و کوله نصفه شب یه پتو و پشتی ورداشدم رفتم تو حیاط دو دقه کپه مرگمو بذارم بخوابم… سرمو که گذاشدم زمین خروس همسایه عدسی هواااااااار زد که: قوقولی قوقووووووووووو…. و تا خود صبح مث خر حلقش واز بود… دستم بش میرسید تیکه تیکه ش میکردم و پر و کُرکشا میکندم، استخوناشا مینداخدم جلو سگ!!! گوشتاشم چرخ میکردم میدادم زن بچش بخورن… هاههاهاهاهاهاهاهاهاه
امضا: نازک طبعِ نازک خیالِ نازک دل…

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی

بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی

چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی

گَرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی

بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت

به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی

گرت به گوشه چشمی نظر بُوَد به اسیران

دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی

هر آن کست که ببیند روا بُوَد که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی

گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی

عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی

/ / / / / / / / / / / / / / / / / / / / / / / /

رفتی دلم شکستی ، این دل شکسته بهتر
پوسیده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر

من انتقام دل را هر گز نگیرم از تو
این رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر

در بزم باده نوشان ای غافل از دل من
بستی دو چشم و گفتم ، میخانه بسته بهتر

چون لاله های خونین ریزد سرشکم امشب
بر گور عشق دیرین ، گل دسته دسته بهتر

آیینه ایست گویا این چهره ی غمینم
تا راز دل ندانی در هم شکسته بهتر

فرسوده بند الفت ، با صد گره نیرزد
پیمان سست و بیجا ، ای گل ، نبسته بهتر

گر یادگار باید از عشق خانه سوزی …
داغی هما به سینه ، جانی که خسته بهتر  

سلام. همه اینها که گفتی در شرایطیه که فقط محبت میتونه قلب ماها رو آروم کنه و متأسفانه فقط داریم ازش فاصله میگیریم. معلومه که امروزمون بهتر از فرداست ولی همیشه نمیتونه اینجور پیش بره. یه جایی با همون آدم پوچ و تنهایی که ازمون باقی میمونه بر میگردیم از راهی که رفتیم. خوش به حال آیندگانی که اون موقع محبتو نفس میکشن.

سلام شهروز به خدا دست گذاشتی رو جیگر کباب و دل ریش ریشمون آخی چی بگم تا کی این بی احساسی و بی وجدانی بین ما انسانها رواج داره
خیلی زیبا و تأثیر گذار بود متنت ممنونم ازت کاش با خوندن این مطلب یه عده از خواب غفلت بیدار بشن

سلام شهروز بسیار خوب و شنیدنی بود در زندگی نامه ابول علی معری آمده است که روزی بیمار شد پزشکان برایش جوجه با تجویز کردند هنگامی که پخته شد و بنزد او آوردند پرسید این چگونه تهیه شده و برایش توضیح دادند که یک جوجه را سر بریدیم و این خوراک را تهیه کردیم بسیار گریه کرد و عصبانی شد گفت آیا از این جوجه مظلومتری پیدا نکردید که برای من سر ببُرید…

درود بر شما. متنی که نوشته بودید بسیار عالی بود. امید که ذره ای روی برخی از ما که کارمون دل شکوندنه تأثیر گذار باشه. ضمناً متنی که رعد فرستاده بود بسیار بسیار بسیار زیبا و مستحق یک لایک گنده است. لاااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییکککککککککککککککککککککک رعد

دیدگاهتان را بنویسید