خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هیچ

امشب گذاشته ام تا کلمات راهشان را خودشان بروند. گذاشته ام تا خودشان با تو حرف بزنند. پس بدان که هر آنچه که میخوانی، چندان در اراده ی من نیست و فقط واژه ها هستند که نقش میبندند.

این روزها، به چیزهای زیادی فکر میکنم. به آینده، به زندگی، به گذشته. به روزهایی که یادشان به خیر و به روزهایی که معلوم نیست یادشان به خیر باشد یا نه. به شبهایی که خوب یا بد، گذشتند و به شبهایی که نمیدانم آیا صبحی در پی خواهند داشت یا خیر. هرچه که هست، امشب را میدانم که هوا بس ناجوانمردانه گرم است. کولرمان موتورش سوخته و باید بدهیمش به تعمیرکار تا آن را بپیچد. البته سیم بپیچد تا آن نیز برای ما بپیچد تا ما خنک شویم و شاید خوابمان ببرد. همه چیز در پیچها خلاصه شده. اگر جاده بپیچد و تو نپیچی نخواهی بود. اگر موتور نپیچد تو از گرما کلافه خواهی بود. اگر پیچهای زندگی خیلی تند شوند، ممکن است سقوط کنی. سقوط به جاهایی که حتی فکرش را هم نمیکنی. راستش را بخواهی، روزها کار خاصی ندارم. از خواب لنگ ظهر بیدار میشوم و شبها هم کله ی صبح میخوابم. این وسط خیلی اتفاقی نمیفتد. کمی وزنم بالا رفته که به خاطر جبرانش رژیم غذایی گرفته ام. صبحانه را چون دیر بیدار میشوم سبک میخورم و ناهار را مفصل و شبها با سالاد سر و ته کار را هم می آورم. راستش دکمه های پیراهنم در حال کنده شدن هستند. حتی یک بار یکی از آنها در وسط خیابان کنده شد که از شانس خوبم پایینترین دکمه بود و با شلوارم جبرانش کردم. خلاصه این که دارم شبیه حاجی بازاریها میشوم که باید فکری به حال اعتبار بازار کنم و قدری از آن بکاهم چون اعتبار زیادی توقع زیادی هم به همراه دارد. میگویند صد کیلو شده ولی یک صندلی را نمیتواند تکان دهد.

یادم هست که بارها به من گفته بودی که خوب مینویسم. میگفتی کارهایم را چاپ کنم. میگفتی بروم و دوره ببینم تا کارهایم اصولیتر شوند، تا شاید کسی بیاید و کتاب من را منتشر کند. من هیچ گاه اینها را جدی نگرفتم و همیشه از این بابت حرص میخوردی. اما الآن میبینم که همان بهتر که من جدی نگرفتم. چون تو اگر حرص بخوری طوری نیست. آن ناشر بدبخت چه گناهی کرده که کتابهای به درد نخورش روی دستش باد کند، چرا که یک نفر احساس کرده با حرف این و آن بهترین نویسنده ی عصر خود است و چرند و پرند را نوشته و فکر کرده با چرند و پرند ارجینال برابری میکند. مدتهاست که میخواهم برایت بنویسم. اما هیچ چیز نیست که به واژه کشیده شود. هرچه بود، نوشتم و تمام شد. از زبان در و دیوار و تیر و تخته حرف زدم تا نوشتن خاطراتم و حتی برای عزیزانم. اما حالا افتاده ام به جفنگ نویسی و خودم میدانم که اینها را حتی اگر در چرکنویس هم مینوشتم، باز هم بهتر از این در میامد. حتی آثار مکتب دادائیسم هم انقدر شیر تو شیر نیست که این نوشته ی من هست.

این روزها، صداها همه گرفته اند. همه سرفه میکنند. همه مینالند از درد کمر و زانو و گردن و در کنارش همه درد دارند از نوع دل. دلشان درد میکند و دردشان درد دل است. برای روز پدر، متفاوتترین هدیه را گرفتیم. هیچ کس در جهان چنین هدیه ای به پدرش نداده. ما روز پدر، به عنوان هدیه، قبض برق خانه را پرداخت کردیم. اتفاقاً خیلی هم به دردش خورد. حد اقلش این است که جوراب به او ندادیم. اتفاقاً قبضش خیلی زیاد آمده بود.

راستی مهلت یک ماهه ی اس ام اس کارت بانکیم تمام شده که باید صبح بروم و ده هزار تومان دیگر بدهم تا یک سال دیگر هر آنچه که از کف دادم یا به دست آمد برایم ارسال شود. البته چیزی به دست نمیآید معمولاً و بیشتر از کف میرود. باید به دنبال گرفتن کارت معلولیت هوشمند نیز بروم. البته باید منتظر بمانم تا کارت ملی هوشمندم بیاید در خانه تا آن را بگیرم و بروم به بهزیستی و کارت معلولیت هوشمندم را بگیرم. حالا این همه کارت هوشمند چه میکنند برای ما نمیدانم. هرچه که هست، باید داشته باشیمش تا به حساب بیاییم.

نمیدانم واقعاً تا اینجای نوشته ی من را خواندی یا نه. اگر نخواندی که کار درستی کردی. چیزی نبود که بخواهد به تو چیزی اضافه کند. اما اگر هنوز داری میخوانی، یا هیچ واکنشی نشان نمیدهی که باز هم هیچ، یا داری بد و بیراه میگویی که باید بگویم، شاید من حالم خوش نبود، زده بود به سرم، خل شدم و بافتم به هم تا رسیدم به اینجا. تو چرا خواندی چرندیات من را که الآن فحشش را من بخورم؟ من که همان اول نوشته بودم هیچ. مگر هیچ هم ارزشی دارد برایت که به دنبالش آمدی؟ باید بگویم که همین است. این روزهای همه ی ما همین است. همه به دنبال هیچیم. حتی در نوشته هایمان. حتی در روابطمان. من به هیچ می اندیشم. به این که روزی موتور کولرمان درست میشود و من دیگر گرما نمیکشم. به این که روزی لاغر شوم تا دکمه های پیراهنم کنده نشود. به این که روزی بتوانم کتابی بنویسم که سر و صدا کند اساسی. به این که سال دیگر چه هدیه ای برای پدرم بگیرم. به این که آیا باز هم چیز هوشمند دیگری هست که نگرفته باشم که بروم بگیرم. و به این که آیا روزی خواهد رسید که بیایم بنویسم همه چیز آرام است و من خیلی خوشحالم.

فعلاً که آنچه بود برایت نوشتم و اگر بخواهم همه چیز را برایت در یک کلمه خلاصه کنم، باید فقط بگویم: هیچ.

۱۷ دیدگاه دربارهٔ «هیچ»

می فهممت… هیچیست شدی؟
تازه شدی لنگه ما داداش… ما یه مرحله از تو جلوتریم.. از هیچیسم در اومدیم افتادیم تو اکسپرسیونیسم… یعنی انفجار… شالله به اینجایی که ما رسیدیم نرسی… دیدی یه انارو هی فشارش بدی فشارش بدی بعد یه هو میترکه آبش میپاشه تو در و دیوار و چش و چارت؟ این همون اکسپرسیونیسمه… یعنی انفجار از شدت درد… از شدت غم… خدا خودش بهمون صبر بده…
شالله از هیچی برگردی به زیباییهای زندگی… عاقبت ما که خوش نشد.. شالله تو عاقبتت خوش شه…

سلااااااااااااام سلاااااااااام و دروووووود درووووود بر شهروز جان واقعاً که عالی کامل جامع بود و دیگر هیچ مدااااااااااااااااال رو بده و دیگه هیچ اسپیکرم امشب سوخت و به تاریخ پیوست و فعلاً مجبورم با هد ست بگوشم و الآن هم گوشام داره فحشم میده که یه ده ساعتی بدون اسپیکر و هد ست میگوشه و دیگر هیچ شهریه دانشگاهم شده ۴ میلیون و بهزیستی هم فکر نکنم بده یا اگه بده هم خیلی دیره و دیگر هیچ کلاً زندگی ادامه داره و به مسیر خودش میره و ماهم نمیتونیم کاریش کنیم و دیگر هیچ بازم هیچ و خیلی هیچ اصلاً هیچ این کامنت من عجب هیچ تو هیچی شد پس میگم هیچ پستت هم عالی و بااااا حاااااال بود و دیگر هیچ بازم میگم مداااااااااال بده و دیگر هیچ در پناه حق بدرود و خدا نگه دار و دیگر هیچ

ببین
به نظرم دکمه های پیراهنت بعضیهاشون خعلی مهمند.
به هیچ وجه از دکمه های مهم نگذر!
مثلا دکمه ی اسکیپ Escape
این دکمه خیلی خوبه
اگه با کسی دعوات شد فحشش دادی زدی کشتیش، این دکمه رو که روی پیراهن خودت یا اون بخت بک گشته بزنی، همه چی برمیگرده به وضع سابق و دعواتون دوباره شروع میشه و فحشش میدی میزنیش و باز میمیره مجبور میشی دوباره escape بزنی.
اصلا ببین
چه کاریه؟
تو اگه طرف رو کشتی، دو بار escape بزن که دو مرحله برگردی عقب. من روی این قضیه درست فکر نکرده بودم. آره. دو بار بزن.
بعدشم اینکه نگفتی اگه پیچ موتوری که پیچیده میشه رو تعمیرکار پیچونده باشه، پیچونده میشید فجیع!
راستی، ی دکمه ی دوخت و دوز بعضی از این پیراهن ها دارند، اگه زدی دهن یکی رو پاره کردی میتونی بزنی بدوزه!
ی سری دکمه هم پیراهن من داره که ریزه و پیشنهاد می کنم نزنی!
ی بار من دکمه ای رو که نمیدونستم واسه چیه روی پیراهنم زدم، ری استارت شدم!
دکتر می گفت خدا رحم کرده اگه دکمه ی کناریش رو زده بودی، شات دان می شدی!
راستی، ی رژیم بخر که تاک بک روش نصب بشه!
قبض برق هم هدیه ی خوبی به پدر بوده، البته پرداختش.
باز تو که ی جو معرفت تو وجودت هست
من که پدرم آلزایمر گرفته به جای اینکه برم سر بهش بزنم، ولگردی توی جلفا و نظر و مرداویج و باغ تالار ها و دور همی ها و خواجو و ۳۳ پل و هزار جای دیگه رو چسبیدم و یادم به پدرم نبود تا امشب که گفتی.
تازه حواسم جمع شده برم سرش بزنم.
خدا کنه زود دیر نشه!
راستی، کتابتو بنویس خودت از روش بخون بگذار اینجا!
حرف کم آوردم اینو نوشتم.
بذار ببینم چی نوشته بودی؟
آهان. کارت هوشمند خوبه.
ی خوبی ای که داره اینه که چون هوشمنده، میفهمه از گشنگی نمردی و برای بهزیستی پیام میده که این معلول متأسفانه هنوز زنده هستش و کمک بهش تعلق نمیگیره!
میدونی چه قدر صرفه جویی واسه دولت داره این کار؟
برو.
حتما smart card رو بگیر
یکی دو تا هم واسه من و آشنایان بگیر.
یکی واسه خواهرم که نبینکه،
یکی هم واسه نوه ی خالم!
راستی خالم سه ساله با ی دستگاه ژنراتور اکسیژن بدون تکلم و با وضعیتی وخیم در حال زندگیه،
دستاش خشک شده، مثل ترکه ی خشک انار.
دیدمش حالم از خودم به هم خورد ولی نتونستم بالا بیارم چون زشت بود توی مهمانی بگم چرا من جوانم و خاله اینطور شده!
یعنی خاله که اون همه از من پرستاری کرد، این دنیا، این روزگار، این سرنوشت، این فلک اینقدر مزخرفه که حاضر نیست باهاش خوب تا کنه؟
جواب خوبی های خاله ی من به من و تمام اطرافیانش این بود که الان این وضعش باشه؟
روی تخت؟
بی حافظه؟
بدون هوشیاری واقعی؟
بی اختیار؟
بی تکلم؟
این عدله؟
معنی عدلو فهمیدم.
عدل!
سلام برسون.
بوق بوق!
خوشومدی!
بازم سر به کوچت می زنم!
شایدم تا مهر کلا خودم کوچ شدم!

هی اینا چیه مینویسی؟
منو یاد نوشته های یکی از دوستام انداختی که الآن دیگه به اون شدت دوستم نیست!!!
ببین قبض رو هم خوب کردید پرداخت کردید ما هم خیلی وقتها از این کارا میکنیم آخه بیچاره باباها چه گناهی کردن که باید همه چیزو تنهایی تحمل کنن و دم نزنن ما هم از این کارا میکنیم و اصلا بهش نمیگیم که این کارو کردیم اونم یادش نمیاد که باید قبضی پرداخت کنه پس این پرداخت ما مسکوت میمونه و به چشم نمیاد خخخ.
ببین غمگین ننویس دیگه دلمون میگیره چرند و پرند هم کلی برا خودش شاد بود خخخ.
کلی چیز میز یادم بود که برات بنویسم اما یادم رفت حالا باز یادم افتاد میام مینویسم.

سلام حسینی.
جدا جای نوشته هات توی محله خالی بود, خیلی وقته اینجوری ننوشته بودی.
اما این نوشتت فقط میتونم بگم که عالی بود و چه بد که اون بنده خدا را حرص میدادی و جدی نمیرفتی دنبال نوشتن.
میدونی به نظر من ما گاهی اص برای هیچ زندگی میکنیم و خودمون را خسته میکنیم, حالا یا هدف نداریم یا اینکه هدفمون به درد هیچ میخوره خخخخخخخ.
مرسی برای این نوشته.
موفق باشی.

سلام شهروز. آقا اینا رو ولش، بریم یه دو سیب بزنیم به بدن. بعدش این که تو ادبیات روز انگلیسی مخصوصا در ایالات متحدۀ آمریکا یه چیزی هستش که بهش میگن: “Stream of Consciousness” این سبک به این صورت هستش که نویسنده هرچیو که به ذهنش میاد بدون فکر و چینش قبلی میاره روی کاغذ، حتی اگه خیلیم بیربط باشن، البته زیرکی و ربط پنهان خاصی توش هست که خواننده باید درخور درکش حدس بزنه. چیزی که تو نوشتی، از نظم تقریبا قابل درکی پیروی می کرد به همین خاطرم یه نمه شبیه این سبک بود، ولی خلاصه منو به یادش انداخت، نتیجه این که: طبق نظر قبلیم تو استعداد نویسندگیت خوبه. خوب و البته درخور پیشرفت. بای.

دیدگاهتان را بنویسید