خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

کمی گفت و گو، قدری کمک، بعدش هم دانلود رمان نسرین.

سلام
مبعث، روز برانگیختن خِردهای دفن شده
در تابوت خرافه گرایی و جهل پیشگی،
و روز تولد عاطفه های زخمی شده در رقص
شمشیرهای تعصب است
عیدتان مبارک.

حالو احوال چطوره؟
خوبو خوشو سلامتین؟
خب خدا رو شکر که جواب مثبت دادین!
امروز اومدم براتون داستان تعریف کنم و بعد از داستانم یه رمان تقدیم میکنم که لینکش رو آخر پست میتونین دریافت کنین..
نمیدونم تا حالا برا شما پیش اومده یا نه ولی جدی جدی شروع خیلی سخته! این که از کجا شروع کنیم و چی رو اول اول برجسته کنیم تا هم موضوعو گفته باشیم هم نگفته باشیم که ریز ریز ببریمش جلو!
هههه داستانمون جنایی شدا!
بذارین اینجوری شروع کنم که: توی یه شهر دور، از یه استان محروم یکی بود که نابینا به دنیا اومده بود.
خونوادش خصوصا پدرش خیلی دلشون میخواست بچشون درس بخونه، پیشرفت کنه و به قول خودشون واسه خودش کسی بشه. چون اونجا زیاد به بچه های معلول بها نمیدادن و شاید هنوزم نمیدن، نه این که خدایی نکرده قصدشون آزار و اذیت باشه ها! یا از بودنشون احساس تنفر داشته باشن کلا فرهنگسازی نشده.. وقتی میگن محرومه واقعا محرومه فقط محرومیت مالی نیست. برای بچه های معلولشون بیشتر دل میسوزونن تا فکر فراهم کردن بستر و شرایط پیشرفتشون باشن. اصلا هم دست خودشون نیست.. کمکاری فرهنگی اینجا بیداد میکنه؛ وقتی پای حرفاشون میشینی هم از زلالی قلبشون که اینقدر صادقانه حرف میزنن و هم از کمی آگاهیشون حرصت میگیره ولی با یه حرف هم نمیتونی راضیشون کنی چون این دیدگاه براشون درونی شده. تلاشی برای عوض کردنش هم صورت نگرفته و متاسفانه نمیگیره!
خلاصه جونم براتون بگه که:برا همین فرستادنش یه شهر دور دور.
از قضا دوری براش خیلی سخت بود، اونقدری که وقتی توی اتوبوس مینشست تا یکی دو ساعتی گریه میکرد تا خسته میشدو خوابش میبرد. بعدش هم که دیگه کاری ازش بر نمیومد، صبر میکرد تا برسه. وقتی هم که میرسید انگار تازه فهمیده بود چی سرش اومده بازم به پهنای صورت اشک میریخت و شاید فکر میکرد اگه بلندتر گریه کنه برش میگردونن پیش خانوادش!
اما هرگز راه کارهاش جواب نداد و چهار سال رو با همین برنامه موقع اومدنش به مدرسه سپری کرد تا این که بعد از این مدت خانوادش تصمیم گرفتن که خودشون توی درسها بهش کمک کنن و نذارن بیشتر از این درد دوری عذابش بده!.
القصه بچه داستانمونو برگردوندند پیش خانواده و توی یه مدرسه استثنایی که همه نوع معلولیتی توش بود ثبت نام کردن و دو سال خود خانوادش به هر نحو ممکن کمکش کردن تا دوران ابتداییش تموم شد و راهنمایی و دبیرستان رو فرستادن تا با بچه های عادی تلفیقی بخونه.
همه اینا تموم شد بچه مون دانشگاه رفت، ارشد رو هم خوند ولی افسوس که همش به درسش توجه میکردن و میکرد!
هیچوقت فکر نکردن و نکرد که تمام زندگی درس نیست! شاگرد اول مدرسه و دانشگاه بود اما حیف که بعدها فهمید که توی استقلال در رفتو آمد از آخر اول شده!
زمانی این امر مهم رو فهمید که ترم آخر ارشدش بود و تازه با بچه های نابینا از طریق اینترنت آشنا شده بود.
خودش میدونست دیره اما اینم فهمیده بود که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. خلاصه با این که ته دلش از این که تنها بخواد بره بیرون و تنها مسیری رو طی کنه ترس و واهمه داشت ، از زمین خوردن، از پیدا نکردن راه، از گم شدن، و چیزایی شبیه این اما بازم خواهان استقلال بود ولی مامانش اصلا و ابدا راضی نمیشد!
بهش میگفت: اگه تونستی کار پیدا کنی اون موقع تنها بیاو برو. اون موقع من میذارمت برای تنها بودنت هم پیش بقیه دلیل دارم، دیگه میتونم بگم هر روز نمیتونم باهاش بیامو برم و …
ماجرای قصه ما ادامه پیدا کرد تا دختر داستانمون تونست کار پیدا کنه، اونم توی یه جایی که ۳۵ کیلومتر با خونشون فاصله داره. مامانش دو روز باهاش رفت سر کار، دید فایده نداره نمیتونه هر روز این همه هم هزینه مالی بذاره هم وقتش رو صرف کنه، بهش گفت: اگه هنوزم دوست داری میتونی عصاتو با خودت ببری من دیگه باهات نمیام خودت برو**** این شد که من داستان ساز حالا کتابدار ایلام شدم مستقل میامو میرم مامانم هم دیگه کاریم نداره ولی ظهرا سر کوچه منتظرم میمونه تا خیالش راحت باشه که ماشینها از کوچه ردم نکنن، تا خیالش راحت باشه که خودش هنوز هست و حواسش بهم هست، تا مطمئنم کنه اگرچه بزرگ شدم و کمی استقلال در رفتو آمد دارم ولی هنوز بچش هستمو صد سال دیگه هم بگذره به چشم بچه خودش بهم نگاه میکنه که باید مواظبم باشه به روشی که خودش میخواد و دوست داره. ولی منی که دخترش باشم چند باری برای این که به خودم و مامان ثابت کنم این مرحله رو هم میتونم تنها باشم خودم که از ماشین پیاده میشدم عصامو در آوردم و رفتم خونه و مامانو توی خونه غافلگیر کردم.
مامان من بالاخره با تلاش من و جبر شرایط راضی شد تا دخترش حد اقل استقلال رو پیدا کنه اما فرهنگ استانم هنوز تغییر نکرده.. توی لیستی که از بهزیستی گرفتم تا بچه های نابینا رو به کتابخونه بیارم و کارای فرهنگی انجام بدیم در کمال بهت و ناباوری میبینم بیش از نود درصد شایدم بیشتر از این نابینایان مطلق استانم بیسواد هستن! (البته اینو توی لیستی که بهم دادن نوشتن این که چقدر این نوشته ها درست هستن رو نمیدونم) .. خیلی غصه خوردم اما وقتی دهه هفتادی و هشتادیها رو هم دیدم که اکثرا بیسوادن واقعا درمونده شدم!

دیدم غصه خوردنم کاری از پیش نمیبره شماره هاشونو گرفتم نفر به نفر زنگ میزنم خونه هاشون و کلی از کاری که میخوام انجام بدم براشون میگم و تعریفو تمجید میکنم. کلی به خودم فشار میارم که احساس نیاز و خواستن و دوست داشتن یادگیری رو توشون ایجاد کنم و با این بهونه بکشمشون کتاب خونه. اما افسوس و صد افسوس که هنوز موفق نشدم!
الان چهارمین ماه شروع کارم هست که این راهو پیش گرفتم تا از شماها کمک بخوام راهنماییم کنین، بگین چه کنم که تا حد اقل افراد رو بیارم اینجا و بهشون بریل و کامپیوتر یاد بدم؟
کمکم کنین تا کمکشون کنم از تارهای بیسوادی که خانوادشون و خودشون دورشون تنیدن خلاصشون کنم؟
ایده بدین تا با هم مسبب پیشرفت بشیم.
راهکار نشونم بدین تا یاد بگیرم چطور جذب کنم.
خلاصه که من اومدم با شما مطرح کردم چون نابلد بودم و اینجا رو جایی میدونستم و میدونم که با تجربه های زیادی میخوننش.
***
خب حالا بیایین بعد از خصتگی ناشی از خوندن این مطالب بهتون یه رمان زیبا تقدیم کنم که امیدوارم شما هم مثل من به دلایلی که میگم ازش خوشتون بیاد.
اول این که نویسندش نسرین غدیری هست«اینو نمیدونم شما دلیل خوش اومدن میدونین یا نه»
دوم: شخصیتهای رمانش رو واقعی پرداخته. دلیل اصلی من برای راضی بودنم همین بود..
مثلا اگر نسرین از بلاهایی که سرش میاد ناراحت میشه و تصمیم به انتقام میگیره میتونه مثل خیلیای دیگه از انتقام گرفتنش پشیمون نشه «قرار نیست همیشه ما همه چی رو به گل و بلبل ختم کنیم» اگر حاجآقا سیادت یه آدم خوبه خوبیش نسبی هست و مثل دنیای واقعی اگر جایی برای لغزش باشه میلغزه و مثل بعضی رمانهای دیگه از خطا مصون نیست… یا اگر جواهر بده همیشه بد نیست گاهی هم نسرینو دوست داره و بهش محبت میکنه.. ونوس هم اگه خیلی خیلی خوشگله دلیلش این نیست که خدا فقط اونو اینجوری خلق کرده ها فقط دلیلش نوع نگاه ما ایرانیهاس که اینجور آدما رو خوشگل میبینیم وگرنه ممکنه خیلی هم عادی باشه..
سوم هم: این رمانو برای اولین بار هست که صوتیش رو میبینین و جای دیگه نه ضبط شده نه گذاشتنش.. دیگه بقیه رمانو خودتون بخونین تا بیشتر خوشتون بیاد
خب من یا نمیام یا وقتی میام کلی حرف میزنم. واسه همه تحملتون همه جوره ممنونم.
شاد، سربلند، و سرافراز بمانید.

رمان نسرین تقدیم حضور پر مهرتان