روزگاری ، کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت . روزی که کشاورز مرد ، فقط یک گاو برای خانواده اش به جا گذاشت . جک و مادرش با شیری که گاو می داد زندگی می کردند . آنها هر روز صبح شیر را به بازار می بردند و می فروختند.
اما یک روز صبح ، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند . مادر جک به جک گفت : « برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم . » بنابراین جک به بازار رفت . در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت : « جک گاوت
را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من می فروشی ؟ » جک چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد ، اما پیرمرد گفت : « اگر امشب این لوبیا را بکاری ، تا صبح آن قدر رشد می کند که سر به آسمان می کشد . » جک از فکر پیرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبیای سحرآمیز عوض کرد .
وقتی به خانه بازگشت ، مادرش فریاد کشید : « چقدر نادانی ! حالا از گرسنگی می میریم . » و بعد از این حرف ، لوبیا را از پنجره به بیرون انداخت . صبح روز بعد جک از خواب برخواست و از خانه بیرون رفت و با تعجب ساقه لوبیای عظیمی را دید که بالا و بالا رفته و به ابرها رسیده است .
پیرمرد راست گفته بود . جک دلش می خواست از ساقه لوبیا بالا برود و ببیند تا کجا بالا رفته است . بنابراین شروع به بالا رفتن کرد و همین طور بالا رفت …وقتی به پایین نگاه کرد از این که چقدر بالا رفته شگفت زده شد ولی همچنان به بالا رفتن ادامه داد و بالا رفت تا این
که سرانجام به ابرها رسید . در آنجا قصر سنگی بزرگی یافت . به طرف قصر رفت و جلوی در با خانم بسیار بزرگی روبرو شد . جک مودبانه به زن گفت : « ممکن است لطفا مقداری غذا به من بدهید ؟ » زن گفت : « به نظر می رسد پسر خوبی باشی . بیا توی قصر تا به تو چیزی بدهم . »
بدین ترتیب جک وارد آشپزخانه قصر شد . اما به زودی قصر شروع به لرزیدن کرد . تامپ ! تامپ ! تامپ! زن گفت : « زود باش ! بپر بیا اینجا ! » و با عجله جک را به داخل بخاری دیواری هل داد . جک دزدکی به بیرون نگاهی انداخت و غول بزرگی را دید . غول همین که
به آشپزخانه یورش برد نعره کشید : « بوی چی می آید ؟ » زن پاسخ داد : « شاید بوی پس مانده های همان گوشتی باشد که ناهار دیروز باقی مانده . »غول با شنیدن اینجواب قانع شد و پشت میز نشست و غذایی که زنش برایش درست کرده بود خورد . هنگامی که غول غذایش را تمام کرد
مشغول شمردن سکه های طلایی که در آن روز دزدیده بود ، شد و به زودی به خواب فرو رفت و خروپف او سراسر قصر را به لرزه درآورد . جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید ، یکی از کیسه های طلا را قاپید و تلوتلو خوران به طرف ساقه لوبیا دوید . از آن پایین رفت … تا این
که صحیح و سالم به باغچه خودشان رسید . جک و مادرش مدتی با آن طلا ها گذران زندگی کردند و هنگامی که طلاها تقریبا تمام شده بود ، جک دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت . آن قدر بالا رفت تا این که به قصر غول رسید . همان زن دوباره او را به درون برد و مقداری شیر و نان به او داد .
اما قبل از آن که غذایش را تمام کند قصر شروع به لرزیدن کرد تامپ ! تامپ ! تامپ! به محض آن تامپ ! تامپ ! تامپ! به درون بخاری دیواری پرید ، غول همراه یک مرغ وارد آشپزخانه شد . مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد : « برای من یک تخم بکن ! » مرغ یک تخم طلایی کرد . چند لحظه بعد غول شروع به چرت زدن کرد
و خروپفش سراسر قصر را به لرزه انداخت . تامپ ! تامپ ! تامپ! از توی بخاری دیواری بیرون خزید و مرغ را بغل کرد و به سمت ساقه لوبیا دوید . وقتی که جک به خانه رسید مرغ جادویی را به مادرش نشان داد . مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد : « برای من یک تخم بگذار » مرغ یک تخم طلا گذاشت . جک خیلی به خودش مغرور شد و لی مادرش گفت :
« جک ، من دیگر نمی خواهم که از آن ساقه لوبیا بالا بروی ، چون دردسر می شوی . » اما چیزی نگذشت که جک دوباره حوصله اش سر رفت و تصمیم گرفت سری به قصر بزند . بنابراین یک روز صبح زود برخاست و از ساقه لوبیا بالا و بالا رفت . از پنجره بازی به درون قصر خزید و چیزی نگذشت که صدایی آشنا شنید .
تامپ! تامپ! تامپ! غول وارد شد و یک چنگ طلایی روی میز گذاشت . به چنگ دستور داد بنوازد و چنگ خود به خود آهنگ زیبایی نواخت . کم کم موسیقی لالایی ، غول را به خواب برد و خروپف او قصر را به لرزه انداخت . جک به طرف میز خزید و چنگ را قاپید . اما در همان حال که داشت به طرف در می دوید چنگ با صدای بلند فریاد زد :
« ارباب! دارند مرا می دزدند » . غول ناگهان از خواب پرید و گفت : « هوم ، بوی آدمیزاد می آید . چه زنده باشد و چه مرده ، الان استخوانهایش را خرد و خمیر می کنم و از نان درست می کنم . » غول با دیدن جک غرش وحشتناکی سر داد و نعره زد : « تو را برای صبحانه می خورم . » جک به طرف ساقه لوبیا فرار کرد و غول به دنبالش دید ،
همچنان که غول به دنبال جک از ساقه لوبیا پایین می رفت ، ساقه لوبیا از سنگینی غول به لرزه درآمد . جک همان طور که از ساقه پایین می آمد ، فریاد زد : « مادر ! مادر ! یک تبر برای من بیاور ! » مادر تبر به دست از خانه بیرون آمد ، اما با دیدن غول از وحشت شروع
به لرزیدن کرد . جک از ساقه پایین پرید ، تبر را قاپید و شروع به شکستن ساقه لوبیا کرد . گرومب ! ساقه لوبیا سرنگون شد و غول را هم با خود به زمین انداخت . جک با دیدن گریه مادرش خیلی ناراحت شد . از آن روز به بعد جک با همه توان خود شروع به کار کرد
و در نتیجه مادرش خیلی خوشحال شد . بیشتر روزها صدای آنها از کشتزار بگوش می رسید که همراه نغمه زیبای چنگ آواز می خواندند . مرغ جادویی همچنان تخم طلا می گذاشت و جک و مادرش دیگر فقیر نبودند . با گذشت سالها ، جک بزرگتر شد و نظر شاهزاده خانم
زیبایی را به خودش جلب کرد . وقتی شاهزاده خانم موافقت کرد که با او ازدواج کند جک نمی توانست بخت و اقبال خودش را باور کند . اکنون جک نه فقط یک مرغ جادویی و یک چنگ داشت که آهنگهای دلنواز می نواخت ، بلکه یک شاهزاده خانم هم ، همسرش شده بود !
۲۷ دیدگاه دربارهٔ «آخی، الهی، یادش به خیر، قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز!!!»
سلااام سلااام و درووود بر عمو چشمه ی عزیز و نازنین خودم وای عجب داستانی بودا منُ برد به دوران بچگی میگم این قدیما کارتون نبود آیا نمیدونم شاید هم کارتون نبود به هر حال عموییی مرسی بابت این پست و مرسی بابت این داستان مداااالم رو هم عمو یادت نره در پناه حق بدرود و خدا نگه دار
سلام احمد.
اون قدیما هم کارتونش بود و هم نمایش عروسکیش که ایرانیزه شده بود.
اینم مدالت، برو حالشو ببر.
سلام عمو جان عاااالییییی بود
ممنونم
سلام محمد جان، ممنون از عنایتت.
چقدر اون روزی که این قصه رو شنیدم ساده بودم که فکر میکردم ممکنه چنین شانسی هم نصیب من بشه,
کلی خیال پردازی کردم, واقعا یادش به خیر, راستی سلام,
من اگه یه نخود سحرآمیزم گیرم بیاد باهاش دنیا رو فتح میکنم.
راستی سلام زهره.
درود. مرسی به یاد قدیما دیگه. راستی چرا حالا یهویی رفتی به گذشته.
سلام علی.
خب یه وقتایی هم باید به گذشته نگاهی انداخت و جلو رفت.
فقط رو به جلو رفتن صرف آدمو از اون گذشته های شیرین عین یه دشمن جدا میکنه.
من گذشته ها رو از آینده ها بیشتر دوست دارم.
ممنون از حضورت.
سلام عمو…
من عاشق این داستانم..
ممنون برای این پست خیلی عالی بود..
شاد باشید…
سلام فاطمه.
این داستان با اینکه خارجیه، ولی یه جورایی مثل قصه ی بز بز قندی برای بچه های ایرانی عزیزه.
ممنون که هستی.
سلام عمو چشمه
دستتون درد نکنه
فقط نمیدونستم جک ازدواج کرده
عجب نامردیه توی کارتونی که من بچه بودم دیدم بروز نداده از خودش…خخخ
به هر صورت خوشبخت بشن الهی ما که بخیل نیستیم
هاهاهاهاهاهاهاهاهاها
سلام سارای.
لابد تو کارتون سانسور شدهش رو دیدی، و الا من همیشه میدونستم که جک بعد از بزرگ شدن به شاهزاده خانم میرسه.
تشکر از حضورت.
سلام.
حالا اگه ما باشیم، لوبیا رو بکاریم تو باغچه، یه تپه علف هرز سبز میشه باید کلی پول بدیم به باغبون بیاد جمش کنه خخخ.
من یکی که دیگه از بس خوش شانسم موندم چی کار کنم خداییش.
اصلاً من انقدر معروفم که هیچ بانکی اجازه ی شرکت من تو قرعه کشیش رو نمیده.
به هر حال ممنون.
سلام شهروز.
به نظر من تو بیا و با اون غوله تعامل کن، گولش بزن، بشو رییس اون قصر و خدم و حشمش.
دیگه تامین تامینی خخخ.
یه لوبیایی سویایی چیزی هم بکار توی باغچه بلکه فرجی شد.
سلام وای چقدر خاطره برام زنده شد
خیلی این داستان را دوست داشتم ممنون از شما.
سلام خانم کاظمیان.
منم خیلی این داستانا برام خاطره داره.
خوشحالم که اینجایید.
سلاااام عمو
مررررسی وای من نوار قصشو دارم کوچیک بودم کلی گوش میدادم
راستی یه نکته ظریف
فامیلی لوبیا عظیمی بوده خخخخ
رجوع کنید به اون قسمت داستان که گفته ساقه لوبیای عظیمی!!!!!
سلام فرزانه.
گفتم یه جورایی شبیه پسر عموت بودااااا!! خخخ.
ممنون از حضورت.
سلام آقای چشمه بسیار شنیدنی بود ما را بدید به سالهای خیلی در، اگر اشتباه نکنم این کارتن از تلویزیون پخش شد.
سلام هادی.
بله، یه نوار قصه هم داشت که خیلی معروف شده بود.
سلام عمو جوووون
دستت درد نکنه,خاطرات زیادی رو برام زنده کردی
واقعا دلم واسه این داستان تنگ شده بود
سلام محمد.
خواهش میکنم.
خوشحالم که دوست داشتی.
سلام واااااای خدااای من کلا این کارتن از یادم رفته بود خیلی این کارتن رو دوست داشتم ممنون از یاد آوری خاطرات گذشته با تشکر فراوان
سلام هستی.
عالیه که خاطرات خوبت زنده شد.
خوش باشی.
سلام عمو.
مرسی که این داستان را به ما یادآوری کردید. خیلی قشنگه.
یاد قدیما بخیر. چه داستان هایی که باهاش کلی خاطره داشتیم.
شاد باشید.
سلام بر چشمه همیشه جوشان محله ممنون که زمان قدیم را به حال آوردید انسانها هرقدر هم که بزرگ بشوند باز هم یاد آوری دوران کودکی آنها را غمگین یا شاد میکند… و برای لحظاتی دانسته های خودشان را فراموش کنند و و قصه ها را عمیقاً باور کنند بسیار خووب بود دست شما درد نکند…
سلام خیلی قشنگ بود بازم ازین قصه ها بعریف کنید یاد بچهگیامون میاییم