خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رؤیای کودکی، در یک کودکی رؤیایی

یادم هست اون قدیما که خیلی کوچیک بودم، با همسن و سالام خیلی راحت بودیم. دختر و پسر تو اوج کودکی، فارغ از هیچ انحرافی همبازی هم بودیم. هیچ برامون مهم نبود که لباس همبازیمون کثیفه یا تمیز. پاره هست یا سالم. کهنه هست یا نو. دست و صورت و موها و لباسهامون اغلب خاکی بود و حتی اگر توی خونه هم با هم بازی میکردیم، دلمون واسه خاک باغچه و آب سبز شده ی حوض لک میزد. دعواهامون دقیقه ای بود و قهرهامون فوقش ساعتی. حتی سوژه ی دعواهامون هم این بود که مثلاً چرا تو بازی اشتباه کردیم. دروغی در کار نبود و صداقت حرف اول و آخرو میزد. دنیامون خیلی کوچیک و رؤیاهامون خیلی بزرگ بود. با هم توی ماشین خیالیمون مینشستیم و میرفتیم تا کنار دریا. بچه هامون کنار دریا ماسه بازی میکردن و ما هم براشون غذا درست میکردیم. توی خونه ی خیالیمون، همیشه مهربونی بود. همیشه مامان بازی غذاهای خوب درست میکرد و بابای بازی هم همیشه میخندید و قهرمان بود. حتی دکتر بازیهامون بی منظور بود، با این که حتی خیلی اوقات خیلی این آقا یا خانم دکتر وارد جزئیات میشد. به خاطر قیافه ی زیبای هم با هم بازی نمیکردیم. به خاطر ماشین پدرهامون با هم دوست نبودیم. به خاطر ویلای شمال عاشق هم نمیشدیم. عشقمون گل کوچیک و یه قل دو قل و خاله بازی و لِیلِی بود. اگه یه روز لباسهامون خاکی نمیشد، اگه یه روز نمیرفتیم کوچه، اگه یه روز همبازیهامون رو نمیدیدیم، دلمون اندازه ی تمام دنیا میگرفت و برای هم بالبال میزدیم. توی کودکیهامون، حتی از هم سؤالات جدی میپرسیدیم. نه از روی فضولی. برای دونستن بیشتر میپرسیدیم. توی کودکیهای من، همبازیهام به جای کنار گذاشتن من، ازم میپرسیدن. میخواستن که با دنیای خودم آشناشون کنم. با دنیای تاریکی که فقط به یه مشت صدا وصله و دیگر هیچ. کنجکاو و مشتاق بودن و هرچی بیشتر میفهمیدن، بیشتر کنارم بودن. به خاطر من، نوع بازیهاشون رو عوض میکردن. به خاطر من خیلی کارها رو نمیکردن. به خاطر من، مثل من خودشون رو به ندیدن میزدن. به خاطر من هر کاری میکردن تا یکی از اونها بمونم. اگر روزی نبودم، دلشون میگرفت. نه از روی تظاهر. از روی صداقتی کودکانه. برای شب موندن پدر مادرهامون زمانی که مهمونی خونه ی هم میرفتیم، چه کارها که نمیکردیم. برای مسافرت رفتن با هم، شبهای قبل از مسافرت، از خوشحالی بی خواب میشدیم و در انتهای سفر، التماسمون برای یه روز بیشتر موندن چه قدر شیرین بود!

دنیا چرخید و چرخید. همه بزرگ شدیم. مدرسه، دانشگاه، کار، ازدواج. حالا بچه های خیلی از همبازیها با هم همبازی شدن. خیلی از ماها هم اصلاً نمیدونیم اون یکیمون کدوم گوشه ی این دنیا داره چی کار میکنه. اصلاً زنده هست یا نه! حالا برعکس کودکیهامون، دنیامون بزرگ شده و رؤیاهامون کوچیک. حالا دیگه به جای این که شلنگ آب رو از تو باغچه برداریم و آب بخوریم، آب معدنی دست میگیریم. حالا دیگه برای یه نون خریدن از سر کوچه، به موهامون ژل میزنیم. به جای کارتون دیدن با تلویزیون کوچولوی برفکی، فلش میزنیم تو لپتاپمون فیلمهایی میبینیم که نباید ببینیم. حالا دیگه مامان قصه هامون، اول نگاه میکنه به جیب بابای قصه. اگر بابای قصه زشت باشه، باهاش همبازی نمیشه. زشتیی که خدا داده و دست خود بابای قصه نیست. حالا دیگه بابای قصه دلش مامانهای بیشتری میخواد. مامان قصه دیگه غذاهای خوب درست نمیکنه. مهربون نیست. بابای قصه دیگه خیلی قهرمان نیست. دیگه دکتر قصه بیمنظور معاینه نمیکنه. بیمار قصه هم بیمنظور اجازه ی معاینه به دکتر نمیده.غرق هوسها و مادیات، غرق تجملات و غرق تنهاییهامون شدیم. دیگه حتی خونه ی هم نمیریم. چه برسه به این که بخوایم شب بمونیم یا نه. دیگه مسافرتی در کار نیست. اگر هم باشه، تنها و بدون سر و صدا. حالا دیگه همبازیهای بچگی، به جای این که به خاطر من نوع بازیشون رو عوض کنن، مسیرشون رو عوض میکنن. دیگه تفاوت دنیای من با دنیای اونها براشون جذاب نیست. حالا فقط دلشون هست که میسوزه به جای این که دلشون همراهم باشه. دیگه سؤالی ندارن و ترجیح میدن دورتر باشن. دیگه کسی راحت نمیبخشه. کینه ها جای دلخوریهای قشنگ کودکی رو گرفتن. حالا آدمها سر یه حرف، یه شوخی، یه ذره پول، خواهر و برادرشون رو میذارن کنار. پای همه ی میزهای محاکمه، دو دوست، دو برادر و دو عاشق برای شکستن هم ایستادن و حتی لحظه ای کودکیهای شیرینشون رو وقتی دارن برای شکست هم میجنگن به یاد نمیارن.

دلم خیلی چیزا میخواد. دلم یه خواستن بیقید و شرط میخواد. دلم میخواد کودکانه کسی رو بخوام و کسی کودکانه من رو بخواد. دوست دارم کسی نگاهش به لباسم و موهام نباشه. دوست دارم اگر زشتم، کسی روشو اون طرف نچرخونه. میخوام کسی باشه که راست بگه و راست بشنوه. میخوام کسی باشه که مهربانم باشه و قهرمانش باشم. میخوام کسی باشه که نه برای یه شب، برای یه عمر با هم بودنمون به خانواده هامون التماس کنیم. میخوام کسی باشه که سفر باهاش حتی تا اون سر دنیا، شیرینترین اتفاق برام باشه. یه نگاه گرم میخوام که به خاطر زشت بودنم سرد نشه. یه نوازش لطیف میخوام که به خاطر زمخت بودنم زبر نشه. میخوام راحت ببخشم و راحت بخشیده بشم. میخوام دعواهامون چند دقیقه ای باشه و قهرهامون کودکانه باشه. میخوام دوستیهام پاک باشه. کمی اعتماد میخوام. اعتمادی که تو کودکیهام خیلی داشتم. راحتتون کنم. تو دنیای آدم بزرگا، یه زندگی کودکانه میخوام.

۶۵ دیدگاه دربارهٔ «رؤیای کودکی، در یک کودکی رؤیایی»

درود. مرسی حال کردم. دقیقاً همین چیزایی که میگی تو دور همیمیمون که رفته بودیم پیش عدسی بود واقعاً هم بود.
راستی این مدال منو هم بده بهم ماه رمضونه میخوام خوردنی بخرم واسه سحری و افطاری.
میخونمشون باز هم بنویس. البته گاهی وقتا نه مثل قدیم ولی یه جورایی با هم بازیای کودکیم قرار میذارم میریم به دوران کودکی. مثلاً سالی یه بار دیگه هست.
چاکریم به شدت.

سلام.
مدال پرید ایشالا پستهای بعدی.
خوبه که همون سالی یه بار هم میبینیشون. منتها مهم دیدن نیست. مهم اینه که مثل اون موقعها باشید یا نه. وگرنه من هم همبازیهامو شاید سالی پنج شش بار حتی بیشتر ببینم. منتها نه من اون آدم هستم و نه اونها.
مرسی که هستی.

سلااام سلاام و درووود بر داش شهروز دقیقاً همون چیزایی که تو میخوایی منم میخوام چرا دنیای کودکی شیرین بود چرا هم بازیم که الآن نمیدانم کجاست و چه میکنه اگه منُ ببینه خودش رو میزنه به کوچه ی علی چپ چرا آخه چرا دنیای ما این طوره نمیدونم آخه اون موقعها ما بچا چه دختر بودیم چه پسر بدون هیچ دغدغه در کنار هم خاله بازی میکردیم کسی هم نمیگفت چرا این کارا رو میکنید یا دکتر بازی یا گرگم به هوا یا غایم باشک یا هفت سنگ آخه نمیدونم چرا وقتی بزرگ میشیم دیگه از دست هم فراری هستیم خدا چرااا این جوریه ممنونم بابت این پست زیبایت در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام آقای حسینی.با خوندن پستتون دلم خیلی گرفت و کلا رفتم به گذشته ها.شما حقایقی رو بیان کردید که با وجود اینکه کاملا ازشون آگاهی داشتم ولی کلا داشتم بیخیال بهشون و تو دنیای خودم سیر میکردم.همه تنهان اما خودشونو گول میزنن و فکر میکنم خوشن.دنیای بدیه.خیلی!‏

سلام
بیگ لایک به نوشتۀ خوشگلت.
وااای شب موندنها و برنامه ریزیهامون یادش به خیر
یادش به خیر که فکر میکردیم داریم سر پدر و مادرهامون کلاه میذاریم و به خیال خودمون متوجه هماهنگ شدنامون نمیشدن خخخ
شهروز همین روزها هم میشه همون جوری مثل گذشته ها بی آلایش بود میشه با عشق و بدون توجه به ظواهر بی فایده یکی رو عاشقانه دوست داشته باشیم میشه عیبها رو پوشوند و با محبت به جاش مزایا رو نشوند اما هر کسی نمیتونه واقعا پاک و بی آلایش و بدون ذره ای احساس غرور و خودپسندی زندگی کنه
ای کاش میشد که بشه اما افسوس که این خصیصه تو هر کسی نیست و کمتر کسی رو میشه پیدا کرد که پاکی کودکی رو با خودش به بزرگسالی آورده باشه.ذ
امیدوارم همیشه شاد باشی و کمتر پیش بیاد که دلت بگیره.

سلام پریسیما.
خط آخر کامنتت یه کم غیر ممکن به نظر میرسه.
مدتهاست که از ته دل شاد نبودم.
وقتی همه چیز مثل قبل میشه که همه با هم بخوان.
تو همین محله رو ببین، روزی بود که هیچ کس با هیچ کس قهر نبود. همه خوش بودیم. انقدر که حتی اردو گذاشتیم.
اما الآن چی؟ حتی هستن کسایی که دارن الآن این سایت، حتی این پست و حتی این کامنت رو میخونن ولی غرورشون اجازه نمیده که خودشون رو نشون بدن. کسایی که تا دیروز کلی خاطره ی مشترک باهاشون داشتیم و الآن به جای اون خاطرات کلی دعوای مشترک داریم. کسایی که فکر میکنن ما دشمنشونیم و از اونها نیستیم.
بیخیال. ممنون از حضورت.
موفق باشی.

  آیین عشق بازی دنیا عوض شده ست

یوسف عوض شده ست ، زلیخا عوض شده ست

  سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق سال هاست که فتوا عوض شده ست

 خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده ست

  آن باوفا کبوتر جلدی که پر کشید

اکنون به خانه آمده ، اما عوض شده ست

 حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست

فاضل نظری

سلام.
از وقتی بیدار شدم ناجور دلم گرفته بود و دلتنگ خونوادم بودم که بدتر شدم با خوندن پستتون ولی خداییش حقیقت رو بیان کرده بودید.
دلم خیلی واسه همه تنگه. من در حال حاضر خوابگاه هستم بروجرد. اینجا زلزله اومد. دلم تنگ شد واسه زمانی که زلزله میومد و دیگه یه بهونه ای میشد واسه خندیدن و مصخره بازی کردن.
دلم تنگ شد واسه همه دوستای بچگیم که هرکدومشون الآن دارن با بزرگترین مشکلات دستو پنجه نرم میکنن. یکی با از دست دادن شریک زندگیش دیگری با مریض بودن بچش. شاید الآن من از همه آرامشم بیشتر باشه فقط دلتنگیم واسه خونواده و داداشام داره اذیتم میکنه که اونم با تلفن زدن بهشون و با صحبت تقریبا کنار میام.
امیدوارم به حق همین ماه همه آروم باشن و حالشون خوب باشه.
معذرت که طولانی شد.

سلام خانم رضایی نیا.
خب امیدوارم زلزله ی جدی نیومده باشه و فقط یه بندری رییییز باشه خخخخ.
راستی فقط دلتون واسه برادرا و خانواده تنگ شده آیاااا؟
پس محمود چیییییی خخخ.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.

سلام
یادش به خیر.
متأسفانه بعضی از بزرگترهامون هم همینا رو میگن، ولی افسوس که در عمل نمیخوان اینطوری باشن.
متأسفانه من نوعی چه بخوام چه نخوام باید وارد بازی بعضی بزرگترها بشم.
هیچی دلم گرفته.
به نظر من خوبیهای گذشته میتونه برگرده اگه خودمون بخواییم. اگه گذشت داشته باشیم. اگه بخواییم میتونیم صداقت داشته باشیم.
بمانه که متأسفانه زمونه طوری شده که اگه صداقت داشته باشی، بعضیها سوء استفاده میکنند، و یا به زعم خودشون شما رو نادان میدونند. فکر میکنند هنوز بچه ای که ………
این روزا دلم خیلی گرفته. ببخشید کامنتم طولانی شد.
موفق باشید.

سلام نازنین.
آره. این روزها اگر ساده باشی احمق فرضت میکنن. اگر صادق باشی میشی چاپلوس و خودشیرین و این حرفا. اگر باوجدان باشی میشی ترسو.
این فکرهایی هست که حتی خیلیها تو همین محله در مورد شخص من میکنن.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.

سلام
مثل همیشه,
صداقت تو نوشت ها موج میزنه
خیلی نوشته های شما را دوست دارم
این را باور کنید که من خیلی شما را باور میکنم
صادق,
ساده,
و خیلی صحبت هاتون دل نشین هست.
خدا کنه که به همه ی خواسته هاتون اگر به حق هست برسید.
یادش به خیر
دوران کودکی واقعا همه ی دور و بریام چه بی شیله پیله بودند,
یادش به خیر!
موفق باشید
دوست من.

شبو شور پسرم بابا رعد دلش خیلی گرفته . آخه دوستای خوابگاهیش دیروز پیدام کردن و منو به گروه خودشون ادیدند .اونجا عکسای قدیمو گذاشتن و چون من تازه وارد بودم هر کی از من عکس داشت رو کرد و خاطراتی که خیلیاش فراموشم شده بود گفتن . وقتی عکس خودمو که برای سال ۷۸ بود دیدم کلی ذوقیدم و بعد کلی گریه از اینکه عمرمون چه سریع سپری شد . جوانی کجایی که رعد کلی رو به مرگه .
فک کن بعدش آهنگی از محمد علیزاده با عنوان برادر رو دان کردم و بعد آخرای شب پست تو رو خوندم . آخ آخ . دلم تنگ شده .
ای واااااااای ای داااااااااد

سلام رعد.
همه ی ما داریم حسرت گذشته هامون رو میخوریم. ولی برای برگردوندنشون هیچ کاری نمیکنیم. من میشینم پست میزنم، ولی گوشیمو بر نمیدارم زنگ بزنم به دوستی که ازم دلخوره. شما میخونی و کامنت میدی، ولی شاید اون حدی که باید برای بهتر شدن شرایط تلاش نمیکنی.
به هر حال هممون فقط مینویسیم و حرف میزنیم.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.

سلام
یکی از چیزایی که منو تو این دنیا خیلی خیلی خوشحال می‌کنه دیدن یک دوست دوران کودکی یا نوجوانیه
هنوزم تو خوابام خواب بچه‌های کلاسمون و دوستامو می‌بینم.
گاهی تلفنمو بر می‌دارم بهشون یک زنگ می‌زنم ولی اونا شاید خیلی هم به یاد من نباشند.
وقتی وارد زندگی بعضی از اونا می‌شی می‌بینی مشکلات زندگیشون خیلی زیاد بوده که از ما فراموش کردند.
البته برخی هم نه و بی خیالند.
به گذشته که هرگز برنمی‌گردیم ولی به یادآوردن و مرورشون خیلی قشنگه.
بازم از پست قشنگتون ممنونم.
موفق باشید

سلام خانم شیبانی.
بله هر کس درگیر مشکلات خودش شده.
منم دورادور در جریان مشکلات دوستان قدیمیم هستم.
منتها اینها شاید خیلی توجیه برای بیخبریهامون و سرد شدنهامون نباشه.
به هر حال ممنون از حضورتون.
موفق باشید.

اتفاقا واسه همینه ترجیح میدم دوستام از کوچیکا باشن تا بزرگا!
هر کاری‌شون کنی، بکشی‌شون، بزنی‌شون، آخرش تا کوچیکن، تا بزرگ نشدن، عمرا از روی بدجنسی بلایی سرت بیارن.
امروز به جای رفتن به مؤسسه ی آموزشی نزدیک خونه برای آموزش و پول گرفتن، زدم توی پارک و کلی با بچه های هفت هشت ساله بازی کردم. وای که چه حالی داد! دعوا‌مونم شد، ولی پنج دقیقه بعدش آشتی کردیم. دقیقا همونایی که گفتی. همونجوری! می خواستم واسه بچه ها بستنی بخرم، بچه ها گفتند مام واسه گیم‌نت پول آورده بودیم بسته بود اگه پولت کم اومد بگو پول بدیم برسه واسه بستنی ها! یک همچین موجودات خارقالعاده ایند اینا! یکی‌شون گفت حالا مسجدو بلد نیستی چطور پیداش می کنی؟ گفتم هیچی. باید یکی رو پیدا کنم ی بار ببردم تا روی گوشیم نقطه گذاری کنم واسه دفعه ی بعد.
آخرین کلمه از دهنم در نیومده بود که همه واسه بردن من با هم دعوا‌شون شد.
اینا رو با آدم بزرگایی مقایسه می کنم که تا نیم متر دستمو می گیرن که مثلا راهنماییم کنن بعد میرن و میگن خب خودت دیگه باقیشو بلدی برو!
بچه ها عجیب خوبی ها یاد‌شون می‌مونه و بدی‌ها از یاد‌شون میره. من که هرچی دنبال ی زندگی کودکانه توی دنیای خودمون آدم بزرگ ها گشتم نبود. نگرد. نیست!
من ترجیح میدم قاتی همون کوچیکا باشم، بل‌کم یادم بیاد چی بودم و کی بودم، بل‌کم دروغ نگفتن رو بلد شم، بل‌کم سادگیم ی کمیش برگرده، بل‌کم کمال همنشین در من اثر کنه!

سلام حسینی..
باز هم مثل همیشه یه نوشتهی بینظیر, کلی از خوندنش لذت بردم..
من هم این روزها دلم بعضی از این چیزهایی را که تو نوشتی میخواد اما کم پیدا میشه..
میدونی شاید بزرگترین مشکل ما اینه که یادمون میره مرگ هم هست…. حتی خیلی نزدیگتر و شاید خیلی هم غیر قابل پیشبینیتر از اونی که فکرش را میکنیم؛ اصلا ما به مرگ فکر نمیکنیم!! اگر فکر میکردیم اینقدر زندگی را سخت و جدی نمیگرفتیم و فقط و فقط ازش لذت میبردیم..
این روزها خیلی به مرگ فکر میکنم عجیب گرفتار شُک مرگی هستم که غافلگیر میکنه آدم را و شاید چون ما غافلیم غافلگیر میشیم…
خودم هم نفهمیدم چی نوشتم ببخشید اگر تلخه ولی حقیقته درست مثل پست خودت که تلخ و شیرینه که بیشتر به تلخی میزنه ولی حقیقته اون هم چه حقیقتی..
برات زندگی پر از صداقت و سادگی و پر از شادی و زیبایی از خدای مهربانیها خواهانم چون تو لیاقتش را داری…
شاد باشی.

سلام فاطمه.
آره ای کاش مردن انقدر دور از ما برامون تصور نمیشد.
فقط یه شب خوابیدن و یه صبح بیدار نشدن هست. فقط یه نگرفتن ترمز، یه پریدن غذا تو گلو، یه نفس که فقط میکشیم و دیگه بیرون نمیدیمش.
ای کاش به همه ی اینها فکر میکردیم و زندگی رو اونطور که باید پیش میبردیم.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.

من کودکا رو میزنم…
جیغ بزنن اینقد میزنمشون تا بمیرن…
گریه کنن نصفشون میکنم…
نق بزنن سیاشون میکنم…
اینا میخوام اونا میخوام بکنن میندازمشون تو زیر زمین تا آقا گرگه بخورتشون…
در یخچالا هی واز کنن میندازم تو ماهی تابه سرخشون میکنم…
اتاقشون بهم ریخته باشه دل و جیگرشونا بهم ریخته میکنم تا بهم ریختگی از حلقشون بزنه بیرون…
بچه بودیم داداشم شیطونی کرد گوششا کَندَم…هاهاههاهاهاهاه…
خلاصه از بچه مچه خوشم نمیاد… میزنم میمیریدا… نق و نوق و سر و صدا موقوووووووووووف…. ننه میخواد بخوابه… صدا ازتون بشنفم تیکه تیکه اید…

سسسلاااام رهگذررررر.
ببین چیز شد. این شد. اصلاً من نبودم. همش تقصیر چیز شد. این پرواز جونم مرگ شده هی گفت بیا بازی کنیم منم گولشو خوردم. تو رو خدا منو ننداز زیرزمین. من از سوسک میترسمممم.
من اصلاً میرم مث بچه آدم میخوابم.
خاااااااا پوفففففف. خاااااا پوففففف. خااااا پوففففف.

شبو شور میدونم وقتی آدما به گذشته ها سفر میکنن دلشون تنگه و شکسته
شبو شور و خوانندگان هر وقت دلتون شکست به رعد بزرگ فکر کنید و براش دعا کنید . خوشبختانه من به انرژی مثبتی که برام میفرستید خوب جواب میدم .
شبو شور بابا اصلا حال خوشی ندارم و بد جور دستو پا و چشو گوشمو گم کردم خخخ عصام کو ؟؟
آره پرتش کن . گرفتمش . انرژی مثبتو میگم . آخیش خورد توی سرم . اصلا بیایید گلبال بازی کنیم باهاش . صداش از اون گوشه سمت چپ میاد . بزنش زمین و محکم پرتش کن توی صورت رععد خخخخ

سلام بهبه شهروز جان میدونستم خوب مینویسی اما نه تا این حد واقعاً قلم بسیار زیبا و دلنشینی داری شاید بشود بعضی از صفات دوران کودکی را مثل گذشته حفظ کرد عوالم دوران کودکی آنقدر زیبا هستند که حتی در دوران پیری و کهنسالی هم انسانها آرزو میکنند که ای کاش بتوانند به آن زمانها باز برگردند اگرچه در خیال و ذهن باشد صداقت دوران کودکی آنچنان زیاد و با صفا هست که بسیاری از مواقع افراد کهنسال هم مینشینند و به یاد آن دوران های وهای گریه میکنند تا گریه ام نگرفته خداحافظی بکنم و بروم….

آره دیگه گوشی رو بردار زودی یه زنگ به من بزن. آخه
چقدرررر شعااااار میدی. منتظرمااااا.
جالبناک بود. ولی تو کار خدا موندم تو و آب سبز حوض. مگه میشه مگه دااااریم. یعنی تو دهه ۷۰ و ۸۰ مردم حوض داشتند و توش آب میریختند بعد اونقدر میموند تا سبز میشد. واقعا آخر زمونه هاااا.

سلام عمو.
به جان خودم ما حوض داشتیم. البته چند سالی که مستأجر بودیم نه ولی خونه هایی که واسه خودمون بود حوض داشت. تازه اون خونه اولیمون که زمان بچگیم توش بودیم وسط حوضش از این فواره ها که شبیه پرنده هستن هم داشتیم. من از اول به دنیا اومدنم تا سال ۷۴ توی خونه ی خودمون بودم و از ۷۴ تا ۸۱ مستأجر بودیم، از ۸۱ تا ۹۲ دوباره خونه ی خودمون بودیم و از ۹۲ تا حالا هم دوباره مستأجر شدیم.
مرسی از حضورت.
پیروز باشی.

سلام
دلنوشته که مثل همیشه عالی بود ولی چه فایده که اونها رو چاپ نمیکنین تا بقیه هم بخونن مثلا اداره آموزش پرورش مشهد از ما خواست هر کدوم یک خاطره بنویسیم بعد همه رو در یک کتاب چاپ کردن خیلی جالب شده و چون خاطرات کوتاه هستن خسته کننده هم نمی شن و من کلی از این خاطرات درس گرفتم … هر وقت تصمیم گرفتید نوشته های عالی خودتون رو چاپ کنین هر نوع کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم مطمئنم کتاب پر فروشی میشه نوشته های زیبای شما ارزش چاپ و انتشار برای همه ی جامعه رو دارن من که به صداقت و زیبایی نوشته های شما ایمان دارم در پناه حق همیشه سرفراز باشید و سربلند

من کودکا رو میزنم…
جیغ بزنن اینقد میزنمشون تا بمیرن…
گریه کنن نصفشون میکنم…
نق بزنن سیاشون میکنم…
اینا میخوام اونا میخوام بکنن میندازمشون تو زیر زمین تا آقا گرگه بخورتشون…
در یخچالا هی واز کنن میندازم تو ماهی تابه سرخشون میکنم…
اتاقشون بهم ریخته باشه دل و جیگرشونا بهم ریخته میکنم تا بهم ریختگی از حلقشون بزنه بیرون…
بچه بودیم داداشم شیطونی کرد گوششا کَندَم…هاهاههاهاهاهاه…
خلاصه از بچه مچه خوشم نمیاد… میزنم میمیریدا… نق و نوق و سر و صدا موقوووووووووووف…. ننه میخواد بخوابه… صدا ازتون بشنفم تیکه تیکه اید…

زن تناردیه رو بتون میمعرفی ام !
خانوم تناردیه !میشه لدفن خوددونا بیشر ب حضار عزیز معرفی کنید و زوایایِ پنهانِ شخصیتتونو بیان نمایید !
هوی شمشیر !تو نبودی ک گفتی بیا بریم چاقو ورداریم بزنیم تو قلب خانوم تناردیه تا مرگش فرا برسه و ما از مسافرخونش نجات پیدا کنیم !
نمک نشناس خائن !چطور تونسی نمک بخوری و نمکدون بشکنی !خو این فلک زده درسه حالا ازت بیگاری میکشه .ولی ی لقمه غذا ک بت میده ک تلف نشی از گشنگی !
خانوم تناردیه !این بیچاره رو ببخشید ب بزرگیتون !!!!حالا بفرسینش بره از چشمه آب بیاره بلکم انشالله بیفته تو همون چشمه نفسش قطع شه غرق شه دیگه همه رات شیم از دستش !!!!
!!
دیگه نشنوم پشت سر ولینعمت بلامنازعت صحبتهایِ سخیف و بی پایه و اساس بنگاری اینجا !وگرنه همون سطل آب خانوم تناردیه رو میزنم تو مغز نداشتت دنیا از لوث وجودت پاک شه.
خب دیگه .خسته شدم بس که تایپ فرمودم !یالا تعظیم عرض کن حضور ارزشمندم .میخوام رحمتو کم کنم و سایه عالیم رو از سر ناچیز و حقیرت بردارم و برم ب امور جاریه زندگیم برسم .هعععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععع !×!

آخه بچه جون. من اگه نبودم و نمیرفتم از سر چشمه آب برات بیارم، تو الآن ششم ابتدایی هم سواد نداشتی.
من خودمو فدا کردم تا تو بتونی پیشرفت کنی. این بود جواب از خود گذشتگی من هاااااان؟ شیطونه میگه بزنم چشای کورش از پس کلش بزنه بیرونااااااا خخخخ.

بزنش شهروز.. همچین بزنش که مغزش بیاد تو حلقش… چیچی بچه پرروئه این بچه؟ عه عه…
تو بلد نیستی… اون سطلا بده من خودم بلدم چیکار کنم… ریز ریزش میکنم میریزمش تو همون سطل مجبورش میکونم خودش سطلا ببره بیریزه تو دیگ، تاس کباب کونه خودشا… خودش بیشینه تاس کباب خودشا بخوره.. یوهاهاهاهاها
امضا: نامادری تناردیه

حیف .حیف ک الان در شرایط حساس و سرنوشت سالزی میباشم !وگرنه عمه و داداش زاده رو میفرسادم ب اعماق جهندم !این جنازه هاشونو میسوزوندن تو جهنم .بعد یه رمان مینوشتم ب نوم سفر ب عمق جهنم !!!زندگینامه شهروز و عمه اش رهگذر !!!
انشالله کارام تموم شه ئ سرم ک خلوت شد !پروژه جهنمی کردن شما دون پایه ها رو ب سر انجوم میرسونم
.خانوم هاویشام و آقای اسکروچ !!!!!!!!خخخخخخخخ×! !رمان ارزشمندمو مینویسم !!!دکتر پَرولن هستم !نوه پسری ژولورن بزرگ .!!!تعظیم کنید بیلیاقتا !!!!!!!!عه عه عه .متاسفم !

شلالالالاااامی،که،خوبی شهروز،اول بگمت که بسیار بسیار زیبا نوشتی،بعدش بگمت که میگم ماها فقط بلدیم خوب بحرفیم،وقت عمل که میشه هیچی به هیچی میشه یعنی که،خخخخ،
بعدترشم بگمت که من تا یکسال پیش واقعا و واقعا مثه کودکیام زندگی میکردم،هیچی از هیچکس تو دلم نبود،اما اماااا زمانی که مشکلات اومد رو شونه هام کم کم از دنیای کودکیام فاصله گرفتم تا اینکه روز به روز مشکلاتم بیشتر و بیشتر شد، در حدی که نمیخواستم هیشکی یعنی هیییشکی کنارم باشه یعنی کلا افسردگی به تمام معنا گرفتم،حتی از خودمم بدم میومد که چرا مامانی و باباییم اینطوری یهویی مریضشون شد،قلبشون که مطمئنم بخاطر غصههایی که واسه من میخوردن که بیناییمو از دست دادم اینطوری شد و من خودم رو مقصر میدونستم،خلاصه الآن بگم که من خععععلی خوشحالم و فقط انگاری سختی های من یکسال و اینا بود،خدا دوباره شادی رو تو خونمون برگردونده،یعنی که کلا شاد شادانم،یعنی که دوباره دارم میشم همون ملیسای کوچولوی مامان و بابام،هوم هوم هوم،خوش خوشانمه،چقد دنیای بژلگا بده عمو شهلوژی،لیلیلیلیلیلیلی،لی،لی،لی،لی،لی،لی،لی،لیلیلیلی،هولالالالااااااا،لالالاااااییییی،خدافسی

سلام ملیسا.
واقعاً خوشحالم که پدر مادرت حالشون خوب شده. خوشحالم که مشکلاتت حل شدن و الآن خوشحالی. خوش به حالت. تو روزهایی رو داری به دست میاری که قبلاً داشتی و از دستشون دادی. میگن اگر چیزی رو از دست بدی و دوباره به دستش بیاری، این بار بیشتر قدرشو میدونی. قدر روزای خوبی که در پیش داری رو حسابی بدون. تو همون کودکیهات هم بمون تو این دنیای آدم بزرگا هیچ خبری نیست. همون یه سال که اومدی تجربش کردی بسه. میسی از حضور پر از انرژیت.
خدافسی.

انشاء یک دانش آموز دبستانی با موضوع آیا تلگرام خوب است؟

…. به نظر من تلگرام چیز خوبی است. در تلگرام همه آدم ها خوبند. همه چیزهای خوب و با مزه می نویسند. من فامیل های تلگرامی خود را بیشتر از فامیل های واقعی ام دوست دارم. مثلا دایی عزت که به قول بابایم اخلاقش خیلی گند است و زورکی جواب سلام ما را می دهد کلی جوک های خنده دار در تلگرام می گذارد و ما را می خنداند

یا عمه اقدس که چشم دیدن هیچکدام ما را ندارد یک پا شاعر شده است و مرتب از مهربانی و گذشت حرف می زند. من نوشته های عمه اقدس را خیلی دوست دارم. بابایم می گوید مردم در تلگرام منافق می شوند اما من معنی منافق را نمی دانم. به نظر من بهشت جایی مثل تلگرام است همه با هم خوبند و حرف های خوب می زنند.

وقتی بزرگ شدم می خواهم با یکی در تلگرام عروسی کنم و صبح تا شب با او در تلگرام زندگی کنم. ای کاش همه بتوانیم با هم در جایی مثل تلگرام زندگی کنیم. این بود انشای من در باره تلگرام.

سلام بر سعید عزیز.
این روزها انقدر ذهنم مشغول شده که همین نوشته رو ساعتها فکر کردم و نوشتم و پاک کردم تا شد این. قبلترها نیم ساعته هرچی میخواستم مینوشتم ولی الآن باید حسابی با خودم کلنجار برم تا دو کلمه بنویسم. به هر حال ممنون از لطف و حضور شما.
موفق باشید.

سلام شهروز خیلی متنت قشنگ بود آخی من که هر وقت به یاد بچگی و هم بازیهای کودکی میفتم به اون روزا غبطه میخورم خواسته های ما هم با تو مشترکه
کاش اشخاصی پیدا بشن که ساده و بی آلایش ما رو بخوان دوستمون داشته باشن افسوس که این خواسته ها کم پیش میاد که ممکن بشه موفق باشی.

دیدگاهتان را بنویسید