خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره ی وحشت در مسافرت قسمت دوم

بعد از اینکه اشخاص طبقه ی بالا هم آمدند حیات شروع به صحبت کردند البته آرام و یواشکی صحبت میکردند و سیگار میکشیدند بیشتر پچ پچ میکردند
.
من قفل فرمان را باز کردم و یک قسمتش را به پسرم و قسمت دیگرش را خودم گذاشتم زیر بالش تا از بیرون اگر کسی نگاه کنه معلوم نشه یا خدای ناکرده شیشه را بشکنند
.
به پسرم گفتم تو هم همین کار را بکن و قفل فرمان را محکم نگهش دار تا خدای ناکرده در موقع لزوم بتونی بهش دست رسی داشته باشی.
بعدا از داخل وسایل یک چاقوی نسبتا بزرگ که آورده بودیم را در آورده و به همسرم گفتم اینرا هم تو بذار زیر بالشت و در صورت لزوم استفاده بکن دختر کوچولوم گفت با با به من هیچی نمیده بهش گفتم تو هم بیا این چنگال رو زیر بالشت بذار اما تا صبح به هیچ کس ندیاا و راحت و آسوده بخواب اینها دوستهای من هستند و دارند قایم موشک بازی میکنند تو راحت بخواب فردا صبح میریم پارک بازی

به هر دوتاشون گفتم من اگر اتفاق بدی بیافته میروم جلو و در گیر میشم شما هم فقط دقیق و سریع ضربه بزنید اون هم به نقاط حساس مثلا چشمها یا پیشانی یا پشت گردن یا اگر تونستید گلو یا گیجگاه فقط تند تند ضربه بزنید به پسرم میگفتم که تو با نوک قفل فرمان بزن توی چشمشان یا گیجگاهشان و اگر دیدی منو خفه میکنند بزن پس کله ی طرف یا مهره های گردنش را نشانه بگیر و به همسرم میگفتم تو هم محض احتیاط پشت سر پسرم وایسا و ضربه بزن هر کجا رو تونستی بزن
آخه مال تو چاقو هست اثرش بیشتر از قفل فرمان است و با حداکثر قدرتتان فریاد بکشید و بگید کمک پلیس صد و ده
هاهاهاها
عجب ماجرایی داشتیم ما
.

برای اینکه خیالمان راحتتر بشه
سه عدد از مبلها را با پسرم آوردیم و پشت در ورودی گذاشتیم تا اگر بخواهند وارد بشوند زمان ببره و ما بتونیم یه کاری بکنیم
ولی چه کار میتونستیم بکنیم آخه لامذهب یک پنجره هم به بیرون نداشت فقط پنجره به حیات داشت و بس
مثل ببر البته من اصطلاح با کلاسترش را گفتم و اصطلاح مدل بالایش را به کار بردم
.
هاهاها
توی زیر زمین گیر کرده بودیم نه راه پیش داشتیم نه راه پس

.
واقعا که
خخخخ
هاهاهاها
.
رفتم نشستم روی یکی از مبلها و گفتم سرکار نگهبان شب در خدمت شماست
.
کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم
. اما توی دلم به خودم میگفتم آخه پسر تو چکار میتونی بکنی تا تو بخای یکیشون رو بگیری اونها پودرت میکنند
هاهاهاها
مگه آدم میتونه بخوابه
مگه میشه چشمها رو بست
.
اون مردها همه اش در حیات این ور اون ور میرفتند و به آرامی صحبت میکردند
.
ما هم از شدت ترس و هیجان به خود میلرزیدیم
.
من بیشتر به این فکر میکردم که اگر خدای ناکرده اینها آدمهای بدی باشن و نیت سوئ داشته باشند و بخواهند وارد خونه بشن من چکار میتونم بکنم
.
دقیقا هیچ کار
حتی فرصت داد زدن هم نداشتیم
.
و اگر به فرض محال داد هم میزدیم آخه صدا که از زیر زمین بیرون نمیرفت که
اگر هم میرفت فورا جلوی دهنمان را میگرفتند
.
اونها شاید بیشتر از ده نفر بودند و ما
.
.
.
در افکار غوطه ور بودم که پسرم به شدت مرا ترسانید و من برای اولین بار در اون روز بیش از حد تصور ترسیدم
.
پسرم گفت اومدن پائین با با فرار کن بیا عقب پشت در هستند دارند در را باز میکنند
.
سایه شون روی شیشه افتاده فرار کن بیا عقبتر بیا بیا عجله کن و همسرم با صدای لرزان و گرفته گفت یا خدا
یا ابوالفضل
یا حسین
من از شدت ترس و هیجان دستام شروع به لرزیدن و پاهام سست شدند گلوم خشک خشک و بدنم برای چند ثانیه بی حس شد

با با
الان با چاقو میزننت
.
من تنها کاریکه کردم یک خیز بلند برداشتم و به طرف بالش رفتم شانسی قفل فرمان را از زیر بالش برداشتم و سریع به سمت در برگشتم که پایم با شدت به یکی از مبلها خورد
. و ناخن انگشت سبابه میگن چی میگن اون انگشت بزرگ پا رو چی میگن
ناخنش شکست و درد شدیدی در پام احساس کردم
.
به حدی درد میکرد که نشستم روی مبل و شروع به آه و ناله کردم
.
هاهاهاها
دستم رو زدم شدیدا خون میاومد
اما اگر راستش را بخواهید هیچکس جرات تکون خوردن از سرجایش را نداشت
.
یواشکی گفتم یک دست مال کاغذی بدهید تا فرش خونی نشه اما کی جرات تکون خوردن رو داشت
.
در همین موقع من صدای خوردن یک چیزی رو به شیشه ی زیر زمین شنیدم
.
ضربه ی دوم را که شنیدم نفسم بند اومد و به شماره افتاد
.
نه می توانستم تمرکز کنم نه می تونستم حرف بزنم کل بدنم فلج شده بود و نمیتوانستم حرکت بکنم
واقعا خیلی خیلی ترسیده بودم
بیش از اونچه تصورش را بکنید ترسیده بودم
یک لحظه این داعش های خون آشام و سر بریدن هایشان را تجسم کردم و خودم و خانواده ام را در چنین شرایط سختی متصور شدم
هاهاها
.

.
خطر را بیخ گوشمان احساس میکردیم و هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم
هیچ کاری
.

از یک طرف درد شدید انگشت پایم از طرف دیگر خطر بیرونی را

با تمام وجودم تمرکز کردم و گوش دادم داخل خونه حتی صدای نفس کشیدن هم نمی اومد حتی دختر سه ساله ام هم بیدار بود و بی صدا دراز کشیده بود
شنیدم که یکی از مردها گفت پس کو کجاست
و صدای پای چندین نفر را شنیدم
. که از پله ها پایین آمدند .

.

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «خاطره ی وحشت در مسافرت قسمت دوم»

سلام و درود بر عمو هادی وای عجب ماجرای پلیسی شدا وای من که از همین جا دارم میترسم یعنی چی شدا یعنی اونا کی بودن یعنی چی میخواستن یعنی چی میشه ادامه ی داستان یعنی چی از جون شما میخواند یا میخواستند راستی ناخون پاتون چه طور شد خونش بند اومد دستمال روش گذاشتید وای من که الآن توی خماری موندم پس کی نتیجه و یا ادامه ی داستانتون رو تعریف میکنید من یکیییی که دارم میمیرم از حس کنجکاوی به هر حال خیلی ترسناک بودا و من که ترسیدم وای آدم حتی نمیتونه تصور چنین وضعیتی رو بکنه تا چه برسه که در این وضعیت قرار بگیره به هر حال عمو هادی مرسی بابت ادامه ی خاطره من که بی صبرانه منتظر نتیجه ی خاطره هستما در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

تشکر عبدالله پور ناخن انگشتم فراموش شده بود از شدت هیجان و ترس آره خونش صبح دیدم بند اومده هاهاها و تا سه چهار روز درد میکرد هاهاها در ضمن آخرش منو کشتند دیگه خخخخ هاهاها در ضمن یک واقعه ی حقیقی بود نه داستان و نه حکایت فقط اتفاقی بود که برایم رخ داده بود پنج تیر ماه همین سال هاهاها

سلاااااااااااااام هادی جون
مرسی من هم ترسیدم منتظر باقیشم خیلی کنجکاو شدم از اونجایی که من مثل شما کمی بیخیالم نسبت به همه چیز خیلی نترسیدم ولی نمیدونم اگه اونجا جای شما بودم چه میکردم بالاخره منتظر باقیش هستم و میمونم ولی خب فردا شاید برم جایی که مدت زیادی اینترنت ندارم خب بعدش نمیتونم ادامهش رو بفهمم یه کارش میکنیم حالا بازم ممنون که خاطراتت رو با ما به اشتراک میگذارید

خانم کاظمیان یک داستان یا مسابقه ی ورزشی را که از اول نمیتوان آخرش را فهمید باید کمی صبور بود سرور وقت خوش بالا عرض کردم اگر همه شو یکجا تعریف بشه خسته کنند میشه

هادی شطرنجی نترس . برو اونا اومدن که دو سه تا سئوال در مورد نبین ها بپرسنو برن . هههه ببین ها نبین ها رو دوست دارن و بهشون کاری ندارن . با عصای من بزن توی سرشون اگه چپ نیگات کردن . عصای من برق داره هاهاها

رعد بزرگوار مشکل اینجاست که اونها هیچ کدوم از ما رو ندیدیه بودند تا سوالی هم داشته باشند و هیچکس نمیدونست که من یا خانواده ام چه جور اشخاصی هستیم اونها بعداز ما اومده بودند هاهاها

سلام. خدا خیرت بدهد اینقدر ما را توی هیجان رها نکن و کل واقعه را خواهشا در پست بعدی حتما بازگو کن. باور کن خیلییا مثل من کمصبرند. متشکرم. راستی من اگه جای شما بودم اون یه شب را در محلی امن و توی اتومبیل به هر سختی که بود میگذروندم و این همه هول و بلا را به جون خودمون نمیخریدم انگشتما ناقص نمیکردم و ۸۰ هزار تومان هم فردا باهاش یه صبحونه دبش میزدیم توی رگ و به بدنمون هم یه حالی میدادیم.

آخه کیان
جان اونجا یک محله ی بزرگ و پر از خونه بود دوما هزار و صد کیلومتر رانندگی کردی باشی نمیتونی که توی ماشین استراحت کنی بعدشم اگر آدم میدونست چند لحظه بعد چی میشه عجب میشدااا آخرشم وقتی آدم با خانواده میره مسافرت باید در جیب باز و بی خیال ز خرج کردن باشه هاهاها

اولا خوشوقتم از آشنائیتان سرکار خانم پریسیمای محترم ., دوما نکنه شما هم با اون دوستانیکه امروز تماس تلفنی یا اسکایپی با حقیر گرفتند
تا پایان ماجرا را جویا بودند ارتباط دارید . در هر صورت آفرین به هوش و استعداد سرکارتان هر چند باید سایر دوستان هم حدس میزدند و زده اند و کاملا مشخص است که اگر خدای ناکرده اتفاق بدی میافتاد الان بنده اینجا چکار میکردم خدا از تمامی دوستان و همه ی ما ها بدور کند چنین اتفاقات غیر قابل تصور را من که هنوز جای شکستگی ناخنم بعد از نه روز درست نشده اما برایم یک تجربه ی بسیار بزرگ و آموزنده ای شد که انشاالله در قسمت آخرش عارض خواهم گردید با سپاس از پریسیما خانم و سایر بزرگواران که نسبت به حقیر لطف و توجه داشتند .

سلام آقای مشیرآبادی
هیجان انگیز می نوسید واقعا آدم جذب میشه
و در نقطه حساس قسمت ها را تا اینجا تموم کردید که باعث میشه بی صبرانه منتظر قسمت بعدی باشیم
سبک نوشتنتون واقعا عالیه
درود بر شما
حداقل میدونم الان دارید پست می زنید حالتون خوبه خخخخخ
نگرانتون نیستم.

سلام. تصویر سازیتون عالیه، اینکه مو به مو یادتونه من رو بسیار متحیر کرده. آفرین. یاشاسین قارداش. من یه جورایی یاد کارتون فوتبالیستا افتادم که توپ یه هفته رو هوا می موند تا قسمت بعدی ببینیم چی میشه. شاد باشی عزیز قارداش.

دیدگاهتان را بنویسید