سلام دوستان عزیز و محترم.
امیدوارم که شما هیچ وقت بی حوصله نشید.
البته، اگه با ناامیدی چند وقتی هست که دوست شدید بهتره خاطراتشو با من بخونید.
اینو بگم، نه این که ناامید هستما. اصلا چند ماهی هست که ناامیدی رو ندیدم.
آخرین باری که هم دیگه رو دیدیم. اول به هم سلام کردیم. بعد به هم دست دادیم و هم دیگه رو بوسیدیم.
کلی داشتیم با هم حال میکردیم که: از مشتی که زده بود توی سرم تعریف کرد. منم ناراحت شدم. گفتم:
اینم خاطره بود تعریف کردی؟
همینطور که غش غش داشت بهم میخندید بهم گفت: باور کن مشتی که توی سرت زدم خیلی باحال بود. قیافت دیدنی شده بود.
گفتم: کجاش باحال بود؟
گفت: وقتی سرت پایین اومد و دماغت توی لیوان چایی رفت.
منم حرصم گرفت و الکی زدم زیر خنده. اونم از نوع بدجورش.
انقدر الکی خندیدم که باورش شد. گفت: تو چت شده؟
همینطوری که داشتم به زور میخندیدم. نگاهی بهش کردم و گفتم:
به دماغ قناست که خودم با مشت راستش کردم. البته، خیلی موفق نبودم.
بیا اجازه بده تا یه مشته دیگه بزنم شاید این بار کاملا درست بشه.
تا این رو گفتم نفس زدنش تند شد. شصتم خبردار شد که عصبانی شده.
آخه، این آقا نا امید. رفیق ما روی دماغش خیلی حساسه.
گفت: مواظب حرف زدنت باش. نکنه یادت رفته که دفعه قبل چجوری فلفل رو توی شیرینی ریختم دادم خوردی.
بی انصاف راست میگفت.وقتی شیرینی رو بهم تعارف کرد. فکر کردم که آدم شده. وقتی خوردمش اول گلوم سوخت بعد احساس کردم. صورتم داره سرخ میشه و بعد گوشام حسابی داغ کرد.
به آرزوی دوران کودکی خودم نزدیک شدم. و مثل یه پرنده شده بودم. فقط فرقش این بود که بجای این که پرواز کنم. داشتم بال بال میزدم.
توی همین حال بودم که خواستم آب بخورم که یه لیوان آب بهم تعارف کرد. منم که از تندی شیرینی مغزم هنگ کرده بود. لیوان آب رو ازش گرفتم.
بعد از این که خوردم تازه فهمیدم که آب نمک بهم داده.
واقعا یاد اوریش عصبانیم کرد. منم ماجرای زمین خوردنشو به یادش اوردم.
یادم میاد که یکم روغن برداشتم و روی پله های خونه ریختم. از اونجایی که این رفیق ما خیلی عجول تشریف داره. اصلا نگاه جلو پاش نمیکنه. وقتی داشت با سرعت تمام از پله ها پایین میاومد. پاش لیز خورد.
وقتی با با سنش زمین خورد عجب صدای باحالی داد. یکم ترشی هم که مامانش بهش داده بود تا ببره به ننه بزرگش بده روی لباسش ریخت.
بنده خدا بدجوری توی هنگ مونده بود.
بعد از رد بدل شدن این خاطرات بین من و اون دست به یقه شدیم.
نامرد چنان لگدی حواله من کرد. که جاش هنوز درد میکنه.
منم گوششو گاز گرفتم. شنیدم برای مدتی پانسمانش کردهه بوده.
خدایی فکر نمیکردم گاز گرفتن انقدر کار آدمو راه بندازه. اونم توی دعوا.
خلاصه کنم. چند ماهی هست که با ناامیدی قهر هستم.
یه هفته ای هم هست که بی حوصله شدم. هر چی فکر میکنم چرا اینطور شدم یادم نمیاد.
خدای من، این چه فکری هست که میکنید. منو عاشقی. کم مونده توی این اوضاع به هم ریخته من عاشق هم بشم.
تا برام حرف درست نکردن بهتره برم.
سلامت، شاداب و سرزنده باشید.
۱۹ دیدگاه دربارهٔ «شاد باشید که ناامید نیستم. اما، بی حوصله هستم.»
درود. مرسی باحال بود حال کردم ادامه بده حتماً. باحال مینویسی.
راستی مدااااالااال منو هم بده.
موفق باشی.
سلام عزیز.
ممنون که بودی و خوندی.
میخوام مدال رو بدم. ولی، پیداش نمیکنم فکر کنم این هم شهری برداشته.
همین عبد الله پور رو میگم.
اما، اصلا غمت نباشه. شده با التماس ازش میگیرم بعد بهت میدم.
سلااام سلاام و دروود دروود بر هم شهری با حااااال بودا میگم حقش بود این نا امید که روی پله ها خورد زمین و حقش بود که گازش گرفتی به هر حال مرسی بابت این پست و مرسی بابت خاطرهت امیدوارم که اول حوصلهت بیاد سر جاش بعدشم عاشق بشی در حد المپیک و همینا خب فعلاً در پناه حق بدرود و خدا نگه دار
سلام احمد.
میگما، عاشق شدن در حد المپیک یه دعا بود یا یه نفرین؟
یه سوال دیگه. مگه یه نابینا جرعت عاشق شدن هم داره؟
نه، بابا شوخی کردم.گوشمو ولکن کنده شد.
آخ، وای.
حالا که به راه راست هدایت شدم. فهمیدم که عاشقی ماله هر انسان سرزنده ای هستش.
ممنون که هستی.
سلام، صبح به خیر،
خب نا امیدیرو که به فنا دادینش و این عالیه،
ولی واسه بی حوصلگی یا کار زیادی واسه انجام دادن ندارین یا کارهایی که انجام میدین تکراری شده.
منم هر ازگاهی این طوری میشم. ایشالا که زودگذره
سلام خانوم مظاهری
در مورد این که کاری ندارم یکم حرفتون درسته.
برای این که بیکار نباشم. یه سایت زدم که سعی در خدمت رسانی دارم.
اما، تکراری شدن زندگی بد جوری انسان رو نابود میکنه.
از این که بودید ممنون.
سلام
از اینم شاد بازش که
گذره
هر انسانی در سال یک افتی داره و
یک اوج
بد بختانه گاهی مدت افت از اوج بیشتر میشه
ولی شاد باش که اوجت هم میرسه
بیخیالللشششششششش
درود محمد رضا
حرفت درسته فعلا افتادم توی افت.
باید یه مربی خوب بگیرم شاید از این افت طولانی خارج بشم.
سلام چقدر خوب که نا امید نیستید.ایشاالله بیحوصلگی هم رفع بشه
درود هم محله ای.
ممنون که هستید و انرژی مثبت میدید.
سلام
جالب بود قلم خوبی دارید
منتظر پست به فنا رفتن بی حوصلگیتونم هستم
موفق باشید
خجالتم ندید. قلم من کجا؟ قلم شما کجا؟
به امید خدا این بی حوصلگی رو هم با چک لگد از خودم دور میکنم.
ممنون که بودید.
سلام
نمیدونم اینجا چی باید بنویسم؟
من تا حالا اینجوری به قضیه هایی که در اطرافم اتفاق میفته فکر نکرده بودم
موفق باشید
سلام خانوم کاظمیان. گاهی اوقات انسان بدون این که بخواد به زندگی
نگاه متفاوتی پیدا میکنه. گاهی مثبت، گاهی منفی.
در نهایت سود یا ضرری که میکنیم به نگاه خودمون بستگی داره.
تشکر از این که بودید.
اسم پستت چقدر شبیه به حال این روزای منه خخخ
البته رعد بزرگ ممعمولا توی گرما کلافس .اما همین که نا امید نیستیم جای شکرش باقیه . ما اگه توی فصل تابستون ی سری به سوئد بزنیم شادو شنگول میشیم به گمونم . البته کانادا هم ای بدک نیست
درود به معلم محله.
واقعا تابستون با اون گرماش چقدر عذاب آور هستش.
من زمستون رو بیشتر دوست دارم.
در ضمن خواستید یه سر برید کانادا منو توی ساکتون بزارید ببرید.
الان پول ندارم که مثل یه mr برم.
ای بابا سوتی دادم.
Mr باید مینوشتم.
سلام. این که با قدرت نا امیدی رو شکست دادید عاااااالیه. به امید ضعف هر چه با شکوه تر نا امیدی ها.
ممنون از پست عالیتون.
درود. امیدوارم که این همه ناامیدی از بین ما کنار بره و جاشو به تلاش و شادی بده.