خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

صبح امید

یک نفس مانده که شب
در پس پرده ی نور
محو و نابود شود…
یک مسافر برسد از پس تاریکی ها
کوله بارش از نور
قلبش از جنس بلور
و به دستش سبدی عاطفه و شعر و غزل…

با من از عشق بگوید
با طنین خوشش آرام به گوشم گوید:
اینک این صبح امید است به تو تابیده
غم رها کن دیگر
غصه را دست شب تار سپار
دیگر از بغض شبانه تو مبار
دست در دست من از شب رد شو
جرعه جرعه ز شراب غزل و نور بنوش
عطر لبخندت را
نذر احساس لطیف گل نیلوفر کن
و دگر
تا به ابد عاشق و دیوانه بمان…
یک نفس مانده که شب رنگ سپیدی گیرد

۳۵ دیدگاه دربارهٔ «صبح امید»

سلااااام سلااام و دروووود دروووود بر آبجی فرزانه خوبی آیا وای عجب شعر زیبایییییییی بووووووودااااآآآآااااآآآا من که خععععععععععععععععععععععععلییییییییییییییییی لذت بردم مرسی بابت این شعر و مرسی بابت این پست زیبا در پناه حق بدرود و خدا نگه داااااار

درود بر شما خانم عظیمی. وقت به خیر. کارتون رو خوندم. من زیاد خودم رو صاحب نظر نمی دونم در امر شاعری، ولی چون خودم گاهی شعر نیمایی میگم، خوشم اومد ازش. تقریباً سبک کاریتون شبیه منه در استفاده از واژگان و همچنین از نظر دستوری. امیدوارم یه ترانه بگید و من آوازش رو بخونم. با آرزوی سلامتی و پیروزی برای شما. موفق باشید

سلام فرزان جالب بود

زد مرا زخمی و از پیش نظر بگذشت حیف
نازده بر سینه ام زخمی دگر، بگذشت حیف
کشتی ما را که عمری بود جویای نهنگ
بر کنار افکند موج و از خطر بگذشت حیف
گفتم از باغ تو بینم میوه ای ، تا در گشود
باغبان بر روی من وقت ثمر بگذشت حیف
کار خود را چاره از آه سحر جویند خلق
چاره ی کار من از آه سحر بگذشت حیف
از هجوم خار در گلشن ز بس جا تنگ گشت
عندلیب از وصل گل با چشم تر بگذشت حیف
بعد عمری از پی پرسش طبیب خسته را
گر چه یار آمد به سر ، زآن پیش پیشتر بگذشت حیف

دیدگاهتان را بنویسید