خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

گذری بر زندگیِ یک زوجِ همدل. دومین قسمت.

به نامِ نامی دوست, که هرچه هست در یدِ قدرتِ اوست.
سلام و درود فراوانِ من بر همه ی شما همدِلانِ هممحله ای ارجمند.
میدونم که بعضی از شما عزیزان منتظرِ ادامه ی گذری بر زندگی فرزین و پروین هستین. چرا گفتم بعضیا؟ چون فقط 15 نفر اشتیاقِ خود را جهتِ ادامه ی آن در پستِ نخست ثبت نمودید. من هم بهمین منظور درین مجال به حضورِ انورتان رسیدم. هرچند که  در محله ی چند صد نفری این رقم و آمارِ مشتاق, از نظرِ فرزین غیرِ قابلِ قبول و انتظار است.
قبل از آنکه ادامه این ماجرای واقعی را بنویسم از همه ی خوانندگانِ عزیز خواهش دارم اصلا و ابدا فکرهای نازنینتان را معطوف به شناسایی نامهای حقیقی اعضای این ماجرا ننمایید و چنانچه درین مورد حدس و گمانهایی هم میزنید, اکیدا از افشای علنی و غیرِ علنیِ آنها خودداری فرمایید. چرا که در غیرِ این صورت, اخلاقا مدیون آن عزیزانِ همدلمون میشوید و به معصیتِ نابخشودنیِ حق الناس مرتکب میگردید.
راستی دوستان چرا حسِ کنجکاوی و ماجراجویی در بین ما فوران میزنه؟ اصلا این ویژگی در بین ما شدیده یا برای همه همینجوره؟ به نظرِ شما این یه ویژگیِ خوبه یا بد؟
اگه دوست داشتید پاسخ این سؤالات را در کامنتهایتون بنویسید. متشکرم.
مقدمه؛ فرزین یکی از صمیمیترین دوستان همدل من هستِش و پروین را نیز کاملا میشناسم و این حقایقی را که براتون مینویسم, نقلِ قولیست مستقیم از ایشان با بیان و قلم نوشتاریِ خودم.
فرزین؛ با اجازه ی همه ی همدلان, دوست دارم قبل از ادامه ی صحبتهای قبلی کمی بگذشته ام برگردم و چندتا از خاطراتم را که بیربط با موضوع مورد نظر هم نیست, براتون بگویم.
همه ی ما در دورانِ جوانی کم و بیش عاشق میشیم. البته در اکثر مواقع این عاشقیها از روی هوا و هوس و بیفرجام هستِش, معقولانه نیست و نتیجه ی خوشایندی هم نداره. خوشبختانه اینگونه عاشقیها بدلیلِ بی بنیاد بودنشون خیلی زود هم فراموش میشوند. منم مثل بسیاری از جوونها ازین قائده مستثنا نبودم.
در دوره ی تحصیلی دبیرستان نظامِ قدیم, یه روز در هفته کارآموزی داشتیم. من و تقریبا اکثرِ دبیرستانیها دختر و پسر کارآموزیمون را در مدرسه ی نابینایان شهرمون میگذروندیم. در این روزِ کارآموزی, در کلاسهای مشترک از مشاوره ی تحصیلی جهت رفعِ مُشکلاتِ درسی استفاده میکردیم.
سرویسِ ایاب و ذهابمون نیز در دورانِ دانشآموزیمون و کارآموزی درین مدرسه مشترک بود. من در سال تحصیلی سوم راهنمایی به ترغیب و به تحریکِ یکی از معلم هامون و مسائلِ خاصِ این دوران سنی که در عنفوانِ جوونی هم بودم, بدختری نابینا بنامِ پریا دل بستم. البته در اون سال نتونستم علاقه ام را بطورِ جدی بهش نشون بدهم. ولی خوشبختانه زمان کارآموزیمون در یک روز هفته بود. در همین دوران من میزان علاقه ام را بطورِ مستقیم و غیرِ مستقیم زبانی و نوشتاری به او اعلام کردم.
پریا دختری معقول, اجتماعی,استقلالطلب, هایکلاس و از یک خانواده ی متمول و متشخص بود. من هم که در اون دوران جوونی بلاتکلیف, دانشآموز, بیکار و فقط مبتلا به عشقش بودم. عشقی خام و از سر جوونی.
با همه ی این اوصاف پریا بمن جواب منفی نداد و میگفت صبر کن تا تحصیلاتِ دانشگاهیمون را بگذرونیم و من مشغول بکار بشم و اونوقت رسما اقدام کنم.
پذیرش این حرفها در آن زمان برایم مقبول نبود. آخه یه جوون عاشق صبر و تحمل که سرش نمیشه و به هیچ چیز فکر نمیکنه جز رسیدن به معشوقش.
این هم بگویم که خانوادههای ما بطورِ کل و قطعی با این قضیه مخالف بودند. اما من این حرفها اصلا توی کتَم نمیرفت و پریا هم خیلی سعی میکرد که خانواده اش را راضی به این امر کند.
خلاصه بگذریم با گذشت زمان و رخدادن بعضی اتفاقها و شاید هم بخاطر سختیهای متعددی که من در یه فاصله ی زمانی طولانی بعد از دبیرستان متحمل شدم, بدلیل عدمِ کسبِ رضایتِ خانوادههامون, لاجرم و ناخواسته آتشِ عشقِ بیفرجاممون فرو نشست.
متأسفانه پریا به اصرارِ خانواده اش با پسری که هیچگونه سنخیتی و وجهِ مشترکی باهاش نداشت ازدواج کرد. تنها دلیل رضایت خانواده اش به ایم ازدواج فقط سلامتی جسمانی علا الظاهر اون پسر بود.
من بابَتِ این موضوع خیلی متأثر شدم. نه بدلیلِ اینکه پریا قسمتِ من نشد بلکه بخاطرِ اینکه اون پسر اصلا شایسته ی پریا نبود. به جرأت میگویم که اگه پریا مشکل بینایی نداشت نه خودش و نه خانواده اش اون پسر را حتی به نوکری هم قبولش نمیکردند چه رسد به همسری و دامادیشان.
فرزین؛ حالا میخواهم از اردوهای تابستانی دوران دانشآموزیمون بگویم. مدرسه ی نابینایان شهرمون دانشآموزان تحصیل کرده این آموزشگاه از مقطع ابتدایی تا دانشگاه را تابستانِ هرسال به اردوی زیارتی و سیاحتی مشهد مقدس و شمال میبرد. البته نه همه را بلکه ممتازان این مقاطع و بعضی از همدلانی را که شرایطی خاص داشتند و مجموعا بطور مشترک همراه افراد تدارکاتی و خدماتی و چند نفری هم از آقا معلمها و خانم معلمها حدودا 90 نفری میشدیم.
اگه حمل بر خودستایی نشه من هم در گروه ممتازین تحصیلی سعادت داشتم که 4 بار درین اردوها شرکت کنم.
جهت ایاب و ذهاب این اردوها از دو دستگاه اتوبوس نه چندان مناسبی استفاده میشد. اقامتگاهمون هم در مشهد هرسال در یکی از آموزشگاههای معلولین مشهد بود. قسمتی از کفِ کلاسهای آنجا را با زیر انداز حصیری مفروش میکردند. به هر نفر یک بالِشت و دو ملحفه اختصاص میدادند که موقع خواب از آنها استفاده کنیم. بسته به مساحت هر کلاس چند نفری در آن اسکان مییافتیم. وعدههای غذاییمون هم معمولی, بی کیفیت و نامناسب بود. فقط هربار که به مناسبتی میهمان میشدیم یه شکم سیر غذای مناسب میخوردیم و این اتفاق لذیذ در هر دوره ی اردویی یکی دوبار بیشتر رخ نمیداد. موقع مراجعت ازین سفر نصفِ روزی را هم در یکی از شهرهای شمالی و در سواحلِ دریایی سپری میکردیم و با کوله باری از خاطراتِ تلخ و شیرین به شهر و دیارمون برمیگشتیم.
وقتی به حرم شریف آقامون امام رضا علیه السلام میرفتیم هربار در یکی از صحنها یا رواقها بصورت دسته جمعی اطراق میکردیم و مساحتِ وسیعی را اشغال مینمودیم. زیارت مخصوصه آن امام همام توسط کسانی که تواناییش را داشتند همراه با روضه با صدای رسا خوانده میشد و ما بقیه اعضا همراهی میکردیم. همین حال و هوای باصفا و بیریا موجب توجه بسیاری از زائرین میشد و آنها هم به جمعمان میپیوستند. البته گاهی اوقات آه و افسوس و نُچ نُچشون و ترحمهای بیجای آنها آنقدر آزارمون میداد که تعدادیمون تحملمون طاق میشد و به این رفتارهای ناشایست واکنش نشان میدادیم.
هرگز فراموش نمیکنم که در یکی از همین دلدادگیهامون در آن حرم مطهر یکی از دختران همدلمون که در صفِ پشتِ سرِ من نشسته بود چنان آهِ جگرسوز سر میداد و شِفایِ چشمانش را از آقا طلب میکرد و میگفت آقاجون امام رضا بابام گفته اگه شِفایت را نگرفتی بخونه بر نگرد, اونقدر مظلومانه نجوا و گریه میکرد که من هم دلم بحالش ریش شد و آن شب فقط برای حال و حاجت آن عزیز همدل گریستم.
یکی ازین شبها هم وقتی که از حرم به اقامتگاهمون برگشتیم, متوجه شدم که به علت بی دقتی مسؤولینِ مراقب دو نفر از دختران همدل که نابینای مطلق هم بودند در حین حرکت و گذشتن از صحنها ناخواسته از کاروانمون جدا شده و در واقع به نوعی گم شده بودند. من اون شب آنقدر ناراحت و مَغمون شدم و بی قراری میکردم که چند نفر از همسفرهای من نگران حالِ من شدند و ابتدا فکر میکردند که چه مصیبتی بر سرم اومده که تا این حد بیتابی میکنم و آنگاه که متوجه واقعیت موضوع میشدند بعضیهاشون منا بصبوری دعوت میکردند و بعضیهاشون هم بحالم میخندیدند. به هرحال من آن شب تا زمانی که اون دو همدل نازنین که کم سن و سال هم بودند را پیدا کردند و به اقامتگاهمون برگردوندند خواب به چشمانم نرسید و معذب و هراسان در حیاط آن مدرسه قدم میزدم.
درین اردوها و در ایامی که در مشهد بودیم روزی دوبار به حرم میرفتیم.
یه نوبت صبح و یه نوبت شب. صبحها که به حرم میرفتیم بعد از اقامه ی نماز ظهر و عصر برمیگشتیم.
در یکی از همین روزها که ظهرش از حرم به محل سکنایمون برگشتیم, متوجه حالِ زار و پریشون یک نفر از دختران همدل همسفریمون شدم که خیلی بی قراری میکرد. وقتی علتش را جویا شدم یکی از دوستانش که میخواست از آبسردکن برایش یه لیوان آب ببرد, گفت خبر ناگهانی فُوتِ یکی از اقوام نزدیکش را بهش اطلاع دادند. از او پرسیدم اسمِ دوستت چیست؟ پاسخ داد؛ پروین.
من همراهِ او به نزد پروین رفتم و به او تسلیت گفتم و بصبوری دعوتش کردم. پریا نیز در کنار پروین بود و پیوسته او را تسلا میداد. من با پریا هم احوالپرسی مختصری داشتم و همینجا بود که متوجه شدم پریا یکی از ثمیمیترین دوستان پروین است.
آشنایی من با پروین در اینجا فقط با یک تسلیت ساده خلاصه شد چرا که من هنوز دل در گروی عشق پریا داشتم. یعنی هنوز از پریا که هرگز بهش نرسیدم جدا نشده بودم. اشتباه نپندارید منظورم جدایی عشقیِ نه چیزِ دیگر.
صد البته که اصلا, ابدا و هرگز فکرش را نمیکردم که در آینده کوهِ آتشفشانِ عشقم نسبت به پریا به دلایلی که قبلا گفتم فرو نشیند و سرنوشتِ زندگیِ مشترکم با سرنوشتِ پروین گرهِ سستی بخورَد.
به فرزین گفتم بسیار عالی فکر کنم دیگه کافیه. فرزین گفت؛ بله فعلا از شرح خاطراتِ گذشته تا همینجا بسنده میکنم.
فرزین؛ خُب دوباره برمیگردیم به زمانی که من تصمیم گرفتم ازدواج کنم. گفتم که سه گروه شامل خانواده ام, بعضی دوستانِ همدلم و تعدادی از همکارانم از زمانی که مشغول بکار شده بودم کمر همت به اسارتِ من در دامِ بلای زندگیِ مشترک بسته بودند. خانمها اسارت یه شوخی کوچولو بود جدی نگیرید.
من میخواستم کسی را انتخاب کنم که نه تنها فقط همسر و همخانه ام باشه بلکه میخواستم مونس و همدم, محرم و مرهم واقعی, دوست و همراهِ همیشگیم باشه و من هم برایش همینطور.
اصرارِ زیادی داشتم که یک نفر از دخترانِ همدلم را که معیارهایم را داشته باشه و شرایط مرا بپذیرد, برگزینم. بماند که خانواده ام همچنان با این مسأله مخالفتِ شدیدی داشتند. بعضی از دوستانِ همدل هم اصلا این مسأله را یه معمای حل ناشدنی میدونستند و بطور کل دستِ رد بر آن میزدند و میگفتند که من کاملا در اشتباهم. آنها معتقد بودند و میگفتند که دختران همدل اکثرا غیر عادی, غیر قابلِ تحمل و ناتوان در امورِ زندگیِ مشترکند. در اینجا من جهتِ نظریه های تندِ آن دوستان, از همه ی خانمهای همدل عذرخواهی میکنم. چرا که میدانم بسیاری از شما خانمهای همدلم بحق کدبانوهای بی نظیری هستین.
فرزین؛ باور کنید بخاطر همین اصرار, سماجت و اعتقادم مبنی بر انتخاب یک همسرِ همدل که به نظرِ بسیاری از افراد مخصوصا همدلانم نامعقول و غیرِ منطقی بود, چند گزینه ای را که از سلامتیِ جسمانی و عقلانیِ کامل و شرایطِ خیلی عالی برخوردار بودند و جهتِ انتخابِ همسر بمن معرفی شدند, نپذیرفتم و حتی حاضر به صحبت با آنها نشدم.
جالبتر اینکه در آن زمان این گزینههای برتر از خودم, شرایطم را با وجود مشکل بیناییم پذیرفته و مرا ندیده پسندیده بودند. هم خودشان و هم معرفهایشان تأکید بر این پیوند داشتند. لاکن من تسلیم نشدم و با این فرضیه ی نامعقول و غیرِ منطقی که شاید نتوانم انتظارات همسر برتر از خودم را برآورده کنم, متأسفانه ازین موقعیتهای عالی فرار کردم.
بله. فکر کنم الآن شما دختران همدل بگویید چرا متأسفم و تغییر عقیده دادم؟ باور بفرمایید به جانِ خودم که عزیزترین برای خودم و ناقابلترین برای شماست, من هرگز منکرِ شایستگیها و برتریهای بسیاری از شما عزیزانِ همدل نیستم و نخواهم بود. بلکه الآن به این نتیجه رسیدم که برای انتخاب شریک زندگی صرفا همنوع بودن کافی نیست و هم کُفو بودن و داشتن سنخیت و وجوهِ مشترک زوجین حد اقل 50 درثَدی لازمتر و ضروریتر میباشد.
به نظر من واقعا که انتخابِ همسر سختترین مرحله ی زندگیِ مشترک هر فردیست. شما هم قبول دارید؟
بعنوانِ مثال فرض کنیم, چنانچه شما دختر همنوعِ مهربونِ با عاطفه ی حساس مورد انتخابِ یک پسرِ همنوعی بشوید که تندخو, بی احساس و سردمزاج باشه, یا بالعکس, شما پسرِ همنوعِ با شخصیت, اجتماعی و شیفته و تشنه ی عشق و محبت اگر دختری همنوع را انتخاب کنید که عاری از هر گونه اهمیت و محبت باشه, آیا به نظرِ شما عزیزان میتوان چنین اشتراک شبانه روزی را که از جهنم هم بدتر است, تحمل کرد؟
بنابرین دوستِ خوبم, دختر و پسرِ همنوع و همدلِ مهربونم در انتخابِ همسر منطقی باشید. داشتنِ وجوه مشترک و سنخیتهای حداقل 50 درصَدی در انتخاب همسر ضروریست. چرا که شما تا زمانی که مجرد هستید همواره یک کمبود در زندگی دارید اما وقتی متأهل شدید هِزارو یک کمبود در زندگیِ مشترکتون پیدا میکنید اگه سنخیت و وجوهِ مشترکِ حداقل 50 درصَدی را نداشته باشید.
اگر  مرا که زخم خورده و شکسته شده ی انتخابی بی منطق هستم به دوستی خود قابل میدونید, خواهش دارم در انتخابِ همسر منطقی باشید. صرفا احساسی عمل نکنید. باور کنید مجردی خیلی بسیار عالیتر و بهتر از متأهلیِ غیرِ قابلِ تحمل است. عاقلانه انتخاب کنید, تا بتوانید عاشقانه زندگی کنید و صبورانه اغماض نمایید.
بر خودم لازم و وظیفه میدونم که بگویم زوجهای همنوعِ همدلی را هم میشناسم که منطقی انتخاب کرده و انتخاب شده اند و با وجود برخی مشکلات مضاعف عاشقانه در قلبِ هم خانه نشینند و صبورانه بر مسائلِ پیرامونشان اغماض میکنند.
از حاشیه گویی بگذرم و برگردم بر سرِ اصلِ مطلب. دوستِ عزیزِ همدلی داشتم بنامِ عارف که از لحاظ سنی دوبرابرِ من سالِ پرمرارت را سپری کرده بود. او مردی وارسته و پارسا بود. او برای من نه تنها یک دوست واقعی بود, من هم مریدش بودم. مریدِ اخلاق و مرام و ادب و شعورش بودم. آه و افسوس و صد افسوس که آن دوستِِ مرشدم را چند صباییست که  از دست داده ام و چهره در نقابِ خاک کشیده است. روحش شاد و قَرینِ رحمتِ الهی باد.
دو دهه ی پیش وقتی بهش گفتم قصدِ ازدواج دارم و مایلم با همدلی که معیارهای منا داشته باشه و شرایطم را بپذیرد همه چیزم را به اشتراک بگذارم, مرا در آغوش پرمهرش بگرمی فشرد و بخاطرِ این تصمیمم بسیار تحسینم کرد. ابتدا چند موردی را بمن معرفی کرد و من پس از تحقیقاتِ اولیه درموردشان متوجه شدم که مقبولم نیستند.
چند روزی بعد از این قضیه ناخداگاه ذهنم معطوف و متوجهِ پروین شد که چند سال پیش در یکی از اردوهای مشهد باهاش آشنا شده بودم. به دوستم عارف تلفن زدم و از او درباره پروین پرسیدم. عارف تبسم بر لب گفت اتفاقا قصد داشتم که پروین را هم به تو معرفی کنم. چون فکر میکنم همونیِ که تو میخواهی. انگار دل به دل راه داره و خودت پیشدستی کردی. گفتم پروین الآن کجاست و چه کار میکنه؟ گفت فعلا توی منزل پدرشه و بیکار. گفتم میشه شماره تلفنی یا آدرسی ازش برایم بدست بیاوری؟ عارف گفت بله با کمال میل. پروین هرزگاهی بمن زنگ میزنه. عارف پرسید اگه تلفن تماس نداشت شماره ی منزلتون را بهش بدهم؟ گفتم اشکالی نداره.
فردای آن روز عارف با من تماس گرفت و گفت؛ تو پسر چقدر خوش شانسی. گفتم چطور؟ عارف گفت؛ دیروز 1 ساعت بعد از تماسِ خودت پروین با من تماس گرفت و من تو را بهش معرفی و موضوع را باهاش مطرح کردم. پروین گفت منزلمون تلفن نداره و شماره ات را گرفته و قراره امروز ساعت 5 بعد از ظهر از یک کیوسکِ تلفن با تو  تماس بگیره. بسیار خوشحال شدم و از عارف خیلی تشکر کردم و باهاش خداحافظی نمودم.
بعد از تماس تلفنی دوست عزیزم عارف, بی صبرانه و بی قرار اون روز به انتظار تماس پروین در کمین صدای زنگ تلفن نشستم. پروین با کمی تأخیر از ساعت موعود بالاخره تماس گرفت. پس از سلام و احوالپرسی, از او آدرس منزلشون را جویا شدم. وقتی آدرسشون را گفت, متوجه شدم که خوشبختانه در نزدیکی منزل ما سکنا دارند. در همین تماس تلفنی اول به پروین گفتم من به همراه خانواده ام دو روز دیگه در وقت معینی جهت آشنایی بیشتر و در واقع به نیت خواستگاری به منزلتون میآییم. پروین هم با خواسته ی من موافقت نمود و با هم خداحافظی کردیم.
خُب هممحله ایهای همدل و مهربونم دوست عزیزم فرزین بخاطر بازگویی اولین سکانس زندگی مشترک فنا شده اش, آه از نهادش برخواست و دیگه مایل و قادر به ادامه دادن بیان نیست البته تا فرصتی دیگر و به شرطِ حیاطِ من جهتِ نویسندگیِ قسمتِ بعد.
آیا همچنان مشتاقِ خواندنِ ادامه ی سرگذشتِ فرزین و پروین هستید؟
از اینکه صبر و حوصله به خرج دادید و این پست را هم از ابتدا تا پایان با دقتِ نظر خواندید, بی نهایت متشکرم.
تا درودی دیگر بدرود.

۳۳ دیدگاه دربارهٔ «گذری بر زندگیِ یک زوجِ همدل. دومین قسمت.»

سلااام سلاام و دروود درود بر آقا کیان گرامی و بزرگوار اول که ممنونم بابت ادامه ی این سرگذشت واقعی و دردناک و بعدشم حتماً ادامه بدید چرا که چنین پستهای کاربردی و آموزنده که مربوط به زندگی مشترک با همسر آینده هست به ما مجردا خیلی کمک میکنه تا با دید باز و با در نظر گرفتن همه ی جوانب و با منطق و درایت این پروسه ی مهم و حساس زندگیمان را مد نظر قرار داده تا دچار اشتباه و خطا در این مقوله نشویم به نظر من یه پسر و دختر که میخواهند با هم ازدواج کنند باید از نظر سن مذهب سطح فرهنگی اجتماعی خانوادگی اقتصادی هم هم سان باشند یه استادی داشتم که میگفت یه ازدواج خوب از یه دکترا هم سختتر و مهم تره الآن متوجه حرفش میشم که منظورش چی بوده پس باید در این مواردی که گفتم هم سان باشند درسته البته که هیچ گاه دو نفر شبیه هم نخواهند بود اما همین که نزدیک به هم باشند بهتره مثلاً از لحاظ سنی اگه من بیست و هشت سالم هست باید دختر مد نظر من دیگه نحایتاً بیست چهار سالش باشد یا بیست و دو یعنی اختلاف سنی بین پسر و دختر بین سه چهار تا شش سال باشه اگه من ارشد دارم اونم کارشناسی یا دیپلم رو حد اقل داشته باشه و غیره این دو مورد رو به عنوان مثال گفتم به هر حال ببخشید که پا توی کفش بزرگان و مشاوران خانواده و ازدواج کردم پس در نتیجه باید تا حدی با هم سنخیت داشته باشند هر دو طرف
به هر حال آقا کیان لطف کرده این پست عالی و آموزنده را ادامه داده تا عبرتی برای ما مجردهای محله شده تا با دید باز همسر آیندهمان را انتخاب کنیم با سپاس و تشکر از شما بخاطر این ماجرای واقعی و این پست در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام مجدد ببخشید من در این کامنت چندتا غلط املایی داشتم که این بخاطر تند تند تایپ کردنم بود نه بخاطر عدم توجه اولین غلط املاییم مد نظر بود که نوشته شده بود مند نظر یا متوجه رو تموجه نوشتم یا این که منظورش رو منطورش نوشتم همین طور نخواهند بود رو خخواهند بود نوشتم و نحایتاً آخرین غلط املاییم رو هم داتشتهباشه نوشتم که باید مینوشتم داشته باشه به هر حال مرسی از این پست و ببخشید که این کامنت من شد توموری از غلط املایی در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

درود بر کیان عزیز
لطفا داستان را تا آخر ادامه بده بلکه تجربه ای باشد برای دوستان جوان محله که در آینده ازدواج می کنند دچار مشکلات فرزین و پروین نشوند و با آینده ای روشن زندگی را ادامه دهند .
با تشکر و آرزوی بهترینها

سلام
دربارۀ حس کنجکاوی باید بگم که: این حس یه حس همگانیه و فقط مختص نابینایان نیست و به نظر من داشتنش تا یه حدی مشکل نداره ولی زیاد کنجکاو بودن اصلا خوب نیست
شاید باورتون نشه که من از اول داستانتون حتی یه بار هم دوست نداشتم اسامی اصلی شخصیتهای داستان رو بدونم و حتی ذره ای مایل نبودم فکرم رو مشغول اسامی بکنم چون اصل عبرت گرفتنه که با اسامی فرضی هم هدف حاصل میشه

دربارۀ قسمت بعد صحبتهاتون هم نظرم اینه که: اصل تو زندگی مشترک درک متقابل و تفاهم و هم‍کفو بودنه
میشه با یه بینا به قدری صمیمی و نزدیک شد و به درک متقابل رسید که حتی با صد تا نابینا نشه به این زندگی ایده آل رسید و همچنین میشه با یه نابینا به قدری نزدیک و رفیق بود که بهترین بیناها هم نتونن یه همچین زندگی ایده آلی رو برات فراهم کنن
پس اخلاق زوجین و تواناییهاشون حرف اول رو تو زندگی مشترک میزنه
منتظر ادامۀ داستان هستم
موفق باشید

سلام.
بابت زحمتی که می‌کشید و این تجربه دوستتون را اینجا می‌ذارید ممنونم.
الآن یک کوچولو می‌تونم نظر بدم.
این که کاملا مشخص بوده این دو نفر شناختی از هم ندارند
وااای من اگه به جای این دختر بودم هرگز به اون پسر زنگ نمی‌زدم.
هر کسی البته یک عقیده داره .به نظر من دو نابینا هم می‌تونند باهم خوشبخت باشند به شرط شناخت خوب و این که عاشق هم باشند
نه این که صرفا بخواند ازدواج کنند ویکی یک نابینا بهشون معرفی کنه.
نظرمه دیگه. می‌تونیم که نظر بدیم این طور نیست؟
به هر حال منتظر باقیش هستم.موفق باشید

سلام. خواهش میکنم. من مسرورم که برای همدلانم انجام وظیفه میکنم. ضمن احترام بنظر شما, دو دهه ی پیش مرحوم عارف, آن مرد الحق پارسا, معتمد همه ی دختران و پسران آن دوران بود. پروین هم که دختری موجه و با نجابت بود بر اساس همین اعتماد بفرزین که پسری خوشطینت و خوشنیتست تلفن میزند. فرزین و پروین شناخت قبلی نسبی نیز نسبت به هم داشته اند. ازین مورد هم که بگذریم اکثر ازدواجها از قدیم تا کنون با معرفی یک واسطه انجام میپذیرد. شاد باشید.

سلام و آرزوی ایامی خوش و همراه با کامرانی برای همه هم نوعان, چقدر خوب است که ما در برخورد با اطرافیان و مسایل پیش رو صمیمانه و منطقی برخورد کنیم و بگذاریم مسایل به ما عرضه شود نه اینکه موشکافی و تجسس و تفحص نابجا کنیم. من هم منتظر شنیدن ادامه داستان هستم.

سلام. هرچند که من هم کم صبرم اما شما را بشکیبایی دعوت میکنم. برای نتیجه گیری مطلوب و منطقپسند لاجرم میبایست حواشی این ماجرا را با دقت نظر مطالعه و بررسی کنیم. از اظهار محبت و حضورتون ممنونم.

سلام بسیار مفید بود پستتون.
ممنون از محبتتون/
شاید فعلا زود باشه واسه نظر دادن ولی سالی که نکوست از بهارش پیداست.
مسلمه وقتی بدونه شناخت واقعی پروین به فرزین زنگ میزنه و فرزین هم به محض شنیدن صداش قرار خواستگاری رو میذاره عاقبت خوشی در پیش نیست.
امیدوارم همه جوونامون با چشم باز و کاملا منطقی تصمیم به ازدواج و خواسگاری رفتن بگیرن.
منطظر ادامه داستان هستم.
همیشه سلامت باشید.

سلام. خواهش میکنم. سپاس از محبتتون. ضمن احترام بنظرتون باید بنویسم که بقول خودتون کمی زود قضاوت کردید. لطفا جهت پاسخ به نیمه اول نظرتون جوابیه کامنت خانم شیبانی را مورد توجه قرار دهید. همواره سرافراز باشید.

مجددا سلام.
بنده قبلا کامنت سرکار خانم شیبانی و جواب جناب عالی رو خوندم و این رو هم کاملا قبول دارم که اکثر ازدواجها با واسطه انجام میگیره. با اینکه آخر قصه رو نمیدونم ولی باید عرض کنم که من شخصا این رو نقد میکنم که صرف اینکه مثلا عارف قصه فرد مورد اعتماد این زوج هست بهش اعتماد کنن و به شناخت نسبی ای که فرمودید اکتفا کنن و یه ازدواج صورت بگیره.
شاید هم در ادامه این زوج یه زمانی رو صرف شناخت کردن، نمیدونم ولی اگه فقط به این شناخت و شناختی که از معرفشون داشتن اکتفا کردن همین دلیل شکست و عاقبت ناخوشیه که از قصه برداشت میشه.
حالا هم به نظرم فعلا زمان بحث کردن و نظر دادن نیست.
منتظر ادامه قصه میمونیم. در پایان و پست پایانی انشا الله بحث میکنیم.
موفق باشید

سلام. من هم مجددا محضر شما و همه ی همدلان یادآور میشوم که نوشتههایی که با عنوان فوق در دو قسمت تا کنون مطالعه فرموده اید, قصه, داستان و هرچیز تخیلی دیگری نیست و یک ماجرای واقعی و حقیقی میباشد از زندگی یک زوج همدل که فقط بخاطر به اشتراک گذاشتن تجربیات تلخ و شیرینشان به این امر رغبتی نشان داده اند و مرا نیز قابل این انجام وظیفه دانسته اند. ضمن اینکه انتقاد پذیرم و هر بحثی را پاسخ خواهم داد خواهش دارم شکیبا باشید و این مجموعه را تا پایان دنبال کنید. انشا الله خیلی ابهامها و زودنگریها مرتفع خواهد شد.

با سلام مجدد
به هر حال چون شخصیت های این ماجرا برای همگی ناشناخته هستند و بنده به هیچ وجح مشتاق شناختن شخصیتهای اصلی نیستم از این رو برای من یه قصه هستش که یه روزی در گذشته بین دو نفر اتفاق افتاده.
قصه به معنای واقعیت نداشتن نیست.
سپاس از زحمتتون جناب کیان.

سلام آقای کیانی عزیز.
از بابت پست بسیار عالی و کاربردی شما ممنونم. این پست خیلی می تواند به نابینایان و مخصوصا افراد مجرد کمک کند تا با آگاهی و چشم باز همسر خودشان را انتخاب کنند و به زندگی مشترک روی بیاورند.
به نظرم حس کنجکاوی چندان به نابینا بودن یا نبودن ربطی نداره. چون این حس عمومی است و ممکن است هر آدمی در خیلی مسایل دچار کنجکاوی شود. ولی این حس نباید از حد معقول خودش بگذرد.
من پست شما را دنبال می کنم و از بابت زحمت شما نیز ممنونم. برای شما بهترین ها را آرزو دارم.
شاد و موفق باشید.

سلام آقا وحید. من هم از پاسختون بسؤالاتم و اظهار نظر و محبت شما خیلی ممنونم. هرچند که برداشتها و درک بعضی از دوستان نسبت به هدفم از نوشتن این ماجرای واقعی عبرتآموز بسیار ستحیست, اما انشا الله بپاس استقبال و اظهار لطف شما و اقلب دوستان, بشرط حیاط و همکاری فرزین ادامه خواهم داد.

سلام جناب کیان. خیلی از پست زیباتون متشکرم از آقای فرزین که تجربیاتش رو با ما به اشتراک گذاشت هم تشکر میکنم. بنده هردو قسمت رو خوندم تا به آخر. و تمایل شدیدم رو برای انتشار ادامه ی این ماجرای حقیقی اعلام میکنم. موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید