خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات سفر به همدان قسمت دوم. بیاا تو که تموم میشه ها

هزاران و هزاران درود خدمت شما عزیزان گوش کنی.
خوبییییییید؟

قربونتون برم.

از همین الان بگم که اگه دیر جواب کامنتها رو دادم به بزرگی خودتون ببخشید
به هر حال.
اینم قسمت دوم خاطراتم در سفر به همان
خخخخخخخ همدان به کردی میشه هماان
به درخواست یکی از دوستان فکر کنم زینب خانم که خواسته بودن توضیحاات بیشتری راجع به جاهای تاریخی که رفتیم بدم از کمی قبل شروع میکنم
همون طور که قبلا گفتم اول رفتیم به آرامگاه ابو علی سینا
چون من میانه ی خوبی با موزه و این جور چیزا ندارم خیلی اونجا بهم خوش نگذشت
فقط چندتایی عکس گرفتیم
ناگفته نمونه کنار آرامگاه من هم یه آرزو کردم که یه حسی بهم گفت که براورده نمیشه خخخخخ
بعد از اونجا رفتیم به باباطاهر.
وقتی وارد شدیم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد کسی بود که داشت آهنگ الهه ی ناز رو از استاد بنان با صدای خیلی گرمی میخوند.
به طرف دیوارا رفتیم که ابیاتی از مرحوم باباطاهر روش حکاکی کرده بودند
یکی از دوستان چندتاییش رو برام خوند که خیلی قشنگ بودند
در قسمتی دیگه توضیحاتی راجع به دیوارها و آرامگاه و قدمت و از این جور چیزا بود که یادم نمونده
طبق معمول نیمه بیناها چندتایی عکس گرفتن که اگه به دستم برسه رو حساب کاربریم در گوش کن میزارم
خواهرم الهام هم ابیاتی از اون رو برامون خوند
.
در آخر هم دیوانی از بابا طاهر خرید
سوار ماشین شدیم و پس از کمی گشتن جایی با صفا رو برای صرف ناهار پیدا کردیم.
واقعا که جوجه اش خوش مزه بود.
وقتی ناهارم رو خوردم رو چمنها دراز کشیدم و خنکی دل پذیرش رو با تمام وجود به تکتک سلولهای بدنم رسوندم.
در همین اسنا صدای آخی رو شنیدم
سرم رو بلند کردم و دیدم دور یکی از بچهها شلوق شد
فهمیدم سعدی یکی از بچههای نیمه بینا خواسته در نوشابه های شیشه ایی رو که خودش خریده بود باز کنه که بیچاره زده و دستش رو بد جوری بریده که تا بالاخره ساعت هشت شب به بیمارستان نرفت خونش درست و حسابی بند نیومد.
سوار گشته و به طرف گنج نامه رفتیم.
ساعت حدود 4 5 بود که رسیدیم
خیلی خیلی شلوغ بود
جای سوزن انداختن نبود.
به هر بدبختی بود کمی جلو رفتیم.
صدای کسی که بَلال میفروخت توجهم را به شدت جلب کرد.
من از بچگی به شدت عاشق بلال بودم
خلاصه یکی خریدم که تا خواستم بخورم الهام خواهرم که به زودی در گوش کن عضو میشه اومد پیشم و گفت که میای بریم تله کابین؟
از یوسف پرسیدم و گفت نهههه.
خودمونیم با اینکه پسر خوب و خیلی با تربیت و با ادبیه اما اصلا اهل حال نیست.
خلاصه گفتم که نه و با سعدی راه افتادیم
ناگفته نمونه پول بلیتش رو دادم که جبران نیومدنم رو کرده باشه که فکر نکنم.
از بچگی من و این خواهرم عجیب به هم وابسته بودیم
باری
شروع به بالا رفتن از یه سری پله کردیم که چند بار نزدیک بود داخل یه آبشار بیفتم و راستی راستی نامم در گوش کن و کل جهان تاریخی بشه که به خیر گذشت.
کمی بعد پایین اومدیم و سه تا فالوده خریدم که خودم به محض اینکه لب زدم دادم به یوسف که پرتش کنه
اصلا خوشم نیومده بود
بر خلاف من سعدی و یوسف و یکی دیگه از دوستان خیلی خوششون اومد.
به جاش دو تا بلال دیگه خریدم و با لذذذذذذذذت تموووووووووووووووووم خوردم.
وقتی خواستیم سوار اتوبوس بشیم گفتم بریم آب معدنی بخریم که یوسف گفت نه
سوار شدیم
سیامک داشت میشمردمون و چند تایی نبودن
از فرصت استفاده کردم و همراه یکی دیگه از بچهها رفتم یه دکه که اون نزدیکی ها بود و چهار تا آب خریدم.
پس از مدتی جمع و جور کردیم و رفتیم به طرف خوابگاه که یه کم زیاد اونجا معطل شدیم تا کلیددار محترم از مهمونی بیاد و کلیدا رو به ما بده.
وقتی وارد خوابگاه شدیم دیدیم ایییییییییی دل غافل
به همه چیز شبیه بود به جز خوابگاه.
قسمت خانوما راحتتر بود اما امان از دست خوابگاه ما.
فکر کنم فقط 4 5 تا بالش بود که باید روش میخابیدیم اما پتو زیاد بود و تازه به ما هم گفته بودند حتما باید پتو مسافرتی با خودتون بیارید
الان که فکرش رو میکنم با خودم میگم من همیشه دیگه حتا اگه شده لباس هم نبرم بیه بالش تو ساکم میزارم
خخخخخخ
خلاصه ما رفتیم توو
یه اتاق نسبتا بزرگ با یه موکت و یه پریز برق بود
همین و همین
خلاصه بعد از مدتی شام رو که سالاد الویه بود آوردن و من از فرط گرسنگی مانند قحطی زده ها به جان غزا افتادم که تازه تازه تازهههه وقتی میخواستن سفره رو جمع کنند معلوم شد که غذای چند نفر از ما بیچاره ها از جمله من تاریخ مصرفش گذشته بوده.
خلاصه یکی دیگه از دوستان هم سن و سال به اسم نیما شروع کرد به سر به سر گذاشتن و اذیت من که: تو امشب درمانگاه جات هست و از این شوخی ها.
تا آخر شب یه ریز مغز من رو خورد
حالا نگو سیر نشده بوده میخواست از مغز من تغذیه کنه خخ.
خلاصه یه کم که گذشت و لباسها رو عوض کردیم و بعد از خوردن چای, یه سفره ی بزرگ پهن شد و حدود دو سه کیلو تخمه اومد وسط
من عااااااااشق تخمه هستم
خدایی که خیلی هم خوش مزه بود.
سعدی آقا ایول
در حین خوردن تخمه در وا شد و یکی با نایلن بستنی وارد شد
نگو این بستنی شیرینی چاپ کتاب آقا مهرداد بوده که واقعا هم مزه داد.
در این میان چند نفر از بچهها نبودن و گروهی دیگر نهایت سو استفاده رو از این موضوع کردن و سراغ بستنی ها رفتن که من از این جمله نبودم.
یه کم که گذشت از جام بلند شدم و خواستم برم دست شویی که وقتی خواستم دم پایی یکی رو بپوشم فریادم هوا رفت
رگ پام گرفته بود که تا فردا دردش کاملا خوب نشد به خدا.
من گاه گاهی رگ پام میگیره.
نمیدونم دردش رو کشیدین یا نه؟
ولی واقعا خیلی خیلی درد داره
خلاصه از دست شویی رفتن منصرف شدم و کشون کشون خودم رو به اتاق رسوندم
بعد از مدتی دو تا از بچهها هر دو به اسم یوسف اومدن.
ما دو تا یوسف داریم
یکیشون که نیمه بیناست
یکی دیگه شون برادر یکی از خانومایی بود که با ما اومده بود.
شروع کردیم به بازی های رایج که اکثرا به خاطر درد پای من لذت همیشگی رو نداشت
یه کم هم بزن بزن کردیم که خدا رو شکر درد پای من مانع از زمین زدن آن دو بیچاره شد.
البته به شوخی هااا.
بعد از ساعت دوازده گفتن که باید بخوابیم.
هر کس یه چیزی گیر آورد و روش خوابید.
من هم شانسی یه بالش گیر آوردم
حالا من چون صبح زیاد خوابیده بودم دیگه از خواب هییییییج خبرییییی نبووووووووود.
شروع کردم آهنگ گوش کردن و همین طور گوش کردم گوش کردم تا  بالاخره نمیدونم ساعت چند بود که کم کم چشمام گرم شد و لاااالاااا
با یه صدا از خواب پریدم.
چراغ خاموش بود .
دیدم دور یه نفر شلوغ شده
نگو همون نیمای بدبخت بوده که بالا آورده
هزار بار خدا رو شُکر کردم که کنارش نخوابیدم
خلاصه در اون هیر و ویر شروع به سر به سر گذاشتنش کردم تا بالاخره کم مونده بود از جاش بپره و شترق, اما خوش بختانه یا بد بختهانه نای بلند شدن رو نداشت
بعد از کمی خندیدن همه رفتیم خوابیدیم.
من هم نفهمیدم سر نیما چی اومد
از قرار معلوم رفت تا هوای آزاد به کله ی کمی پوکش بخوره خخخخخخ
خب خب خب
این هم از قسمت دوم
فردا قسمت سوم و آخرش رو هم میزارم.
خیلی خیلی دوستون دارم.
بای.

۱۰ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات سفر به همدان قسمت دوم. بیاا تو که تموم میشه ها»

سلام
گفتم که واسه تلکابین همراه نداشتم
همراه خواهرم هم یه دختر بود که تازه این هیچی اما,
هر کدوم دو سه نابینا همراه داشتند
راستی من سورتمه رو بیشتر دوست دارم
اما رئیس روئسا گفتن که خطر ناک هست و از این حرفا
بعد وقتی رگ پای من میگیره پریدن از خواب کمترین زجرشه. بعضی وقتا میشه که تا ده دقیقه نمیتونم تکون بخورم
اولین بار روز عید فطر این طوری رگ پام گرفت که باعث و بانی یه آبرو ریزی اندک شد
خخخخخ
ممنون از کامنتت
دمت گرم

سلاااام و دروووود بر داش سااامااان واااای ای ول این بار خعععععلییی عاااالیییی بووووداااا میگما خودمونیم شانس آوردی کنار نیما نخوابیدی واااییی نگو این گرفتن رگ پا هم بد مسیبتییی هستش من سال ۸۳ توی بازی گلبال رگ پام گرفت در حد تیم ملی یه بار هم توی مسابقه تنابکشی این بلا به سرم اومد ولی وقتایی که رگ پام تو خواب میگرفت بد دردی داشت این طور موقعا یه کار باید بکنی باید موهای پات در اون ناحیهی که گرفته رو بکنی شاید درست بشه خخخ عجب حرفی میگمااا توم عجب میخوریا خیلی به هر حال مرسی باتب این قسمت منتظر بعدیییش هم هستمااا در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلااااام ََََََََ\مَد جان عزیز عزیز
خیلی خیلی ممنون
ممنون
آره واقعا شانس آوردم
علت گرفتن مدام این رگ پا هم اینه که چون بعضی از نابینا ها تحرک کمی دارن و زیاد روی صندلی میشینن
من این تابستان کلا داغون شده باشگاهمون
وااااااااییییییییییی یه بار نزدیک بود توو استخر رگ پام بگیره به خدا
واقعا خدا بهم رحم کرد
به هر حال ممنون از نظرت

سلام
خییلیی خوب نوشته بودی. خوبه که اردو خوش گذشته
من هم دلم برای یه اردو خیلی تنگیده!!!
خاک بر سر بهزیستی که همه ی کاراش مسخرس!
حالا خوابگاه رو میگیم پول زیادی می خواسته، نتونستن جای خوب براتون بگیرن
شام رو دیگه چرا الویه دادن!!!
نمی دونم این پولای بی زبون رو چه کارش می کنن!
به هر حال
مرسی از این پست عالی

درود! ما هم مرداد سال گذشته یک اتوبوس از اصفهان به همدان رفتیم و همه جا گشتیم و از پله های گنجنامه بالا رفتیم… من جایی ایستادم و همراهانم به کنار آبشار رفتند و من پس از کمی ایستادن و ضبط کردن صدا فکری کردم و کفش و جورابهایم را درآوردم و داخل کیسه ای گذاشتم و پابرهنه به آب زدم و عصازنان به سمت صدای آبشار رفتم و با مبایل ۶۱۲۰ گزارش تهیه کردم و برای یادگاری نگه داشتم… من گزارش های صوتی از مسافرتهایم زیاد دارم ولی چون کامپیوتر بلد نیستم در محله نگذاشتم…!

دیدگاهتان را بنویسید