خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات سفر جالب به همدان با انجمن نابینایان قسمت اول. بفرما بیا توو

سلام سلاام سلااام سلااااام دوستان گلم
چطوریییییید؟
خوبیییییید؟
چه خبرا؟
قبل از هر سخنی خدمت اون دسته از دوستانی که در دو پست قبلیم یعنی: آموزش خوانندگی و آیا میدانید؟ نظر گذاشتند خیلی خیلی معذرت میخوام که نتونستم جوابشون رو بدم
نمیدونم یه دفعه چی شد که اینترنتم قطع شد
و تا دیشب وصل نگردید
خب این از این
عرض به حضورتون که همین جمعه ی گذشته با بَرُ بچههای انجمن نابینایان که حدودا 32 نفری میشدیم تصمیم به سیاحت شهر زیبا و تاریخی همدان گرفتیم
در این سفر دو هم محله ای دیگر یعنی: آقای دکتر مهرداد زمانی و دوست خوووووووووبم داداش کامبیز اسدی هم با ما همراه بودند
میخوام که خاطرات سفرم رو در چند قسمت بنویسم
خب این قسمت اول باشه.
خب
اوههههههه همین الان یه چیزی به فکرم رسید
و اون اینه که یه تمرین رمان نویسی هم اینجا بکنم
یعنی خاطراتم رو مثل این رمانهای ایرانی بنویسم که یه تنوع باشه دیگه خخخخخ
خب خب خب دیگه شروع
ساعت پنج و نیم بود که با صدای خواهرم از خواب پریدم
همین که بلند شدم دستم به voice reacorder خودم خورد که کنار دستم افتاده بود
با ناله ای فهمیدم که یه شب تا صبح این بیچاره رو روشن و بی مصرف گذاشته و خودم داشتم خواب پادشاه هفتم رو میدیدم
به هر حال,
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و تا ساک و اینا رو یه بار دیگه چک کنیم یه نیم ساعتی گذشت
خلاصه وقتی به آژانس زنگ زدیم دیدیم این دل غافل
از راننده ای که باهاش قرار گذاشته بودیم خبری نیست
به هر حال با ماشین یکی از هم سایه ها راه افتادیم
من بودم و دو تا خواهر نابینام و دو تا از بچههای کوچک نابینا که با خواهرم بودن
نمیدونم ساعت چند بود که به جلوی بهزیستی که قرار بود اتوبوس از اونجا حرکت کنه رسیدیم
من که هنوز کمی خوابم میومد به محض پیاده شدن ساکم رو به دست یکی از بچههای نیمه بینای انجمن به نام سیامک دادم و پریدم بالا و یه راست به طرف پنج صندلی عقب اتوبوس
پس از مدتی همه  ی بچهها اومدن و راه افتادیم
یکی از دوستان صمیمیم به نام یوسف قرار بود توو ترمینال همدان خودش رو به ما برسونه
یادم رفت بگم
این یوسف نیمه بیناست
خلاصه تا یوسف اومد مثل نعش سرم افتاد روو شونش و تا خوردن صبحانه هیچی نفهمیدم
برا صبحانه یکی محکم گوشم رو پیچاند که نزدیک بود اشکم در بیاد
با دلخوری نگاه کردم و یوسف رو دیدم که میخندید
با غرغر دنبالش کردم که نزدیک بود دو معلوله بشم که خوشبختانه به موقع یوسف برگشت و دستم رو گرفت
پیاده شدیم و روی چند تا گلیم صبحانه خوردیم
اونجا بود که متوجه یه فاجعه شدم
باتری ویسم به کل خالی بود
باتری ژارژی بود
همون جا زدم توو سرم
شانس آوردم خانم یکی از دوستان رفت چیزی بخره.
پول بهش دادم و چهار تا باتری برام خرید که هنوزم دو تاش مونده
حرکت کردیم و حدود ساعت دوازده یک بود که به اولین جا یعنی آرامگاه پدر سینا رسیدیم
همون ابو علی سینا
خب میشه پدر علی سینا یدگه خخخخخخخ
به موزه و چند جای دیگرش سر زدیم که راستش رو بخواهید خیلی خوشم نیومد
بعد از اونجا رفتیم به با با با با با طا طا طا هِر
اونجا بیشتر خوش گذشت
ببخشید خلاصه میگم
بعد از زیارت بابا طاهر رفتیم که یه چیزی بخوریم
بعد از ناهار که خیلی خوشمزه هم بود کم مونده بود با یوسف و یکی از بچهها به نام عُمَر گم بشیم که به خیر گذشت
آخه رفته بودیم توالت
بعد از سوار شدن به اتوبوس چیز زیادی یادم نیست
ناگفته نمونه یه بار جامون عوض شد.
بعد از اونجا حدود یه ساعت رانندگی کردیم هممون تا به گنج نامه رسیدیم
چه جایی بود
خیلی خوش گذشت
من همون جا الکی الکی 30 هزار تومان خرج کردم که نوش جون همه ی دوستان
بعد هم سوار ماشین  شدیم و حرکت کردیم
بعد من خوابیدم خوابیدم خوابیدم تا به جلوی خوابگاه رسیدیم
اونجا هم حدود اگه دروغ نگم یه ساعت و خرده ای منتظر شدیم تا اونی که کلید خوابگاه دستش بود اومد و در رو برامون باز کرد
رفته بود مهمونی خبرش
خب خب دستم خسته شد
قول میدم قسمت بعدیش رو به همین زودی اگه مایل باشین بگم
تازه ماجرای غار علیصدر مونده که خودش یه قسمته
خب تا یه سلام دیگه باباباییییییی

۱۳ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات سفر جالب به همدان با انجمن نابینایان قسمت اول. بفرما بیا توو»

سلام اولا ممنون از کامنت
دوما حتما چیزی فهمیدم دارم مینویسم
راستی از خاب آلو پوریان منظورت چی بود؟
یعنی پوریان منظورت چی بود؟
ممنوووووووون.
راستیی امیدوارم اون فنفیکشنها روت تأثیر نذاشته باشه
خخخخخخخخ
پیتر بای.

درود بر سامان
میگم تو رفتی سفر که همش بخوابی! خخخخ!
یکی از بهترین تفریحات اردو می تونه تو اتوبوس به وجود بیاد
که انگار این نوع خوش گذرونیهای اتوبوسی رو شماها نداشتید
ممنون از اینکه خاطراتت رو با ما به اشتراک گذاشتی

سلاام سعید
داداش کجای کاری کم مونده بود از شلوقی اتوبوس بیچاره چپ کنه
من هم به این علت زیاد میخوابیدم که کلا
۱: هم خوابم میومد
۲: اینقدر گرم بود که زیاد شلوق نکردم
۳ هم اینکه کنار دستیم اصلا اهل حال نبود

سلام خانم کاظمیان
نه بابا این چه حرفیه اشکال نداره
از قدیم گفتن نپرسیدن عیب نیست ندانستن عیب است
خب خواهرام یکی ۲۵ و اون یکی ۲۴ سالشه
هر دو نابینا هستن و هر دو هم خیلی دوست دارن عضو بشن
البته خواهر بزرگم همیشه به مطالب محله سر میزنه و بازدید مفصلی میکنه اما…
سعی میکنم اونا هم عضو این محله پر دار و درخت بشن
خخخخخ
ممنون از کامنت.

دیدگاهتان را بنویسید