خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یه داستان بسیار ترسناک دیگه.

سلام سلام دوستان
خوبید؟
ببخشید میان خاطرات سفر دو پست دادم
چه کنیم دیگه. این هم یه داستان ترس ناک دیگه که امیدوارم بترسید
البته خودم زیاد نترسیدم
خب این شما و این هم جنهای داستان
ببینم باهاشون چی کار میکنید؟
توضیح: این داستان تا حدودی از یک خاطره واقعی گرفته شده است ولی حدود 80 درصد آن ساخته
و پرداخته ذهن می باشد.

الان وقتشه بچه ها…..!
پدر آمد و خبر اسباب کشی را به ما داد و گفت:
بالاخره گرفتمش.
مادر نالید:
نه…..!
داستان از این قرار بود که پدرم در کارخانه لبنیات در حاشیه شهر کار می کرد و مدت ها بود از هزینه
زیاد رفت و آمد به بیرون شهر می نالید.
بالاخره پس از مدت ها یک خانه قدیمی در چند کیلومتری کارخانه پیدا کرد و ما مجبور شدیم به آنجا
نقل مکان کنیم.
دلیل اینکه می گویم مجبور شدیم این است که هیچ راضی به این کار نبودیم.
حالا می فهمید چرا.
ما چهار نفر بودیم. من و خواهرم و مادر و پدرم. اسم من سهراب است.
دلیل اینکه من و مادرم و خواهرم راضی به این نقل مکان نبودیم این بود که آن خانه خیلی قدیمی بود
و به قول مادربزرگم(خدا بیامرزدش)همه ی خانه های قدیمی پر از جن و ارواح خبیث بودند.
ولی جرئت نداشتیم به پدر چیزی بگوییم چون عصبانی می شد و فکر می کردم ما ترسوییم و به من
می گفت:
تو خجالت نمی کشی پسر؟تو مثلا 16 سال داری! باید برای خواهرت که 14 سال داره الگو باشی!
ترسو!
خب ترس داشت دیگه! شما بودید نمی ترسیدید؟
پدرم یک موتوری قدیمی دارد و به هیچ دردی نمی خورد ولی از آنجا که یادگاری است به هیچ وجه
حاضر نشده با موتوری جدید عوضش کند.
یک کامیون برای بردن وسایلمان کرایه کردیم و آن را به خانه جدیدمان منتقل کردیم. خانه ی بزرگی
بود! حداقل 300 متر داشت ولی اجاره اش پایین بود. به همان دلیلی که مادربزرگم گفته بود.
مردم فکر می کردند آن خانه طلسم و نفرین دارد و اجنه در آن سرگردانند.
خوشبختانه خانه شبیه خانه هایی نبود که در فیلم های ترسناک می بینید. یعنی به رنگ قهوه ای و
خاکستری به همراه دودکش کج شده و چند پرده سفید تکه تکه شده آویزان از پنجره که با وزش باد
حرکت می کنند.
خانه قدیمی نبود و فکر نمی کردم بیشتر از ده دوازده سال از ساختش گذشته باشد ولی با این حال
بیرون شهر بود و البته خانه های دیگری نیز اطراف ما بودند و چند مغازه!
شب به آن جا رسیدیم. رعد و برق وحشتناکی می زد و باد به طرز مخوفی می وزید!
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
صدای کی بود؟
عوضی! خواهرم بود! این صدای موبایلش بود. اخیرا یک کلیپ صوتی تو موبایلش بارگذاری
کرده که اولش صدای موزیک ملایم می آید و وقتی چشات رو از لذت گوش دادن به موزیک
می بندی یه هو صدای وحشتناکی می گوید اوووووو!
یقه اش را می گیرم که کتکش بزنم ولی پدرم یقه خودم رو می گیرد و می گوید:
حالا یه شوخی کرد! تو اینقدر ترسو نباش!
باز هم پدرم گفت ترسو!
ولی متوجه شدم که او نیز بدجوری به خواهرم نگاه می کند و می گوید:
مهسا! دفعه ی آخرت باشه که سهرابو اذیت کنی!
بالاخره پشت در خانه می رسیم و در را باز می کنیم. خانه فضای پارکینگ لازم برای پارک کردن
یک ماشین را دارد ولی ما ماشین نداریم ولی پدرم موتورش را آنجا می گذارد و با کمک هم
دیگر و راننده کامیون لوازم را خالی می کنیم و به صورت سرسری درون خانه می گذاریم!
یکی از همسایه های ما که یک پیرمرد مغازه دار است به من اشاره می کند و می گوید:
عموجان؟شما مستاجر جدید این خانه هستید؟
من مودبانه می گویم:
بله آقا.
پیرمرد با تاسف سر تکان می دهد و اشک از چشمانش جاری می شود و می رود.
به حدی ترسیدم که قلبم می خواهد از سینه ام بیرون بزند!
ساعت نزدیک هشت شب است و باران به صورت شدیدی شروع شده است و خوشبختانه ما
کاملا وسایل را داخل می بریم و از خیس شدن آنها جلوگیری می کنیم.
داخل خانه نیز نوساز است و همه ی ما ترس را می بوسیم و کنار می گذاریم.
شب اول حضور ما در آنجا……. کابوس محض!
خانه ی ما سه اتاق داشت. یک اتاق من و یکی خواهرم و اون یکی هم والدین!
البته شب اول فقط مادرم بود چون پدرم شیفت شب بود و باید نگهبانی می داد.
گفتم کابوس محض؟درست گفتم! شب اول باد به طرز شدیدی به پنجره می زد و دل هایمان
هری می ریخت!
بعداز مدتی صدای جیغ خواهرم را شنیدم و ترس را کنار گذاشتم و دویدم تا به اتاقش که جنب
اتاق من بود برسم و وقتی در را باز کردم او در آستانه در بود و من را گرفت و گفت:
کمک!
من او را تکان دادم تا به حال عادی برگرد و گفتم:
چی شده؟
او گفت:
کمک! جن! تو اتاقم بود!
او گریه را شروع کرد و گفت:
میخواست منو بزنه!
از لیوان آبی که بالای تختم بود کمی به او دادم و گفتم:
نگران نباش! من هستم!
چند دقیقه بعد مادرم نیز که به دلیل صدای جیغ ترسیده بود وارد اتاق من شد.
شب هر سه ی ما در یک اتاق ماندیم و صبح که پدر آمد همه ی ماجرا را برایش تعریف کردیم
ولی او خندید و گفت:
چقدر بامزه! شما باید طناز می شدید!
هر چه قدر قسم و اینجور چیزا به کار بردیم باورش نشد!
او قرار بود 2 شب دیگر نیز شب کار باشد.
او تا نزدیک غروب خوابید و بعد از غروب دوباره خانه را ترک کرد.
مادرم در اتاق خودش خوابید ولی خواهرم پیش من آمد چون می ترسید.
شب هنگامی که خوابیدیم همه چیز در آرامش بود تا اینکه صدای مادرم ما را از جا پراند.
او فریاد می زد:
کمک!!!! کمک!!!
ما ترسیدیم و من چاقوی جیبی ام را برداشتم و به سمت اتاق مادرم رفتم(نمی دانستم اگر یک
جن یا روح آنجا باشد چاقوی جیبی به چه کار می آید؟)
وقتی وارد اتاق شدم لب پنجره یک گربه سیاه با چشمان زرد نه قرمز….ببخشید آبی…حالا که
دقت می کنم می بینم چشمانش رنگ ثابتی ندارند و مدام تغییر رنگ می دهند.
من چاقو را پرت می کنم و چاقو به گربه می خورد ولی هیچ زخمی روی او ایجاد نمی کند و
درست مانند اینکه چاقو را به دیوار بکوبیم پس از خوردن به او می افتد.
گربه که رنگ چشمش عوض می شد نگاهی به من کرد و غیب شد!
بله! غیب شد!
خواهرم که پشت سرم وارد اتاق شده بود با دیدن این صحنه از حال رفت!
مادرم نیز چشمانش گشاد شده بود و گفت:
وای پسرم!اینجا چه خبر شده! حسابتو می رسم مهرداد(اسم پدرم)
مادرم از من خواست کمک کنم خواهرم را به اتاقش برگردانیم و او به تختش بردیم و امشب هر
سه در اتاق خواهرم بودیم.
صبح که پدر آمد ما با او صحبت کردیم ولی به نظر نمی آمد حرف هایمان را شنیده باشد چون
دیشب خیلی خسته شده بود و بلافاصله خروپف او به هوا رفت!
دوباره موقع غروب پدرم رفت و شب موقع خواب هر سه در اتاق مادرم ماندیم و پنجره ها را
بستیم و خوابیدیم.
به نظر می آمد امشب شب بهتری باشد.
ولی اینطور نبود.
به محض اینکه خوابیدم پس از چند لحظه بیدار شدم و احساس گرمای شدیدی کردم و روی
زمین افتادم.مادر و خواهرم بیدار شدند و سعی کردند به من آب بدهند ولی اثر نداشت.
کم کم سوزش وحشتناک به سینه ام راه یافت و گلویم بدون وققه سوزناک بودنش ادامه داشت.
کم کم علاوه بر گلو و سینه ام سوزش به سر و سایر قسمت های بدنم حتی انگشت های پایم نیز
راه یافت. خواهرم که هول شده بود آب را برداشت(که خنک بود) و رویم ریخت و کمی از آب
به دهانم رفت ولی درست مانند اینکه آب روی آتش بریزید از دهانم بخار(یا دود؟)بیرون آمد
و شروع به مشت و لگد زدن به اطراف کردم.
این حس وحشتناک تا دقایقی ادامه داشت و کم کم فرو نشست.
مادرم که عصبانی بود گفت:
به من مربوط نیست مهرداد می خواد چه غلطی بکنه! همین الان وسایلمونو جمع می کنیم و می
ریم خونه قدیمی خودمون. فکر نکنم هنوز فروخته شده باشه. بریم عزیزم.
من هنوز در شوک بودم ولی با شنیدن حرف مادرم سریع بلند شدم.
نمیخواستم دیگر در این خانه شیطانی بمانم.
وسایل را جمع کردیم(فقط یک چمدان) و چند پتو نیز بردیم و به محض رسیدن به در خانه
متوجه گربه شدیم که چشمش تغییر رنگ می داد و با حالت ترسناکی میو میو کرد.
نمیدانم چقدر در حیاط بودیم ولی گربه بعد از مدتی آنجا را ترک و متوجه شدیم دلیلش طلوع
خورشید بوده که از بالای سر ما نورافشانی اش در حال شروع شدن بود.
ما نفس راحتی کشیدیم و تصمیم گرفتیم در خانه منتظر پدرم بمانیم.
پدرم خسته از سرکار برگشت و با شنیدن حرفهای ما عصبانی شد و گفت:
چرا خفه نمی شید؟چرا فکر کردید این حرفاتون بامزه است؟برید! برید ببینم!
امشب پدر در خانه بود و امیدوار بودم او نیز به این حقیقت پی ببرد.
فردا صبح پدرم بلافاصله اسباب خانه را سوار یک کامیون کرد تا از آن جا برویم.
پدرم آشفته بود و موهایش در هم ریخته بود و گاهی جواب ما را نیز نمی داد. او سریعا کارش را
عوض کرد و تا مدتی از راز این آشفتگی اش چیزی نمی گفت تا این که یک روز رازش را برملا
کرد و گفت:
اون روز که از دست شما عصبانی بودم رفتم بخوابم و وقتی آخرای شب شد متوجه یک گربه
شدم که چشماش تغییر رنگ می داد و به رنگ های مختلفی در میومد و بعد از مدتی رفت.
فکر کردم این یک جور خطای دیده ولی ناگهان متوجه یک موجود سبزرنگ و سم دار شدم که
می خندید و حرف های ناجوری هم بهم زد و یک اشعه قرمز رنگ برام فرستاد و یه هو دمای
بدنم بالا رفت.
من ترسیدم و یک لیوان آب خوردم ولی یه هو افتادم روی زمین و سوزشی عجیب همه ی بدنم
رو فرا گرفت و هر چی آب می خورد بخار می شد!
تا چند ساعت همینجوری می سوختم ولی از حال نمی رفتم و بدنم سالم مونده بود و فقط
شکنجه محض بود! اون موجود سم دار هم یک بهم لگد می زد و گربه هه هم روی لبه ی پنجره
نشسته بود و با صدای بلند می خندید.
میو میو نمی کرد بلکه می خندید و صداش تو وجودم نفوذ می کرد و همه جام از ترس می
لرزید!
صبح که شد دیگه متوجه شدم که حماقت کردم و شما راست می گفتید و بلافاصله اسباب و
وسایل رو جمع کردم که برویم.
البته ماجرای آن خانه همین جا تمام نشد. ما که هیچ فرصت نکرده بودیم با همسایه هامون حرف
بزنیم رفتیم و باهاشون حرف زدیم و اونا بیشترشون یک چیز می گفتند.
اونا می گفتند:
راستش یه زوج جوان چند سال پیش اینجا زندگی می کردند. اونا اینجا مستاجر بودند. زنه عاشق
گربه بوده و هی جن احضار می کرده و آخر سر یکی از جن ها رو راضی می کنه که بهش یک
گربه بده! جن هم بهش یک گربه می ده که رنگ چشماش هی عوض می شد! مرده هم کفری
میشه و با این که خیلی زنش رو دوست داشت ولی فکر می کرد اون یک شیطانه و یک روز اونو
به تخت بست و یک لوله پلاستیکی دندان پزشکی در دهانش گذاشت تا آب دهانش را ببرد و
تشنه شود. وقتی زن تشنه شد مرد هم اینقدر آب جوش تو دهانش ریخت تا مرد. و همینطور که
می مرد هی با لگد کتکش می زد!
خب! پلیس هم وارد ماجرا شد و مرد رو دستگیر کرد و به دلیل این که دیوونه شده بود به
تیمارستان منتقل کرد ولی جنازه زنه پیدا نشد!
از اون موقع روح زنه هی تو خونه حضور داره و هی جن رو به جون اهالی خونه می اندازه که
اذیتشون کنه! اون جن رو وادار می کنه که اونا رو کتک بزنه ….گرما بده….بسوزونه و گربه اش
رو آزاد می گذاره تا میو میو کنه و اعصاب اهالی خونه رو خورد کنه!
پدرم پرسید:
اون موقع زنه طلا و النگو و اینجور چیزا داشت؟
مردم هم تایید کردند که بله! داشت!
پدرم بلافاصله یک فلزیاب خرید و همه ی کف خانه و دیوار ها را چک کرد و آخر در گوشه ای
از زیرزمین که ترک برداشته بود فلزیاب اخطار داد و پدرم و چند تن از اهالی محل با بیل و
کلنگ آنجا را کندند و جنازه ای آش و لاش و سوخته پیدا شد.
اهالی محل جنازه را با احترام دفن کردند.
پدرم بعد از چند ماه به ما گفت:
کسایی که تازه اونجا مستاجر شدند مشکلی ندارند! بیچاره اون زن! این همه مدت روحش اونجا
در عذاب بوده!
مادرم گفت:
دیدید بچه ها؟اینم نتیجه این که با عالم غیب سرکار داشته باشید! هیچ وقت مزاحم روح و جن
نشوید و بگذارید همه چی عادی بمونه!
پدرم گفت:
آره! همه چی عادیه! گربه هه هم رفته! ولی شب ها تو قبرستونی که اون زنه دفن شده اوضاع
زیاد عادی نیست!
همین دیروز گورکن قسم می خورد که یک گربه با رنگ چشم متغیر روی قبر زنه دیده!
پایان.
خب این بود. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

تا یه سلام دیگه بای.

۲۱ دیدگاه دربارهٔ «یه داستان بسیار ترسناک دیگه.»

سلام دوست عزیز.
از این که سعی میکنید واسه هم محله ایهاتون پست بذارید به نوبه خودم ممنونم، ولی به عنوان یه خواهر کوچیکتر توصیه میکنم از این داستانا نخونید، شما هنوز خیلی جوونید. دنبال شادی باشید.
داستانهایی رو بخونید که بهتون انگیزه زندگی بده، باهاشون حال خوشی رو تجربه کنید، بعد از خوندنش به آرامش برسید.
حتی اگه بزرگترین نعمت و دستآورد زندگی آرامشه داداش خوبم، با خوندن اینجور داستانا از خودتون دورش نکنید.
اگه هم دوس داشتید خودتونو سرگرم کنید جک یا داستانای تنز بخونید.
میتونید در قالب پست هم محبت کنید و اینجا قرار بدید، مطمئنا طرفدارای بیشتری پیدا میکنه و دوستان بیشتری واستون کامنت مینویسن.
عذر میخوام اگه بدون این که ازم نظر بخوایید نظر دادم.
امیدوارم ازم نرنجید، اگه حتی یک درصد ازم رنجیدید منو ببخشید و فراموش نکنید صرفا به خاطر جوون بودنتون به خودم اجازه دادم نظر بدم، وگر نه من و هرکس دیگه که مایل به خوندن این پستا نباشیم با یه h ازش رد میشیم و لازم نیست نظر بدیم.
همیشه شادو تندرست باشید.

سلام سامان.
من اعتراض که نه ببخشید یعنی چیزه من چیزه چییییزه! اصلا کلمه رو بیخیال این انصاف نیست سامان پستت رو صبح دیدم هرچی کردم تا شب صبر کنم نتونستم خوب دلم می خواست بخونمش چیکار کنم دست خودم نبودش که! رفتم خوندمش دیگه! الان حالم گرفته شد مزهش به شب خوندنش بود شکلک پاک باختگی. شب این رو می زدی دیگه! شکلک گریه! فعلا دیگه شکلک واسه توصیف احساساتم ندارم از بس چیز شدم!
راستی ممنون از سایتی که دیشب نشونم دادی. از۴صفحه داستان هاش تا صفحه۳رفتم بعدش خوابم برد و خدا می دونه چی ها که خواب ندیدم خخخ!
اگر۱درصد تصور کردی از رو رفتم و امشب دوباره اون طرف ها نمیرم و باقی داستان هاش رو نمی خونم پاااااک اشتباه می کنی!
ممنون به خاطر آدرس و پست و همه چیز.
ایام همیشه به کامت.

سلام اقای بهمنی. دو تا پستتون رو دیدم اما من کلا علاقه ای به داستان ترسناک ندارم. حتی یادم می اد که یه بار پسر عمم که تقریبا هم همسن شماست بهم گفت که نصف شبا توی حموم جن وجود داره و من اون موقع تا چندوقت پیش هروقت می رفتم حموم فکر می کردم توی حموم جن هست و از ترس زهره ترک می شدم. اما بهر حال ممنون که پست می زارین برامون.

سلاااام سلااام و دروووود درووود بر داش ساااامااان واااایییی خیییلیییی ترسناک بووود من که خیلییی ترسیدم خب هر کی دیگه هم بود جونش رو بر میداشت و از اونجا در میرفت به هر حال مرسی بابت این داستان ترسناکدر پناه حق بدرود و خدا نگه دار

دیدگاهتان را بنویسید