خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
موسیقی

6 خاطره ی جالب و یه آهنگ با صدای خودم تقدیم به شما دوستان (اگه دوست دارین بخونید و دانلود کنید)

به نام خالق لحظه های خوش و درود بر تک تک شما هم محله ای های گرامی که من رو قابل دونستید و این پست رو منور کردید به نگاهها و مزین کردید با گوش های تیز بین و تیز شنو تون.
آقا چند وقتیه این جا کسی خاطره نمی ذاره. گفتم عنان کار رو به دست بگیرم و چند خاطره ی بسیار بسیار شیرین بنویسم. امیدوارم خوشتون بیاد و گل لبخند رو لباتون غنچه کنه و چهرتون رو شاد کنه.
بهتره از دو تا سوتی نابینایان مجری در مراسمی که در مشهد برگزار شد شروع کنم!
فکر می کنم سال 90 بود که تو جشن جامعه ی نابینایان به مناسبت نیمه ی شعبان، فرماندار مشهد هم اومده بود و مجری برنامه هم آقای احمدی، از دبیران زحمت کش آموزش و پرورش بودند که نابینای مطلق هستن و در زمینه ی گویندگی و مجری گری هم بسیار فرد خبره ای هستن. آقا ایشون یهو وسط جشن گفتن: خب به ما اطلاع دادن که فرماندار محترم شهرمون هم در مجلس ما شرف حضور یافتن و به ما افتخار دادن. ضمن خوشآمد گویی به ایشون خواستم همین جا از فرصت استفاده کنم و در مورد یه موضوعی با ایشون صحبت کنم. ببینید، جامعه ی نابینایان قصد داره یه قطعه زمین به مساحت فلان متر بخره و تو اون مجتمعی مخصوص نابینایان بسازه که توش به امر آموزشهای کاربردی برای زندگی نابینایان و همچنین اشتغال نابینایان بپردازه. شما حاضرید برای این امر به ما کمک کنید؟ یه صدایی از تو جمعیت شنیده شد که همون ردیف اول نشسته بود. اون صدا گفت: بله. مجری برنامه بسیار خوشنود ادامه داد: احسنت بر شما! قول چه مبلغی رو به ما میدید مهندس؟ همون صدا گفت: 500 میلیون! آقای احمدی گفتن: تشویق نداشت؟ همه تشویق کردن و آقای احمدی ادامه دادن: قطعاً نابینایان حاضر در این جمع، این لطف شما رو هرگز فراموش نمی کنن! خب حالا که مهندس این قول رو دادن و خوشحالمون کردن، دعوت می کنیم از آقای فلانی که بیان و به اجرای مولودی بپردازن. تشویق بفرمایید لطفاً.
مولودی خونده شد و یهو آقای احمدی با یه صدای بغض آلود و ناراحت گفت: ببینید دوستان، هر چی بی مهری به ما میشه مقصرش خودمونیم. واقعاً متأسفم برای اون آقایی که به جای شخص فرماندار صحبت کردن و این قول رو دادن و باعث شدن آقای فرماندار از مجلسمون برن بیرون. یه عده نچ نچ می کردن، یه عده مثل ما مرده بودن از خنده، افراد بینایی هم که همراه برخی از نابینایان اومده بودن، هاج و واج مونده بودن که ای بابا! چه خبره الآن؟ چی شد؟ خلاصه اون آقایی که این شیطنت رو انجام داد شخصی به نام ا. ابراهیمی بود. نمی دونم حالا بعدها به خاطر این کارش توبیخ شد یا نه ولی ما که خندیدیم. شاید آدمای جدی بگن که یعنی چه؟ آبروی ما نابینایان رو برده و از این حرفا، اما آدمای بی خیالی مثل من که از هر فرصتی واسه خندیدن استفاده می کنن کیف کردیم. آخه حالمون گرفته شد، چی بود همش مولودی و سخنرانی و برنامه های خسته کننده ی دیگه!
ما هم که خودمون تواشیح اجرا کردیم اون جا و به نظر من بهترین آیتم های اون جشن یکی مسابقه بود و یکی هم این شاهکار آقای ابراهیمی که باعث خنده ی حضار شد.
خاطره ی دومم هم از مجری های نابینا برمی گرده به همین اردیبهشت ماه امسال. مجری این جشن هم کم بینا بود اما یه سوتی داد تاریخی که من یکی مردم از خنده. البته تقصیر خودش که نبود! ببینید تو اون جشن یه تازه دوماد رو گفتن بیاد که بهش هدیه بدن. جشن به مناسبت 13 رجب برگزار شده بود که تو ایران به عبارتی روز مرد هم هست، مجری برنامه هر کسی که می اومد پشت تریبون ازش می پرسید همسرتون واسه روز مرد چی کادو داد بهتون. نوبت رسید به این آقای تازه دوماد. از طرف دیگه قرار بود بلافاصله بعد از اهدای کادوی آقای جهانی، آقای حسن خوش هیکل بیان و یه موسیقی مذهبی اجرا کنن. مجری برنامه گفت: خب اجازه بدید از آقای جهانی بپرسیم این سؤال رو. آقای جهانی! همسرتون چی کادو دادن بهتون؟ بعد اون خیری که بانی این جشن بود گفت: آقای جهانی کادوش رو گرفت رفت، الآن اینی که کنارتونه آقای خوش هیکله! منی که خیلی سخت بخند هستم، باور کنید نزدیک بود زمین رو گاز بگیرم از شدت خنده. بعد این آقای مجری اومد سوتیش رو یه جوری جمع کنه، گفت: خب ظاهراً آقای جهانی ترسیدن تو منزل مؤاخذه بشن توسط همسرشون. خودتون رو تشویق کنیییییییییییید! این رو در حالی گفت که خودشم خندش گرفته بود از این اتفاق. حضار اون مجلس اغلب نابینای مطلق بودن اما تک و توک کم بینا و نیمه بینا هم داشتیم.
خب! حالا می خوام از گروه تواشیحمون دو تا خاطره ی خنده دار براتون تعریف کنم که امیدوارم خوشتون بیاد.
ماه رجب بود و ما رفته بودیم برای خانمای معتکف تواشیح اجرا کنیم قبل از اینکه بخوان افطارشون رو صرف کنن، تواشیح اولمون در مدح پروردگار بود، اول باید یه نفر اون شعر حضرت مولانا که می فرماید: ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی و بقیش الآن تو ذهنم نیست. رو به صورت دکلمه می خوند و بعد ما تواشیح رو شروع می کردیم، ایشون مصراع دوم رو که خوندن چند لحظه مکث کردن، بعد مصراع چهارم رو دو بار خوندن، یعنی مصراع سوم رو فراموش کرده بودن. حالا تواشیح شروع شده و من نیشم تا بناگوش بازه! اصلاً نمی تونستم جلو خندم رو بگیرم. همین جوری تا آخر تواشیح با لبخند داشتم می خوندم.
خاطره ی بعدی مربوطه به اجرامون در یک مراسم که به مناسبت عید مبعث برگزار شده بود. اون جشن خیلی صمیمی بود و روحانی ای هم که اون جا حضور داشت، انسان بسیار شوخ طبع و به قول ما جوونا اهل حالی بود. وقت اجرای ما فرا رسید و ما رفتیم که اجرا کنیم. داداش بزرگم به عنوان سرپرست گروه طبق عادت مرسوم شروع کرد به معرفی گروه و کارایی که قراره اجرا بشه که یهو وسط حرفاش میکروفون قطع شد، بعد داداشم گفت: خب ظاهراً سیم پَرَ رفت. آقا مجلس رفت رو هوا و حالا ما هم که اون بالا بودیم نمی تونستیم جلو خندمون رو بگیریم و یکی از اعضا همون جا فی المجلس یه قهقهه سر داد که خیلی ما خجالت کشیدیم. آخه معمولاً باید اعضای گروه تواشیح یه پرستیژی داشته باشن اون بالا که می خوان اجرا کنن و نباید این شکلی بزنن زیر خنده. حالا داداشم چون جشن بود اومد یه تیکه بیاد که جو عوض شه وگرنه ما خیلی جدی بودیم به وقتش تو کارمون، تو تمریناتمون که هر هفته به تناوب تو خونه ی یکی از اعضا برگزار می شد، همه چی داشتیم، تمرین، شوخی، کشتی گرفتن و بحث های سیاسی و… اما موقع اجرا باید جدی می بودیم. این مواردی که تعریف کردم از استثناءات هستن.
الآن هم که حدود 3 سالی از فرو پاشی گروهمون می گذره، یکی از اعضا در حال حاضر سوئد هستن، یه نفر در نیشابور مشغول به شغل شریف معلمی، یه نفر اپراتور تلفنی دادگستری در مشهد، یه نفر دیگه نمی دونم الآن مشغول به چه کاریه و من و داداشمم که هستیم دیگه جایی نرفتیم.
اما با تموم کدورت ها و ناراحتی هایی که تو اون مدت 4 سالی که گروهمون پا بر جا بود بین اعضا پیش می اومد، خیلی خیلی خوش می گذشت بهمون، خصوصاً تو تمرینامون. تو اون 4 سال هم خیلی بی مهری دیدیم از برخی ارگان های نظامی ثروتمندی که دعوتمون می کردن اما یا کلاً محترمانه برخورد نمی کردن، یا مبلغ مورد توافق رو پرداخت نمی کردن.
دو تا خاطره ی کوچولو از دوران مدرسه هم بگم و بیش از این مصدع اوقات شریفتون نشم.
سوم دبیرستان تنها سالی بود که تو مدرسه ی نابینایان امید، نمره انضباطم 20 شد، اما تو همون سال هم تک و توک شیطنت هایی داشتم. دو مورد رو میگم. سر کلاس جغرافی بودیم، زنگ آخر، خیلی کسل بودم، این رو هم بگم که من همیشه تو کلاسا عادت داشتم ردیف آخر کلاس می نشستم که هم نزدیک پنجره باشه، هم هر کاری که دوست دارم بکنم.
امیررضا اصغری هم که نیمه بیناست و جدیداً هم شنیدم ازدواج کرده و من خیلی دلم تنگشه کنارم می نشست. من در حالی که گوشیم تو جیبم بود، شماره ی دبیر جغرافیمون رو گرفتم و بهش تک زدم. بعد به امیر هم گفتم که این کار رو کردم، بعد امیر دیوونه گفت: شمارش چنده؟ منم شماره دبیرمون رو گفتم، یهو این شماره ای که گفتم رو تکرار کرد با صدای بلند و گفت درسته همینه؟ گفتم: زهر مار، آره درسته.
کلاس که تموم شد آقای عجم، دبیر جغرافیمون گفت: آقای اصغری چی داشتی می گفتی؟ 8 0 چی؟ حالا اصغری هم هنگ کرده بود. آخه چهار شماره ی آخر دبیرمون 38 07 بود. دلم خیلی برا ایشونم تنگ شده. اون سال با حفظ سمت معاونت مدرسه، وظیفه ی دبیری درس جغرافیا رو در مقطع دوم و سوم متوسطه بر عهده داشتن. ایشون از جمله دبیرانی بودن که خیلی دیر به جمع معلمین ما اضافه شدن، اما خیلی زود انس گرفتن و خیلی هم زود باز نشسته شدن. سال 83 اومدن و فکر کنم سال 91 هم باز نشست شدن. البته ایشون سال های آخر خدمتشون رو اومده بودن مدرسه ی ما، من خیلی ایشون رو تا قبل از اینکه به سمت معاونت برسن دوست داشتم، اما به محض اینکه به معاونت رسیدن، اخلاقشون 360 درجه تغییر کرد و دچار یه غرور کاذب شدن و خبری از اون صمیمیتی که اوایل ورودشون به مدرسه با بچه ها داشتن نبود، منم از ایشون حقیقتش بدم اومد.
ظاهراً اون روز گوشیشون یا رو سایلنت بود، یا همراهشون نبود، آخه به من گیر ندادن واسه تک زنگ زدن بهشون. شایدم نخواستن به روم بیارن، آخه ایشون بینا هستن. خدا هر جا که هستن سالم و سرزنده نگهشون داره. من یکی که خیلی خیلی خیلی ایشون رو اذیت کردم.
خاطره ی بعدی مربوطه به همون سال. این رو یادمه تو گروه ایستگاه سرگرمی هم که عضو بودم تعریف کردم! دبیر فلسفه منطقمون که دبیر دین و زندگیمون هم بودن، بسیار آدم با حال و توپی بودن، از اون دبیرا که به معنای واقعی با دانشآموزان رفیقن. درسشون رو دادن و با یکی از بچه ها که خیلی باهاش صمیمی بودن شروع کردن به بلوتوث بازی. دوستم می خواست واسشون آهنگ بفرسته. پرسید: آقا اسم بلوتوثتون چیه؟ ایشون هم گفتن: نوکیا 7610
منم که یه نوکیا ان70 داشتم سریع اسم بلوتوثم رو عوض کردم و گذاشتم نوکیا 7610. دوستم گفت: آقا فرستادم بگیرینش. منم سریع ok دادم و در واقع فایل داشت واسه من می اومد. دبیرمون گفت: کو آقا کجا هنوز واسه من اون پیغامی که سؤال می پرسه نیومده که! دوستم گفت: به خدا فرستادم براتون داره میاد. همون جا هم فایل به دستم رسید. آقای شریف گفتن: چی چرت و پرت میگی آقا هنوز چیزی نیومده که! دوستم دوباره قسم خورد و گفت: مشکلی نیست دوباره می فرستم. دوباره send رو زد و من ok دادم. دوستم گفت: آقا داره براتون میاد. این دفعه آقای شریف دیگه عصبانی شد و گفت: اه، کجا داره میاد هنوز واسه من پیغامی نیومده که! بعد گفتن: فک کنم یکی داره سر به سرمون می ذاره. بذار من اسمم رو عوض می کنم. بعد گفتن: خب عوض کردم آقای محمدزاده بفرستید به اسم هادی. منم سریع اسم گوشیم رو عوض کردم و گذاشتم هادی و دوستم دوباره برای من فرستاد، گفت: آقا ok بدین، منم سریع ok زدم و فایل داشت واسه من می اومد. دوباره آقای شریف گفت: بابا واسه من هیچی نیومده. بعد که فهمید یکی داره واقعاً سر به سرش می ذاره گفت: واقعاً آدم بی شعوریه اینی که داره این کارا رو می کنه! منم داشتم غش غش به این اتفاقات به همراه امیر اصغری می خندیدم. بعد که کلاس تموم شد به هادی محمدزاده گفتم کار من بود ولی هیچی به آقای شریف نگو. آخه اون روز کلافه شدن و بلوتوث گوشیوشون رو خاموش کردن و گفتن: ولش کن آقا نخواستیم اصلاً. در عین حال که آدم بسیار شوخ طبعی بودن اما به شدت اعصابشون خورد میشد اگه می فهمیدن یکی داره سر به سرشون می ذاره یا ازشون سوء استفاده می کنه. ایشون نابینای مطلق هستن و همچنان از دبیران مدرسه ی امید نابینایان.
در پایان هم از همگیتون دعوت می کنم آهنگ پرنده رو با صدای بد من دانلود کنین و نظرتون رو راجع بهش بنویسید. ازم انتقاد کنید چون ایرادات بسیاری به کارم وارده. شما می تونید این فایل تصویری رو با حجم 11 مگ از
اینجا

دانلود کنید.
ببخشید که خیلی خیلی وقتتون رو گرفتم. شما هم بیاین خاطراتتون رو بنویسین و شادمون کنید.
البته نه هر خاطره ای رو، خاطراتی که واقعاً خنده دارن رو بیاین بنویسین. مرسی از حضورتون.
آهان راستی یادم رفت یه چیزی رو بگم، اونم اینه که چند تا پست آخرم زیادی در بر دارنده ی غم و یأس بودن، اما این روزا در کنار ماهان، خواهرزاده ی نازنینم شاد شادم و غم و غصه هام رو فعلاً فراموش کردم.
سربلند و سرزنده باشید.
به قول بعضیا (بای تا های)

Avatar photo

از پوریا علیپور

درود به همگی. متولد بیست و دوم خرداد ماه سال 1370 در شهر مشهد هستم. اصالتم آذریه، مقدار بیناییم هم در حد تشخیص رنگ و نوره و شب ها هم همون تشخیص رنگ برام تقریبا ناممکن میشه، دانشجوی مقطع کارشناسی رشته ی زبان و ادبیات عربی هستم. فردی بسیار درونگرا با دایره ی ارتباطات محدود، احساساتی و زودرنج هستم. سابقا تو زمینه های قرآنی فعالیت داشتم و رتبه های متعدد استانی و کشوری رو کسب کرده بودم، اما شرایط موجود باعث شد به تدریج به سمت موسیقی سوق داده بشم. فعالیت من در چند سال اخیر تو حوزه ی خوانندگی پررنگ تر شده. یکی از بزرگ ترین آرزو هام هم بدل شدن به یه خواننده ی اسم و رسم داره. اگه حمل بر خود ستایی نباشه، من خودم رو لایق رسیدن به چنین آرزویی می دونم، اگه ارادم رو تقویت کنم البته. به عقیده ی من، جای بینایی نداشته مون رو باید فقط دو تا چیز بگیره که من ازش بهره ی کمی رو بردم، یکی پوست کلفتی و دیگری اراده ی قوی. مرسی که شناسنامه رو خوندین. خوش باشین.

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «6 خاطره ی جالب و یه آهنگ با صدای خودم تقدیم به شما دوستان (اگه دوست دارین بخونید و دانلود کنید)»

درود بر شما. وقتتون به خیر. آره دیگه نو جوانیه و شیطنتاش. من پارسال فقط یه نابینا رو دست به سر کردم تو دانشگاهمون با تغییر صدا به یک مرد میان سال و با دوستم کلی بهش خندیدم. اما سعی می کنم تا حد امکان دیگه این کار رو نکنم. ممنون از اینکه به این جا سر زدید خانم کاظمیان. پیروز باشید

سلاااام سلااام و درووود بر داش پوریا جان وای من که الآن دارم قش میکنم از خنده وای که مردم از خنده و داره از چشام این قد که خندیدم اشک میاد میگم اون خاطره ی بولوتوس از همهش با حااااالتر بوداااا بابا طرف حق داشته کلافه بشه و آهنگت هم مهشر بوداااا باید کمکم روی صدات کار کنی و به فکر یه آلبوم و بعد از اومدن آلبوم به فکر کنسرت و البته دادن بیلیت مجانی کنسرتت به بچای گوشکن باشی انشالله ده سال دیگه من توی اینترنت به دنبال فول آلبوم تو میگردم به هر حال ای ول داری داش پوریا مرسی بابت خاطرات و مرسی بابت آهنگ و مرسی بابت این پست در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

درود مهدی جان. وقتت به خیر. راستش رو بخوای من زیاد اسکایپ استفاده نمی کنم، حتی موبایلم رو هم نگاه نمی کنم. کلاً حوصله ندارم خخخ خخ خخ. اما آیدی اسکایپت یادم رفته. میرم تو پستات می بینم ادت می کنم پسر با استعداد محله. مرسی که این جا سر زدی گلم. شاد باشی

سلام پوریا .
متاسفم خیلی اما نه برای اون فردی که به جای فرماندار گفته بله .
بلکه برای اون فرماندار لوس و بی جنبه ای که گویا از خداش بوده که از مجلس بره بیرون که مبادا گره ایو حل کنه .
من به جای شما بودم همگی با هم هم صدا میگفتیم فرماندار بچه ننه خخخ
کشور مارو باش که چه بی جنبه هایی شدن فرماندارو مدیرو رئیس .
خاطره ازین غرور کاذب رئیس و روسا زیاد دارم

درود بر رعد عزیز، خوبی آیا؟ بله دیگه باید تأسف خورد. حالا ما مردم عادی چی بگیم که یه عمره داریم از دست اینا می کشیم و صدامونم در نمیاد! مسؤولین ما خیلی حساااااااااااااس تشریف دارن. من که حال کردم با اون کار ا… ابراهیمی. باور کن به حساب جشن بود اما… چی بگم که نگفتنم بهتره. مرسی که قابل دونستی و سر زدی. راستی رعد! میشه ازت ایمیلی چیزی داشته باشم؟ راجع به موضوعی احتیاج به مشاورت دارم. ممنون میشم اگه در اختیارم بذاریش. غران و شکننده باشی

پسرم پوریا پس خبر نداری که رععد بزرگ ی آوای آسمونی و یک فریاد بی انتها در دل افقه . خخخ ایمیلم آسمونیا در آنسوی ابرهاست .

رعععد بزرگ فقط راه ارتباطیش با مریخیهای مهربان و آقا از طریق پیام خصوصی محلس . شرمنده .
البته گفته باشم با نبینکهای عزیزم که دختران نبین سراسر ایران هستند همه جوره از طریق اسکایپ و واتساپ و ایمیلو محله در ارتباطم .

سلام پوریا جان.
خیلی خیلی قشنگ بودند.
واقعاً از اون فرماندار کم جنبه و حساس خوشم نیومد.
ولی خیلی خوشم اومد از اون الف الف که هم من میشناسمش و هم تو.
در اصل یکی از دوستای خیلی قدیمیم هست.
اگه میگفتی الف الف شاید متوجه نمیشدم.
ایول به فراست و نبوغ الف الف دوست قدیمی و عزیز خودم.
ماجرای بلوتوس هم بسیار قشنگ و هنرمندانه بود.
سرعت عملت منو کشته.
به هر حال تشکر که خاطراتت رو برامون نوشتی.
بازم برامون بنویس. خوشحال میشیم.

درود بر محسن عزیز، هم مدرسه ای گلم. اون روز واقعاً آقای شریف کلافه شده بود. من که اصلاً عین خیالم نبود که به من گفته بی شعور، فقط می خندیدم و کیف می کردم. خودت که عصبانیت آقای شریف رو دیدی حتماً خنده دار میشه وقتی داغ می کنه. مرسی از حضورت. شاد و پیروز باشی

سلام
یه نکته ای از دستتون در رفته.
اگه، شما به سمت شمال به ایستید. و ۱۸۰ درجه چرخش داشته باشید. دقیقا پشت و رو میشید.
یعنی به سمت جنوب می ایستید.
حالا همین چرخش رو ادامه بدید. زمانی که ۳۶۰ درجه بچرخید. انگار که نچرخیدید. شما رو به روی شمال ایستادی.
نتیجه: ۳۶۰ درجه چرخش کامل و برگشت به سر جای اول هست.
اونی که شما گفتید. ۱۸۰ درجه حساب میشه.

سلام.
شکلک ترکیدن های متوالی از خنده. عاشق اینم که۱کسی وسط این مدل گیر و دار ها این شکلی خاطره بسازه و من شبیه شما۱دل سیر بخندم. بدل فرمان دار رو میگم! وایی خدا درک نمی کنم بقیه واسه چی ناراحت شدن! زمانی که میشه به این سادگی خندید واسه چی باید دلگیر شد آخه؟
کلا این پست شما رو که می خوندم قدم به قدمش از خنده منفجر می شدم و الان که به آخرش رسیدم همچنان پس لرزه های اون خنده هام ادامه دارن.
دیگه چی می خواستم بگم یادم رفت به نظرم خیلی هم طولانی نوشتم دیگه باید بس کنم.
شاد باشید از حال تا همیشه!

دوباره سلام.
کامنت های بقیه دوستان رو تازه خوندم. یعنی لذت می برم زمانی که۱کسی نگفته هام رو کامل می کنه! حالا که بقیه دوستان گفتن، بذار من هم بگم دیگه. این طور که شما نوشتید خیلی گذشته پس خیالی نیست. کامنت بالاییم رو اصلاح می کنم یعنی۱کوچولو عوضش می کنم.
من درک نمی کنم اون فرمان دار محترم رو که دلگیر شدن و رفتن. می شد که ایشون هم بخندن پس واسه چی این طوری کردن؟ واسه چی دلگیر شدن زمانی که می شد و میشه به این سادگی خندید؟
داخل پرانتز: به جای لفظ بقیه که اون بالا نوشته بودم، لفظ مسؤول و جناب فرماندار رو می ذارم. پرانتز بسته.
خوب طوری نبود بابا۵۰۰میلیونه رو نمی داد می موند و دسته کم واسه ماست مالیه ماجرا هم شده بود می خندید دیگه! ای بابا! قهر می کنن واسه چی! شکلک حیرت!
امشب باز من از دنده پر حرفی پا شدم برم تا وراجی هام جناب جارو روی سرم دعوت نکرده!
شاد باشید تا همیشه.

درود بر شما. امیدوارم همیشه لباتون خندون و زندگیتون شیرین باشه. چه قد قشنگ می نویسید! خداییش خاصه، خیلی خاص، کلاً نوع نوشته های شما، رهگذر و خانم جوادیان خیلی خیلی زیبا هستن. ممنون که سر زدید این جا. گفتم که مسؤولین ما یه خرده حساس تشریف دارن. من همین جا از همین تریبون خواهش می کنم حساس نشن حساس نشن! پیروز و بهروز باشید. آها راستی پر حرفیای شما می ارزه به یک کلمه از جملات برخی دوستان که دائماً دنبال حاشیه و حاشیه سازی هستن. بای بای

۳باره سلام صبح قشنگتون به خیر!
درست نیست من هی میام هی میام ولی نشد نیام و از لطفتون تشکر نکنم. خواستم سر صبحی شیطونی کنم دیدم درست نیست پس جدی ممنونم از محبت شما خیلی زیاد ممنونم.
حاشیه هم، بیخیال. گاهی پیش میاد، کاریش نداشته باشیم میاد و میره. همگی، سخت نگیرید!
لحظه هاتون همه از جنس صبح و صبحتون از جنس بهشت!

درود! همانطور که همه میدانند و بارها گفته ام بنده با خاطراتم زنده هستم و زندگی میکنم… عزیزم تو دیگر اون بچه سوسوله نیستی و بزرگ شدی و ما در این محله فقط یه سوسول جون داریم که فعلا برای دار زدن من بالای محله داره نقشه میکشه… من هنوز خاطراتم را از حضورم در گروه ایستگاه سرگرمی و نابینایان ایران ننوشته ام و در این محله پست نکرده ام… راستی یاد مهرنوش و پروین هم بخیر… یادم باشه خاطره هایم را در مورد این دو نفر اینجا بنویسم تا درس عبرتی برای دوستان باشه… راستی به نظر تو اون خاطره ی مشهد رفتنم و خریدن لبتاب را با جزئیات کامل و اتفاقات اول تا پایانش را بنویسم تا دوستان بخوانند و لذت ببرند… نظر تو در مورد نوشتن یا ننوشتن این خاطره ی خنده دار برایم مهم است… البته من در نوشتن اسم در بعضی از خاطراتم رعایت میکنم و فقط حرف اول اسم یا فامیل افراد را مینویسم… مانند خاطره ی نگهداری کودک که در آلاچیق ایستگاه سرگرمی گذاشتم… یا خاطره ۲ آبان ۹۲ را چقدر قشنگ نوشتم… من با خاطراتم زنده هستم و زندگی میکنم… راستی شیطان بزرگ آمریکاست و من به پای امریکا نخواهم رسید… نصیحت… نصیحت… خخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها… تو عزیز دلمی…!

من هم اومدم خاطره تعریف کنم البته خرج داره. خرجش اینه که پوریا و عدسی بخندن. من معمولا داخل کامنت ها این شکلی خاطره نمیگم که! اول۱لبخند شما۲تا بزنید تا بگم.
این داستان واقعیست.
داخل۱جمعی دعوا شده بود۲نفر با هم بحث می کردن اولش زبونی بعدش فیزیکی. کفری شدن و افتادن به جون هم و حالا نزن کی بزن. دعوا داخل حیاط بود و این۲تا در حال زدن همدیگه پیچ و تاب می خوردن تا رسیدن به۱دونه حوض بزرگ پر از آب و نزدیکش هم رو می کوبیدن. یعنی می زدن ها! ما هم مونده بودیم ول معطل. جرأت می خواست بری جداشون کنی چون محال بود واسطه این وسط کتک نخوره. یکی از حاضر ها۱دفعه گفت صبر کنید الان درستش می کنم.
طرف جلوی چشم های منگ و مات همه پرید۱دونه سطل بزرگ از گوشه حیاط برداشت، پرید بالای لبه حوض ایستاد، سطله رو می زد داخل حوض پر می کرد می برد بالای سرش و با قدرت تمام خالی می کرد روی این۲تا جنگنده. بلافاصله سطل بعدی و بعدی و بعدی. این۲تا اولش بیخیال همین طور هم رو می زدن. بعدش کم کم که صدای خنده های تماشاچی ها می رفت بالا زیر آبشاری که روی سرشون خالی می شد زورشون کمتر و کمتر شد. بعدش هوار اعتراض جفتشون رو به اونی که آب می ریخت سرشون رفت هوا ولی طرف ول کن نبود و بقیه ملت دیگه بی ترس قهقهه می زدن. اون۲تا چند تا سطل دیگه خیس شدن و رفته رفته حرصشون رفت. خیس و داغون هم رو ول کردن بلند شدن حمله کردن طرف اونی که بالای لبه حوض ایستاده بود و آب می ریخت. طرف هم آخرین سطل آب رو ریخت سرشون و سطل رو سر و ته انداخت روی سر یکیشون و از طرف دیگه حوض در رفت. صحنه ای شده بود که باید می دیدید. تماشاچی ها می خندیدن، طرفی که آب ریخته بود می خندید و اون۲تا هم به همدیگه تکیه داده بودن و از ته دل می خندیدن. دعوا تموم شد. این واسه اون۲نفر و باقیه حاضر ها شد۱خاطره قشنگ از۱پایان قشنگ در۱دعوای شدید که دیگه تکرار نشد.
تا مدت ها به این ماجرا می خندیدیم. هنوز هم می خندیم.
بچه ها! عدسی و پوریا! کاش این لفظ بچه ها رو ازم به مفهوم بد نگیرید! این بچه ها رو من از سر تحبیب گفتم و میگم نه اینکه خدای نکرده شما۲نفر رو بزرگ ندونم. من به اون هایی که باهاشون حس خودمونی تر دارم میگم بچه ها. همه اون هایی که می شناسنم این رو می دونن.
خلاصه اینکه بچه ها! نتیجه از این پر حرفی هام اینکه سخت نگیرید! کلا تمام جهان به۱لحظه سخت گرفتنش نمی ارزه. راست میگم. هرچی پیش تر میرم بیشتر این رو می فهمم. تمام اتفاق های عمر آدمیزاد به۱لحظه سخت گیری نمی ارزه. پس سخت نگیریم. تا میشه باید شاد بود و شاد کرد و شاد شد. اگر هم۱جا هایی نشد، نه نشد نداره باید بشه. شکلک اباطیل گفتن های من. به جان خودم زمان ندارم کامنتم رو ویرایش کنم باید برم از خونه بیرون الان هم دیرم شده اگر غلط داشتم ببخشید دیگه!
یا خودِ خدا جارو اومدش من رفتم شکلک فراااآاااآاااآاااآاااآااار!

درود. مرسی از خاطرات فیض بردم واقعاً.
خب من هم یه خاطره بگم از سوتی دادن بیناها.
آقا ما تو ابابصیر ظهرها که نماز میخوندیم یه حاج آقا داشتیم که پیشنماز بود.
یه روز یکی از بچه ها که خیلی هم شیطون بود رفت جای اون ایستاد, خلاصه خودشو آماده کرد که مثلاً جای اون حاج آقا به ایسته و با مکبر هم فکر کنم هماهنگی کرده بود.
خلاصه این رفیق شیطون قصه ی ما گفت اللاهُ اکبر, یهو مسئول شبمون آقای آقاجانی هم سریع رسید و خواست که پشت سر اون بنده ی خدا به اشتباه نماز بخونه.
خلاصه تا آقای آقاجانی گفت اللاهُ اکبر اون بنده ی خدا لباس مخصوص حاج آقا رو گذاشت زمینو در رفت.
ما هم که قهقه میخندیدیم.
باز هم مرسی و امیدوارم تو هم از بیان خاطره ی من بخندی حسابی.
راستی این بلوتوسو هم ما انجام داده بودیم و خب البته دست ما رو شد ولی طرف از این موضوع خوشحال شده بود.
آخه وقتی من اسمو دو بار تغییر دادم بهش گفت بذار کامل دستگاها رو پیدا کنه. بعدش دو تا بلوتوس همنام که پیدا شد طرف بهم گفت میدونم کار تو هست چون شناخت قبلی داشت و میدونست من شیطونی میکنم.
یادش به خیر چه روزایی بود.
همیشه شاد و موفق باشی.

پاسخ دادن به پوریا علیپور لغو پاسخ