خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماجراهای مجتبی و الهام، قسمت سوم

درود بر شما دوستان عزیز.

امیدوارم حالتون خوب باشه.

خب رسیدیم به قسمت سوم.

قبل از این که بریم سراغ موضوع اصلی، یه سری مطلب مرتبط با پست قبل براتون میذارم که خوندنش خالی از لطف نیست.

توصیه مشاوران براى ارتباط با خانواده همسر

نزدیکی و ارتباط با خانواده همسر در نگاه اول و در بدو ازدواج شاید به نظر ترسناک و مشکل بیاید.در اینجا بعضی از نکات اصلی را از زبان روانشناسان برای اینکه سرلوحه خود در ارتباط با آنها قرار دهید بیان می کنیم:

1: ✨✅احترام:

اگر حتی فکر‌ می‌کنید آنها سزاوار احترام نیستند ، در هر حالتی به آنها احترام بگذارید.

2: ✨✅وفاداری :

این خیلی طبیعی است که همسر شما نسبت به خانواده اش احساس وفاداری داشته باشد. شما با این کار هرگز در درجه دوم قرار نمی‌گیرید.

3: ✨✅انتقاد:

اگر ماجرایی برایتان اتفاق افتاد به خودشان انتقاد نکنید . و اگر همسرتان ( زن یا مرد) انتقادی از آنها ‌ می‌کند فقط گوش دهید و جبهه نگیرید. این یکی به دو کردن‌ها‌ می‌تواند مشکلات بیشتری را درست کند.

4: ✨✅ریشه‌ها:

خاستگاه همسرتان را کشف کنید ببینید در چه خانواده ای و با چه نوع ساختاری بزرگ شده است .بهتر است این مساله قبل از ازدواج صورت گیرد .

5: ✨✅احساسات:

خودتان سعی کنید قبل از سوالات او خود و احساساتتان و نوع نگرش خانواده تان را برای همسر (نامزد ) بگویید و اگر انتقادی از یک روش تربیتی دارید بیان کنید .

6: ✨✅ علاج کردن:

اگر مشکلی با خانواده‌تان دارید و این قضیه روی شما و زندگی‌تان تاثیر گذاشته اول آنرا حل کنید و هرگز وارد زندگی زناشویی‌تان نکنید.

7: ✨✅نه گفتن :

درک کنید که چه مقدار رابطه با خانواده خودتان لازم است و از آن بیشتر به زندگی‌تان لطمه‌ می‌زند . یک کلمه رمز مثل (نه) داشته باشید وقتی که احساس کردید دیگر این ملاقات کافی است آنرا بکار ببرید.

8: ✨✅مراقب بودن:

راجع به سلامتی و اوضاع اقتصادی آنها در محافلتان پرس و جو کنید . سعی کنید آنچه را از نظر مراقبت روحی و موقعیتی نمی‌توانند به دست آورند تا حد امکان فراهم کنید. چرا که روزی شما نیاز‌هایی خواهید داشت.

9: مرز نگه دارید:

مرز‌هایی برای روابط‌تان تعیین کنید . مثلا روزهای تعطیل . آخر هفته‌ها . مسایل مالی . ملاقات‌ها . تنهایی…

10: ✨✅تقدم:

همیشه اول زندگی مشترک را راس هرم قرار دهید .

11: زحمات و هزینه ای که برای خویشاوندان همسر تحمل میکنید بر او منت نگذارید

12: امتیازات اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی فامیل خود را در صورتی که با همسر شما فاصله دارد مطرح نکنید.

13: همسر خود را هیچ گاه به خصوص نزد بستگانش سرزنش و تحقیر نکنید .توهین و بی احترامی به همسر، از صفا و صمیمیت در زندگی زناشویی میکاهد.

14: با بستگان خود نزد همسر خود درگوشی نجوا نکنید.

15: هرگز از معاشرت همسر خود با بستگان و خویشاوندانش جلوگیری نکنید، و در معاشرت و دید و بازدید با بستگانش پیشقدم باشید.

16: به بستگان همسر خود مانند پدر، مادر و سایر اقوام وی احترام بگذارید و برای دعوت آنان به خانه قبل از همسر خود اقدام کنید.

خب حالا میخوایم بریم سراغ مباحث اصلی این پست:

10 تکنیک مردانه

1: زنان دوست دارند مردها جزئیات را ببینند

همه دوست دارند مورد توجه طرف مقابلشان باشند. مدل موی جدید؟ لباس نو؟ چیزی بگویید تا نشان دهید که متوجه تغییر شده اید. همچنین بعضی مردها فکر می کنند اگر یکبار همسرشان را سورپرایز کنند، دیگر برای باقی عمرشان بس است. اما چرا نباید در راه برگشت به خانه شیرینی مورد علاقه همسرتان را بخرید یا کتاب جدیدی که درموردش

با هم صحبت کردید  برای او بگیرید؟ مطمئن باشید که از شما قدردانی خواهد کرد.

در این صحنه، مجتبی از در خونه وارد میشه.

مجتبی: سلام.

الهام: سلام عزیزم. خسته نباشی.

مجتبی: مرسی.

الهام: چه خبر؟

مجتبی: سلامتی. خبری نیست.

الهام با چای اومد و کنار مجتبی نشست.

الهام: به نظرت چیزی عوض نشده؟

مجتبی: نه. چی مثلاً؟

الهام: یه کم دقت کن!

مجتبی یه کم فکر کرد و گفت: نه. به نظرم همه چی عادیه.

الهام: یه کم به من دقت کن.

مجتبی کمی الهام رو بر انداز کرد. البته نابینایی بر انداز کرد که دیگه وارد جزئیات نمیشیم چون به قول فائزه موجب عدم بقای ما خواهد شد خخخ. خلاصه بعد از بر انداز گفت: نه چیزی عوض نشده.

الهام با ناراحتی: واقعاً که! هم موهامو کوتاهتر کردم، هم عطرمو عوض کردم، هم لباسم تغییر کرده.

مجتبی دید هوا پسه. واسه همین گفت: آهاااان! اونو که از همون اول فهمیده بودم! من فکر کردم در مورد دکور خونه و اینا میگیییی!

الهام: جدیداً واسه درک تغییر دکور خونه به من دست میزنی؟

مجتبی دید چرت گفته. واسه همینم بحثو عوض کرد: راستی اون رمانی که گفته بودی خیلی قشنگه یادته؟

الهام: آره.

مجتبی: امروز یکی از بچه ها زده تو گوشکن. البته صوتیه ها!

الهام: جدییییی؟

مجتبی: آره. خواستی برو دانلود کن.

الهام با خوشحالی به سمت گوشیش رفت و رفت واسه به دست آوردن رمان مذکور.

مدیونید اگه فکر کنید مجتبی قول خرید رمان رو به الهام داده بود. مدیونید اگه فکر کنید که یه هفته کل کتابخونه های گویای ایران رو گشت تا از این مخمصه نجات پیدا کنه خخخ.

2: بی میلی به رابطه قصدی نیست

خیلی وقت ها بی میلی زنان به داشتن رابطه جنسی بخاطر شما نیست. همه زنان گاهی اوقات خسته اند، استرس دارند یا نگران هستند. آقایان نگران نباشید و به خودتان نگیرید و عادت ماهیانه زن تان را هم  که همراه با تغییرات خلقی است، فراموش نکنید.

در این صحنه، مجتبی و الهام شامشون رو خوردن و کنار هم روی مبل نشستن.

مجتبی: راستی موی بلند هم بهت میادا!

الهام: چیه بابا! کلافم کرده. همش گرمم میشه. هی باید ببندمش. اصلاً اعصابمو خورد کرده. تو هم همش به فکر خودتی.

مجتبی: خب عزیزم اگه اذیتت میکنه کوتاهش کن من مشکلی ندارم.

الهام: یعنی میخوای بگی من به تو اهمیت نمیدم؟ یعنی میخوای بگی من به تو توجه نمیکنم؟ واقعاً که! شما مردا همتون عین همید!

الهام بلند شد و به سمت اتاق رفت.

مجتبی: کجا میری؟

الهام: خوابم میاد میرم بخوابم.

مجتبی به دنبالش وارد اتاق شد. الهام روی تخت دراز کشیده بود. مجتبی لبه ی تخت نشست و دست الهامو گرفت.

الهام: امشب حوصله ندارم. برو بیرون میخوام بخوابم.

مجتبی: خب مگه چی شده آخه؟

الهام: هیچی نشده. مگه برات مهمه که بگم چی شده؟ اصلاً تو گوشکن رو بیشتر از من دوست داری. برو سراغ گوشکن جونت.

مجتبی: بابا گوشکن که دیگه همش دست بچه هاست من اصلاً کاری نمیکنم.

الهام: مجتبی میری بیرون یا من برم تو هال بخوابم.

مجتبی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. گوشیشو برداشت و زنگ زد: الو! سلام سیما! خوبی؟ دیگه از وقتی دانشگاه تموم شده حالی از ما نمیپرسیاااا! الهامم خوبه! تو چی کار میکنی؟ هنوز ازدواج نکردی؟ چی؟ جدا شدی؟ چرااااا؟! عجب! خیلی ناراحت شدم! بیا یه بار پیش ما ببینیمت. چی؟ فردا؟ آره فردا هستیم. پس خبر بده. باشه. شبت به خیر. خداحافظ.

گوشی که قطع شد، الهام دو سانتی مجتبی وایستاده بود. مجتبی بعد از رد کردن یه سکته ی ناقص گفت: سیما بود دیگه!

الهام: عزیزم تو خوابت نمیاد؟

مجتبی: چرا خیلی.

الهام: چرا نمیایی بخوابی؟

مجتبی: خب تو نمیذاری!

الهام: عزیزم من یه کم عصبانی بودم. بیا بخواب سر جات. صبح میخوای بری سر کار.

مجتبی پیروزمندانه به راه افتاد و وارد اتاق شد. بقیش هم اصلاً به من و شما که هیچ، به گنده تر از من و شما هم مربوط نیست خخخ.

مدیونید اگه فکر کنید اون طرف خط هیچ کس نبود و مجتبی اصلاً به سیما زنگ هم نزده بود خخخ.

3: زنان دوست دارند همسرشان کمک شان کنند

هیچ چیز آزاردهنده تر از یک مرد تنبل نیست. کمی در کارهای خانه، کارهای دانشگاه و کارهای روزمره کمک کنید. این کارها همانقدر که وظیفه زنان است، وظیفه شما هم هست!

در این صحنه، روز جمعه هست و مجتبی و الهام خونه هستن.

الهام: میگم مجتبی میشه امروز یه کم تو کارای خونه به من کمک کنی؟

مجتبی: آره عزیزم. چی کار کنم؟

الهام: اگه میشه یه جارو برقی بکش.

مجتبی: چشم عزیزم.

مجتبی رفت و جارو برقی رو آورد. در طول جارو برقی زدن مجتبی هم الهام با تلفن در حال صحبت کردن با خواهرش المیرا بود. بعد از نیم ساعت کار مجتبی تموم شد.

الهام: المیرا یه دقیقه گوشی، مجتبی اگر بتونی یه گردگیری هم بکنی ممنون میشم عزیزم.

مجتبی: باشه عزیزم.

الهام: مرسی عزیزم. تو خیلی خوبی! الو! المیرا ببخشید. میگفتی.

مجتبی باز هم مشغول شد.

اون روز تا غروب مجتبی ظرفهای ناهار رو شست، آشپزخونه رو شست، سرویسها رو شست، لباسها رو ریخت تو ماشین لباسشویی و بعد از شسته شدنشون پهنشون کرد، رفت بیرون برای خونه خرید کرد و کلی کار دیگه. در مقابل، الهام بعد از مکالمه با خواهرش، با مادرش صحبت کرد، بعد پیج اینستاگرامش رو چک کرد و به کامنتهاش جواب داد، بعد موهاشو رنگ کرد، بعد تلویزیون دید، بعد آهنگ گوش کرد و کلی کار مفید دیگه خخخ. آخر سر هم الهام غذاشو سوزوند و مجتبی از بیرون غذا گرفت. در کل این مجتبی خیلی پسر خوبیه.

فقط مدیونید اگه فکر کنید که روز قبلش الهام گفته بود میخواد برای نظافت خونه کارگر بگیره. اصلاً مجتبی به خاطر این که کارگر نگیرن این کارا رو نکرده هاااا! چه قدر شماها در مورد این پسر بد فکر میکنید! زشته خب گناه داره خخخخ.

4: زنان مردانی را دوست دارند که در جایلازم عذرخواهی می کنند

اینقدر خودخواه و خودرای نباشید. اگر تقصیر از شماست لازم است،عذرخواهی کنید. مطمئن باشید این کارتان رابطه را تا حد زیادی جلوتر خواهد برد.

در این صحنه، مجتبی وارد خونه شده و خریدهای الهامو یادش رفته بگیره.

الهام: چرا چیزایی که گفتم رو نخریدی؟

مجتبی: باور کن یادم رفت.

الهام: یعنی چی که یادم رفت؟

مجتبی: خب یادم رفت دیگه! فردا میخرم.

الهام: وقتی من میگم فلان چیزو امشب بگیر بیار، لابد لازم دارم وگرنه نمیگفتم بگیر.

مجتبی: حالا فردا میگیرم دیگه اتفاقی نمیفته که!

الهام: چرا میفته.

مجتبی: چه اتفاقی مثلاً؟

الهام: این که حرف من برات ارزش نداشت. این که من برات مهم نیستم. این که خیلی بیخیالی و من از این بابت عصبانیم.

مجتبی: به خاطر چهارتا خرید که نکردم همه ی اینها اتفاق افتاده؟

الهام: بله. البته یه اتفاق دیگه هم افتاده.

مجتبی: چه اتفاقی؟

الهام: چون خرید نکردی، هیچی نداریم که برای ناهار فردات غذا درست کنم. باید سر کار از بیرون غذا بگیری.

رنگ از روی مجتبی پرید. فوری رفت به سمت در و از خونه بیرون رفت و ده دقیقه بعد با خریدها برگشت. یه دسته گل هم خریده بود که به عنوان عذرخواهی به الهام داد. البته همراهش یه کاری کرد که به ما مربوط نیست خخخ.

در کل مدیونید اگه فکر کنید رستورانهای اطراف محل کار مجتبی خیلی گرونن و مجتبی از ترس پول ناهار این حرکت رو انجام داده خخخ.

5: شوخ طبعی با پیمانه لازم

با اینکه شوخ بودن بعضی وقت ها خیلی خوب و مفرح است اما بعضی وقت ها اصلاً زنان علاقه ای به بذله گویی هایتان ندارند. لطفا خط قرمزها را بشناسید.

در این صحنه، مجتبی و الهام با هم دارن ظرف میشورن. مجتبی یه مشت آب رو مستقیم تو صورت الهام میپاشه.

الهام: چی کار میکنی مجتبی؟

مجتبی: گفتم هوا گرمه یه کم خنک شی؟

الهام: تمام آرایشمو خراب کردی.

مجتبی: آخ آخ! یعنی الآن دیگه کسی ببیندت نمیشناسدت؟

الهام: واقعاً که!

مجتبی: واقعاً که چی؟

الهام: واقعاً که خیلی بیمزه ای.

مجتبی: خب نمک بزن بهم بامزه شم.

الهام: دیگه داری شورشو در میاری.

مجتبی: خب از این به بعد شیرینشو در میآرم.

الهام: بس کن مجتبی داری کلافم میکنی.

مجتبی: بابا سخت نگیر دنیا دو روزه.

الهام با عصبانیت از آشپزخونه بیرون رفت. بعد از چند لحظه، الهام اومد و گفت: حالا که اینطور شد، میری فردا تمام این لوازم آرایشی که تو کاغذ برات نوشتم رو میخری. چون با اجازتون تموم شدن.

مجتبی: بابا یه آب پاشیدما! باید یه مغازه لوازم آرایشی بزنم آیا؟

الهام: هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. یا فردا میخری میاری، یا امشب رو کاناپه میخوابی.

مجتبی بعد از کمی فکر: باشه. فردا میرم میخرم. اتفاقاً خواهر یکی از دوستام لوازم آرایشی زده میرم از اون میخرم که تخفیف هم بهم بده.

الهام خطر رو احساس کرد.

الهام: لازم نکرده. اصلاً لوازم آرایش نمیخوام. ولی امشب رو کاناپه میخوابی.

این رو گفت و به اتاقش رفت و در رو هم بست.

مجتبی اون شب رو کاناپه خوابید. ولی مدیونید اگه فکر کنید که اصلاً خواهر دوست مجتبی که لوازم آرایشی هم زده باشه وجود خارجی نداشت خخخ.

6: احترام فراموش نشود

بعضی مردها آنقدرها که باید به طرف مقابلشان ارزش نمی گذارند. طوری باید او را دوست داشته باشید که انگار آخرین روزی است که او را می بینید، برای آنچه که هست تحسینش کنید و برای هر کاری که می کند از او قدردانی کنید.

در این صحنه، مجتبی با یه دسته گل از در خونه وارد میشه.

مجتبی: سلام به همسر عزیزم.

الهام: سلام عزیزم. خوبی؟ چرا زحمت کشیدی؟

مجتبی: قابل شما رو نداره خانم!

در اینجا طبق معمول اتفاقاتی افتاد که به ما مربوط نیست. در کل زوج رمانتیکی هستن اینا خخخ.

مجتبی دسته گل رو به الهام داد و گفت: من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم. الهام اگه تو یه روز نباشی من میمیرم.

الهام: خدا نکنه عزیزم. این حرفا رو نزن.

مجتبی: اصلاً من همیشه از خدا میخوام که زودتر از تو بمیرم.

الهام: مجتبی بسه دیگه! میخوای اشکمو در بیاری؟

مجتبی: خدا نکنه! من اگه اشکاتو ببینم میمیرم.

الهام: تو به جز مردن جمله ی عاشقانه ی دیگه ای بلد نیستی؟

مجتبی: چی کار کنم! من میخوام فقط واسه تو بمیرم.

الهام: مجتبی!

مجتبی: جان مجتبی!

الهام: راستش یه چیزی شده.

مجتبی: چی شده عزیزم.

الهام: حواسم نبود غذام سوخت.

مجتبی به روی خودش نیاورد که قاطی کرده و گفت: فدای سرت عزیزم. از بیرون غذا میگیریم.

الهام: نه بابا! ولش کن. یه چیزی حاضری میخوریم.

مجتبی با خوشحالی: آره بابا! اصلاً خانمم نباید ناراحت این چیزا باشه.

خلاصه این که اون شب مجتبی از بدو ورود تا موقع خواب به اشکال مختلف به الهام محبت کرد و حرفهای عاشقانه زد و اعمال غیر مرتبط به ما انجام داد.

در کل مدیونید اگه فکر کنید که مجتبی اون شب پول قسط اون ماه وام ازدواجشون رو از الهام گرفت. هی به این بیچاره تهمت میزنن! بابا زنشو دوست داره چرا براش حرف در میارید خخخ.

7: زنان مردانی را دوست دارند که از عشق کم نمی گذارند

انتظار نداشته باشید که زنها علم غیب داشته باشند و از احساسات شما باخبر شوند. اگر واقعا همسرتان را دوست دارید لطفا به زبان بیاورید و آنرا در عمل نشان دهید.

هیچوقت از دختری سوال نکنید که گل می خواهد یا نه. مطمئناً جواب او مثبت است. معلوم است که زنها گل دوست دارند، مخصوصاً اگر رز باشد به همراه شمع و شام.

در این صحنه، مجتبی و الهام توی خونه هستن.

الهام: مجتبی.

مجتبی: بله.

الهام: تو منو دوست داری؟

مجتبی: خب معلومه.

الهام: چه قدر دوسم داری؟

مجتبی: خیلی.

الهام: خیلی یعنی چه قدر؟

مجتبی: نمیدونم. خیلی دیگه!

الهام: یعنی چی نمیدونم؟

مجتبی: خب مگه اندازه داره؟

الهام: اگه دوسم داری چرا هیچ وقت نمیگی؟

مجتبی: خب مگه باید بگم.

الهام: نه پس! اس ام اس کن.

مجتبی: خب من علاقمو با رفتارم نشون میدم دیگه!

الهام: نمیخوام. باید بگی.

مجتبی: چی بگم؟

الهام: باید بگی دوسم داری.

مجتبی: روم نمیشه خب!

الهام: خب من زنتم. یعنی تو به زنت روت نمیشه بگی دوسش داری؟

مجتبی: خب یعنی من نگم دوسِت دارم تو نمیفهمی که دوسِت دارم؟

الهام: میفهمم. ولی دوست دارم بهم بگی.

مجتبی: بابا خب چه کاریه؟

الهام از جاش بلند شد و به آشپزخونه رفت.

مجتبی: کجا میری؟

الهام: میرم به کارام برسم.

مجتبی: ناراحت شدی؟

الهام با صدای گرفته: نه. مهم نیست.

کمی بعد از داخل آشپزخونه الهام بلند گفت: راستی اون وامی که گفته بودم از سر کار دارم میگیرم.

مجتبی: خب!

الهام: امروز گرفتمش.

برق از سر مجتبی پرید. بلند شد و با سرعت وارد آشپزخونه شد.

مجتبی: جدی میگی؟

الهام: آره.

مجتبی: الهام.

الهام: بله.

مجتبی: خیلی دوسِت دارم.

الهام: چی شد؟ تو که خجالت میکشیدی؟

مجتبی: مگه آدم باید از زنش خجالت بکشه!

الهام: عجب!

مجتبی به سمت الهام رفت و بقیش به ما مربوط نیست.

الهام: مجتبی!

مجتبی: جانم.

الهام: میشه شام بریم بیرون؟

مجتبی: چرا نمیشه عزیزم! برو حاضر شو بریم. میریم اون رستورانه که رو میزاش با غذا شمع میارن.

الهام: آره خیلی خوبه. پس من میرم حاضر میشم.

خداییش دیگه این وصله به مجتبی نمیچسبه! بابا وام بوده دیگه! مگه آدم به خاطر وام قربون صدقه ی زنش میره آخه! چه قدر شماها بی انصافید خخخ.

8: زنان دوست دارند گاهی شوهرشان آشپزی کند

هیچ چیز جذاب تر از مردی نیست که بلد باشد در آشپزخانه چه بکند مثلا شام درست کند.

در این صحنه، مجتبی و الهام روی مبل کنار هم نشستن.

الهام: مجتبی!

مجتبی: جانم.

الهام: امروز خیلی سر کار خسته شدم.

مجتبی: چرا عزیزم؟

الهام: سر کار خیلی سرم شلوغ بود.

مجتبی: خب اشکال نداره. استراحت کن.

الهام: میشه غذا از بیرون بگیریم؟

مجتبی: آره. چرا نمیشه؟

الهام: مرسی عزیزم.

مجتبی: خواهش میکنم.

الهام: پس بذار وقتی مهمونا اومدن ببینیم چی دوست دارن.

مجتبی: مهمون؟

الهام: آره.

مجتبی: کی قراره بیاد؟

الهام: مامان و بابا و اکبر و اصغر و المیرا.

مجتبی خطر رو حس کرد.

مجتبی: میگم میخوای یه شب هم دستپخت من رو امتحان کنیم؟

الهام: نه عزیزم. سختت میشه.

مجتبی: نه باباااا! چرا سختم بشه! من یه پا آشپزم واسه خودم!

الهام: اگه نتونی خوب درست کنی آبرومون میره ها!

مجتبی: نگران نباش. اگرم خوب نشد نهایتاً غذا از بیرون میگیریم.

الهام: باشه قبول.

مجتبی اون شب برای همه غذا درست کرد و غذاش هم خیلی خوب شد. زندگی مجردی قبل از ازدواج به درد همین وقتا میخوره هاااا! ولی پیامدش این بود که از اون به بعد هفته ای دو سه شب کلاً آشپزی افتاد گردنش خخخ.

در ضمن بازم مدیونید اگه فکر کنید مجتبی از ترس پول غذای بیرون این کارو کرده خخخ.

9: آیا می توانید بدون ما زندگی کنید؟

شاید خیلی وقت ها مردها، همسرشان را نادیده می گیرند اما در واقعیت شما بدون ما نمی توانید زندگی کنید. چه کسی مراقبتان خواهد بود؟ چه کسی باعث می شود که مرد بهتری باشید؟ لطفاً بپذیرید!

در این صحنه، مجتبی توی خونه هست و خونه هم به شدت به هم ریخته. ناگهان الهام وارد خونه میشه.

مجتبی: سلام عزیزم.

الهام با تعجب: سلام. اینجا چه خبره؟ جنگ شده؟

مجتبی: نه بابا! یه کم به هم ریخته که الآن خودم مرتبش میکنم.

الهام: این وضعی که من میبینمو تو نمیتونی مرتب کنی. همه چی به هم ریخته.

الهام وارد آشپزخونه شد. اونجا هم همه چی به هم ریخته بود. کلی هم ظرف کثیف تو ظرفشویی بود.

الهام: من یه روز رفتم خونه ی مامانما! ببین با خونه چی کار کردی؟

مجتبی: خب چیزی نشده که!

الهام: چیزی نشده؟ زلزله اومده تو خونه. راستشو بگو. کی اینجا بوده.

مجتبی: هیشکی بابا!

الهام: بگو جون الهام!

مجتبی: خب فقط شهروز بود.

الهام: مگه شهروز سونامیه؟ راستشو بگو. دیگه کی بوده؟

مجتبی: خب عمو چشمه هم بوده.

الهام: عمو میتونه انقدر ریخت و پاش کنه؟ دیگه کی بود؟

مجتبی: حسین آگاهی و اشکان و طاها و حسین بلوردی هم بودن.

الهام: چشمم روشن! خونه رو کرده بودی پاتوق دیگه!

مجتبی: پاتوق چیه؟ یه چند ساعت دور هم بودیم!

الهام: آره. یه چند ساعت دور هم بودید، کل خونه رو بوی قلیون برداشته، تمام گاز زغالیه، کل ظرفا کثیفه، خلاصه خونه ترکیده. ببین من نباشم چی به روز این زندگی میادا!

مجتبی: خب معذرت میخوام.

الهام: به جای معذرتخواهی زنگ بزن کارگر بیاد خونه رو جمع کنه. من که نمیتونم یه نفری این همه خرابکاری رو جمع کنم.

مجتبی با ترس: کارگر واسه چی؟ ولش کن بابا پول نداریم!

الهام: عجب! پس من یکی دست به هیچی نمیزنم. باید خودت همشو جمع کنی. اینو گفت و رفت توی اتاقش.

مجتبی هم شروع کرد به جمع کردن. اواسط عملیات بود که الهام دلش سوخت و اومد کمکش کرد. ولی اون شب مجتبی باز هم برای خواب مهمون کاناپه بود خخخ.

به جان خودم من یکی اون روز شلوغ نکردم. خود مجتبی بود هی میرفت غذا میآورد، میوه میآورد، قلیون درست میکرد و ظرفاشو نمیشست. تازه من گفتم رو گاز زغال نذار من پیکنیک دارم قبول نکرد. قلیونا رو هم طاها درست میکرد. اینا رو گفتم که اگه مجتبی چیز دیگه ای به الهام گفته شفاف سازی کرده باشم خخخ.

10: امنیت هم مالی، هم جانی

نیازی نیست میلیونر باشید. ( راستش را بخواهید برای برخی زنان لازم است میلیونر باشید! )، ولی برای بیشتر زن ها تنها دانستن اینکه شما توانایی های لازم برای کسب در آمد را دارید کافی است. به طور کلی، چیزی که برای آن ها در الویت است عشقی است که به شما دارند، ولی آن ها نیاز به این دارند که احساس امنیت مالی نیز داشته باشند. اگر او ببیند شما چشم به دست او دارید و اینکه احساس کند توانایی تامین نیازهای او را ندارید، او را نسبت به شما دلسرد خواهد کرد.

در این صحنه، برمیگردیم به روز خواستگاری مجتبی از الهام.

الهام: شما شغلتون چیه؟

مجتبی: تو یه شرکت کار میکنم.

الهام: یعنی درآمدتون چه قدره؟

مجتبی: حقوق کارمندیه.

الهام: یعنی میتونید از پس مخارج زندگی مشترک بر بیایید؟

مجتبی: بله میتونم. راستی شما هم شاغلید؟

الهام: بله. ماهی دو ملیون هم حقوق میگیرم.

مجتبی به زحمت خوشحالیش رو پنهان کرد.

مجتبی: البته زندگیها این روزها خرجشون خیلی بالا رفته.

الهام: بله. موافقم. منم به هر حال تو مخارج زندگی کمک میکنم. راستی شما خونه دارید؟

مجتبی: نه. دنبالش هستم ولی. شما چی؟ تونستید خونه بخرید؟

الهام: بله خریدم. البته دارم قسطشو میدم.

مجتبی در حال انفجار از خوشی: خیلی خوبه. شما خیلی موفقید. من که هنوز نتونستم.

الهام: خب میتونیم فعلاً از خونه ی من استفاده کنیم. فوقش قسطهاشو با هم میدیم.

مجتبی: نه. نمیشه که بریم تو خونه ی شما.

الهام: چرا نمیشه! این زندگی هردومونه. تازه خوبیشم اینه که دیگه برای ماشین خریدنم نباید هزینه کنیم.

مجتبی: چرا؟

الهام: چون من ماشین دارم.

مجتبی دیگه نتونست خودشو کنترل کنه.

مجتبی: خیلی خوبه.

الهام: البته اونم دارم قسطشو میدم. ولی اشکال نداره. با هم حلش میکنیم.

مجتبی: بله. کلاً همه چیزو با هم حلش میکنیم. ولی از الآن بگم که بیشترشون رو من میدم و شما فقط کمک میکنیدا! حتی خود مجتبی هم این تعارف رو باور نکرد. ولی تعارفه کار خودشو کرد.

الهام: شما آدم محکمی هستید. من همیشه دوست داشتم شوهرم آدم محکمی باشه که بتونم بهش تکیه کنم.

خلاصه این که اون روز به خیر گذشت و مجتبی و الهام ازدواج کردن.

ولی خداییش مجتبی به خاطر خود الهام باهاش ازدواج کرداااا! چی؟ پول؟ نه بابااا! مجتبی اصلاً همچین آدمی نیست! مطمئن باشید که موقعیت الهام هرچی بود مجتبی باهاش ازدواج میکرد خخخ.

خب اینم از این قسمت. امیدوارم براتون مفید باشه. تو پست بعدی، این مجموعه به پایان میرسه. پس منتظر آخرین قسمت این مجموعه باشید.

زنها وقتی دلگیرند، هر چه بپرسی، می گویند: هیچی…مهم نیست… می گذرد…

این یعنی، هیچ جا نرو! کنارم بشین … دوباره بپرس …

دوباره پرسیدن هایت، حالم را خوب می کند.

مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
بدرود.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «ماجراهای مجتبی و الهام، قسمت سوم»

سلااام سلاام و درووود بر شهرووووز واااییی تو مگه دیروز قسمت دومش رو تازه منتشر نکرده بودی بذار بدبختیهای مجی مهرش در قسمت دوم خشک بشه بعد برو سراغ قسمت سوم خب من امروز یه کم حالم بهتر شده ولی هنوز سرفه میکنما خب بریم ببینیم این پسته چی میگه
اولش گفت که به توصیه ی مشاوران توجه کنید توجه توجه اول احترام باشه بهشون احترام میگذارم به شرط این که اونام جیبم رو دیگه خالیییی نکنن دوم گفت که وفادار باااش باشه سعی میکنم وفاداااار باشم سوم انتقااااد واااای من با این مقوله مشکل دارم کلاً هییی حال میده به خودش انتقاد کنییی ولی خودم خععععلییی انتقاد پذیر نبودم البته الآن هم هی کمی نیستم ولی دارم روش به شدت کار میکنم تا انتقاد پذیر بشم چهارم گفت که ریشه های همسرت رو بکشف ببین چی چجوری رشد کرده
اما میرسیم به ده تکنیک مردوووونه اولیش میگه احمد اون زنه که قراره همسر آیندت بشه دوس داره جزئیات رو ببینه خب میگه یعنی باید به زنت توجه کنی خب در مورد مدل موش و لباسش که داش شرمنده نمیبینم ولی شاید متوجه بشم اونم به روش نابینایی که منم وارد جزئیات نمیشم آهان میگه که واسش یه شاخه گل بخر یا نیم کیلو شیرینی زبون یا خامه نارنجکی و غیره یا کتاب مورد علاقش که جلد پنجمش وارد بازار شده
این مورد دوم هم عجیییب بود ولش کن دیگه در مورد دوم حرف نمیزنم فقط سعی میکنم که یادش بگیرم
سوم میگه احمد اگه احیاناً خدایی نکرده زبووونم لال ازدواج کردی باید به خانم خونه یا همسرت کمک کنی واااایییی من که نه آشپزی بلدم نه ظرف شستن نه لباس شستن نه جارو کردن خونه نه خرید بیرون منزل وااااایییی من حالا چی کار کنم حالا چه گلی به سرم بگیرم حالا اگه بگه فرش خونه رو بشور دیگه چی کاااار کنم واااایییی خدااا چرااا من این همه تنبلم چرا یه تخم مرغ هم بلد نیستم نیمرو کنم چرااا آخه خب من که در این مقوله کلام پس معرکه هستش
چهارم میگه احمد زنها مردی رو دوس داره که عذر خواهی کنه اونم در جای لازم ببین اگه همسر آیندم بهم لیست داد که احمد موقع برگشت به خونه نون پیاز سیبزمینی گوجه بادنجان مرغ دو کیلو گوشت گوسفندی سه کیلو قارچ دو کیلو گوشت گوساله جهت چرخ کردن تخم مرغ دو سه دونه مرغ سبزی خوردن بگیر بعد من اون لیست رو خونه جا گذاشتم و بعد دست خالی میام خونه اگه گفت کو خریدات باید بگم همسر محترم ببخشید کاغذ لیست خرید رو یادم رفت با خودم ببرم همین دیگه معذرت خواهی میکنم و میگم دفعه ی بعد سعی میشه که تکرار نشه
پنجم میگه شوخ طبع باش به میزان لازم حواست باشه نمک شوخی و فلفلش زیاد نشه خخخ که اگه شور و تند شد رو کاناپه که هیچ از خونه با … نیندازدت بیرون خدا بهت خیلی لطف کرده خلاصه برادر با زن جماعت اونم همسرت میخوایی شوخی کنی لطیف باهاش شوخی کن چون که روحیهش حساسه و اگه به روحیهش خدشه وارد شد بیا و درستش کن
ششم میگه هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش چی ببخشید یعنی هرگز نشه فراموش احترام به همسر گرامی یعنی اگه همسر محترم من اگه یه لیوان آب دست من بده بهش میگم ممنون عزیزم دستت درد نکنه بعد میگه آخ غذام سوخت میگم فدای سرت اصلاً یه کاری کن لباسات رو بپوش بریم بیرون رستوران غذا بخوریم
هفت میگه زن مردی رو میدوسته که از عشق چیزی کم نذاره
یعنی این کلمه ی دوست دارم کاری میکنه که نگو و نپرس ببین من که تجربه ی عشق رو داشتم ای بسوزه پدر عاشقی ولی میدونم که اگه خدا بخواد و اونی که قسمتم هستش نصیبم بشه تا اونجایی که بتونم میگم دوسش دارم و میگم که وجودش چهقد واسم عزیزه و میگم چشات آرامشی داره که تو چشمای هیچ کی نیست و غیره یعنی با کلام با عمل با کردار با رفتار و با عاشقانهترین کلمات و کارها و از ته دلم میگم عزیزم دوست دارم همین دیگه حالا سعی نکن و نگو کیه که فعلاً معلوم نیست که کی باشه این رو دیگه بعداً خواهیم فهمید
هشتم میگه همسرت احمد در آینده دوست داره گاهی آشپزی کنی وااااییی خاک عالم تو سرم من که آشپزی بلد نیستم واااییی رسماً اسماً همه رقمه بدبخت و روسیای عالم شدم رفت ببین من که اگه این موقعیت مجی واسم پیش بیاد میگم جهنم و ضرر همون غذا از بیرون میگیریم آره میدونم میگی بدجور جیبت خالی میشه میگم اشکالی نداره تا من باشم یه کم آشپزی در دوره ی مجردی بلد میبودم
نهم میگه که من احمد شک نکن که اگه ازدواج کنم نمیتونم بدون اون که فعلاً معلوم نیست کیه زندگی کنم ببین اصولاً من خععععلییی رفیقباز نیستم خدا رو شکر که الآن هم این خصلت رو ندارم ببین نمیگم با برو بوکس نمیرم بیرون نها میگم رفیق باز نیستم یعنی اگه ازدواج کنم با رفیقام میشه در حد سلام و علیک و اگه هم بخوام مجردی بگذرونم میگم بچا بریم یه استخر و بعدشم یه هات‍داگی پیتزایی هایلااری چیز برگری همبر تنوریی بزنیم بر بدن ولی خونه نه خواهشاً اینُ از من نخواییید
دهم گفت امنیت مالی و جانی ولی من میگم امنیت روحی و روانی هم مهمه ببین منم شاید الآن بعد از این که اونی که بهم جواب رد داد دارم فکر میکنم تا زمانی که حقوق نگرفتم خواستگاری بیخواستگاری
خب شاعر میگه
چشات آرامشی داره که تو چشمای هیچ کی نیست
میدونم که توی قلبت بجز من جای هیچ کی نیست
چشات آرامشی داره که دورم میکنه از غم
یه احساسی بهم میگه دارم عاشق میشم کم کم
تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یادِ منم میدی
تو با لبخند شیرینت بهم عشق رو نشون دادی
تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی میخوام باشی تو کل رویاهام تا جون بگیرم با تو باشی امید فرداهام
چشات آرامشی داره که پابند نگات میشم
ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم
بمونُ زندگیمُ با نگاهت آسمونی کن
بمونُ عاشق من باش
بمونُ مهربونی کن
تو با چشمای آرومت به من خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یادِ منم میدی
تو با لبخند شیرینت بهم عشق رو نشون دادی
تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی

وااااییی بازم من افتادم رو دور حرافی شد یه پست ببین من وقتی شروع میکنم با ورد نوشتن همین طوری واسه خودم چرند و پرند مینویسم البته شخصیت حقیقیم نیم اینه و نیمه برونگراست یعنی نه درونگرای صرفم و نه برونگرای صرف کلاً دوست دارم در این مقوله متعادل باشم
خدایا به زندگی هممون همتا همراز همسر همدم همراه همپای خوب عاشق مهربون صبور دلسوز عاشق با وفا با صفا با ایمان و با خلوص عطا کن آمین
خب ببخشید که این کامنتم شد پست به هر حال شهروزیییی این پستت هم توپ و عاااالیییی بووود من که سعی میکنم این ده نکته رو ایشالله اگه خدا کرد و خانمی خوب سر راهم قرار گرفت رعایت کنم
مواظب خودتون و خوبیاتون چی ببخشید یعنی منظورم این بود که شبتون آروم و خوش و بخیر در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگه دار

سلام الهام.
به خدا تمام قلیون و قلیون کشی با همین شهروز خیر ندیده بود.
همه ی زغال مغالاشو هم طاها ریخته بود زمین و یه کوچولو هم فرش رو سوزونده که خوشبختانه تو ندیدی.
همه ی ریخت و پاشها رو هم قرار بود طاها و مجتبی جمع کنن که به همدیگه لج کردن و موند برای تو.
منم مثل یه پارچه آقا فقط نشسته بودم، پستهای گروه واتساپی رو منتشر میکردم و هیچ ریخت و پاشی نکردم، باور کن، میدونم که باور میکنی.
اشکانم که همهش خواب بود و یا با تلفن صحبت میکردو یا در حال خوردن بود، مگه اون هیکل چاقالوش رو نمیبینی؟
حسینم که برای خودش میرفت بیرون و الواتی یک نفره میکرد ناقلا، عجب آدمایی پیدا میشنااااا!
ولی خداییش مدیونی اگه فکر کنی من دارم آدم فروشی میکنمااااا!
خب آدم باید راستشو بگه، به قولی دروغگو دشمن خداست خخخ.
ای مجتبی ی بخت برگشته، آخی بیچاره، یه الواتی کوچولو چه کاری دستش داد.

با سلام و خسته نباشید
جای خوشحالیه که به بقای حضور خود در سایت فکر هم میکنید ، فکر نمیکردید دیگه چقدر منشوری می نوشتید ؟ خخخ
در هر صورت بنظر من چون مخاطب پست های شما بزرگسالان هستند نیاز چندانی به سانسور نداره و همین صراحت بیان شماست که قلم روان و قابل فهمی رو از شما ارائه داده ، درون مایه ی آموزشی این پست نسبت به سری های قبلی بیشتر بود و این خیلی نکته مثبتیه که در کنار خندیدن آدمو به فکر عمیق وا میداره ، با خوندن مورد ۹ الهام تبدیل به اسطوره ی صبوری من شد ، کم کم این حرکت ۱ ماه قهر داشت ، خخخ

برقرار باشید آقای حسینی

سلام فائزه.
میگم یه لحظه در گوشتو بیاااار!
ببین ما در واقع به فکر بقای خودمون نیستیم. وانمود میکنیم که به فکر بقای خودمون هستیم خخخ.
خب حالا در گوشتو ببر خخخ.
در کل ممنون از حضورت.
موفق و شاد باشی.

سلام. تکذیب میکنم به شدت! من به جز دو سال پیش که واسه امید نشاط زندگی اومدم اصفهان دیگه اون طرفا نیومدم!
این بارم آرش میخواست خانمشو ببره شمال پیش خانوادش و من مجبور شدم آژانس بمونم، تازه شرکتو شش نقطه هم به جای خودش بود! بنابر این من پامو از تهران بیرون نذاشتم.
هر چند که من آژانسو هم پیچوندمو رفتم بیرون!… حالا با کی؟… طبق روال پست به شهروزو دیگران غیر مرتبط!… .

دروغ میگه.
این اشکان یه پرس کوبیده با یه پرس برنج اضافه و یه سالاد رو با یه دلستر خانواده یه تنه رفت بالا.
همه هم شاهدن.
کل اون آشغال چیپسا هم مال همین ملعونه.
میگم خوب شد واقعی نیست وگرنه مثل پیاز همو میفروختیم خخخ.

سلام پریسیما.
میگم یه سؤال.
الآن مردها چیو یاد بگیرن آیا؟
اونایی که به ما مربوط نیست یا اونایی که به ما مربوط هست؟
آخه کامنتت در مورد اونایی که به ما مربوط نیست بود، بعد گفتی آقایون یاد بگیرن.
این چیزایی که به ما مربوط نیست رو آقایون فوت آبن خیالت تخت خخخ.
مرسی که هستی.
موفق باشی.

سلام. باز هم عالی بود. البته این پست از اون دوتای قبلی عالیتر. متن آخرشم فوق العاده بود. فقط امیدوارم اگر هفته ی دیگه رفتین اصفهان و دیدین حصار و نرده وجود نداره و به خیال اینکه صاحبخانه از سر تقصیراتتون گذشته با هم برین شهر بازی، رو سرسره چیزیتون نشه خخخ

تینایی تو شاهدی که ی عده به الهام نبینک حقیقی که اصلا مشتبهیو ندیده گفتن تو با نبون خان خخخ عقد کردی .
شایعه گرهای عجیج
گوشاتونو باز بنمایید :
الهام زن نبون خان یا همون مشتبهی بیناس .الهام نبینک حقیقی به مشتبهی ربط نداره .

سلام پدر.
ببین من خداییش توی نبینکها الهامی که مجرد باشه نمیشناسم. برای همین هم اصلاً ربطی به داستان این پست نداره.
شایعه همیشه هست واسه خودمم بوده.
خلاصه خیلی سخت نگیر. درست میشه.
مرسی از حضورت.
شاد باشی.

خب شوهری خدا بیامرزم قبلی مرگش اون اوایل بابامو گاز گرف… برا ننم لنگ پا گرف ننم با دماغ اومِد کفی آشپزخونه رو زیمین! احترام اصی نیمیفهمید چیطوری نوشته میشه.. سوات موات نداش.. بُز بود! منم نفرینش کردم الان کفی جهنم نیشسته مار و پله بازی میکونه با خانوما بی همه چیز… خاک تو سرش که بم وفادار نیس.. شالله سنگ و کولوخ شه وسطی جهندم… هیزم شومینه شون شه.. شالله مار نیشش بِزِنه چقزه دلم براش تنگ شدس بزمجه خرا… خدا شالله عقرب به جونش بیریزه دلم هواشا کردس…فک کونم هنوز عاشق خرشم… خخخخخخخخ

سلام رهگذر.
خخخ خخخ خخخ خخخ خخخ.
جداً یه ذره امیدی هم که بهت داشتم دیگه ندارم خخخ.
تو که nvda نصب کردی رو کامپیوترت، سارای هم اون دفعه دیدم رو گوشیش ایسپیک نصب کرده داره با تاکبک کار میکنه خخخ.
اصلاً بعید نیست یه مدت دیگه رعد عصا بگیره دستش بره وسط خیابون.
این سایت مثل این که واسه بیناها بد آموزی داره هاااا!
میگم اگه خواستی آموزش کار با nvda برامون ضبط کن بذار خخخ.

سلام به بر و بچ محله نابینایان ……..
رهگذری بودم که مهمان شما شدم.
مدتی قبل دوستی که تازه با او آشنا شده بودم پیشنهاد مطالعه کتاب روانشناسی مردان (شینودا بولن) رو به من داد که پس از وقفه ای طولانی خلاصه امشب یادش کردم و تصمیم گرفتم اسمه کتابو سرچ کنم ببینم چیه و چند چنده که اتفاقی مهمان شما شدم متن الهام و مجتبی رو خوندم خودمو جای مجتبی قصه گذاشتمو سعی کردم برم تو قصه و تصویر سازی ذهنیو ……….، خلاصه کلام اینکه برام جالب بود دعواها، شوخی ها، شادی ها و سبک زندگیشون.
فکر میکنم تو زندگی مشترک اهداف دو طرف خیلی مهمه که باعث بشه مکمل همدیگه بشنو با هم کامل بشن، البته که نکته های قصه هم مهمه و باعث احترام، عشق و رضایت متقابل میشه.
با تشکر.

دیدگاهتان را بنویسید